اخلاق در خانواده و تربيت فرزند

سيد محمد نجفى يزدى

- ۸ -


2 - رمز موفقيت مرجع عاليقدر 
حضرت آيت الله نجفى مرعشى قدس سره نسبت به پدر و مادر خويش ‍ هميشه به صورت متواضعانه اداى احترام ميكرد، حتى در همان دوران نوجوانى اگر مادرش به او مى گفت : برو پدرت را از خواب بيدار كن ، براى وى مشكل بود كه با صدا زدن ، پدر را از خواب بيدار كند.
از ايشان نقل شده است كه فرمود: در نجف بوديم ، روزى مادرم فرمودند: پدرت را صدا بزن براى صرف نهار تشريف بياورد، حقير به طبقه بالا رفتم ، ديدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است ماندم كه چه كنم ، خدايا امر مادر را اطاعت كنم يا با بيدار كردن ايشان از خواب باعث رنجش خاطر مباركشان شوم ؟ خم شدم ، لبهايم را كف پاى پدرم گذاشتم و چند بوسه از پاى پدرم برداشتم تا اينكه بر اثر قلقلك پا، از خواب بيدار شد،
ايشان وقتى اين علاقه و ادب و احترام را از من ديد فرمود: شهاب الدين تو هستى ؟ عرض كردم : بلى آقا ايشان دو دوستش را به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: پسرم : خداوند عزت تو را بالا برد و تو را از خادمين اهل بيت عليه السلام قرار دهد(354)
حضرت آيت الله نجفى مرعشى قدس سره فرمودند: هر چه دارم از بركت دعاى پدر است و بارها مى فرمود: من به اين مقام و موقعيت نرسيدم مگر به بركت دعاى پدرم (355)
دعا براى مادر و قدر دانى او 
زنى بود از اهل عبادت بنام باهيه ، هنگام مرگ عرض كرد: (خدايا) اى ذخيره (و اميد) من اى تكيه گاه من در زندگى و مرگ ، مرا هنگام مرگ وامگذار (كمكم كن ) و در خانه قبر دچار وحشت مگردان .
پس از فوت او پسرش هر شب و روز جمعه بر سر قبر مادر مى آمد، مقدارى قرآن مى خواند و براى مادر و اهل قبرستان دعا ميكرد. روزى اين جوان مادرش را در خواب ديد سلام كرد، و عرض كرد: حال شما چطور است ؟ و بر شما چه مى گذرد؟
باهيه گفت : پسرم ، مرگ داراى سختيها و نگرانيهاست ولى من بحمدالله در جائى هستم كه از سبزه فرش شده و به حرير آراسته گرديده است .
جوان گفت : مادر آيا حاجتى دارى ؟ مادر گفت : از تو مى خواهم كه از ديدن و زيارت و دعا خواندن و قرائت قرآن براى ما دست برندارى ، من به آمدن تو در شب و روز جمعه مسرور و خوشحال مى شوم ، پسرم وقتى تو مى آيى ، اموات به من مى گويند: باهيه پسرت (دارد) مى آيد و من به اين مژده خوشحال مى شوم ، امواتى هم كه در اطراف من هستند به آمدن تو مسرور مى شوند.
آن جوان گويد: من در هر شب و روز جمعه به زيارت قبر مادرم رفته مقدارى قرآن مى خوانم و اينگونه دعا مى كنيم :
خداوند وحشت شما (اموات ) را انس و همدم باشد و بر غربت شما ترحم كند و از گناهانتان بگذرد و نيكيهاى شما را قبول نمايد.
گويد: يك شب در خواب مشاهده كردم جمعيت زيادى به طرف من آمدند! پرسيدم ، شما كيستند و چه حاجتى داريد؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستيم ، آمده ايم از تو تشكر كنيم و بخواهيم كه قرائت قرآن و دعا كردن را از ما قطع نكنى (356)
3 - همنشين موسى عليه السلام در بهشت  
گويند: روزى حضرت موسى عليه السلام در مناجات ، از خداوند متعال خواست كه همنشين خود را در بهشت به او نشان دهد،
جيرئيل عليه السلام نزد موسى عليه السلام آمد و گفت : اى موسى همنشين شما در بهشت فلان مرد قصاب است و نشانى او را داد.
حضرت موسى عليه السلام به درب مغازه مرد قصاب آمد، ديد جوانى است شبيه شبگردان و مشغول فروختن گوشت است ، از دور نظاره گر اعمال او شد و كارهاى مرد قصاب را كنترل مى كرد تابيند چه عمل فوق العاده انجام داده كه چنين استحقاقى پيدا كرده است ؟
همينكه شب شد مرد جوان مقدارى گوشت برداشت و به طرف منزل روانه شد، حضرت موسى عليه السلام نيز به دنبال او رفت و بدون آنكه خود را معرفى كند از او خواست تايك شب ميهمان او باشد! مرد جوان با آغوش ‍ باز پذيرفت و با كمال ادب مهمان را به درون منزل برد.
