بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۳۴ -


اى اسحاق ، آيا تو حديث ولايت را روايت نمى كنى ؟ گفتم : چرا. گفت : باز گو. من باز گفتم . گفت : نمى بينى كه خداوند چيزى را براى على عليه السلام واجب گردانيده كه براى آن دو واجب ننموده است ؟ گفتم : مردم مى گويند: اين حديث به خاطر حارثه بوده است .(857) گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين حديث را كجا بيان كرد؟ گفتم : پس از بازگشت از حجة الوداع . گفت : زيد بن حارثه كى كشته شد؟ گفتم : در جنگ موته . گفت : مگر زيد پيش از واقعه غدير خم كشته نشد؟ گفتم : چرا. گفت : به من خبر ده ، اگر فرزند پانزده ساله تو بگويد: مولاى من مولاى پسرعموى من است ، آيا تو اين سخن را ناخوشايند مى دارى ؟ گفتم : آرى ، گفت : آيا فرزند خود را منزه مى دارى از چيزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از آن منزه نمى دارى ؟! واى بر شما! آيا دانشمندان خودتان را اربابان خود قرار داده ايد! خداى بزرگ مى فرمايد: ((قوم يهود دانشمندان و راهبان خود را به جاى خدا اربابان خود قرار داده اند))، به خدا سوگند براى آنان روزه نگرفتند و نماز نگزاردند، ولى به آنان فرمان دادند و آنان فرمانشان را اطاعت نمودند.

ثم قَالَ: اتروى قول النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم لعلى عليه السلام : اءَنْتَ منى بمنزلة هارون من موسى ؟ قُلْتُ: نعم . قَالَ: اما تعلم اءن هارون اخو موسى لابيه و امّه ؟ قُلْتُ بلى . قَالَ: فعلى كذلك ؟ قُلْتُ: لا. قَالَ: فهارون نبى و ليس على كذلك ، فما المنزلة الثالثة الا الخلافة . و هَذَا كما قَالَ المنافقون : اءِنَّهُ استخلفه استثقالا له فاراد اءن يطيب نفسه ، و هَذَا كما حكى الله عزّ و جل عن موسى حيث يَقوُل لهارون : اخلفنى فِى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين .(858)

سپس گفت : آيا اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام را روايت مى كنى كه : ((نسبت تو با من مانند نسبت هارون با موسى است ...))؟ گفتم : آرى . گفت : مى دانى كه هارون برادر پدر و مادرى موسى بود؟ گفتم : آرى . گفت : على عليه السلام هم چنين نسبتى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشت ؟ گفتم : نه . گفت : هارون پيامبر بود و على عليه السلام نبود، پس [جز منزلت برادرى نسبى و پيامبرى] منزله سوم غير خلافت نمى تواند باشد. و اين جمله را از آن رو فرمود كه منافقان گفتند: ((چون پيامبر همراهى او را خوش ندانست وى را در جاى خود گذاشت)) و آن حضرت خواست او را شادمان سازد؟ و اين سخن مانند همان سخنى است كه خداى بزرگ از موسى حكايت كرده كه به هارون گفت : ((در ميان قوم من جانشينم باش ، و علم صالح كن و از راه مفسدان پيروى منما.))

فقُلْتُ: اءنّ موسى خلّف هارون فِى قومه و هو حى ثم مضى الى ميقات الله عزّ و جل ، و اءنّ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم خلف عليا عليه السلام حين خرج الى غزاته . فقَالَ: اخبرونى عن موسى حين خلف هارون كان معه حيث مضى الى ميقات ربه احد من اصحابه ؟ فقُلْتُ: نعم .(859) قَالَ: اوليس قد استخلفه على جميعهم ؟ قُلْتُ: بلى . قَالَ: كذلك على عليه السلام خلفه النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم حين خرج فِى غزاته فِى الضعفاء و النساء و الصبيان اءذْ(860) كان اكثر قومه معه و [ اءنْ] كان قد جعله خليفة على جميعهم ؛ و الدليل على اءِنَّهُ جعله خليفة عليهم فِى حياته اءِذَا غاب و بعد موته قَوْله : على منى بمنزلة هارون من موسى الا اءِنَّهُ لا نبى بعدى . و هو وزير النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم ايضا بهَذَا القول ، لان موسى قد دعا الله عزّ و جل فيما دعا الله : و اجعل لى وزيرا من اهلى ، هارون اخى ، اشدد به ازرى ، و اشركه فِى امرى .(861) فاءِذَا كان على عليه السلام منه بمنزلة هارون من موسى فهو وزيره كما كان هارون وزير موسى و خليفته .

