چهل داستان

اكبر زاهرى

- ۲ -


بانوى فداكار نسيبه  

جاى گفتگو نيست كه جهاد براى زنان در اسلام نيست . حتى نماينده زنان مدينه حضور پيامبر اكرم (ص ) شرفياب گرديد و درباره اين محروميت با رسول خدا سخن گفت و اعتراض كرد كه ما تمام كارهاى شوهران را از نظر زندگى تاءمين مى نماييم و آنان با خاطر آرام در جهاد شركت مى نمايند. ولى ما جامعه زنان از اين فيض بزرگ محروميم . حضرت به وسيله او به جامعه زنان مدينه پيغام داد و فرمود: اگر روى يك سلسله علل فطرى و اجتماعى از اين فيض محروم شده ايد ولى شما مى توانيد با قيام به وظايف شوهردارى فيض جهاد را ترك كنيد.
و اين جمله تاريخى را فرمودند:
(و ان حسن التبعل يعدل ذلك كله )
يعنى قيام به وظايف شوهردارى به وجه صحيح با جهاد (فى سبيل الله ) برابرى مى كند.
ولى گاهى برخى از بانوان تجربه ديده ، براى كمك به مجاهدان كه بيشتر فرزندان و برادران و خويشاوندان آنها بودند، همراه مجاهدان از مدينه بيرون مى آمدند و آنها با سيراب كردن تشنگان ، شستن لباسهاى سربازان و پانسمان كردن زخم مجروحان به پيروزى مسلمانان كمك مى كردند.
ام عامر كه نام وى نسيبه است مى گويد: من براى رسانيدن آب به سربازان اسلام در احد شركت كردم تا آنجا كه ديدم نسيم فتح پيروزى مسلمانان وزيد. ليكن چيزى نگذشت كه يك مرتبه ورق برگشت . مسلمانان شكست خورده و پا به فرار گذاردند. من ديدم جان پيامبر در معرض خطر قرار گرفت ، وظيفه ديدم به قيمت جانم هم تمام شود، از پيامبر اسلام دفاع كنم . مشك آب را به زمين گذاردم با
شمشيرى كه به دست آورده بودم از حملات دشمن مى كاستم ، گاهى تيراندازى مى كردم ، در اين لحظه جاى زخمى را كه در شانه اش بود، نشان داده و مى گويد: در آنوقت كه مسلمانان پشت به دشمن كرده و فرار مى كردند چشم پيامبر به يك نفر افتاد كه در حال فرار بود، فرمود: اكنون كه فرار مى كنى سپر خود را به زمين بيانداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم . ناگاه متوجه شدم كه مردى بنام ابن قميئه فرياد مى كشد و مى گويد: محمد كجاست ؟ او پيامبر را شناخت و با شمشير برهنه به سوى رسول خدا (ص ) حمله آورد. من و مصعب او را از حركت به سوى مقصد باز داشتيم ، او براى عقب زدن من ضربتى بر شانه ام زد. با اين كه من چند ضربه بر او زدم ولى ضربه او در من تاءثير كرد و اثر اين ضربه تا يك سال باقى بود. و ضربات من بر اثر داشتن دو زره در تن ، در او تاءثير ننمود. ضربه اى كه متوجه شانه من شد بسيار كارى بود. پيامبر (ص ) متوجه شانه من گرديد كه خون از آن فوران مى كند. فورا يكى از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وى زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم . در اين بين متوجه شدم كه يكى از پسرانم زخم برداشته است فورا پارچه هايى را كه براى بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم درآورده و زخم پسرم را بستم . ولى براى اينكه هر لحظه وجود پيامبر در آستانه خطر بود، رو به فرزندم كردم و گفتم : فرزندم برخيز و مشغول كارزار باش . رسول اكرم از شهامت و رشادت اين زن فداكار سخت در شگفت بود وقتى كه چشمش به ضارب پسر وى افتاد، فورا او را به نسيبه معرفى كرد و گفت ضارب فرزندت همين مرد است .
مادر دلسوخته پروانه وار دور شمع وجود پيامبر مى گشت ، مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق او نواخت كه او را نقش زمين ساخت . اين بار تعجب پيامبر از شهامت اين زن زيادتر شد و از شدت تعجب خنديد، به طورى كه دندانهاى عقب او آشكار گرديد و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتى . فرداى آن روز كه حضرت ستون لشكر را به سوى حمراء الاسد حركت داد نسيبه خواست كه همراه لشكر حركت كند ولى زخمهاى سنگينى كه بر او وارد شده بود، اجازه حركت به او نداد. لحظه اى كه پيامبر (ص ) از حمراءالاسد بازگشت شخصى را به خانه نسيبه فرستاد تا وضع مزاجى او را به گوش پيامبر گزارش دهد. پيامبر از سلامت وضع وى آگاه گرديد و خوشحال شد. اين زن در برابر آن همه فداكارى از پيامبر خواست دعا كند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش ‍ قرار دهد. پيامبر در حق وى دعا كرد: خدايا اينها را در بهشت همنشين من قرار ده .


ابو دجانه  

ابودجانه افسر فداكار اسلام ، پس از امير مؤ منان (ع ) دومين افسرى است كه از حريم پيامبر اكرم (ص ) دفاع نمود. به طورى كه خود را سپر پيامبر قرار داده تيرها بر بدن او مى نشست و از اين طريق وجود پيامبر را از اين كه هدف تير قرار گيرد حراست مى نمود. مرحوم سپهر، در ناسخ التواريخ جمله اى درباره ابودجانه دارد. او مى نويسد: هنگامى كه پيامبر (ص ) و على (ع ) در محاصره مشركان قرار گرفتند چشم پيامبر به ابودجانه افتاد و فرمود: ابودجانه ، من بيعت خود را از تو برداشتم اما على (ع ) از من و من از او هستم . ابودجانه زار زار گريسته و گفت : به كجا روم ، به سوى همسرم روم كه خواهد مرد، به خانه روم كه خراب خواهد شد، به سوى ثروت و مال خود بروم كه نابود خواهد شد، به ثروت و مال خودم بروم كه نابود خواهد شد، به سوى اجل گريزم كه خواهد رسيد. وقتى چشم پيامبر (ص ) به قطرات اشكى كه از ديدگان ابودجانه مى ريخت افتاد اجازه ادامه مبارزه را به او داد. ابودجانه و على (ع ) وجود پيامبر را از حملات سرسختانه قريش حفظ كردند. در كتابهاى تاريخ به نام افراد ديگرى از قبيل : (عاصم بن ثابت ، سهل حنيف ، طلحه بن عبيدالله و...) به چشم مى خورد تا جايى كه برخى تعداد ثابت قدمان را به 36 نفر رسانيده اند. ولى آنچه از نظر تاريخ ، قطعى است ، همان پايدارى اميرمؤ منان ، حمزه ، ابودجانه و بانويى به نام (ام عامر) است و حضور غير اين چهار نفر از اصل مشكوك است .


