گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۲۹ -


از كلمات مولف
اى آقايان ! تاءملى بفرماييد و مفاد اين دو حديث شريف را از نظر نيندازيد و نصب العين خود سازيد. بپرهيزد از صعودى كه نزولش طاقت فرسا است با اين همه خطيئات و جرائم بى شمار. شما ملاحظه كنيد در مقابل عطاياى بى شمار پروردگار مهربان او سر خجلت بزير افكنده . (به خود آييد). مهربان خدايى كه با اين همه تجرّى شما در معاصى ، او عجله در عقاب و مجازات نمى فرمايد. اين هم از فرط رحمت اوست تا بلكه بيدار شويم و بازگشت به او نمايم وگرنه خوف و عجزى در قادر متعال راه ندارد. شما خود همه روزه در وقت برخاستن از زمين بين ركعات نماز اقرار مى كنيد و مى گوييد: به حول و قوه تو مى ايستم و مى نشينم ولا حول و لا قوة الا بالله مى گوييد و در دعاى افتتاح در ماه مبارك رمضان انشاء الله با تامل و تدبر و تفكر عرض ‍ مى كنيد:الحمدلله قاصم الجبارين مبير الظالمين والحمدلله الذى يومن الخائفين و ينجى الصالحين و يرفع المسضعفين و يضع المستكبرين و يهلك ملوكا و يستخلف آخرين ،جناب اميرالمومنين (عليه السلام ) به پيشگاه رب العزة عرض مى كند:بيدك ناصية كل دابة و اليك مصير كل نسمة (666)برابر چنين وجود مقدس و منزهى كه غالب بر همه ماسوا و همه مغلوب اويند، نبايد علم مخالف برافراشت . ما در طرفيت با هر فردى اولا ميزان ضعف و قوت او را در نظر مى گيريم ، ولى نسبت به حق جل ذكره ابدا اين انديشه را نداريم . امروز روز بالا رفتن ماست . پايين آمدنى هم در عقب داريم . فكر پايين آمدن خود باش اين دعا را در نظر داشته باش :
و استولت على المظالم و طالت شكاية الخصوم و اتصلت دعوة المظلوم اللهم صل على محمد و آل محمد و اءرض خصومى عنى بفظلك .(667)
يعنى بر من مستولى شد شكايت خصمان من و طولانى شد شكايت آنها و نفرين كسانى كه بر آنها ظلم كردم پياپى در عقب من است (صلوات بر محمد و آل محمد) پروردگار من خصمان مرا از من راضى كن به فضل و احسان خود. يكى از خصمان ما اطفال بى گناه ما هستند. هرگاه در مقام شكايت بر اويند و عرض كنند: خدايا حكم كن بين ما و پدر و مادر ما، كه به ما غذاهاى حرام خورانيدند. ما را بى پرده و بى حيا بار آوردند. از اينكه اسباب ساز و رقص براى ما، در خانه مهيا كردند و ما را فرستادند دنبال تحصيل علومى كه به درد ديانت ما نمى خورد. لذاست كه معصوم (عليه السلام ) مى فرمايد:ويل لاءطفال آخر الزمان من آبائهم (668)واى به حال بچه هاى آخر الزمان از پدران آنها. عرض كردند: پدران كافر آنها؟ فرمودند: نه بلكه پدران مسلمان آنها! دقت كنيد بالاتر مصيبت ما اين است كه فرزندانى كه براى رشد و پرورش آنها از همه چيز خود صرف نظر كرديم و دنيا و آخرت خود را فداى آنها نموديم ، فردا بزرگترين خصم ما همين فرزندان ما هستند. اگر خوب انديشه كنيم خواهيم فهميد كه ما دنيا هم نداريم تا چه رسد به آخرت . براى اينكه قانون مقدس پيغمبر محترم اسلام را زير پا گذاشتيم و قانون لامذهبى را بر آنها ترجيح مى دهيم . بى جهت نبود كه صديقه كبرى مادرم فاطمه زهرا عليها السلام در جواب زنهاى مهاجر و انصار كه پس از صدمات وارده به پاره تن پيغمبر، به عيادت او آمدند و سوال مى كنند: اى دختر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) چگونه شب را به روز آوردى ؟ شكايت از بى وفايى مردان آنها فرمود؛ زيرا مى دانست با آن كثرت آرايى كه حق ثابت پسر عمش را غصب كردند اين قانون بى عدالتى و حق كشى ، براى هميشه تا ظهور فرزندش مهدى در ميان امتان پدرش حكم فرماست . لذاست كه به زنها فرمود: چرا على را نخواستند به خدا از تيزى شمشير او و بيم و هراس نداشتن او از مرگ و پايمال نمودن شجاعان و صدمه حملات او در معركه هاى حرب و غضب او را در راه خدا ديده بودند كه به خاك مذلت ماليده باد دماغهاى جماعتى كه گمان مى كنند نيكوكارند و حال آنكه مفسده و بدكارند ولكن نمى دانند. آيا كسى كه ديگران را به سوى حق هدايت كند سزاوارتر است كه پيروى شود يا آنكس كه خود راه هدايت نيافته ، جز آنكه ديگرى او را به راه بدارد؟ چه شده است شما را؟ به جان خودم سوگند امروز اين كردار شما آبستن است . پس صبر كنيد آن مقدار كه زمان حمل منقضى شود و هنگام نتاج فرا رسد. آنگاه بدوشيد به مقدارى كه ظرفهاى بزرگ و عميق مملو از خون تازه شود و زهر مهلك و كشنده در آن . در آن وقت زيان كاران اهل ضلالت و بطالت را خواهند دانست آنان كه بعد از اين به عرصه وجود آيند عاقبت آنچه را پيشينيان تاسيس كردند. پس از آن با طيب خاطر از دنياى خود، دست طمع برداريد و با اطمينان دل آماده فتنه و بلا باشيد. مسرور و فرحناك شويد به مژده شمشير برنده و سطوت جابرين ظلم كننده و هرجى عام و فرو گيرنده و غلبه و استيلايى از ستمكاران كه باقى نگذارد از فى ء و غنيمت شما مگر اندكى و بدورند جمع شما را و باقى نمانيد مگر قليلى . چه بسيار حسرت و ندامت كه خواهيد خورد و چه خواهيد كرد و حال آنكه از طريقه حقه كور و نابينا گرديده ايد.
حال برادر! نيك تامل كن در امر دنيا و اهل آن . اكنون كه راحتى موقت و خيالى را هم از دست ما گرفته اند، كسى كه اهل آخرت باشد دلخوش است كه در آن عالم راحت و لذت جاويد دارد، من و تو چه دلخوشى داشته باشيم كه نه دنيا داريم و نه آخرت ؟
از جناب ابى ذر پرسيدند كه «مالنا نكره الموت ؟»(669) چه شده ما را كه از مرگ كراهت داريم ؟ فرمود: زيرا شما دنيا را آباد و آخرت را خراب كرديد. شخص كراهت دارد از اى آباد به محل خراب برود. ما كه هم دنيامان خراب و هم آخرتمان ، گداى ارمنى شده ايم چاره نيست اگر در پى چاره جويى هستيم جز اينكه توجه پيدا كنيم به آن كسى كه از مادر بلكه از خود ما به ما مهربان تر است و الحاح و التماس نماييم تا هر دو را اصلاح فرمايد كه :و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب (670)على (عليه السلام ) مى فرمايد:و اعلموا انه من يتق الله يجعل له مخرجا من الفتن و نورا من الظلم و يرزقه من حيث لايحتسب (671)تقوا سرمايه راحتى دو دنيا است ؛ سرمايه رزق از جايى كه گمان ندارد. سرمايه بيرون آمدن از ظلمت به عالم نور است . بيا تجربه كن اگر به مقصد نرسيدى اسباب كجى و بى ديانتى همه وقت موجود است . دوباره برگرد. فرمود:من انقطع الى كفيته و ان دعانى اءجبته و ان استكفانى كفيته ؛خالق من و تو وعده فرموده : كسى كه از غير بريد و به من پيوند كرد او را كفايت كنم و اگر از من بريد و به غير پيوند كرد او را واگذار به آن غير كنم . واى به حال آن كسى كه خدا او را به غير واگذار نمايد.ان الله لا يخلف الميعاد(672)خداوند خلف وعده نمى كند. امتحان خود را داده ما كور و كر هستيم . مولا (عليه السلام ) مى فرمايدحب الدنيا يعمى و يصم و يبكم و يذل الرقاب .(673)يعنى دنيا شخص را كور و كر و گنگ و گردنها را ذليل نموده . اينست تاثير علاقه مندى به دنيا وگرنه خداوند بنده نواز و كريم چاره ساز از عبادات و حسنات ما بى نياز است و بر گناه ، بنده را به زودى نمى گيرد.
اشعار مرحوم حاج ميرزا حبيب الله خراسانى در گنج گهر
 

