بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۳۵ -


در اين جا همه ساكت شدند و پاسخى ندادند. ماءمون گفت : شما از من پرسيديد و نقض خود را گفتيد، حال من از شما بپرسم ؟ گفتند: آرى . گفت : آيا امت به اجماع اين روايت را نقل نكرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده : ((هركس عمدا بر من دروغ بندد بايد جايگاه خود را در آتش فراهم كند))؟ گفتند: چرا. گفت : و نيز اين روايت كه : ((هر كس به گناهى نافرمانى خدا كند، كوچك باشد يا بزرگ ، سپس آن را دين خود قرار دهد و با اصرار بر آن بميرد، چنين كسى براى هميشه ميان طبقات دوزخ معذب خواهد بود))؟

گفتند: چرا، گفت : به من خبر دهيد آيا مردى را كه امت او را برگزيده و به خلافت منصوف ساخته ، مى شود گفت : او خليفه رسول الله و از سوى خداى بزرگ است ، و حال آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را خليفه نساخته باشد؟ اگر گوييد: آرى ، عناد و انكار ورزيده ايد. و اگر گوييد: نه ، لازمه آن اين است كه ابوبكر خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده و از سوى خداوند منصوب نگشته ، و شما بر پيامبر خدا دروغ بسته ايد، و در معرض آن قرار گرفته ايد كه از جمله كسانى باشيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان را به دخول در آتش ‍ نشان كرده است .

و خبرونى فِى اى قوليكم صدقتم ؟ فِى قولَكُمْ: مضى و لم يستخلف ، او فِى قولَكُمْ لابى بكر: يا خليفة رسول الله ؟ فَاءِن كنتم صدقتم فِى احدهما بطل الاخر. فاتقوا الله و انظروا لانفسكم و دعوا التقليد و تجنبوا الشبهات ، فو الله لَا يقبل الله عزّ و جل الا من عبد لَا ياءتى الا بما يعقل ، و لَا يدخل الا فيما يعلم اءِنَّهُ حق ، و الريب شرك (شك - م ص) و كفر بالله عزّ و جل و صاحبه فِى اَلْنَّار.

به من خبر دهيد كه در كدام يك از اين دو قول خود راست مى گوييد؟ اين كه آن حضرت در گذشت و جانشين معين نكرد، يا در اين كه به ابوبكر، اى خليفه رسول خدا مى گوييد؟ در هر كدام راست گوييد قول ديگرى باطل خواهد بود. پس از خداوند پروا كنيد، و به خود بينديشيد، تقليد را رها كنيد و از شبهات اجتناب ورزيد، كه به خدا سوگند خداى بزرگ عملى را نمى پذيرد مگر از بنده اى كه جز عمل معقول نياورد و جز در آن چه كه آن را حق مى داند داخل نشود. ترديد شرك (شك) و كفر به خداست و صاحب آن در آتش .

و خبرونى هل يجوز ابتياع احدكم عبدا فاءِذَا ابتاعه صار مولاه و صار المشترى عبده ؟ قَالَوا: لَا. قَالَ: كيف جاز اءَنْ يَكوُن من اجتمعتم عليه انتم و استخلفتموه صار خليفة عليكم و انتم وليتموه ، الا كنتم الخلفاء عليه ؟ بل تولون خليفة و تقولون اءِنَّهُ خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم ثم اءِذَا سخطتم عليه قتلتموه كما فعل بعثمان بن عفان !

به من خبر دهيد آيا جايز است يكى از شما بنده اى بخرد و پس از خريد آن بنده آقاى او شود و خريدار، بنده او؟ گفتند: نه . گفت : پس چگونه جايز است كه آن كس كه شما بر او گرد آمديد و او را خليفه ساختيد بر شما خلافت پيدا كند و حال آن كه شما او را ولايت بخشيده ايد؟ در اين صورت چرا شما بر او خليفه نباشيد؟ شما خودتان كسى را ولايت مى بخشيد و مى گوييد او خليفه رسول خدا است ، و چون بر او خشمناك شديد او را مى كشيد همانطور كه با عثمان عمل شد!