سعد بن ربيع  

سعد ربيع ، از ياران باوفاى پيامبر (ص ) بود، كانونى لبريز از ايمان و اخلاص داشت . موقعى كه با دوازده زخم از جنگ احد بر روى زمين افتاده بود، مردى از كنار وى گذشت و به او گفت : مى گويند محمد (ص ) كشته شده است . سعد به وى گفت : اگر محمد(ص ) كشته شده ولى خداى محمد زنده است و ما در راه نشر آئين خدا جهاد مى كنيم و از حريم توحيد دفاع مى نماييم . هنگامى كه نائره جنگ خاموش گرديد، پيامبر به ياد سعد ربيع افتاد و گفت : چه كسى مى تواند خبرى از سعد بياورد؟ زيد بن ثابت داوطلب شد، كه مرگ و حيات سعد و خبر صحيحى براى پيامبر بياورد. او سعد را در ميان كشتگان يافت . گفت : پيامبر مرا ماءمور كرده از حال شما تحقيق كنم و خبر صحيحى از شما به او ببرم . سعد گفت : سلام مرا به پيامبر برسان و بگو: چند لحظه بيشتر از زندگى سعد باقى نمانده است و خداوند به تو اى پيامبر خدا، بهترين پاداش كه سزاوار يك پيامبر است را بدهد و نيز افزود و گفت : به انصار و ياران پيامبر سلام برسان و بگو، هرگاه به پيامبر آسيبى برسد و شما زنده باشيد، هرگز در پيشگاه خداوند معذور نخواهيد بود. هنوز فرستاده پيامبر از كنار سعد دور نشده بود كه روحش به سوى جهان ديگر پرواز نمود.
علاقه انسان به خود و اصطلاح دانشمندان (حب الذات ) آنچنان اصيل و قدرتمند و ريشه دار است كه هيچگاه انسان خود را فراموش نمى كند و همه چيز خود را در راه آن فدا مى نمايد ولى قدرت ايمان و عشق به هدف و علاقه به معنويات از آن شگفت انگيزتر است . زيرا به تصريح متون تاريخ اين افسر با شهامت در سخت ترين لحظه ها كه فاصله چندانى با مرگ نداشت ، خود را فراموش كرده و به ياد وجود نازنين پيامبر (ص ) كه حفظ او را عاليترين تجلى براى بقاى هدف خود مى دانست ، افتاده بود و تنها پيامى كه به وسيله (زيد بن ثابت ) فرستاده اين بود كه : ياران لحظه اى از حفظ و حراست پيامبر غفلت نكنند.


پشيمانى بعد از خيانت  

يهودان بنى قريظه پس از محاصره شدن توسط پيامبر از او درخواست كردند كه ابولبابه را بفرستد تا با او به مشورت بپردازند. ابولبابه سابقا با بنى قريظه پيمان دوستى داشت هنگامى كه وى وراد دژ شد زنان و مردان يهود، گرد وى جمع شده گريه و شيون آغاز كردند و گفتند: آيا صلاح است كه ما بدون قيد و شرط تسليم شويم . ابولبابه گفت : بلى ، ولى با دست اشاره به گلو كرد يعنى اگر تسليم گرديد كشته خواهيد شد.
ابولبابه مى دانست كه پيامبر اكرم (ص ) با موجوديت اين دسته كه خطرناكترين جمعيت براى آيين توحيد موافقت نخواهند كرد. ولى ابولبابه از اين كه به مصالح عاليه اسلام و مسلمانان خيانت ورزيده و اسرار آنان را فاش ساخت پشيمان شد و با بدنى لرزان و چهره اى پريده از دژ بيرون آمد و يكسره به مسجد رفت و خود را يكى از ستونهاى مسجد بست و با خدا پيمان بست كه اگر خداوند از تقصير وى نگذرد، تا پايان عمر به همين حالت به سر برد. مفسران مى گويند: اين آيه درباره خيانت ابولبابه نازل گرديد:
(يا ايهاالذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون .)
سوره انفال آيه 27.
(اى افراد باايمان هرگز از روى علم به خدا، رسول وى و امانتهايى كه در اختيار شما قرار گرفته است خيانت نكنيد، در حالى كه خودتان هم مى دانيد كه خيانت خوب نيست .)
خبر ابولبابه به پيامبر اكرم (ص ) رسيد، فرمود: اگر قبل از اين عمل پيش ‍ من مى آمد، من از خداوند براى او طلب آمرزش مى كردم و خداوند او را مى بخشيد ولى اكنون بايد بماند تا مغفرت خدا شامل حال او گردد، همسر وى در اوقات نماز مى آمد گره هاى طنابى را كه با آن خود را به ستون بسته بود باز مى كرد و پس از انجام فريضه بار ديگر او را به ستون مسجد مى بست . شش روز گذشت ، سحرگاهان كه پيامبر مهمان ام سلمه بود، پيك وحى فرود آمده آيه زير را كه حاكى از آمرزش ابولبابه است ، آورد: (گروهى ديگر از آنها به گناهان خود اعتراف كرده عمل نيك و بد را به هم آميخته اند، شايد خداوند توبه آنها را بپذيرد، خداوند آمرزنده و رحيم است .)(2) (توبه 102)
ديدگان ام سلمه بر چهره نورانى پيامبر در حالى كه خنده اى بر لب داشت افتاد. پيامبر (ص ) به ام سلمه فرمود: خداوند از تقصير ابولبابه گذشت ، برخيز و بشارت بده . هنگامى كه همسر پيامبر بشارت آمرزش ابولبابه را به مردم داد، مرد ريختند كه بندها را باز كنند، ولى ابولبابه گفت : بايد پيامبر اكرم (ص ) اين قيد و بندها را باز نمايد، پيامبر براى اقامه نماز صبح وارد مسجد گرديد و با دستهاى مبارك خود بندها را باز كرد.
سرگذشت ابولبابه درس آموزنده اى است ، لغزش او روى احساسات نابجاى بود، گريه مردان و زنان خائن ، قدرت خوددارى را از او صلب كرد، راز مسلمانان را فاش ساخت ، ولى قدرت ايمان و ترس از خدا بالاتر از آن بود تا آنجا كه او را وادار كرد خيانت خود را آنچنان جبران كند، كه بار ديگر جراءت خيانت در خاطره او خطور نكند.


