بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۴۱ -


از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : (( خورشيد دو چهره دارد: چهره اى به سوى اهل آسمان و چهره اى به سوى اهل زمين ، و بر هر يك از دو چهره نوشته اى است ، نوشته اى كه به سوى اهل آسمان است اين آيه است : (( خداوند نور آسمانها است )) ، و نوشته اى كه به سوى اهل زمين است اين است : (( على نور زمين است )) ، پس امام عليه السلام با تمام آفريدگان است و هيچ كدام از او غايب و محجوب نيستند، بلكه او از آنان محجوب است ، و دنيا در نزد امام عليه السلام بسان يك انگشترى است كه در دست دارد و هر گونه بخواهد آن را مى چرخاند. و اين مطلب به خواست خدا در حديث غمامه (ابر) خواهد آمد.

و فى (( النوادر )) عن تفسير على بن ابراهيم ، عن الصادق عليه السلام فى حديث المعراج ، الى ان ساق : قال النبى صلى الله عليه و آله و سلم ، لجبرئيل عليه السلام : فقلت : اكل من مات او هو ميت فيما بعد، هذا يقبض ‍ روحه ؟ فقال : نعم ، قلت : و تراهم حيث كانوا و تشهدهم بنفسك ؟ فقال : نعم ، فقال ملك الموت : اما الدنيا كلها عندى فيما سخرها لى و مكننى عليها ليس ‍ الا كالدرهم فى كف الرجل يقلبه كيف يشاء، و لا من دار الا و انا اتصفحه كل يوم خمس مرات . (980)

و در (( نوادر )) از تفسير على بن ابراهيم ، از امام صادق عليه السلام در ضمن حديث معراج روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله به جبرئيل فرمود: آيا همه كسانى كه مرده اند يا از اين پس خواهند مرد روحش را اين (فرشته ) قبض مى كند؟ گفت : آرى ، گفتم (خطاب به فرشته مرگ ): آيا هر جا كه باشند خودت آنان را مى بينى و نزدشان حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى ، سپس فرشته مرگ گفت : اما همه دنيا در نزد من در برابر آن چه (خداوند) مسخر من نموده و مرا بر آن قدرت داده است چيزى جز به مانند يك درهم كه در دست مردى باشد و هر گونه خواهد آن را بگرداند، نيست ، و خانه اى نيست جز آن كه من روزى پنج بار به آن سركشى مى كنم .

اى عزيز! نكيرين و ملك الموت نيز اجسام اند، چگونه مى شود كه در آن واحد در اماكن متعدده حاضر شوند؟ و بعد از اين ان شاء الله مذكور خواهد شد كه در غزواتى كه جناب اميرالمؤمنين عليه السلام غزا مى نمودند عزرائيل در پيش روى آن حضرت مى رفتند. (981)

و فى (( العيون )) عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله لما اسرى بى الى السماء رايت فى السماء الثالثة رَجلا قاعدا رِجلا له فى المشرق و رِجلا له فى المغرب ، و بيده لوح ينظر فيه و يحرك راسه ، فقلت : يا جبرئيل من هذا؟ فقال : ملك الموت . (982)

و در (( عيون )) از حضرت رضا عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت است كه : چون به آسمان برده شدم ، در آسمان سوم مردى را ديدم نشسته و يك پايش در مشرق و پاى ديگرش در مغرب بود و لوحى به دست داشت و در آن مى نگريست و سر خود را تكان مى داد، گفتم : اى جبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : فرشته مرگ است .

و فى (( العيون )) عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : ان الله سخر لى البراق و هى دابة من دواب الجنة ليست بالقصير و لا بالطويل ، فلو ان الله تعالى اذن لها لجالت الدنيا و الاخرة فى جرية واحدة ، و هى احسن الدواب لونا. (983)

و نيز در همان كتاب از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه : خداوند، براق را مسخر من نمود و آن چهارپايى از چهارپايان بهشت است ميانه بالا، نه كوتاه است و نه بلند، و اگر خداى متعال اذن دهد با يك حركت تمام دنيا و آخرت را دور مى زند، و آن از نظر رنگ زيباترين چهارپايان است .

اى عزيز! هرگاه حق سبحانه و تعالى دابه اى از دواب خود را اين قدرت داده باشد چرا استبعاد مى كنى اطوار كسى را كه مى گويد: انا قدرة الله .