فَقَالَ قائل منهم : لان الامام وكيل المسلمين اءِذَا رضوا عنه ولوه و اءِذَا سخطوا عليه عزلوه . قَالَ: فلمن المسلمون و البلاد و العباد؟ قَالَوا: لله عزّ و جل . قَالَ: فالله اولى اءَنْ يوكل على عباده و بلاده من غيره ، لان من اجماع الامة اءِنَّهُ من احدث فِى ملك غيره فهو ضامن و ليس له اءَنْ يحدث ، فَاءِن فعل مآثم غارم .

يكى از آنان گفت : زيرا امام وكيل مسلمين است ، هرگاه از او خوشنود بودند ولايتش مى دهند، و هرگاه بر او خشم گرفتند عزلش مى كنند. ماءمون گفت : مسلمانان و بلاد و بندگان از آن كيستند؟ گفتند: از آن خداى بزرگ . گفت : پس خداوند از ديگران سزاوارتر است كه بر بندگان و بلاد خود وكيل بگمارد، چه به او اجماع امت هر كس در ملك ديگرى كارى انجام دهد ضامن است ، و او را نرسد كه عملى انجام دهد و اگر داد گنهكار و بدهكار است .

ثم قَالَ: خبرونى عَن النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم هل استخلف حين مضى ام لَا؟ فقَالَوا: لم يستخلف . قَالَ: فتركه ذَلِكَ هدى ام ضلال ؟ قَالَوا: هدى . قَالَ: فعلى النَّاس اءَنْ يتبعوا الهدى و يتركوا الباطل . قَالَوا: قد فعلوا ذَلِكَ. قَالَ: فَلِم استخلف النَّاس ‍ بعده و قد تركه هو؟ و ترك فعله ضلال ، و محال اءَنْ يَكوُن خلاف الهدى هدى ، و اءِذَا كان ترك الاستخلاف هدى فَلِم استخلف ابوبكر و لم يفعله النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و لم جعل عمر الامر شورى بين المسلمين خلافا على صاحبه ؟ زعمتم اءَنْ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم لم يستخلف و اءَنْ ابابكر استخلف ، و عمر لم يترك الاستخفاف كما تركه النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم بزعمكم ، و لم يستخلف كما فعل ابوبكر، و جاء بمعنى ثالث .

سپس گفت : به من خبر دهيد آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگام درگذشت خود جانشين معين كرد يا نه ؟ گفتند: جانشين معين نكرد. گفت : آيا اين ترك او هدايت بود يا ضلالت ؟ گفتند: هدايت بود. گفت : پس بر مردم واجب است كه از هدايت پيروى كنند و باطل را رها سازند. گفتند: مردم چنين كردند. گفت : پس ‍ چرا مردم جانشين تعيين كردند در حالى كه آن حضرت اين كار را ترك كرده بود؟ ترك فعل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گمراهى است و محال است كه خلافت هدايت ، هدايت باشد. و هرگاه ترك تعيين جانشين هدايت است پس چرا ابوبكر جانشين معين كرد و حال آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نكرد؟ و چرا عمر بر خلاف رفيق خود ابوبكر، خلافت را به صورت شورى ميان مسلمين قرار داد؟ شما معتقديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جانشين معين نكرد، ابوبكر جانشين تعيين كرد، و عمر نه مانند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استخلاف را ترك كرد و نه مانند ابوبكر استخلاف كرد، بلكه چيز سومى را عمل نمود.

خبرونى اى ذَلِكَ ترونه صوابا؟ فَاءِن رايتم فعل النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم صوابا فقد اخطاتم ابابكر، و كذل القول فِى بقية الاقويل . و خبرونى ايهما افضل ؟ ما فعل النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم بزعمكم من ترك الاستخلاف او ما صنعتم انتم من الاستخلاف ؟ و خبرونى هل ولى احد بعد النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم باختيار الصحابة منذ قبض النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم الى اليوم ؟ فَاءِن قُلْتُم : لَا، فقد اوجبتم اءَنْ النَّاس كلهم عملوا الضلالة بعد النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و اءنْ قُلْتُم : نعم ، اكذبتم الامة و ابطل قولَكُمْ الوجوه (الوجود - م ص) اَلَّذِى لَا يدفع

