بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۴۱ -


و ايضا اءِنَّهُ اعطى بعض ازواج النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم غير ما تستحقونه ،(993) فاءِنَّهُ ابدع لعايشة و حفصة فِى بيت مال المسلمين فِى كل سنة لِكُلِّ واحدد مائة الف درهم . و من المعلوم اءَنْ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم لم يعطهما ذَلِكَ و اءِنَّمَا كان يجرى عليهما النفقة و الكسوة على الاقتصاد، فابدع لَهُمَا ما لَا تستحقاءِنَّهُ لكونهما من اهل محبته و مودته و اشتهارهما ببغض آل النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم .

و نيز پاره اى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيزى كه استحقاق آن را نداشتند بخشش نمود، چه او براى عايشه و حفصه از بيت المال مسلمانان براى هر كدام سالى صد هزار درهم مقرر داشت . و معلوم است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين مقدار را به آنان نمى داد و تنها نفقه واجب و لباس و پوشش آن ها را در حد متعادل و مياءِنَّهُ تامين مى نمود، ولى عمر آن چه را كه آن ها مستحق آن نبودند براى آن ها مقرر داشت ، چه آن دو اهل دوستى و مودت او بودند و به دشمنى آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، مشهور.

و يدل على ذَلِكَ اءِنَّهُ روى الثقات من اهل السيرة : ((انّ عليا عليه السلام حدث عَن نفسه قَالَ: كنت قاعدا يوما عند عثمان و قد بويع له ، اءذْ اتته عايشة و حفصة تطلبان منه ما كان يعطيهما ابوبكر و عمر فِى كل سنة من بيت المال . فَقَالَ عثمان : لَا ارى لاكُمَْ فِى كتاب الله و لَا سنة نبيه صلى الله عليه و آله و سلم من ذَلِكَ شيئا. فقَالَتا له : فما بال ابى بكر و عمر كانا يعطياننا ذَلِكَ؟ اءَنْتَ خير منهما؟ فَقَالَ لَهُمَا: كانا يعطياءِنَّكَما بطيبة من انفسهما لَا باستحقاق لاكُمَْ، و انا نفسى لَا تطيب باعطائكما، فانصرفا فليس لاكُمَْ عندى حق .

دليل اين مطلب آن است كه سيره نويسان قابل اعتماد روايت كرده اند كه :

((على عليه السلام از خود سخن مى گفت و فرمود: پس از آن كه با عثمان بيعت شد، روزى نزد او نشسته بودم كه عايشه و حفصه نزد او آمدند و حقوقى را كه ابوبكر و عمر سالياءِنَّهُ از بيت المال به آن ها مى دادند طلب كردند. عثمان گفت : من در كتاب خدا دليلى براى اين مطلب نمى بينم . گفتند: پس چرا ابوبكر و عمر آن را به ما مى پرداختند؟ آيا تو از آن ها بهترى ؟ گفت : آن ها از روى طيب نفس خود به شما مى پرداختند نه از روى استحقاق شما، ولى نفس من خوش ندارد كه به شما بدهم ، برگرديد كه شما را نزد من حقى نيست .

فقَالَتا: اءِذَا منعتنا عطاءنا فاعطنا ميراثنا من ضياع رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و امواله اَلَّتِى بيدك . فَقَالَ عثمان : لَا و الله و لَا كرامة و لَا نعم ، و لكنى اجيز شهادتكما على انفسكما فاءِنَّكَما قد شهدتما عند ابويكما اءِنَّكَما سمعتما رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم يَقوُل : ((انّ الانبياء لَا يورث ،(994) ما تركناه صدقه)). ثُمَّ بعثتما اعرابيا من قيس جلفا يتطهر ببوله مالك بن الحرث بن الحدبان (995) يشهد معكما، لم يكن من اصحاب النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و لَا من الانصار.