گفتم : موسى در زمان حياتش هارون را در ميان قوم خود جانشين ساخت سپس به ميقات خداوند رفت ، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على را جانشين ساخت آن گاه كه مى خواست براى جنگى بيرون شود.(862) گفت : به من خبر ده كه آيا هنگامى كه موسى ، هارون را جانشين خود ساخت سپس به ميقات خداوند رفت كسى از اصحابش هم با او بود؟ گفتم : آرى . گفت : آيا او را در ميان همه آنان جانشين نساخت ؟ گفتم : چرا. گفت : على عليه السلام نيز همين طور بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه خواست از براى جنگى بيرون شود او را در ميان ضعفا و زنان و كودكان جانشين خود ساخت ، زيرا بيشتر قومش با او همراه بودند و با اين حال او را بر همه آنان جانشين قرار داد. دليل اين كه او را در زمان حيات خود به هنگام غياب و نيز پس از مرگش بر همه جانشين قرار داد گفتار آن حضرت است كه : ((على نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى است ، جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد)).(863) و به دليل همين فرمايش ‍ حضرت كه على عليه السلام نسبتش با آن حضرت مثل نسبت هارون با موسى است ، پس وزير آن حضرت نيز مى باشد، چه موسى عليه السلام به پيشگاه خداوند دعا كرد و از جمله عرضه داشت : ((و براى من وزيرى از خاندانم قرار ده كه او هارون برادرم است ، پشتم را بدو محكم ساز و او را در كارم شريك گردان))، پس هر گاه على عليه السلام به منزله هارون نسبت به موسى باشد پس وزير و خليفه آن حضرت خواهد بود چنان كه هارون وزير و خليفه موسى بود.

ثم اقبل على اصحاب النظر و الكلام فقَالَ: اسالَكُمْ او تسالونى ؟ فقَالَوا: بل نسالك . فقَالَ: قولوا. فَقَالَ قائل منهم : اليست امامة على عليه السلام من قبل الله تعالى نقل ذلك عن الرسول صلى الله عليه و آله و سلم من نقل الفرض مثل الظهر اربع ركعات ، وفِى مائتى درهم خمسة دراهم ، و الحج الى مكة ؟ فَقَالَ: بلى . قَالَ: فما بالهم لم يختلفوا فِى جميع الفروض و اختلفوا فِى خلافة على عليه السلام وحدها؟ قَالَ المامون : اءنّ جميع الفرض لا يقع فيه من التنافس و الرغبة ما يقع فِى الخلافة .

سپس ره به اصحاب نظر و كلام نمود و گفت : من از شما بپرسم يا شما از من مى پرسيد؟ گفتند: ما از تو مى پرسيم . گفت : بگوييد. يكى از آنان گفت : مگر نه اين است كه امامت على عليه السلام از سوى خداى متعال است و آن را كسانى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه : ساير واجبات دينى مثل اين كه نماز ظهر چهار ركعت است ، و در هر دويست درهم پنج درهم زكات است ، و حج به مكه را از آن حضرت نقل كرده اند؟ ماءمون گفت : چرا. گفت : پس چرا در هيچ يك از واجبات اختلاف نكردند و تنها در خلافت على عليه السلام اختلاف ورزيدند؟ ماءمون گفت : زيرا در هيچ يك از فرائض مانند خلافت ميل و رغبت و رقابت صورت نمى گيرد.

