اى ابوذر اين گونه باش

آیه الله العظمی سید صادق شیرازی

- ۳ -


هراس از لغزش ها

يا أباذر، إيّاك أن تدركك الصّرعة عند العثرة فلا تقال العثرة ولا تمكّن من الرّجعة ولايحمدك من خلّفتَ بما تركت ولا يعذرك من تقدم عليه بما اشتغلت به.

اى ابوذر، مواظب باش، مبادا بر اثر لغزشها از پا درآيى و ديگر نتوانى گذشته را تدارك كنى، آن هنگام قدرت برگشتن به دنيا را نخواهى داشت و بازماندگانت تو را بر ثروتى كه براى آنان گذاشته اى مدح و ستايش نمى كنند و خداوند متعال نيز كه به سوى او رفته اى، عذرهاى بى اساس تو را در ترك اطاعت و بندگى نخواهد پذيرفت.

عَثرت و صَرعت

عثرت(51) به معناى لغزش و زمين خوردن، در زندگى هر انسانى طبيعى است، چرا كه انسان معصوم نيست و زرق و برق دنيا او را فريفته خويش مى كند و در پى آن دست به گناه و آلودگى زده و به حقوق الهى يا حقوق مردم تجاوز مى كند.

پيامبر اكرم به ابوذر وصيت كرده اند كه اگر دچار عثرت (لغزش) شدى، نگذار عثرت تو تبديل به صرعت(52) شود.

در دنيا گاهى لغزشهاى كوچك باعث از پا درآمدن انسان مى شود، مانند شخصى كه بيمارى مختصرى دارد اما پرهيز و درمان نمى كند تا آنكه بيمارى شدت يافته و او را از پاى در مى آورد، اما مراد رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)در اين فقره از وصيت، لغزش هاى جسمى نيست، بلكه عثرت معنوى را بيان مى فرمايند و به ابوذر مى فرمايند نگذار دچار لغزش معنوى گردى؛ اما اگر دچار شدى زود آن را علاج كن و از تبديل شدنش به صرعت جلوگيرى كن.

در دنيا ممكن است گاهى زخم عميقى در بدن ايجاد شود؛ اما با مداوا و مراقبت خوب شود، عثرت و لغزش معنوى نيز چنين است، گناه و لغزش هر چند كه بزرگ باشد با رحمت و عفو و بخشش بى حساب حضرت حق جبران خواهد شد، ولى اگر به آن بى توجهى شود، انسان را هلاك و نابود مى كند.

حجاج بن يوسف ثقفى(53) از ابتدا جنايتكار و آدم كُش نبود، بلكه اهل نماز و روزه و حتى امام جماعت بوده است، پس چرا به حجاجِ جنايت كار تبديل شد؟ به خاطر عثرت هايى كه تبديل به صرعت شد. روايت هاى بسيارى از امامان(عليهم السلام) وارد شده است كه به مؤمنان توصيه مى كند هر روز محاسبه نفس كنيد، در كتاب هاى روايى مانند اصول كافى، بحارالانوار، بابى وجود دارد به نام «باب محاسبة النفس كل يوم» اين همه سفارش و توصيه به خاطر اين است كه عثرت ها در همان مرحله بمانند و به صرعت تبديل نگردند.

گاهى لغزيدن يك نفر باعث سقوط افراد ديگرى نيز مى گردد، مثلا مرد خانه اگر بد اخلاق باشد، اخلاق بد او ، كم كم روى ديگر افراد خانوده اش تأثير مى گذارد. و يا تأثير لغزش عالم و روحانى و حاكم و رهبر ناشايست، بسيار بيشتر از افراد معمولى است.

كوهنوردى كه بر فراز قله قرار گرفته است بيشتر از شخصى كه در پائين يا دامنه كوه است بايد مواظب باشد، تا نلغزد، اگر هم لغزيد بايد سعى كند خيلى زود خود را حفظ كند و به جاى اولش برگردد و الا عاقبتى جز سقوط به دره هلاكت در انتظارش نخواهد بود.

صرعت پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)

پس از رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) عثرت مردم در بيعت نكردن با اميرالمؤمنين(عليه السلام)، صرعتى زيان بار و جبران ناپذير در پى داشت. اگر آن سى سالى كه مولاى متقيان پس از رسول اكرم زنده بودند، حكومت در دستشان قرار گرفته بود و امر خلافت به جانشين حقيقى پيامبر عظيم الشأن واگذار مى گرديد، به جرئت مى توان قسم خورد كه حتى يك ظلم در دنيا واقع نمى شد و همه از نعمت آسايش و رفاه و امنيت بهره مند مى شدند.

راه پيامبر را از بين بردند و مردم با نام اسلام به جاهليت گذشته برگشتند. عثرتى كه پس از رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) واقع شد از آن دسته است كه جماعتى را هلاك كرد و عده زيادى از مسلمانان راه هلاكت را با نام اسلام در پيش گرفتند و با اسم اسلام به آن خيانت كردند. و باز در روايات آمده است، تمام ظلم هايى كه واقع مى شود، منسوب به آنهايى است كه از انجام وصيت پيامبرِخدا در مورد جانشين خويش جلوگيرى كردند، چرا كه اگر پس از آن حضرت جانشين واقعى اش به حكومت مى رسيد، اُمت از راه صواب منحرف نمى شد و عثرت آنها به صرعت تبديل نمى شد.