اما وجدتم من هو احق بالشهادة ليشهد على رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم غير اعرابى ؟ اما والله لَا اشك اءِنَّهُ قد كذب على رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و كذبتما معه ، و لكن اجيز شهادتكما على انفسكما، اذهبا فلا حق لاكُمَْ، و اءنْ كنتما شهدتما بباطل فعليكما و على من اجاز شهادتكما على اهل هذ البيت لعنة الله و الملائكة و النَّاس اجمعين . قَالَ على عليه السلام : ثم نظر الىّ و تبسم و قَالَ: يا اباالحسن شفيتك منهما؟ فقُلْتُ: نعم ، و الله لقد قُلْتُ حقا، فلا ارغم الله الا انفهما.(996)

گفتند: حال كه ما را از حقوقمان منع مى كنى پس ميراثمان را از دارايى و اموال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه در اختيار توست بده .

عثمان گفت : نه ، ((نهج البلاغه)) خدا سوگند نمى دهم و شما را نزد من كرامتى و ارزشى نيست ، ولى گواهى شما را بر ضد خودتان مى پذيرم ، چه شما نزد پدرتان گواهى داديد كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ايد كه مى فرموده : انبياء ارث نمى گذارند، آن چه را باقى گذاريم صدقه است))، سپس يك بيابانگرد تهى مغز كه خود را با بولش آب مى كشيد به نام مالك بن حرث بن حدبان كه از قبيله قيس بود را بر انگيختيد كه با شما گواهى دهد، و حال آن كه او نه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و نه از انصار. آيا شما كسى را كه شايسته تر باشد به گواهى دادن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از يك بيابانگرد نيافتيد؟ هان ، به خدا سوگند بى شك او بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دروغ بست و شما نيز با او دروغ بستيد، ولى گواهى شما را بر ضد خودتان مى پذيرم ، برويد كه شما را حقى نيست ، و اگر شما به باطل گواهى داده ايد، بر شما و كسى كه گواهى شما را بر ضد اين خاندان پذيرفت لعنت خداوند و فرشتگان و تمامى مردمان باد. سپس رو به من كرده ، لبخندى زد و گفت : اى اباالحسن دل تو را از آن دو خنك كردم ؟ گفتم : آرى ، خدا سوگند حق گفتى ، خداوند جز بينى آن دو را به خاك نمالد)).

اى عزيز! قَالَ الله تعالى : فقاتلوا اَلَّتِى تبغى حتّى تفى ء الى امر الله ،(997) و هم بغاة بنص القرآن ، و اما عايشة و جنودها و معاوية و جنوده فلا شك لاحد اءِنَّهُم بغاة ، لان الاجماع من الكل على اءِنَّهُ عليه السلام كان اماما بعد عثمان .

اى عزيز، خداى متعال فرموده : ((... پس با گروه متجاوز بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد)) و اينان به نص قرآن كريم متجاوزند، چه در مورد عايشه و سپاهش و معاويه و سپاه او هيچ كس شك ندارد كه آن ها متجاوزند، زيرا اجماع امت بر اين است كه على عليه السلام پس از عثمان امام بوده است .

فصل [41]: [پاره اى از مطاعن عثمان]

و اما مطاعن ثالث زياده از حد و شمار است : اقارب خود را والى بر اموال و نفوس و فروج مسلمانان كرد، چنان چه وليد برادر مادرى خود را والى كوفه گردانيد، و انواع فسوق از او صادر شد، و مدارش بر شمر خمر بود. [ابن] عبدالبر در كتاب ((استيعاب)) و اكثر محدثان و مورخان روايت كرده اند كه : ((روزى وليد به مسجد آمد و نماز صبح را با مردم چهار ركعت كرد، پس در اثناى نماز به ايشان گفت : اگر ميخواهيد زياده از چهار ركعت نيز بكنم)).

سپس عبدالبر گفته است كه : ((خلافِى نيست ميان اهل علم كه آيه اءنْ جائكم فاسق بنباء فتبينوا(998) در شاءن وليد نازل شد)).(999)

و صاحب ((مروج الذهب)) گفته است كه : ((فسق او به حدى شايع شد كه او را در منبر سنگسار كردند، و او را به مدينه آوردند و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام او را حد شرب خمر زدند، و عثمان راضى نبود)).(1000) و مروان منافق را دخيل در خلافت كرد، و عبدالله بن ابى سرح را والى مصر كرد، و مصريان از او شكوه كردند و به فرياد آمدند و محمد بن ابى بكر را والى كرد و فرستاد و پنهان به عبدالله نوشت كه چون اين جماعت بيايند سر و ريش را بتراش و حبس كن و بعضى را بر دار بكش . اهل مصر نامه را در راه گرفتند و به مدينه برگشتند. و به اين اسباب كشته شد.