اى كه گويى شاه خوبان را فايى نيست ، هست   وى كه گويى درد هجرات را دوايى نيست ، هست
اى كه گويى خضر و اسكندر همه افسانه بود   در جهان سرچشمه آب بقايى نيست ، هست
اين همه رخشنده گوهر از كجا گردد پديد   در جهان گويى اگر بحر صفايى نيست ، هست
بس گهر شد سنگ و زر شد خاك و تن شد جان پاك   شمس معنى را مگو نور و ضيايى نيست ، هست
بس فقير آمد توانگر بس گدا شد پادشاه   شاه جانها را مگو جود و عطايى نيست ، هست
دوش در گوش دلم گفتا سروش اى دل مگو   شاه را چشم عنايت بر گدايى نيست ، هست
گر تو زر صافى بى غش نديدى در جهان   از ره باطل چه گويى كيميايى نيست ، هست
اين شهيدان را كه اندر زير تيغش بسمل اند   از لب لعلش مفرما خون بهايى نيست ، هست (674)
وله
 
خروس صبح زد سُبّوح و قُدّوس   فرا كن ديده را زين خواب منحوس ‍
عزيز ملك مصر اى يوسف دل   شوى در چاه و زندان چند محبوس ‍
ز بالا سوى پستى مى كنى روى (675)   به مقصد كى (676) رسى زين سير معكوس
چه پويى چون نكردى طى همه عمر   رهى جز در پى ماءكول و ملبوس
به غير از خوردن و خفتن ندانى   نصيب اينت شد از معقول و محسوس
گر انسان است نامت چون توانى   شدن با ديو و دَد همواره ماءنوس (677)
وله
 
تسبيح تو اى شيخ كه صد دانه تمام است   ظاهر همگى دانه و باطن همه دام است
پيوسته چرا مست غرور از مى دنيا   در مذهب اين شيخ اگر باده حرام است
راهى است نهانى ز دل خلق سوى حق   از شيخ بپرسيد كه آن راه كدام است ؟
گرداند از اين ره اثرى ، مرشد خلق است   ور داند از اين ره خبرى ، شيخ انام است
در گام نخستين ز همه كام گذشتن   شرط است در اين راه اگر چند دو گام است (678)
وله ايضا
 
تن همه زشتى و بدى يا رجلا خذ بيدى   جان همه ديوى و دَدى يا رجلا خذ بيدى
از همه جا بى خبرم ، عبرت اهل نظرم   لنگ و شل و كور و كرم يا رجلا خذ بيدى
بر در هر خانه و كو، در همه جا وز همه سو   از من دلسوخته (679) بگو يا رجلا خذ بيدى
كور منم ، عور منم ، بى دل و بى زور منم   از ره حق دور منم يا رجلا خذ بيدى
مرد تويى مرد تويى ، چاره هر درد تويى   قطب تويى فرد تويى يا رجلا خذ بيدى
مايه هر سود تويى ، قائد هر كور تويى   خانه معمور تويى يا رجلا خذ بيدى
سنگ تويى جام تويى ، ننگ تويى نام تويى   خاص تويى عام تويى يا رجلا خذ بيدى
پخته تويى خام تويى ، دانه تويى دام تويى   خانه تويى بام تويى يا رجلا خذ بيدى
سست گران خيز شدم ، بى خود و ناچيز شدم   سخره هر چيز شدم يا رجلا خذ بيدى
مرد فرو مانده شدم ، از همه در رانده شدم   خسته و درمانده شدم يا رجلا خذ بيدى
بر در مردان جهان ، حلقه بزن نعره زنان   فاش بگو از دل و جان يا رجلا خذ بيدى
و له مُخَمّس
 
