گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۳۶ -


مسافرت مولف و والدشان به مشهد مقدس رضوى (عليه السلام )
3. مسافرتى كه حقير بودم و ناظر بودم مسافرت مشهد مقدس رضوى بود. و آن چنين بود كه : وقتى مرحوم والد به اتفاق مرحوم اءخوى آقا جلال تشريف بردند طهران ، مرحومه مادرم به ايشان عرض كرده بود: اگر اراده تشرف ارض اقدس كرديد مرا هم ببريد. سابقا در خانه ها بسيار رسم بود نذر مى كردند، سمنو مى پختند كما اينكه حال هم مختصرى اين رسم باقيست . اتفاقا در همان موقع كه مرحوم والد طهران رفته بودند، در منزل ما سمنو پخته بودند. رسم زن ها اين است . پاى ديگ سمنو حاجت مى طلبند، هر يك حاجتى مى طلبيدند. من هم در سن تقريبا ده سال بودم ، گفتم : يا فاطمه زهرا داداشم بيايد بگويد: آقا گفتند برويم مشهد، اين كلام در دهان من بود كه صداى يا الله اخوى بلند شد. همه به استقبالش دويدند خوشحالى كنان گفت : آقا گفته فقط والده را ببرم . صداى گريه و شيون از همه بلند شد. الغرض همه اهل خانه از صغير و كبير حركت كردند، طرف طهران . فقط اخوى براى حفاظت خانه ماند. وارد طهران شديم . مرحوم والد مى فرمودند: من در بالا خانه بيرونى منزل مرحوم آقاى آميرزا عبدالرحيم نهاوندى بودم ، شنيدم صداى زنگ قافله مى آيد سر بيرون كردم ، ديدم قافله قم است . وحشت كردم پول هم هيچ نداشتم . الغرض مكارى را طلبيدم قيمت قطع كردم ما را ببرد مشهد و مراجعت دهد. بيعانه نداشتند بدهند كه يكى از رجال را نائب السطنه فرستاده بود نزد مرحوم ميرزاى نهاوندى كه : اين پول ارث مادرم است بفرستد نزد حاج سيد اسحاق حلال است قبول كنيد. ناچار قبول كردم . دولت وقتى شنيده عازم مشهديم ، پول زيادى فرستاد هر چه اصرار كرد قبول نكردم . مع الوصف وقت حركت آن قدر پول براى ما آوردند كه كجاوه ؛ تا بارى مى كرد. بحمدالله مشرف شديم و برگشتيم بدون آنكه مختصر احتياجى به كى پيدا كنيم . تا شبى كه مى خواستيم از حضرت عبدالعظيم (عليه السلام ) حركت كنيم طرف قم ، چون عادت مرحوم والد در اعتاب مقدسه چنين بود كه ايشان در شبها آخر كسى بودند كه از حرم بيرون مى آمدند و راه قم جديد الاحداث بود، آبادانى در آن كم بود، جمعيت ما هم زياد بود سه يا چهار روز طول مى كشيد. لذا شب حركت مرحوم والد به مرحوم آقاى آسيد محمد تقى اعلى الله مقامه رسيد ايشان فرمودند: لوازمات اين سه منزل را تهيه نماييد، بين راه چيزى پيدا نمى شود. خودشان مشرف شدند حرم ؛ مرحوم اخوى به كلى فراموش ‍ كرده بودند، در آن زمان در حضرت عبدالعظيم يكى يا دو دكان بيش نبود آن هم بسته بودند. مرحوم والد برگشتند آخر شب ، موقع حركت خاطرشان آمد كه دسترسى به جايى نبوده . ناچار حركت كردند، آمدند حسن آباد هر چه بود در سفره ها برگزار كردند. روز ديگر آمدند على آباد از قهوه چى از هر چه سوال كردند گفت ندارم . متحير بودند با يك عده زن و بچه گرسنه چه كنند. در اين اثنا