فتح خيبر  

درباره فتح خيبر مورخان و سيره نويسان اسلام مطالب زيادى نوشته اند، در اين جا مى آوريم . سپس به تجزيه و تحليل آن مى پردازيم . متون و صفحات تاريخ اسلام در اين غزوه نشان مى دهد كه اگر جانبازى و دلاورى خارق العاده اميرمؤ منان نبود، دژهاى خطرناك خيبر گشوده نمى شد. اگر چه برخى از نويسندگان دچار تحريف حقايق شده اند و افسانه اى را در رديف حقايق جلوه داده اند ولى عده قابل ملاحظه اى از نويسندگان محقق شيعه و اهل تسنن سهم على (ع ) را در اين مبارزه ادا نموده اند اينك متن اين واقعه تاريخى به طور فشرده از كتب تاريخى نقل مى شود:
هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) از ناحيه پيامبر ماءموريت يافت دژهاى (وطيح ) و (سلالم ) را بگشايد. (دژهايى كه دو فرمانده قبلى موفق به گشودن آنها نشده بودند و با فرار كردن ضربه جبران ناپذيرى بر حيثيت ارتش اسلام زده بودند) زره محكى را بر تن كرد و شمشير مخصوص ‍ خود (ذوالفقار) را حمايل نموده و (هروله ) كنان و با شهامت خاصى كه شايسته قهرمانان ويژه ميدانهاى جنگ است به سوى دژ حركت كرد و پرچم اسلام را كه پيامبر (ص ) به دست او داده بود، در نزديكى خيبر بر زمين نصب نمود در اين لحظه در خيبر باز گرديد، و دلاوران يهود از در بيرون ريختند، نخست برادر مرحب ، جلو آمد هيبت و نعره او چنان مهيب بود كه سربازانى كه پشت سر على (ع ) بودند، بى اختيار عقب رفتند ولى على (ع ) مانند كوه پاى بر جا ماند، لحظه اى نگذشت كه جسد مجروح حارث بر روى خاك افتاده و جان سپرد. مرگ برادر، مرحب را سخت غمگين و متاءثر ساخت . او براى گرفتن انتقام برادر در حالى كه غرق سلاح بود و زره يمانى بر تن و كلاهى كه از سنگ مخصوص تراشيده شده بود بر سر داشت در حالى كه كلاه خود را روى آن قرار داده بود، جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب اشعار زير را به عنوان رجز مى خواند:
قد علمت خيبر انى مرحب
شاكى السلاح بطل مجرب
يعنى در و ديوار خيبر گواهى مى دهد كه من مرحبم ، قهرمان كارآزموده و مجهز با سلاح جنگى هستم .
ان غلب الدهر فانى اغلب
و القرن عندى بالدماء مخضب
يعنى : اگر روزگار پيروز است ، من نيز پيروزم ، قهرمانانى كه در صحنه هاى جنگ با من روبرو مى شوند، با خون خويشتن رنگين مى گردند.
على (ع ) نيز رجزى در برابر او سرود و شخصيت نظامى و نيروى بازوان خود را به رخ دشمن كشيد و چنين گفت :
انا الذى سمتنى امى حيدره
ضرعام آجام و ليث قسوره
يعنى : من همان كسى هستم كه مادرم من را حيدر (شير) خواند، مرد دلاور و شير بيشه ها هستم .
عبل الذارعين غليظ القصره
كليث غابات كريه المنظرة
يعنى : بازوان قوى و گردن نيرومند دارم ، در ميدان نبرد مانند شير بيشه ها صاحب منظرى مهيب هستم .
رجزهاى دو قهرمان پايان يافت . صداى ضربات شمشير و نيزه هاى دو قهرمان اسلام و يهود وحشت عجيبى در دل ناظران به وجود آورد. ناگهان شمشير برنده و كوبنده قهرمان اسلام ، بر فرق مرحب فرود آمد، سپر، كلاه سنگى و سر را تا دندان دو نيم ساخت . اين ضربت آنچنان سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند پا به فرار گذارده به دژ پناهنده شدند و عده اى كه فرار نكردند با على (ع ) تن به تن جنگيده و كشته شدند. على (ع ) يهوديان فرارى را تا در حصار تعقيب نمود، در اين كشمكش يك نفر از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على (ع ) زد، سپر از دست وى افتاد، على (ع ) فورا متوجه در دژ گرديد و آن را از جاى خود كند و تا پايان كارزار بحاى سپر به كار برد پس از آنكه آن را بر روى زمين افكند هشت نفر از نيرومندترين سربازان اسلام از آن جمله ابورافع سعى كردند كه آن را از اين رو به آن رو كنند، نتوانستند در نتيجه قلعه اى كه مسلمانان ده روز پشت آن معطل شده بودند در مدت كوتاهى گشوده شد. يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: در حصار از سنگ و طول آن چهار ذرع و پهناى آن دو ذرع بود، شيخ مفيد (ره ) در ارشاد به سند خاصى از اميرمؤ منان سرگذشت كندن در خيبر را چنين تعريف مى كند: من در خيبر را كنده به جاى سپر به كار بردم و سپس در پايان نبرد آن را مانند پل بر روى خندقى كه يهوديان كنده بودند، قرار دادم سپس آن را ميان خندق پرتاب كردم مردى پرسيد آيا سنگينى آن را احساس نمودى ؟ فرمود: به همان اندازه سنگينى كه از سپر خود احساس مى كردم . نويسندگان سيره ، مطالب شگفت انگيزى درباره قلعه هاى خيبر و خصوصيات آن و رشادتهاى على (ع ) كه در فتح اين دژ انجام داده ، نوشته اند و اين حوادث هرگز با قدرتهاى معمولى بشرى وفق نمى دهد ولى خود امير مؤ منان در اين باره توضيح داده و شك و ترديد را از بين برده است ، زيرا آن حضرت در پاسخ شخصى چنين فرمود: (ما قلعتها بقوة بشرية و لكن قلعتها بقوة الهية و نفس بلقاء ربها مطمئنة رضية ) يعنى : من هرگز آن در را با نيروى بشرى از جاى نكندم ، بلكه در پرتوى نيروى خداداى و با ايمانى راسخ به روز بازپسين اين كار را انجام دادم .


