دروغ مصلحت آميز، بحثى در مفهوم و گستره آن

سيد حسن اسلامى

- ۲۶ -


مايكل پولانينى نيز به اين نتيجه مى رسد: (( نظامى كه بر واژگونگى مطلق اخلاق بنا شده باشد، ذاتا ناپايدار است .(662) )) براساس تحقيقى كه در موسسه تكنولوژى ماساچوست (M.I.T) در آمريكا صورت گرفته است ، در جوامع خودكامه كه حاكمان خود را فراتر از اخلاق و ارزش هاى اخلاقى مى دانند دروغ گويى و تزوير، سى بار بيش از جوامع مردم سالار هست ؛(663) يعنى در اين جوامع مردم عملا بى اخلاقى را از رهبران خود مى آموزند.
سخن كوتاه ، هر نظامى كه اخلاق را در خدمت و تابع سياست قرار مى دهد در دراز مدت به دليل رويكرد ضداخلاقى اش ، دچار بحران مشروعيت ناشى از بى اخلاقى مى شود و مردم دروغ هاى چنين نظامى را به سختى كيفر مى دهند و اين نظام هر قدر نيرومند باشد، تنها براى مدتى كوتاه توان فريفتن مردم را خواهد داشت ، نه براى هميشه .
ج ) اخلاق در سطح فردى با اخلاق در سطح اجتماعى متفاوت است
اين ديدگاه كه اخلاق دو آليستى يا دوگروانه نيز ناميده مى شود، كوششى براى حفظ ارزش هاى اخلاقى و پذيرش پاره اى اصول اخلاقى در سياست است . براساس اين ديدگاه ، اخلاق را بايد در دو سطح بررسى كرد: فردى و اجتماعى . گرچه اين دو سطح مشتركاتى دارند، لزوما آنچه را در سطح فردى ، اخلاقى است ، نمى توان در سطح اجتماعى نيز اخلاقى دانست ؛ براى مثال فداكارى از فرد، حركتى مطلوب و اخلاقى قلمداد مى شود؛ حال آن كه فداكارى دولتى به سود دولت ديگر - چون بر خلاف مصالح ملى است - چندان اخلاقى نيست . فرد مى تواند دارايى خود را به ديگرى هديه كند، اما دولت نمى تواند درآمد ملى خود را به دولتى ديگر ببخشد.
از اين منظر، اخلاق فردى براساس معيارهاى مطلق اخلاقى سنجيده مى شود؛ در صورتى كه اخلاق اجتماعى تابع مصالح و منافع ملى است . در تاءييد اين ديدگاه گفته اند كه حيطه اخلاق فردى ، اخلاق مهرورزانه است ، اما حيطه اخلاق اجتماعى ، اخلاق هدف دار و نتيجه گر است .
نتيجه چنين ره يافتى ، پذيرش دو نظام اخلاقى مجزا مى باشد. انسان به عنوان فرد، تابع يك نظام اخلاقى است ؛ حال آن كه نظام اجتماعى ، نظام اخلاقى ديگرى دارد. اصول اين دو اخلاق نيز مى توانند با يكديگر متعارض باشند؛ براى مثال افلاطون دروغ گفتن را براى فرد مجاز نمى داند. و دروغ گويى فردى را قابل مجازات مى شمارد؛ حال آن كه معتقد است حاكمان حق دروغ گفتن را دارند و مى گويد: (( اگر دروغ گفتن براى كسى مجاز باشد، فقط براى زمام داران شهر است كه هر وقت صلاح شهر ايجاب كند، خواه دشمن خواه اهل شهر را فريب دهند، اما اين رفتار براى هيچ كس مجاز نيست و اگر فردى از اهالى شهر به حكام دروغ بگويد، جرم او نظير يا حتى اشد از جرم شخص بيمارى است كه پزشك خود را فريب دهد. )) (664) طبق اين ديدگاه نه تنها دروغ حاكمان مجاز است بلكه اين گونه دروغ به گفته افلاطون (( شريف )) (665) به شمار مى رود.