و ديگر آن كه حكم بن ابى العاص را كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم او را از مدينه بيرون كرد و به اعتبار كفر و نفاق و ايذاى بسيارى كه از او به حضرت مى رسيد و تا حضرت در حيات بود او را رخصت دخول مدينه نداد، و چون حضرت از دنيا رحلت كرد به اعتبار رقابتى كه با عثمان داشت ، عثمان از ابوبكر شفاعت كرد كه او را رخصت دخول در مدينه بدهد، قبول نكرد، و عمر نيز در ايام خلافت خود قبول نكرد و چون خود خليفه شد او و امثال او را به اعزاز و اكرام به مدينه آورد، هر چند حضرت اميرالمؤ منين او را منع نمود و همچنين زبير و طلحه و سعد و عمار و عبدالرحمن و ساير صحابه انكار اين فعل از او كردند فايده نكرد. و اين عمل هم مخالفت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و خلافت سيرت شيخى بود و حال آن كه شرط كرده بود كه به سيرت شيخين عمل بكند.

و ديگر آن كه ابوذر - رحمه الله - كه در بزرگوارى او احدى تاءمل ندارد به سبب آن كه مكرر عثمان را به ظلم و بدعت نسبت مى داد و مى گفت : بشر الكافرين بعذاب اليم .(1001) به شام فرستاد، و در آن جا نيز چون معاويه را نسبت به ظلم و بدعت مى داد معاويه او را بر شترى درشت و ناهموار سوار كرد و شخص ‍ غليظى را، بر او موكل كرد كه شب و روز شتر را براند و نگذارد كه بخوابد و آرام بگيرد، به مدينه آورد. چون او را به اين حال به مدينه آوردند رانهايش مجروح شده بود و گوشتهايش ريخت . و او را از مدينه به ربذه كه بدترين مواضع بود اخراج كرد و غدغن كرد مسلمانان را با او مجالست نكنند در هيچ موضعى و كسى به مشايعت او نرود، و به حضرت اميرالمؤ منين و حسنين عليهم السلام و عمار كه به مشايعت او رفتند درشتى و بى ادبى كرد. و عبدالله بن مسعود را چهل تازياءِنَّهُ زد و وظيفه (1002) او را قطع كرد براى آن كه چرا نماز بر ابى ذر كرد بعد از مردن او.و اهل سنت مجموع اين فضايح را از او نقل نموده اند.

و عمار را زد و حال آن كه عامه در شاءن او نقل نموده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : ((عمار مملو از ايمان است)).(1003 )

و فرمود كه : ((هر كه عمار را دشمن بدارد خدا او را دشمن دارد)).(1004)

و سبب زدن عمار آن بود كه مجموع مسلمانان از صحابه و غير هم فسوق و ظلم هاى او را نوشتند و به عمار دادند كه به وى بدهد كه اگر ترك اين اعمال نكند بر او شورش مى نمايند. چون دو سطر از آن را خواند نامه را انداخت . عمار او را نصيحت كرد، امر كرد كه دست ها وپاهاى او را بر زمين كشيدند و آن قدر او را زدند كه از حركت انداختند پس خودش لگدى چند با كفش بر شكم و اسافل اعضايش زد كه علت فتق به هم رسانيد و بيهوش شد، تا نصف شب بيهوش بود، نماز ظهر و عصر و مغرب و خفتن از او فوت شد.

و در ((لوامع)) نقل نموده است كه : ((هجده هزار قرآن را عثمان بسوزانيد و مردم را جمع كرد بر قرائت زيد بن ثابت . و چون اين خبر به عايشه رسيد گفت : اقتلوا حراق المصاحف .(1005) و چون شنايع بسيار از او واقع شد صحابه اجماع كردند به قتل او و او را كشتند. و حذيفه مى گفت كه : ((هر كس اعتقاد دارد كه عثمان مظلوم كشته شده است در روز قيامت گناهش بيشتر است از جمعى كه گوساله پرستيدند.))

