شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۲۹ -


فصل دوّم در توضيح آگاه بودن على عليه السلام بر امور پنهانى و قدرت داشتن بر انجام كارهاى خارق العاده

و اين فصل دو بحث دارد

نخستين بحث در مطلع بودن آن حضرت ( ع ) بر امور نهانى است

و از آن امور در اين بحث ده حكم را ايراد مى‏كنيم .

حكم اوّل آنچه حضرت ( ع ) از وقوع آن درباره عبيد اله بن زياد حكم فرمود .

كه : آگاه باشيد ، زود است كه پس از من مردى [ 21 ] گلو گشاد و شكم بر آمده بر شما چيره گردد هر چه بيابد بخورد و هر چه نيابد بجويد . ( منظور معاويه است كه از غذا خوردن خسته مى‏شد و سير نمى‏گرديد ) . او را بكشيد اگر چه هرگز نتوانيد او را بكشيد . آگاه باشيد به همين زودى آن مرد شما را به بيزارى جستن و دشنام گفتن به من فرمان مى‏دهد امّا اگر ناچار شديد دشنام بدهيد . كه ناسزا گفتن به من موجب بلندى مقامم و

[ 21 ] ابن ميثم در شرح خود بر نهج البلاغه ( چاپ اوّل صفحه 183 ) در شرح اين سخن گويد : « در مورد اين كه مقصود حضرت از ( رجل ) كيست اختلاف كرده‏اند . بيشتر شارحان گفته‏اند : مقصود معاويه است چه آن كه او شكم گنده و پرخور بود نقل شده كه مى‏خورد و خسته مى‏شد و مى‏گفت : برداريد . به خدا سوگند سير نشدم امّا از خوردن خسته شدم . و اين ،

بيماريى بود كه بر اثر نفرين پيامبر ( ص ) بدان گرفتار شد ، نقل شده كه يك بار پيامبر ( ص ) در پى او فرستاد . او را در حال غذا خوردن يافتند . دوباره فرستاد او را چنان يافتند پيامبر ( ص ) فرمود : بار خدايا شكمش را سير نكن . و در وصف اين مورد شاعرى گفته است : مرا يارى است كه شكمش از نظر پرخورى مانند هاويه است و تو گويى معاويه در احشاى آن جاى گرفته است . و گفته شده كه آن مرد ، زياد بن ابى سفيان ( زياد بن ابيه ) است . بعضى گفته‏اند مقصود حجاج است بعضى آن مرد را ( مغيرة بن شعبه ) دانسته‏اند . ابن ميثم در شرح اين مطلب به تفصيل سخن گفته طالبان به آن جا مراجعه كنند .

ابن ابى الحديد در شرح خود ، ( چاپ مصر جلد اوّل صفحه 355 ) گويد : « عقيده بيشتر مردم بر آن است كه مقصود امام عليه السلام زياد مى‏باشد و جمع بسيارى از مردم گويند كه منظور حضرت ، حجّاج بوده و گروهى گفته‏اند : كه قصدش مغيرة بن شعبه بوده . به عقيده من بهتر آن است كه آن مرد را معاويه بدانيم كه او به پرخورى متّصف و شكم گنده بوده و وقتى مى‏نشست شكمش بر روى رانهايش مى‏افتاد ( تا آخر گفتار ابن ابى الحديد ) .

محدّث ارموى گويد : در مطالبى كه اين دو شارح ( ابن ميثم و ابن ابى الحديد ) در شرح اين سخن يادآور شدند مطالب ارزنده‏اى است و اگر به خاطر ترس از به درازا كشيدن مطلب نبود كه مناسبت با اين جا ندارد تمام گفتار آن دو شارح را نقل مى‏كردم . اگر خواستى به آن دو شرح رجوع كن .

[ 291 ]

رهايى شما مى‏شود . امّا از من بيزارى مجوييد چون من بر فطرت اسلام متولّد شده‏ام و در ايمان و هجرت بر همه سبقت گرفته‏ام . و اين داورى درست بوده چنان كه داستانش مشهور است .