قبضه اى از دو عالم سرشته   خاك و افلاك و ديو و فرشته
سِرّ وحدت بر اين قبضه هِشته   اسم اعظم بر او بر نوشته
گر خبر خواهى از مبتدايم ...
 
گر به صورت حقير و كهينم   من به معنى كتاب مبينم
از نژاد بزرگان دينم   شيعه صالح المومنينم
بنده خاتم الاءوصيايم
 
اى ظهور جلال خدايى   نى خدايى نه از حق جدايى
فلك ايجاد را نا خدايى   امر حق را تو حرف ندايى
من چه گويم كه رجع الصدايم
 
بنده ام ، ره به جايى ندارم   عقل و تدبير و رايى ندارم
در سر از خود هوايى ندارم   ره به دولت سرايى ندارم
درگه دوست دولت سرايم
 
بنده ام عاجز و خسته بسته   بر در خانه دل نشسته
در به روى همه خلق بسته   تار الفت ز هر ره گسسته
غيرت خواجه از ما سوايم
 
بنده ام با دو صد عيب و علت   عجز و خوارى و زارى و ذلت
با همه شرمسارى و خجلت   اى خداوند اقبال و دولت
نيست جز بر درت التجايم
 
من اگر با تو همراه باشم   و ز دل خويش آگاه باشم
در ره بندگى شاه باشم   در صف كان لله باشم
تو مرايى اگر من ترايم ...
 
من ز خود هست و بودى ندارم   پى نردم كه خود كيستم من
من ز خود تار و پودى ندارم   من كه از خود نمودى ندارم
بى خودانه چسان خود نمايم
 
سالها در جهان زيستم من   پى نبردم كه خود كيستم من
چند پرسى ز من چيستم من   نيستم نيستم نيستم من
كز عدم ذى فنا مى گرايم
 
بنده را پادشاهى نيايد   وز عدم كبريايى نيايد
بندگى را خدايى نيايد   وز گدا جز گدايى نيايد
من گدا، من گدا، من گدايم ...
 
از عدم حرف هستى نشايد   دعوى كبر و مستى نشايد
خاك را جز كه پستى نشايد   از فنا خود پرستى نشايد
من فنا، من فنا، من فنايم (680)
وله
 
گوهر خود را هويدا كن كمال اينست و بس   خويش را در خويش ‍ پيدا كن كمال اينست و بس
سنگ دل را سرمه كن در آسياى معرفت (681)   ديده را زين سرمه بينا كن كمال اينست و بس
هم نشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب   در درون اهل دل جا كن كمال اينست و بس
هر دو عالم را به نامت يك معما كرده اند   اى پسر حل معما كن كمال اينست و بس
دل چو سنگ خاره شد اى پور عمران با عصا   چشمه ها زين سنگ خارا كن كمال اينست و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت   با همه عالم مدارا كن كمال اينست و بس
اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد   چون پدر تعليم اسماء كن كمال اينست و بس
چند مى گويى سخن از درد و رنج ديگران   خويش را اول مداوا كن كمال اينست و بس
باد در سر چون حباب اى قطره تا كى خويش را   بشكن از خود عين دريا كن كمال اينست و بس
اى كه گيتى هر دو را يك تار گيسويت بهاست   غير را با خويش سودا كن كمال اينست و بس
سوى قاف نيستى پرواز كن بى پر و بال   بى محابا صيد عنقا كن كمال اينست و بس
چو به دست خويشتن بستى تو پاى خويش را   هم به دست خويشتن وا كن كمال اينست و بس
كورى چشم عدو را روى در روى حبيب   خاك ره بر فرق اءعدا كن كمال اينست و بس (682)
اشعار مرحوم نراقى از «انيس الادباء»
 