به من خبر دهيد كداميك را درست مى دانيد؟ اگر كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را درست مى دانيد ابوبكر را به خطا نسبت داده ايد، و همين طور در باقى گفتارها. به من خبر دهيد كداميك بهتر است ؟ آن چه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرد كه به گمان شما ترك استخلاف است ، يا آن چه شما عمل كرديد كه استخلاف است ؟ به من خبر دهيد آيا پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و از روزگار رحلت آن حضرت تا به امروز كسى به انتخاب صحابه به ولايت رسيده است ؟ اگر گوييد: نه ، لازمه اش ‍ اين است كه مردم پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همگى به ضلالت عمر كردند. و اگر گوييد: آرى ، امت را دروغگو دانسته ايد و وجوه (يا واقعيت) غير قابل نقضى اين قول شما را ابطال مى سازد.

و خبرونى عَن قول الله عزّ و جل : قل لمن ما فِى السموات و الارض قل الله . (873) اصدق هَذَا ام كذب ؟ قَالَوا: صدق . قَالَ: افليس ما سوى الله لله عزّ و جل اءذْ كان مالكه و محدثه ؟ قَالَوا: نعم . قَالَ: ففِى هَذَا بطلان ما اوجبتم من اختياركم خليفة تفترضون طاعته و تسمونه خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و انتم استخلفتموه و هو معزول عنكم اءِذَا غضبتم عليه و عمل بخلاف محبتكم ، و هو مقتول اءِذَا ابى الاعتزال . ويلَكُمْ، لَا تفتروا على الله كذبا فتلقوا عذاب ذَلِكَ غدا اءِذَا قمتم بين يدى الله عزّ و جل و اءِذَا وردتم على رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و قد كذبتم عليه متعمدين ، و قد قَالَ: من كذب على متعمدا فليتبواء مقعده من اَلْنَّار.

به من خبر دهيد از قول خداى بزرگ كه فرموده : ((بگو آن چه در آسمان ها و زمين است از آن كيست ؟ بگو: از آن خداست))، آيا اين راست است يا دروغ ؟ گفتند: راست است . گفت : آيا غير خدا هر چه هست از آن خدا نيست ، چه خدا مالك و آفريننده آن هاست ؟ گفتند: چرا. گفت : پس در اين قرارتان بطلان اين نهفته است كه شما خليفه اى را انتخاب مى كند و اطاعتش را واجب مى دانيد و او را خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى ناميد در حالى كه خودتان او را خليفه ساخته ايد، و چون بر او خشمگين شويد و بر خلاف خواسته شما عمل كند معزول مى شود، و اگر از استعفا و اعتزال خوددارى كند كشته خواهد شد. واى بر شما بر خدا دروغ افترا نبنديد كه فردا عذاب آن را خواهيد ديد، آن گاه كه در برابر خداى بزرگ بايستيد و آن گاه كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شويد در حالى كه عمدا بر آن حضرت دروغ بسته ايد، و حال آن كه او فرموده بود كه : ((هر كس عمدا بر من دروغ بندد بايد جايگاه خود را در آتش ‍ فراهم كند)).

ثم استقبل القبلة و رفع يديه و قَالَ: اللهم انى قد نصحت لهم ، اللهم انى قد ارشدتهم ، اللهم انى قد اخرجت ما وجب على اخراجه من عنقى ، اللهم انى لم ادعهم فِى ريب و لَا فِى شك ، اللهم انى ادين بالتقريب اليك بتقديم على عليه السلام على الخلق بعد نبيك صلى الله عليه و آله و سلم كما امرنا به نبيك صلى الله عليه و آله و سلم .

سپس روبه قبله نمود و دو دست خود را برداشته گفت : خداوندا من براى آنان خيرخواهى كردم ، خداوندا من ارشادشان نمودم ، خداوندا من آن چه را بر عهده ام بود از گردن خود برداشتم ، خداوندا من ايشان را در شك و ترديد رها نكردم ، خداوندا با تقرب جستن به تو براى تو ديندارى كردم ، به اين وسيله كه على عليه السلام را پس از پيامبر تو صلى الله عليه و آله و سلم بر همه خلق مقدم مى دارم همانطور كه پيامبر تو صلى الله عليه و آله و سلم ما را امر فرموده است .