فَقَالَ آخر: ما اءِنَّكَرت اءن يَكوُن النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم امرهم باختيار رجل يقوم مقامه رافة بهم و رقة عليهم اءن يستخلف هو بنفسه فيغير خليفته فينزل العذاب ؟ قَالَ: اءِنَّكَرت ذلك من قبل اءن الله تعالى اراءف بخلقه من النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و قد بعث نبيه اليهم و هو يعلم اءن فيهم عاص و مطيع (864) فَلِم يمنعه ذَلِكَ من ارساله . و علة اخرى : لو امرهم باختيار رجل كان لايخلو من اءن يَكوُن امرا لِكُلِّ او امرا لبعض . فان كان امرا لِكُلِّ، من كان المختار؟ و اءنْ كان امرا لبعض فلا بد على هَذَا البعض علامة ، فان قُلْتُ: الفقهاء فلا بد من تحديد الفقيه و سمته .

ديگرى گفت : چه انكارى دارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از روى مهر و دلسوزى آنان را امر به انتخاب مردى براى خلافت و جانشينى خود فرموده باشد كه مبادا خودش براى آنان خليفه تعيين كند و آنان خلافت او را نپذيرند و تغيير دهند و در نتيجه عذاب نازل شود؟ گفت : از اين رو منكر آنم كه خداى متعال از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خلق خود مهربانتر است و با اين حال پيامبر خود را در ميان آنان برانگيخت با آن كه مى دانست در ميان آنان نافرمان و فرمانبر وجود دارد، ولى اين مطلب او را از ارسال او باز نداشت .

علت ديگر اين كه : اگر آنان را به انتخاب مردى امر فرموده بود از دو حال بيرون نيست : يا اين فرمان به همه بود يا به بعضى ! اگر فرمان به همه بود، پس شخصى برگزيده كه بود؟ و اگر فرمان به بعضى بود، ناگزير بايد نشانه هايى داشته باشد. اگر گويى : آن ها فقهايند، ناچار بايد حدود و نشانه هاى فقيه ذكر شود.

قَالَ آخر: فقد روى اءن النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم قَالَ: ما رآه المسلمون حسنا فهو عند الله حسن ، و ما راوه قبيحا فهو عند الله تعالى قبيح . فَقَالَ: لَا بد من اءن يريد كل المؤ منين او البعض . فَاءِن اراد الكل فهو مفقود، لان الكل لَا يمكن اجتماعهم . و اءنْ كان البعض ، فقد روى كل فِى صاحبه حصنا، مثل رواية الشيعة فِى على عليه السلام و رواية الحشوية فِى غيره . فمتى يثبت ما يريدون من الامامة ؟

ديگرى گفت : از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : ((آن چه را مسلمانان خوب بدانند نزد خداوند خوب است ، و آنچه را بد بدانند نزد خداوند بد است)).

ماءمون گفت : ناگزير بايد مراد همه مؤ منين باشند يا بعضى از آنان . اگر مراد همه باشند، چنين چيزى وجود ندارد، زيرا امكان ندارد همه اجتماع كنند و اتفاق نظر داشته باشند. و اگر بعضى از آن ها مرادند، مشاهده مى شود كه هر دسته از آنان در مورد فرد منتخب خود روايات خوب مى آورند، مثل روايت شيعه درباره على عليه السلام و روايت حشويه درباره ديگرى . در اين صورت كى امامتى كه در طلب آنند ثابت مى گردد؟

فَقَالَ آخر: فيجوز اءن يزعم اءن اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم اخطاءوا. قَالَ: كيف يزعم انهم اخطاءوا و اجتمعوا على الضلالة و هم لَا يعلمون فرضا و لَا سنة ؟ لانك تزعم اءن الامامة لَا فرض من الله تبارك و تعالى و لَا سنة من الرسول ، و كيف يَكوُن مما (فيما - م ص) ليس عندك بفرض و لَا سنة خطاء؟

ديگرى گفت : بنابراين جايز است كه پندارند اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم خطا كرده اند. ماءمون گفت : چگونه اين پندار پديد آيد كه آنان خطا نمودند و بر ضلالت و گمراهى اتفاق كردند در حالى كه آنان [امامت را] نه فرضى مى دانتند نه سنتى ؟ زيرا گمان تو اين است كه امامت نه از جانب خداى متعال واجب است نه از سوى سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، بنابراين چگونه در مورد چيزى كه در نظر تو نه فرض است نه سنت ، خطا صورت مى گيرد؟

قَالَ آخر: فانت تدعى لعلى عليه السلام من الامامة ، فهات بينتك على ما تدعى .