صلح حديبيه  

(سهيل بن عمرو) با دستورات مخصوصى از جانب قريش ماءمور شد كه قائله را تحت يك قرارداد خاصى كه بعدا مى خوانيم خاتمه دهد، چشم پيامبر كه به سهيل افتاد، فرمود (سهيل ) آمده قرارداد صلحى ميان و قريش ببندد. سهيل آمد و نشست و از هر درى سخن گفت و مانند يك ديپلمات ورزيده عواطف پيامبر (ص ) را براى انجام چنين مطلب تحريك كرد.
او چنين گفت : اى ابوالقاسم ، مكه حرم و محل عزت ما است ، جهان عرب مى داند، تو با ما جنگ كرده اى ، اگر تو با همين حالت كه با زور و قدرت تؤ ام است وارد مكه شوى ، ضعف و بيچارگى ما را در تمام جهان آشكار مى سازى ، فردا تمام قبايل عرب به فكر تسخير سرزمين ما مى افتند، من تو را به خويشاوندى كه با ما دارى ، سوگند مى دهم و احترامى را كه مكه دارد و زادگاه تو است يادآور مى شوم ...
وقتى سخن (سهيل ) به اينجا رسيد، پيامبر كلام او قطع كرد و فرمود: منظورتان چيست ؟ (سهيل ) گفت : نظر سران قريش اين است كه امسال از اينجا به مدينه باز گرديد و فريضه عمره و حج را به سال آينده موكول كنيد، مسلمانان مى توانند سال آينده مانند تمام طوائف عرب در مراسم حج شركت كنند ولى مشروط بر اينكه بيش از سه روز در مكه نمانند و سلاحى جز سلاح مسافر همراه نداشته باشند. مذاكرات سهيل با پيامبر سبب شد قرارداد كلى و وسيعى ميان مسلمانان و قريش بسته شود او در شرايط و خصوصيات پيمان فوق سخت گيرى مى كرد و گاهى كار به جايى مى رسيد كه نزديك بود رشته مذاكرات صلح پاره شود ولى از آنجا كه طرفين به صلح و مسالمت علاقمند بودند، دو مرتبه رشته سخت را به دست گرفته و در پيرامون آن سخن مى گفتند.
مذاكرات هر دو نفر با تمام سخت گيرى هاى سهيل به پايان رسيد و قرار شد مواد آن در دو نسخه تنظيم گردد و به امضاء طرفين برسد. بنا به نوشته عموم سيره نويسان ، پيامبر (ص )، على (ع ) را خواست و دستور داد كه پيام صلح را به شرح زير بنويسد.
پيامبر به اميرمؤ منان فرمود بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم و على نوشت . سهيل گفت من با يك اين جمله آشنايى ندارم و (رحمان ) و (رحيم ) را نمى شناسم ، بنويس باسمك الله م . يعنى به نام تو اى خداوند. پيامبر موافقت كرد به ترتيبى كه سهيل مى گويد نوشته شود و على نيز نوشت . سپس پيامبر (ص ) به على دستور داد كه بنويسد: هذا ما صالح عليه محمد رسول الله : يعنى اين پيمانى است كه محمد رسول خدا با سهيل نماينده قريش بست . سهيل گفت : ما رسالت و نبوت تو را به رسميت نمى شناسيم و اگر معترف به رسالت و نبوت تو بوديم ، هرگز از در جنگ با تو وارد نمى شديم ، بايد خود و پدرت را بنويسى و اين لقب را از متن پيمان بردارى .
در اين نقطه برخى از مسلمانان راضى نبودند كه پيامبر تا اين حد تسليم خواسته (سهيل ) شود. ولى پيامبر (ص ) با در نظر گرفتن يك سلسله مصالح عالى كه بعدا تشريح مى شود، خواسته (سهيل ) را پذيرفت و به على (ع ) دستور داد كه لفظ (رسول الله ) را پاك كند. در اين لحظه على (ع ) با كمال ادب عرض كرد: مرا ياراى چنين جسارتى نيست ، كه رسالت و نبوت را از پهلوى نام مبارك محو كنم . پيامبر از على (ع ) خواست كه انگشت خود را روى آن بگذارد تا شخصا آن را پاك كند و على انگشت پيامبر را روى آن لفظ گذارد و پيامبر لقب (رسول الله ) را پاك نمود.
گذشت و مسالمتى كه رهبر عاليقدر اسلام در تنظيم اين پيمان از خود نشان داد در تمام جهان بى سابقه است زيرا او در گرو افكار مادى و احساسات نفسانى نبود و مى دانست كه واقعيات و حقايق با نوشتن و پاك كردن عوض نمى شود از اين جهت براى حفظ پايه هاى صلح در برابر تمام سختگيرى هاى طرف ديگر از در مسالمت وارد شده و گفتار طرف را پذيرفت .
متن پيمان صلح حديبيه بين پيامبر (ص ) و سهيل نماينده قريش :
1 - قريش و مسلمانان متعهد مى شوند كه مدت ده سال جنگ و تجاوز را بر ضد يكديگر ترك كنند تا امنيت اجتماعى و صلح عمومى در نقاط عربستان مستقر گردد.
2 - هر فردى از افراد قريش اگر بدون اذن بزرگتر خود از مكه فرار كند و اسلام آورد و به مسلمانان بپيوندد، محمد با او را به سوى قريش باز گرداند، ولى اگر فردى از مسلمانان به سوى قريش بگريزد قريش موظف نيست او را تحويل مسلمانان بدهد.
3 - مسلمانان و قريش مى توانند با هر قبيله اى كه خواستند پيمان برقرار كنند.
4 - محمد و ياران او امسال از همين نقطه به مدينه باز مى گردند ولى در سالهاى آينده مى توانند آزادانه ، آهنگ مكه نموده و خانه خدا را زيارت كنند، ولى مشروط بر اينكه سه روز بيشتر در مكه توقف ننمايند و سلاحى جز سلاح مسافر، كه همان شمشير است همراه نداشته باشند.
5 - مسلمانان مقيم مكه به موجب اين پيمان مى توانند آزادانه شعائر مذهبى خود را انجام دهند و قريش حق ندارد آنها را آزار دهد و يا مجبور كند كه از آئين خود برگردند و يا آيين آنها را مسخره نمايد.
6 - امضاء كنندگان متعهد مى شوند كه اموال يكديگر را محترم بشمارند، حيله و خدعه را ترك كرده و قلوب آنها نسبت به يكديگر خالى از هرگونه كينه باشد.
7 - مسلمانانى كه از مدينه وارد مكه مى شوند، مال و جان آنها محترم است .
و بعد از اتمام متن پيمان حديبيه در دو نسخه تنظيم گرديد و گروهى از شخصيتهاى قريش و اسلام پيمان را گواهى كرده يك نسخه به (سهيل ) و نسخه ديگر به پيامبر اكرم (ص ) تقديم گرديد. و قبيله (خزاعه ) در پرتو ماده سوم با مسلمانان هم پيمان شده و قبيله (بنى كنانه ) كه از دشمنان ديرينه (خزاعه ) بودند، پيوستگى و وحدت خود را با (قريش ) اعلام كردند. پيمان صلح حديبه ميان پيامبر اسلام و سران شرك بسته شد و پس از 19 روز توقف در سرزمين (حديبيه ) مسلمانان به سوى مدينه و بت پرستان به سوى مكه بازگشتند و در سايه سرگذشت حديبيه و در پرتو اين آرامش پيامبر (ص ) توانست با ملوك و سلاطين جهان مكاتبه نموده ، دعوت و نبوت خود را سمع جهانيان برساند. ولى سران قريش نتوانستند بر مبناى پيمان حديبيه عمل نمايند، نقض عهد مى كردند و نهايتا نتايج اين صلح به نفع اسلام و مسلمانان شد.