اى كاش ره نبودى در بوستان خزان را   تا كم شدى تغافل گلهاى بوستان را
با ياد آن ستمگر در گوشه قفس هست   عيشى مرا كه برده است از يادم آشيان را
هم آستان او سود هم لب مرا بفرسود   از بس كه گاه و بى گاه بوسيدم آستان را
از بوستان برون رو اى باغبان خدا را   تا بلبلان بگويند با گل غم نهان را
يا رب به عندليبان چون بگذرد كه امروز   افتاده طرح الفت گل چين و باغبان را
دارم دلى پر از خون از ديگرى چون نتوان   اظهار آن كنم من نفرين آسمان را
با ضعف و ناتوانى خود را كشم به راهش   تا افكنم به پايش اين جسم ناتوان را
چشمت به تيغ ابر و خلقى فكنده بر خاك   دادى چرا به مستى اين تيغ جان ستان را
هر كس به كف متاعى آمد ترا خريدار   مسكين صفايى آمد بر كف گرفته جان را(683)
و هم ايضا
 
همچو بلبل گر من بى دل زبانى داشتم   روز وصل از شام هجرات داستانى داشتم
در به روى من چنين محكم مبند اى باغبان   پيش از اين منهم نه اينجا آشيانى داشتم
از پس عمرى مرا خواندى و آن هم با رقيب   بلكه جانا با تو من راز نهانى داشتم
چيست اين رسوايى آخر اى جوان من هم چو تو   در جوانى مدتى عشق جوانى داشتم
گاهى اى بلبل شنيدى باز اگر فرياد من   چون تو من هم روز و شب آه و فغانى داشتم
دامنم مى شد از اين آلودگى هاى ريا   پاك اگر در عشق او اشك روانى داشتم
سوخت اى پروانه يارت بال و پر دارى چه غم   كاش من همچون تو يار مهربانى داشتم
اى موذن اين شتابت از چه بود آخر نه وصل   نيست بيش از يك شب و من داستانى داشتم
در به روى من چنين مى بندى اى حان كاشكى   غير درگاه تو من هم آستانى داشتم
اى صفايى من تو را زاهد گمان كردم مرا   كن به حل ، من در حق تو بدگمانى داشتم .(684)
وله ايضا
 
از آن مه شكوه بسيار دارم   ولى كى جراءت اظهار دارم
به او گفتم دلم را باز پس ده   بگفتا من به اين دل كار دارم
به جرم دوستى گر مى كشد دوست   گنه كارم من و اقرار دارم
چو نازى از نماز و روزه زاهد   گنه اين گونه من بسيار دارم
مرا گر بخت در خوابست گو باش   بحمدالله دلى بيدار دارم
چمن ها گر خزان شد گو خزان شو   ز خون ديده صد گلزار دارم
شد از مسجد مراد دلتنگ امروز   هواى خانه خمار دارم
گريزانم من از آن انجمن ها   كه در دل خلوتى با يار دارم
به مسجد كى دهندم ره صفايى   به كف جام و ببر زنار دارم (685)
گفتار عمربن عبدالعزيز
قال عمربن عبدالعزيز: لو كنت فى قتل الحسين و اءمرت بدخول الجنة لما دخلت اءن تقع عينى على عين رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ).(686)
ترجمه : گفت عمر بن عبدالعزيز كه : اگر من در جنگ با حضرت ابا عبدالله الحسين بودم و امر مى كردند مرا به دخول در بهشت ، داخل نمى شدم ؛ براى اينكه حيا مى كردم كه چشمم به چشم حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيفتد.
از كشكول شيخ بهائى عليه الرحمة
 
