اخلاق در قرآن جلد سوم

آيت الله مكارم شيرازى
با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان

- ۱۲ -


در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلاخلاق منايح من اللّه عزّوجلّ فاذا اءحبّ عبدا سنحه خُلقا حسنا و اذا اءبغض عبدا منحه خُلقا سيّئا؛ اخلاق ، مواهب الهى است ، هنگامى كه بنده اى را (به خاطر نيّات و اعمالش ) دوست دارد، اخلاق نيك به او مى بخشد، و هنگامى كه بنده اى را (به خاطر نيّات و اعمالش ) مبغوض دارد اخلاق سوء به او مى دهد)).(171)
سيره پيشوايان
يكى از بهترين راه ها براى كسب فضيلت حُسن و خُلق ، و ملاحظه آثار شگفت انگيز آن ، بررسى حال پيشوايان بزرگ دين است :
1- در حديثى از امام حسين عليه السّلام مى خوانيم كه مى فرمايد: از پدرم على عليه السّلام ، از روش پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در برخورد با مردم سؤ ال كردم فرمود: ((پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم هميشه چهره اى خندان داشت ، بر مردم آسان مى گرفت و با نرمش رفتار مى كرد، خشن و سنگدل نبود و فرياد نمى كشيد، هرگز به كسى ناسزا نمى گفت ، عيبجوئى نمى كرد، متملّق و ستايش گر نبود، هرگاه چيزى برخلاف ميل او انجام مى شد، براى اين كه افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل مى زد، اميدواران را نااميد نمى كرد، سه چيز را هميشه رها مى نمود، مذمّت ، عيبجوئى و جستجو در اسرار مردم ، سخن نمى گفت ، مگر در جائى كه اميد پاداش الهى داشت و هنگامى كه سخن مى گفت چنان جاذبه داشت كه همه اهل مجلس سكوت كرده و چشم به زمين مى دوختند گويى پرنده اى بالاى سر آنها نشسته است . و هنگامى كه ساكت مى شد آنها سخن مى گفتند و ابّهت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنان بود كه كسى جرئت نمى كرد در برابر آن حضرت با ديگرى نزاع و پرخاش گرى كند)).(172)
2- در حالات على عليه السّلام در حديث معروفى مى خوانيم كه امام عازم كوفه بود، اتفاقا يك نفر يهودى با آن حضرت همسفر شد، هنگامى كه بر دو راهى رسيدند (راهى به سوى كوفه مى رفت و راه ديگرى به سوى مقصدِ يهودى ) مرد يهودى با كمال تعجّب ديد على عليه السّلام راه كوفه را رها كرد، و از طريقى كه او عازم بود آمد. عرض كرد: مگر شما نفرموديد قصد كوفه را داريد، پس چرا راه كوفه را رها كرديد؟ فرمود: مى دانم . عرض كرد: اگر مى دانيد پس چرا آگاهانه از راه خود صرف نظر كرده با من آمديد؟ فرمود: همسفر بايد احترام همسفرش را نگه دارد و براى تكميل آن بايد هنگام جدائى مقدارى همسفرش را بدرقه كند. اين گونه پيامبر ما به ما دستور داده است :
يهودى با تعجّب پرسيد آيا اين دستور پيامبر شما است ؟ فرمود: آرى .
يهود گفت : لابد كسانى كه از او پيروى كردند به خاطر اين كارهاى بزرگوانه و اعمال انسانى او است ، من هم گواهى مى دهم كه آيين شما حق است (اين سخن را گفت و مسلمان شد).(173)
در حديثى از تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام آمده است كه زنى خدمت فاطمه زهرا عليهماالسّلام رسيد و گفت : مادر (پير) و ضعيفى دارم ، و در مسايل نمازش مشكلى براى او پيش آمده ، مرا فرستاده است كه از آن سؤ ال كنم ، فاطمه عليهماالسّلام پاسخ او را بيان فرمود، ولى آن زن سؤ ال ديگرى مطرح كرد. حضرت پاسخ گفت ، براى سوّمين بار سؤ ال كرد و پاسخ شنيد و اين كار را تا دَه بار تكرار كرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت ، سپس او را فزونى سؤ ال ها شرمنده شد و عرض كرد: ديگر به شما زحمت نمى دهم اى دختر رسول خدا!
