فلسفه اخلاق

استاد سيد محمد رضا علو ي سر شكي

- ۲ -


تعريف علم اخلاق

- البته هر خوبى ذاتى را خوبى اخلاقى نمى نامند خوشى و لذت ذاتاً خوب است يعنى خوشى مقتضى خوبى است عقلاً و بالذات اما آنرا خوبى اخلاقى نمى نامند خوبى اخلاقى همان خوبى فضائل يعنى عدالت و احسان است و بدى اخلاقى همان بدى رذالت همچون ظلم و فساد و هر كسى كه دنبال خوبى ذاتى برود مثلاً دنبال خوشى و كسب لذت برود نمى گويد عادل بلكه عادل كسى است كه به حق خود قانع است و به خوشى و آزادى در محدود حق طبيعى خودش قانع است و بخاطر خوشى و آزادى خود به حقوق طبيعى ديگران تجاوز نمى كند و خوشى و آزادى ديگران را نابود نيم نمايد پس تعريف مور بر اينكه علم اخلاق علمى است كه درباره خوبى صحبت مى كند تعريف ناقص است و طبق عريف مور خوبى لذت و خوشى هم مطلقاً خوبى اخلاقى مى شود در حاليكه خوبى اخلاقى چنان ما شرح داديم اخص است نسبت به هر خوبى ذاتى كه اعم است.

همچنانكه تعريف كانت هم ناقص است كه فكر كرده هر خوبى غائى خوبى اخلاقى است زيرا هر خوبى غائى همچون خوبى خوشى و لذت را نمى توان مطلقاً اخلاقى ناميد پس خوبى اخلاقى قسمى از خوبى هاى ذاتى و غائى مطلق است كه در رابطه با فضائل انسانى باشد.

همچنانكه هر درستى در رفتار بمعنى فضيلت اخلاقى نيست اگر كسى دنبال منافع شخصى رفتار كند و به حقوق ديگران نيز تجاوز نكند از نظر اخلاقى كار نادرستى انجام نداده مثلاً در جائى كه بهتر بود عفو كند يا بخشش كند فرضاً عفو نكند كار خلاف اخلاقى نكرده و كار نادرستى نكرده اما كار با فضيلت اخلاقى هم نكرده است اما اگر بخشش كرد يا ايثار كرد كار با فضيلتى كرده است.

آيا صفات اخلاقى و خوبى فضائل و بدى رذائل، واقعيتى تغيير ناپذير دارند؟ دلائل منكر پى واقعيت داشتن اخلاق: علاوه بر سوفسطائيان(1) نوعاً پوزيتيوسيت ها و بعضى از ملحدان از اگزيستانسياليست ها نيز، منكر حسن و قبح واقعى براى گزاره هاى اخلاقى هستند و اختلاف جوامع مختلف را در خوبى ها و بدى ها و وقوع تضاد و تناقض آنچه در جامعه هاى مختلف خوبى يابد محسوب مى شود را دليل بر اعتبارى بودن احكام اخلاقى و گزاره هاى آن مى دانند كه در يك جامعه و فرهنگى ديگر همان رفتار، بد محسوب مى شود.

و بقول بعضى ها عدالت همان عمل به قانون است كه در هر جامعه اى قانونى مخصوص بخود دارد و چه بسا در جامعه اى عملى قانوناً ممنوع و د جامعه ديگر مجاز است و يا اينكه عدالت داشتن همان مراعات حقوق ديگران است اما جوامع مختلف حقوق هاى مختلف و گهگاه متضادى دارند بعضى معتقداند كه: از اين پس در غرب سخنى از هدايت خلقيات در ميان نيست گويا ما در جهانى زندگى مى كنيم كه اصول اخلاقى آن، كاملاً متنوع است(2).

واقعيت داشتن اصول اخلاق و عدم اختلاف در آنها:

چنانچه هيوم هم در كتاب مبادى اخلاق اش مفصلاً توضيح داده در اصول اخلاق ميان جوامع بشرى هيچ اختلافى نيست يعنى در خوبى فضائل اخلاقى همچون خوبى عدالت و احسان و بدى ستمگرى و فساد مورد قبول همه جهانيان در تمام طول تاريخ است خودخواهى بيحسات و حسادت ناشى از آن در هر جامعه اى منفور و مستهجن است حتى در جامعه دزدان كه همه خود خواه بيحساب هستند باز اگر رئيسى آنها در خودخواهى بحدى باشد كه تمام منافع و درآمد آنها را بخود اختصاص دهد و بآنها تنها بقدر بخور و نمير يعنى حداقل امكان بدهد منفورتر است تا رئيسى كه منافع را ميان خود و ساير دزدان بطور مساوى تقسيم مى كند زيرا خودخواهى بيحساب بد است و هر چه بيشتر باشد باز بدتر است يعنى حتى جامعه دزدان هم زشتى و بدى خودخواهى را مى فهمند.

