دروغ مصلحت آميز، بحثى در مفهوم و گستره آن

سيد حسن اسلامى

- ۲۵ -


بدين ترتيب به مسئله ديگرى مى رسيم كه بايد نخست آن را حل كرد. اگر واقعا دروغ گويى براى دولت اجتناب ناپذير باشد، طرح سوال آغاز اين فصل بى مورد است وگرنه هم چنان جاى پرسش است ؛ پس اول ببينيم كه اخلاق با سياست چه نسبتى دارد.
نسبت اخلاق با سياست
اگر اخلاق و سياست واقعا به دو حوزه جداگانه متعلق باشند، اصل مسئله حل مى شود و ديگر نبايد رفتار دولت را با معيارهاى اخلاقى سنجيد، بلكه بايد آن را با معيار كارآمد و اثربخشى بررسيد. در اين زمينه اتفاق نظرى به چشم نمى خورد، بلكه چهار ديدگاه عمده وجود دارد:
الف ) اخلاق از سياست جداست ؛
ب ) اخلاق تابع سياست مى باشد؛
ج ) اخلاق در سطح فردى با اخلاق سطح اجتماعى ، تفاوت دارد؛
د) اخلاق بنياد سياست است .(629)
الف ) اخلاق ، از سياست جداست
اين رويكرد به سياست ، از كهن ترين رويكردهاست و از گذشته هاى دور، بسيارى كسان ، چنين نگاهى به اين دو مقوله داشته اند. توكوديدس ‍ (توسيديد)، متفكر سياسى يونانى ، در قرن پنجم قبل از ميلاد شايد نخستين كسى است كه اين ديدگاه را تئوريزه كرده و آن را در تاريخ جنگ پلوپونزى بيان كرده باشد.
مدعاى اصلى اين ديدگاه آن است كه بايد ميان قواعد اخلاق و الزامات سياست تفاوت قائل شد و براساس واقعيت و با در نظر گرفتن منافع و مصالح ، به اقدام سياسى دست زد. براساس ، اين رويكرد كه واقع گرايى سياسى نيز ناميده مى شود توجه به اخلاق در سياست به شكست در عرصه سياست منجر مى شود، زيرا مدار اخلاق ، حق و حقيقت است ؛ حال آن كه غرض سياست ، منفعت و مصلحت مى باشد. اخلاق از ما مى خواهد تا حقيقت را - گرچه بر ضد خودمان باشد - بگوييم ؛ حق كشى نكنيم ؛ با انسان ها چونان ابزار رفتار نكنيم ؛ همواره پاى بند عدالت باشيم ؛ دروغ نگوييم ؛ از فريب كارى بپرهيزيم ؛ حقايق را نهان نكنيم و... حال آن كه لازمه سياست دست شستن از پاره اى اصول اخلاقى است و اساسا هرگونه اقدام سياسى ، با اخلاق ستيزى و زير پا نهادن امور اخلاقى آغاز مى شود و هيچ فعاليت سياسى بدون (( دست هاى آلوده )) ممكن نيست .
سياست چيزى نيست جز عرصه اى براى كسب ، توسعه و حفظ قدرت و اين ها بى فدا كردن اصول اخلاقى حاصل نمى شود. در پس هر اقدام سياسى ، انبوهى از فضايل له شده اخلاقى به چشم مى خورد.
(( توكودديدس )) يا (( توسيديد )) سردار نظامى و مورخ يونانى قرن پنجم قبل از ميلاد است . وى نتيجه مشاهدات و تاملات خود را در كتابى با عنوان تاريخ جنگ پلوپونزى به يادگار گذاشته . در اين كتاب ما شاهد نظرگاهى هستيم كه به صراحت از جدايى اخلاق از سياست دفاع مى كند.
آتنيان چون شهر مِلوس را محاصره مى كنند؛ نمايندگانى جهت مذاكره با مردم آن شهر مى فرستند و در آن جا گفت و گوى بلندى ميان دو طرف در مى گيرد كه گوهر اين رويكرد در آن عيان است . آتنيان كه در موضع قدرت قرار دارند، قرارداد هم پيمانى خود را با اهالى ملوس شكسته اند و از آنان مى خواهند تا تسليم قواى آتن شوند، اما چون اعتراض ايشان را مى شنوند و سخن از اخلاق به ميان مى آيد، آن ها گفت و گو از اخلاق و تمسك به آرمان هاى اخلاقى را در عرصه سياست نادرست دانسته ، به قدرت طلبى - كه گوهر سياست است - استناد مى كنند.
