تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۳ -


و ديگر آن كه اگر راه عدم علم و قدرت در تأثير گشوده شود پس توان گفت كه تأثير او در جميع ممكنات مى‏تواند بود كه بى علم و قدرت باشد تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا.

و ديگر آنكه اگر صفات زائد بر ذات باشد پس بالذّات لازم آيد كه او سبحانه ناقص باشد و يا به غير مستكمل و اين موجب نقص است و او از نقص مبرّا است.

و قال احد من العرفاء:

اى كه دارى بصارت و توفيق *** بر تو فرض است كردن اين تصديق‏

كه صفات كمال عالم غيب‏ *** عين ذات ويند بى شك و ريب‏

گر صفاتش نه عين ذات بود *** ذات محتاج آن صفات بود

نبود پس به ذات خود كامل‏ *** باشد اين دم به غير مستكمل‏

و همچنان كه صفات مذكوره از او منتفى است بودن او سبحانه به حيثيتى كه مشار اليه باشد نيز از او منتفى است كما اشار (عليه السلام): (و من اشار اليه فقد حدّه) يعنى هر كه اشاره كند به سوى او پس به تحقيق كه حدّ و نهايت پيدا كرده است او را زيرا كه اشاره يا حسّيّه است يا عقليّه.

اگر حسّيه است پس آن مستلزم وضع و كون مشار اليه است در محلّى و حيّزى، فحينئذ ناچار باشد او را حدّى و نهايتى.

و اگر عقليّه است پس مشير به حقيقت شى‏ء در حينى كه زاعم آن باشد كه او را يافته است و تصوّر او نموده واجب گردانيده از براى او حدّى كه وقف نموده ذهن خود را نزد آن و به آن اعتبار ممتاز گردانيده او را از غير. (و من حدّ فقد عدّه) و هر كه تعيين نموده براى او پس به تحقيق كه او را در شمار آورده، زيرا كه هر شى‏ء را محدود گردانيده پس او را مركّب ساخته از امور معدوده به واسطه آن كه واحد در وضع مجرّد واحد نيست و الّا متعلّق نشود اشاره حسيّه به او زيرا كه لا بدّ است در اشاره حسيّه از امور ديگر كه مشخّص و مخصّص او باشد، پس او فى نفسه معدود الكثرة باشد و اگر محدود شود به اشاره عقليّه لا بدّ است كه مركّب باشد، زيرا كه معلوم شد كه هر محدود مركّب است در معنا، پس او نيز ذى كثرة معدوده باشد، فحينئذ اشاره مطلقه ممتنع باشد در حق او سبحانه و مستلزم جهل باشد به او. (و من قال فيم فقد ضمّنه) و هر كه گفت كه او در كجا است پس گردانيده او را در ضمن محلّ چون جسم و جسمانى، زيرا كه استفهام به «فيم» از مطلق محلّ است و مكان، و بارى تعالى از محلّ و مكان مبرّاست، چه اگر در محلّ باشد محتاج به آن باشد و اين مستلزم نقص است و نقص بر او روا نيست.

و ديگر آنكه احتياج لازم امكان است و او واجب الوجود است. (و من قال علام فقد اخلى منه) و هر كه گفت كه او بر چيست هر آينه خالى گذاشت بعضى امكنه را از او، زيرا كه معناى «على» فوقيّت است و بلندى نظر به بعضى از موجودات و معناى «علام» استفهام است از چيزى كه او در فوق است، پس سؤال به «علام» مستلزم «كون» باشد در جهت فوق و اين مستلزم اخلاء ساير جهات است از او و مكذّب كريمه: هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ و تخصيص جهت علوّ به انكار آن است كه آن جهت متوهم است كه او سبحانه در او باشد دون غير آن. و مروى است كه يهودى از آن حضرت پرسيد كه: اين اللّه در جواب فرمود كه: ايّن الاين و لا اين له و كيّف الكيف و لا كيف له (كائن لا عن حدث) هستى است نه از جانب حدوث و نو پيدا شدن، زيرا كه وجوب وجود او منافى آن است.

بدان كه لفظ حدوث مشترك است ميان دو معنا: اوّل: حدوث ذاتى و آن بودن شيى‏ء است به حيثيتى كه بالذّات مستحق وجود و عدم نباشد بلكه استحقاق او به امرى باشد خارج ذات او و اين معنا ملازم امكان است.

دوّم: حدوث زمانى و آن بودن وجود است مسبوق به عدم به سبق ذاتى و اين اخص است از امكان.

و قدم مقابل كلا المعنيين است و چون اين هر دو معنا بر صفحه خاطر منتقش شد پس بدان كه حضرت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تنزيه فرموده او سبحانه را از حدوثى كه معنا اول است زيرا كه او سبحانه واجب الوجود لذاته است و تنبيه فرموده به لفظ «كائن» كه زمان خارج است از مفهوم آن به دليل عقلى بر مجرّد بودن وجود او از زمان و «كان» اينجا «كان تامّه» است. و قوله (عليه السلام): (موجود لاعن عدم) اشارت است به تقدّس او از لحوق حدوث به سوى او بمعناى ثانى و اين هر دو وصف مستلزم اثبات از ليّت و قدم‏اند مر ذات او سبحانه را به كلا المعنيين و چون كه زمان و مكان معتبر بود در مفهوم مقارنه از اين جهت مبرّا ساخته ذات او را از اين معيّت به قوله: (مع كلّ شي‏ء لا بمقارنة) يعنى با همه چيز است نه بر وجه مقارنه و پيوستگى بلكه معيّت و مصاحبت به علم او است كه محيط است به جميع كلّيات و جزئيات.