پس اگر اجماع حجت باشد بر امامت ، اجماع مهاجرين و انصار به اضعاف مضاعف بر قتل او شد، پس عامه بايد قايل باشند به كفر او يا كبيره اى كه باعث قتل او باشد، يا اعتراف به بطلان امامت ابوبكر نمايند. و كثرت كسانى كه اتفاق بر قتل عثمان نمدند على اختلاف الاقوال ده هزار يا پانزده هزار يا بيست و پنج هزار كس ‍ بودند، حتّى عايشه و معاويه نيز داخل بودند، چنان كه صحاب ((نهاية)) و مورخان گفته اند كه عايشه مكرر مى گفت : اقتلوا نعثلا، قتل الله نعثلا.(1006)

ابن ابى الحديد از استاد خود ابويعقوب معتزلى نقل كرده است كه : ((حريص ترين مردم بر قتل عثمان عايشه بود. و چون عثمان معاويه را به مدد طلبيد گفت : تا او اطاعت خدا مى نمود خدا هم رعايت او مى نمود، بعد از آن كه او تغيير داد و حرمت دين خدا را نگاه نداشت خدا هم او را واگذاشت ، و كسى را كه حق تعالى رعايت نكند من اعانت نمى كنم)).(1007)

و بعد از آن كه عايشه و معاويه به عداوت اميرالمؤ منين عليه السلام خون عثمان را مطالبه نمودند و حال آن كه همان جماعتى كه اجماع بر قتل عثمان نمودند همان ساعت اجماع بر خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام نمودند و بيعت كردند، و سنيان آن حضرت را به اين اجماع خليفه چهارم مى دانند و واجب الاطاعة ، پس چگونه مى شود كه اجماعشان بر خلافت آن حضرت صحيح باشد و بيعتشان درست باشد و بر قتل عثمان باطل باشد؟

و در زمان امير تيمور علماى ماوراء النهر اتفاق نموده محضرى نوشتند كه بر همه كس واجب است بغض على بن ابى طالب اگر چه به قدر جوى باشد، به سبب آن كه فتوى به قتل عثمان داد. و امير را بر اين داشتند كه حكم به اين بكند و به ممالك خود رواج بدهد. امير فرمود: محضر را نزد شيخ زين الدين ابوبكر بردند تا راءى او در اين باب معلوم گردد. شيخ در پشت محضر نوشت كه : واى بر عثمانى كه على مرتضى عليه السلام فتوى به خون او دهد! امير را خوش آمد، محضر را پاره كرد.

و عصيان عثمان به مرتبه اى رسيده بود كه اهل مدينه بعد از قتل او تجويز غسل و دفن و نماز بر او نكردند، چنان چه مداينى در ((مقتل)) و اعثم كوفِى و طبرى و ابى عبدالبر و ساير علماى ايشان ذكر كرده اند كه : ((بعد از كشتن سه روز اهل مدينه و اكابر صحابه ، او را در مزبله انداخته بودند و مردم را از نماز بر او و غسل و دفن منع مى نمودند، حتّى آن كه مروان و سه كس ديگر از ملازمتش او را مى بردند كه دفن كنند مردم مطلع شدند و نعش او را سنگسار كردند، و بعد از سه روز حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مردم را از ممانعت دفن او منع فرمودند. پس او را شب برداشتند و در مقبره يهودان دفن كردند، و سگ هاى يك پاى او را خورده بودند)).

و عامه نقل نموده اند كه : حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام انكار بسيارى داشت در اين كه ابوذر و عمار ايذاى عثمان مى نمودند و حال آن كه ايشان مى گويند كه حضرت داخل قاتلين عثمان بود. پس بنابراين يا بطلان خلافت آن جناب لازم مى آيد يا كفر عثمان [و] نظر به حديث متفق عليه على مع الحق و الحق مع على ،(1008) و انى تارك فيكم الثقلين ، حق با على است ، پس ‍ كفر عثمان ثابت است .