((فاطمه عليهماالسّلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤ ال كن ، آيا اگر كسى برعهده بگيرد كه بار سنگينى را از محل بلندى بالا ببرد و كرايه آن صد هزار دينار باشد، سنگينى بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض كرد: نه ، حضرت فرمود: هر سؤ الى كه تو از من مى كنى و من پاسخ مى گويم ، به اندازه فاصله ميان زمين و عرش مملو از لؤ لؤ ، پاداش من خواهد بود، به طريق اوّلى چنين بارى بر من سنگين نخواهد بود)).(174)
اين حوصله عجيب و آن برخورد محبّت آميز و آن تشبيه زيبا براى برطرف كردن شرمندگى سؤ ال كننده از كثرت سؤ ال ، هر كدام نمونه جالبى است كه از خوش خلقى پيشوايان بزرگ كه سزاوار است براى همه درس عبرت باشد، و در طريق ارشاد مردم از آن الهام بگيرند.
4- در حديث معروفى از برخورد امام حسن مجتبى عليه السّلام با مردم ، مى خوانيم كه روزى يك مرد شامى امام را (در كوچه هاى مدينه ) ديد كه سوار بر مركب است .
شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت كرد، امام پاسخى به او نمى گفت ، هنگامى كه از لعن و ناسزاها فراغت حاصل كرد، امام روبه او كرد سلام فرمود و در چهره او خنديد فرمود: اى مرد محترم گمان مى كنم كه تو در اين ديار غريبى و حقايق بر تو مشتبه شده است هرگاه از ما طلب عفو كنى ، تو را مى بخشم و اگر چيزى بخواهى ، به تو مى دهيم ، اگر راهنمائى بخواهى تو را راهنمائى مى كنيم ، و اگر مركبى از ما بخواهى در اختيارت مى گذاريم ، اگر گرسنه اى سيرت مى كنيم ، و اگر برهنه اى لباس در اندامت مى پوشانيم ، اگر نيازمندى بى نيازت مى كنيم ، و اگر از جايى رانده شده اى پناهت مى دهيم (خلاصه ) هر حاجتى داشته باشى برآورده مى كنيم . و اگر دعوت ما را بپزيرى و به خانه ما بيائى و ميهمان ما باشى ، تا موقع حركت از تو پذيرائى مى كنيم ، ما محل وسيعى داريم و امكانات فراوان و مال بسيار (پذيرائى از تو به هر مقدار، براى ما مشكلى ايجاد نمى كند).
هنگامى كه آن مرد اين سخن محبّت آميز را (در برابر سخنان ركيكى كه گفته بود) شنيد گريه كرد (و به كلّى منقلب و دگرگون شد) و گفت : گواهى مى دهم كه تو خليفة اللّه در زمين هستى ، خدا آگاه تر است كه نبوّت (و امامت ) را در كدام خاندان قرار دهد. پيش از آن كه اين محبت را از شما ببينم تو و پدرت مبغوض ترين خلق خدا در نزد ما بودى ، و اكنون محبوبترين بندگان خدا در نظر من هستى ، اين را گفت و به خانه امام حسن عليه السّلام آمد و تا روزى كه مى خواست از آنجا برود، ميهمان امام بود. و از معتقدان به محبت آنها شد.(175)
5- در كتاب ((تحف العقول )) آمده است كه پير مردى از انصار خدمت امام حسين عليه السّلام آمد و حاجتى داشت . امام فرمود: ((آبروى خود را حفظ كن از اين كه بخواهى آشكارا از من تقاضا كنى ، حاجتت را در كاغذى بنويس ‍ و به من دِه من كار خود را انجام مى دهم )).