سرزمين حبشه و نامه پيامبر اكرم به نجاشى  

سرزمين حبشه در انتهاى آفريقاى شرقى قرار دارد، وسعت خاك آن 18000 كيلومتر مربع و پايتخت فعلى آن شهر (اديس آبابا) است .
شرقيان بيش از يك قرن قبل از اسلام با اين سرزمين آشنا شده بودند. اين آشنايى بر اثر حمله ارتش ايران در دوره هخامنشى انوشيروان آغاز گرديد و با مهاجرت مسلمانان از مكه به حبشه تكميل شد.
روز كه پيامبر اكرم (ص ) تصميم گرفت شش تن از ماءموران زبده دلاور خود را به عنوان سفير ابلاغ نبوت جهانى ، به نقاط دور بفرستد، (عمرو بن اميه ) را ماءمور ساخت كه با نامه اى رهسپار حبشه گردد، و پيام او را به (نجاشى ) زمامدار دادگر آن سرزمين برساند. نامه زير نخستين نامه اى نيست كه پيامبر اسلام به زمامدار حبشه نوشته است ، بلكه پيش از اين نامه ، نامه اى درباره مهاجران مسلمان نوشته ، آنها را توصيه كرده و از (نجاشى ) خواسته بود كه عنايات خاص خود را در حق آنان مبذول دارد و متن اين نامه در تاريخ اسلام موجود است . روزى كه پيامبر سفير خود را همراه نامه اى رهسپار كشور حبشه ساخت ، هنوز دسته از مسلمانان مهاجر در آنجا به سر مى بردند. ولى گروهى به مدينه بازگشتند و از رعيت پرورى و دادگسترى آن زمامدار بزرگ تعريفها و توصيفها مى نمودند، بنابراين سرزمين حبشه براى مسلمانانى كه از آنجا مراجعت نموده بودند سرزمين خاطره ها بود و زمامدار آنجا را بسان يك رهبر دادگر ستايش مى كردند، و اگر ما، در نامه پيامبر اكرم (ص ) كه به زمامدار آنجا نوشته يك نوع انعطاف ، نوازش و نرمى در سخن مشاهده مى كنيم ، براى اين است كه رو حيات زمامدار آنجا براى پيامبر مشخص و روشن بود. متن نامه پيامبر (ص ) به زمامدار حبشه (نجاشى ):
بنام خداوند بخشنده مهربان
نامه اى است از محمد رسول خدا به نجاشى زمامدار حبشه ، درود بر شما، من خدايى را كه جز او خدايى نيست ستايش ميكنم خدايى كه از عيب و نقص منزه است و بندگان فرمانبردار او از خشم او در امانند و او به حال بندگان ناطر و گواه است .
گواهى مى دهم كه عيسى فرزند مريم ، روحى است از جانب خدا و كلمه اى است كه در رحم مريم زاهد و پاكدامن قرار گرفته است خداوند با همان قدرت و نيرويى كه آدم را بدون پدر و مادر آفريد او را نيز بدون پدر در رحم مادرش به وجود آورد. من تو را به سوى خدايى يگانه كه شريك ندارد دعوت مى كنم . و از تو مى خواهم كه هميشه مطيع و فرمانبردار او باشيد و از آيين من پيروى نماييد. ايمان به خدايى آوريد كه مرا به رسالت خود مبعوث فرمود. زمامدار حبشه آگاه باشد كه من پيامبر خدا هستم ، من شما و تمام لشكريان تو را به سوى خدايى عزيز دعوت مى كنم و من به وسيله اين نامه و اعزام سفير به وظيفه خطيرى كه بر عهده داشتم عمل كردم و تو را پند و اندرز دادم . درود بر پيروان هدايت .
پيامبر (ص ) نامه خود را با درود اسلامى كه همان (سلام عليك ) مى باشد، آغاز كرده و شخصا به زمامدار حبشه درود فرستاده است . ولى در نامه هاى ديگر درود شخصى به كسرى ، قيصر، مقوقس ، زمامداران ايران ، روم و مصر نفرستاد. بلكه نامه را با يك درود كلى (سلام بر پيروان هدايت ) آغاز كرده است . در اين نامه شخصا به زمامدار حبشه سلام فرستاده و از اين طريق در حق او برترى خاصى نسبت به ساير زمامداران معاصر وى قائل شده است .


سه فضيلت حضرت على  

روزى معاويه به سعدوقاص اعتراض نمود كه چرا به على (ع ) ناسزا نمى گويى ؟
او در پاسخ وى چنين گفت : من هر موقع به ياد سه فضيلت از فضايل على (ع ) مى افتم آرزو مى كنم اى كاش من يكى از اين سه فضيلت را داشتم :
1 - روزى كه پيامبر (ص ) او را در مدينه جانشين خود قرار داد و خود به جنگ تبوك رفت و به على چنين گفت : تو نسبت به من همان منصب را دارى كه هارون نسبت به موسى داشت جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد.
2 - روز خيبر، پيامبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبر، او را دوست دارند افسران و فرماندهان عالى قدر اسلام با گردنهاى كشيده در آرزوى نيل به چنين مقامى بودند، در فرداى آن روز پيامبر (ص )، على (ع ) را خواست و پرچم را به او داد و خدا در پرتو جانبازى على (ع ) پيروزى بزرگى نصيب ما نمود.
3 - روزى كه قرار شد پيامبر (ص ) با سران نجران به مباهله بپردازد، پيامبر دست على ، فاطمه ، حسن و حسين (ع ) را گرفت و گفت :
(الله م هؤ لاء اهلى ) يعنى خدايا اينها اهل بيت من هستند.