و بقول هيوم سخنرانى كه در ميان مردم شخصى را قانونى يا رفتارى و يا فردى را محكوم و يا تمجيد مى كند كه هدف اش از اين سخنرانى منافع شخصى خودش است نه منافع عموم هيچكس به او توجه نمى كند اما وقتى ديگرى درباره عدالت و نيكوكارى بعموم مى نمايد و مى فهمند كه هدف اش هم واقعاً خودخواهى جلب منافع شخصى نيست بلكه علاقه واقعى به عدالت و نيكوكارى به عموم است مورد توجه مردم قرار مى گيرد در هر جامعه اى و فرهنگى كه باشد چنين است يعنى خودخواهى بيجا نزد همه جامعه بشرى بد و زشت و بالعكس عدالت خواهى و نيكوكارى به ديگران خوب و سزاوار ستايش و تمجيد است.

حتى هيوم مى گويد انسانهاى اوليه كه جامعه سياسى تشكل دادند تنها بخاطر اجراى عدالت بوده است كه هر كسى به حق طبيعى خود، قانع گردد يعنى پيش انسانهاى اوليه هم عدالت و نيكوكارى خوب و خودخواهى سمتگرانه بد بوده است.

بقول سقراط حتى كودكان معنى خوبى عدالت و احسان و بدى ظلم را مى فهمند كه اگر بيهوده كودگى ديگر به آنها بزند شكايت او را پيش بزرگترها مى برند و توقع دارند مورد حمايت قرار گيرند.

يعنى اصول اخلاق مورد قبول تمام انسانهاى عاقل در تمام جهان و در تمام طول تاريخ بشر است.

آنچه مورد اختلاف ميان فيلسوفان اخلاق بوده و هست منشاء شناخت خوبى فضائل و بدى رذائل است كه آيا عقل است و يا وجدان يا حسن اخلاقى و يا شناخت خوبى لذت و خير كه لازمه عدالت و نيكوكارى است اما اينكه كسى بطور كلى واقعيت خوبى عدالت و نيكوكارى و بدى ستمگرى و فساد را انكار كند ميان عقلان و فيلسوفانى كه خود گرفتار خودخواهى بيجا نشده اند شايد ديده نشد مگر آنكه مانند بسيارى از فيلسوفان قرن هاى اخير خوبى عدالت و احسان و بدى ستمگرى و فساد را كه بر اساس حقوق طبيعى بسيار روشن است با قوانين و حقوق وضعى بشر كه بعضى از آنها بعضاً خلاف عدالت است مخلوط كرده باشند و با خوبى هاى مذهبى و فرهنگى جوامع مختلف را كه بر اساس قرارداد برپا شده با خوبى فضائل اخلاقى و بدى رذائل اخلاقى كه مورد قبول همه فرهنگها و جوامع است اشتباه كرده باشند.

غافل از آنكه حقوق قراردادى و قوانين قرارداد وجوبى و بديهاى جوامع مختلف تنها تا آنجا بجا است و عادلانه است كه از حقوق طبيعى سرچشمه گرفته باشد و در محدوده حقوق طبيعى باشد و با منابع واقعى بشر منافات و تناقض نداشته باشد و بقول گروتيوس اين حقوق طبيعى اندكه منشا الزمامات اخلاقى اند حقوق طبيعى ديگران لازم المراعات است و تجاور بانها ممنوع و موجب استحقاق مجازات مى باشد.

و لذا طبق حقوق طبيعى قرادادى لازم الوفا است كه بدون اكراه و با وجود آگاهى و عقل انجام گيرد و لزوم وفاى آن هم لزومى عقلى است (نه لزومى قراردادى) و لذا دمكراسى هم بر حقوق طبيعى كه در هر انتخاب والتزامى عقلاً لازم است بر پا شده است و حقوق طبيعى پايه و اساس آن است و پيشفرض وجوبى وفاى بعهد است و آنانكه منكر حقوق طبيعى شده اند و همه قوانين و حقوق را قراردادى مبدا شد حتى پيشفرض قراردادهاى لازم الاتباع را درست معنى حقوق طبيعى و پيشفرض هاى قوانين وصفى را نفهميده اند تساوى بشرها در حق حيات، حق آزادى و ساير حقوق طبيعى بشر از جمله آنها است.