او در نامه اى نوشت : ((اى اباعبداللّه ! فلان كس پانصد دينار از من طلبكار است و از من مى طلبد از او بخواهيد كه به من مهلت دهد تا توانايى پيدا كنم )). هنگامى كه امام حسين عليه السّلام نامه او را خواند داخل منزل شد، كيسه اى آورد كه در آن هزار دينار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: ((پانصد دينار را براى اداى دين به تو دادم و با پانصد دينار ديگر مشكلات زندگانيت را حل كن و هرگاه خواستى تقاضا كنى (از هر بى سروپايى تقاضا نكن بلكه ) از يكى از سه كس تقاضا كن ؛ يا فرد دين دار، يا صاحب شخصيّت ، يا بزرگ زاده اى ، امّا دين دار دينش سبب مى شود كه آبروى تو را حفظ كند، و امّا انسان با شخصيّت به خاطر شخصيّتش شرم مى كند كه حاجتت را انجام ندهد، و امّا بزرگ زاده مى داند تو بى جهت از او خواهش نكرده اى ، لذا آبروى تو را حفظ مى كند و تقاظاى تو را بى جواب نمى گذارد)).(176)
6- در حالات امام چهارم زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام چنين مى خوانيم : ((مردى از دشمنان كينه توز اهل بيت عليه السّلام نزد امام آمد او را ناسزا و دشنام داد، امام در جواب او چيزى نفرمود، چون آن مرد از نزد حضرت رفت ، امام به حاضران فرمود: اكنون دوست دارم با من بيائيد برويم نزد آن مرد، تا جواب مرا از دشنام او بشنويد، عرض كردند اى كاش جواب او را همان اوّل مى داديد، حضرت حركت فرمود، در حالى كه آيه شريفه ((و الكاظمين الغيظ و العافّين عن النّاس و اللّه يحبّ المحسنين )) را مى خواند)).
روايت كننده اين حديث مى گويد: از خواندن اين آيه دانستيم كه امام در نظر ندارد برخورد تندى با او كند. هنگامى كه به درِ خانه او رسيدند، حضرت از پشت در صدا زد، فرمود: بگوئيد: على بن الحسين است . هنگامى كه آن مرد متوجّه شد كه امام با جماعتى در خانه او آمدند، وحشت كرد و خود را براى شرّ و ناراحتى آماده مى كرد، هنگامى كه حضرت او را ديد فرمود: اى برادر! تو نزد ما آمدى و چنين و چنان گفتى ، هرگاه بدى هائى را كه به من نسبت دادى راست باشد از خدا مى خواهم كه مرا بيامرزد، و اگر دروغ گفتى و تهمت زدى از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد. آن مرد از اين بزرگوارى و خوش رفتارى شرمنده شد پيشانى امام را بوسيد و گفت آنچه من گفتم در تو نيست ، و من به اين بدى ها سزاوارترم .(177)
7- در حالات امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه مردى از اهل شام در مدينه منزل گزيده بود، و غالبا به مجلس آن حضرت مى آمد و مى گفت اشتباه نشود من به خاطر محبّت و دوستى به منزل شما نمى آيم ، بلكه در روى زمين ، كسى از شما اهل بيت نزد من مبغوض تر نيست ، و مى دانم دشمنى با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است ، ولى چون تو دارى فضايل و علوم مختلف همراه با فصاحت بيان هستى ، از سخنانت خوشم مى آيد لذا به مجلس تو مى آيم .
امام در پاسخ او مى فرمود: ((لن تخفى على اللّه خافية ؛ چيزى بر خدا پنهان نيست )).