شخص نوكر اربابى با مقدارى بادنجان پوست كنده آمد، سوال كرد: بادنجان مى خواهيد ناچار گرفتم گفتم بجوشانند بچه سد جوعى كنند. رفت مجددا برگشت گفت : يك ظرف بدهيد روغن براى شما بياورم رفت آورد. مرتبه سوم ديديم يك لگن برنج خيس كرده گويا فرمودند با دو مرغ پر كنده آورد. گفت : اين ها را بگيريد. تعجب كردم گفتم : اينها كجا بوده گفت : اربابى دارم حاكم فلان جا هست تصميم گرفته بود شب را اينجا بماند، دستور تهيه غذاى شب را داد بعد منصرف شد. سوال نمود: اين جا كسى هست اين برنج و بادنجان را به او بدهى گفتم : قافله آمده آقايى همراه آنها هست . گفت : ببريد به آن آقا بدهيد، آوردم خدمت شما. نهار و شام بحمدالله در وسط بيابان پلو و مسماى بادنجان خورديم . روز ديگر آمديم منظريه . من آفتابه برداشتم آمدم سر آب وضو بگيرم برگشتم به طرف كاروانسرا، ديدم شخص موقرى از قهوه خانه جنب كاروانسرا بيرون آمد رو به من مى آيد و مى خندد. تعجب كردم نشناختم همين كه نزديك رسيد سلام كرد. جواب گفتم : سوال كرد: من را مى شناسيد؟ گفتم : خير. گفت : من همانم كه ديروز در على آباد براى شما برنج و روغن دادم ، قضيه من غريب است . گفتم : چطور؟ گفت : حاكم فلان شهر هستم ، مى روم عقب ماءموريتم با عده اى كه همراه من هستند، ديروز كه وارد على آباد شديم به طورى تصميم بر ماندن شب گرفتم كاءن يك عده مامور از طرف دربار بر من گماشتند، حركت نكنم . دستور دادم تهيه شام شب ديدند بعدا از تصميم بر ماندن برگشتم به طورى كه همان عده مامور حركت دادن من هستند. به نوكرها گفتم : اين ها را چه كنيم ؟ گفتند: قافله اى آمده آقايى در ميان آنها هست ، لذا داديم براى شما. مجددا از تصميم حركت برگشتيم و مانديم چيزى گيرمان نيامد. آن وقت من قضيه خودم را براى او نقل كردم . به سجده افتاد گفت : شكر مى كنم خدا را كه من گرسنه خوابيدم و يك عده اولاد فاطمه زوار حضرت رضا (عليه السلام ) سير خوابيدند.
كرامت از مولا على (عليه السلام )
4. كرامت و خارق عادتى است از وجود اقدس مولى الموالى اميرالمومنين (عليه السلام ) مى فرمودند: زمان توقفم در نجف اشرف براى تحصيل ، يك روز يك نفر افندى كه گويا از كارمندان دولت عثمانى بوده و از سنيهاى متعصب مهم بود براى تماشاى حرم مطهر علوى با كمال نخوت و تبختر با پاى چكمه وارد ايوان مى شود. هر چه مى روند منعش مى كنند كه : اين طور جسورانه وارد رواق مقدس نشود، اعتنا نمى كند. و ترس از نانجيب مانع مى شود، پيش از پيش روند. با كمال تكبر و فرعونيت پيش مى رود كه پاى در رواق گذارد، كه خود آن بزرگوار ادبش مى فرمايد. چنان به زمين مى خورد كه توجه همه را به خود جلب مى نمايد. فورا خدام از ترس خود به اداره شرطه خبر مى دهند. شرطه مى آيد اطراف بدن نحسش را مى گيرند كه مويهاى سرش از اطراف آويخته بود، نيم رمقى بيش نداشت . فقط مى گويد: امام على مرا زد و به زودى جان به مالك دوزخ تسليم مى كند.