حكم دوّم :

چون آن حضرت خوارج نهروان را بكشت و به او گفته شده همه خوارج هلاك شدند فرمود [ 22 ] : نه به خدا سوگند اينان نطفه‏هايى هستند در پشت مردان و رحمهاى زنان هر زمان از آنان شاخه‏اى بر آيد بريده خواهد شد ( هر وقت كسى از آنها خروج كند كشته خواهد شد ) تا اين كه آخر آنها ( همه ) دزد و راهزن مى‏شوند . و در ميان خوارج ( نجات يافته از شمشير على ( ع ) بودند كسانى كه طبق فرموده مولا بعدها دزد و راهزن شدند ( مانند شيب بن يزيد شيبانى ، مستور ، قطرى ، حوثره اسدى ، حابس طايى ) .

حكم سوّم :

گفتار امام عليه السلام [ 23 ] : در آينده نزديكى فتنه‏هايى مانند پاره‏هاى

[ 22 ] سيد رضى ( ره ) در باب خطبه‏هاى نهج البلاغه اين سخن را نقل كرده است ، ( به شرح ابن ميثم چاپ اول صفحه 174 و شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر صفحه 427 ، مراجعه كنيد ) .

[ 23 ] اين سخن نيز در باب خطبه‏هاى نهج البلاغه روايت شده است . ابن ميثم در شرح خود ( چاپ اول صفحه 254 ، گويد ) : يحفزها يعنى او را از پشت دفع مى‏كند . و الكلب به معناى شر است . اذلّه جمع ذليل است و رهج غبار و حسّ صداى پنهان و آهسته است . و امام عليه السلام در اين خطبه بر فتنه‏هاي كه پس از او به وقوع مى‏پيوندد آگاهى داده است و مخصوصا از ميان آنها فتنه صاحب زنج در بصره را ذكر كرده . و آن فتنه‏ها را به پاره‏هاى شب تار و ظلمانى تشبيه فرموده و مناسبت تشبيه آشكار است . و لا تقوم لها قائمة ، يعنى ممكن نيست با آن فتنه‏ها مقابله كرد و آنها را دفع نمود . علّت اين كه قائمه را مؤنّث آورده آن است كه در مقابل فتنه است و گفته شده : در مقابل آن فتنه قائمه اسبى پايدار نمى‏ماند . لفظ زمام و رحل و حفز ، قائد ،

راكب و كوشش آن در برابر فتنه را استعاره براى فتنه آورده است . چون به شتر شباهت دارد . لفظ زمام و رحل را كنايه از همه شماره‏هاى فتنه و سختيهاى آن قرار داده چنان كه كامل بودن شتر در سوار شدن آن است كه داراى مهار و باربند باشد و قائدها كنايه از ياران فتنه است . و راكبها كنايه از منشاء فتنه كه پيروى مى‏شود .

و حفزها و جهدها : كنايه از سرعت آنان در آن فتنه است . اهلها : اشاره به زنج است . و اين كه شر و آدم كشى آنها شديد است و به غارت اموال نمى‏پردازند روشن است . چون آنها خداوندان جنگ و ساز و برگ و لشكر نبودند . چنان كه اين مطلب از داستان مشهورشان معلوم مى‏شود و چنان كه قسمتى از آنها را در سخن آينده‏اش كه در خطبه ديگر مى‏آيد بزودى ياد خواهيم كرد و جنگجويان خود را در راه خدا توصيف كرده است به اين كه آنان در نظر متكبّران خوار و در زمين ناشناخته‏اند . يعنى اهل دنيا نيستند و به نعمت دنيا شهرت ندارند و معروف بودنشان در آسمان اشاره به آن است كه آنان اهل دانش و ايمانند . خدا از بندگى آنها آگاه است و فرشتگان مى‏دانند كه آنها پروردگار خويش را مى‏پرستند . پس از آن امام عليه السلام خبرهاى شهر بصره را آورده در حالى كه آن را مورد خطاب قرار داده و منظور از خطاب ، اهل بصره است و به آنها خبر مى‏دهد آنچه را بزودى در آن روى مى‏دهد كه همان فتنه زنج است . اين كه صدايى و گرد و غبارى ندارند روشن است . چون لشكرى و صداى اسلحه‏اى نداشتند . بنابر اين صدا و گرد و غبارى ندارند . اين كه آنان از كيفرهاى خدا