قَالَ: ما انا بمدع و لكنى مقر و لَا بينة على المقر، و المدعى من يزعم اءن اليه التولية و العزل و اءن اليه الاختيار. و البينة لَا تعرى من اءَنْ يَكوُن فِى شركائه فهم خصماء، او تكون من غيرهم و الغير معدوم ، فكيف يؤ تى بالبينة على هَذَا؟!

ديگرى گفت : تو مدعى امامت براى على عليه السلام هستى ، گواه اين مدعيات را بياور. ماءمون گفت : من مدعى نيستم بلكه مقر هستم و آوردن گواه بر مقر لازم نيست ، و مدعى آن كسى است كه گمان دارد توليت و عزل به او واگذار شده و اختيار انتخاب با اوست . و گواهان يا با مدعى در عقيده شريكند كه در اين صورت خود، مدعى و خصم خواهند بود و گواهيشان پذيرفته نيست ، و يا ديگرانند، كه در اين جا ديگرى فرض ندارد [چرا كه در اين صورت با نظريه او مخالفند و گواهى به نفع او نخواهند داد]، پس ‍ چگونه مى توان بر اين مطلب گواه آورد؟

فَقَالَ آخر: فما كان الواجب على على عليه السلام بعد مضى رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم ؟ قَالَ: ما فعله . قَالَ: افما وجب عليه اءَنْ يعلم النَّاس اءِنَّهُ امام ؟ فَقَالَ: اءنّ الامامة لَا تكون بفعل منه فِى نفسه و لَا بفعل من النَّاس فيه من اختيار او تفضيل او غير ذَلِكَ، اءِنَّمَا يَكوُن بفعل من الله تبارك و تعالى فيه كما قَالَ لابراهيم عليه السلام : اءِنِّى جاعلك للناس اماما.(865)

و كما قَالَ عزّ و جل للملائكة : انى جاعل فِى الارض خليفة .(866) و كما قَالَ لداود عليه السلام اياه فِى بدو الصنيعة ، و التشريف فِى النسب ، و الطهارة فِى المنشاء، و العصمة فِى المستقبل ، و لو كانت بفعل منه فِى نفسه كان من فعل ذَلِكَ الفعل مستحقا للامامة و اءِذَا عمل خلافها اعتزل ، فيَكوُن خليفة من قبل افعاله .

ديگرى گفت : پس تكليف على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه بود؟ ماءمون گفت : همان كه كرد. گفت : آيا بر او واجب نبود كه به مردم امامت خود را اعلام كند؟ ماءمون گفت : امامت چيزى نيست كه مربوط به فعل شخص ‍ وى يا فعل مردم باشد از قبيل انتخاب يا برترى دادن و غير اين ها، بلكه فعل خداى متعال است ، چنان كه به ابراهيم عليه السلام فرمود: ((من تو را امام قرار مى دهم))، و به ملائكه فرمود: ((من در زمينه خليفه قرار مى دهم))، و به داود عليه السلام فرمود: ((ما تو را در زمين خليفه قرار داديم)).

پس امام از سوى خداى متعال امام است به اين كه او را در آغاز خلقتش و در شرافت نسب و طهارت منشاء و عصمت در آينده بر مى گزيند. و اگر امامت به فعل خودش بستگى داشت ، هر كس با انجام آن مستحق امامت مى شد، و چون به خلافت آن عمل مى كرد منزوى مى گشت ، و در اين صورت از سوى فعل خود خليفه بود.

قَالَ آخر: فَلِم اوجبت الامامة لعلى عليه السلام بعد رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم ؟ قَالَ: لخروجه من الطفولية الى الايمان كخروج النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم من الطفولية الى الايمان ، و براءته من الضلالة و اجتنابه عن الشرك كبراءته النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم عن الضلالة و اجتنابه عن الشرك ، لان الشرك ظلم و لَا يَكوُن الظالم اماما و لَا من عبد و ثنا باجماع ، و من اشرك فقد حل من الله تعالى محل اعدائه ، فالحكم فيه الشهادة عليه بما اجتمعت عليه الامة حتّى يجى ء اجماع آخر مثله ؛ و لان من حكم عليه مرة لَا يجوز اءَنْ يَكوُن حاكما، فيَكوُن الحاكم محكوما عليه ، فلا يَكوُن حينئذ فرق بين الحاكم و المحكوم عليه .