كرامت از ابوالفضل (عليه السلام )
5. كرامتى بود از حضرت ابى الفضل (عليه السلام ) كه مكرر از ايشان شنيدم مى فرمود: اگر به دو چشمم نديده ام كور شوم اگر بدو گوشم نشنيده باشم كر شوم . روزى در حرم حضرت ابى الفضل مشرف بودم ناگهان ديدم جمعيت زيادى از اعراب در عقب سر دخترى سراسيمه وارد حرم مطهر شدند و حرم مملو از جميعت شد. آن دختر چسبيد به ضريح منور، به صداى بلند كلمات جسورانه مى گفت كه توجه زائرين را بخود جلب كرده بود. ناگاه ديدم اهل حرم به طورى ساكت شدند، گويا نفس همه قطع شد. يك مرتبه صدايى بلند شد و كلامى گفت كه همه شنيدند به ين مضمون : «پدر من شوهر مادر من است » او همان طفل جنين بود. يك مرتبه صداى حوصه و هلهله در حرم بلند شد، ريختند اطراف آن دختر و او را به زحمت از چنگ و بال مردم بيرون آورده ، نجات دادند، بردند در بقعه كه مركز كليددار آستانه مقدسه حضرت ابى الفضل بود و كليددار آنجا مرحوم سيد حسن پدر مرحوم آقا سيد عباس بود و با ايشان سابقه دوستى داشتم . پس از آنكه خلوت شد و آن دختر را بردند، رفتم خدمت ايشان و قضيه آن دختر را از ايشان سوال كردم فرمودند: اين جماعت طائفه از اعراب باديه نشين اطراف كربلا هستند. اين دختر معقوده پسر عمويش بوده و در بين اعراب قضيه نامزد بازى خيلى زشت و ننگين است اگر كشف شود بسا منجر به خون ريزى مى شود. به علت محروم بودن جوان از ملاقات عيالش يا اينكه با پدر زنش كدورتى پيدا كرده بود، مى خواسته او را ننگين كند. مراقب بوده يك موقع در مكان خلوتى دختر را ملاقات كرده با او همبستر شده و از ترس ‍ اذيت رسانيدن پدر زن خود فرا كرده ، مدتى مخفى شده تا حمل دختر ظاهر شده . كسان دختر وقتى مطلع بر حمل دختر شدند، در مقام استفسار بر آمدند. گفت : از شوهرم برداشتم . آن جوان از ترس بر خودش يا ايذاء عمويش به كلى منكر مى شود. بستگان دختر اراده كشتن دختر را مى نمايند. هر قدر التماس مى كند نتيجه نمى بخشد. آخر الامر مى گويد: حَكَم را حضرت ابى الفضل قرار مى دهيم هر چه آن جناب حكم كند. لذا آمده خدمت آن حضرت و حضرت حكم فرمود. لذا بچه در رحم مادر اقرار به پاكى مادرش نمود.
6. چند حكايت از شيخ استاد ايشان مرحوم آيت الله انصارى ، اعلى الله مقامه الشريف ، و خوابى كه مرحوم والده ديده بودند.
خواب والده مولف
اول مى فرمودند: زمان توقفم در نجف اشرف ، شبى در عالم خواب ديدم مژده دادند امام زمان عجل الله فرجه - ظهور نموده . با كمال شوق و شعف خدمتشان شرفياب شدم . ديدم حضرت سواره و شيخ پاى ركاب ايستاده ، امرى به شيخ مى فرمايد. همين كه چشم مبارك آن جناب به حقير افتاد سه مرتبه فرمود: والله شيخ مرتضى نائب ما است . بعد شيخ متوجه من شدند فرمودند: آن گچ و آجر را ببريد فلان مسجد را تعمير كن . از خواب بيدار شدم . مرحوم حاج ميرزا حبيب الله رشتى بعد از درس شيخ تقرير درس ‍ شيخ را مى فرمود و با من دوستى زياد داشت . خوابيم را براى ايشان نقل كردم فرمودند: آقاى سيد اسحاق يك خلعت از شيخ بگيرى خوابت را نقل كنى . از اين فرمايش ميرزا رشتى خوشم نيامد كه خوابم را براى ايشان نقل كنم تا اينكه مدتى گذشت . موقع زيارتى حضرت سيدالشهداء - ارواحنا فداه - بود، آمديم كربلا. عادت شيخ اين بود همين كه نماز صبح را مى خواند از فشار تهاجم زوار بر ايشان ، مشغول نافله مى شدند. اتفاقا خوابم به خاطرم آمد. استخاره كردم به ايشان عرض كنم مساعد شد، همين كه نقل كردم شيخ مرحوم گريه كرد فرمود: حضرت نسبت به من چنين فرمود؟ عرض كردم : بلى . فرمودند: نفهميدى او امر حضرت چه بود؟ عرض كردم : خير، پس سجده شكر كرد و فرمود: تعبير از گچ و آجر و تعمير مسجد، آن است كه شما صفحه اى را با كمك من ترويج مى نماييد. همين كه مى خواستم بيايم ايران اجازه به من دادند آمدم طرف ايران . اميد است خدمات آن ذوات محترم مورد توجه اعليحضرت بقية الله شده باشد و شايد عين اجازه شيخ به مرحوم والد الان موجود باشد.
