فلسفه اخلاق

استاد سيد محمد رضا علو ي سر شكي

- ۱ -


مقدمه

آيا صفات اخلاقي و خوبي فضائل و بدي رذائل واقعيتي تغيير ناپذير دارند؟ نظريه هايي درباره اصول اخلاق فيلسوفان فضيلت گرا ارسطو رواقيان وارثان سقراط در قرون جديد فضيلت محوران در قرون جديد کانت بهره جويان، نفع گرايان مقدمه فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يا فلسفه جويى فضائل و بدى رذائل: در فلسفه اخلاق دو بحث مجزى و مستقل از هم هستند:

1 - يكى بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يعنى اينكه چرا عدالت، احسان، خوب است و خودخواهى بجا و حسادت و بخل بد است.

2 - دوم بحث اينكه چه كارى درست و چه كارى نادرست است و بعبارت ساده تر يعنى يك انسان عاقل، دنبال انجام چه كارهائى هست و چه چيزهائى را مى خواهد و از چه چيزهائى گريزان است و درصدد از ميان بردن آنها است.

و بعبارت ديگر، هدف انسان در زندگى كردن چيست و يا اينكه يك انسان عاقل چگونه زندگى مى كند.

فلسفه اخلاق بمعنى اعم:

- بعضى از دانشمندان دنبال بحث دوم كه بيان هدف يك انسان عاقل در رفتارش باشد بودند كه شايد بتوان آنرا به هدف زندگى تعبير كرد همچون ذى مغراطيس، اپيكور، هيلوتيوس، بنتام و بنتاميان و شوپنهاور و شايد بتوان گفت مور دوست راسل در قسمتى از كتاب اش كه بنظر مى رسد عقلاً انسان و بلكه هر حيوان ذى شعواى ابتداءً بطور غريزى دنبال حفظ بقاى خود و بعد رفع درد و رنج از خود و نهايتاً بتواند جلب راحتى و خوشى براى خود است و خوشى هر چه بيشتر، جالب توجه تر است البته ذى مقراطيس و اپيكور مى گويند انسان دنبال خوشى است و ظاهراً مقصود دائما از خوشى اعم از زمع درد و رنج و جلب لذت است (و گرنه اگر بگوئيم انسان دنبال تنها لذت است نه رفع و درد و رنج از خود شايد معقول نباشد و يك فيلسوف معقول نيست چنين اشتباهى بكند).

- اما شوپنهاور بعكس مى گويد انسان دنبال كم كردن درد و رنج خود است هدف انسان ها كم كردن بدبختى هاى خودشان است.

اين عبارت شوپنهاور هم شايد شكايتى از احوال زمان خودش باشد كه مثلاً مى خواست بگويد آنقدر گرفتارى و درد و رنج در زمان ما زياد شده است كه تمام وقت همه مردم، صرف رفع مشكلاتشان مى شود و فرصت آنرا ندارند كه دنبال خوشى بروند و اگر اين مقصود شوپنهاور نباشد بعيد است كه مقصودش اين باشد كه انسان از لذت و خوشى گريزان است و يا اينكه علاقه اى به لذت و خوشى ندارد.

- و اگر باز به بيان بعضى ديگر از فيلسوفان بپردازيم كه مى گويند هدف انسان و هر جاندارى حفظ زندگى اش است و انگيزه بقاء انگيزه اصلى بشر است باز هم توچه آنها به جزء اصلى است و فراموش كردن جزءهاى ديگر و مى توان گفت كه هدف بشر همچون همه جانداران علاوه بر حفظ بقاء خود جلب راحتى يعنى دفع درد و رنج و علاوه بر آنها در صورتى كه بتواند جلب لذت و خوشى است و مقصود باطنى همه اين فيلسوفان همين است گرچه هر كدام در بيان به جمله اى خاص تكيه كرده اند.

در نتيجه گفتار مور هم در كتاب اخلاق است مبنى بر اينكه انسان در هر كارى را كه نسبت ه كارهاى ديگر انتخاب مى كند هدف اش كسب لذت بيشتر است يعنى گفتار مور در بيان اينكه انسان هدف كارهايش در رفع رنج و مشكلات و جلب هر چه بيشتر خوشى است گفتار حقى است و در فلسفه اخلاق بمعنى اعم كه بيان هدف انسان در كارهايش است گفتار صميمى است.