ديگرى گفت : به چه چيز امامت را پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى على عليه السلام لازم ساختى ؟ ماءمون گفت : زيرا مانند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كودكى به ايمان شتافت و مانند آن حضرت از ضلالت و گمراهى بيزار و از شرك پرهيز داشت ، چه شرك ظلم است ، و ظالم نميتواند امام باشد و نه كسى كه بت پرستيده باشد، به اجماع امت ، و هر كه شرك ورزد از سوى خداى متعالى در جايگاه دشمنان خدا قرار خواهد گرفت ، پس حكم درباره او همان اجماعى است كه عليه او شده تا اجماع ديگرى قائم شود و آن را باطل سازد. و نيز به اين دليل كه هر كس يك بار محكوم عليه واقع شود ديگر جايز نيست حاكم باشد، چه در اين صورت حاكم خود محكوم عليه خواهد بود و آن هنگام فرقى ميان حاكم و محكوم نيست .

قَالَ آخر: فَلِم لم يقاتل على عليه السلام ابابكر كما قاتل معاوية فَقَالَ: المساءلة محال ، لان ((لم)) اقتضاء و ((لم يفعل)) نفى ، و النفِى لَا يَكوُن له علة ، و اءِنَّمَا العلة للاثبات . و اءِنَّمَا يجب اءَنْ ينظر فِى امر على عليه السلام امن قبل الله او من قبل غيره . فَاءِن صح اءِنَّهُ من قبل الله تعالى فالشك فِى تدبيره كفر، لقَوْله تعالى : فلا و ربك لَا يومنون حتّى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لَا يجدوا فِى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما.(867)

فافعال الفاعل تبع لاصله ، فَاءِن كان قيامه عن الله عزّ و جل فافعاله عنه ، و على النَّاس الرضا و التسليم . و قد ترك رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم القتال يوم الحديبية يوم صد المُشرِكُون هديه عَن البيت ، فلما وجد الاعوان و قوى حارب ، كما قَالَ الله عزّ و جل فِى الاول فاصفح الصفح الجميل ،(868) ثم قَالَ عزّ و جل : اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم واقعدوا لهم كل مرصد.(869)

ديگرى گفت : پس چرا على عليه السلام با ابوبكر نجنگيد چنان كه با معاويه به جنگ پرداخت ؟ ماءمون گفت : اين پرسش جواب ندارد، زيرا ((چرا)) سؤ ال از علت است ، و كارى نكردن عمل سلبى است و آن علت ندارد علت از آن امور مثبت است . با اين حال بايد در امر على عليه السلام نگريست كه آيا از سوى خدا بوده يا از سوى غير خدا؟ پس اگر از سوى خدا بوده شك در تعبير و عملكرد او كفر است ، زيرا خداوند مى فرمايد: ((به پروردگارت سوگند كه اينان مؤ من نخواهند بود تا اين كه در مورد مشاجرات خود تو را داور كنند، سپس از آن چه حكم كردى حرجى در خود نيابند، و دربست تسليم تو باشند)).

افعال فاعل هميشه تابع اصل آن است ، پس اگر قيامش از جانب خداوند بوده كارهايش به حساب اوست و بر مردم لازم است راضى و تسليم باشند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز حديبيه كه مشركان او را از بردن قربانى به خانه كعبه مانع شدند، جنگ نكرد، و چون يارانى پيدا نمود و قدرت يافت به جنگ پرداخت ، چنان كه خداى بزرگ در آغاز فرمود: ((پس گذشت كن گذشتى نيكو))، سپس فرمود: ((مشركان را هر جا يافتيد بكشيد، و بگيريدشان و محاصره شان كنيد و در هر جا در كمين آنان باشيد)).