ثم قَالَ: ثُمَّ افترقنا، فَلِم نجتمع بعد ذَلِكَ حتّى قبض المَاءموُن . و فِى حديث آخر: فسكت القوم ، فَقَالَ لهم : لم سكتتم ؟ قَالَوا: لَا ندرى ما نقول . قَالَ: يكفينى هَذِهِ الحجة عليكم . ثُمَّ امر باخراجهم . قَالَ: فخرجنا متحيرين خجلين . ثُمَّ نظر المَاءموُن الى الفضل بن سهل فَقَالَ: هَذَا اقصى ما عند القوم ، فلا يظن ظانّ اءَنْ جلالتى منعتهم من النقض علىَّ.(874)

راوى گويد: سپس پراكنده شديم . و پس از آن تا وقتى كه ماءمون درگذشت ديگر گرد نيامديم .و در حديث ديگرى آمده است كه : پس قوم ساكت شدند. گفت : چرا ساكت مانده ايد؟ گفتند: نمى دانيم چه بگوييم ؛ گفت : ((همين حجت مرا بس است . سپس ‍ دستور داد همه را بيرون كند.

راوى گفت : ما همه متحير و سرافكنده بيرون شديم . سپس ماءمون به فضل بن سهل نگاه كرد و گفت : اين نهايت آن چيزى است كه داشتند، و نبايد كسى گمان كند كه جلالت من مانع از آن شد كه سخنان مرا نقض كنند [بلكه ديگر سخنى نداشتند و پاسخى نمى توانستند داد].

فصل [37]: [زمينه سازى شيخين براى محروم ساختن على عليه السلام از خلافت]

و اعلم انهم لم يحضروا فِى عزاء النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و ذَلِكَ مجمع عليهعند الكل ، و عمر كان مع صاحبه فِى سقيفة بنى ساعدة فِى طلب الخلافة و الامارة له ، و هما مع الشرار النَّاس لم يحضروا عزاء نبيهم صلى الله عليه و آله و سلم و لَا دفنه و لَا تجهيزه و لَا الصلاة عليه بن اشتغلا عَن ذَلِكَ المصاب الجليل و الفادح العظيم بالقليل و القَالَ و المنازعات و المخاصمات فِى مقامه و الولاية للامر بعده ، قبل دفنه جراءة منهم على الله و شماتة بموت رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و طلبا للفرصة و حرصا على الدنيا و حبا للرياسة مع كونهم ليسوا من اهلها، بل كيف ساغ لعمر السعى و الجد و التشمير فِى عقد البيعة لابى بكر حتّى فعل لاجلها المناكير و خاصم اكابر الصحابة ، مع اءِنَّهُ رجل من ساير المسلمينلم يجلعه الله تعالى و لَا رسوله فِى ذَلِكَ المقام ولا امره بمساعدة ابى بكر على ما طلبه من الخلافة و الامارة ، فكيف صح له القيام و الاجتهاد و المخاصمة و المقاتلة و اشهار السيوف على ذَلِكَ من غير اذن الله و رسوله ؟!

بدان كه خلفاء ثلاثه در عزاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر نشدند، و اين مطلب مورد اتفاق همه است ، و عمر با رفيق خود در سقيفه بنى ساعده در جستجوى خلافت و امارت براى او بود، و آنان با ساير اشرار مردم در عزاى پيامبرشان و دفن و تجهيز و نماز بر آن حضرت حاضر نشدند بلكه از اين مصيبت جليل و حادثه بزرگ و سنگين ، پيش از دفن ايشان به گفتگو و درگيرى و مخاصمات در مقام جانشينى آن حضرت و ولايت و حكومت پس از وى سرگرم شدند، و اين ها همه از روى جراءت بر خدا و سرزنش به مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و فرصت طلبى و حرص بر دنيا و حب رياست با اين كه اهليت آن را ناشتند، صورت گرفت . بلكه چگونهجايز بود براى عمر كه سعى و كوشش و جديت به خرج دهد جهت بيعت گرفتن براى ابى بكر تا آن كه به خاطر آن كارهاى ناپسند بسيار مرتكب شد و با بزرگان صحابه به مخاصمه پرداخت با آن كه او هم مردى مثل ساير مسلمانان بود كه خداى متعال و رسول او وى را در آن مقام ننهاده و او را به كمك ابى بكر در زمينه طلب خلافت و حكومت فرمان نداده بودند، پس چگونه قيام و كوشش و مخاصمه و جنگ و شمشيركشى بر سر آن كار بدون اذن خدا و رسول ، از عمر صحيح مى نمايد؟!