و فى اوايل (( جرايح الخرايج )) عن ابى الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام انه قال : اعظم الناس ذنبا و اكثرهم اثما على لسان محمد صلى الله عليه و آله الطاعن على علم (984) آل محمد صلى الله عليه و آله ، و المكذب ناطقهم ، و الجاحد معجزاتهم . ثم قال : (( ان من انكر المعجزة لعلى و اولاده الاحد عشر عليهم السلام مع اثباته للنبى صلى الله عليه و آله فانه جاهل بالقرآن و قد اخبرنا الله سبحانه عن آصف بن برخيا وصى سليمان عما اتى به من المعجزات من عرش ملكة اليمن . و كان سليمان يومئذ ببيت المقدس ، فقال وصيه هذا: انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك . (985) و ارتداد الطرف ما لا يتوهم فيه ذهاب زمان و لا قطع مسافة ، (و كان ) بين بيت المقدس و الموضع الذى فيه عرشها باليمن مسيرة خمسمائة فرسخ ذاهبا و خمسمائة فرسخ راجعا، فاتاه به وصيه من هذه المسافة قبل ارتداد الطرف )) (986) انتهى .

و در اوايل كتاب (( جرايح و خرايج )) از امام كاظم عليه السلام روايت است كه : (( بزرگترين گنهكاران و گنهكارترين مردم از زبان حضرت محمد صلى الله عليه و آله كسى است كه در علم آل محمد صلى الله عليه و آله طعنه زده ، آنان را تكذيب نموده و معجزات آنان را انكار ورزد )) . سپس ‍ گويد: (( كسى كه معجزه را براى على و يازده اولادش عليهم السلام انكار كند با آن كه آن را براى پيامبر صلى الله عليه و آله ثابت مى داند وى جاهل به قرآن است ، زيرا خداى سبحان از معجزه آصف بن برخيا وصى سليمان كه تخت (بلقيس ) پادشاه يمن را آورد به ما خبر داده است ، و داستانش از اين قرار است كه آن روز سليمان در بيت المقدس بود و همين وصيش به او عرضه داشت : (( من آن را در كمتر از يك چشم بهم زدن براى تو مى آورم )) . و چشم بهم زدن چيزى است كه اصلا تصور گذشت زمان و طى مسافت ميان بيت المقدس و محل تخت وى در يمن كه پانصد فرسخ زمان رفت و پانصد فرسخ برگشت آن بود، در آن نمى رود، ولى وصى او آن تخت را از اين مسافت پيش از يك چشم بهم زدن آورد.

انظر - ارشدنا الله و اياك الى صراط على المستقيم - هذا آصف وصى سليمان و قد بلغ من المنزلة ما عرفت بواسطة انه كان يعلم اسما من اسماء العظام (987) فاى مرتبة يثبت لعلى عليه السلام مع كونه وصى محمد صلى الله عليه و آله و انه عليه السلام كان يعلم اثنين و سبعين اسما من اسماء العظام ، بل عرفت انه الاسم الاعظم ؟!

حال تو - كه خدا ما و تو را به راه على كه مستقيم است ارشاد كند - بنگر كه اين آصف وصى سليمان بدين منزله اى كه دانستى رسيد تنها به سبب دانستن يك اسم از اسماء عظام بود، پس چه مرتبه اى براى على ثابت مى شود با توجه به اين كه حضرتش وصى محمد صلى الله عليه و آله بوده و هفتاد و دو اسم از اسماء عظام را مى دانسته ، بلكه دانستى كه او خود اسم اعظم است .

فصل 79: ادامه بحث گذشته

و فى (( الخرايج )) عن صفوان بن يحيى قال : قال لى العبدى : قال : لى اهلى : قد طال عهدنا بالصادق عليه السلام فلو حججنا و جددنا به العهد، فقلت لها: و الله ما عندى شى ء احج به . فقالت : عندنا كسوة و حلى ، فبع ذلك و تجهز به . ففعلت ، فلما صرنا قرب المدينة مرضت مرضا شديدا و اشرفت على الموت . فلما دخلنا المدينة خرجت من عندها و انا آيس ‍ منها، (988) فاتيت الصادق عليه السلام و عليه ثوبان ممصران ، فسلمت عليه فاجابنى ، و سالنى عنها، فعرفته خبرها، فقلت : انى خرجت و قد ايست منها، فطرق (989) مليا ثم قال لى : يا عبدى ، انت حزين بسببها؟ قلت : نعم ، قال : لا باس عليها فقد دعوت الله لها بالعافية ، فارجع (اليها) فانك تجدها قد افاقت و هى قاعدة و الخادمة تلقمها الطبرزد.