- البته اشكال باينكه انسان و يا حيوان در كارهايش چنين هدفى دارد گزاره اى روانشناسانه است و مربوط به روانشناسى نه مربوط به فلسفه اخلاق و لازمه چنين گزاره اى طبيعت شناسنانه و روانشناسانه الزاماً اين نيست كه خوب است يا اينكه پس عقلاً هم خوب است يا اينكه اخلاقاً هم خوب است.

لكن چنانچه سيجويك جان استوارت ميل و مورهم بان اشاره كرده اند در نزد عقل هم دفع درد و رنج و جلب لذت كارى بجا است و خوب است و عقل آنرا بدون واسطه و بطور شهود كارى بجا و دوست داشتنى مى يابد.

يعنى استدلال هلوتيوس بر اينكه انسان و حتى هر حيوانى بطور غريزى دنبال رفع درد و رنج از خود و جلب لذت است گرچه اين جمله طبيعت شناسانه و روانشناسانه به تنهائى نمى تواند مثبت خوبى عقلى آن باشد.

و بالاخص نمى تواند مثبت خوبى اخلاقى آن بقول مطلق باشد و به بايد و نبايد اخلاقى بقول مطلق يا جامد لكن عقل خوبى لذت و بدى درد را به طور شهودى درك مى كند و بالاخره مكتب نفع گرائى مى تواند با اتكاء بر شهودگرائى عقل ادامه يابد نه به صرف اتكاء به گزاره اى روانشناسانه.

- و خلاصه حرف خوبى است در فلسفه اخلاق بمعنى اعم باينكه هدف انسانها علاوه بر حفظ بقاء خود، دفع رنج و درد و جلب لذت است و خوشى خوب است عقلا و لذا هر عاقل دنبال راحتى و خوشى است و بعبارت ديگر عقل وجود و راحتى و خوشى را ذاتاً خوب مى بيند و درد و رنج را ذاتاً بد.

فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه: گفتيم فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه درباره شناخت اين است كه چرا فضائل اخلاقى يعنى عدالت و نيكوكارى خوب و رذائل اخلاقى بمعنى ظلم و فساد بد است و دى اين بحث ذى مغراطيس و اپيكور و هلوتيوس و بنتاميان و نفع گرايان حتى شهودى هيچ، سخنى ندارند كه بگويند و لذا به آنها اشكال شده كه از هست نمى توان بايد را نتيجه گرفت كه هيوم گفته يا اينكه محور بحث فلسفه اخلاق الزام است شناخت الزامات اخلاقى اينكه بايد عدالت داشت و نبايد ظلم كرد و از اينكه عملى داراى لذت بيشتر است نمى توان استنتاج كرد كه بايد آن را انجام داد مثلاً من هيچ الزامى ندارم كه بالاترين لذت شخصى را براى خود يا ديگرى جلب كنم چنانچه بريكاردو آنرا مى گويد.

و رادلز هم مى گويد محور بحث اخلاق انصاف است نه جلب لذت بيشتر كه مور امثال مور از نفع گرايان مى گويند.

لكن در بررسى گفتار فوق مى توان گفت كه ميان موضوع و هدف فلسفه اخلاق بمعنى اعم و موضوع و هدف فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يعنى خوبى فضائل و بدى رذائل اشتباه شده است و گفتار بهره جويان در اينكه انسان به دنبال خوشى است و حتى خوشى عقلاً هم خوب است و حتى اينكه انسان عاقل دنبال هر چه بيشتر خوشى است گفارى بجا است البته در هدف و بحث فلسفه اخلاق بمعنى اعم كلمه كه بيان هدف رفتار انسانها است و اثبات اينكه خوشى ذاتاً خوب است اما نه در بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه كه بيان خوبى فضائل يعنى عدالت و احسان و بدى ظلم و فساد باشد و بعبارت ديگر مقصود بيان بايدها و نبايدهاى اخلاقى باشد.

زيرا درست است كه خوشى ذاتاً خوب است عقلاً اما هر خوبى ذاتى كه عقلاً عبارت از خوبى اخلاقى نيست و حتى هر خوبى اخلاقى هم مستلزم بايدها و نبايدهاى اخلاقى نمى شود و خلاصه هر خوبى بمعنى بايد اخلاقى نيست كه ترك اش ضد اخلاق باشد و ترك كننده اش مستحق مجازات باشد.