و چون مزايله كه به معناى مفارقت است اضافه‏اى است كه معقول نيست الّا به قياس مقارنه و وجود او تعالى و غيريّت او نيست به اشياء منزّه است از لحوق اين هر دو اضافه به جهت وجود زمان و مكان در مفهوم هر دو از اين جهت نفى مزايله نمود از غيريّت او سبحانه نسبت به اشياء همچنانكه نفى مقارنه نمود از معيّت او نسبت به آنها و فرمود: (و غير كلّ شى‏ء لا بمزايلة) و مغاير هر چيز است نه به جدائى در محلّ و نه به امتيازى كه داخل در ذات او باشد بلكه امتياز او از جميع ماهيّات بالذّات است نه به فصول و تشخّصات.

(فاعل لا بمعنى الحركات و الآلة) فاعل است و فعل از او صدور يافته نه به معنا حركات و توسّط آلات، زيرا كه حركت از لوازم جسم است و به جهت آن كه آن عبارت از خروج جسم است از قوّه به فعل بر سبيل تدريج و او از جسميّت منزّه است.

و آلت آن است كه تأثير فاعل در منفعل به معاونت او باشد و اين نيز از او مسلوب است زيرا كه اگر موقوف باشد فعل او بر آلت پس بدون او غير مستقل باشد، فحينئذ ناقص بالذّات و مستكمل بالغير باشد و اين محال است چه او كامل بالذّات است. (بصير اذ لا منظور اليه من خلقه) بينا است در وقتى كه هيچ منظور اليه نبوده او را از مخلوقات و هيچ مبصرى نبوده او را از مبصرات.

اين فقره اشارت است به آنكه او سبحانه بصير است به ذات نه به آلت بصر زيرا كه اگر بينا به حسّ بصر بودى بايستى كه مبصرات او در ازل بودندى و برهان ساطع و دليل لامع و حجّت قاطع دالّ است بر حدوث عالم و بر ثبوت بصر او سبحانه در ازل، پس مراد به «كونه بصيرا»، «كونه بالمبصرات» باشد. (متوحّد اذ لا سكن يستأنس به) متفرّد و يگانه است در حينى كه هيچ سكنى نبوده كه انس گيرد به او.

(و لا يستوحش لفقده) و نه كسى كه وحشت پيدا كند به عدم آن.

و مراد به «سكن» ما يسكن به است يعنى آن چيزى كه به او ساكن شوند و آرام گيرند و به سبب او از وحشت ايمن گردند.

اين كلام دالّ است به وحدانيت ذات او سبحانه از جهت تنها ماندگى از انيس و مانند و دليل بر اين مدّعا آن است كه استيناس و استيحاش كه عبارتند از ميل طبيعت و نفرت جبلّت از توابع مزاجند و حق تعالى منزّه است از مزاج زيرا كه مزاج مركب است از عناصر اربعه و او از تركيب منزّه است.

و ديگر آنكه چون ثابت شده حدوث عالم پس ثابت شد عدم سكن در ازل كه مقارن و انيس او تعالى باشد، فحينئذ او سبحانه متفرّد باشد به وحدانيت مطلقه نه به قياس به شى‏ء دون شيى‏ء.

شعر

مبرّا ذات پاكش از انيسى *** معرّا و منزّه از جليسى‏

و بعد از تصدير خطبه به صفات كمال بارى نسبت مى‏دهد ايجاد عالم را به قدرت او تعالى بر سبيل اجمال و تفصيل و اشارت مى‏نمايد به كيفيّت آن در معرض مدح سبحانه و مى‏فرمايد كه: (انشأ الخلق انشاء) بيافريد اوّل مخلوقات را آفريدنى بر وجه اتم به دون سبق مثالى از غير او (و ابتدأه ابتداء) و ابتداء كرد به ايجاد آن ابتداء كردنى بر وجه اكمل. (بلاد ويّة اجالها) بى فكرى كه جولان داده باشد آن را.

و مراد از «اجاله رويّه» تقليب آن است در طلب اصلح آراء و وجوه در آن چه قصد كرده شود از مطالب.

(و لا تجربة استفادها) و بى تجربه كه فائده گرفته باشد از آن.

و مراد از «تجربه» مشاهدت انسان است به تكرار تا مستفيد شود عقل او به آن. (و لا حركة احدثها) و بى حركتى كه احداث نموده باشد آن را. (و لا همامة نفس اضطرب فيها) و بى اهتمام نفسى كه مضطرب بوده باشد در آن، زيرا كه اين چهار كيفيّت از شرائط و افعال و احوال ممكنات است و حق سبحانه از آن مبرّا و معرّا است.