عامِل بنى اميه و نجات از صَرعت

يكى از عمّال بنى اميه كه از راه كتابت در دربار امويان ثروت زيادى اندوخته بود، روزى با خود فكر مى كند كه آيا اين پول هايى كه من تا به حال به دست آورده ام حلال است يا نه؟ گويا مى دانسته، بنى اميه غاصبانى هستند كه بر اريكه خلافت تكيه زده اند. فكر حرام بودن پول ها لحظه اى او را رها نمى كرد. تا اين كه نزد على بن ابى حمزه وكيل امام صادق(عليه السلام)رفت و به او گفت: تو وكيل امام و فردى عالم هستى، هر وقت خواستى نزد امام بروى مرا نيز با خود ببر. ابن ابى حمزه نيز او را به همراه خود خدمت امام برد. به امام صادق(عليه السلام) عرض كرد: يابن رسول الله، من كاتب بنى اميه هستم و از آنها پول هاى زيادى گرفته ام، و برايم فرقى نمى كرد كه اين اموال حلال است يا حرام. حال مى خواهم توبه كنم، آيا ممكن است؛ و بايد چكار كنم؟
حضرت فرمودند: اگر تو و امثال تو براى بنى اميه كار نمى كرديد و از اعوان و انصار آنها نمى شديد، بنى اميه نمى توانستند حق ما را غصب كنند. در ادامه به او فرمودند: اگر مى خواهى خداوند از تو بگذرد بايد كارى كه مى گويم انجام دهى، آيا انجام مى دهى؟ گفت: بلى يابن رسول الله! حضرت فرمودند: بايد تمام اموال خود را كه از ديگران غصب شده به آنها بازگردانى و اگر صاحبان آنها را نمى شناسى، به عنوان رد مظالم به فقرا بدهى، آيا چنين كارى خواهى كرد؟!
على بن ابى حمزه مى گويد آن مرد لحظاتى سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت. با خود انديشيد كه بايد همه چيزش را بدهد: خانه، باغ، اسب، لباس و ...

پس از آن سرش را بلند كرد و گفت: «اَفعل؛ انجام مى دهم.»
ابن ابى حمزه مى گويد به كوفه برگشتيم، تمام اموالش را به صاحبان اصلى آنها برگرداند، و مقدارى را كه باقى مانده بود و صاحب آنها معلوم نبود به فقرا صدقه داد، حتّى لباس هايش را هم بخشيد. عده اى از شيعيان برايش لباس تهيه كردند و پس از چند ماه نيز، عاقبت به خير از دنيا رفت.

وكيل امام(عليه السلام) گرفتار در صَرْعَت

و اما على بن ابى حمزه، كارش به جايى رسيد كه عثرتش صرعت شد؛ او كه وكيل امام صادق(عليه السلام) و پس از ايشان وكيل امام موسى بن جعفر(عليه السلام)بود، در ايامى كه آن امام در زندان به سر مى بردند اموال زيادى نزد ابن ابى حمزه جمع شد. پس از شهادت امام هفتم و انتقال امامت به امام رضا(عليه السلام)، ابن ابى حمزه از امام رضا پيروى نكرد، چرا كه اگر امامت ايشان را مى پذيرفت، بايد اموالى كه نزد او بود، به امام رضا(عليه السلام) تحويل دهد. او كه ديگران را نجات مى داد خود گمراه شد و به همراه دو نفر ديگر، مذهب انحرافى واقفيّه را بوجود آورد و عده زيادى را در گرداب فتنه و انحراف خويش گمراه نمود.

بايد گناه را يك جايى قطع كرد و به آن دامن نزد، شخصى كه يك دروغ مى گويد، مجبور است براى استحكام آن، دروغ ديگرى بگويد و همين طور، دروغ پشت سر دروغ، و عثرت هاى پشت سر هم به صرعت خواهد انجاميد و مانند على بن ابى حمزه هلاك خواهد شد.

همان گونه كه زخم هاى جسمى اگر زود معالجه نگردد به قطع عضو خواهد انجاميد، زخم هاى دينى و اجتماعى اگر زود معالجه نشود به هلاك مى انجامد. بايد پيرامون نكته نكته زندگى پرسيد، مبادا ناخواسته حرامى ارتكاب گردد. آن كه مجتهد است بايد اجتهاد كند و آن كه اهل تقليد است بايد از مجتهد بپرسد، تا عثرتش، صرعت نگردد.

عُمر و ارزش آن

يا أباذر، كن على عمرك أشحُّ منك على درهمك ودينارك. يا أباذر، هل ينتظر أحد إلاّ غنىً مطغي، أو فقراً منسي، أو مرضاً مفسد، أو هرماً مفند، أو موتاً مجهز، أو الدجّال فإنّه شرٌّ غائب ينتظر، أو السّاعة، فالسّاعة أدهى وأمرّ.

اى ابوذر، قدر عمر خود را بدان و بر عمر از درهم و دينار خويش بخيل تر باش! اى ابوذر، هريك از شما يكى از چند چيز را انتظار مى بريد و در پيش داريد: يا توانگرى به هم رسانيد و طاغى شويد، يا فقر و بى چيزى كه به سبب آن خدا را فراموش كنيد، يا بيمارى كه شما را فاسد گرداند و از اصلاح باز دارد، يا پيرى كه شما را از كار بياندازد، يا مرگى كه به سرعت در رسد و مهلت ندهد، يا فتنه دجال(54) كه شرى است غايب و مى رسد، يا قيامت بر پا شود و قيامت از همه چيز عظيم تر و تلخ تر است.