حضرت موسى عليه السلام مشاهده كرد كه جوان غذائى تهيه نموده به سراغ پير زنى فرتوت و كهنسال رفت كه او را درون زنبيلى جاى داده بود، او را بيرون آورد و شستشو داد، لباسهاى او را عوض كرد و با دست خود غذا در دهان او گذارد، حضرت موسى عليه السلام مشاهده كرد كه اين پيرزن در ميان اين كارها، كلماتى مى گويد كه براى حضرت موسى عليه السلام نامفهوم بود، بعد از آنكه آن جوان از ميهمان نيز پذيرائى كرده مشغول خوردن غذا شدند، حضرت موسى عليه السلام پرسيد: اين پيرزن كيست ؟ جوان عرض كرد: مادر من است و چون توان ندارم كه براى او كنيزى (خدمتكار) تهيه كنم به ناچار خودم كارهايش را انجام مى دهم و به او خدمت مى كنم .
حضرت پرسيد: كلماتى كه مادرت مى گفت چه بود؟ جوان گفت : هر وقت او را شستشوى مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گويد: خداوند ترا ببخشد و همنشين موسى در درجه او در بهشت قرار دهد،
حضرت موسى عليه السلام در اين هنگام ، خود را معرفى كرد و فرمود: اى جوان ، بر تو مژده باد كه خداوند متعال دعاى مادرت را مستجاب گردانيد، از خداوند خواسته ام كه همنشين خودم را در بهشت به من نشان دهد و خداوند متعال هم تو را معرفى كرد، من تمام اعمال تو را كنترل كردم و هيچ عملى نيافتم (كه ترا مستحق اين مقام كند) مگر اينكه ديدم از مادرت تجليل و احترام كردى و نسبت به او احسان نمودى (357)
4 - بوسه اى بر درب بهشت و صورت حور العين 
روايت است كه مردى خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: من نذر كرده ام كه درب بهشت و صورت حور العين (زنان بهشتى ) را ببوسم !
حضرت فرمود: برو پاى مادر (به منزله صورت حور العين ) و پيشانى پدرت را (بمنزله در بهشت ) ببوس .
عرض كرد: پدر و مادرم از دنيا رفته اند، فرمود: قبر آنها را ببوس ، عرض كرد: مكان قبر آنها را نمى دانم (شايد در حادثه اى از بين رفته اند كه در شهر دفن نشده اند و يا در اثر مرور زمان مكان آن مخفى شده است )،
حضرت فرمود: دو خط روى زمين به صورت دو قبر بكش به نيت قبر پدر و مادر، و سپس آنجا را ببوس (358)
5 - لبخند رضايت سيد الشهداء عليه السلام 
شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب قدس سره مى فرمايد:
يكى از افراد مورد اعتماد از اهل علم در نجف اشرف از عالم زاهد شيخ حسن مشكور نقل نمود:
در خواب ديدم كه در حرم مطهر حضرت سيد الشهداء عليه السلام هستم ، جوان عربى وارد حرم شد، با لبخند به حضرت سلام كرد، حضرت نيز با لبخند پاسخ داد!
از خواب بيدار شدم ، فردا شب كه شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم گوشه اى ايستاده بودم كه ناگاه همان جوان عرب را كه در خواب ديده بودم مشاهده كردم ! وارد حرم شد و چون مقابل ضريح رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد، ولى من حضرت سيد الشهداء عليه السلام را نديدم ، آن جوان را زير نظر داشتم تا وقتى از حرم بيرون آمد دنبالش رفتم و خواب خود را نقل كردم و پرسيدم چه كرده اى كه امام عليه السلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟
گفت : من پدر و مادر پيرى دارم و در چند فرسخى كربلا ساكن هستيم ، شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آئيم ، يك هفته پدرام را سوار بر الاغ كرده مى آورم و هفته ديگر مادرم را، در يك شب جمعه كه نوبت پدرم بود وقتى او را سوار كردم ، مادرم گريه كرد و گفت : بايد مرا هم ببرى ، شايد تا هفته ديگر من زنده نباشم .
گفتم : هوا سرد است ، باران مى بارد، مشكل است ، اما مادرم قبول نكرد به ناچار پدرم را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار به حرم مطهر آمديم ، وقتى با آن حال همراه پدر و مادر وارد حرم شدم ، حضرت سيد الشهداء عليه السلام را ديدم و سلام كردم ، آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جواب مرا داد، از آن زمان تا به حال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم : حضرت را مى بينم و با تبسم به من جواب مى دهد(359)