از عبارات فوق نتيجه ديگرى را هم مى توان گرفت اينكه بعضى همچون مور گفته اند كه فلسفه اخلاق فلسفه اى است كه درباره خوبى (و يا حتى خوبى هاى ذاتى) بحث مى كند گفتار كاملى نيست زيرا هر خوبى خوبى اخلاقى نيست دنبال خوشى و لذت رفتن خوب است اما مطلقاً حتى اخلاقاً خوب است اگر چه به تضييع حقوق و طبيعى ديگران بانجامد و موجب ظلم شود هرگز.

پس گفتار ذى مغراطيس و اپيكور و بهره جويان مبنى بر اينكه هدف انسانها در رفتارشان جلب خوشى است و حتى اينكه بقول سيجويك و مور عقلاً هم خوشى خوب است و درد ذاتاً عقل بطور شهودى آنرا بد مى بيند و اينكه هر عاقلى در خيال حفظ جان خود و راحتى و خوشى است گفتارى حق است اما نمى توان گفت هر خوشى حتى اگر به ظلم بانجامد و موجب تضييع حقوق طبيعى ديگران هم بشود عقلاً خوب است بلكه عقلاً هر خوشى تا آنجائى خوب است كه در چهارچوب اخلاق انجام گيرد و به تضييع حقوق ديگران (و آنچه به تضييع حقوق طبيعى ديگران مى انجامد) نانجامد و اخلاق چهارچوب رفتار اخلاقى بشر است و بعبارت ديگر اخلاق درباره چگونگى و در كجا واقع شدن رفتار بشر است كه اگر رفتار بشر حال بهر هدف مجازى كه باشد (حفظ بقاى خود، دفع رنج و با جلب خوشى و لذت بيشتر) در كجا خوب است و در كجا بد است در جائى كه مستلزم ظلم يعنى تضييع حقوق ديگران نشود خوب است و در جائى كه به ظلم بانجامد اخلاقاً بد است.

خلاصه اينكه فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه درباره خوبى (ذاتى) بحث مى كند صحيح است اما نه درباره خوبى مطلق و اصل عمل كه عبارت باشد از خوبى رفتار خوشى آفرين بلكه درباره چگونگى عمل يعنى در به انجام دادن عمل و رفتار است آنهم از نظر فضيلت و رذيلت انسانى و لذا بحث درباره اينكه خوشى طلبى خوب است و عمل بى فايده خوب نيست چه رسد به عمل رنج آور بى فايده بحثى حق است اما مربوط به اصل عمل است و بحث فلسفه اخلاق بمعنى اعم نه فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه كه درباره چگونه انجام دادن عمل باشد آنهم از نظر فضيلت و رذيلت انسانى.

همچنانكه با تعريف ما، بحث زيباشناسى هم گرچه از زيبائى كه موضوع خوبى ذاتى است بحث مى كند لكن از بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه، خارج است زيرا درباره خوبى فضيلت بدى و رذيلت انسانى نيست بحمد اللَّه هم موضوع فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه روشن شد و هم تعريف فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه روشن شد و اينكه تعريف مور و امثال مور تعريفى كامل و صحيح نبوده است.

و نيز اينكه در كتب فلسفه اخلاق كه در فلسفه جديد از آن بحث مى كند اين دو مبحث را با هم اشتباه و مخلوط كرده است و باز فيلسوفان در يك سردرگمى غالباً باقى مانده اند بالاخص آنكه بعضى از مولفين فلسفه اخلاق حتى اخلاق نگارى را به مبحث فلسفه اخلاق فزوده و موجب حجيم شدن كتب فلسفه اخلاق و سردرگمى بيشتر شدند (مثل كتاب تاريخ فلسفه اخلاق غرب كه توسط لارسى سى بكر ويراستارى شده است).

و در نتيجه خوبى فضائل و بدى رذائل مورد تشكيك گروهى كم انديش همچون پوزيتيوسيت كه با ابزار حواس پنجگانه كه در محدود اشباء مادى خارجى همچون گرما و سرما و روشنى و تاريكى گرما و سرما است دنبال پيدا كردن خوبى عدالت احسان، و بدى ظلم و فساد هستند گرچه آثار مفيد عدالت و احسان و آثار درد آور ظلم و فساد با حواس پنجگانه هم مى تواند قابل شناخت باشد اما حسن ذاتى عدالت و احسان و زشتى ذاتى ظلم و فساد گر چه به هيچ آثار خوشى آفرين و دردآورد خارجى منتهى نشود تنها از طريق عقل قابل شهود است وبس.