امّا رويّه و تجربه: از جهت آنكه از خواص انسان است و به واسطه آلات جسمانيه است كه ممتنع است بر بارى تعالى.

و همچنين حركت از عوارض جسميّه است.

و امّا همت: زيرا كه آن عبارت است از ميل نفسانى كه جازم باشد به فعلى با تألّم‏ و غم به سبب تصوّر فقدان و اين در ذات او سبحانه منتفى است. (اجال الاشياء لاوقاتها) گردانيده اشياء ذى اوقات را از براى وقت‏هاى آن.

يعنى مرتبط ساخته آن اشياء را به اوقات خودش دون ما قبل و ما بعد آن از وقت‏هاى ديگر و ثبت نموده اين را در لوح محفوظ به علم مبين خود.

و بدان كه «لام» لاوقاتها، از براى تعليل است چه هر وقتى كه به حسب علم اللّه تعالى و حكمت مستحق آن است كه شيى‏ء در آن باشد در غير آن واقع نمى‏شود، پس معلّل گردانيده وجود شيى‏ء را به وقتى كه آن شيى‏ء در او واقع مى‏شود.

و در بعضى از روايات «احال» واقع شده به «حاء مهمله» يعنى حواله فرموده اشياء را به وقت‏هاى خود.

و در روايتى ديگر «اجّل» است يعنى گردانيده است اشياء را ذات اجاله از براى وقت‏هاى خود كه بر آن متقدّم و متأخّر نشوند. (و لائم بين مختلفاتها) و به هم پيوسته ميان اشياء مختلفه گوناگون چون عناصر اربعه كه ضدّ يكديگرند در كيفيّت سورت و شدّت هر يك را منكسر ساخته و كيفيّت متوسّطه ميان اضداد كه آن مزاج است حاصل گردانيده.

مثنوى‏

چهار اضداد در طبع مراكز *** بهم جمع آمده كس ديده هرگز

مخالف هر يكى در ذات و صورت‏ *** شده يك چيز از حكم ضرورت‏

و ديگر ارواح لطيفه و نفوس مجرّده شريفه كه اصلا احتياج ندارند به ماده ملائم ابدان مظلمه كثيفه گردانيده به محض قدرت بالغه و حكمت كامله خود فتبارك اللّه احسن الخالقين. (و غرّز غرائزها) و فرو برده و ثابت و مركوز ساخته طبايع اشياء را كه آن عوارض و خواصّ ماهيّات است در آن ماهيّات چون تعجّب و ضحك در بشر و تهوّر و شجاعت در غضنفر و جبن در ارنب و مكر در ثعلب.

(و الزمها اشباحها) و لازم ساخته آن طبايع را در اشخاص خودشان كه منفكّ نمى‏شوند از آنها چه هر طبيعت كليّه كه هست يافت نمى‏شود الّا در ضمن شخص و در بعضى نسخ «اسناخها» آمده به سين مهمله و نون و خاء معجمه يعنى گردانيده آن غرايز را لازم اصول خودشان كه از ماهيّات است.

و مى‏تواند بود كه ضمير منصوب «الزمها» راجع باشد به «اشياء» يعنى: چون بارى تعالى تغريز غرايز اشياء نموده اشخاص را لازم آن اشياء گردانيده بعد از آن كه آن اشياء كليّه بودند. (عالما بها قبل ابتدائها) و ايجاد اين اشياء در حالتى بود كه او به علم ازلى عالم بود به آنها مفصّلا پيش از ايجاد آنها. (محيطا بحدودها و انتهائها) احاطه كننده بود به اقطار و نهايات آنها.

(عارفا بقرائنها) عارف و شناسا بود به آن چيزها كه مقترن و پيوسته‏اند به آنها و ملائم‏اند به ايشان چون نفس به بدن و بعضى طبايع نسبت به بعضى اشياء دون بعضى ديگر.

(و احنائها) و به نواحى و جوانب آنها و بيان تعلّق علم او سبحانه به آنها آن است كه او عالم است به كلّ معلومات از كليّات و جزئيّات زيرا كه علم او سبحانه نسبت به همه اشياء على السّويّه است چنان كه در علم كلام مبيّن گشته و عزيزى در اين باب گفته كه: نظم‏

بى‏شك و شبهه كردگار عزيز *** قادر و عالم است بر همه چيز

نه تفاوت در اين قضيّه بود *** ز آنكه نزدش على السّويه بود

ور نباشد بدين صفت علّام *** لازم آيد كه يابد اين هنگام‏

شى‏ء بر شى‏ء بى‏جهت ترجيح‏ *** اين محال است نزد عقل صحيح‏

و بعد از ذكر اجمال شروع در تفصيل خلق عالم نمود، مى‏فرمايد كه:

(ثمّ انشاء سبحانه فتق الاجواء) پس از آن بيافريد حق سبحانه و تعالى لّت قدرته گشادن فضاها را يعنى فضاهاى گشاده را.

(و شقّ الاوجاء) و شكافتن نواحى را يعنى ناحيه‏ها و طرف‏هاى واسعه را.