عبدالله بن سهل  

عبدالله بن سهل از طرف پيامبر اكرم (ص ) ماءموريت يافت كه محصول سرزمين خيبر را به مدينه انتقال دهد او در موقعى كه انجام وظيفه مى كرد مورد حمله دسته ناشناسى از يهود قرار گرفت . در اين حمله او از ناحيه گردن ، سخت آسيب ديد و با گردن شكسته بر روى زمين افتاد و جان سپرد. دسته مهاجم جسد او را به ميان چشمه اى افكندند، سران قوم يهود عده اى را خدمت پيامبر (ص ) فرستادند و او را از مرگ مرموز نماينده وى آگاه ساختند. برادر مقتول ، به نام عبدالرحمن بن سهل با پسر عموهاى خود خدمت پيامبر رسيدند و جريان را به عرض وى رسانيدند. برادر مقتول خواست سخن گفتن را آغاز كند، از آنجا كه از ساير حضار سن او كمتر بود پيامبر (ص ) به يكى از دستورات اجتماعى اسلام اشاره كرد و فرمود: كبر كبر يعنى اجازه بدهيد افراد بزرگتر از شما سخن بگويند سرانجام پيامبر فرمود: اگر قاتل برادرت (عبدالله ) را مى شناسيد و مى توانيد سوگند ياد كنيد كه او قاتل است ، من او را گرفته در اختيار شما مى گذارم . آنان از در تقوى و پرهيزكارى وارد شده و در حال خشم حقيقت را زير پا ننهادند، و گفتند: ما هرگز قاتل را نمى شناسيم . پيامبر (ص ) فرمود: حاضريد ملت يهود سوگند ياد كنند كه ما هرگز او را نكشته ايم و قاتل او را نمى شناسيم و در سايه اين قسم ذمه آنان از خون عبدالله برى شود.
آنان گفتند: عهد و پيمان ، قسم و سوگند ملت يهود پيش ما اعتبار ندارد. پيامبر (ص ) در اين صورت دستور داد نامه اى به سران يهود نوشته شود كه جسد كشته مسلمانى در سرزمين شما پيدا شده است ، بايد ديه آن را بپردازيد. آنان در پاسخ نامه پيامبر سوگند ياد كردند كه هرگز دست ما به خودن وى آلوده نيست و از قاتل وى اطلاعى نداريم . پيامبر ديد كه كار به بن بست رسيده براى اين كه خونريزى مجدد راه نيافتد، خود شخصا ديه عبدالله را پرداخت كرد.
و بار ديگر بدينوسيله به ملت يهود اعلام نمود، كه او يك مرد ماجراجو و جنگجو نيست .


سرگذشت مباهله  

بخش باصفاى نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزى حجاز و يمن قرار گرفته است . در آغاز طلوع اسلام ، اين نقطه تنها منطقه مسيحى نشين در حجاز بود كه به عللى از بت پرستى دست كشيده و به آيين مسيح گرويده بودند. پيامبر اسلام (ص ) به موازات مكاتبه با سران دولتهاى جهان و مراكز مذهبى ، نامه اى به اسقف نجران (ابوحارثه ) نوشت و طى آن نامه ، ساكنان نجران را به آيين اسلام دعوت نمود.
جريان (مباهله ) پيامبر اسلام (ص ) با هيئت نمايندگى نجران از حوادث جالب ، تكان دهنده و شگفت انگيز تاريخ اسلام مى باشد. وقت مباهله فرا رسيد قبلا پيامبر (ص ) و هيئت نمايندگى نجران توافقى كرده بودند كه مراسم مباهله در نقطه خارج از مدينه در دامنه صحرا انجام بگيرد. پيامبر (ص ) از ميان مسلمانان و بستگان زياد خود، فقط چهار نفر را انتخاب كرد كه در اين حادثه تاريخى شركت نمايند. و اين چهار تن عبارت بودند از: 1 - حضرت على (ع ) 2 - حضرت فاطمه (س ) 3 - امام حسن (ع ) 4 - امام حسين (ع ). زيرا در ميان تمام مسلمانان نفوسى پاكتر و ايمانى استوارتر از نفس و ايمان اين چهار تن وجود نداشت .
پيامبر اكرم (ص ) فاصله منزل و نقطه اى را كه قرار بود در آنجا مراسم مباهله انجام بگيرد با وضع خاصى طى نمود. او در حالى كه حضرت امام حسين (ع ) را در آغوش ، دست حضرت امام حسن (ع ) را در دست داشت ، فاطمه (س ) به دنبال آن حضرت و على بن ابى طالب (ع ) پشت سر وى حركت مى كردند. گام به ميدان مباهله نهاد و پيش از ورود به ميدان مباهله به همراهان خود گفت : من هر موقع دعا كردم شما دعاى مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد. سران هيئت نمايندگى نجران پيش از آنكه با پيامبر (ص ) روبرو شوند. به يكديگر مى گفتند هرگاه ديديد كه محمد (ص ) افسران و سربازان خود را به ميدان مباهله آورد، شكوه مادى و قدرت ظاهرى خود را نشان ما داد. در اين صورت وى يك فرد غير صادق بوده اعتمادى به نبوت خود ندارد ولى اگر با فرزندان و جگر گوشه هاى خود به (مباهله ) بيايد و با يك وضع وارسته از هر نوع جلال و جبروت مادى ، رو به درگاه الهى گذارد، پيداست كه يك پيامبر راستگو است و به قدرى به خود، ايمان و اعتقاد دارد كه نه تنها حاضر است خود را در معرضر نابودى قرار دهد بلكه با جراءت هر چه تمامتر حاضر است عزيزترين و گرامى ترين افراد نزديك خود را در معرض فنا و نابودى واقع سازد.
هنوز هيئت نمايندگى در اين گفتگو بودند، كه ناگهان قيافه نورانى پيامبر (ص ) با چهار تن ديگر كه سه تن از آنها شاخه هاى شجره وجود او بودند، براى مسيحيان نجران نمايان گرديد و همگى با حالت بهت زده و متحير به چهره يكديگر نگاه كردند و از اين كه او جگر گوشه هاى معصوم ، بى گناه و يگانه دختر و يادگار خود را به صحنه مباهله آورده است ، انگشت تعجب به دندان گرفتند و همگى گفتند كه اين مرد به دعوت و دعاى خود اعتقاد راسخ دارد و گرنه يك فرد مردد، عزيزان خود را در معرض بلاى آسمانى و عذاب الهى قرار نمى دهد.
اسقف نجران گفت : من چهره هايى را مى بينم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند و از درگاه الهى بخواهند كه بزرگترين كوهها را از جاى بكند فورا كنده مى شوند، هرگز صحيح نيست ما با اين قيافه هاى نورانى و با اين افراد با فضيلت ، مباهله نماييم ، زيرا بعيد نيست كه همه ما نابود شويم و ممكن است دامنه عذاب گسترش پيدا كند، همه مسيحيان جهان را بگيرد و در روى زمين يك نفر مسيحى باقى نماند.