و در (( خرايج )) از صفوان بن يحيى روايت است كه : عبدى برايم باز گفت : همسرم به من گفت : چندى است كه امام صادق عليه السلام را زيارت نكرده ايم ، چه خوب بود به حج مى رفتيم و با حضرتش ديدارى تازه مى كرديم . بدو گفتم : به خدا سوگند چيزى ندارم كه بتوانم حج گزارم . گفت : مقدارى لباس و زينت آلات نزد ما هست ، آن ها را بفروش و وسائل سفر آماده ساز. من چنان كردم . چون به نزديك مدينه رسيديم او به بيمارى سختى دچار شد به طورى كه مشرف به مرگ گشت . چون به مدينه داخل شديم از نزد او بيرون شدم در حالى كه از او به كلى نااميد شده بودم ، پس ‍ خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم ، حضرت دو لباس گلگون بر تن داشت ، سلام كردم ، امام پاسخم داد و از حال همسرم جويا شد، حالش را باز گفتم و عرضه داشتم : من بيرون شدم در حالى كه از او نااميد شده ام . حضرت لختى سر به زير افكند، سپس فرمود: اى عبدى ، تو به خاطر او غمگينى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: مشكلى بر او نيست ، من دعا كرده و از خداوند سلامتى او را خواسته ام ، بازگرد كه او را به هوش خواهى يافت در حالى كه نشسته و خادمه اش طبرزد (نوعى انگور يا خرما) به دهان او مى گذارد.

قال : فرجعت اليها مبادرا فوجدتها قد افاقت و هى قاعدة و الخادمة تلقمها الطبرزد، فقلت : ما حالك ؟ قالت : قد صب الله على العافية صبا، و قد اشتهيت هذا السكر، فقلت : قد خرجت من عندك آيسا، فقد سالنى الصادق عليه السلام عنك فاخيرته بحالك ، فقال : لا باس عليها، ارجع اليها فهى تاكل السكر. قالت : خرجت من عندى و انا اجود بنفسى ، فدخل على رجل و عليه ثوبان ممصران ، قال : مالك ؟ قلت : انا ميتة و هذا ملك الموت قد جاء لقبض روحى ، فقال : يا ملك الموت ، قال : لبيك ايها الامام ، قال : الست امرت بالسمع و الطاعة لنا؟ قال : بلى ، قال : فانى آمرك ان توخر امرها عشرين سنة ، قال : السمع و الطاعة . قالت : فخرج هو و ملك الموت من عندى ، فافقت من ساعتى . (990)

من به سرعت به سوى او رفتم ، ديدمش به هوش آمده و نشسته و خادمه طبرزد به دهان او مى گذارد. گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خداوند عافيت و سلامتى را بر من فرو ريخت و من اشتهاى اين شيرينى كردم . گفتم : من مايوسانه از نزد تو بيرون رفتم ، امام صادق عليه السلام از حال تو پرسيد، من به حضرتش خبر دادم ، فرمود: مشكلى بر او نيست ، به نزد او بازگرد كه مشغول خوردن شيرينى است ، زن گفت : تو كه از نزد من بيرون شدى و من مشغول جان دادن بودم مردى بر من وارد شد كه دو لباس گلگون به تن داشت ، فرمود: چيست تو را؟ گفتم دارم مى ميرم و اين فرشته مرگ است كه براى قبض روحم آمده است . فرمود: اى فرشته مرگ ، گفت : بله اى امام ، فرمود: مگر تو مامور نيستى كه گوش به فرمان ما باشى ؟ گفت : چرا، فرمود: پس به تو امر مى كنم كه كار او را بيست سال به تاخير اندازى ، گفت : شنيدم و اطاعت مى كنم . پس او و فرشته مرگ از نزد من بيرون رفتند و من همان ساعت به هوش آمدم .