(و سكائك الهواء) و گشادگى‏هاى مكان خالى كه ميان آسمان و زمين است.

اين كلام دالّ است بر وجود فضاء واسع كه آن خلاء است نزد متكلمين پيش از وجود عالم.

بدان كه «اجواء» جمع «جوّ» است و آن فضائى است متّصل به اطراف ارض كه ادنى است از اجواء.

و «سكايك» جمع سكاكه است و آن فضائى است مرتفع از ارض. حاصل كه چون او سبحانه خلق فرمود فضاء و گشادگى‏ها را: (فاجرى فيها ماء متلاطما تيّاره) پس روان ساخت در آن گشادگى‏ها آبى كه باز گرداننده يكديگر بود موج‏هاى او.

(متراكما زخّاره) بر هم نشسته بود انبوهى آن يعنى ممتلى بود بعضى از آن بر بالاى بعضى ديگر. و اين اشارت است به كثرت و فور آن.

و بدان كه در اكثر نسخ اصل «فاجار فيها» واقع شده كه همان به معنى «اجرى فيها» است.

و در روايتى ديگر «احار» است به «حاء مهمله» يعنى اداره فرمود و به گرد آن فضاء در آورد آب را.

(حمله على متن الرّيح العاصفة) برداشت آن آب را بر پشت باد جهنده.

(و الزّعزع القاصفة) و جنباننده محكم شكننده يعنى باد سخت بسيار با قوّت. (فامرها بردّه) پس امر كرد آن باد را به ردّ كردن و بازگردانيدن آن آب را بر بالا.

(و سلّطها على شدّه) و مسلّط گردانيد باد را بر محكم بستن آن آب.

(و قرنها الى حدّه) و مقرون و پيوسته ساخت آن را به نهايت آن آب به حيثيّتى كه هيچ جسمى ديگر واسطه نبود ميان باد و آب. (الهواء من تحتها فتيق) هوا در زير آن گشاده شده.

(و الماء من فوقها دفيق) و آب از بالاى آن ريخته شده و ايستاده جلّت قدرته و عظمته.

و در بعضى از تفاسير وارد گشته كه حق سبحانه در مبدء آفرينش ياقوت سبز بيافريد و به نظر هيبت در او نگريست، آن جوهر آب شد پس باد را بيافريد و آب را بر بالاى آن بداشت و عرش را بر زير آن جاى داد.

و در وقوف عرش بر آب و استقرار آب بر باد اعتبار عظيم است مر اهل تفكّر را.

فرد

پيش درياى قدر قدرت او *** اين جنين‏ها كم از حباب بود

و منقول است از ابى جعفر محمّد بن على الباقر عليهما الصّلوة و السّلام كه چون حق سبحانه و تعالى اراده فرمود كه آسمان‏ها را بيافريند امر كرد باد را كه دريا را بر هم زند چندان بر هم زد كه كف بر آورد پس برون آورد از آن بخار را و آسمان را از آن بخار آفريد و مصداق اين نقل است آنچه مى‏فرمايد: (ثمّ انشاء سبحانه ريحا اعتقم مهبّها) پس از آن بيافريد او سبحانه و تعالى بادى را كه مسدود و مضبوط ساخت جاى وزيدن آن را و بر وفق حكمت ارسال مى‏نمايد مقدارى مخصوص از آن.

و در بعضى از روايات «اعقم» آمده است يعنى ساخت محل وزيدن او را عقيم از موانع حركات آن تا جارى شود آنچه مصلحت حكمت باشد.

يا عقيم ساخت مجراى او را از شدّت جريان آن و اين باد غير آن باد است كه مذكور شد زيرا كه اوّل به طريق معرفت وقوع يافته و ثانى به طريق نكره. (و ادام مرّبها) و دائم گردانيد اقامت نمودن و ملازمت كردن آن باد براى تحريك آب. (و اعصف مجريها) و محكم و قوى گردانيد مجرى و محل روان گردانيدن او را.

(و ابعد منشاها) و دور گردانيد مبدء نشو آن را به حيثيتى كه ممكن نيست‏ وقوف بر آن مهبّ. (ثمّ امرها) پس امر فرمود آن باد را.

(بتصفيق المآء الزّخّار) به زدن و حركت دادن آب بر هم خورده از غايت غلبكى. (و اثارة موج البحار) و برانگيختن موج درياها را. (فمخضته) پس بجنبانيد آن باد آب را.

(مخض السّقاء) مثل جنبانيدن ظرف شير و آب. (و عصفت به) و سخت روان شد به آن آب.

(عصفها بالفضاء) مثل روان شدن آن در جاى خالى. (تردّ) در حالتى كه آن باد رد مى‏كرد.

(اوّله على آخره) اوّل آب را به آخر آن.

(و ساجيه على مائره) و ساكن آن را بر حركت كننده آن. (حتّى عبّ عبابه) تا آنكه بلند بر آمد معظم آن آب.

(و رمى بالزّبد) و انداخت كف را.

(ركامه) آب بر هم نشسته آن. (فرفعه) پس بلند گردانيد بارى تعالى آن كف را كه عبارت است از بخار آب.