[ 292 ]

شب تار پديد آيد كه هيچ قيام كننده‏اى ياراى مقاومت با آنها را نداشته و هيچ پرچمدارى تاب برگرداندن آن را نداشته باشد . آن فتنه بر شما وارد شود مانند سواره چابكى كه مركب خود را دهنه زده و زين بر نهاده و مى‏تازد . و راننده تيز آن را ( از قفا ) تند مى‏راند . پديد آورندگان آن فتنه‏ها كسانى باشند پر آزار ، كم تاراج ( مردم را مى‏كشند و مال به يغما نمى‏برند ) و با آنها در راه خدا مى‏جنگند گروهى كه گردنكشان زمين آنها را خوار و ناشناس مى‏شمارند و در آسمانها به بزرگوارى معروف و شناخته شده‏اند . پس در اين هنگام واى بر تو اى بصره كه مردمت از سپاهيان خشم و عقوبت خداوند كه آنان را گرد و غبار و صداى پا و سلاحى نيست ، چه‏ها خواهند كشيد . بزودى ساكنانت به مرگ سرخ و گرسنگى گرد آلود كننده گرفتار شوند ( مردم از شدّت وبا از پاى در آيند و گرسنگى زياد دنيا را در نظرشان تار و گرد آلود جلوه دهد ) . و در حالات شهر بصره و مردن اهل آن به طاعون و جز آن ، حوادثى نوشته‏اند چنان كه در داستانهاى مردم شهر بصره شهرت دارد . اين خبر دادن دليل بر آن است كه آن بزرگوار بر امورى مطلع بوده كه هنوز وجود خارجى پيدا نكرده بود .

حكم چهارم :

گفتار امام عليه السلام : و اگر بدانيد از نهانيها آنچه را كه من مى‏دانم و بر شما آشكار نيست البتّه از خانه‏هاى خود بيرون شده و به سوى خاكها ( و بيابانها ) مى‏رفتيد و بر كردارهاى زشت

براى گنهكاران هستند اگر چه فتنه همگانى شود روشن است . چون عذابى كه نازل مى‏شود كمتر اختصاص به بعضى از جمعيت پيدا مى‏كند چنان كه خداى متعال فرموده است .

و اتقوا فتنه لا تصيبّن الذين ظلموا منكم خاصة . و بپرهيزيد فتنه ( آزمايشى ) را كه تنها به آنان كه از شما ستم كردند ،

نرسد . گفتار امام عليه السلام ، بزودى اهل قواى بصره به مرگ سرخ و گرسنگى گرد آلود گرفتار مى‏شوند . گفته شده كه :

منظور از مرگ سرخ كشته شدن آنان با شمشير از طرف زنج يا ديگران است . متصف كردن مرگ به سرخى كنايه از دشوارى آن مرگ است زيرا سخت‏ترين مرگ مرگى است كه با ريختن خون باشد .