آنان در دفاع از اين نظر مى گويند: (( به حكم قانون كلى و ضرورى طبيعت ، هميشه قوى بر ضعيف حكومت مى كند. ما نه اين قانون را خود وضع كرده ايم و نه نخستين كسانى هستيم كه از آن پيروى مى كنيم . اين قانون پيش از ما وجود داشت و پس از ما نيز تا ابد به اعتبار خود باقى خواهد ماند. )) (630) هم چنين به روايت او، كلئون كه از با نفوذان آتن و هواخواه خشونت در سياست بود، طى سخنانى مى گويد: (( منافع دولت ما اجازه نمى دهد كه به حال ديگران دل بسوزانيم يا تسليم استدلال هاى دل انگيز شويم يا به سخن كسانى كه ما را به رفتار نيك فرا مى خوانند گوش دهيم . اين سه عيب بزرگ با منافع دولتى بزرگ سازگارى ندارند. )) (631)
آموزه جدايى اخلاق از سياست نزد ماكياولى (632) گونه صريح ترى به خود مى گيرد اين مورخ و مشاور سياسى را غالبا به عنوان اولين نظريه پرداز سياست مدرن معرفى مى كنند.(633) نام اين شخصيت به سبب نگارش اثر معروف خود به نام شهريار با تزوير و دو رويى گره خورده است تا آن جا كه ماكياوليسم معادل حيله و نيرنگ بازى در سياست و اجتماع به شمار مى رود؛ حال آن كه بر خلاف اين بدنامى ، ماكياولى خود اهل فريب كارى نبود.
به گفته ارنست كاسيرر، متفكر بزرگ آلمانى : (( اگر ماكياوليسم به معناى فريب و ريا است ، ماكياولى خود ماكياوليست ، نبود. او هرگز رياكارى نكرد. اگر نامه هاى معروف او را بخوانيم ، در شگفت مى شويم كه اين نويسنده با تصورات و سوابق ذهنى ما چقدر تفاوت دارد. او مردى است كه با صراحت و ذهن باز و بدون حيله گرى سخن مى گويد و آن چه درباره او به عنوان انسان صدق مى كند، درباره او به عنوان نويسنده صادق است . اين آموزگار بزرگ تزوير و فريب سياسى ، شايد يكى از صادق ترين نويسندگان سياسى بوده است . )) (634) كاسيرر دست آخر چنين نتيجه مى گيرد: (( ميان نظريات سياسى ماكياولى و سيرت فردى و اخلاقى او، تناقض شديدى به چشم مى خورد. )) (635)
بارى ، در اين جا مقصود داورى درباره او نيست ، سخن بر سر تاثيرى است كه اين متفكر در نوشته معروف خود بر انديشه جدايى اخلاق از سياست گذاشته است . او نه تنها بر اين دوگانگى پافشارى مى كند، بلكه در رساله مختصر و معروف خود به نام شهريار به حاكم يا شهريار توصيه مى كند كه (( براى تحكيم قدرت خويش هر محذور اخلاقى را زير پا بگذارد. )) (636)
ماكياولى گرچه اخلاق را لازمه زندگى افراد مى داند، پاى بندى به آن را براى شهريار خطرناك مى شمارد و از خطر تقوا برحذر مى دارد و مى گويد: (( هر كه بخواهد در همه حال پرهيزگار باشد، در ميان اين همه ناپرهيزگارى سرنوشتى جز ناكامى نخواهد داشت ، از اين رو شهريارى كه بخواهد شهريارى را از كف ندهد، مى بايد شيوه هاى ناپرهيزگارى را بياموزد و هرجا كه نياز باشد، به كار بندد. )) (637)
وفادارى و درست پيمانى شهريار مطلوب است ، اما دريغ كه روزگار با درست پيمانى هميشگى سازگارى ندارد: (( آزمونهاى دوران زندگى ، ما را چنين آموخته است كه شهريارانى كه كارهاى گران از دست شان برآمده است ، آنان بوده اند كه راست كردارى را به چيزى نشمرده اند و با نيرنگ ، آدميان را به بازى گرفته اند و سرانجام بر آنان كه راستى پيشه كرده اند چيره گشته اند. )) (638)