مدّتى گذشت ، به امام خبر دادند كه مرد شامى بيمار شده و بيماريش شديد است ، مرد شامى به بازماندگانش سفارش كرده بود، هنگامى كه من مردم نزد محمد بن على الباقر عليه السّلام برويد و از او بخواهيد كه بر من نماز بگذارد، و به او بگوئيد كه من چنين وصيتى را كردم . صبحگاهان بود كه به امام خبر دادند او از دنيا رفته و چنين وصيتى كرده است - در حالى كه امام عليه السّلام در مسجد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مشغول تعقيب نماز صبح بود - امام فرمود: عجله نكنيد تا من بيايم ، سرزمين شام سرزمين سرد، و حجاز، منطقه گرم است ، ممكن است اين شخص گرمازده شده باشد، امام دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشت ، و مدتى دعا كرد. سپس برخاست و به منزل آن مرد شامى آمد و با صداى بلند آن مرد را كه تصوّر مى كردند مُرده است صدا زد. مرد شامى گفت : ((لبّيك يابن رسول اللّه )). حضرت او را نشاند و تكيه به چيزى داد، غذاى رقيقى براى او طلب كرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سينه و شكم او را خنك كنيد (همان كارى كه امروز با گرمازدگان مى كنند) آنگاه حضرت بازگشت ، چيزى نگذشت كه مرد شامى سلامتى خود را باز يافت ، خدمت امام آمده گفت : عرض خصوصى دارم . حضرت مجلس را خلوت كرد، مرد شامى عرض ‍ كرد: من شهادت مى دهم كه تو حجّت خدا بر خلقى ، و هر كس راهى جز راه شما برود گمراه و زيان كار است .
حضرت فرمود: مگر چه شده ؟ عرض كرد: شكى ندارم كه روح مرا قبض ‍ كردند و مرگ را با چشم خود ديدم ناگاه صدايى شنيدم كه مى گفت روح او را به تنش بازگردانيد چون محمد بن على صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از ما درخواست كرده است .(178)
8- در حديث معروفى در حالات امام ششم و در مقدّمه ((توحيد مفضّل )) مى خوانيم : ((مفضّل )) مى گويد روزى بعد از نماز عصر در روضه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم (ميان مقبره و منبر پيامبر اكرم ) نشسته بودم و در عظمت پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و مواهبى كه خدا به او داده است انديشه مى كردم ، ناگهان چشمم به ((ابن ابى العوجاء)) (يكى از ملحدان معروف آن زمان ) افتاد، كه در ميان جمعى از يارانش نشسته و براى آنها سخن مى گويد به طورى كه من سخنانش را مى شنيدم ، صاحب اين قبر به كمالات زيادى نائل شد، يكى از يارانش گفت : او مرد فيلسوفى بود كه ادّعاى نبوّت عظيمى كرد، و معجزاتى براى مردم آورد، عقل ها را متحيّر ساخت ، هنگامى كه مردم گروه گروه در دين او وارد شدند، او نام خود را در كنار نام خدا قرار داد و در شبانه روز پنج بار در اذان و اقامه نام او را همراه نام خدا مى برد، ((ابن ابى العوجا)) گفت : سخن درباره محمّد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را بگذار كه عقل من درباره او حيران شده ، سخن از اساس ‍ آفرينش بگو كه تصوّر من اين است ، جهان ابدى و ازلى است و خالق و مربّى اى ندارد.
((مفضّل )) مى گويد: خشم و غضب ، تمام وجود مرا فراگرفت ، رو به او كردم و گفتم : اى دشمن خدا تو راه اِلحاد و انكار را در پيش گرفتى و خالق متعال را انكار كردى ، خدائى كه آثار قدرت و عظمتش در تمام وجود تو نمايان است .
((ابن ابى العوجاء)) گفت : چرا اين گونه سخن مى گوئى اگر از علماى كلام و عقائدى استدلال كن ! اگر دليل قانع كننده اى داشتى ما مى پذيريم ، و اگر از دانشمندان نيستى ما را با تو سخنى نيست ، و اگر از ياران جعفربن محمدالصادق عليه السّلام هستى او هرگز با ما اين چنين سخن نمى گويد، او سخنانى از ما شنيده كه بسيار از آنچه تو شنيده اى تندتر و شديدتر است ، ولى هرگز با درشتى با ما سخن نگفته او آدم عاقل و فهميده و خويشتن دارى است كه هرگز با كسى برخورد تند نمى كند و به درشتى سخن نمى گويد، او با حوصله گوش به سخنان ما فرامى دهد، هنگامى كه سخن ما به پايان رسيد و پنداشتيم او را قانع كرده ايم ، او با منطق قوى و دلائل پُرقدرتى به ما پاسخ مى گويد و راه را بر ما مى بندد، اگر تو از ياران او هستى ، اين گونه با ما سخن بگو.(179)
اين حديث نشان مى دهد كه امام صادق عليه السّلام حتّى در برابر دشمنان لجوج و نامؤ دّب ، با نرمش سخن مى گفت ، و آنها را شيفته حُسن و خُلق خود مى نمود.