ابن ميثم گويد : امام عليه السلام مرگ سرخ را به هلاك شدن ايشان با غرق شدن تفسير فرموده چنان كه از او نقل خواهيم كرد اين نوع مرگ هم در كمال دشوارى است چون موجب بيرون رفتن روح مى‏شود . همچنين است متصف ساختن مرگ به گرد آلود چون سخت‏ترين گرسنگى آن است كه صورت با آن گرد آلود و رنگ روشن به خاطر كم شدن مواد غذايى يا نامرغوب بودن آن تغيير نمايد . به همان جهت ( اغبر ) ناميده شده است . بعضى گفته‏اند : به اين دليل مرگ گرد آلود گفته‏اند كه شخص به غبرا كه زمين است مى‏چسبد . امام ( ع ) در يك فصل از خطبه‏اى كه بعد از فراغت از جنگ بصره و فتح آن در آن شهر ايراد كرد به اين فتنه اشاره فرمود و آن خطبه‏اى طولانى است كه بخشهايى از آن را كه مربوط به خبرهاى غيبى و آينده بود نقل كرديم و از آن خبرها بخشى بود كه ماجراى غرق شدن بصره را در بر داشت . پس بعد از فراغت يافتن از آن بخش شخصى برخاست تا آخر آنچه ابن ميثم ذكر كرده كه طولانى و اين جا گنجايش آن را ندارد . علاقه‏مندان به آن جا ( شرح ابن ميثم ) مراجعه كنند .

[ 293 ]

خويش مى‏گريستيد [ 24 ] و مانند زنان فرزند مرده لطمه به سينه مى‏زديد و دارايى خود را

[ 24 ] سيد رضى ( ره ) پس از آن كه اين سخن را در باب خطبه‏هاى نهج البلاغه نقل مى‏كند ، چنين « مى‏گويد : الوذحه به معناى سوسك است و اين گفته اشاره به حجّاج ابن يوسف دارد كه با سوسك داستانى دارد كه جاى ذكرش در اين جا نيست » .

ابن ميثم در شرح خود گويد : « الصعدات جمع صعيد و آن ، صفحه رويه زمين است . و لدم و التدام : زدن بر صورت و امثال آن مى‏باشد . وراى ميمون : يعنى راى فرخنده و قدما به ضم ( ق د ) يعنى جلو افتادند و پيش نرفتند . و جيف نوعى راه رفتن با شدّت است . و ذحه چنان كه نقل شده كنيه سوسك است ، ولى در كتابهاى مشهور لغت نقل نشده است . و آنچه مشهور است اين است كه وجيف ، قطعه‏اى از سرگين گوسفند است كه در پشم انتهاى دمشان ( اطراف و زير دنبه ) بسته مى‏شود و بدان آويخته مى‏شود و اين بخش از خطبه‏اى است كه آن حضرت در كوفه ايراد فرمود و يارانش را به جنگ مردم شام تشويق مى‏كرد و محكم مى‏كرد كه سخنش را بپذيرند .

آنگاه بعضى از فتنه‏هاى مهمى را كه بعدها بر آنان وارد مى‏شد توضيح مى‏داد كه همان فتنه حجّاج بن يوسف بود .

( يوسف فرزند حكم بن ابى عقيل بن عامر بن معتب بن مليك بن كعب بن اخلاف و طايفه‏اى از ثقيف بودند ) تا اين كه گويد : ايه ابا وذحه و كلمه ايه ، اسم فعل است و امر مى‏باشد . و اگر ساكن باشد در خواست سخن مورد نظر از ديگرى است .

و اگر تنوين داشته باشد به معناى در خواست گفتار يا كردارى است و گفته‏اند : در صورت ساكن بودن بايد وقف كرد و اگر تنوين داشت بايد ثبت كرد . امّا اين كه امام عليه السلام او را ابى وذحه لقب داده آن است كه روزى حجّاج بر روى سجّاده‏اش نماز مى‏گزارد . سوسكى به طرف او پريد . حجّاج گفت : آن را از من دور سازيد كه وذحه‏اى از وزحهاى ( سرگينى از سرگينهاى ) شيطان است . روايت شده است كه حجاج گفت : خدا بكشد گروهى را كه مى‏پندارند كه سوسك مخلوق خداست . از او سؤال شد پس از چه آفريده شده است ؟ جواب داد از سرگين شيطان و گويا حجّاج سوسك را از نظر شكل و حجم به سرگينى كه در دم ( دنبه ) گوسفند آويزان است تشبيه كرده است . و لفظ وذحه را براى آن استعاره آورده است . و اين كه وذحه را به شيطان نسبت داده است براى اين است كه آن را كثيف دانسته و از صورت و شكل آن بدش مى‏آمده است . يا به خاطر اين كه در نماز او را پريشان خاطر مى‏كرد . ابو على بن مسكويه روايت كرده كه حجّاج سوسك را با يك نى دور كرد و گفت : خدا لعنتت كند كه سرگينى از سرگينهاى شيطانى و يكى از شارحان ، ودجه ( با دال و جيم ) نقل كرده و آن را كنايه از خونريزى و بريدن رگها دانسته است و اين معنى دور به نظر مى‏رسد » .