از اين رو بايد همواره با توجه به واقعيت حركت كرد و ارزش قدرت و اقتدار را دانست و در نظر گرفت كه حتى از ميان پيامبران پيروزى از آن سلاح داران بوده است و (( همه پيامبران سلحشور پيروز بوده اند و پيامبران بى سلاح ناكام مانده اند. )) (639)
براى پيروزى دو راه وجود دارد: قانون و زور. قانون ، مخصوص انسان است و زور، از آن جانوران و چون راه نخست همواره پاسخ ‌گو نيست ، شهريار بايد راه دوم را نيز بياموزد؛ بدين معنا كه (( شهريار مى بايد بداند، چگونه هر دو سرشت را داشته باشد، زيرا كه با يكى از اين دو پايدار نمى تواند بود؛ پس اگر بنا است كه شهريار شيوه ددان را بياموزد و به كار بندد، مى بايد هم شيوه روباه را بياموزد و هم شيوه شير را، زيرا شير از دام ها نمى تواند گريخت و روباه از چنگال گرگان ... بنابراين فرمان رواى زيرك نمى بايد پاى بند پيمان خويش باشد؛ هنگامى كه به زيان او است و ديگر دليلى براى پاى بندى به آن در ميان نيست ... از همين روزگار نمونه هاى بى شمار مى توان آورد و نشان داد كه چه بسيار پيمان ها و عهدها كه از بد عهدى شهرياران شكسته و بى پايه گشته است و آنان كه روباهى پيشه كرده اند، از همه كام ياب تر برآمده اند، اما مى بايد دانست كه چگونه ظاهر آرايى كرد و با زيركى دست به نيرنگ و فريب زد و مردم چنان ساده دل اند و بنده دم كه هر فريفتارى همواره كسانى را تواند يافت كه آماده فريب خوردنند. )) (640)
اين توصيه هاى صريح و بى پرده ، بسيارى را بر آشفت و عده اى به نقد آراى او پرداختند، از جمله مى توان از فردريك دوم ، ولى عهد كشور پروس نام برد كه رساله اى با نام رد بر ماكياولى نوشت و در آن گفت : (( غرض از نوشتن اين رساله دفاع از بشريت است در برابر آن ديو، آن دشمن سوگند خورده بشريت . )) (641)
هر چند خود او پس از آن كه به قدرت رسيد، همه توصيه هاى ماكياولى را مو به مو به كار بست .
بارى ، چنين رويكردى به سياست ، موجب روى گردانى بسيارى از افراد متدين و اخلاقى از آن شده است ، زيرا اين باور ريشه دار شده كه سياست ماهيتا نيازمند جدايى از خلاق است ؛ حتى يكى از فقهاى معاصر كه بدبينانه به سياست مى تاخت و مسلمانان را از آن برحذر مى داشت ، مى گفت : (( سياست در طرفى است و دين در طرف ديگر. )) به گفته امام خمينى كار به جايى رسيده بود كه بيش تر اهل علم و مقدسان اين باور را پذيرفته بودند كه (( دين على حده است و سياست على حده است )) (642) و حتى اگر مى خواستند از كسى غيبت كنند، او را (( سياسى )) (643) مى خواندند.
اين ديدگاه قانع كننده به نظر مى رسد و شواهد بسيارى از آن حمايت مى كنند و هر كس ، خود نمونه اى براى اثبات آن مى تواند بياورد، اما نقد آن چندان دشوار نيست . فراموش نكنيم كه حتى غير اخلاقى ترين دولت ها نيز انتظار دارند كه شهروندان آنها اخلاقى عمل كنند و پاى بند قواعد و مقررات باشند. هيچ حاكميتى - هر چند غيراخلاقى - بى اخلاقى شهروندان را تحمل نمى كند، از اين رو ماكياولى گرچه اخلاقى رفتار كردن را به صلاح دولت نمى داند تظاهر به پاى بندى به اخلاق را ضرورت حكومت كردن بر مردم مى شمارد.