گزاره اخلاقى مغالطه طبيعت گرانه:

اگر مقصود از طبيعت موجودات خارجى مادى است خوبى و بدى چنين چيزى نيست زيرا نه جوهرى مادى است مانند جسم و مواد فيزيكى و نه اوصاف ثانويه اجسام همچون رنگ، گرما، سرما و غيره كه در اصطلاح ارسطوئى، عرض ناميده مى شوند يعنى خوبى و بدى از اعراض خارجيت اجسام نيستند همچون حركت و شكل هندسى يا قرمز و زبرى و و رنگ و گرما كه از صفات اجسام خارجى بوده و از عوارض آنها مى باشند و با وجود موضوع شال در خارج موجود مى شوند چه انسانى در روى كرده زمين باشد يا نباشد بعبارت ديگر خوبى و بدى بالاخص اخلاقى مانند خوبى عدالت و بدى ظلم نه جزء اجاسم جامد و نه مايع و نه گاز اند و نه از خصوصيات خارجى آنهايند و هيچ كس هم چنين احتمالى نداده است اما اگر از موجودات مادى خارجى بگذريم آيا خوبى و بدى از حالات حيوانى اند مثل لذت و درد كه از خصوصيات موجود مادى خارجى بمعنى اتم ماده فيزيكى نيستند اما در موجودات با شعور گرچه حيوانات وجود دارند آيا مى توان گفت خوبى بمعنى لذت و بدى بمعنى درد و رنج است مور اين نظر را به جان استوارت ميل نسبت مى دهد كه ميل گفته خوبى يعنى لذت و بدى يعنى درد و رنج اما مور به شدت به ميل حمله مى كند و يك چنين تفسيرى را مغالطه طبيعت گرايانه مى نامد و حق ام با جان ادوارد مورد است زيرا درست است كه خوشى خوب است يعنى خوشى يك مصداق از خوبى ها است و واقعاً هم خوشى خوب است اما آيا خوبى هم بمعنى خوشى است يعنى آيا هر گردى هم بمعنى گردو است هرگز خوشى يكى از چيزهاى خوب است فضائل اخلاقى من جمله عدالت خوب است حتى اگر براى عامل خود لذت حيوانى ببار نياورد بلكه زحمت هم داشته باشد.

و در بعضى مواقع شايد با درد هم همراه باشد ولى باز عدالت خوب و ظلم بد است و عدالت و ظلم يك موضوع مادى و يا طبيعى حتى حيوانى نيست تا گزاره اش بتواند مادى و طبيعى باشد بعبارت ديگر عدالت و ظلم به رفتار انسانى نسبت داده مى شود آنگاه كه با راهنمائى عقل مخالفت كند و به حقوق طبيعى ديگران تجاوز نمايد و گفتم عدالت و ظلم و خوبى و بدى اخلاقى درباره اصل عمل نيست درابره چگونه انجام دادن عمل است يك نوع عمل مثل خوردن و آشاميدن اگر در جاى خودش واقع شود و مستلزم تجاوز به حقوق ديگران نباشد خوب و مصداق عادلانه و اگر از مال ديگران و تجاوز به دسترنج ديگران و حقوق طبيعى آنان باشد مصداق ظلم در نتيجه مصداق بدى است و حتى خوشى كه ذاتاً مقتضى خوبى است اگر در موردى تجاوز به حقوق ديگران و مستلزم ظلم به آنها شود اخلاقاً ظلم است و مصداق بدى اخلاقى است پس يك نوع رفتار طبيعى و يا خوشى حيوانى ممكن است در حالى اخلاقاً خوب و در موردى اخلاقاً بد باشد پس خوبى و بدى بالاخص اخلاقى يك نوع موجود مادى يعنى اتمى و فيزيكى نيست و حتى يك نوع موجود حيوانى و يا حالتى از طبيعت حيوانى نيست و تفسير خوبى به لذت و بدى به درد خطا است و بقول مور يك خطاى طبيعت گرايانه است كه مفهومى فوق طبيعى را به موجودى طبيعى تفسير مى كند.

اما حال كه خوبى و بدى بالاخص اخلاقى آن از اشياء مادى و حتى از حالات طبيعى حيوانى نيست و مافوق طبيعى است از چه نوع امور غير طبيعى است از امور انشراعى يا واقعى است.