(في هواء منفتق) در هواى واسع.

(و جوّ منفهق) و در فضاى فراخ و گشاده.

(فسوّى منه) پس راست كرد بى‏اعوجاج و خلل از آن بخار آب.

(سبع سموات) هفت آسمان را.

و در قرآن نيز اشارتى به اين واقع شده حيث قال عزّ اسمه: ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ يعنى: قصد كرد به آفريدن آسمان و حال آنكه او دخانى بود يعنى بخار آب به هيئت دخان.

فرد

بخارى را بر افروزد كه اين سقفيست بس مينا *** وز آن سقف معلّق حسن تصويرش كند پيدا

جلّت قدرته و عظمته و مذهب قدماء حكماء موافق اين است و اين نافى كلام متكلمين نيست در آنكه اجسام مؤلّف انداز اجزاى لا يتجزّى به جهت آنكه جايز است كه حق سبحانه اوّلا خلق كرده باشد اجسام را از اجزاى لا يتجزى و بعد از آن جميع اجسام را از اجسام اوّلى خلق نموده و چون كه ترتيب مذكور در تكوين اجسام موافق مذهب حكماء نيست به جهت آنكه مقتضاى ادلّه ايشان تأخّر وجود عناصر است. از وجود سموات از اين جهت محتاج شده‏اند به تأويل آن ترتيب چنانكه در شرح كبير ابن ميثم رسمت بست يافته. بعد از آن تفسير تسويه مى‏نمايد به اين طريق كه: (جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا) يعنى گردانيد زيرين آسمان‏ها را كه آسمان دنياست، موجى ممنوع‏اند سقوط آن بر زمين.

استعاره لفظ «موج» از براى «سما» به جهت ملاحظه مشابهت است بينهما در علوّ و لون. (و علياهنّ سقفا محفوظا) و زبرين آن را گردانيد سقف نگاه داشته از استراق سمع شياطين اخبار غيب را.

از ابن عباس منقول است كه قبل از اين شياطين محجوب نبودند از سموات بلكه متصاعد مى‏شدند و از ملائكه كه اخبار لوح محفوظ را درس مى‏نمودند سخنان مى‏ربودند و به زمين آمده با دوستان خود از كاهنان مى‏گفتند، در زمانى كه عيسى على نبيّنا و (عليه السلام) متولّد شد ممنوع شدند از سه آسمان و در حينى كه سيّد انبياء (صلوات اللّه عليه و آله) تولّد نمود ممنوع شدند از جميع آسمانها و به جهت رجم ايشان شهاب ثاقب مقرّر شد و ابواب كهانت به كلّى مسدود شد كقوله تعالى:

وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ شعر

مهى برآمد و بازار ساحرى بشكست *** گلى شكفت و هياهوى خار آخر شد

(و سمكا مرفوعا) و گردانيد آسمان سابع را سمك برداشته يعنى سقف برافراشته بلند. (بغير عمد يدعمها) بى‏ستونى كه بر پاى دارد آن را. (و لا دسار ينتظمها) و بى‏مسمارى و ريسمانى كه بهم آرد آن را.

و اين تنبيه است بر عظم قدرت الهى و علوّ او از احتياج به عمدى در مثل اين و تنزيه او از مماثله به قدرت بشريّت در احتياج به آن. (ثمّ زيّنها) پس از آراسته گردانيد سماوات سبعه را.

(بزينة الكواكب) به آرايش ستاره‏هاى درخشنده نور دهنده.

(و ضياء الثّواقب) و به روشنى كوكب‏هاى جهنده كه به نور خود سوراخ كننده هوائند. (و اجرى فيها) و روان كرد در آن آسمانها.

(سراجا مستطيرا) چراغى منتشر كه نور او انتشار يافته و به اطراف و جوانب عالم تافته مراد قرص شمس است و استعاره او از براى شمس به اعتبار اضائه او است همه عالم را همچه اضائت سراج جوانب بيت را.

(و قمرا منيرا) و جارى ساخت ماه نور دهنده را.

(فى فلك دائر و سقف سائر) در فلك گردنده و سقف سير كننده.

(و رقيم مائر) و لوح جنبنده.

رقيم، اسمى است از اسماء فلك و تسميه او به آن جهت آن است كه مرقو است‏

و منقوش به كواكب مثل ثوب منقوش و لوح مكتوب.

بدان كه مجموع اين استعارات مستلزم تشبيه ملاحظه اين عالم است باسر به بيت واحد كه در غايت حسن و زينت باشد پس سما كه مانند قبّه خضراء است كه منصوب شده است بر ارض مثل سقف است و حجب آن از مرده شياطين مانند حفظ غرف بيت است از مرده لصوص و تزئين آن به ترصيع كواكب ثابته همچو سقف بيت است كه از زمرّد مرّصع باشد به لؤلؤ و مرجان و شمس و قمر كه اعظم كواكب‏اند از روى جرم و اشراق مانند سراجند كه اضائت بيت به آن است. و بعد از ذكر اشاره اجماليّه به تسويه سموات، اشاره مى‏كند به تفصيل آن و تميّز بعضى از آن از بعضى به فتق آن و اسكان ملائكه در هر يك از آن بر طبق كريمه «أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما» و مى‏فرمايد: (ثمّ فتق) يعنى بعد از آنكه بارى تعالى خلق سموات نمود بر وجه اتم و اكمل فتق كرد و گشود.