بايد دانست كه فريفتن مردم براى هميشه ، شدنى نيست . داستان ترويج دهندگان اين ديدگان ، داستان همان كسى است كه بر سر شاخ ، بن مى بريد؛ غافل از آن كه به دست خويش ، خود را به كام مرگ مى سپارد مسئله اين است كه اگر مردم متوجه شوند كه رهبران آنان اخلاقى رفتار نمى كنند، خود نيز دست از اخلاق خواهند شست ؛ هم چنان كه سعدى مى فرمايد:

اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى   برآورند غلامان او درخت از بيخ (644)

حاكميتى كه خود را به دروغ گفتن و فريفتن مردم مجاز كند، نمى تواند از آنان انتظار راست گويى داشته باشد. شهروندى كه دريابد حكومت متبوع او دروغ مى گويد، ترجيح مى دهد، براى مثال اظهار نامه ماليات خود را نيز به دروغ پر كند و اطلاعات دروغين دهد. چنين شهروندى از باب (( الناس على دين ملوكهم )) خود را به انجام انواع تقلبات مجاز مى داند و دروغ را با دروغ پاسخ خواهد داد.
ماكياولى نيز بر ضرورت اخلاقى رفتار كردن حاكميت تاكيد مى كند و كاربست آن چه را خود به تفصيل در شهريار نقل مى كند، ستم گرانه مى داند و مى گويد: (( البته همه اين وسايل ستم گرانه اند و ويران گر زندگى مدنى )) (645) وى همچنين مى گويد: (( همان گونه كه براى نگاه دارى اخلاق نيك ، قانون خوب لازم است ، براى رعايت قوانين نيز، اخلاق نيك ضرورى است . )) (646)
در نهايت هيچ حكومتى هر چند مقتدر و منسجم باشد نمى تواند تنها به شيوه هاى پليسى و با تقويت سيستم امنيتى خود، شهروندانش را به اطاعت وادارد و ناگزير است كه از اخلاق و ترويج آن بهره جويد و به جاى ارعاب ، آنان را اقناع كند و حتى خود را اخلاقى بنمايد. اهميت تظاهر به اخلاقى بودن چنان بالاست كه همه حكومت ها مى كوشند از اين پوشش براى پيش برد اهداف حتى ضداخلاقى خود استفاده كنند.
اين تلخى ساده لوحانه اى است كه مى توان سياست را از اخلاق جدا دانست و هم چنان از مردم توقع داشت كه در روابط خود با يكديگر و با حكومت ، اخلاقى رفتار كنند. فرانسيس فوكوياما، متفكر آمريكايى ژاپنى تبار، در كتاب تازه خود به نام اعتماد (Trust) بر موضوع بحران مشروعيت نظام آمريكايى انگشت مى گذارد و آن را ناشى از بى توجهى رهبران جامعه به اصول اخلاقى و رفتار تقلب آميز آنان در امور سياسى مى داند. رفتارهاى خدعه آميز و رسوايى هاى اخلاقى و فسادهايى چون (( واترگيت )) زمينه بى اعتمادى مردم به رفتار اخلاقى رهبران را فراهم كرده و آنان به تدريج اعتماد خود را از دست داده اند و اينك جامعه آمريكايى دچار بحران مشروعيت ناشى از كاهش اعتماد است . از نظر فوكوياما: (( توانايى سازماندهى تشكيلات اقتصادى نه تنها بر نهادهايى چون حقوق تجارى ، قرارداد و... متكى است ، بلكه مستلزم مجموعه قوانين و اصول اخلاقى نانوشته اى است كه اساس اعتماد اجتماعى را تشكيل مى دهد. )) (647)
او معتقد است كه دولت علاوه بر تقويت سرمايه اقتصادى ، بايد همواره در پى تقويت و افزايش سرمايه اجتماعى (هم چون اعتماد) باشد.(648) از نظر وى : (( اعتماد و پيوندهاى اخلاقى موتور محرك جامعه است . )) (649)
از آن جا كه هيچ دروغى همواره پنهان نمى ماند، بايد در نظر داشت كافى است رهبران سياسى چند دروغ بگويند و سپس بر اثر حادثه اى دروغ ها افشا شوند. آن وقت است كه پيامدهاى اين دروغ گويى به سادگى قابل ارزيابى نيست . به گفته آقاى لگنهاوزن : (( به دنبال افشاى فريبهاى اعمال شده توسط نيكسون ، رئيس جمهور آمريكا، طبق نظرسنجى ها، 69 درصد مردم آمريكا معتقد بودند كه رهبران سياسى مداوما به آنها دروغ گفته اند. عمدتا بى علاقگى مردم آمريكا نسبت به مسائل سياسى ، معلول عدم اعتماد آنها به مقامات دولتى است . )) (650) از اين رو امروزه ، تقريبا هيچ كس به صراحت از اين آموزه حمايت نمى كند و مى كوشد از تندى آن بكاهد و آن را تعديل نمايد(651) و تا حدى اخلاقى بودن سياست را بپذيرد.