والى مصر ولايت ، ذوالنون   آن به اسرار حقيقت مشحون
گفت در مكه مجاور بودم   در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگاه آشفته جوانى ديدم   چه جوان سوخته جانى ديدم
لاغر زرد شده همچو هلال   كردم از وى ز روى مهر سوال
تو مگر عاشقى ؟ اى شيفته مرد!   كه بدينگونه شدى لاغر و زرد
گفت : آرى به سرم شور كسيست   كه چو من عاشق رنجور بسى است
گفتمش : يار به تو نزديك است   يا كه روزت چو شب تاريك است ؟
گفت : در خانه اويم همه عمر   شمع كاشانه اويم همه عمر
گفتمش : يكدل و يك خوست به تو   يا جفا كار و ستم جوست به تو
گفت : هستيم به هر شام و سحر   به هم آميخته چون شهد و شكر
گفتمش : يار تو اى فرزانه   با تو همواره بود هم خانه
سازگار تو بود در همه كار   به مراد تو بود كارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه اى ؟   تن همه درد شده بهر چه اى ؟
گفت : رو، رو! كه عجب بى خبرى   به كه زين گونه سخن در گذرى
محنت قرب ز بُعد افزون است   جگر از محنت قربم خون است
نيست در بُعد جز اميد وصال   هست در قرب همه بيم زوال
آتش قرب دل و جان سوزد   شمع اميد روان افروزد(687)
دادرسى اميرالمومنين (عليه السلام ) از زوار خود
وقتى كسى اراده غسل كردن داشت به رفيقش گفت : تقاضا دارم مرا اعانت كنى در غسل كردن . هنگامى كه برهنه شد، اثر ضربتى در شانه او ديدم . پرسيدم : اين ضربت از كجا به تو وارد آمده ؟ گفت : بعد از غسل برايت نقل مى كنم . چون فارغ شد گفت : اين قضيه چنان است كه من در انواع معاصى متجرى بودم و با ده نفر دوره داشتم و هر شب به شرب خمر و ساير معاصى مشغول بوديم . تا شبى از منزل يكى از رفقا برگشته در حال مستى به خانه آمدم . آخر شب بود كه مادرم صدا زد: فردا شب ده نفر رفقاى تو در منزل تو مى باشند و چيزى موجود، در خانه نيست . برخيز هنگامى كه زوار به زيارت حضرت امير (عليه السلام ) مى روند بعضى را غارت كن و براى تهيه فردا شب بياور. من برخاستم و رفتم جلو راه زوار. شبى بسيار تاريك بود در وادى نجف . ديدم دو نفر مى آيند. چون به نزديكى من رسيدند دو زن يكى جوان و ديگرى پير بود. گفتم : برهنه شويد. برهنه شدند. با خود گفتم : چنين زن جوانى براى تو رسيده غنيمت است . با او در آويختم . پير زن گفت : اى مرد! اين دختر يتيم است و فردا شب زفاف اوست . به من گفت : «خاله » شايد فردا شب كه به خانه شوهر مى روم اذن ندهد به زيارت اميرالمومنين (عليه السلام ) بروم . بيا امشب برويم زيارت . دست از اين دختر بردار. من گوش به حرف پير زن نكردم . دختر را انداخته روى سينه او نشستم و مهياى عمل شنيع با او شدم . فرياد زد:المستغاث بك يا الله المستغاث بك يا اءميرالمومنين .ناگاه سوارى هويدا شد و فرمود: برخيز. جواب دادم : خودت از دست من رهايى دارى كه به اعانت ديگرى آمدى ؟ ضربتى بر شانه من زد كه بى هوش شدم ، ليكن مى شنيدم كه با زنها مى گفت : لباسهاى خود را بپوشيد. عرض كردند: حال كه ما را نجات دادى برسان به زيارت اميرالمومنين (عليه السلام ). فرمود: من اميرالمومنين . برگرديد مرا زيارت كرديد و زيارت شما قبول است . من عرض كردم : نادم شدم آيا توبه من قبول است فرمودند: بلى دست مبارك به زخم من كشيدند. اين اثر آن زخم است .(688)