(ما بين السّموات العلى) آن چه ميان آسمانهاى بلند است به چند طبقه.

(فملاهنّ) پس پر ساخت آن طبقات سموات را.

(اطوارا من ملائكته) به انواع متباينه و حالات مختلفه از فرشتگان خود.

و ايشان نزد متكلمين اجسام لطيفه نورانيّه‏اند كه قادرند بر تصرّفات سريعه و افعال شاقّه و فاعل خيرات على الاتّصال و تفاوت درجات ايشان به اعتبار مراتب ايشان است در عبادت كما اشار اليه (عليه السلام): (منهم سجود لا يركعون) يعنى بعضى از ايشان ساجدانند كه ركوع نمى‏كنند و اين مرتبه مقرّبان درگاه احديّت است. (و ركوع لا ينتصون) و راكعانند كه از قيام و انتصاب بهره ندارند و راست نمى‏ايستند.

و اين صفت حمله عرش است و در بعضى از تفاسير نقل كرده‏اند از شهر بن حوشب كه حمله عرش هشت‏اند: چهارتاى آنها مى‏گويد: سبحانك اللّهم و بحمدك لك الحمد على حلمك بعد علمك. و چهار تاى ديگر مى‏گويند: سبحانك اللّهم و بحمدك لك الحمد على عفوك بعد قدرتك.

و در كشّاف آورده كه حق سبحانه جميع فرشتگان را مى‏فرمايد تا صبح و شام از روى اجلال و اكرام بر جمله عرش سلام مى‏كنند. (و صافّون لا يتزايلون) و طائفه ديگر صف زدگانند كه از صفوف زائل نمى‏شوند و بيرون نمى‏روند و اين مرتبه حافيّن من حول العرش است، در روايت آمده كه در حوالى عرش هفتاد هزار صف ملائكه‏اند كه مشغولند به عبادت به اين طريق كه دست‏هاى خود را بر اعناق خود نهاده‏اند و به رفع صوت به تسبيح و تهليل و تكبير مشغولند. (و مسبّحون لا يسأمون) و بعضى تسبيح كنندگانند كه از آن ملالت نمى‏يابند.

و ايشان صد هزار صف فرشته‏اند كه در پس حافين من حول العرش ايستاده‏اند و دست‏هاى راست را بر چپ نهاده‏اند و دست‏هاى چپ را بر راست و به تسبيح او سبحانه اشتغال دارند.

بدان كه سجود و ركوع و صفّ و تسبيح عبادات متعارفه‏اند كه متفاوتند در استلزام كمال خضوع و خشوع و ممكن نيست حمل آن در حق ملائكه على ظواهره بجهت اختصاص آلات آن به بعضى حيوان، پس متعين است كه حمل كنند آن را بر غير ظواهر آن و اشبه آن است كه حمل مراتب مذكوره و تفاوت آن بر تفاوت كمالات ايشان باشد در خضوع و خشوع از قبيل اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن، پس سجود مرتبه مقرّبين باشد و ركوع مرتبه حمله عرش و صافّون مرتبه حافّين من حول العرش چنانكه مبين شد. و از جمله صفات ايشان اين است كه: (لا يغشاهم نوم العيون) حاجب و مانع عبارت ايشان نمى‏شود خواب كردن‏ چشم‏ها.

(و لا سهو العقول) و نه سهو عقل‏ها. (و لا فترة الابدان) و نه سستى بدنها.

(و لا غفلة النسيان) و نه غفلت فراموشى زيرا كه اين‏ها لواحق اجسام حيوانيّه است و ملائكه از آن اجسام مبرّائند، پس صفات مذكوره از ايشان مسلوب باشد. (و منهم) و بعضى ديگر از ايشان.

(امناء على وحيه) امينانند بر وحى او سبحانه كه به آن نحوى كه مأمور شده‏اند برسانند بى زياده و نقصان و وحى عبارت است از القاء كلام به ملك تا به بشر برساند.

(و السنة الى رسله) و زبانهاى صدقند در آوردن پيغام به پيغامبران او.

و اصلا اعوجاجى و انحرافى در قول ايشان نيست و اينكه مى‏گويند كه: فلان لسان قومه مراد آن است كه او مظهر حال ايشان است و از مخاطب از قبل ايشان و چون ملائكه واسطه‏اند ميان حق سبحانه و رسولان او در رسانيدن خطاب كريم پس استعاره لفظ «السنه» از براى ايشان در غايت حسن باشد. (و مختلفون بقضائه و امره) و تردد نمايندگانند به قضا و فرمان او.

و از آن جمله جبرئيل امين است (عليه السلام) و مى‏تواند بود اين قسم ملائكه داخل باشند در اقسام سابقه و تخصيص ايشان به ذكر به اعتبار وصف امانت باشد و اداء رسالت و مأمور شدن به قضاء و حكم او سبحانه. (و منهم) و بعضى ديگر از ايشان.