سرمايه دادن شيخ انصارى (ره ) به نانوا
دوم مى فرمودند: روزى تنها خدمت شيخ بودم ، نوكرى داشت به نام مرحوم حاج ملا رحمت الله ، از در وارد شد. با شيخ نجوايى كرد، رفت پايين اطاق گليمى بود جمع كرد برد. در حالتى كه درگاه بزرگى ، در اطاق شيخ بود كيسه هاى مملو از پول روى هم ، در آن درگاه چيده بود، گويا پول هند بود. از اين منظره تعجب كردم ، بيرون آمدم . همان روز يا بعد در صحن مطهر حاج ملا رحمت الله را ديدم از او سوال كردم : قضيه شيخ چه بود؟ به شيخ چه عرض كردى ؟ گليم را كجا بردى ؟ امتناع از جواب كرد. گفت : من محرم اسرار شيخم سزاوار نيست اسرار ايشان را به كسى بگويم . دست از او بر نداشتم قسمش دادم به اميرالمومنين (عليه السلام ). گفت : حال كه قسم دادى مى گويم ، نانوايى كه نان براى منزل شيخ از او مى آورديم حسابش ‍ مقدارى شده بود، گفت : به شيخ عرض كنيد، من قدرى ضعيف كسبم مختل است يا اينكه گفت : به شيخ عرض كنيد، قدرى سرمايه ام ضعيف شده ، محتاج به كمك هستم ، چنانچه ممكن است جناب شيخ كمكى به سرمايه من بنمايند. عرضش را به شيخ رساندم فرمود: فعلا پول ندارم ، آن گليم را ببريد بفروشيد، عمل كردم .
حضور سيد باب در درس شيخ انصارى
سوم مى فرمودند: در زمان شيخ از كسانى كه در حوزه درس شيخ حاضر مى شدند، ميرزا على محمد شيرازى معروف بود ليكن رسما از اءصحاب و شاگردان سيد كاظم رشتى بود. هر وقت اتفاق مى افتاد در حرم مطهر با ميرزا على محمد مصادف مى شدم از كثرت گريه و توجه و عبادت او، محو او مى شدم به طورى كه خود را فراموش و حسرت به حال او مى بردم ؛ چون مى ديدم مثل چوب خشك ايستاده ، مثل ناودان اشك از چشمش جارى بود. يك وقت خدمت شيخ شرفياب شدم و به شيخ عرضه داشتم : ميرزا على محمد چنين و چنان است هر وقت در حرم به او تصادف مى كنم به حال او حسرت مى برم . از فراست و فرمايش شيخ تعجب كردم و همچنين از متانت آن مرحوم كه چه نحو جواب فرمودند؛ فرمودند: از متعارف خارج است . اتفاقا طولى نكشيد فرمايش شيخ ظاهر شد.
حالات شيخ انصارى (ره ) و زهد ايشان
چهارم نقل مى كنند: كه مرحوم شيخ ، عليه الرحمه ، مخارج روزانه خانواده خود را حساب مى كردند با اقل درجه اقتصاد به خانواده خود مى داد و آن مخدره با همان مبلغ كم زندگانى خانه را اداره مى كرد. چون ظرفى كه در او رخت مى شويند در خانه نداشتند، عيال شيخ قدرى به خودشان فشار در زندگى مى دهند، يك طشت حلبى براى رختشويى مى خرند. شيخ موقعى كه به اءندرون مى روند چشمش به طشت مى افتد. سوال مى فرمايد: اين طشت كجا بوده ؟ عيال شيخ عنوان تهيه كردن طشت را به عرض شيخ مى رساند. شيخ فرمود: معلوم مى شود به كمتر از آن مبلغ كه روزانه مى گيريد مى توانيد زندگانى كنيد؛ به همان اندازه از روزانه آنها كم مى گذارد.
مرض موت شيخ انصارى (ره )
پنجم آنكه نقل مى كنند: آن مرحوم در مرضى كه متعقّب به فوتش شد، مبتلا شد به اسهال . در حال احتضار و نزع ، فحول از شاگردان اطراف آن مرحوم جمع بودند. پايش را رو به قبله مى كشيدند و ايشان خود را از قبله منحرف مى كردند. تعجب كردند اين چه حالى است از براى مثل شيخ ؟ يك وقت فرمود: شما تكليفتان اين است پاى من را رو به قبله كنيد من تكليفم اينست منحرف از قبله شوم . آن وقت يكى از بزرگان فرمود: فداى چنين فقيهى كه در حال احتضارش فقه تعليم مى نمايد، چون شيخ قوه ماسكه نداشته تا توجه داشته مى خواسته رو به قبله چيزى از ايشان خارج نشود.
ششم ايضا نقل مى كنند: وقتى از دنيا رفت ، يك نفر مقوم آوردند اثاث البيت خانه شيخ را قيمت نمدند تمام را هفده تومان قيمت كرد. تعجب كردند يك خانوار آن هم مثل خانه شيخ اثاث خانه ايشان هفده تومانست . آن مقوم گفته بود: اين مبلغ هم نيست من به احترام شيخ اين قيمت را گفتم .