اينكه نتيجه گفته خدا مرده است پس خوبى و بدى وجود ندارد از جمله همين نفهميدن ها است زيرا او نفهميده كه همه خوبى و بدى ها شرعى نيست بلكه بعضى از آنها كه اصول اخلاق و ريشه خوبى عدالت و احسان و بدى ظلم و طغيان باشد حكم شرعى نيست كه از اراده خداوند پديد آمده باشد بلكه خوبى عدالت و نيكوكارى ذاتى عدالت و احسان است و عقل آنرا درك مى كند همچنانكه قضاياى رياضى را درك مى كند و اراده خداوند هم بر اساس اينها است نه اينكه اينها معلول اراده خداوند باشند و حتى يك انسان بى دينى و منكر خدا هم حق خودخواهى بيجا تضييع حقوق طبيعى ديگران را ندارد و عقلاً نبايد هم داشته باشد.

و بقول بعضى از تحليل گران گفته نيچه در افكار اصول اخلاقى اين گفته نيچه را معلول خودخواهى مفرط اش دانسته اند.

همچنانكه ژان پل ساتر و امثال او از انسان گراها در افكار اصول اخلاق يعنى خوبى عدالت و احسان و بدى خودهاى مفرط ستمگرانه و و در عين حال اعتراف شان به حفظ انسانيت و فضليت و شرافت آنها را در تناقض گوئى انداخته است كه اين تناقض گوئى آنها ناشى از جهل شان اصول انسانيت است كه نمى دانند انسانيت بجز مراعات عدالت و نيكوكارى و رعايت حقوق طبيعى ديگران چيز ديگرى نيست.

و افكار يوزيتيوسيت ها نيز از جهل آنها سرچشمه گرفته كه خوبى و بدى هاى قراردادهاى جوامع و فرهنگهاى مختلف را با خوبى عدالت و نيكوكارى واقعى و بدى خودخواهى بيجا اشتباه نموده و آنها را با هم خلط كرده اند و اصلاً موضوع فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه را نفهميده اند همچنانكه راسل در چنين اشتباهى گرفتار شده است حتى در فلسفه اخلاق بمعنى اعم يعنى اينكه خوشى مقتضى خوبى و درد و رنج مقتضى بدى است يعنى اينكه خوشى در جائيكه مستلزم درد و رنج ديگران و آينده خود فاعل نشود خوب است و بالعكس درد و رنج هم در جائى كه هيچ فايده اى به انسان ترساند بد است را چه عاقلى مى تواند انكار كند همچنانكه در فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه چه جامعه اى مى تواند خودخواهى مفرط و بيحساب را بدانند و كدام جامعه و فرهنگ است كه از آن نفرت نداشته باشد.

و لذا راسل عاقل تر از اين بود كه اين را انكار كند و يا درباره اش شك كند ظاهراً محور فلسفه اخلاق را راسل كم كرده و آنرا با خوبى و بدى هاى ساختگى و قراردادى جوامع اشتباه گرفته است و گرنه راسل بر خلاف نيچه و مردى خودخواه نبود گرچه بى دينى بود و درباره خدا هم شك داشت اما مى توان گفت در ميان بى دينى ها و خدانشناسى ها تا اندازه اى منصف و يا منصف ترين آنها بود و اگر مى فهميد كه در جائى اشتباه مى گويد باشتباه خود اعتراف مى كرد.

- گروهى دزد هستند كه با دزديدن كودكان و كشتن آنها اعضاء آنان را به فروش مى رسانند مانند كليه آنها و قلب آنان .

آيا راسل كه مردى تا اندازه اى منصف بوده مى تواند بگويد اينها واقعاً كاربدى نمى كردند يا در زشت بودن كار آنها و محكوم كردن شان ترديد و شك داشته باشد.

بحث ما درباره واقعيت داشتن ارزش هاى اخلاقى و واقعى بودن گزاره هاى اخلاقى تمام شد اينك به سرچشمه پيدايش چنين شناختى مى پردازيم.