(الحفظة لعباده) حافظان بندگان اويند.

و ايشان بر دو قسمند: بعضى از ايشان نگهبان بنده‏اند از مضّار و مكاره و دافع آفات و بليّات كقوله تعالى: لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ و از كعب الاخبار منقول است كه اگر خداى تعالى ملائكه را موكّل آدميان كردى‏

جنيان ايشان را بربودندى از روى زمين.

و بعضى ديگر بر ره و كرام الكاتبين‏اند كه بر چپ و راست بنده نشسته‏اند و اقوال و افعال ايشان را نگه مى‏دارند و ثبت مى‏نمايند حتى النّفح فى الرّماد كقوله تعالى: يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً و در بعضى تفاسير آورده‏اند كه ايشان ده ملكند به روز و ده ملكند به شب.

و اصح و اشهر آن است كه دو ملكند به روز و دو ملكند به شب كه بر چپ و راست ايشان نشسته‏اند و اقوال و افعال او را نگاه مى‏دارند و ثبت مى‏نمايند و مؤيد قول اخير است آن چه از ابن عبّاس منقول است كه با هر انسانى دو ملك موكّلند در روز و دو در شب يكى در يسار و ديگرى بر يمين هر گاه كه تكلّم نمايد به حسنه آنكه بر يمين است ثبت نمايد آنرا و اگر متكلّم شود به سيئه آنكه بر يمين است با فرشته دست چپ گويد كه ثبت مكن شايد كه نادم شود و توبه كند پس اگر چنانچه توبه نكند بنويسيد آن را.

شعر

لطف او لطفى است خارج از عدد *** فضل او فضلى است بيرون از قياس‏

(و السّدنة لابواب جنانه) و طائفه ديگر دربانانند از براى درهاى بهشت‏هاى او (و منهم) و بعضى ديگر از فرشتگان.

(الثّابتة فى الارضين السّفلى اقدامهم) آنانند كه ثابت است در زمين‏هاى زيرين قدم‏هاى ايشان.

(و المارقة من السّماء العليا اعناقهم) و بيرون رفته و در گذشته از آسمان زيرين گردن‏هاى ايشان. (و الخارجة من الاقطار اركانهم) و بيرون رفته‏اند از اطراف و نواحى زمين اركان و جوانب ايشان.

(و المناسبة لقوائم العرش اكتافهم) و موافق قائم‏هاى عرش است دوش‏هاى ايشان يعنى دوش ايشان مشابه قوائم عرش است در استقرار و ثبات آنها و عدم زوال ايشان از تحت آن ابدا و لفظ «اكتاف» كنايه است از قوى و قدرت ايشان كه به سبب آن برداشته‏اند جرم عرش را مانند قوائم عرش معهود وجه شبه، استقلال ايشان است در حمل عرش مانند قوائم.

و در بعضى از اخبار وارد شده كه اين اوصاف حاملين عرش است، پس محتمل است كه در اين مقام مراد ايشان باشند. و مروى است از ميسره كه پاى‏هاى اين فرشتگان در ارض سفلى است و رؤس ايشان متجاوز شده از عرش اعلى و در غايت خشوع و خضوع‏اند به مرتبه‏اى كه رفع نمى‏نمايند طرف خود را و خوف ايشان زياده است از اهل سماء سابعه و خوف اهل سابعه بيشتر است از اهل سماء سادسه و هم چنين تا به سماء دنيا.

و منقول است از ابن عباس كه در حينى كه بارى تعالى خلق نمود حمله عرش را امر فرمود ايشان را به حمل عرش، ايشان بى‏طاقت شدند و عاجز گشتند از حمل آن، از جانب الهى خطاب آمد كه بگوئيد: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم.

چون اين كلمات طيّبه بگفتند عرش مستقرّ شد و قدم ايشان نفوذ كرد در ارض سابعه بر متن ثرى و اصلا قرار نمى‏گرفت.

حق سبحانه در قدم هر يك از اين ملائكه اسمى از اسماى خود بنوشت اقدام ايشان مستقر شد.

و در تفسير كاشفى مذكور است كه عرش الهى سيصد هزار ركن دارد و از قائمه تا قائمه سيصد هزار ساله راه است جلّت عظمته و كبريائه و نيز در صفت ايشان مى‏فرمايد كه: (ناكسة دونه ابصارهم) پيش افتاده است در زير عرش ديدهاى ايشان.

اين كنايت است از كمال خشيت و خوف و اشارت است به آنكه شعاع ابصار ايشان غير متجاوز است از حجب عزّت و انوار عظمت. (متلفّعون تحته باجنحتهم) پيچيده شده‏اند در زير عرش به بال‏هاى خود و اين اشارت است از قصور قوى و قدرت ايشان يعنى عاجزند از طيران نمودن در فضاى معلومات خداى تعالى و مقدورات او و چون جناح از طاير و انسان عبارت از محلّ قدرت و قوّت و بطش است پس صحيح باشد كه مستعار باشد براى ملائكه بر سبيل كنايه از كمال ايشان در قدرى كه به آن طيران مى‏كنند در بيداى جلال و عظمت او سبحانه و اگر چه جميع فضاى آن را طى نمى‏توانند نمود چنانچه لفظ «تلفع» اشارت است بدين. و بعد از آن تصريح لفظ دلالت مى‏فرمايد بر فرط مرتبه و علوّ درجه ايشان به قوله: (مضروبة بينهم و بين من دونهم حجب العزّة) زده شده است ميان آن فرشتگان و ميان آنان كه فروتر ايشانند حجاب‏هاى عزّت پادشاهى.