قَالَ آخر: اءِذَا زعمت امامة على عليه السلام من قبل الله تعالى و اءِنَّهُ مفترض الطاعة فَلِم لم يجز الا التبليغ و الدعاء [كما] للانبياء صلى الله عليه و آله و سلم و جاز لعلى عليه السلام اءَنْ يترك ما امر به من دعوة النَّاس ؟ فَقَالَ المَاءموُن : انا لم نزعم اءَنْ عليا عليه السلام امر بالتبليغ فيَكوُن رسولا و لكنه وضع علما بين الله تعالى و بين خلقه ، و من تبعه كان مطيعا، و من خالفه كان عاصيا، فَاءِن وجد اعوانا يتقوى بهم جاهد، و اءنْ لم يجد اعوانا فاللوم عليهم لَا عليه ، لانهم امروا بطاعة على عليه السلام على كل حال ، و لم يؤ مر هو بمجادلتهم (بمجاهدتهم - م ص) الا بقوة ، فهو بمنزلة البيت ، على النَّاس الحج اليه ، فاءِذَا حجوا ادوا ما عليهم ، و اءِذَا لم يفعلوا كانت اللائمة عليهم لَا على البيت .

ديگرى گفت : تو كه پندارى على عليه السلام از سوى خداى متعال امام است و اطاعت او واجب ، پس چرا وظيفه كه جز تبليغ و دعوت نيست چنان كه وظيفه انبياء عليهم السلام بود، براى على عليه السلام جايز بود كه دست از دعوت مردم كه بدان ماءمور بود، بر دارد؟

ماءمون گفت : من معتقد نيستم كه على عليه السلام ماءمور به تبليغ بود تا رسول شود، بلكه او نشانه اى بين خدا و آفريدگانش قرار داده شده بود، هر كه از او پيروى كرد فرمانبر است ، و هر كه مخالفت او كرد نافرمان . اگر ياورانى مى يافت كه نيرويش باشند جهاد مى كرد، و اگر ياورانى نمى يافت عار و ننگ بر مردم بود نه بر او، زيرا آنان در هر حالى ماءمور به اطاعت على عليه السلام بودند ولى آن حضرت ماءمور به مجادله (مجاهده) با آنان نبود مگر زمانى كه نيرو داشته باشد. آن حضرت به منزله كعبه است كه مردم وظيفه دارند به سوى آن روند، اگر حج كردند تكليف خود را عمل كرده اند، و اگر نكردند عار و ننگ دامنگير آن هاست نه دامنگير كعبه .

و قَالَ آخر: اءِذَا اوجبت اءِنَّهُ لَا بد من امام مفترض الطاعة بالاضطرار، فكيف يجب بالاضطرار اءِنَّهُ على دون غيره ؟ فَقَالَ: من قبل اءَنْ الله عزّ وجل لَا يفرض مجهولا و لَا يَكوُن المفروض ‍ ممتنعا، اءذْ المجهول ممتنع ، و لابد من دلالة الرسول على الفرض ‍ ليقطع العذر بين الله تعالى و بين عباده . ارايت لو فرض الله تعالى على النَّاس صوم شهر و لم يعلم النَّاس اى شهر هو و لم يوسم ، كان على النَّاس استخراج ذَلِكَ بعقَوْله م حتّى يصيبوا ما اراد الله تعالى ، فيَكوُن النَّاس حينئذ مستغنين عَن الرسول المبين لهم ، و عَن الامام الناقل خبر الرسول اليهم ؟!

ديگرى گفت : حال كه وجود امام واجب الاطاعة را ناگزير و واجب مى شمارى ، چگونه چنين امامى ناچار على عليه السلام است نه غير او. ماءمون گفت : زيرا خداى بزرگ چيز مجهول و نامعلومى را واجب نمى كند و نيز واجب نمى تواند ممتنع و ناممكن باشد، و چون مجهول ممتنع است ناگزير بايد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر آن واجب راهنمايى كند تا عذر ميان خداى متعال و بندگانش را قطع سازد. نبينى اگر خداى متعال روزه ماهى را واجب كند ولى به مردم اعلام نكند كه آن ماه كدام است و نشان آن را بيان ندارد، بر مردم است كه آن ماه را با عقل خود تعيين كنند تا به آن چه خدا خواسته دست يابند، و در اين صورت مردم از پيامبرى كه احكام را براى آنان بيان كند و از امامى كه خبر پيامبر را براى آنان نقل نمايد، بى نياز خواهند بود؟!