هيئت نمايندگى نجران از مباهله منصرف مى شوند 

هيئت نمايندگى با ديدن وضع ياد شده وارد مشورت شدند. به اتفاق آراء تصويب كردند كه هرگز وارد مباهله نشوند، حاضر شدند كه هر ساله مبلغى به عنوان (جزيه ) (ماليات سالانه ) بپردازند و در برابر آن حكومت اسلامى موظف است از جان و مال آنان دفاع كند. پيامبر (ص ) رضايت خود را اعلام كرد و قرار شد هر سال در برابر پرداخت مبلغ جزئى ، از مزاياى حكومت اسلامى برخوردار گردند. سپس پيامبر فرمود: عذاب سايه شوم خود را بر سر نمايندگان مردم نجران گسترده بود و اگر از در ملاعنه (همديگر را لعنت كردن ) و مباهله (همديگر را نفرين كردن ) وارد مى شدند، صورت انسانى خود را از دست داده ، از آتشى كه در بيابان افروخته مى شد، مى سوختند و دامنه عذاب به سرزمين (نجران ) كشيده مى شد.


پيك اسلام در سرزمين روم  

قيصر، پادشاه روم با خدا پيمان بسته بود كه هرگاه در نبرد با ايران ، پيروز گردد، به شكرانه اين پيروزى بزرگ ، از مقر حكومت خود (قسطنطنيه ) به زيارت بيت المقدس پياده برود. او پس از پيروزى به نذر خود جامه عمل پوشانيد و پياده رهسپار بيت المقدس گرديد.
دحيه كلبى ماءمور شد كه نامه رسول خدا را به قيصر روم برساند، او سفرهاى متعددى به شام داشت و به نقاط مختلف شام كاملا آشنا بود. قيافه گيرا، صورت زيبا و سيرت نكوى وى شايستگى همه جانبه او براى انجام اين وظيفه خطير ايجاب نمود. وى پيش از آن كه شام را به قصد قسطنطنيه ترك كند در يكى از شهرهاى شام يعنى شهر بصرى (بصرى مركز استاندارى استان حوران بود كه از مستعمرات قيصر روم به شمار مى رفت ) اطلاع يافت كه قيصر روم عازم بيت المقدس است ، لذا فورا با استاندارى بصرى (حارث بن ابى سمر) تماس گرفت و ماءموريت خطير و پراهميت خود را به او ابلاغ كرد. مؤ لف طبقات مى نويسد: پيامبر اسلام (ص ) دستور داده بود، كه نامه را به حاكم بصرى بدهد و او نامه را به قيصر برساند. شايد اين دستور از اين نظر بود، كه پيامبر شخصا از مسافرت قيصر آگاهى داشت و يا از اين جهت كه شرايط و امكانات دحيه محدود بوده و مسافرت تا قسطنطنيه خالى از اشكال و مشقت نبوده است . در هر صورت ، سفير پيامبر اسلام با حاكم بصرى تماس گرفت . استاندار، عدى بن حاتم را خواست و او را ماءمور كرد تا همراه سفير پيامبر (ص ) به سوى بيت المقدس بروند و پيام نامه پيامبر (ص ) را به حضور قيصر روم برسانند. ملاقات سفير با قيصر در شهر حمص بود. او وقتى مى خواست به حضور قيصر برسد، كارپردازان سلطان به او گفتند: بايد در برابر قيصر سر به سجده بگذارى و در غير اين صورت به تو اعتنا نكرده و نامه تو را نخواهد گرفت . (دحيه ) سفير خردمند پيامبر اسلام گفت : من براى كوبيدن اين سنتهاى غلط رنج اين همه راه را بر خود هموار كرده ام ، من از طرف صاحب رسالت ، محمد (ص ) ماءمورم به قيصر ابلاغ كنم ، كه بشر پرستى بايد از ميان برود و جز خداى يگانه كسى مورد پرستش واقع نگردد، حال با اين ماءموريت و با اين عقيده و اعتقاد چگونه مى توانم ، تسليم نظريه شما شوم و در برابر غير خدا سجده كنم ؟ منطق نيرومند، صلابت و استقامت سفير باعث اعجاب كاركنان دربار قرار گرفت . يك نفر از درباريان خيرانديش ، به دحيه گفت : شما مى توانى نامه را روى ميز مخصوص سلطان بگذارى و برگردى و كسى جز قيصر دست به نامه هاى روى ميز نمى زند و هر موقع قيصر، نامه را خواند شما را به حضور مى طلبد. دحيه از راهنمايى آن مرد تشكر كرد، نامه را روى ميز گذارد و بازگشت . قيصر، نامه را گشود ابتداى نامه كه با بسم الله شروع شده بود، توجه قيصر را جلب كرد و گفت : من از غير سليمان (ع ) تاكنون چنين نامه اى را نديده ام . سپس مترجم ويژه عربى خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند. او نامه پيامبر (ص ) را چنين ترجمه كرد: نامه اى است از محمد فرزند عبدالله به هرقل بزرگ روم (قيصر) درود بر پيروان هدايت . من تو را به آيين اسلام دعوت مى كنم ، اسلام آور تا در امان باشى . خداوند به تو پاداش مى دهد، (پاداش ايمان خود و پاداش ايمان كسانى كه زير دست تو هستند) و اگر از آيين اسلام روى گردانى گناه (اليسيان ) (كارمند دربار) نيز بر گردن توست . (اى اهل كتاب ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم : غير خدا را نپرستيم ، كسى را انباز (شريك ) او قرار ندهيم ، بعضى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد، هرگاه اى محمد آنان از آيين حق سر بر تاختند بگو: گواه باشيد كه ما مسلمانيم .) ترجمه آيه 65 از سوره آل عمران .