(و استار القدرة) و پرده‏هاى قدرت الهى.

اين كنايه است از قصور آلات بشريت از ادراك ايشان مگر كاملان كه نفوس قدسيّه ايشان را حاصل باشد. (لا يتوهّمون ربّهم بالتّصوير) توهم نمى‏كنند اين فرشتگان پروردگار خود را به صورت در آوردن زيرا كه وهم مدرك محسوسه متصوّره جزئيه است كه در احيان و امكنه باشند و ملائكه از اوهام و خيالات معرّائند و حق سبحانه از آن امور مبرّا. (و لا يجرون عليه صفات المصنوعين) و اجراء نمى‏كنند بر پروردگار خود صفات مخلوقات را. (و لا يحدّونه بالاماكن) و حدّ و نهايت پيدا نمى‏كنند او را به مكان‏ها. (و لا يشيرون اليه بالنّظائر) و اشاره نمى‏كنند به جانب او به نظائر و امثال چه او سبحانه مقدّس است از اين صفات و ايشان منزّه از وهم و خيال.

شعر

برتر است از مدركات عقل و وهم *** لاجرم كم گشت در وى فكر و فهم‏

چون به كلى روى گفتگوى نيست‏ *** هيچ كس را جز خموشى روى نيست‏

منها فى صفة خلق آدم (عليه السلام) خطبه دوم

بعضى ديگر از آن خطبه در بيان آفريدن آدم صفى است على نبيّنا و (عليه السلام).

(ثمّ جمع سبحانه) بعد از آن جمع فرمود و فراهم آورد حق سبحانه و تعالى.

(من حزن الارض) از زمين درشت.

(و سهلها) (و زمين نرم).

(و عذبها) زمين خوش گياه روياننده.

(و سبخها) و زمين شوره ناروياننده يعنى از جميع اجزاء مختلفه زمين قبض فرمود.

(تربة) پاره‏اى خاك را.

(سنّها بالماء) آميخت آن خاك را به آب رحمت به اين طريق كه قطعه سحاب پاك را بر بالاى آن بداشت و چنان تعيين فرمود كه چهل روز بر آن خاك ببارد و به هيچ نوع سايه از سر آن بر ندارد، آن سحاب به فرمان ربّ الارباب چهل روز بر آن خاك ببارانيد.

(حتّى خلصت) تا خالص و پاكيزه شد. (و لاطها بالبلّة) و مخلوط ساخت آن تربت را به رطوبت و ترى.

(حتّى لزبت) تا آن كه چسبان گشت.

اين اشارت است به امتزاج عناصر اربعه و خصوص آب و خاك از آن است كه ايشان اصلند در تكوّن اعضا زيرا كه مشاهدند و مدار عليه صورت انسان.

و تنبيه فرموده به اختلاف اجزاى ارض بر اختلاف مبادى مردمان در اخلاق و الوان همچنانكه وارد گشته در بعضى اخبار و واقع شد در آثار و خلاصه.

و لزابت ايماء است به بلوغ آن تربت به سر حدّ استعداد تكوّن صورت و چون اين استعداد او را حاصل شد.

(فجبل منها صورة) پس خلق كرد و بيافريد از آن تربت صورتى و شكلى.

(ذات احناء و وصول) كه صاحب طرف‏ها بود و بندها.

(و اعضاء و فصول) و خداوند عضوها و گشادگى‏هائى كه آن صورت را بدان قوام بود (اجمدها) خشك ساخت آن صورت را.

(حتّى استمسكت) تا چنگ در زد و ملصق و چسبيده شد به يكديگر.

اين اشارت است به لحم و اعصاب و اشباه آن.

(و اصلدها) و هموار و تخت گردانيد آن را.

(حتّى صلصلت) تا گل خشك شد كه آواز كند.

و اين ايماء است به عظام پس مراد به «اجماد» بعضى از آن باشد و به «اصلاد» بعض ديگر و اسناد اين به مدبّر حكيم جلّت عظمة از جهت آن است كه او علّت اوّلى است و اگر چه اسباب قريبه طبيعيّه معّدند از براى اين امر و بعد از اجماد و اصلاد آن را واگذاشت.

(لوقت معدود) از براى وقت شمرده شده.

(و اجل معلوم) و اجلى دانسته شده.

اين لازم از براى غايت است يعنى تا زمان معينّى كه حكمت الهى مقتضى آن بود كه در آن زمان نفخ روح نمايد. (ثمّ نفخ فيها من روحه) بعد از آن دميد در آن صورت روح خود را.