برتراند راسل نيز به چنين دوگانگى در اخلاق معتقد است و خاست گاه اخلاق فردى را باورهاى دينى و ديگرى را سياسى مى داند و مى گويد: بدون اخلاق مدنى ، جامعه قادر به ادامه زندگى نيست ؛ بدون اخلاق شخصى ، بقاى آن ارزشى ندارد؛ بنابراين براى اين كه جهان خوب و خواستنى باشد، وجود اخلاق مدنى و شخصى هر دو ضرورى است . )) (666) البته آنچه راسل تحت عنوان (( اخلاق اجتماعى )) مطرح مى كند و وجودش را براى بقاى جامعه ضرورى مى شمارد، بيش تر همان قواعدى است كه غالبا براى حسن اداره جامعه وضع مى شود، نه اخلاق به معناى مجموعه قواعد رفتارى مبتنى بر ارزش ها. مارتين لوتر (بنيان گذار آيين پروتستانيسم ) پل تيليخ راينهولد نيبور، ماكس وبر و هانس مورگنتا را از طرف داران اين ديدگاه دانسته اند.(667)
ماكس وبر، جامعه شناس و متفكر قرن بيستم آلمانى ، طى خطابه اى معروف به نام (( سياست به مثابه حرفه )) (668) نظرگاه خود را در باب نسبت اخلاق و سياست بيان مى كند. او بر ضرورت اخلاق و سياست اخلاقى تاكيد مى نمايد، اما بر آن است كه اخلاق سياسى ، از اخلاق فردى جداست به اعتقاد وى : (( اخلاقيات ، كالسكه اى نيست كه بتوان آن را بنا به ميل و بسته به موقعيت براى سوار يا پياده شدن متوقف ساخت . )) (669)
با اين حال بر اين نكته اصرار مى كند كه ما دو نوع اخلاق داريم : يكى اخلاق عقيدتى و ديگرى اخلاق مسئوليتى . در سياست تنها مى توان اخلاق مسئوليتى را به كار بست ، چون كه به نظر او: (( سازش ميان اخلاق عقيدتى و اخلاق مسئوليتى ، امكان پذير نيست . )) (670) علت اين سازش ناپذيرى آن است كه اخلاق عقيدتى مطلق و آرمانى است ؛ حال آنكه اخلاق مسئوليتى مشروط واقع گرايانه و عينى مى باشد بدين ترتيب وبر معتقد است كه در سياست نيز بايد تابع اخلاق بود، اما اخلاقى خاص ، عينى ، مشروط و نتيجه گرا.
واقع امر آن است كه توضيحات ارائه شده كه براى دفاع از اين آموزه چندان قانع كننده به نظر نمى رسد و چنين تفكيكى را پذيرفتنى نمى كند اين كه در حيطه اخلاق فردى ، شخص مى تواند ايثار كند و دارايى خود را ببخشد، اما دولت نمى تواند؛ درست نيست . اگر فرض كنيم كه نمايندگان مردم پس از توجيه شهروندان تصميم بگيرند كه درصدى از درآمد ناخالص ملى را به فلان كشور قحطى زده اختصاص دهند، قطعا عملى اخلاقى خواهد بود و برخلاف منافع ملى به شمار نخواهد رفت ؛ پس ‍ ايثار هم در سطح فردى و هم در سطح اجتماعى و سياسى اخلاقى است تنها در صورتى حاتم بخشى هاى دولت خلاف و در نتيجه غير اخلاقى خواهد بود، كه مستقيما و بدون هماهنگى با مردم و موافقت آنان صورت گرفته باشد، چون كه دولت وكيل مردم است و نمى تواند بدون نظر موكلان خود عمل كند.
اين تفاوت كه رفتار مبتنى بر اخلاق فردى مهرورزانه و نوع دوستانه است ؛ حال آنكه رفتار سياسى تابع مصالح ملى مى باشد نيز، قابل مناقشه است و آشكارا هر دو ويژگى را به هر دو سطح اخلاقى مى توان نسبت داد. چه بسا رفتار فردى كه براساس اخلاق مصلحت گرايانه و منفعت طلبانه است و چه بسا عمل كرد سياسى كه متاثر از انگيزه نوع دوستى مى باشد.