ب ) اخلاق ، تابع سياست است
اين ديدگاه عمدتا نتيجه رويكرد ماركيست - لنينيستى به جامعه و تاريخ است .
از ديدگاه ماركسيستى ، تاريخ چيزى جز عرصه منازعات طبقاتى نيست ؛ طبقاتى كه بر اثر شيوه توليد زاده مى شوند و پس از مدتى در دل خود، ضد خويش را مى پرورند و سپس نابود مى شوند و جاى خود را به طبقه بالنده اى مى دهند كه به نوبه خود ضد خود را مى پرورد. بدين ترتيب هر طبقه كه هم ساز با تاريخ حركت كند، انقلابى و طبقه اى كه در برابر رشد نيروهاى توليد مى ايستد، ضد انقلابى است . هر طبقه مناسبات خاص ‍ خود را مى زاياند كه رو بناى جامعه و بازتاب وضعيت توليد اقتصادى است . از اين منظر هيچ چيز مطلق نمى باشد و همه چيز طبقاتى است ، از جمله مفاهيم اخلاقى ، هنر و حتى علم .
آخرين مرحله تاريخ ، مرحله سرمايه دارى است كه در آن ، شيوه توليد، جمعى و مالكيت ابزار توليد، خصوصى مى باشد. اين تعارض موجب پيدايش طبقه جديدى به نام (( پرولتاريا )) مى شود كه عامل توليد است ، ولى مالك ابزار توليد نيست و به تدريج از سرمايه دارى دست خواهد كشيد و جامعه را به سوى سوسياليسم كه مرحله اى گذرا است و در نهايت كمونيسم هدايت خواهد كرد در اين جا ديگر، مبارزه طبقاتى به پايان مى رسد، چون جامعه به دو طبقه تقسيم نمى شود و شيوه توليد و مالكيت ابزار توليد، هر دو جمعى است .
ماركسيسم - لنينيسم ، مبارزه براى پيروزى پرولتاريا را اجتناب ناپذير و انقلاب را حتمى مى دانست و هرگونه حركت اصلاحى در جهت بهبود وضع معيشتى كارگران را نادرست مى شمرد. اين ديدگاه ، جامعه شناسى خاصى پديد آورد كه صفت علمى بدان افزود و مدعى شد كه سه اصل را ثابت كرده است ؛ (( 1. نابودى مطلق جامعه موجود يگانه راه انجام هر اصلاح اجتماعى اساسى است ؛ 2. هيچ چيزى بيش از اين عمل خشن نه مورد نياز است و نه بايد در نظر گرفته شود، زيرا هرگونه برنامه ريزى براى جامعه نو، كارى غير علمى است ؛ 3. براى به دست گرفتن زمام قدرت به شيوه انقلابى ، رعايت هيچ قيد و بند و محدوديتى جايز نيست ، زيرا: الف ) اين جريان به لحاظ تاريخى ، حتمى و اجتناب ناپذير و بنابراين بيرون از كنترل انسانى است ، و ب ) اخلاق و حقيقت و امثال آن صرفا پديده هاى متفرغ از منافع طبقاتى است و لذا تنها معناى علمى اخلاق و حقيقت و عدالت و غيره ، پيش برد آن دسته از منافع طبقاتى است كه علم ثابت كرده ، رو به صعود و چيرگى است . عمل خشن انقلابى هر گونه اخلاق و صداقت و صحت و عدالت را به يگانه معناى علمى پذيرفته شده ، در برمى گيرد. )) (652)
براساس اين آموزه ، اخلاق و ديگر مظاهر اجتماعى ، تابع بى قيد و شرط سياست و عمل انقلابى هستند و ارزش خود را از آن مى گيرند و به وسيله آن توجيه مى شوند؛ حال آن كه خود عمل انقلابى و سياست به توجيه اخلاقى نياز ندارد، لنين خود به هنگام بحث از اخلاق مى گويد: (( اخلاق ما از منافع مبارزه طبقاتى پرولتاريا به دست مى آيد. )) ، (( براى ما اخلاقى كه از خارج جامعه برآمده باشد، وجود ندارد و يك چنين اخلاقى جز شيادى چيزى ديگر نيست )) و (( هنگامى كه مردم از ما درباره اخلاق سوال مى كنند، مى گوييم كه براى يك كمونيست ، كل اخلاق در رابطه با آن نظم و ديسيپلين آهنين و در مبارزه آگاهانه عليه استثمار معنا مى يابد. )) (653)