و من المعلوم لذوى البصائر اءن مسارعته الى ذلك دون غيره من الصحابة انما كان لامر دنيوى و غرض مقصود من الاغراض ‍ الدنيوية ، و اءِنَّهُ لم يكن ذلك منه نصيحة للاسلام و لا محافظة على اظهار الدين بل لما قَالَ على عليه السلام : اشدد بها له اليوم ليردها عليك غدا.(875)

و براى اهل بصيرت معلوم است كه پيشدستى او در ميان ساير صحابه در اين كار تنها به جهت امرى و هدفِى دنيوى بوده است ، و اين عمل او به خاطر دلسوزى براى اسلام و محافظت بر اظهار دين سر نزده بلكه به جهت هدفِى بوده كه على عليه السلام در اين فرمايش خود به او بيان داشته كه : ((خلافت را براى وى (ابوبكر) محكم ساز تا فردا به تو باز گرداند)).

و كيف لم يسارعا لاجل الدين يوم بدر و يوم احد و تخلفا من جيش اسامة مع تاءكيده صلى الله عليه و آله و سلم حتّى اءِنَّهُ قَالَ: صلى الله عليه و آله و سلم : لعن الله من تخلف [عَن] جيش ‍ اسامة .(876) و قد جميعهم فَلِم يقم اليه احد مِنْهُمْ، و كذلك يوم مرحب اءِنْهزما. فَاءِن كانت مسارعتهم الى السقيفة لِاءَجَلِ الدين فَلْيَكُن المُسَارِعَة و المسابقة عَن تِلْكَ يَوْمَئِذ اولى ؛ فعلم اءَنْ المسابقة اءِنَّمَا كانت لنيل الرياسة طَلَبا للجاه و حبا لِلدُّنيا و حسدا لآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم و لذا قَالَ على عليه السلام فِى حق عمر: لشدّ ما تشطّرا ضرعيها.(877)

و [اگر اينان درد دين داشتند] چگونه به خاطر دين در جنگ بدر و احد پيشدستى نكردند؟ و چرا از لشكر اسامه باز ماندند يا اين كه پيامبر در زمينه همراهى آنان با اسامه تاءكيد فراوان داشت تا آن جا كه فرمود: ((خداوند لعنت كند كسى را كه از لشكر اسامه باز ماند)). در جنگ احزاب نيز ابوبكر و عمر از يورش به دشمن گريختند و [عمرو بن عبدود] آن دو را صدا مى زد و به مبارزه مى طلبيد، و همه اينان خاموش مانده و خود را پنهان مى كردند و هيچكدام به سوى وى نرفتند، و نيز [در جنگ خيبر] در مبارزه با مرحب اقدام نكردند و گريختند. پس اگر مسارعت آنان به سوى سقيفه به خاطر دين بود، در آن روزهاى سخت مسارعت و پيشدستى كردن به كارزار شايسته تر بود. پس معلوم مى شود كه پيشدستى آنان در اين زمينه تنها به جهت دستيابى به رياست بود به خاطر جاه طلبى و حب دنيا و حسدى كه به آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم داشتند. از اينروست كه على عليه السلام درباره عمر فرمود: ((چه سخت پستان هاى شتر خلافت را ميان خود تقسيم كردند))!