9- در حالات موسى بن جعفر عليهماالسّلام مى خوانيم ، كه مردى از دودمان خليفه مردم ، در مدينه بود كه امام را بسيار اذيت و آزار مى كرد، و به اميرمؤ منان على عليه السّلام ناسزا مى گفت ، بعضى از ياران امام عرض ‍ كردند اجازه بده او را به قتل برسانيم (و شرّ او را دفع كنيم ).
امام عليه السّلام با شدت از اين كار منع كرد و پرسيد جايگاه اين دشمن ما كجا است ؟
عرض كردند در يكى از نواحى اطراف مدينه زراعت مى كند، امام سوار بر مركب شد و به سوى مزرعه او آمد و مشاهده كرد، او در مزرعه است امام با مركب خود وارد مزرعه شد، آن مرد فرياد كشيد چه كار مى كنى ؟ زراعت ما را پايمال نكن . امام اعتنا نكرد و نزد او آمد و با خوش رويى و خنده فرمود چقدر خرج اين مزرعه كرده اى ؟
عرض كرد: صد دينار، فرمود: چقدر اميددارى از آن بهره بردارى كنى ؟ عرض كرد: علم غيبت ندارم ، فرمود: من مى گويم چقدر اميددارى عائد تو شود، عرض كرد: دويست دينار، امام فرمود: اين سيصد دينار را بگير و زراعت تو مال خودت آن مرد (شديدا تحت تاءثير اين حُسن خُلق و كرامت نفس و محبّت امام واقع شد و) برخاست و سر حضرت را بوسيد، امام بازگشت و به مسجد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمد، ناگهان آن مرد را در مسجد يافت كه در گوشه اى نشسته ، هنگامى كه چشمش به امام افتاد گفت : ((اللّه اءعلم حيث يجعل رسالته ؛ خدا آگاه تر است كه نبوّت (و امامت ) را در كجا قرار دهد)).
يارانش به او گفتند داستانت چيست ؟ تو قبلا حرف هايى برخلاف اين مى زدى ، او با يارانش به تندى سخن گفت و آنها را نهى كرد و پيوسته به امام دعا مى كرد، امام به اصحاب خود كه قبلا اراده كُشتن او را داشتند فرمود: ((كداميك از اين دو بهتر بود، كارى را كه شما قصد داشتيد، يا كارى كه من قصد داشتم )).(180)
10- در حالات امام على بن موسى الرضا عليه السّلام و برخورد محبّت آميز او با مردم چنين آمده است : يكى از ياران او مى گويد: من در خدمتش در مجلسى بودم در حالى كه گروه زيادى از مردم اجتماع كرده بودند و از مسائل حلال و حرام سؤ ال مى كردند، ناگهان مردى قدبلند و گندمگون بر او وارد شد و سلام كرد و گفت من يكى از دوستان شما، و از دوستان پدران و اجدادتان هستم ، من از حج مى آيم ، زاد و توشه خود را از دست داده ام و چيزى كه مرا به مقصدم برساند ندارم اگر صلاح بدانيد مبلغى به من بدهيد و مرا به شهر خود برسانيد، خداوند به من نعمت داده هنگامى كه به شهرم رسيدم آنچه را كه به من عطا فرموديد آن را از طرف شما انفاق مى كنم ، چون من نياز به صدقه ندارم . فرمود بنشين خدا رحمتت كند سپس رو به مردم كرد و با آنها سخن مى گفت (و سؤ الاتشان را جواب مى داد) تا پراكنده شدند و من با دو نفر ديگر در خدمتش بوديم ، فرمود: اجازه بدهيد من به اندرون خانه بروم ، برخاست و داخل اتاق خود شد، سپس برگشت و دست خود را از بالاى در بيرون آورد و صدا زد اين مرد خراسانى كجاست ؟ فرمود: اين دويست دينار را بگير و براى هزينه سفرت از آن بهره بردارى كن و به آن تبرّك بجوى و چيزى از طرف من انفاق نكن . و هم اكنون برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم . هنگامى كه مرد خراسانى رفت ، امام بيرون آمد، يكى از حاضران عرض كرد، فدايت شوم محبّت زيادى درباره اين مرد كرديد، چرا خود را از آن پنهان نموديد؟ فرمود: مى ترسيدم آثار ذلّت سؤ ال ، در صورت او ببينم (مى خواستم شرمنده نشود).(181)