تفاوت اين آموزه با آموزه جدايى اخلاق از سياست ، آن است كه اين آموزه اساسا هيچ اصالتى براى اخلاق قائل نيست . اگر ماكياولى ، شهريار را ناگزير از ارتكاب اعمال مغاير اخلاق مى دانست ، اين آموزه هيچ عمل انقلابى را مغاير اخلاق نمى داند، بلكه بر آن است كه هرچه حزب كمونيست كه نماينده پرولتاريا است انجام دهد، اساسا عين اخلاق و فضيلت مى باشد و اين به معناى اخلاق ستيزى و سلاخى اخلاق است . لنين ، خود نحوه حاكميت حزب كمونيست را اين گونه اعلام كرد: (( ديكتاتورى پرولتاريا اصطلاحى علمى است ، دال بر طبقه مورد بحث و شكل خاصى از اقتدار دولت كه ديكتاتورى خوانده مى شود؛ به معناى اقتدارى كه نه بر قانون ، نه بر انتخابات ، بلكه مستقيما بر نيروى مسلح بخشى از خلق بنياد مى شود. )) (654)
ژان پل سارتر، متفكر اگزيستانسياليست فرانسوى ، نمايش نامه اى نوشت كه خشم كمونيست ها را برانگيخت . او در اين نمايش نامه قدرت مندانه نگاه ابزارانگارانه كمونيست ها را به اخلاق تصوير مى كند. در اين داستان دو شخصيت در برابر يكديگر قرار مى گيرند: جوانى آرمان گرا و پاى بند اصول مطلق اخلاقى به نام (( هوگو )) و مرد ميان سال و پراگماتيكى به نام (( هوده رر )) كه رهبرى حزب كمونيست را در اختيار دارد و براى به قدرت رسيدن ، هر عملى را مجاز مى شمارد؛ حتى هم كارى با بورژوازى را. هنگامى كه هوگو معترضانه مى گويد: (( من هيچ وقت به رفقايم دروغ نگفته ام ... اصلا مبارزه براى مردم به چه درد مى خورد، اگر آدم اين قدر كم برايشان ارزش قائل باشد كه با دروغ و دونك كله شان را پر كند؟ )) (655) هوده رر پاسخ مى دهد: (( من هر وقت لازم باشد دروغ هم مى گويم و هيچ كس را هم تحقير نمى كنم . دروغ را من اختراع نكرده ام . دروغ در يك جامعه طبقاتى متولد شده و هر كدام از ما از وقتى به دنيا آمده ايم آن را به ارث برده ايم . )) (656)
از نظر اين سياست مدار كمونيست (( هر وسيله اى مشروع است ؛ به شرط اين كه قاطع و مفيد باشد. )) (657) گوهر اين رويكرد غير اخلاقى به سياست را در اين جملات به صراحت مى توان يافت : (( چقدر به پاكى و منزه بودن خودت علاقه مندى ، پسر جان چقدر وحشت دارى از اين كه دست هايت آلوده بشود!... منزه بودن عقيده اى است كه به كار درويش ها و كشيش ها مى خورد... خيال مى كنى با كمال معصوميت و دور از هر گناهى مى شود حكومت كرد؟ )) (658)
با اين ره يافت ، حكومت ديكتاتورى پرولتاريا جاى گزين حكومت تزارى روسيه شد و به نام انقلاب و مصالح خلق ، جناياتى مرتكب شد كه روى مغولها و تزار را سفيد كرد. اوج اين جنايات در دوره تصفيه هاى خونين صورت گرفت . استالين براى حذف رقيبان خود و هر كس كه از اندك انديشه اى بهره مند بود، در سال هاى 1936 تا 1938م . دست به تصفيه وسيعى زد و دادگاه هاى فرمايشى متعددى تشكيل داد و از مخالفان خود به دروغ اعتراف گرفت كه آنان عامل امپرياليسم ، جاسوس بيگانه ، مرتجع و ضد خلق هستند و انديشه اى جز براندازى نظام سوسياليستى ندارند. همه اين بى اخلاقى ها، اخلاقى به شمار مى رفت ، زيرا منافع حزب چنين اقتضا مى كرد و اين دروغ ها از نظر سياسى ، راست به شمار مى رفت .