در اين فقره از عبارت، مخاطب عوض مى شود:

يا أباذر، هل ينتظر أحد ...

چرا كه ابوذر مصداق موضوعات فقره دوّم نيست.

اى ابوذر، آيا كسى منتظر غنا مى شود، ثروتى كه طغيان آور است، آيا كسى منتظر فقر مى شود فقرى كه مُنسى(55) است، آيا كسى منتظر مى شود كه مريض شود، مرضى كه بدن را فاسد مى كند، آيا كسى منتظر پيرى مى شود، پيرى اى كه باعث ضعف و ناتوانى است، آيا كسى منتظر مرگ مى شود؟ آيا كسى منتظر دجّال و قيامت مى ماند؟
اينها كنايه از آن است كه انسان ها نبايد منتظر چنين پيشامدهايى باشند و هر چه زودتر كار اصلاح آخرت را آغاز نمايند و از عمر خويش و لحظات گذراى آن استفاده برند، نبايد كار امروز را به فردا انداخت و با خود گفت اگر پول دار شدم خدمت خواهم كرد، چه بس، پس از پول دار شدن راه طغيان پيش گيرد، نبايد گفت كار توبه و ذكر الهى را به هنگام بيمارى انجام خواهم داد، چرا كه بيمار توان اين كار را ندارد. آن كه پول دار است نبايد با خود بگويد حال كه پول دارم فرصت كار خير و انجام مستحبات ندارم، اگر فقير شدم به عبادت و كارهاى مستحبى؛ خواهم پرداخت. فعلاً وقت حساب و كتاب و خريد و فروش است و جايى براى اَعمال مستحبى نيست؛ اما اگر فقر از راه رسيد حتماً به مستحبات روى خواهم آورد. حضرت در اين جا مى فرمايند، آن كه تسويف مى كند و مرتب مى گويد فردا آخرت را آباد خواهم كرد، ديگر منتظرِ چيست؟ آيا منتظر است كه فقرش به غنا تبديل گردد؟ غنا كه طغيان مى آورد. آيا منتظر است فقير شود؟ فقيرى كه فراموش شده است(56). بنابراين نبايد كار امروز را به فردا انداخت. آن كه حقى از حقوق الهى يا حقوق مردم به گردن اوست بايد در اولين فرصت آنرا اداء نمايد و از گناهان خويش توبه كند و در صدد جبران و تدارك گذشته برآيد. شخصى كه قدرت نوشتن دارد بايد بنويسد، آن كه قدرت كمك كردن به ديگران دارد بايد كمك كند، آن كه قدرت عبادت دارد، بايد عبادت كند، و بالاخره آن كه مى تواند كارى براى آخرت خويش انجام دهد، درنگ نكند چرا كه ممكن است ديگر اين فرصت را پيدا نكند.

بخيل بودن در عمر

فقره دوم عبارت توضيح و تفصيلى است براى فقره اول. در قسمت اول حضرت مى فرمايند: يا اباذر، كن على عمرك اشح منك على درهمك و دينارك؛ اى ابوذر، در مورد عمر و لحظه هاى آن بخيل باش. و در قسمت دوم ضررهاى غنيمت نشمردن عمر بيان مى گردد كه اگر امروز از عمر استفاده نشود، فردا امكان جبران آن نيست. غير از اين ج، در هيچ جاى ديگر از آيات و روايات، ماده «شح»(57) توصيه نگرديده است.

بُخل در اموال صفت ناپسند و زشتى است كه در روايات از آن به شدت مذمت شده است، اما بخيل بودن نسبت به عُمر، ويژگى خوبى است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) آنرا به ابوذر توصيه مى نمايد.

نكته قابل توجه آنكه حضرت «شُحّ» را بكار برده اند. شخصى كه به «شُحّ» مبتلا است، نه تنها در اموال خويش بخيل است، بلكه در اموال ديگران نيز بُخل به خرج مى دهد و نمى گذارد ديگران هم در راه خدا انفاق كنند. مثلاً شخصى مى خواهد صدقه بدهد و يا كار خيرى انجام دهد، او به جاى آن كه به حال او غبطه بخورد و با خود بگويد، اى كاش من هم داشتم و چنين مى كردم، مى گويد اصلاً چنين كارى نكن؛ چرا كه ممكن است روزى بيايد كه به اين اموال نيازمند شوى، پس اموالت را براى آن روز ذخيره نما.