و آخوند ملا محمد باقر (ره ) در (( حق اليقين )) گفته است كه : (( حضرت امام محمد تقى عليه السلام در شش (نه ) سالگى امام شد، و در سال اول امامتش به حج رفت و اكثر شيعيان از اطراف به حج آمدند كه به خدمت حضرت برسند و اكثر ايشان فضلاى مشهور بودند، و در سه روز ايام منى سى هزار مساله كلامى و غير كلامى (991) ايشان را بر نهج حق جواب فرمودند كه همه حيران شدند و اقرار به فضل و امامت آن حضرت نمودند. و حضرت مهدى صاحب الامر عليه السلام به يك روايتى در پنج سالگى و به يك روايتى در چهار سالگى و به يك روايتى در دو سالگى امام بود، و در غيبت صغرى سفرا به خدمت آن حضرت مشرف مى شدند و اخذ احكام مى نمودند، و معجزات از او ظاهر مى شد، و از اول امامتش تا آخر غيبت صغرى هفتاد و چهار سال تقريبا كشيد، و بعد از آن كه سال سيصد و بيست و نه باشد على بن محمد سمرى به رحمت حق واصل شد، غيبت كبرى شد، و اين سال را سال تناثر نجوم مى گويند كه كلينى و على بن بابويه نيز در اين سال فوت شدند (992) )) .

پس اى عزيز! از اين بيانات ظاهر شد كه ايشان را جسمى مانند اجسام ما نبايد دانست ، و اطوار و احوال ايشان را نبايد قياس به طور خود نمود كه گفته اند:

كار پاكان را قياس از خود مگير   گرچه باشد در نوشتن شير شير (993)
هست يك شيرى كه آدم مى خورد   شير ديگر هست كآدم مى خورد

پس جواب ديگر از شبهه سيد مرتضى كه مى گويد كه نمى شود جسم (واحد) در آن واحد در دو مكان باشد از حديث عبدى و حديث (( بصائر الانوار )) و ساير اخبار معلوم شد.

قال فى (( الخرايج )) : و (( كان لكل (عضو) من اعضاء النبى صلى الله عليه و آله معجزة ، و معجزة بدنه انه لم يقع ظله على الارض لانه كان نورا، و لا يكون من النور الظل كالسراج )) . و سياءتى ان ذلك ثابت لكل من الائمة عليهم السلام ايضا.

در (( خرايج )) گويد: (( و هر عضوى از اعضاى پيامبر صلى الله عليه و آله معجزه اى داشت ، و معجزه بدن مباركش اين بود كه سايه اش بر زمين نمى افتاد زيرا او نور بود، و نور مانند چراغ سايه ندارد )) . و به زودى خواهد آمد كه اين مطلب براى هر يك از امامان عليهم السلام نيز ثابت است .

و اگر سيد مرتضى گويد: كه اين معجزه ايشان است ، جوابش آن است كه : تعلق گرفتن روح ايشان نيز به ابدان متعدده يا تكوين ابدان متعدده در آن واحد نيز از معجزات ايشان است .

و در (( عين الحياة )) گفته است كه : (( شخصى نزد على بن الحسين عليهما السلام آمد، حضرت از او پرسيد كه تو كيستى ؟ گفت : من منجمم ، فرمود: مى خواهى كه تو را خبر دهم به يك كسى كه از آن وقت كه تو آمده اى نزد ما تا حال ، چهارده عالم را سير كرده است كه هر عالمى سه برابر اين دنياست و از جاى خود حركت نكرده است ؟ آن شخص گفت : آن شخص كيست ؟ گفت : منم ، و اگر خواهى ترا خبر دهم به آن چه خورده اى و در خانه پنهان كرده اى )) . (994)

و در (( عين الحياة )) نقل كرده است كه : (( سدير صراف گفت كه : امام محمد باقر عليه السلام فرمود كه : مى شناسم شخصى از اهل مدينه را كه رفت به سوى آن جماعتى كه خدا فرموده است كه : و من قوم موسى امة يهدون بالحق و به يعدلون ، (995) كه در مشرق و مغرب مى باشند و منازعه در ميان ايشان بود اصلاح نمود و برگشت ، و بر نهر فرات گذشت و از نهر فرات تناول نمود، و از در خانه تو گذشت و در زد و نايستاد كه بگشايند از ترس شهرت ، و به شخصى گذشت كه او را در بند كشيده بودند و ده (دو) كس بر او موكل بودند كه در تابستان او را در برابر چشمه آفتاب مى داشتند و آتش در او (دور او) مى افروختند و در زمستان آب سرد بر او مى ريختند و او را برهنه مى داشتند، و او قابيل فرزند آدم بود )) . (996)