سخن آخر آن كه نمى توان از هيچ شهروندى خواست كه تابع دوگونه سيستم اخلاقى متفاوت باشد و از او انتظار داشت كه صداقت پيشه كند، اما بى صداقتى حاكميت را بپذيرد و دم نزند و به گفته افلاطون ، دولت را به نيرنگ زدن مجاز بداند. از اين اشكال ها گذشته ، همان طور كه جوليانو پونتارا مى گويد، اين آموزه مبهم است و حدود و ثغور آن مشخص ‍ نمى باشد(671) و به نظر مى رسد كه در نهايت بايد به يكى از دو آموزه پيش ‍ گفته تحويل شود.(672)
اين سه ديدگاه با همه تفاوت هايى كه با يكديگر دارند، در يك اصل مشترك هستند؛ يعنى اين كه سياست غير اخلاقى است و بايد هم چنين باشد. يك اشكال نيز بر همه آنها وارد است و آن اين كه چنين دوگانگى ، موجب آن مى شود كه شهروندان نيز از حاكمان تقليد كنند و در امور سياسى ، متقابلا به حاكميت دروغ بگويند. تكليف حاكميتى نيز كه دروغ مى شنود و مورد اعتماد شهروندان خود نمى باشد، روشن است ، از اين رو به سادگى نمى توان ميان اخلاق و سياست خطى كشيد و گفت تا اين جا قلمرو اخلاق و از اين به بعد حيطه سياست است .
د) اخلاق ، بنياد سياست است
اخلاق از اين منظر سياست فردى و سياست ، اخلاق جمعى است . اخلاق و سياست هر دو از شاخه هاى حكمت عملى و در پى تامين سعادت انسان هستند؛ تا آنجا كه ادعا شده است خواجه نصيرالدين طوسى ، سياست را فنى معرفى مى كند كه (( براى تحقق زندگى اخلاقى پرداخته شده است )) (673) بنابراين نمى توان مرز قاطعى ميان آن دو كشيد و هر يك را به حوزه اى خاص منحصر ساخت . اين دو نمى توانند ناقض ‍ يكديگر باشند. از جمله وظايف سياست ، پرورش معنوى شهروندان ، اجتماعى ساختن آنان ، تعليم ديگر خواهى و رعايت حقوق ديگران است و اين چيزى جز قواعد اخلاقى نيست . فرد در حيطه زندگى شخصى ، همان فرد در عرصه زندگى اجتماعى است . گرچه مى توان از اصول برخلاف اصول حاكم بر جمع و قواعد زندگى فردى باشد؛ براى مثال هميشه فرد آزاد مسئول رفتار خويش است . اين مسئوليت در حالت جمعى - گرچه ممكن است كمى ضعيف تر شود - نيز وجود دارد و كسى نمى تواند مدعى بى مسئوليتى در جمع شود و نتايج رفتارش را به عهده نگيرد.
اين ديدگاه يك نظام اخلاقى را در دو عرصه زندگى فردى و اجتماعى معتبر مى شمارد و معتقد است كه هر آن چه در سطح فردى اخلاقى مى باشد، در سطح اجتماعى نيز چنين است و هر آن چه در سطح فردى و براى افراد غير اخلاقى باشد، در سطح اجتماعى و سياسى و براى دولت مردان غير اخلاقى است ؛ بنابراين اگر دروغ براى افراد بد است ، براى حاكميت نيز بد بوده و اگر شهروندان بايد صادق باشند، حكومت نيز بايد صداقت پيشه كند، از اين رو هيچ حكومتى نمى تواند در عرصه سياست ، خود را به ارتكاب اعمال غيراخلاقى مجاز بداند و مدعى شود كه اين كار لازمه سياست و از الزامات اقدام سياسى بوده است و اين قاعده هيچ استثنايى ندارد.
دفاع از اين آموزه در عرصه نظر بسيار آسان است و خود خويش را توجيه مى كند و بر خلاف ديدگاه هاى پيش گفته نمى توان آن را نقد كرد، زيرا هيچ گونه تعارضى درونى در اين آموزه به چشم نمى خورد و از بحران عدم مشروعيت ناشى از ديدگاهاى پيش نيز در امان است . تنها انتقادى كه مى توان بر اين ديدگاه وارد كرد، آن است كه در عمل آيا سياست مبتنى بر اخلاق نيز توفيق حاصل خواهد كرد يا آن كه واقع گرايى سياسى آن را به فرو گذاشتن پاره اى آرمانها و نديده گرفتن برخى اصول اخلاقى ناگزير خواهد ساخت .