با توجه به اين نكته از سفارش پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) چنين استفاده مى شود كه انسان نه تنها نسبت به عمر خويش، بلكه نسبت به عمر همنوعانش نيز بايد بُخل بورزد؛ يعنى نگذارد عمر ديگران نيز در بطالت بگذرد. و به آنها تذكر دهد كه عمر خود را بيهوده هدر ندهند، بايد از اين كه ديگران هم بخواهند عمر خويش را تلف كنند ناراحت شد. البته، اين يك پله بالاتر است، اول بايد مواظب بود عمر خويشتن بيهوده هدر نرود، بعد به فكر ديگران بود. در روايات آمده است كه سيد الشهدا (عليه السلام)روز عاشورا قبل از شهادت، براى دشمنان خطبه اى ايراد فرمودند، لشكر دشمن ابتدا اهانت كردند و به سخنان اباعبدالله (عليه السلام) گوش نمى دادند؛ اما پس از لحظاتى، همه به گريه افتادند، عده اى گفته اند علت اين كار اباعبدالله (عليه السلام)آن بود كه حضرت براى اين افراد، دلشان مى سوخت؛ چرا كه عمر خويش را هدر داده بودند، عمرى كه با آن مى توانستند، حبيب بن مظاهره، زهير بن قين ها شوند؛ اما عمر خود را تلف كردند. سيدالشهدا (عليه السلام) دلشان مى سوخت كه اينها به جهنم بروند، به همين خاطر و براى اتمام حجت آنها را نصيحت فرمودند.

پيامبر رحمت

اين گفته به نظر صحيح مى آيد؛ چرا كه تاريخ معصومين(عليهم السلام) آكنده از اين مهربانى ها و شفقت هاست، آن روزى كه مشركان مكه، حتى زنها و بچه ها به دنبال پيامبر افتادند و آن قدر به وجود مبارك آن حضرت سنگ زدند كه تمام بدن مباركش زخمى و خونين شد؛ رسول خدا خود را از دست آنها نجات داد، در حالى كه نيمه جانى بيش نداشت، به وضعى افتاده بودند كه هر كس ايشان را مى ديد بى اختيار گريه اش مى گرفت. مشركان در آن روز به حضرت توهين كردند و ايشان را آزردند به گونه اى كه قبل از آن سابقه نداشت. پس از آن كه رسول خدا از دست آنان نجات يافت، خدا ملائكه را فرستاد و آنها خدمت رسول اكرم رسيدند، به آن حضرت عرض كردند يا رسول الله، هرچه امر كنى ما انجام خواهيم داد. يكى گفت اگر امر كنيد همه آنها را به كوه هاى اطراف مى زنيم، ديگرى گفت اگر اجازه دهيد زلزله اى ايجاد مى كنم كه در اثر آن همه مشركان هلاك شوند؛ اما پيامبر در كمال شفقت و مهربانى فرمودند: هيچ كدام از اينها را نمى خواهم. سپس، به درگاه الهى عرض كردند: خداوند، اينها بندگان تو هستند، جاهل و نادان اند، از آنها بگذر و آنان را ببخش.

آرى، با آن كه با پيامبر دشمنى داشتند، و به آن حضرت سنگ زدند و سر و دندان آن حضرت را شكستند باز برايشان دلسوزى كرد و از خداوند خواست تا آنها را ببخشد. اين نمونه اى از بُخل پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نسبت به عُمر دشمنان خويش و حرص حضرت در هدايت آنان است.

ارزان نفروختن لحظات عمر

حدود چهل سال پيش در كربلا شخصى زندگى مى كرد كه بيرون از شهر كربلا باغ بزرگى داشت، مدتى بود كه تصميم گرفته بود باغ خود را بفروشد، تا آن كه مشترى آمد و او نيز باغش را به سه هزار دينار فروخت ـ آن روزه، سه هزار دينار ارزشى بيش از ده كيلوگرم طلا داشت ـ روزى يكى از آشنايانش او را ديد و از او پرسيد كه باغش را چه كرد؟ او نيز در جواب گفت آن را فروختم، پرسيد چند فروختى؟ پاسخ داد سه هزار دينار، شخص مورد نظر نيز با تعجب رو به او كرد و گفت: چه ارزان فروخته اى، من حاضر بودم شش هزار دينار، بابت آن باغ به تو پول بدهم، صاحب باغ نيز از آن جا يكسره به خانه آمده و در اثر فكر و خيال زياد و افسوس خوردن، نتوانست تحمل كند كه چه ضرر بزرگى متوجه اش شده و در نتيجه فرداى همان روز سكته كرد و مُرد. آن روزها چون كه مردن ناگهانى (فُجأة) بسيار كم بود، خبر مرگ او بسيارى را تكان داد و همه فهميدند به خاطر ضرر زيادى كه متحمل شده، سكته كرده است.

عمر انسان ها از آن باغ و املاك با ارزش تر و گران تر است. نكند انسان روزى متوجه گردد كه متاع عمر خويش را ارزان از دست داده است. حتى اگر معصيت هم نكرده باشد و دچار عذاب نگردد حسرت ارزان فروختن، خود عذاب آور و كشنده است. عمر تك تك انسان ها همانند عمر سلمان و ابوذر است، همانند عمر حبيب بن مظاهر و ميثم تمار، مسلم بن عُوسجه، رُشيدهجرى، زُراره و محمد بن مسلم طحان است. ساعات و روزه، همان ساعات و روزهايى است كه آن بزرگواران، در آن قرار داشتند. بايد فكر اين بود كه چند صباح عمر را در راه بهترى خرج كرد. او كه باغش را ارزان فروخته بود، تاب نياورد و سكته كرد و مُرد؛ اما آن كه دستش از دنيا كوتاه شده و به جهان آخرت رخت بر بسته، هرچند هم غصه بخورد ديگر سكته هم نمى كند و حسرت او تمام شدنى نيست.