اى عزيز! اصحاب هيئت گفته اند كه : در آن مقدار زمان كه آدمى به لفظ واحد تلفظ كند فلك اعظم يكهزار و هفتصد و سى و دو فرسنگ قطع كند. و متشرعه مى گويند كه : فرشته به طرفة العين هزار ساله راه مى رود. و درباره هيچ يك از اينها استبعاد و امتناع ، نظر به قدرت حق تعالى ندارد و كسى در مقام انكار در نمى آيد، پس چرا نسبت به قدرت الله و سر الله و علم الله انكار مى نمايى !

 
هين مشو نوميد نور از آسمان   حق چو خواهد مى رسد در يك زمان
صد اثر در كان ها از اختران   مى رساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخند   اختر حق در صفاتش راسخند
چرخ پانصد ساله راه اى مستعين   در اثر نزديك آمد با زمين
سه هزاران سال و پانصد تا زحل   دمبدم خاصيتش آرد عمل
در همش آرد چو سايه در اياب   طول سايه چيست پيش ‍ آفتاب
وز نفوس پاك اختروش مدد   سوى اخترهاى گردون مى رسد
ظاهر آن اختران قوام ما   باطن ما گشته قوام سما (997)

و فى (( الخرايج )) عن خالد بن نجيح قال : دخلت على ابى عبدالله عليه السلام و عنده خلق ، فجلست ناحية و قلت فى نفسى : ما اغفلهم عند من يتكلمون ! فنادانى : انا و الله عباد مخلوقون ، لى رب اعبده ، ان لم اعبده عذبنى بالنار. قلت : لا اقول فيك الا قولك فى نفسك . (998) قال عليه السلام : اجعلونا عبيدا مربوبين و قولوا فينا ما شئتم الا النبوة . (999)

و در (( خرايج )) از خالد بن نجيح روايت است كه گفت : بر امام صادق عليه السلام وارد شدم و گروهى نزد او بودند، در گوشه اى نشستم و با خود گفتم چه بى خبرند كه نزد چه كسى سخن مى گويند! ناگاه حضرت با صداى بلند به من فرمود: به خدا سوگند، ما بندگانى هستيم مخلوق ، مرا پروردگارى است كه او را مى پرستم ، اگر او را نپرستم مرا به آتش عذاب خواهد كرد. عرض كردم : من درباره شما جز همان را كه خود فرموده اى نگويم ، فرمود: ما را بندگانى تحت ربوبيت (حق ) بدانيد، و جز پيامبرى هر چه درباره ما خواستيد بگوييد.

و فى (( الخرايج )) فى حديث طويل انه قال الرضا عليه السلام لعالم من النصارى : هل تعرف لعيسى عليه السلام صحيفة فيها خمسة اسماء يعلقها فى عنقه ، اذا كان بالمغرب فاراد المشرق فتحها فاقسم على الله باسم واحد من الخمسة ان تنطوى له الارض ، فيصير من المغرب الى المشرق و من المشرق الى المغرب فى لحظة ؟ فقال : لا علم لى بالصحيفة ، و الاسماء الخمسة كانت معه بلاشك يسال الله بها او بواحد منها، يعطيه الله كل ما يساله . قال : الله اكبر، اذا لم تنكر الاسماء، فهو الغرض . (1000)

و در همان كتاب در ضمن حديثى طولانى وارد است كه حضرت رضا عليه السلام به يك عالم نصرانى فرمود: (( آيا مى دانى كه عيسى عليه السلام صحيفه اى داشت كه پنج نام بر او نوشته بود و آن را به گردن مى آويخت ، و چون در مغرب بود و مى خواست به مشرق رود آن را مى گشود و خدا را به يكى از آن پنج نام سوگند مى داد تا زمين برايش جمع شود و در يك لحظه از مغرب به مشرق و از مشرق به مغرب بگردد؟ گفت : من خبرى از آن صحيفه ندارم ، و بى شك آن پنج نام با او بود و چون از خدا با آن ها يا با يكى از آن ها درخواست مى كرد خداوند آن چه مى خواست به او عطا مى فرمود. حضرت فرمود: الله اكبر، چون اين نامها را انكار ندارى پس مقصود همين است و غرض حاصل است .