ابن ابى الحديد در شرح خود « جلد دوّم چاپ مصر صفحه 257 » در شرح اين عبارت گويد : « سيد رضى ( ره ) گفته است وذحه ، سوسك است و من اين معنى را از استادى از اساتيد ادب نشنيده‏ام و در كتابى از كتابهاى لغت نيافته‏ام و نمى‏دانم سيد رضى ( ره ) آن را از كجا نقل كرده است ؟ شارحان نهج البلاغه بعد از سيد رضى در داستان اين سوسك وجوهى نقل كرده‏اند : يكى از آن وجوه اين است كه حجّاج سوسكى را ديد كه به طرف سجاده‏اش مى‏دويد پس آن را دور كرد . سوسك برگشت دوباره آن را دور كرده و برگشت . پس آن را به دستش گرفت : سوسك او را گزيد و انگشت حجاج ورم كرد و به همان بيمارى هلاك شد . و اين به خاطر آن بود كه خداوند خواست او را به پست‏ترين مخلوقاتش هلاك كند همان طور كه نمرود بن كنعان را با نيش پشّه‏اى كه در دماغ او راه يافت هلاك ساخت .

وجه ديگر اين است كه : حجّاج در حالى كه ديد سوسكهايى جمع شده‏اند گفت : شگفتا بر كسى كه مى‏گويد : خدا اين موجود را آفريده . سؤال شد : اى امير پس كه آنها را آفريده است ؟ جواب داد : شيطان . مقام پروردگارتان بزرگتر از آن است كه اين سوسكها را بيافريند . گفته‏اند جمع وذحه بر وزن فعل است مانند بدنه و بدن ، اين گفتار حجّاج را براى فقيهان

[ 294 ]

بى نگهبان و سرپرست وا مى‏گذاشتيد . و كوشش هر يك از شما مصروف رهايى خود مى‏شد و به ديگرى نمى‏پرداخت . ليكن شما فراموش كرديد آنچه را كه يادآور شديد و از آنچه بر حذر داشته شديد ، ايمن گرديديد ( و دستورات پيامبر خدا را نشنيده گرفتيد ) بنابر اين رشته راى و انديشه از دست شما رها شده و كارتان پراكنده گرديد . دوست دارم خدا ميان من و شما جدايى افكند .

 

زمانش نقل كردند و آنان حجّاج را تكفير كردند .

وجه ديگر آن كه : حجّاج مرض أبنه و خارش مقعد داشت و براى تسكين خارش مقعدش سوسكى در درون مقعدش مى‏نهاد تا با نيش زدن آن از خارشش كاسته شود . گفته‏اند : كسى كه اين بيمارى را دارد ، دشمن اهل بيت پيامبر است .

گفته‏اند : نمى‏گوييم هر كه دشمن اهل بيت است در او اين بيمارى هست بلكه مى‏گوييم : در هر كس اين بيمارى باشد دشمن اهل بيت است . گفته‏اند كه ابو عمرو زاهد روايت كرده او در املاها و احاديث خود از رجال شيعه نبوده است . از سيّارى ، از ابو خزيمه كاتب ، ابو خزيمه گويد : هر كس كه اين بيمارى داشت و ما جست و جو كرديم او را ناصبى يافتيم .

ابو عمر گفته است : عطا ، از رجال خود به من خبر داد ، گفتند : از امام صادق عليه السلام در مورد اين نوع از مردم سؤال شد .