در روايات آمده است كه روز قيامت كافران، منافقان و فاسقان حسرت مى خورند كه چرا مؤمن نبودند، مؤمن هم حسرت مى خورد كه چرا عمر خود را ارزان فروخته و از آن استفاده بهترنبرده است. بد اخلاقى ه، دروغ گفتن ه، تفريح زياد، همه و همه اينها ارزان فروختن عمر است؛ اما در عوض، عبادت، به موعظه گوش دادن، درس خواندن و ... استفاده درست از عمر است.

آن كه عمر در نظرش با قيمت جلوه كند، به راحتى، آن را از دست نمى دهد و بى حساب آن را مصرف نمى كند. ديگر بيشتر از حد معمول نمى خوابد، بيشتر از حد معمول به تفريح نمى رود، و بيشتر از حد معمول وقت خود را صرف كارهاى بيهوده نمى كند.

چگونه است كه ما فروشنده اى را كه اجناس خود را به كمتر از قيمت خريد مى فروشد، فاقد عقل مى دانيم اما نسبت به شخصى كه سرمايه عمر و وسيله كسب بهشت و رضوان الهى را به بهاى خوشگذرانى و لهو و لعب مى فروشد چنين حكم نمى كنيم. پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)مى فرمايد بر عمر خويش بخيل باش، بخل ورزيدن در عمر، كار به جا و پسنديده اى است و بايد اين گفته هاى گهربار را در زندگى به كار بست.

هدف از آموختن علم

يا أباذر، إنّ شرَّ النّاس منزلة عندالله يوم القيامة، عالِم لاينتفع بعلمه ومَنْ طلب علماً ليصرف به وجوه النّاس إليه، لم يجد ريح الجنّة. يا أباذر، مَن ابتغى العلم ليخدع به النّاس لم يجد ريح الجنّة.

اى ابوذر، بدترين مردم در روز قيامت نزد خداوند متعال دانشمندى است كه از علم و دانش خويش بهره اى نبرده است. هركس دانشى را تحصيل كند تنها براى آنكه توجه مردم را به خود جلب نمايد، بوى بهشت به مشام او نخواهد رسيد، و اگر دانشى را بياموزد تا ديگران را بوسيله آن فريب دهد، او نيز از بوى بهشت محروم است.

رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) در اين فراز از كلام خويش در پى معرفى بدترينِ بدها است؛ حضرت مى فرمايد: اى ابوذر، بدترين مردم آن است كه علمش به او سودى نمى رساند و او نيز از علمش سودى نمى برد؛ انسانى كه بدى ها و خوبى ها را مى شناسد، ولى باز بدى مى كند و از شناخت خويش بهره اى نمى برد. روشن است اينگونه افراد كه خود، راه را گُم كرده اند نمى توانند ديگران را راهنمائى و هدايت كنند.

علم آموزى براى كسب مقام

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) در ادامه نصيحت هاى خود، به ابوذر مى فرمايند: اگر كسى براى به دست آوردن دنيا و مقام و منصب در ميان مردم به طلب علم روى آورد، هرگز بوى بهشت به مشامش نخواهد رسيد. يعنى نه تنها پايش به بهشت نمى رسد، بلكه از نزديكى آن هم نمى تواند تردد نمايد.

البته، در عمل، اغلب عالمان به اين مناصب دنيايى و ظاهرى مى رسند و در هر جامعه و انديشه اى، جايگاه علم و عالم، ارزشمند و والاست؛ اما نيت ها و انگيزه ها براى ورود به اين جرگه، گوناگون است و هر كدام به نيتى، سختى تحصيل علم را به جان مى خرند.

اين تفاوت انگيزه، در كسب و كار هم هست. يكى به كسب و كار مى پردازد تا زندگى اش تأمين شود، ديگرى تجارت مى كند چون مى داند خدا كاسب را دوست دارد و او هم مى خواهد رضايت حضرت حق را جلب كند. هر دو گروه به منافع خود مى رسند و هر دو زندگى خود را اداره مى كنند؛ اما آنكه براى خدا به بازار رفته، تمام عملش ثواب دارد و نزد خدا محبوبتر از شخصى است كه بدون اين نيّت و تنها براى امرار معاش به كسب و كار مشغول شده، گرچه عمل او نيز بسيار خوب و پسنديده است.

علم آموزى و فريب مردم

من ابتغى العلم ليخدعَ به النّاس لم يجد ريح الجنّة

دسته ديگرى از علما كه رنگ بهشت را هم نخواهند ديد، كسانى هستند كه به دنبال علم مى روند و طالب دانش اند؛ اما هدفشان از آموختن علم اين است كه، بتوانند مردم را فريب دهند و حق را باطل و باطل را حق جلوه دهند.

«ابتغاء» يعنى طلب و «من ابتغى العلم» كسى است كه به دنبال علم مى رود و على القاعده، براى به دست آوردن آن زحمت هم مى كشد؛ اما انگيزه اش از يادگيرى و فراگيرى علم، تسلط بر اذهان مردم است تا بتواند آنها را به جايى كه خود مى خواهد بكشاند.

اين نوع انگيزه براى طلب علم از قديم رايج بوده است. در زمان هاى قديم جريان «سوفسطائيان»(58) براى همين منظور پايه ريزى شد و درهم آميختن حق و باطل و مغالطه در مسائل حقوقى چنان رواج يافت كه از شغل هاى پر درآمد آن روزگار شد.