هفتم : سفرى از راه آب با طراده براى زيارت كربلا مشرف مى شوند. جمعى از بزرگان تلامذه شيخ در خدمتشان بودند، من جمله مرحوم حاجى سيد حسين ترك . روشن شيخ اين بود حاجى ملا رحمة الله خادم شيخ از كترى يك فنجان چاى مى داد با شيخ ، بعدا در آن گوشت طبخ مى نمودند. تازه سماور احداث شده بود. مرحوم حاجى سيد حسين در سماور چاى ترتيب داد سبقت كرد بر حاجى ملا رحمة الله كه چاى درست كند؛ آقاى سابق الذكر يك فنجان چاى خدمت شيخ گذارد؛ در اين اثنا طراده از زوار ايرانى مى رسند، مى خواهند خدمت شيخ برسند. شيخ چاى را برداشته كنار مى زند. همين كه زوار آمدند شيخ را زيارت كردند و رفتند، چاى را ميل فرمودند. بعدا فرمودند: نه گمان كنيد من ريا كردم . اين ها در عجم خيال مى كنند من كه مقلد(831) ايشان هستم ابدا چيزى نمى خورم ، حال ما بايست عقيده عوام را حفظ كنيم نه عملى كنيم كه از عقيده شان كاسته شود. من خواستم با همان عقيده صاف كه آمدند برگردند.
پول هند براى شيخ انصارى (ره )
هشتم مرحوم والد - طاب ثراه - مى فرمودند: پول هند را همه ساله خدمت شيخ مى آوردند قبض رسيد از آن مرحوم مى گرفتند به هند مى فرستادند. به حدى ايشان در حفظ نوع ، اهتمام داشتند كه سالى پول هند را آوردند به محل ديگرى دادند، آمدند خدمت شيخ قبض رسيد بگيرند از ايشان ، بى تامل قبض رسيد دادند، مبادا هتك از خانواده اى بشود از اهل علم . من الاتفاق يك وقت صلاح خود را در گرفتن پول هند نديدند و رد فرمودند. طلاب مطلع شدند چون مى دانستند شيخ اهتمام فوق العاده به جمع آوردن طلاب و تحصيل علم داشت حتى واجب عينى مى دانستند، عازم بر آن شدند كه به شيخ اعتراض كنند: چرا پول هند را رد كرديد؟ اين وجه معاش ‍ ما است اگر قبول نفرماييد طلاب متفرق مى شوند. رسم شيخ اين بود: از منزل كه بيرون تشريف مى آورد براى درس ، شروع به سوره مباركه يس ‍ مى فرمود. اگر بين راه تمام مى شد فبها و الا بقيه را سر منبر تمام مى كرد، آن وقت شروع مى فرمود. آن روز كه طلاب تصميم گرفتند آن اعتراض را به شيخ بنمايند، تا خواستند شروع فرمايند يكى از طلاب از جا حركت كرد عرض كرد: شيخنا! چرا پول هند را رد مى فرماييد و حال آنكه امر معاش ما است ؟ اگر نگيريد ما متفرق مى شويم . شيخ درس نفرموده و فرمود: معلوم مى شود پول هند شما را مست كرده . و از منبر فرود آمد تشريف برد منزل و از خانه بيرون تشريف نياورد تا اينكه رفتند بزرگان از فضلاء را شفيع كردند؛ مثل حاجى محمد صالح كبّه كه از متدينين تجار بغداد بود، آوردند و از شيخ خواهش كردند. پس از سه روز تشريف آوردند مباحثه . بعدا كه منبر تشريف بردند فرمودند: دو كار از من بر مى آيد: يكى دو كلمه درس براى خواص و يكى گفتن مساءله براى عوام . گاهى چند كلمه اجازه هم به بعضى مى دادم ، آن را هم ديگر نمى دهم .