حضرت فرمود : رحمى است بيمار كه مفعول واقع مى‏شود ولى فاعل واقع نمى‏شود و اين صفت هرگز در دوست خدا نبود و نخواهد بود و تنها در كافران و فاسقان و آنها كه سبّ عترت طاهره مى‏كنند وجود دارد . و ابو جهل عمر بن هشام مخزومى‏از آن گروه بود و دشمنى او نسبت به رسول خدا ( ص ) از همه مردم بيشتر بود . به همان جهت عتبة بن ربيعه در روز بدر به او گفت : اى كسى كه مقعدت گرسنه است . اين بود مجموع آنچه مفسّران نقل كرده‏اند و آنچه در اين مورد از افواه مردم شنيده‏ام . و گمان من بر آن است كه على عليه السلام معناى ديگرى را اراده فرموده است ، و آن اين است كه عادت عرب بر اين بوده كه هر گاه مى‏خواسته‏اند شخصى را به امرى كه گمان تعظيم مى‏رود ، احترام و تعظيم كنند به او كنيه مى‏داده‏اند مانند : ابو الهول ، ابو المقدام ، ابو المغواد ، و هر گاه قصد كوچك شمردن و نقصان كسى را داشتند كنيه‏اى كه موجب حقارت و خوارى او شود به او مى‏دادند ، مانند گفتار عرب در كنيه يزيد بن معاويه : ابو زنه و مقصودشان بوزينه بود . يا در مورد كنيه سعيد بن حفص نجارى محدّث ابو الفار ، و كنيه طفيلى ، ابو لقمه يا در مورد عبد الملك ، ابو الذّبان . . . و مانند گفته ابن بسام درباره يكى از رؤسا : بجانم سوگند تو ابو جعفر هستى ليكن ، ( فاى ) آن را مى‏اندازيم ( كه بعد از حذف ( ف ) ابو جعر مى‏شود .

و نيز گفته است : شخص پست كه جامه‏اش چركين است و كاسه و ديگش تميز است : ابو نتن ، ابو دفر ، ابو بعر ، ابو جعر ،

مى‏باشد . و چون على عليه السلام وضع حجّاج را مى‏دانست كه به گناهانى آلوده است كه اگر با چشم مشاهده شود مانند سرگينى است كه به پشم گوسفند چسبيده است به او ، ابو وذحه كنيه داده است . و ممكن است كه اين كنيه را بدو داده به خاطر اين كه نفسش پست و چهره‏اش پست و آفرينش او زشت بوده . چون حجّاج كوتاه فد ، پست ، لاغر ، هر دو چشمش تنگ ، ساقهاى پايش كج ، و دو بازويش كوتاه ، صورتش پر آبله و سرش تاس بود . پس به پست‏ترين چيزها او را كنيه داد كه بعره مى‏باشد . جمعى اين كلمه را به صورت ديگرى روايت كرده‏اند و گفته‏اند : ايه ابا ودجة ، گفته‏اند : ودجه مفرد اوداج است اين كنيه را بدو داده‏اند چون بسيار ، افراد را مى‏كشته و رگها را با شمشير مى‏بريده است . گروه ديگرى ابا وحره نقل كرده‏اند و آن جنبنده‏اى است كه شبيه آفتاب پرست و پشتش كوتاه است و حجّاج را بدو تشبيه كرده‏اند . اين قول و قول پيش از آن ضعيف است . و آنچه ما نقل كرديم به حق و صواب نزديكتر مى‏باشد .

[ 295 ]

و كسانى كه از شما به من سزاوارترند به من ملحق نمايد ، به خدا سوگند گروهى بودند كه عقيده و فكر خوب داشتند و حلم و بردباريشان از ديگران بيشتر ، گفتارشان حق ، و ستم را رها كردند ، راه راست را برگزيدند و آن را مقدّم داشته و بر آن گذشتند و به طرف آن شتافتند و به فرجامى جاودان و كرامتى خوب و گوارا دست يافتند به خدا سوگند پسرى از آل ثقيف كه از روى غرور و نخوت دامن بكشد و به ستم مايل باشد ، بر شما مسلّط گردد كه سبزه‏هاى شما را مى‏خورد و پيه و چربى بدنتان را مى‏گدازد ، هان ابا وذحه بياور تا چه دارى و مقصود در اين جا فتنه حجّاج است ، و وذحة ، سوسك مى‏باشد و علّت نسبت حجّاج به سوسك آن است كه روزى حجاج بر روى سجّاده‏اش نشسته بود ، ناگهان سوسكى بدو روى آورد و به طرف او مى‏دويد ، حجّاج گفت اين را از من دور سازيد كه آن سرگينى از سرگينهاى شيطان است .