نظريه هايى درباره اصول اخلاق

مقدمه

آنانكه به اصول تغييرناپذير اخلاقى همچون خوبى عدالت، احسان و صداقت و وفاى بعهد معتقداند به دو دسته تقسيم مى شوند:

الف - فضيلت محوران: كسانيكه براى اصول اخلاقى مانند خوبى عدالت و احسان و صداقت و وفاى بعهد اصالت اين قائلند كه مى توانند انگيزه نهائى انسان گردند يعنى همانطور كه حفظ بقاء و دور كردن درد و رنج و جلب لذت و منفعت انگيزه نهائى بسيارى از رفتارهاى انسان است كه حيوانات هم با همين انگيزه ها رفتار مى كنند ايجاد عدالت و احسان بخاطر خوبى و مطلوبيت و دلپذيرى است خود انگيزه اى نهائى در مقابل انگيزه هاى حيوانى گذشته است گرچه در مواردى كه ميان آن انگيزه هاى حياتى و حيوانى با اين انگيزه هاى اخلاقى تضاد در مقام عمل واقع شود و قابل جمع نباشد بعضى خوشى حيوانى را انتخاب مى كنند حتى اگر به ظلم و رفتار ضد اخلاقى منتهى شود ولى بعضى ديگر در چنين مواقعى اصول اخلاق را باز انتخاب مى كند و از عدالت و احسان و ايثار دست بر نمى دارند گرچه ادامه دادن راه عدالت در موردى موجب كم شدن لذائذ حيوانى آنها شود و يا حتى براى آنها رنج و مشقت ببار آورد و يا همچون سقراط حتى اگر بمرگ آنها تمام شود.

در هر حال اكثر فلاسفه اخلاق از سقراط گرفته تا بحال براى اخلاق اصالت قائل اند و همه انگيزه هاى انسان را منحصر در انگيزه هاى حياتى و لذائذ حيوانى نمى كنند و فضيلت را بالاترين كمال و مقام انسانى مى دانند همچون سقراط و سقراطيان مثل رواق و بسيارى از اباء كليسا و قبل از اينها همه انبياء و نيكوكاران بشريت و در قرون جديد نيز گروه زيادى همچون هوكر، سوارز، گروتيوس، دكارت، جان لاك، هيوم، كانت و ساير پيروان فعلى آنان و همه كسانيكه براى فضيلت ارزش اعلائى فوق الرزش هاى حيوانى قائلند و انسانهاى با فضيلت را برترين انسانها مى دانند (و انسانهاى بى فضيلت و بالاخص شرور را بدتر از حيوانات مى دانند) حال چه آنكه سرچشمه شناخت خوبى فضائل و بدى رذائل را عقل بدانند يا وجدان و يا حسن اخلاقى و يا چيزهائى شبيه به اين ها لكن در اصل فضيلت محورى و اينكه انگيزه فضائل انگيزه اى اصيل اند و از انگيزه هاى خود خواهى و پست حيوانى بدست نيامده اند همه با هم مشترك اند در مقابل گروه فضيلت محوران گروهى ديگر قرار دارند كه انگيزه بشر را منحصر به انگيزه هاى خود خواهى و بهره جويان حال بقاء بالذت با قدرت مى دانند.

ب - گفتيم گروه دوم از واقع گرايان كه معتقد به اصول اخلاق تغييرناپذير هستند كه خوبى فضائل اخلاقى را نه براى خودشان بلكه بخاطر انگيزه هاى حياتى و حيوانى مى دانند حال خوشى طلبى خودخواهانه كه اپيكوريان بدان معتقد بودند با فايده گرائى كه بنتاميان در قرون جديد به آن معتقد شدند و يا قدرت محوران كه محور همه انگيزه هاى بشر را منحصر در كسب قدرت مى دانند مثل هابز و امثال هابز.

در هر حال اينان عدالت و نيكوكارى و صداقت و وفاى بعهد را نه ذاتاً خوب و مطلوب جامعه بشريت مى دانند بلكه مى گويند بشرهاى بخاطر منابع اين فضائل و خوشى آفرين شان و اينكه وسيله سعادت و خوشى هستند مورد علاقه و مطلوب واقع مى شوند همچنانكه اقدام مردم به كار كردن و يا خوردن دواء بخاطر نتائج مفيد آنها است كه مجبورند بخاطر رسيدن به آن تائج زحمت و رنج كار و خوردن دواء را تحمل كنند و گرنه از بان نتائج نياز نداشته باشند كار كردن و خوردن دواء هيچ خوبى ندارد.