فَقَالَ آخر: من اين اوجبت اءَنْ عليا عليه السلام كان بالغا حين دعاء النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم ؟ فَاءِن النَّاس يزعمون اءِنَّهُ كان صبيا حين دعا و لم يكن جاز عليه الحكم و لَا بلغ مبلغ الرجال . فَقَالَ: من قبل اءِنَّهُ لَا يعرى فِى ذَلِكَ الوقت [من اءَنْ يَكوُن] ممن ارسل اليه النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم ليدعوه ، فَاءِن كان كذلك فهو محتمل للتكليف قوى على اداء الفرائض ؛ و اءنْ كان ممن لم يرسل اليه فقد لزم النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم قول الله تعالى : و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين .(870) و كان مع ذَلِكَ فقد كلف النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم عباد الله ما لَا يطيقون عَن الله عزّ و جل ، و هَذَا من المحال اَلَّذِى يمتنع كونه و لَا يَاءمَر به الحكيم و لَا يدل عليه الرسول صلى الله عليه و آله و سلم ؛ تعالى الله عَن اءَنْ يَاءمَر بالمحال ، و جل الرسول عَن اءَنْ يَاءمَر بخلاف ما يمكن كونه فِى حكمة الحكيم .

ديگرى گفت : از كجا ثابت است كه على عليه السلام هنگام دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بالغ بوده است ؟ چه مردم معتقدند كه وى هنگام دعوت كودك بوده و هنوز حكم و تكليف بر او جارى نشده و به حد مردان نرسيده بود.

ماءمون گفت : زيرا از دو حال خارج نيست : يا در آن وقت از جمله كسانى بوده كه پيامبر ماءمور دعوت آنان بوده يا نه ، اگر چنين بود پس او قايل تكليف بود و بر اداى واجبات ، نيرومند. و اگر از آنان بود كه نمى بايست به دعوت آنان پرداخت پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مورد اين عتاب قرار مى گيرد كه : ((اگر بعضى از گفتارها را به ما بندد همانا با قدرت او را مى گيريم سپس رگ گردن او را قطع مى كنيم)).

و علاوه اين كه در اين صورت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بندگان خدا را از سوى خدا به اعمالى فوق طاقتشان تكليف نموده ، و اين محال و نشدنى است و خداوند حكيم بدان امر نمى كند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بدان راهنما نيست . خداوند برتر از آن است كه به امر محال فرمان دهد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فراتر از آن كه به خلاف چيزى كه در حكمت حكيم ممكن است ، دستور دهد.

فسكت القوم عند ذَلِكَ جميعا. فَقَالَ المَاءموُن : قد سالتمونى و نقضتم على ، افاسلَكُمْ؟ قَالَوا: نعم . قَالَ: اليس قد روت الامة باجماع منها اءَنْ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم قَالَ: من كذب على متعمدا فليتبواء مقعده من اَلْنَّار؟(871) قَالَوا: بلى . قَالَ: و روى عنه صلى الله عليه و آله و سلم اءِنَّهُ قَالَ: من عصى الله بمعصيد صغرت او كبرت ثم اتخذها دينا و مضى مُصرّا عليها فهو مخلد بين اطباق الجحيم ؟(872) قَالَوا: بلى . قَالَ: فخبرونى عَن رجل يختاره الامة فتنصبه خليفة هل يجوز اءَنْ يقَالَ خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و من قبل الله عزّ و جل و لم يستخلفه الرَّسوُل صلى الله عليه و آله و سلم ؟ فَاءِن قُلْتُم : نعم . فقد كابرتم ، و اءنْ قُلْتُم : لَا، وجب اءَنْ يَكوُن ابوبكر لم يكن خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و لَا من قبل الله عزّ وجل و اءِنَّكَم تكذبون على نبى الله صلى الله عليه و آله و سلم و اءِنَّكَم متعرضون لان تكونوا ممن وسمه النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم بدخول اَلْنَّار.