كسانى كه در اين شغل بودند فلسفه و حقوق تحصيل مى كردند و رسماً آداب مغالطه را فرا مى گرفتند كه در محكمه، بتوانند حق و باطل را خلط نمايند.

ملاك ارزش عمل

خيلى ها درس مى خوانند، وعظ مى كنند و مردم را به راه راست هدايت مى كنند. بسيارى قلم مى زنند و مى نويسند. در ظاهر تمام اينها مانند هم هستند و مانند همديگر عمل مى كنند؛ اما متمايز كننده اى به نام نيت وجود دارد كه با استفاده از آن، در عالَم معن، ميان عمل نيك و پليد، فرق مى گذارند.

چهار عنصر، ملاك ارزش گذارى عمل و رفتار انسان هاست:
1. نيت
2. كيفيت عمل
3. كميت عمل
4. نتايج عمل
تمامى اين عوامل در ارزشمند شدن يك عمل مؤثرند؛ اما در بين اين عوامل چهارگانه نيت حرف اول را مى زند و نقش حساس ترى دارد.

نيت جوهره اصلى و محور ارزش گذارى اعمال ماست. خداوند متعال نيز بر تمامى نيات احاطه دارد و هيچ چيزى بر او مشتبه نخواهد شد. از سوى ديگر گرايشات نفسانى مثبت و منفى، تأثير بسزايى در روند زندگى اجتماعى، مذهبى و سياسى انسان دارد.

زندگى صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بهترين درس و مثال براى فهم اين مطلب است. همه اصحاب خدمت رسول اكرم بودند و از آن حضرت مطالب علمى و دينى مى شنيدند؛ اما نيات خالص يا ناخالص آنان، هر كدام را به راهى كشاند و هر يك را به سرنوشتى دچار ساخت. نيّت پاك، جناب «سلمان» را به جايى رساند كه رسول الله در وصف او فرمودند: «أنت منّا أهلَ البيت؛ تو از ما اهل بيت هستى»(59).

ابوذر نيز در چنين جايگاهى قرار دارد؛ به هيچ كس بدى نكرد و آزارش به احدى نرسيد. در كنار ابوذر اشخاص ديگرى هم بودند كه شاگرد رسول اكرم بودند و از درياى بى پايان علم او بهره مند شدند، اما اين ابوذر و سلمان هستند كه به اين مقام رسيدند.

گفتار و رفتار و انديشه هاى پيامبر، همگى علوم آسمانى و معارف الهى بوده و هركس در محضرش مى بود، از وجود مقدسش بهره ها مى برد. در عين حال در ميان آنان، به كسانى بر مى خوريم كه رفتارشان براى آيندگان مايه تعجب و حيرت است. گرچه همه، از پيامبر بهره هاى فراوان بردند؛ اما نيت ناپاكشان، آنان را به سنگلاخ و كوره راهى كشاند كه باور كردنى نيست. يكى از اين گونه افراد قعقاع است كه در كتاب «تاريخ طبرى» سرگذشت او آمده است.

قعقاع با استفاده از قدرتى كه از اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كسب كرده بود، برخورد بسيار افراطى و خشنى با مردم يكى از قريه هاى غير مسلمان كرد و مردم آن ديار را به چند دسته تقسيم كرد، دسته اى را آتش زد، دسته اى ديگر را از بالاى كوه به پايين انداخت، گروهى را سنگسار كرد و بعضى را نيز با سر به درون چاه انداخت.

بهره اى كه «قعقاع» از وجود مبارك پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كسب كرده، از نظر كمّى و حجم، به اندازه ديگران بوده است، ولى نيت و شخصيت و سرشت او پاك و طاهر نبود.

اگر آثار وجودى ابوذر را با اين شخص مقايسه كنيم، تأثير نيت برايمان معلوم مى گردد. ابوذر بدون هيچ گونه قدرت و ارتش و ثروتى، و تنها با رفتار و كردار خود تمامى ساكنان منطقه اى به وسعت جنوب لبنان را به آيين شيعه درآورد. در صورتى كه نتيجه وحشى گرى هاى «قعقاع» و صدها نفر مانند او در طول تاريخ، چيزى جز دشمنى بسيارى از مردمان دنيا با دين اسلام نبوده است. مسلمان نبودن تمامى غير مسلمانان جهان، نتيجه و ثمره فكر و انديشه و كردار فاسد انسان هايى مانند «قعقاع» است.

فرجام خشونت

خشونت و جسارت را انسان هايى مانند «قعقاع»، «خالد» و ديگران به نمايش گذاشتند؛ اما چيزى جز تنفر و خصومت و كينهورزى از خود به ارث نگذاردند.

تفاوت در چگونگى بيعت گرفتن از مردم در حكومت امام على(صلى الله عليه وآله وسلم) و خلفاى ديگر كاملاً مشهود است. آنان امام را به ناحق به بند كشيدند تا به بيعتى مجبورش كنند كه خود به بطلان آن واقف بودند و حال آن كه امام به هنگام خلافت، تمامى مردم و بزرگان مدينه را براى بيعت با خود آزاد گذاشتند. از هيچ كس به قهر و جبر بيعت نگرفتند و هرگاه به ايشان عرض مى شد كه فلانى و فلانى نيامده اند، و براى آوردنشان بايد اقدام كرد، اجازه نمى دادند.