اگر گويى كه : عثمان از اهل بدر است و حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند كه : ((اهل بدر گناهانشان آمرزيده است))،(1009) جواب آن است كه اين موجب اغراء و معصيت مى شود؛ صحيح نيست . و ديگر آن كه عثمان در واقعه بدر حاضر نبود. و ديگر آن كه اين خبر نزد اماميه ثابت نيست و اين روايت از عبدالله بن عمر است ، و به اميرالمؤ منين عليه السلام بيت نكرد و با پاى حجاج كافر بيعت كرد.

و اگر گويى كه از جمله ده نفر است با ايشان از اهل بهشتند، جواب آن است كه : از جمله ده نفرى كه مى گويند طلحه و زبير و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ابوعبيدة بن جراح است . و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جنگ جمل در حينى كه زبير به ايشان گفت : كه من از جمله ده نفرم ، فرمود: بشمار ده نفر را؛ نه نفر بشمرد، حضرت فرمودند: دهم كيست ؟ گفت : تويى . حضرت فرمودند كه : اقرار كردى براى من به بهشت ، و آن چه از براى خود و ياران خود دعوى كردى من قبول ندارم و منكرم .

زبير گفت : آيا گمان دارى كه دروغ بر پيغمبر بسته است ؟ حضرت فرمود كه : گمان ندارم ، والله يقين مى دانم كه افترا كرده است بر آن حضرت ، و به خدا سوگند كه بعضى از آن ها كه نام بردى در تابوتى اند در چاهى در اسفل درك جهنم ، و بر سر آن چاه سنگى هست كه هرگاه خدا خواهد كه جهنم را برافروزد و مشتعل گرداند آن سنگ را از سر آن چاه بر مى دارند. و شنيدم اين را، و اگر نشنيده باشم اين را خدا تو را بر من ظفر بدهد و خون مرا بر دست تو بريزد، و اگر شنيده باشم خدا مرا ظفر دهد بر تو و بر اصحاب تو، و ارواح شما را به زودى به سوى جهنم ببرد.

پس زبير برگشت به سوى اصحاب خود و مى گريست . و اين حديث را طبرى در كتاب خود از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به اين نحو كه ذكر شد روايت كرده است .(1010)

و اگر اين خبر صحيح بود چرا ابوبكر و عمر از مناقب خود نشمردند؟ و عثمان وقتى كه او را محصور كردند از مناقب خود نشمرد؟ و چگونه اكابر صحابه از مهاجر و انصار جراءت به قتل او مى نمودند؟ و لازم مى آيد كه اكثر عسكر جمل كافر باشند چه بعضى از مهاجر و انصار ازعشره در هر دو طرف بودند. و هر گاه اين خبر اصل مى داشت چرا عمر از حذيفه مى پرسيد كه در سرى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به تو گفت ، مرا از جمله منافقين شمرد يا نه ؟

و ابن ابى الحديد گفته است كه : ((حديث بدر اگر عام باشد لازم مى آيد كه تكليف از ايشان ساقط باشد و رخصت داده باشند ايشان را بر ارتكاب جميع محرمات از صغيره و كبيره هر چند آن فعل مؤ دى باشد به كفر مانند استخفاف به قرآن مجيد. و اين مخالف اجماع و ضرورى دين است ، و كسى دعوى عصمت در اهل بدر نكرده است مگر در اميرالمؤ منين عليه السلام ، و شكى نيست كه غير از آن حضرت مرتكب گناهان مى شدند، پس اعلام ايشان نمودن چنين مغفرت عامى را اغراء بر قبيح است ، و آن قبيح است و صدورش از حق تعالى محال)).(1011)

و اما تمسك به بيعت رضوان ، بر تقديم تسليم صحت روايت بيعت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، استدلال به آن مدخول است از چند وجه : اول آن كه حق تعالى معلق گردانيده رضا را در ايمان و بيعت هر دو، نه بر بيعت تنها.