فيلسوفان فضيلت گرا پيش از آنكه وارد نقل و نقد نظريه هاى فيلسوفان درباره سرچشمه هاى شناخت اخلاقى بشويم بهتر است متذكر شوم كه بعضى از نويسندگان تاريخ فلسفه اخلاق در بيان نام فيلسوفان از ما قبل سقراط شروع كرده اند ذى مغراطيس و پروتاگوراس در حاليكه ذى مغراطيس درباره فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه حرفى ندارد بلكه تنها گفتارى روانشناسانه دارد بدين عبارت كه مردم همه دنبال خوشى مى روند و اين بدين معنى نيست كه اخلاقاً بايد دنبال خوشى بروند يا اينكه فضائل اخلاقى هم مقدمه اى براى رسيدن به اين خوشى است گرچه بعضى از پيروان ذى مغراطيس مانند اپيكور مسئله را بدين صورت طرح و به مسئله اخلاق ربط داده اند كه انسان عادل هم بخاطر نفع شخصى خود است بدين صورت كه با عدالت كردن و ظلم نكردن به ديگران از دشمن سازى دورى مى كند و خود را در امنيت قرار مى دهد كه نقد و بررسى آن در بحث از اپيكور خواهد.

در هر حال نظريه خود ذى مغراطيس درباره اينكه همه مردم (هميشه و در هر جا) دنبال خوشى مى روند و انگيزه رفتار آنها منحصر در لذت طلبى است نظريه اى روانشناسانه است نه اخلاقى درباره حسن عدالت و قبح ظلم و بايد و نبايدهاى اخلاقى و وظيفه اخلاقى لكن همين نظريه روانشناسانه ذى مغراطيس هم گرچه فى الجمله درست است اما كليت ندارد يعنى نمى توان گفت همه مردم هميشه و همه جا رفتارشان منحصراً بخاطر انگيزه لذت طلبى و خوشى كردن در اين زندگانى دنيائى هست حتى نيكوكاران بشريت كه همه عمر خود را به رنج و مشقت مى اندازند تا ديگران و بشريت در راحتى و خوشى قرار گيرد و يا حتى جان خود را براى نجات ديگران به خطر مى اندازند بلكه در موارد با يقين به گشته شدن خودشان براى نجات مردم، جان خود را فدا مى كنند آيا باز مى توان گفت بخاطر لذت طبى بيشتر در اين دنيا چنين كرده است حتى هيوم هم نظر ذى مغراطيس (و اپيكوريان) را در انحاصر انگيزه بشر در خودخواهى ساده لوحانه و باطل مى داند و مى گويد تجربه به ما ثابت كرده كه در مقابل انگيزه خودخواهانه در بشر انگيزه خيرخواهانه و علاقه به نيكوكارى براى جامعه و مردم وجود دارد و انگيزه بشر منحصر به انگيزه خودخواهانه و لذت طلبانه براى خود نيست پس نظريه ذى مغراطيس اولاً نظريه اى روانشناسانه است و ربطى به فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه ندارد و ثانياً نظريه روانشناسانه ذى مغراطيس، كليت هم ندارد.

اما نظريه سوفسطائيان همچون پروتاگوراس در باستان و پوزيتيوست ها در عصر كنونى تنها درباره انكار واقعيت اخلاقى است كه بحث آنرا ما در مقدمه بيان كرديم بعضى ديگر از تاريخ نويسان فلسفه اخلاق به ما قبل ذى مغراطيس و سوفسطائيان به اخلاق نگارى يونانيان و روميان و امثال آنها كشانده اند كه مربوط مى شود به اخلاق نگارى نه فلسفه اخلاق و لذا ما به آنها نپرداختيم و از سقراط شروع كرديم چون اولين فيلسوفى كه بطور مستقل و گسترده به توضيح عقلى و استدلال براى اثبات حقانيت حسن فضائل اخلاقى و زشتى رذائل اخلاقى پرداخت سقراط بود كه تنها نه تنها در بيان و تعليم و تعلم بلكه در عمل معلمى براى اخلاق خود كه خود هم به آن عمل مى كرد و در واقع در ميان فيلسوفان مجسمه اخلاق بود.