11- در حالات امام جواد محمد بن على عليهماالسّلام آمده است كه يكى از يارانش مى گويد: خدمت آن حضرت بودم ، گوسفندى از يكى از كنيزان آن حضرت گم شده بود، يكى از همسايه ها را گرفته بودند و كشان كشان خدمتش آوردند و مى گفتند تو گوسفند ما را سرقت كرده اى . امام فرمود: دست از همسايگان ما برداريد، آنها گوسفند شما را سرقت نكرده اند، گوسفند شما در خانه فلان كس است برويد و آن را از خانه او بياوريد، آنها رفتند و گوسفند را در خانه او ديدند و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره كردند، در حالى كه او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را سرقت نكرده است . سرانجام او را نزد حضرت آوردند. امام فرمود: واى بر شما به اين مرد ستم كرده ايد، گوسفند بدون اطلاع او وارد خانه اش شده است سپس امام دستور داد در برابر پاره كردن لباس او و كتك زدن چيزى به او بدهند (و او را راضى كنند و با محبّت بازگردانند، و آنها چنين كردند).(182)
12- در حالات امام هادى عليه السّلام مى خوانيم كه يكى از ياران آن حضرت به نام ((ابوهاشم جعفرى )) مى گويد در تنگناى شديدى واقع شدم و به خدمت امام هادى عليه السّلام رفتم ، تا به او شكايت كنم ، پيش از آنكه من سخن آغاز كنم ، امام فرمود: اى ((ابوهاشم )) كدام يك از نعمت هاى الهى را مى خواهى شُكر آن را ادا كنى ؟ ابوهاشم مى گويد: من از اين سخن ناراحت شدم و سكوت كردم و ندانستم چه در پاسخ بگويم . امام خودش ادامه داد و فرمود خداوند ايمان را به تو روزى كرد، و بدن تو را به وسيله آن بر آتش دوزخ حرام نمود، خداوند سلامت و تندرستى به تو داد و تو را براطاعتش يارى كرد، خداوند قناعت به تو روزى داد تا در پيش مردم بى ارزش نشوى .
اى ابوهاشم ! من ابتدا به سخن كردم براى اين كه گمان كردم مى خواهى شكايتى از كسى كه اين نعمت ها را به تو ارزانى داشته است نزد من مطرح كنى ، و من دستور دادم يكصد دينار به تو بدهند، آن را بگير (و مشكل خود را با آن مرتفع كن ).(183)
اين بزرگوارى و حُسن برخورد سبب شد كه او راضى و خشنود، بى آنكه طرح شكايتى از زندگى خود كند، از خدمت امام باز گردد.
13- مرحوم ((كلينى )) در جلد اوّل ((اصول كافى )) درباره حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل مى كند كه آن حضرت را در نزد شخصى به نام ((على بن نارمش )) كه از دشمن ترين مردم نسبت به آل ابى طالب بود (از سوى بنى عباس ) حبس كرده بودند و به آن مرد دستور داده شده بود كه هر چه مى توانى بر آن حضرت سخت بگير و آزار و شكنجه كن ! ولى يك روز بيشتر نگذشته بود كه آن مرد (ناصبى خشن ) چنان در برابر امام نرم شد كه صورت بر پاى مباركش مى گذارد و به عنوان احترام و بزرگداشت چشم به زيرمى انداخت و نگاه به حضرت نمى كرد. هنگامى كه از نزد امام بيرون آمد به كلّى دگرگون شده بود و سخت به امام اعتقاد پيدا كرده و بهترين سخنان را درباره حضرت مى گفت (184) اين نشان مى دهد كه رفتار امام از نظر عبادت و اطاعت و حُسن خُلق و حُسن رفتار به قدرى عالى بوده كه در اين مدت كوتاه ، سرسخت ترين دشمنان را به بهترين دوستان مبدّل ساخت .