و در (( عين الحياة )) آورده است به طريق روايت : (( در آن ايام كه معلى بن خنيس را به دار كشيدند يكى از اصحاب به خدمت حضرت صادق عليه السلام رفت ، حضرت فرمود كه : من معلى را به امرى امر فرمودم ، مخالفت من كرد و خود را به كشتن داد. به درستى كه من روزى به او نظر كردم او را مغموم يافتم ، گفتم : اى معلى ، اهل و عيال خود را به خاطر آورده و از مفارقت ايشان محزونى ؟ گفت : بلى ، فرمودم : نزديك من بيا، پس دست بر روى او كشيدم و از او پرسيدم كه اكنون كجايى ؟ گفت : خود را در خانه خود مى بينم ، و اينك زن من است و اينها فرزندان منند، از خانه بيرون نيامدم تا ايشان را سير ديدم و با زن خود مقاربت كردم . و بعد از آن او را طلبيدم و دست بر روى او ماليدم ، پرسيدم خود را در كجا مى بينى ؟ گفت : با شما در مدينه ام و اينك منزل شماست . گفتم : اى معلى هر كه حديث ما را حفظ كند و مخفى دارد خدا دين و دنياى او را حفظ كند. اى معلى اسرار ما را نقل مكنيد كه خود را اسير مردم مى كنيد. اى معلى هر كه احاديث صعب ما را كتمان كند خدا نورى در ميان دو چشم او ساطع گرداند و او را عزيز سازد در ميان مردم ، و هر كه افشا كند نميرد مگر آن كه الم حربه و سلاح به او برسد يا در زنجير و بند بميرد. اى معلى تو كشته خواهى شد )) . (1001)

و فى (( بصاير الدرجات )) عن كامل التمار قال : كنت : عند ابى عبدالله عليه السلام ذات يوم فقال لى : اجعلوا لنا ربا نؤ وب اليه ، و قولوا فينا ما شئتم . (1002) و فى رواية : اجعلونا مخلوقين ، و قولوا فينا ما شئتم و لن تبلغوا. (1003)

و در (( بصائر الدرجات )) از كامل تمار روايت است كه گفت : روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، فرمود: (( براى ما پروردگارى قائل باشيد كه ما به او باز مى گرديم و هر چه خواستيد درباره ما بگوييد )) . و در روايت ديگرى است كه : (( ما را مخلوق بدانيد و آن چه خواستيد درباره ما بگوييد كه هرگز (به حقيقت ما) نمى رسيد )) .

و فى (( الخصال )) عن اميرالمؤمنين عليه السلام قال : اياكم و الغلو فينا، قولوا انا عبيد مربوبون ، و قولوا فى فضلنا ما شئتم . (1004)

و در (( خصال )) از امير مؤمنان عليه السلام روايت است كه : از غلو و افراط درباره ما بپرهيزيد، بگوييد كه ما بندگانى تحت ربوبيت (حق ) هستيم و آن چه خواستيد در فضيلت ما بگوييد.

و فى كتاب (( الغيبة )) للشيخ (ره ): خرج فى جواب كتابة جماعة من الناحية المقدسة بخطه صلوات الله و سلامه عليه :

بسم الله الرحمن الرحيم

عافانا الله و اياكم من الضلال و الفتن ، و وهب لنا و لكم روح اليقين ، و اجارنا و اياكم من سوء المنقلب ، انه انهى الى ارتياب جماعة منكم فى الدين و ما دخلتهم من الشك و الحيرة فى ولاة امورهم ، فغمنا ذلك لكم لا لنا، و ساءنا فيكم لا فينا، لان الله معنا، لا فاقة بنا الى غيره ، و الحق معنا فلن يوحشنا من قعد عنا، و نحن صنايع ربنا، و الخلق بعد صنايعنا. (1005)