جوان فرنگى ماب و دختر زيبا
از مرحوم والد، طاب ثراه ، شنيدم فرمودند: روزى در خيابان حضرتى ، كه سابقا «خيابان بالا» مى ناميدند، به ديدن شخصى رفتم . ديدم يكنفر پيش خدمت فرنگى مآب آن روز، چايى نزد من آورد. نگاهى به هيكل او كردم و گفتم : متحير با تو چه معامله اى كنم ؛ معامله مسلم يا كافر؟ اين كلام من در او اثر بخشيد. بعد از چند روزى ديدم همان جوان آمد نزد من با ريش ‍ و لباس ساده ، گفت : آقا مسلمان شدم و همه روزه براى اخذ مسائل و احكام دينى نزد من مى آمد. پس از مدتى روزى در كرياس خانه براى رفع حوائج مردم نشسته بودم ، ديدم زنى با كمال وحشت و اضطراب وارد اندرون خانه شد. عقب سر او سيدى ، با كمال شتاب آمد. تعجب كردم به اندرون خانه رفتم از حال زن تحقيق نمودم . معلوم شد از اهل فراهان است و ناصرالدين شاه از كدخداى آن ده ، دخترى خواسته ؛ چون اين دختر بسيار زيبا بوده كدخدا او را براى شاه انتخاب كرده و به طهران فرستاده . اتفاقا اين دختر از كوچكى به اسم پسر اين آقا سيد نامزد شده بوده . اين سيد عقب سر دختر مى رود طهران درب اندرون شاهى آن قدر رفت و آمد مى كند و جديت و كوشش مى كند كه به سمع شاه مى رسد و دختر را تسليم سيد مى كند. دختر از اين معنى بسيار ناراحت مى شود كه چگونه او را از خانمى حرمسراى شاهى و دستگاه سلطنتى محروم نموده . دختر را از طهران حركت به قم مى دهد. همين كه وارد قم مى شود، دختر محرمانه سوال مى كند: در اين شهر كيست كه ملجاء و پناه و دادرس مردم است ؟ مرا به او معرفى كرده بودند. لذا آمده بود پناهنده به خانه ما شده بود. مرحوم والد از سيد سوال كردند. سيد با كمال تندى قضايا را گفته بود. مرحوم والد سوال كرده بودند: آيا اجراى صيغه عقد براى پسرت شده ؟ گفته بود: خير نشده ، فرموده بودند: پس اختيار با خود دختر است البته اگر پسر شما را خواست مال او است . از دختر سوال كرده بودند دختر راضى نشده بود. گفته بود: مرا از دستگاه سلطنتى باز داشته حال مى خواهد مجددا مرا گوشه دهات ببرد. سيد دستش كوتاه شد جزع و فزع كرد فرموده بودند: فائده ندارد رضايت دختر شرط است ، در اين اثنا جوان فرنگى مآب سابق الذكر آمد، به او گفتم : زن مى خواهى ؟ گفت : بلى با دختر هم گفتم : اين جوان را به شوهرى مى پسندى ؟ چون آن جوان از نعمت جوانى و وجاهت بهره مند بود پسنديد. جوان وجهى به سيد داد سيد را راضى كرد، رفت . دختر را عقد بستيم براى آن جوان و تسليم او كردم . به آن جوان گفتم : چون رضاى خدا را اختيار كردى ، اين حوريه دنياى تو، تا ان شاء الله به حوريه بهشت هم مى رسى .
استخاره شگفت انگيز
و مى فرمودند: اخوى داشتم مريض بود، بودم نزد طبيبى كليمى در كاشان شربتى داد كه به مريض بدهم به فكر افتادم استخاره كنم . استخاره كردم آيه من شرب منه فليس منى و من لم يطعمه فانه منى (832)آمد. تحقيق كردم جزء اهم آن شربت ، شراب بوده است .
جسارت عربى به شيخ انصارى (ره )
و از جمله مسموعات ، والد خود، طاب ثراه ، فرمودند: در طراده خدمت شيخ مرتضى انصارى ، طاب ثراه ، بوديم در تشرف به كربلا، براى زيارتى طلاب و شاگردها عده اى بودند. اتفاقا عربى از اعراب در آن طراده بود. هوا سرد، آب از دماغ شيخ مرتضى مى آمد، با دست پاك مى نمودند. عرب تقليد شيخ را مى آورد با دست خود آب دماغ خود را مى گرفت . بر طلاب ناگوار بود عربى در حضور جمعى اين معامله را با مثل شيخى بنمايد. طلاب خواستند عرب را اذيت نمايند به واسطه عملش ، شيخ التماس ‍ مى نمود او را به خود واگذار نمايند. وقتى بيرون آمدند از طراده آن عرب دلش درد گرفت : «بطنى بطنى » گفت تا تسليم نموده و فوت شد. مى فرمود: مرحوم آخوند ملا فتحعلى ، چند روز نماز جماعت عقب شيخ را ترك نمود براى اينكه شيخ باعث بر هلاكت اين عرب شد. اگر شيخ مى گذاشت به آن عرب ملامت و سرزنش مى كرديم ، تلافى عمل او را مى نموديم و به خدا واگذار نمى نمود، به اين فوريت خدا اين عرب را مجازات و هلاك نمى نمود.