نامدارترين و بزرگترين مروج اين آموزه در عرصه نظر و عمل و در گفتار و كردار حضرت امير مومنان على (عليه السلام ) بود كه حتى دمى از تبيين آن فروگذار نكرد و در اين راه نيز به شهادت رسيد امام على (عليه السلام ) با اعتقاد راسخ به اين كه سياست بايد اخلاقى باشد و مشروعيت خود را از اصول اخلاقى بگيرد، هرگز از دايره اخلاق تخطى نكرد و به شكست ظاهرى تن داد، اما اجازه نداد كه از نظر اصول اخلاقى مغلوب شود. زندگانى سراسر شكوه و رادمردى اين بزرگ مرد، شناخته تر از آن است كه بخواهيم موارد عينيت اخلاق و سياست را در آن نشان بدهيم ، ولى به اختصار چند مورد را ياد مى كنيم كه همه آنها تنها براساس نظريه وحدانى اخلاق و سياست قابل فهم و دفاع است و از منظر دوگانگى اخلاق و سياست مى توان بر آن خرده ها گرفت :
1. امام على (عليه السلام ) پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله برخلاف انتظار بسيارى ، از خلافت كنار گذاشته شد و طى ماجرايى - كه زبان زد خاص و عام است - ديگرى زمام دار مسلمانان شد. ابوسفيان كه سياست را از اخلاق جدا مى دانست ، به امام پيشنهاد كرد كه با اين خلافت نوپديد به ستيز برخيزد و خود تعهد كرد كه سپاهيانى در اختيارش قرار دهد، اما آن حضرت كسى نبود كه بخواهد قدرت را از راه هاى غير اخلاقى و بى رضايت عامه كسب كند، از اين رو پيشنهاد او را رد كرد و مردم را به آرامش و مسالمت جويى دعوت كرد.(674)
2. پس از كشته شدن عمر بن خطاب ، چون شوراى شش نفره براى تعيين خليفه به امام پيشنهاد پذيرش خلافت را دادند مشروط بر آن كه به سنت شيخين ابوبكر و عمر رفتار كند ايشان نپذيرفت و حاضر نشد دروغى مصلحت آميز بگويد و قدرت را به شكلى غير اخلاقى كسب كند، در اين مورد نوشته اند كه عبدالرحمان بن عوف سه بار به امام پيشنهاد خلافت كرد، مشروط بر آنكه ايشان طبق كتاب خدا، سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سيره شيخين عمل كند، اما ايشان بى هيچ مجامله اى پاسخ دادند كه طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش در حد توان خود عمل خواهد نمود.(675)
3. در جريان شورش بر ضد عثمان و محاصره خانه اش ، از امام انتظار مى رفت كه از اين فرصت پيش آمده نهايت استفاده را ببرد و خلافت را به چنگ آورد اما برخلاف انتظار ايشان از وضع پيش آمده استقبال نكرد و كوشيد وساطت كند و مردم را به آرامش و عثمان را به اتخاذ سياست صحيح دعوت كند و در اين راه چندان پيش رفت و از عثمان دفاع كرد كه خود به ابن عباس فرمود: (( به خدا، كوشيدم آزار مردم را از او باز دارم ؛ چندان كه ترسيدم در اين كار گناه كارم .(676) ))
4. چون مردم يك سره با ايشان به خلافت بيعت كردند، حضرت لحظه اى در بركنارى كارگزاران خليفه پيشين كه آنها را ناصالح و حق كش ‍ مى دانست درنگ نكرد و توصيه هاى ابن عباس و مغيره بن شعبه را در خصوص حفظ موقت و حذف تدريجى آنان پس از تثبيت موقعيت خود، نپذيرفت .(677)
5. باز چون به ايشان پيشنهاد شد كه طلحه و زبير را در قدرت شريك سازد و با سپردن كوفه و بصره به آنان ، هواخواهى شان را جلب كند، از پذيرش اين خواسته نابه جا تن زد.(678)
6. چون طلحه و زبير كه از متقدمان در اسلام بودند، بر حضرت خرده گرفتند كه چرا دريافتى آنان از بيت المال هم چون ديگر كسان است و تلويحا امتيازاتى براى خود خواستار شدند، امام فرمود كه برابرى ، سنت رسول خداست و آنان با ديگران در اين زمينه تفاوتى ندارند.(679)
7. چون طلحه و زبير به قصد ستيز با امام ، به بهانه عمره از ايشان براى خروج از مدينه اجازه خواستند، حضرت كه از نيت آنان باخبر بود، دست به اقدامات تامينى و ممانعت از خروج آنان نزد، بلكه اجازه خروج داد و به آنان فرمود:
والله ما تريدان العمره و لكنكما تريدان الغدره و انما تريدان البصره ؛ به خدا قسم در پى عمره نيستيد، بلكه در پى نيرنگ ايد و در پى بصره هستيد.(680)
8. چون امام بر شورشيان در جنگ جمل پيروز شد، همگان را بخشود و حتى از مروان بن حكم كه ريشه همه فتنه ها و عامل قتل عثمان و يكى از جنگ سازان جمل بود، گذشت و چون به ايشان گفتند كه مروان آماده بيعت مجدد است ، حضرت حتى بيعت او را نپذيرفت و رهايش كرد؛(681) حال آن كه مى توانست اقدامى كند و مانع فعاليت هاى بعدى او شود.