دوم آن كه : قبول نداريم كه الف و لام ((المؤ منين)) براى استغراق است ، خصوص آن كه در اين آيه وصفِى چند مذكور است كه دلالت بر اختصاص به جماعتى خاص مى كند، زيرا كه فرموده است : ((پس خدا دانست آن چه در دلهاى ايشان است پس سكينه و اطمينان بر ايشان نازل گردانيد و ثواب داد ايشان را فتح نزديك))،(1012) و فتحى كه بعد از بيعت رضوان بود بلافاصله فتح خيبر بود، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن جنگ ابوبكر و عمر را فرستاد، گريختند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غضب آمد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را فرستاد و فتح نمود. پس آن حضرت مخصوص است به اين آيه و آن ها كه با او بودند، و عثمان معلوم نيست كه با آن حضرت بوده است .

و ديگر آن كه : آيه دلالت ندارد بر اين كه رضاى خدا از ايشان مستمر خواهد بود تا وقت موت ايشان و از ايشان فعلى كه موجب عدم رضا باشد صادر نخواهد شد. و ايشان موافق مشهور هزار و پانصد يا هزار و سيصد نفر بودند، و معلوم است كه بسيارى از ايشان مرتكب محرمات و كباير شدند. و اگر آقايى غلامى داشته باشد و يك روز خوبى نمايد و آقا به او بگويد كه من از تو راضى شدم در وقتى كه فلان كار كردى يا به سبب آن كه فلان كار كردى ؛ در روز ديگر كه نافرمانى عظيم بكند و از او در غضب شود و او را تاءديب نمايد و تعذيب كند هيچكس او را ملامت نمى كند و نسبت به تناقض نمى دهد، خصوص آن كه آيه اى كه در همين سوره قبل از اين آيه به اندك فاصله واقع شده است صريح است در اين كه قبول اين بيعت مشروط به موافات است ، و ممكن است كه اين بيعت را بر هم زنند چنان چه فرموده است : اءنّ اَلَّذِى نَ يبايعونك اءِنَّمَا يبعايعون الله يد الله فوق اَيدِيهِم فَمَن نكث فَاءِنَّمَا ينكث على نفسه و من اوفِى بِمَا عاهد عليه الله فسيؤ تيه اجرا عظيما.(1013)

((آنان كه با تو بيعت مى كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مى نمايند، [دست تو] دست خداست كه بالاى دست آن ها قرار گرفته است ، پس هر كه بيعت شكند به ضرر خود شكسته است ، و هر كه به پيمانى كه با خدا بسته است ، وفا كند خداوند به زودى پاداش بزرگى به او خواهد بخشيد.))

پس معلوم شد كه فائده اين بيعت وقتى به ايشان مى رسد و رضاى خدا شامل حال ايشان مى شود كه امرى كه مخالف آن باشد از ايشان صادر نگردد.(1014)

فصل [42]: [پاره اى از دلائل امامت اميرالمؤ منين عليه السلام]

اى عزيز! هر گاه از اين بيانات بطلان خلافت مشايخ ثلاثه ثابت شد ما محتاج به ذكر دليل از براى امامت على بن ابى طالب عليه السلام نيستيم ، چه امت از دو فرقه بيرون نمى باشند يا شيعى يا سنى ؛ از بطلان احدهما حقيقت آن ديگرى مى رسد.

و مع ذَلِكَ به حول و قوه باطن ولايت ، اين ضعيف براهين بر امامت آن حضرت اقامه مى نمايد. از آن جمله آن كه :

اصول فضايل از نزد جميع علما چهار است : علم و عفت و شجاعت و عدالت .

و اميرالمؤ منين عليه السلام بلغ فِى هَذِهِ المراتب اقصاها و علا فِى هَذِهِ المدارج اعلاها. اما العلم : فصول فيه الى حيث قَالَ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم : اءَنَا مدينة العلم و على بابها. (1015) و قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : على اقضاكم .(1016) و قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : قسمت الحكمة عشرة اجزاء، فاعطى على عليه السلام تسعة ، و النَّاس جزءا واحدا.(1017)

و اميرمؤ منان عليه السلام به اقصى درجات اين مراتب و اعلى مراتب اين درجات دست يافته است . اما علم : در آن به جايى رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((من شهر علمم و على در آن است)).