خوبى وصفى انشراعى و نسبى نيست:

اولاً واقعى را بايد بيشتر توضيح بدهيم:

1 - واقعى گاهى بمعنى موجود در خارج يعنى در عالم ماده اتم و انرژى و يا در عالم حيوانى است همچون در دو لذت و آگاهى و شعور .

2 - و گاهى بمعنى امور نفس الامرى است يعنى در عالم حقيقت و عالم واقعيت خود شى ء مثل اينكه در هندسه دو زاويه متقابل به راس با هم مساوى اند و يا محيط دايره بيش از سه برابر قطر آن است و يا اينكه مجموع زواياى داخلى مثلث مساوى با صدو هشتاد درجه است (= مجموع دو قائمه) اينها واقعيات غير قابل انكار اند گرچه يك مصداق هم در خارج نداشته باشند و يا اينكه شكل هاى قرينه زيبا هستند.

3 - و گاهى واقعى بمعنى امور انتزاعى است كه عقل در مقايسه يك چيز با چيزى ديگر آن صفت را در ذهن خود انتزاع مى كند.

نتيجه:

- اينكه قبل از آنكه بخواهيم قضاوت كنيم كه خوبى و بدى بالاخص اخلاقى جزء كدام قسم از اين واقعيات سه گانه هستند بهتر است توضيحى درباره مفهوم خوبى بدهيم خوبى آنطور كه فرانتر برنتاتو دوست داشتنى است نه بمعنى آنچه فعلاً محبوب و دوست داشته شده است.

- توضيح اينكه دوستى مانند علم و آگاهى از امور نفسانى و در درون انسان است كه از امور اضافى است بوده و بدون متعلق هرگز محقق نمى شود هميشه دوستى و آگاهى نسبت به چيزى است كه مورداش مى گويند.

عالم بدون معلوم نمى شود و حتماً نسبت به چيزى عالم است كه آنرا معلوم اش مى نامند دوستى هم چنين است فرد علاقمند و دوستدار حتماً دوستدار چيزى است كه آنرا چيز مورد علاقه اش و محبوب است مى نامند پس دوستى و شناخت گرچه از اوصاف واقعى انسان اند اما از مفاهيم ذات اضافه و نسبى هستند همچون فوقيّت و تحتيت يا ابوت و نبوت و عليت و معلوليت .

همچنانكه هر چيزى كه علت است حتماً علت براى چيزى است كه معلول اش مى نامند و چه بسا خود آن معلول هم باز علت چيزى ديگر باشد همچنانكه سقف فوق زمن و زمين تحت سقف مى باشد اما همين سقفى كه فوق زمين است نسبت به آسمان تخت است يعنى همين سقف كه نسبت به زمين فوق است و داراى صفت فوقيت كه نسبت به زمين فوق است و داراى صفت فوقيت است نسبت به آسمان تحت است و داراى صفت تحتيّت است يعنى سقف نسبت به چيزى فوق و نسبت به چيز ديگرى تحت است و مهم در اين وصف هاى اضافى نسبت است تا آنها را نسبت به چه چيزى مقايسه كنيم و لذا آنها را وصف هاى بالقياس هم مى نامند محبت و آگاهى هم گرچه از اوصاف انتزاعى محض نيستند و ما به ازاء خارجى دارند اما از اوصاف اضافى و نسبى هستند چيزى براى من مطلوب و محبوب هست در حاليكه همان چيز براى ديگرى محبوب نيست بلكه مبغوض و منفور است همچنين آگاهى و شناخت گرچه از اوصاف حقيقيه و خارجيه هستند اما از امور ذات اضافه و نسبى هستند چيزى براى من معلوم و براى ديگرى مجهول است و لذا مى توان گفت محبت و شناخت همچون فوق و تحت مى تواند جزء معقولات ثانى فلسفى محسوب شود كه عروض وصف در ذهن است ولى چيز منصف به آن وصف در خارج است يعنى يك چيز محبوب و معلوم را در نظر بگيريم مثلاً عسل داراى حجم و رنگى مخصوص در خارج است و علم من به آن عسل خارجى در خود من است همچون علاقه و محبت من به عسل كه در درون من است نه در عسل خارجى اما همين عسل خارجى متصف به محبت و علم ما مى شود و مى گوئيم اين عسل خارجى محبوب من و معلوم من است با آنكه محبت و علم چيزى است در درون من و همچون رنگ و حجم عسل نيست كه در درون عسل باشد اما همين عسل در نسبت به علم و علاقه من متصف به وصف معلوم و محبوب مى شود البته معلوم براى من و محبوب براى من يعنى وصف محبت و علم عارض ذهن شخص عالم و محبت مى شود اما آن چيز خارجى مورد اين علم و محبت نيز به وصف محبوبيت و معلوميت متصف مى شود پس روشن شد كه محبت، عشق و علاقه گرچه در جسم و متعلق خارجى وجود ندارد بلكه تنها در درون عاشق و فرد علاقمند وجود دارد لكن همان جسم و چيز خارجى متصف به وصف محبوبيت و معشوقه بودن مى شود اما عشق يك صفت مادى و خارجى نيست بلكه چيزى در درون دل و ذهن است.