9. امام بر اثر فشار خوارج به حكميت تن داد و چون آنان به نيرنگ عمرو بن عاص پى بردند، از حضرت خواستند تا پيمان خود را با معاويه بشكند و با او بجنگد، اما حضرت به پيمان شكنى - گرچه منافعى داشت - تن نداد و خوارج را به قبول پيمان فراخواند.
10. امام در برابر حركات ايذايى و جوسازى خوارج در كوفه به هيچ گونه خشونتى دست نزد و در مقابل هتاكى ها و فحاشى هاى آنان نيز كريمانه مى گذشت .(682) و سرانجام چون با قربانى اخلاقى زيستن خود شد. در بستر شهادت از خاندان خود خواست تا قتل او را زمينه تصفيه حساب هاى خونين و راه انداختن حمام خون قرار ندهند: (( پسران عبدالمطلب ! نبينم در خون مسلمانان فرو رفته ايد و دست ها را بدان آلوده كنيد و گوييد: اميرمومنان را كشته اند! بدانيد جز كشنده من نبايد كسى به خون من كشته شود.(683)
هر واقع گراى سياسى و معتقد به آموزه جدايى اخلاق از سياست و يا اقتدارگراى سياسى ، در صحت تصميمات ياد شده به ديده انتقاد خواهد نگريست و آن ها را خلاف روح سياست و نفع طلبى خواهد دانست اين داورى در زمان خود امام على (عليه السلام ) نيز صورت گرفت و كسانى با تاكيد بر دلاورى حضرت ايشان را از دانش جنگ تهى مى دانستند و معاويه را از امام زيرك تر و به اصول سياست داناتر مى شناختند. حضرت ناگزير بود كه هم اصول خود را حفظ كند و هم آن گونه توهمات را بزدايد. ايشان خود در سخنانى دردآلود و خرده گيرانه فرمود: (( تا آن جا كه قريش مى گويد: پسر ابوطالب دلير است ، اما علم جنگ نمى داند. )) (684) هم ايشان در برابر اين تصور كه معاويه از ايشان زيرك تر است ، فرمود: (( به خدا سوگند معاويه زيرك تر از من نيست ، ليكن شيوه او پيمان شكنى و گنه كارى است . اگر پيمان شكنى ناخوش آيند نمى نمود، زيرك تر از من نبود، اما هر پيمان شكنى به گناه برانگيزاند و هر چه به گناه برانگيزاند، دل را تاريك گرداند.(685) ))
دشوارى كار حضرت آن بود كه مى خواست همواره اخلاقى و الگوى عمل سياسى مبتنى بر اخلاق باشد، نه كسب قدرت به هر قيمت . همو مانع درونى خود را چنين وصف مى كند: (( مردم ، همانا وفا هم زاد راستى است و هيچ سپرى چون وفا، بازدارنده گزند نيست . و بى وفايى نكند، آن كه مى داند او را چگونه بازگشت گاهى است . ما در روزگارى به سر مى بريم كه بيش تر مردم آن ، بى وفايى را زيركى دانند و نادانان ، آن مردم را گربز و چاره انديش خوانند. خداشان كيفر دهد! چرا چنين مى پندارند؟ گاه بود كه مرد آزموده و دانا از چاره كار آگاه است ، اما فرمان خدا وى را مانع راه است ؛ پس دانسته و توانا بر كار، چاره را واگذارد تا آن كه پرواى دين ندارد، فرصت شمارد و سود آن بردارد. )) (686)
امام چنان پاى بند اخلاق و رعايت اصول آن است كه حاضر نيست حتى براى همه دنيا، لحظه اى از اين اصول دست بكشد و يا آنكه در موردى ، آنها را نقض كند و يا براى مصلحتى ، حقيقت را فدا كند، از اين رو مى فرمايد: به خدا اگر هفت اقليم را با آن چه زير آسمان هاست به من دهند تا خدا را نافرمانى نمايم و پوست جويى را از مورچه اى به ناروا بربايم ، چنين نخواهم كرد.(687)