و نيز مى فرمود: زمان تشرف به كربلا براى زيارتى ، يك دسته زنان اهل يزد به زيارت مى رفتند و يك خانم مجلله محترمه با نوكر به زيارت مى رفت ، بر الاغ بندرى داراى پالان قجرى و تنبلى بود. اتفاق افتاد يكى از زنان يزيديه دست الاغش در سوراخى رفت ، آن زن از الاغ افتاد. خانم مجلله خنديد. الاغ خانم دستش در سوراخى رفت آن زن از الاغ افتاد و پاى او در ركاب ماند. الاغ جو خورده و مست راه بيابان را گرفت به دويدن خانم بر زمين مى كشيد. به زحمت فوق العاده الاغ را گرفتند. خانم بعد از برهنگى بدن و خلاصى از اين ورطه گفت : يك خنده بى جا كردم بر زن يزيديه به اين بلا مبتلا شدم .
حالات دلها نسبت به جمال حق
در «جامع السعادات » نراقى - طاب ثراه - مى نويسد: قلوبى كه واقف شود بر جلال و جمال حق ، جل شاءنه ، چونكه جلال او در دل جلوه گر شد، خائف مى شود. وقتى جمال او تجلى نمود، حيران مى شود. شهادت مى دهد به اين مطلب ، حكايت محبين چنانچه در كتب مسطور و در زبانها مذكور؛ زيرا از براى حب امور عجيبه است كسى كه نچشيده طعم آن را، نمى شناسد آن را.
جمال حضرت يوسف (عليه السلام )
روايت شده براى ما، اهل مصر مكث نمودند، چهار ماه غذا براى آنها نبود غذايشان نظر نمودن به صورت يوسف بود. وقتى گرسنه مى شدند، نظر به صورت او مى نمودند مشغول مى نمود جمال او آنها را از احساس درد گرسنگى . بلكه در قرآن بالاتر از اين مى فرمايد؛ زنها دستهاى خود را قطع مى نمودند، جمال او آنها را مبهوت مى نمود، بريدن دستهاى خود را احساس نمى كردند.
عيسى (عليه السلام ) با مرد مبتلاء
جناب عيسى (عليه السلام ) مرور نمود با مرد مبتلاء بود به كورى و مرض ‍ برص و زمين گير و فلج . جذام گوشت بدن او را متفرق نموده ، زبانش به ذكر الحمدلله گويا بود. مى گفت : حمد خدا را كه عافيت داد مرا از چيزهايى كه مبتلا نموده به او بسيارى از مردم را. جناب عيسى (عليه السلام ) فرمود: اى مرد! چه بلايى مى بينى كه آن را از تو برطرف نموده ؟ عرض نمود: يا روح الله ! من بهترم از كسى كه قرار نداده در قلب او آنچه را كه در قلب من از معرفت خود قرار داده . جناب عيسى (عليه السلام ) فرمود: راست گفتى . دست خود را بده . دست خود را به او داد. او را ديد، از همه مردم بهتر از جهت صورت و افضل از همه از جهت هياءت و همه اءمراض او را خدا شفا داده ، مصاحبت عيسى (عليه السلام ) را اختيار نمود با او مشغول عبادت شد. در جامع السعادات مى فرمايد: اى حبيب من ! اگر مهربان به خود هستى و طالب تعمير خوابگاه خود مى باشى ، طلب نما نعمتى را كه در او مزاحمتى نباشد و لذتى را كه در او تكدر و گرفتگى نباشد، و نيست آن مگر لذت معرفت و انس و حب و انقطاع به جناب اقدس حق ، جل شاءنه و اگر از آن ها لذت نمى برى و شوق آنها را ندارى بلكه منحصر است لذات تو، در لذات خيالى و وهمى ، پس بدان جوهر ذات تو معيوب و از عالم انوار محجوب ، و عن قريب محشور مى شوى با بهائم و شياطين و مغلول خواهى بود با آنها در اءسفل السافلين ، و مثل تو در عدم درك اين لذت مثل طفل و كسى است كه مردى ندارد در عدم درك لذت جماع ، پس همچنانچه درك لذت جماع منحصر است به مردمان صحيح المزاج ، پس هم چنان لذت معرفت ، درك آن منحصر است به رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله ؛(833)مخصوص مردمانى است كه تجارت و خريد و فروش ، آنها را از ذكر خدا غافل نگرداند و غير آنها اشتياق به آن ندارند. زيرا كه شوق بعد از چشيدن است و كسى كه نچشيد نمى شناسد و كسى كه نشناخت ، شوق پيدا نمى كند و كسيكه شوق پيدا نكرد، در طلب آن بر نمى آيد و كسى كه طلب نكرد، درك نمى كند و كسى كه درك ننمود، از عليين مطرود و از همسايگى مقربين ممنوع و محبوس است با محرومين در تنگ ترين دركات سجين .و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين (834 )