اى عزيز! از كينه ديرينه عمر بود كه وقت مردن ، شورى ميان شش ‍ نفر قرار داد و تدبيرى كرد تا اميرالمؤ منين عليه السلام كشته گردد يا آن كه به ناچار بيعت به عثمان كند، زيرا كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را با عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص ضم كرد و گفت : كه اگر همه بر يك كس اتفاق كنند او خليفه باشد؛ و اگر اختلاف كنند اگر يك طرف بيشتر باشند كمتر را بكشند اگر به طرف بيشتر اتفاق نكنند؛ و اگر مساوى باشند و دو نفر يك كس را اختيار كنند و دو نفر ديگر يك كس را، آن دو نفرى كه عبدالرحمن در ميان آن ها است اختيار كنند و سه نفر ديگر اگر اتفاق نكنند اين سه نفر را بكشند. چون بيرون آمدند حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: تدبير خود را براى محروم كردن من تمام كرد، زيرا كه عبدالرحمن پسر عم سعد است و داماد عثمان است و دانست كه اين سه نفر از هم جدا نمى شوند، نهايتش آن است كه طلحه و زبير با من باشند چون عبدالرحمن در آن طرف است بايد يا من كشته شوم يا با يكى از اينها بيعت كنم .

و قَالَ عليه السلام فِى ((نهج البلاغه)): فيالله و للشورى ! متى اعترض الريب فِى مع الاول مِنْهُمْ حتّى صرت اقرن الى هَذِهِ النظاير؟(878)

و آن حضرت در ((نهج البلاغه)) فرموده : خدايا، داد از دست اين شورى ! كى درباره من ترديدى با اولين اينها رخ داده بود كه حال با اين نظاير همدوش گردم ؟

و لَا يذهب عليك اءَنْ ما فعله فِى الشُّورَى ابتدع فِيهَا امرا ثالثا مخالفا للنص و الاختيار. و من العلوم اءَنْ الطريق الى الاستخلاف منصحر فِى امرين : اما النص او الاختيار، لَا ثالث لَهُمَا بالاتفاق من الكل ، فاخترع هو براءيِهِ طريقا ثالثا لَهُمَا، و لهَذَا قَالَ فِى مرضه : (( اءنْ اوص فقد اوصى من هو خير منى - يعنى ابابكر - و اءنْ اترك فقد ترك من هو خير منى و من ابى بكر - يعنى رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم -))(879) ثُمَّ اءِنَّهُ عدل من فعلهما بزعمه و جعل الامر شورى فِى الستتة المذكورة . ثُمَّ استحضرهم فشهد لهم اءِنَّهُم من اهل اَلْجَنَّة ، ثُمَّ عاب على كل واحد مِنْهُمْ بعيب يوجب عدم جواز خلافته ، حتّى قَالَ فِى طلحة : ((و لقد مات رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و هو ساخط عليك للكلمة اَلَّتِى قُلْتُها فِى حياته))(880) و هى قَوْله لما نزلت آية الحجاب :(881) ((ما ينفعه اءَنْ يحجبن عنا؟ و سيموت غَدَا اءِنَّكَحهن بعده)).(882) ثُمَّ قَالَ: (( اءن مضت ثلاثة ايام و لم يتفقوا على واحدهم فاقتلوهم و دعوا النَّاس يختاروا لانفسهم)).(883)

غفلت مكن كه كارى كه عمر در زمينه شورى كرد اختراع امر سومى بود كه با نص و اجتهاد هر دو مخالفت داشت . چه معلوم است كه به اتفاق همه ، راه گزينش جانشين منحصر در دو چيز است : يا نص و انتصاب ، يا اختيار و انتخاب ، و سومى ندارد. ولى او به راءى خود راه سومى را اختراع نمود.

از اين رو هنگام مرض مرگ گفت : ((اگر وصيت كنم بد نيست چه آن كس كه از من بهتر بود - يعنى ابوبكر - وصيت كرد. و اگر نكنم خلاف نكرده ام ، چه آن كس كه از من و ابى بكر بهتر بود - يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم - ترك وصيت نمود)). با اين حال از همان دو روش كه به پندار خود روش پيامبر و ابى بكر بود عدول نموده و امر حكومت را در شورى ميان شش تن مذكور (على عليه السلام ، طلحه ، زبير، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف ، سعد بن ابى وقاص) قرار داد. سپس همه را احضار كرده و به بهشتى بودن همه گواهى داد، پس از آن بر هر كدام عيبى گرفت كه موجب عدم جواز خلافت او بود، حتّى در مورد طلحه گفت : ((همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه بر تو خشمگين بود به خاطر سخنى كه در زمان حيات آن حضرت گفته بودى )). و آن سخن اين بود كه چون آيه حجاب درباره زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد [مبنى بر اين كه آنان پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حق ازدواج ندارند و بايد از پشت پرده با مردم تماس بگيرند] گفت : ((براى پيامبر چه سودى دارد كه زنان وى از ما در حجاب باشند؟ وى به زودى فردا مى ميرد و من پس از وى با آنان ازدواج مى كنم)).