فرق ميان محبوب و خوب:

گفتيم محبوب مثل معقولات ثانويه فلسفيه هستند كه عروض آنها در ذهن و اتصاف شان به چيز خارجى است و يك چيز ممكن است براى شخصى محبوب بوده ولى براى شخصى ديگر محبوب نبوده بلكه مبغوض باشد همچون علت و معلول كه چه بسا چيزى كه نسبت به چيزى ديگر معلول است براى چيز سومى علت باشد مثل اينكه مثلاً حسن پسر حسين باشد و پدر على باشد يعنى يك فرد بنام حسن هم پدر باشد و هم پسر اما هر كدام نسبت به شخص ديگر يعنى چيزى هم چه بسا براى فردى محبوب باشد براى ديگرى مبغوض.

- اما صفت خوب بالذات چنين نيست چيزى كه ذاتاً خوب است مثل خوشى و عدالت يعنى ذاتاً دوست داشتن است همچنانكه چيزى كه ذاتاً بد است چيزى است كه ذاتاً دوست داشتن نيست و مثل درد و رنج و ظلم چه براى من با براى تو و يا براى ديگرى درد و رنج و ظلم براى هيچكس خوب نيست و خوشى و علم و عدالت و خردمندى براى همه خوب است چون ذاتاً خوب يعنى سزاوار دوست داشتن اند عقلاً در نتيجه خوبى بالذات اخلاقى از چيزهاى نسبى همچون محبت و عشق نيست كه چيزى براى مردم محبوب و مورد علاقه باشد و براى ديگرى مبغوض و مورد نفرت باشد بلكه چيزى كه ذاتاً خوب است مطلقاً و براى همه ذاتاً خوب است.

چيزى كه ذاتاً بد است يعنى در درون خود آن چيز گويا بدى است يعنى ذات و ماهيت درد و رنج و ظلم بدى زا است و بدى از درون ذات رنج و درد و ظلم سرچشمه مى گيرد و لذا اگر كسى بر خلاف نوع بشر به خوشى و عدالت هيچ علاقه اى نداشت بلكه تنها علاقمند درد و رنج و ظلم بود عقلاً قابل تعجب است كه چرا چيزى را كه ذاتاً دوستداشتنى است مثل خوشى و عدالت را دوست ندارد و چيزى را كه ذاتاً دوست نداشتنى است مثل درد و ظلم را دوست دارد.