و در كتاب (( غيبت )) شيخ طوسى (ره ) نقل است كه : از ناحيه مقدسه به خط مبارك عليه السلام در پاسخ نامه گروهى صدور يافت : به نام خداى بخشنده مهربان ، خداوند ما و شما را از گمراهى و فتنه ها عافيت بخشد، و روح يقين را به ما و شما ارزانى دارد، و ما و شما را از سرانجام بد نگه دارد. خبر شك و ترديد گروهى از شما در دين و شك و حيرتى كه دباره واليان امورشان به آنان دست داده به من رسيد، و اين مطلب موجب اندوه ما براى شما نه براى خودمان شد و ما را درباره شما نه براى خودمان ناشاد ساخت . زيرا خدا با ماست ، و نيازى به غير او نداريم ، و حق با ماست ، از اين رو قعود ديگران از ما موجب وحشت ما نگردد )) ما دست پروردگان پروردگارمان هستيم و آفريدگان از آن پس دست پروردگان مايند.

و فى (( نهج البلاغة )) فى جواب كتابة معاوية ، قال عليه السلام : فانا صنايع ربنا، و الناس بعد صنايع لنا. (1006)

فصل 80: تحقيق در تنزيه و تشبيه

اى عزيز! چون فهم بسيارى از اخبار متقدمه و آتيه موقوف است بر آن چه بعضى از اهل معرفت در تنزيه و تشبيه ذكر نموده اند، لهذا اين ضعيف نيز ايراد مى نمايد.

بدان كه تنزيه حق از بعضى امور به مقتضاى عقل عرفى و استحسان فكر عادى تقييد آن جناب است به ماعداى آن امور، اذ الاطلاق لمن يجب له الاطلاق تقييد له بهذا الوصف ، مع انه مطلق عن الاطلاق كما انه مطلق عن التقييد. (1007) پس همچنان كه قايل (به ) تشبيه بلا تنزيه ناقص المعرفة است - چون مجسمه كه در تشبيه حدى پيدا نموده اند و مطلق را مقيد و محدود دانسته اند - همچنين قايل به تنزيه بلا تشبيه ناقص المعرفة است از آن جهت كه مقيد حق مطلق است و محدد غيرمحدود. پس به مقدار آن امور كه حق را تنزيه كرده است ، از معرفت تعينات و تنوعات ظهور او سبحانه محروم و مهجور است ، نمى داند كه تنزيه او از جسمانيات تشبيه اوست به عقول و نفوس ؛ و تنزيه او از عقول و نفوس تشبيه اوست به معانى مجرده از صور عقليه و نفسيه ؛ و تنزيه او از جميع ، الحاق اوست به عدم ، و تحديد عدمى اوست به عدمات غير متناهيه ، تعالى عن ذلك علوا كبيرا. چه ، موجودات متحقق الوجود منحصر است در اين اقسام ، و بيرون از اين ، تحكم وهمى و توهم تخيلى است .

پس عارف محقق و كامل مدقق كسى است كه حق را من حيث ذاته منزه از تشبيه و تنزيه بداند، و من حيث معيته للاشياء او ظهوره بها، ميان تشبيه و تنزيه جمع كند و هر يك را در مقام خود ثابت دارد، و حق را به دو وصف تنزيه و تشبيه نعت كند بالاعتبارين - كما جاء به الشرع - من غير تصرف بعقله الناقص و لا تاءويل للمتشابة الا لمصلحة تفهيم من لا يفهم . كيف ؟ و العقول المقيدة فى القوى المزاجية المقيدة الجزئية مقيدة جزئية كذلك بحسبها؛ و انى للعقول المقيدة الجزئية ان يدرك الحقايق المجرده المطلقة من حيث هى كذلك الا ان يطلق عن قيوده بحسب شهوده و وجوده ، فان المحدث لا يدرك الا المحدث .

... به دو اعتبار - چنان كه در شرع آمده - بدون آن كه با عقل ناقص خود در آن تصرفى كند و متشابهى را تاءويل نمايد مگر به جهت مصلحت فهمانيدن به غير فهيم . چگونه چنين نباشد و حال آن كه عقولى كه در قواى مزاجى مقيد جزئى مقيد گرديده اند خود نيز به حسب آن ها مقيد جزئى اند، و عقول مقيد جزئى كجا مى توانند حقايق مجرده مطلقه را از آن جهت كه مطلق و مجردند ادراك نمايند مگر زمانى كه به حسب شهود و وجود خود از قيود خود آزاد گردند، چرا كه محدث را جز محدث درك نمى كند.