يك قضيه عجيب از والد مولف
و از عجائب قدرت كامله حق سبحانه كه از والد خود - طاب ثراه - شنيدم اين بود كه فرمود: وقتى به «كن » كه قريه اى است از اطراف طهران رفتم و با پير مردى ، انس گرفتم و از او سوال كردم كه : در سن خود از عجائب روزگار چيزى ديده اى ؟ گفت : آرى ! در چندين سال قبل زنى با بچه كودك خود براى شستن كهنه زيرانداز طفل ، رفت در رودخانه «كَن .» در آن هنگام ناگاه رعد و برق ظاهر و در اثر باريدن در مسير رودخانه سيل عظيمى حركت كرد، به طورى كه آن زن را مجال نداد و او را با طفلش ربود. پس از سه روز كه سيل فرو نشست ، در تجسس بر آمدند براى يافتن جنازه آن زن و طفل او، هر چه گشتند نيافتند. در طى گردش صداى طفلى از كال رودخانه يعنى شكاف كوه شنيدند، از پايين رود دسترسى پيدا نكردند از بالا با طناب شخصى را آويختند، مقابل كال . طفل را بيرون آورد صحيح و سالم . در بين مذاكره با مرحوم والد، جوانى با بيل وارد مى شود و سلام مى كند. آن شخص پيرمرد به والد مى گويد: اين جوان همان طفل است كه سيل برده بود او را.
 

گر نگهدار من آن است كه من مى دانم   شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد
كم خوابى و طلب روزى
در «فلاح السائل » چهار روايت است كه در اينجا براى انتقاع برادران ، به رشته تحرير مى آوريم با اسقاط اسناد روايات ، سه روايت در خصوص كم خوابى و يك براى طلب رزق و در امان بودن هنگام خواب :
حديث اول : معاوية بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: اگر به تو بى خوابى غالب شود بگو:سبحان الله ذى الاءن دائم السلطان عظيم البرهان كل يوم هو فى شاءن .(835)
حديث دوم : موسى بن جعفر (عليه السلام ) فرمود حديث كرد مرا پدرم از پدرانش از على (عليه السلام ) كه فاطمه (عليهما السلام ) شكايت كرد خدمت پدر خود رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) از بى خوابى فرمود: بگو اى دختر من يا مشبع البطون الجائعه و يا كاسى الجسوم العارية ؛ و يا مسكن العروق الضارية و يا منوم العيون الساهرة سكن عروقى الضاربة و اذن لعينى نوما عاجلا.
چون جناب فاطمه (عليهما السلام ) اين دعا را خواند، بى خوابى از او رفع شد.(836)
حديث سوم : خالد بن وليد را بى خوابى عارض شده بود. رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آيا تعليم نكنم به تو كلماتى كه چون خواندى خواب تو را ببرد؛ عرض كرد چرا، فرمود: بگواللهم رب السماوات و ما اءظلت و رب الارضين و ما اقلت و رب الشياطين و ما اضلت كن حرزى من خلقك جميعا ان يفرط على اءحدهم اءو ان يطغى عز جارك و لا اله غيرك .(837)
حديث چهارم : از ابى حمزه ثمالى از على بن الحسين (عليه السلام ) فرمود: كسى كه در وقت داخل شدن در فراش خو بگويد:اللهم اءنت الاءول فلا شى ء قبلك و اءنت الظاهر فلا شى ء فوقك و اءنت الباطن فلا شى ء دونك و اءنت الاخر فلا شى ء بعدك ، اللهم رب السماوات السبع و رب الاءرضين السبع و رب التوراة و الانجيل و الزبور و القرآن الحكيم ، اءعوذ بك من شر كل دابة اءنت آخذ بناصيتها انك على صراط مستقيم برطرف مى كند از او فقر را و بر مى گرداند از او شر هر جنبنده اى را.(838)