نفى خشونت در اسلام

اين گونه، بدون شمشير مى توان به تبليغ اسلام پرداخت. اساساً جايگاه قهر و خشونت در دين بايد معلوم باشد. محل استفاده از شمشير و قدرت، فقط هنگام دفاع در برابر تجاوز و حمله ديگران است. اهل بيت(عليهم السلام) از ما خواسته اند كه براى آنها زينت باشيم «كونوا لنا زيناً ولاتكونوا علينا شيناً(60)؛ مايه خوشنامى و زينت ما باشيد، نه بدنامى ما».

نمونه اى ديگر از رفتار صلح جويانه اى كه در گرايش مردمان به حقايق اسلام مؤثر است، رفتار شخص پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) بعد از فتح مكه است. جايگاه ابوسفيان در تاريخ اسلام معلوم است. ابوسفيان كسى است كه از بدو پيدايش اسلام، با آن به مخالفت برخاست و در سال هاى متمادى تا قبل از فتح مكه، شب و روز و تمام زندگى و ثروت خود را وقف مبارزه با اسلام و خصوصاً شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نمود. با اين سابقه تاريك، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بعد از فتح مكه خانه او را محل امن اعلام فرمودند: «من دخل دار أبي سفيان فهو آمن؛ هركس داخل خانه ابوسفيان شود درامان است»(61) اين بخشش و بزرگوارى در تاريخ بشريت بى نظير است؛ در كجاى تاريخ مى توان انسانى را پيدا كرد كه خانه بزرگ ترين، خطرناك ترين و سرسخت ترين دشمنان خود را براى ديگر دشمنانش محل امن قرار دهد؟ وسعت لطف و رحمت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)است كه اين برگ از تاريخ انسانيت را به خود اختصاص مى دهد و به رتبه اى مى رسد كه توان رسيدن به آن براى ديگران ممكن و ميسور نيست.

حكايت آن دو برادر

در زمان امام جواد(عليه السلام) دو برادر بودند كه سرگذشت آنها نيز براى درك درست تأثير نيت بر رفتار و شخصيت انسان ها مفيد و شنيدنى است.

محمد بن فرج الرّجحى و عمر بن فرج الرّجحى دو برادرند كه در يك محيط رشد كردند، اما محمد به جايى رسيد كه از اصحاب خوب و با وفاى امام جواد(عليه السلام) شد. در كتاب فقهى جواهر الكلام و كتاب وسائل الشيعة، رواياتى از محمد بن فرج نقل شده كه از ايشان به عنوان ثقه و يكى از اصحاب معصوم(عليه السلام)ياد شده است. و عمر بر خلاف او راه گستاخى را پيش گرفت و از عُمّال ظلم هارون، مأمون، معتصم و متوكل شد.

در همان زمان كه محمد مشغول ضبط و نقل حديث و معارف حقّه الهى بود، برادرش عُمر به ظلم و اجحاف شيعيان مشغول بود و آنان را قلع و قمع كرده و نابود مى ساخت.

پس از شهادت امام موسى بن جعفر(عليه السلام) به دست جلودى، هارون، او را براى مصادره اموال خانواده امام مأمور كرد. پس از آن عمر والى مدينه و مكه گرديد و دستور داد تمام مردم از معامله و رفت و آمد و حتى گفتوگو با علويّون خود دارى كنند.

اين جنايت در زمان امام جواد(عليه السلام) و به دستِ عمر بن فرج الرّجحى كه آن زمان، والى مكه و مدينه بود انجام شد و اگر كسى اين قانون را مى شكست و با علويّون ارتباط بر قرار مى كرد، از هستى ساقط مى شد. به اين معنا كه اموالش مصادره مى شد، شلاّق مى خورد و اين شلاّق و مصادره بيشتر با تحقير و تخريب شخصيت همراه بود.

در تاريخ، تعبيرى به اين مضمون براى اين نوع مجازات آمده است: «أنهكه عقوبةً و غُرماً»؛ «أنهك»، يعنى تخريب يك شخص از هر نظر، و «غُرماً» نيز به مصادره اموال اشاره دارد، يعنى هر كس با آل على بن ابى طالب ارتباط برقرار مى كرد، به عنوان عقوبت او را نابود كرده و به عنوان جريمه اموالش را مصادره مى كردند.

تا زمانى كه متوكل زنده بود، فشار و ارعاب و تهديد نسبت به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) ادامه داشت. كار مصادره اموال تا جايى پيش رفت كه زنان اين خاندان شريف به خاطر نداشتن چادر، نه تنها از خانه بيرون نمى رفتند، بلكه با يكى دو روسرى به نوبت نماز مى خواندند، در روايت از اين بانوان به عنوان «عاريات حواسر» تعبير شده است.

بر اساس اين روايت آنها حتى يك روسرى خصوصى از آنِ خود نداشتند. در طول حكومت متوكل، وضع به اين گونه بود و معصومين(عليهم السلام)بدون اين كه از قدرت معنوى و مادى خويش استفاده نمايند، صبر و تحمل پيشه كردند. در حالى كه نابود كردن تمامى دستگاه عباسيون براى آنان، كه به فهرست لايتناهى خداوند متصل بودند، كار سختى نبود. علت اين صبر و تحمل را نيز در روايات، آزمايش خلق و امتحان بندگان اعلام كرده اند. بندگان خدا بايد آزمايش شوند تا سَرِه و ناسره از هم جدا شوند و آنانكه لياقت رشد و تكامل دارند به درجات بالاترى دست پيدا كنند و اراده خويش را به نمايش بگذارند. همه انسان ها بايد امتحان پس دهند. متوكل، عمر و جَلّودى؛ امامان، تابعين، هر دو گروه در گردونه روزگار بايد مورد آزمايش الهى قرار گيرند تا بعضى ها با افتخار و سربلند بيرون آيند و زندگى شان سرمشق ديگران شود و در مقابل تمام بشريت نورافشانى كنند، و گروهى ديگر تمام هستى خويش را به دو روز خوشگذرانى و تن پرورى بفروشند و سرافكنده دنيا و آخرت گردند.