سپس عمر گفت : ((اگر سه روز از تشكيل شورى گذشت و بر يكى اتفاق نكردند، همه را بكشيد و مردم را رها سازيد تا براى خود خليفه اى برگزينند)).

و لَا يخفِى اءَنْ فِى هَذِهِ القصة تناقضا من وجوه ، احدها: شهادته بطلحة اولا اءِنَّهُ من اهل اَلْجَنَّة ، ثُمَّ قَوْله ثانيا اءنّ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم مات و هو ساخط عليه . و من المعلوم بالضرورة اءَنْ من سخط عليه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم ليس من اهل اَلْجَنَّة خصوصا و قد حكم بِاءَنَّهُ مات و هو ساخط عليه ، فَكَيفَ يصح اءَنْ يَكوُن ذَلِكَ المسخوط عليه من اهل اَلْجَنَّة ؟ و ذَلِكَ مناقضة صريحة .

پوشيده نيست كه در اين داستان از چند جهت تناقض وجود دارد.

اول اين كه : نخست به بهشتى بودن طلحه گواهى داد، سپس به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در گذشت در حالى كه بر وى خشمناك بود. و ضرورة معلوم است كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او خشم گرفته باشد اهل بهشت نيست ، به ويژه آن كه سخن عمر اين بود كه پيامبر در حال خشم بر او از دنيا رفت ، پس چگونه چنين كسى كه مورد خشم پيامبر قرار گرفته اهل بهشت باشد؟ و اين تناقضى آشكار است .

و الثانى اءِنَّهُ امر قبتلهم اءنْ لم يتفقوا بعد الايام اَلَّتِى عينها. و كيف يصحّ قتل من شهد رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم اءِنَّهُ من اهل اَلْجَنَّة ؟ فَاءِن ذَلِكَ اَلْقَتل اَلْمَاءموُر به اءنْ كان لاستحقاقهم اءِيَّاه لم يحصل الجزم بِاءَنَّهُم من اهل اَلْجَنَّة ، لِاءَنَّ استحقاقهم للقتل اءِنَّمَا كان لجريمة كبيرة خرجوا بها عَن قول الاسلام ، و كل من كان هَذَا حاله لَا يمكن الجزم بدخول اَلْجَنَّة .

و اءنْ كان بغير استحقاق لهم ، فكيف صح من الخليفة الواجب الطاعة الامر بقتل جماعة لَا يستحقون اَلْقَتل ، بَلْ كانوا معظمين عند نَبيَّهُم حتّى شهد لهم باَلْجَنَّة ، فيَكوُن ذَلِكَ قدحا صريحا فِى الامر بقتلهم . و ذَلِكَ تناقض صريح و تهافت بيّن .

دوم اين كه : فرمان داد اگر پس از چند روزى كه معين كرده بود اتفاق نظر پيدا نكردند همه را بكشند. و چگونه كشتن كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به بهشتى بودن او گواهى دده درست مى نمايد؟ زيرا اگر اين كشتن از روى استحقاق آن ها بوده ، يقين به بهشتى بودن آن ها پيدا نمى شود، زيرا استحقاق قتلشان به خاطر جرم بزرگى است كه يا ارتكاب آن از اصول و قواعد اسلام بيرون رفته اند؛ و هر كه حالش چنين باشد جزم به داخل شدن وى به بهشت پيدا نمى شود. و اگر كشتن آنان بدون استحقاق بوده ، پس چگونه از يك خليفه واجب الاطاعه ، صحيح مى نمايد كه فرمان كشتن جمعى را دهد كه مستحق كشتن نيستند، بلكه آن قدر در نظر پيامبران عظمت دارند كه گواهى به بهشتى بودن آنان داده است ؟ پس اين قدحى آشكار در امر به كشتن آن ها دارد، و خود تناقض صريح و پراكنده گويى آشكار است .