و فرمود: ((على در قضاوت از همه شما برتر است)).

و فرمود: ((حكمت به ده جزء قسمت شده ، نه جزء آن به على عليه السلام داده شده و يك جزء ديگر به مردم .))

و قَالَ على عليه السلام فِى حق نفسه : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا.(1018) و قَالَ عليه السلام : لو كسرت لى الوسادة لحكمت بين اهل التوراة بتوراتهم ، و بين اهل الانجيل بانجيلهم ، و بين اهل الزبورهم ، و بين اهل الفرقان بفرقانهم .(1019) و هَذَا يَدُلُّ على اءِنَّهُ بَلَغَ فِى كمال العلم الى اقصى ما تبلغ اليه القوة البشرية ، و يَدُلُّ على آية على اءِنَّهُ بلغ فِى كمال العلم الى اقصى ما تبلغ اليه القوة البشرية ، و يدل عليه آية المباهلة ايضا لكون نفسه نفس الرَّسوُل ، فثبت له جميع ما ثبت لرَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم من الفضايل العلمية و العملية ما خلا النبوة . و قد ضبط بعض علماء العامة اءَنْ عمر قَالَ سبعون مرة :(1020) لو لَا على لهلك عمر. و سياءتى انشاء الله فِى مبحث الولاية قطرة من ابحر علمه .

و على عليه السلام در حق خود فرموده : ((و اگر همه پرده ها برداشته شود به يقين من افزوده نخواهد شد.)) و فرمود: ((اگر بالشى برايم دوته كنند همانا ميان اهل تورات به توراتشان ، و ميان اهل انجيل به انجيلشان ، و ميان اهل زبور به زبورشان ، و ميان اهل فرقان به فرقانشان داورى خواهم نمود)). و اين سخن دليل است كه آن حضرت در زمينه علم به نهايت درجه اى كه در توان بشر است دست يافته است ، و آيه مباهله نيز بر اين مطلب دلالت دارد، چه آن حضرت به منزله نفس پيامبر است براى آن حضرت نيز ثابت است جز نبوت و پيامبرى . و بعضى از علماى عامه هفتاد مورد از عمر ضبط كرده اند كه گفته : ((اگر على نبود عمر هلاك شده بود)). به خواست خدا در مبحث ولايت قطره اى از درياهاى علم آن حضرت بيان خواهد شد.

و اما العفة : فقد كان فِيهَا الاية الكبرى و المنزلة العظمى ، و يكفِى للتنبيه على حالة مطالعة كلماته الشريفة الواردة فِى ذَلِكَ، و سياءتى نبذ منها فِى ذكر حال العالم بالله .

و اما عفت : آن حضرت نشانه اى بزرگ و منزلتى عظيم در آن زمينه است ، و جهت آگاهى بر حال حضرتش در اين مورد مطالعه سخنان شريفش در اين زمينه كافِى است ، و پاره اى از آن ها در ذكر حال علم بالله خواهد آمد.

و فِى ((نهج البلاغه)) قَالَ لابنه الحسن عليه السلام : و اعلم اءَنْ امامك عقبة كؤ ودا، المخفف فِيهَا احسن حالا من المثقل ، و المبطى ء عليها اقبح امرا من المسرع ، و اءَنْ مهبطها بك لَا محالة على جنة او على نار... يا بنى اكثر من ذكر الموت و ذكر ما تهجم عليه و تقضى بعد الموت اليه ، حتّى ياتيك و قد اخذت من حذرك ، و شددت له ازرك ، و لَا ياءتيك بغتة فيبهرك . و اياك اءَنْ تغتر بما ترى من اخلاد اهل الدنيا اليها و تكالبهم عليها، فَاءِنَّمَا اهلا كلاب عاوية ، و سباع ضارية ، يهر بعضها على بعض ، و ياءكل عزيزها ذليلها، و يقهر كبيرها صغيرها... سلكت بهم الدنيا طريق العمى ، و اخذت بابصارهم عَن منار الهدى ، فتاهو فِى حيرتها، و غرقوا فِى نعتها.(1021)

در ((نهج البلاغه)) آمده كه به فرزندش حسن عليه السلام فرموده است :