از اين منظر، تفاوت جناياتى كه استالين مرتكب شد و آن چه هيتلر انجام مى داد، آن بود كه رفتار استالين چون در جهت تامين منافع طبقه رو به صعود پرولتاريا است ، خوب و اخلاقى ، اما آن چه هيتلر مى كرد چون در جهت منافع بورژوازى بود، بد و ضد اخلاقى است ، از اين رو دروغ گويى استالين مجاز، اما دروغ گويى هيتلر غير مجاز است . ميكلوش گيمش ، از روشن فكران مجارستان كه جريان اين قلب حقيقت را دريافته بود و در اين راه سرباخت ، مى گويد: (( آهسته آهسته ، ما لااقل در بخش بزرگ تر و چيره گر شعور خود به اين عقيده رسيديم كه دو نوع حقيقت وجود دارد و حقيقت حزب مى تواند با حقيقت مردم تفاوت كند و مى تواند از حقيقت عينى مهم تر باشد و حقيقت در واقع ، همان مصلحت سياسى است . اين فكرى وحشت ناك است ، ولى با معناى آن بايد بى پرده پوشى روبه رو شد. اگر حقيقتى متعلق به مرتبه اى بالاتر از حقيقت عينى وجود داشته باشد، اگر مصلحت سياسى ملاك سنجش حقيقت باشد، پس حتى دروغ مى تواند راست باشد، زيرا حتى دروغ ممكن است موقتا به مصلحت باشد؛ حتى يك محاكمه قلابى سياسى مى تواند به اين معنا (( حقيقت )) داشته باشد، زيرا حتى از چنين محاكمه اى مى توان امتيازهاى سياسى مهم به دست آورد و بدين ترتيب مى رسيم به نظرگاهى كه نه تنها كسانى را آلوده كرد كه محاكمات سياسى قلابى را طراحى كنند، بلكه غالبا حتى در خود قربانيان ، كارگر افتاد؛ نظرگاهى كه سراسر تفكر ما را مسموم و ديدمان را تار و قواى نقادمان را فلج كرد و عاقبت شم تشخيص حقيقت و توان درك آن را از ما گرفت . ماجرا از اين قرار بود؛ انكار آن بى فايده است . )) (659)
چنين آموزه اى فرصت تاريخى بى نظيرى به دست آورد تا در گستره جغرافيايى وسيعى (اروپاى شرقى ) و براى مدتى طولانى (دو نسل ) خود را محك بزند و عدم حقانيت خود را اثبات كند، اما كاربست چنين آموزه اى موجب رخنه در پايه هايش شد و بيمارى بى اخلاقى ، ريشه هاى آن را پوساند و نظام هاى سوسياليستى شرق ، در مدتى كوتاه ، يكى پس از ديگرى فرو پاشيدند و مردم شيفته وار به سوى غرب روى آوردند ديگر نمى شد اين فروپاشى را به بيگانگان و امپرياليست ها نسبت داد ركود اقتصاد نيز ريشه مشكلات نبود؛ نه . بايد پاسخ درستى يافت . اين نظام ها براى حكومت كردن ، از همه چيز برخوردار بودند: ايدئولوژى ، قدرت نظامى ، حزب حاكم ، هم پيمانان مقتدر، پيمان نظامى ، ديوان سالارى ، سيستم دفاعى نيرومند، دستگاه پيچيده امنيتى و اطلاعاتى و... اما يك چيز نداشتند: مشروعيت .
اين نظام ها به تدريج ، مشروعيت اخلاقى خود را از دست دادند و مردم كه متوجه شدند حزب حاكم به آنان دروغ مى گويند و نيرنگ مى زند، ديگر تن به حاكميت ندادند و از زير يوغ حكومتى كه اخلاق را بازى چه دست خود ساخته بود، بيرون آمدند.
دانيل شيرو در مقاله در 1989 در اروپاى شرقى چه گذشت از فروپاشى نظام هاى سوسياليستى گزارش مفصلى مى دهد كه خواندنى و تكان دهنده است . او ريشه اين فروپاشى را در (( پوسيدگى كامل اخلاقى و معنوى )) (660) اين نظام ها مى داند و نتيجه مى گيرد كه آنچه امروزه مى تواند علل انقلاب ها و بى ثباتى ها باشد، علل اخلاقى و معنوى است و بايد اين عامل را جدى گرفت .(661)