هر دو گروه، نفس خويش را پرورش داده و تربيت مى كردند، علويان و امامان معصوم(عليهم السلام)به گونه اى و ديو صفتان عباسى و دنيا دوستان وكاسه ليسان آنان به گونه اى ديگر، همگان در تدارك كيفيت ملاقات خود با عزرائيل بودند. داستان آزمايش و انتخاب و تكامل و سقوط انتها ندارد و تمام شدنى نيست. در حال حاضر نيز تمام انسان هاى روى كره زمين در اين كوره سوزان و سخت، مشغول پس دادن امتحان هستند.

محمد بن سنان نقل مى كند(62) كه خدمت امام هادى(عليه السلام) شرفياب شدم و خبر مرگ عمر بن فرج را به ايشان دادم، امام دست ها را به سوى آسمان بلند كرده و به درگاه خدا شكر نمودند: «الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله ...» و بيست و چهار مرتبه اين ذكر مقدس را تكرار كردند. سپس محمد بن سنان به حضرت گفت: اگر مى دانستم اين خبر تا اين حد موجب شعف و شادى شما مى شود، پا برهنه به سوى شما مى دويدم تا شايد يك لحظه زودتر خوشحال شويد.

 اين جا بود كه امام هادى(عليه السلام) با محمدبن سنان درد دل كرد و داستان نصيحت امام جواد(عليه السلام)و جواب ابلهانه عمر و ماجراى دعاى پدر خويش را بيان فرمودند.

ماجرا از اين قرار بود كه روزى امام جواد(عليه السلام) با عمر بن فرج، ملاقات كرد و او را نصيحت فرمود كه با اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)اين گونه مباش؛ اما عُمر از آن جا كه در برابر حق جوابى نداشت و نمى خواست خود را تسليم آن نمايد، با كمال بى خردى و گستاخى، سخنى بر زبان آورد كه بسيار سخت و گران بود. «العياذ بالله» به امام گفت «أظنّك سَكران».

شايد نقل اين مطلب درست نباشد؛ اما از آن جا كه درجه علو و بزرگى ائمه و ظلم هايى كه به آن بزرگواران وارد شده، بايد به عنوان درس و سند در تاريخ بماند، چاره اى جز حفظ آنها در متون روايى نيست.

«ظن» در لغت از «أضداد اللّغة» است، يعنى گرچه ظن از جهت معنا با يقين مخالف است، اما در اين جمله، معناى يقين مى دهد. يعنى «العياذ بالله» يقين دارم كه تو مستى!.

امام جواد(عليه السلام) با شنيدن اين ياوه عُمر، سر به آسمان بلند كرد و فرمودند:
«اللّهم إن كنت تعلم إنّي أمسيت لك صائماً فأذقه طعم الحرب و ذلّ الأسر...؛ خداي، اگر تو خبردارى كه روزم را به عصر رساندم در حالى كه روزه دار بودم، مزه آهن داغ و ذلّت اسيرى و زندان را به وى بچشان.»
حضرت امام جواد(عليه السلام) در اين جا علم خدا را به عنوان شاهد در برابر خود خداوند معرفى مى كند و با اعلام اين كه روزه دار است، به سنگينى و سختى تهمت شرابخوارى اشاره مى نمايد.

استجابت دعاى حضرت جواد(عليه السلام)

عُمر تا بعد از شهادت امام جواد(عليه السلام) بر مسند قدرت باقى بود. پس از شهادت ايشان، دعاى آن حضرت مستجاب شد و به خاطر وقايعى كه اتفاق افتاد، متوكل به سختى بر عمر غضب نمود و دستور داد تمام اموال او را مصادره كردند و همه كنيزكان، باغ ها و املاكش را از او گرفتند. سپس، او را به زندان افكند و حدود صد رَطل، يعنى بيش از سيصد كيلوگرم زنجير به گردن و دست و پاى او آويزان كردند. به دستور متوكل هر روز يك نفر بايد او را با مشت و لگد به باد كُتك مى گرفت و تعداد اين ضربات، هر روز بالا مى رفت.

انسان بايد از نفس خود مواظبت نمايد. گاهى همين عذاب هاى دنيايى نيز در فكر آدم نمى گنجد، چه رسد به عذاب هاى اُخروى.

روزها مى گذشت و براى عمر بن فرج، چيزى جز افزايش تعداد ضرباتى كه بايد از ناحيه گردن تحمل مى كرد، باقى نمانده بود تا اين كه بالاخره پس از چند روزى كه تعداد ضربات به شش هزار رسيد، هلاك شد و كارنامه سياه اعمالش بسته شد. و با پرونده اى آكنده از خيانت به مسلمانان و خدمت به ظالمان، به دادگاه الهى حاضر گرديد.