14- درباره حضرت مهدى ولى عصر عليه السّلام ارواحنافداه ، و حُسن خُلق و برخورد مملو از لطف و عنايتش به افرادى كه به محضرش رسيده اند سخن بسيار است ، از جمله مرحوم ((محدث نورى )) در كتاب ((جنّة الماءوى )) از يكى از علماى معتمد نجف اشرف نقل مى كند كه در نجف اشرف مرد با ايمان و مخلصى بود به نام ((شيخ محمد))، او گرفتار ناراحتى شديد سينه بود به گونه اى كه همراه سرفه ، اخلاط خون آلود از سينه او خارج مى شد، و در نهايت تنگدستى مى زيست ، و غالبا به اطراف نجف براى تحصيل روزى مى رفت ، امّا به قدر كافى چيزى عايد او نمى شد، در عين حال سخت علاقه مند بود كه با دخترى از اهل نجف ازدواج كند، و هر زمان خواستگارى مى رفت با جواب منفى رو به رو مى شد، زيرا فقير و فاقد امكانات بود، ((هنگامى كه فقير و بيمارى و نوميدى از ازدواج با آن دختر، او را تحت فشار قرار داد، تصميم گرفت به آنچه در ميان اهل نجف معروف بود كه براى حل مشكل ، چهار شب چهار شنبه به ((مسجد كوفه )) بروند و به ذيل عنايت ولى عصر (عج ) متوسّل شوند تا به ديدار آن امام بزرگوار نايل گردند و به مقصود خود برسند))، عمل كند.
اين كار را شروع كرد و پى در پى شب هاى چهارشنبه به مسجد كوفه مى رفت تا شب آخر فرارسيد، شبى بود زمستانى و تاريك و تواءم با بادهاى سخت و كمى باران .
او مى گويد آن شب من بر سكويى كه نزديك در مسجد بود نشسته بودم و نمى توانستم وارد مسجد شوم ، زيرا از اين مى ترسيدم كه مسجد به خاطر خون ريزى سينه ام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششى در برابر سرما نداشتم ،
انبوه شديدى بر من سنگينى مى كرد و دنيا در نظرم تيره و تار شده بود، پيش ‍ خود فكر مى كردم ، شبها يكى پس از ديگرى گذشت و با اين همه رنج و زحمت و مشقت و خوف ، در اين چهل شب به جايى نرسيدم ، در حالى كه ياءس و نوميدى تمام وجود مرا فراگرفته بود، احدى در مسجد حضور نداشت ، من آتشى براى تهيه قهوه برافروخته بودم كه به آن عادت داشتم ترك كنم ، و قهوه اى كه با من بود بسيار كم بود، ناگهان ديدم مردى از طرف در به سوى من آمد، همين كه چشمم به او افتاد، پيش خود گفتم : اين يكى از عرب هاى باديه نشين اطراف مسجد است و آمده است كه از قهوه من بنوشد، و در اين شب تاريك بى قهوه بمانم .
در همين حال كه در انديشه بودم ، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام كرد و در برابر من نشست ، تعجّب كردم ، چگونه نام مرامى داند گفتم شايد از يكى از قبايل اطراف نجف باشد كه من گاهى براى گرفتن كمك به سراغ آنها مى روم ، سؤ ال كردم آيا شما از فلان طايفه ايد؟ گفت : نه ، قبيله ديگرى را نام بردم گفت : نه ، و هر چه گفتم جواب منفى داد، من عصبانى شدم و به عنوان استهزاء گفته شما از قبيله طُرى طِره هستيد (طرى طره لفظ بى معنايى بود) آن بزرگوار اين سخن را كه شنيد تبسّم كرد، و خشمگين نشد، فرمود: ايرادى ندارد بگو ببينم براى چه به اينجا آمده اى ؟ گفتم به تو چه مربوط است كه در اين كارها دخالت مى كنى ؟