بدين ترتيب حكومت امام كه در صورت پاره اى مصلحت انديشى ها و آسان گيرى در اصول اخلاقى مى توانست سال ها ادامه يابد، بيش از پنج ساله ادامه نيافت و نظر واقع گرايان سياسى را ثابت كرد، اما اين حكومت بذر انديشه اخلاقى دولت را در سرزمين انديشه ها پاشيد و در طول تاريخ صدها نهضت براساس آن شكل گرفت و هم چنان تا امروز مقياسى براى ارزيابى و سنجش اصول اخلاقى دولت ها به شمار مى رود، و اين است پيروزى حقيقى اين ديدگاه كه هر چه زمان مى گذرد، حقانيت آن آشكارتر مى شود.(688)
ممكن است امروزه كسانى چنين برداشت اخلاقى از سياست را آرمانى و واقع گريزانه بدانند و در عين اعتقاد به اصول اخلاقى ، بر اين باور باشند كه پيچيدگى سياسى و دشوارى حكومت امروزه ، راه را بر اخلاق بسته است و در سياست نمى توان اخلاق را به كار گرفت ، اما متفكرانى هستند كه براى تحقق همين آرمان پيش مى روند و در اين راه سختى ها مى كشند، ليكن موفق مى شوند.
در قرن بيستم حداقل چهار تن در نقاط مختلف جهان با اعتقاد به اين كه سياست در اخلاق ريشه دارد، كوشيدند براساس ديدگاه خود عمل كنند و موفق هم شدند: واسلاوهاول ، مهاتماگاندى ، نلسون ماندلا و امام خمينى .
واسلاوهاول ، متفكر و مبارز چك و اسلواكى كه پس از فروپاشى نظام كمونيستى به رياست جمهورى كشورش رسيد، مهم ترين معضل جهان امروز را اخلاقى كردن سياست مى داند و مى نويسد: (( تجربه و مشاهدات من تاييد مى كند كه در سياست اعمال اخلاق امكان پذير است ؛ با اين وصف انكار نمى كنم كه پيمودن اين راه همواره آسان نيست و هرگز ادعا نكرده ام كه آسان بوده است (689) )) وى پس از كسب قدرت مى گويد: (( يك چيز به نظر من قطعى مى رسد و آن عبارت است از مسئوليت من براى تاكيد هر چه بيش تر بر منشا اخلاقى همه سياست هاى راستين ، تكيه كردن بر اهميت ارزش ها و معيارهاى اخلاقى در تمامى زمينه هاى حيات اجتماعى .(690) ))
او با اعتقاد به اين كه بار كج به منزل نمى رسد(691) و (( اين كه حقيقت را از طريق دروغ نمى توان به دست آورد(692) )) تصريح مى كند كه توفيق تنها يك راه دارد و آن صداقت است .(693) از نظر او: (( اخلاق در واقع در بطن هر چيز نهفته است و اين موضوع حقيقت دارد، زيرا هر زمان با مشكلى روبه رو مى شوم و تلاش مى كنم كه به ژرفاى آن برسم ، همواره نوعى جنبه اخلاقى را در عمق آن كشف مى كنم .(694) )) هاول تصريح مى كند: (( اين نكته به هيچ صورت حقيقت ندارد كه سياست مدار بايد دروغ بگويد... لزوم دروغ گويى و دسيسه چينى براى سياست مدار، سخنى است كاملا بى اساس كه از سوى كسانى كه مى خواهند به هر دليل موجب دل سردى ديگران از علاقه مندى به امور اجتماعى بشوند، عنوان مى شود و اشاعه مى يابد.(695)
معناى اين سخن آن نيست كه سياست مدار بايد هر مطلب سياسى را به هر كس بگويد، بلكه آن است كه دروغ نگويد، همين وى نه تنها پاى بندى به اخلاق را لازمه سياست مى داند، كه آن را اساسا توفيق در اين راه مى شمارد و بر آن تاكيد مى كند.