لغت‏دانان گفته‏اند : وذحة ، سرگينى است كه از ادرار و مدفوع گوسفند به پشم اطراف بدن آن حيوان آويخته مى‏شود ، و اين حكم از احكام غيبى امام ( ع ) است .

حكم پنجم :

گفتار امام عليه السلام به احنف است و آن از خبرهاى غيبى است كه در مورد شهر بصره مى‏دهد ، اى احنف ، گويا مى‏بينم آن شخص ( صاحب زنج ) را در حالتى كه حركت مى‏كند با لشكرى كه گرد و غبار و هياهو و صداى لجام و شيهه اسبان ندارند ، زمين را لگدكوب مى‏كنند و گامهايشان مانند گامهاى شتر مرغ است ، واى بر كوچه‏هاى آباد و خانه‏هاى آراسته شما كه مانند كركس بالها ( كنگره‏ها ) دارند و مانند خرطوم پيلان ( داراى ناودانها ) مى‏باشند . از آن لشكرى كه نه كس بر كشته‏شان مى‏گريد و نه از گمشده‏شان جست و جو مى‏كند [ 25 ] ، سيد رضى ( ره ) گويد : على عليه السلام در اين جا اشاره به صاحب زنج ،

 

[ 25 ] ابن ميثم ( ره ) در شرح خود بر نهج البلاغه ، در شرح اين سخن ، در ضمن گفتار خود در همان كتاب ( چاپ اوّل صفحه 290 ) گويد : ضمير در گفتار امام عليه السلام : كانى به : به صاحب زنج بر مى‏گردد ، و نامش على بن محمّد و علوى تبار است و لشكرى كه بدان اشاره رفته است همان زنگيان هستند ، و حادثه آنها در بصره مشهور است ، شرح حال آنان و اخبار مربوط به آنها و شرح حادثه آنها كتابى جداگانه دارد ، كه حدود 20 مجلّد است ، براى آگاهى بر آن به آن كتاب مراجعه كنيد .

امّا توصيفى كه امام عليه السلام از آن لشكر به صفات ياد شده فرمود ، براى اين است كه زنگيان از قبل ، اهل لشكر نبودند تا صفاتى كه بدان اشاره رفت داشته باشند ، و اين كه با گامهايشان خاك مى‏پراكنند كنايه از اين است كه بيشتر پا برهنه و گامهايشان از هم فاصله دارد و عادت پا برهنگى و برخورد با زمين مانند چوب و جز آن همين است ، پس گمان مى‏رفت كه به جاى سم اسبان با پا ، خاك بپاشند ، مناسبت تشبيه پاهايشان به پاهاى شتر مرغ آن است كه پاهايشان غالبا

[ 296 ]

على بن محمد علوى مى‏فرمايد ، و چون با نقاب راه مى‏رفت مكنّا به برقعى شد و زادگاهش در شهر رى از روستايى به نام ورزنين [ 26 ] ، بود . وى مردى دانشمند و فاضل بود ، به بصره رفت و غلامان زنگى را به خود دعوت كرد و با هر كدامشان قرار گذاشت كه خواجه خود را بكشد و با زنش ازدواج كند ، همگى از او اطاعت كردند و با او بيعت نمودند و كار را يكسره كردند و داستانشان مشهور است ، لازمه خبر دادن از چنين حادثه‏اى آن است كه آن حضرت ( ع ) بر امورى كه واقع نشده مطلع بوده است .