اما بر خلاف محبت و عشق اگر كسى بگويد من گوشت ماهى و يا گاو را دوست ندارم و ديگرى بگويد من همانرا يعنى گشوت ماهى و گاو را خيلى هم دوست دارم چون سليقه اى است هيچ عقلاً تعجبى ندارد زيرا محبت و عشق نسبى است و سرچشمه اش در شخص فاعل است يعنى در شخص علاقمند و عاشق اما خوبى بالذات نسبى نيست بلكه مطلق است و سرچشمه اش در همان چيز خوب است خوشى خوب است حتى براى حيوانات حتى اگر انسان هم آفريده نشده بود و عدالت خوب است اگر چه اكثر مردم عادل نباشند و حتى اگر يك عادل هم در روى زمين نباشد و هيچكس عاشق و علاقمند به عدالت نباشد شايد با اين مقدار توضيحات خواننده بگويد اينها توضيح واضحات است و مقصود چيست و چه نتيجه اى مى خواهيم از اين تفاوت ميان معنى محبوب و خبى بگيريم در جواب مى گوئيم اين نتيجه را كه گفته جان استوارت ميل و غالب پوزيتيويست ها كه مى گويند خوبى يعنى چيزى را كه من به آن علاقه دارم و به آن ميل دارم در مورد سليقه من است گفتارى غلط است زيرا خوبى اخلاقى كه يك نوع از خوبى هاى بالذات و مطلق است همچون خوشى و عدالت بالذات سزاوار دوستداشتنى است عقلاً گرچه من به آن فعلاً علاقه اى نداشته باشم و خوب ذاتى و اخلاقى بمعنى آنچه من به آن فعلاً علاقه دارم نيست و ستمگران بخاطر منافع شان چه بسا در مواردى به اجراى عدالت علاقه ندارند بلكه علاقمند به انجام ظلم مى شوند و علاقه آنها بانجام ظلم يا تبعيض نژادى هرگز ظلم و تبعيض نژادى را خوب نمى كند و خوبى ذاتى اخلاقى هرگز بمعنى آنچه من اينك علاقه دارم يا مى خواهم دهم نيست حق اگر اكثريت هم بانجام آن ميل داشته باشند مثل تبعيض نژادى يا دفن زن ها با بدن مرده خواهرشان كه بعضى جامعه ها در قديم چنين بودند و رضايت بانجام آنها مى دادند ولى باز ظلم عقلاً بد است و علاقه فردى يا گروهى به آن هرگز آنرا خوب نمى كند همچنانكه اكثر افراد عادل كامل نيستند اما در عين حال عادل كامل خوب كامل است بقول كانت راستى خوب است حتى اگر اكثر مردم دروغ بگويند يا عادت به دروغ گفتن كرده باشند و خوبى ذاتى و اخلاقى عدالت و بدى ظلم در ذات ظلم وجود دارد و مطلق است و ارادى ما در آن هيچ تغييرى در آن نيم تواند ايجاد كند و گفته ارسطو و پوزيتيوست ها و امثال آنها همچون گفته جان استوارت ميل كه خوبى را به ميل فعل و سليقه و يا تاثير محيط و يا رسم و رسوم جامعه و عادت و به تفسير كرده اند غلط است.

همچنانكه تفسير بعضى از دوستان از طرفداران ارسطو به اينكه خوبى اخلاقى همان مفهوم نسبى و معقول ثانى فلسفى است گفتارى غلط است علاوه بر آنكه خوبى ذاتى خوشى و عدالت و عارض بر ذهن نمى شود بلكه اصلاً عرض نيشت بلكه ذاتى آن ماهيت است كه ذاتاً خوب است و در تعريف وصف معقولات ثانويه فلسفى گفته اند آنچه عروض اش در ذهن و اتصاف اش در خارج است هرگز آنچه ذاتاً خوب است مثل خوشى و عدالت چنين نيست پس خوبى ذاتى كه خوبى اخلاقى هم از آن جمله است معقول ثانى فلسفى نيستند و هرگز انتزاعى محسوب نمى شوند بلكه همچون زيبائى و همانندى و ناهمانندى در هندسه و علوم رياضى از واقعيات نفس الامرى و خارجى هستند دو زاويه متقال براس واقعاً مساوى هستند چه در ذهن وجود يابند و يا د رخارج مجموع زواياى داخلى مثلث مساوى با صد و هشتاد درجه (دو قائمه) است چه مثلث در ذهن بيايد و در خواب ديده شود يا در خارج كشيده شود و روى كاغذ بيايد يك فرشى زيبا دوستداشتنى است چه در خواب يا بيدارى و واقعاً هم زيبا و دوستداشتنى است خوشى هم دوستداشتنى است چه در تخيل يا در خواب يا در بيدارى و عدالت هم چون كاى عقلاً بجا است يعنى مراعات حقوق طبيعى ديگران و آنچه مستلزم مراعات حقوق طبيعى ديگر است چون كارى عقلاً بجا است يعنى مراعات حقوق طبيعى ديگران و آنچه مستلزم مراعات حقوق طبيعى ديگر است چون كارى بجا عقلاً است زيبا است چون زيائى هم همان بجا بودن هر چيزى در جاى خودش است و هر زيبائى هم عقلاً دوست داشتنى است چه در ذهن و خواب بيايد يا در خارج و بيدارى و عقل به شهود آنرا مى باشد يعنى خوبى هاى ذاتى را عقل به عيان و شهود خود آنرا درك مى كند و از بديهيات است كه خود ريشه استدلال و بى نياز از استدلال.