دومين كسى كه با اين ديدگاه به عرصه سياست پاى گذاشت و در اين راه نيز كشته شد، اما اصول خود را زير پا نگذاشت ، گاندى بود كه استقلال و اقتدار امروزين كشور هندوستان ، محصول مجاهدات اوست .
موهنداس كرمچند گاندى كه از طبقه برهمنان هند و تحصيل كرده انگلستان بود براى مبارزه با استعمار، فقط بر صداقت و اصل عدم خشونت تكيه كرد و با همين سلاح نيز، به كسب استقلال هند موفق شد. وى كه به دليل مبارزه سياسى دراز مدت خود و تاكيد بر اصل آهيمسا (عدم خشونت ) از طرف مردم هند به مهاتما (روح بزرگ ) ملقب شده بود، هرگز حاضر نشد حتى در برابر دشمن متجاوز و استعمار پير انگليس ، از اصول اخلاقى خود دست بشويد و قواعد اخلاقى را با قواعد رايج در سياست تاخت بزند.
او مبارزه خود را بر ضد تبعيض نژادى از آفريقاى جنوبى آغاز كرد و در هند نيز آن را ادامه داد و حتى به تجزيه هندوستان و تشكيل دولت پاكستان تن داد، اما هرگز حاضر نشد كه اصول اخلاقى خود را زير پا گذارد. او هيچ گاه هدف را توجيه گر وسيله نمى دانست و بر آن بود كه هر وسيله اى بايد خود، توجيه گر خويش باشد و مى گفت : در فلسفه زندگى من ، وسايل و هدف ها چيزهايى قابل تبديل به يكديگر هستند.(696) و در برابر كسانى كه وسيله را وسيله مى دانستند و بس مى گفت : (( من مى گويم وسايل بالاخره همه چيز هستند و وسايل شما هرگونه باشد، هدف شما هم به همان گونه خواهد بود؛ ديوارى نيست كه وسايل را از هدف ها جدا سازد. بديهى است كه خالق ، به ما توان آن را داده است كه وسايل را زير نظارت خود بگيريم آن هم البته تا ميزانى محدود اما براى نظارت بر هدف ها امكانى نيست . تحقيق هدف ها با وسايلى كه براى وصول به آن ها به كار مى رود، متناسب خواهد بود. اين قضيه اى است كه هيچ استثنا نمى پذيرد.(697) ))
گاندى در پاى بندى به اصول چندان پيش رفت كه بى محابا در برابر افراطيان هندو كه از موضع حمايت گرانه اش در قبال مسلمانان انتقاد مى كردند، ايستادگى كرد و در اين راه به دست يكى از همان افراطى ها به قتل رسيد.
نلسون ماندلا نيز از اين كسان بود. وى چون به مبارزه با نژاد پرستى حاكم بر آفريقاى جنوبى برخاست ، از حقوق اجتماعى خود محروم شد و چون از پاى ننشست نزديك سى سال را در زندان گذراند، اما پايدارى او و هم فكرانش ثمر داد و در نهايت نژاد پرستى از آن خطه برافتاد. هنگامى كه ماندلا به رياست جمهورى كشورش رسيد، اعلام كرد جناياتى را كه در حق سياه پوستان صورت گرفته نمى تواند فراموش كند، اما مى تواند آنها را ببخشد.
ماندلا در طول حاكميت خود، پاى بند اصول اخلاقى خود بود و پس از پايان دوران طبيعى رياست جمهورى اش به شكلى مسالمت آميز از سياست كناره گرفت و با خوش نامى به فعاليت هاى اجتماعى ادامه داد.
سر آمد اين جريان كه موج اسلام خواهى را پديد آورد و اصول دولت اخلاقى را ترويج كرد، امام خمينى بود، ايشان به مناسبت هاى گوناگون از اخلاق و سياست سخن مى گفتند و اين اصل را بر سه بنياد استوار مى كردند:
الف ) هدف انبيا و نبى اكرم صلى الله عليه و آله تهذيب نفوس است ؛
ب ) سياست بخش اجتناب ناپذير اسلام مى باشد؛
ج ) اخلاق و سياست در اسلام يكى است .(698)
ايشان با استناد به همين مبنا به دولت مردان چنين توصيه مى كند: (( با رفتار و اخلاق اسلامى ، اين قدرت را كه شما را به پيروزى رسانده است حفظ كنيد.(699) ))