6 - بوسيدن جاى پاى پدر 
گويند ابراهيم خليل عليه السلام براى ديدار پسرش اسماعيل ، از شام به مكه آمد، اما پسرش در خانه نبود (در سفر بود) لذا ابراهيم عليه السلام (بدون ديدن پسر) به سوى شام بازگشت ، وقتى كه حضرت اسماعيل از سفر برگشت ، همسرش آمدن پدرش حضرت ابراهيم خليل عليه السلام را به او اطلاع داد (طبيعى است كه اسماعيل از اين جريان بسيار ناراحت گرديده باشد) لذا اسماعيل (كه موفق به زيارت پدر نشده بود براى اداى احترام به پدر خويش ) جاى پاى پدرش ابراهيم عليه السلام را پيدا كرد و به عنوان احترام پدر، جاى پاى پدر را بوسيد(360)
فرزندان ناموفق 
1 - گلستان سوخته 
شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب قدس سره از مؤ من متقى ملا على كازرونى كه از نيكان و صاحب خوابهاى صحيح و مكاشفات درست بود و در سفر حج ملاقات او نصيب ايشان شده بود نقل مى نمايد كه گفت : شبى در عالمى خواب ، باغ وسيعى كه چشم آخر آنرا نميديد مشاهده كردم و در وسط آن قصر باشكوه و عظيمى ديدم و در حيرت بودم كه صاحب اين قصر كيست ؟
از يكى از دربانان سوال كردم و گفت : اين قصر متعلق به (شخصى بنام ) حبيب نجار شيرازى است ، من او را مى شناختم و با او رفاقت داشتم ، و در آن حال غطبه او را مى خوردم كه ناگاه صاعقه اى از آسمان فرود آمد و يكباره تمام قصر و باغ آتش گرفت و از بين رفت ،
از وحشت و شدت ترس آن منظره هولناك از خواب بيدار شدم و دانستم كه گناهى از او سرزده كه موجب نابودى مقام او شده است .
فردا به ملاقاتش رفتم و گفتم : شب گذشته چه كار كرده اى ؟
گفت : هيچ كارى نكرده ام او را قسم دادم ، و گفتم رازى است كه بايد كشف شود؟ گفت : شب گذشته در فلان ساعت با مادرم گفتگويم شد و بالاخره (در اثر عصبانيت ) بر روى مادرم دست بلند كردم !!
ايشان گفت : من خواب خود را براى او نقل كردم و گفتم : به مادرت اذيت كردى و چنين مقامى را از دست دادى (361)
2 - نگفتم شاه نمى شوى گفتم آدم نمى شوى ! 
گويند پدرى از شرارت و اذيت پسرش نسبت به همسايگان و يا اهالى محله و ديگر كارهاى زشت ، كلافه شده بود.
يك روز كه پسرش به خانه آمد، حسابى او را دعوا كرد و در حاليكه او را از خانه بيرون مى كرد به او گفت :
تو آدم نمى شوى ! جوان كه اوضاع را چنين ديد با عصبانيت گفت : من آدم نمى شوم ! به تو ثابت مى كنم .
بعد از خود را گرفت و رفت ، از قضا در همان ايام جنگ بزرگى ميان كشورش ‍ و كشور ديگر برپا بود، جوان به جنگ شتافت و در اثر لياقت و فعاليت بسيار، به تدريج به درجات بالاترى رسيد، به طوريكه سالهاى بعد به سمت فرمانده اى لشگر انتخاب شد و سرانجام در يك فرصت مناسب باكودتا شاه را بركنار كرد و بر تخت پادشاهى نشست .
يك روز در كاخ به فكر دوران گذشته اش افتاد و حرفى را كه پدر او به او زده بو بياد آورد، از روى خشم لشگرى فراهم كرد و به سوى شهر خود و خانه پدر روان شد،
درب خانه را بالگد باز كرد و با كمال تكبر با اسب وارد اتاق شد، پدرش با حيرت به سوار نگاه كرد، ولى پسر قهقه اى زد و گفت : مرا مى شناسى ؟ من پسر تو هستم ، يادت هست كه به من گفتى تو آدم نمى شوى ؟!
پدر كه تازه متوجه جريان شده بود گفت : آرى يادم هست ، پسر گفت : ولى حالا مى بينى كه من پادشاه شده ام !
پيرمرد كه فهميد پسرش هنوز گستاخ و خام است با خونسردى گفت : من نگفتم شاه نمى شوى گفتم تو آدم نمى شوى !!
به اميد آنكه خداوند همه جوانان ما را در خدمت به پدر و مادر و خدمت به فرزندان خويش در راه اطاعت خود و پيشرفت مادى معنوى جامعه اسلامى ، هر چه بيشتر موفق به گرداند.
الحمدالله رب العالمين

fehrest page

back page