سرگذشت فدك فاطمه  

سرزمين آباد و محصول خيزى كه در نزديكى خيبر قرار داشت ، فاصله آن با مدينه حدود 140 كيلومتر بود و پس از دژهاى خيبر، نقطه اتكاء يهوديان حجاز بشمار مى رفت را قريه فدك مى ناميدند. پيامبر (ص ) پس ‍ از آن كه نيروهاى يهوديان در خيبر و وادى القرى و تيما در هم شكست و خلائى را كه در شمال مدينه احساس مى شد، با نيروى نظامى اسلامى پر نمود. براى پايان دادن به قدرتهاى يهود در اين سرزمين ، كه براى اسلام و مسلمانان كانون خطر و تحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفتند، سفيرى به نام محيط، پيش سران فدك فرستاد، يوشع بن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت ، صلح و تسليم را بر نبرد ترجيح داد و ساكنان آنجا متعهد شدند كه نيمى از محصول را هر سال در اختيار پيامبر اسلام بگذارند و از اين به بعد زير لواى اسلام زندگى كنند، بر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند و حكومت اسلام در برابر اين مبلغ ، امنيت منطقه آنها را تاءمين نمايد. سرزمينهايى كه در اسلام به وسيله نبرد و جنگ و قدرت نظامى گرفته مى شود، متعلق به عموم مسلمانان است . اداره آن به دست فرمانرواى اسلام مى باشد. ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى و اعزام نيرو به دست مسلمانان مى افتد، مربوط به شخص پيامبر و امام پس از وى مى باشد و در اختيار اين نوع سرزمينها با اوست . مى تواند ببخشد، مى تواند اجازه دهد و يكى از آن موارد اين است كه از اين املاك و اموال نيازمنديهاى مشروع نزديكان خود را به وجود آبرومندى برطرف سازد. روى اين اساس پيامبر اسلام (ص ) فدك را به دختر گرامى خود حضرت زهرا(س ) بخشيد. چنان كه شواهد بعدى گواهى مى دهد، منظور پيامبر از بخشيدن اين ملك دو چيز بود:
1 - زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اسلام طبق تصريح مكرر پيامبر، با اميرمؤ منان بود و چنين مقام و منصبى به هزينه سنگينى نياز داشت ، على (ع ) براى حفظ اين مقام و منصب ، مى توانست از درآمد فدك حداكثر استفاده را بنمايد، گويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى مطلع شده بود كه در همان روزهاى نخست فدك را از دست خاندان پيامبر (ص ) بيرون آورد.
2 - دوران پيامبر كه فرد كامل آن يگانه دختر وى حضرت فاطمه (س ) و نور ديدگانش حضرت حسن (ع ) و حضرت حسين (ع ) بود، بايد پس از فوت پيامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى كنند به همين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد.
محدثان و مفسران شيعه و گروهى از دانشمندان سنى مى نويسند:
يعنى پيامبر و خويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد، خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما را بپردازد. خلاصه گفتار آنكه در اين كه اين آيه در حق حضرت زهرا (س ) و فرزندان وى نازل گرديده ميان علماء اسلام اتفاق نظر است در اين كه هنگام نزول اين آيه ، پيامبر فدك را به دختر گرامى خود بخشيد، ميان جامعه دانشمندان شيعه اتفاق نظر وجود دارد و برخى از دانشمندان سنى نيز با آن موافق مى باشند. پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص )، روى اغراض سياسى و از روى ظلم و بى عدالتى برخى از خلفاء، دختر گرامى پيامبر حضرت فاطمه (س ) از ملك مطلق خود محروم گرديد. عمال و كارگران او را از سرزمين فدك اخراج نمودند.
ولى آن حضرت در صدد برآمد كه از طرق مختلف و شيوه هاى گوناگون از حق شرعى و قانونى خود دفاع كند و در برابر ظالم با تمام قدرت و جديت ايستادگى و مقاومت نمايد.


حضرت ابراهيم بت شكن در روز عيد بت پرستان  

موسم عيد فرا رسيد و مردم غفلت زده و بت پرست شهر بابل ، براى رفع خستگى ، تجديد قوا و اجراء مراسم عيد به طرف صحرا روانه شدند و شهر خالى شد. سوابق ابراهيم (ع )، نكوهش و بدگويى وى ، توليد نگرانى كرده بود. از اين جهت تقاضا كردند كه ابراهيم (ع ) نيز همراه آنان در اين مراسم شركت كند. ولى پيشنهاد، بلكه اصرار آنان با بيمارى ابراهيم مواجه شد. وى با جمله (انى سقيم ) (من بيمارم ) پاسخ گفتار آنان را دارد و در مراسم عيد شركت نكرد. راستى آن روز براى موحد و مشرك روز شادمانى بود. براى مشركان عيد كهنسالى بود كه به منظور برگزارى تشريفات عيد و زنده كردن رسوم نياكان به دامنه كوه و مزارع سرسبز رفته بودند و براى قهرمان توحيد نيز، عيد بى سابقه اى بود كه مدتها آرزوى رسيدن چنين روز فرخنده اى را داشت كه شهر را از بت پرستان خالى ببيند تا مظاهر كفر و شرك درهم شكند.
آخرين دسته مردم از شهر خارج شدند. ابراهيم فرصت را غنيمت شمرد، با قلبى لبريز از ايمان و اعتقاد به خدا، وارد بتخانه شد، چوبهاى تراشيده و بى روح دورادور معبد را مشاهده كرد. غذاهاى زيادى كه بت پرستان به عنوان تبريك در معبد خود مى گذاردند، توجه ابراهيم (ع ) را جلب كرد. سراغ غذاها رفت ، تكه نانى در دست گرفت و به عنوان تمسخر با اشاره به آنها گفت : چرا از اين غذاهاى رنگارنگ نمى خوريد؟ ناگفته پيداست خدايان مصنوعى مشركان كوچكترين جنبشى نداشتند كجا رسد كه بخورند؟ سكوت مرگبارى فضاى بزرگ بتكده را فرا گرفته بود ولى ضربات تبر شكننده ابراهيم (ع ) كه بر دست و پاى و پيكر بتها وارد مى آمد اين سكوت را در هم مى شكست تمام بتها را قطعه قطعه كرده به طورى كه تل بزرگى از چوب و فلز شكسته و خرد شده در وسط معبد پديد آمد و فقط بزرگ را سالم نگاه داشت و تبر را بر دوش آن نهاد و منظور او از اين كار اين بود كه مى دانست مشركان پس از مراجعت از صحرا سراغ علت حادثه خواهند رفت .
و ظاهر قضيه را يك كار مصنوعى و بى حقيقت تلقى خواهند نمود. زيرا باور نخواهند كرد كه صاحب اين ضربات ، اين بت بزرگ باشد كه اساسا قدرت حركت و فعاليت ندارد. در اين صورت ابراهيم مى توانست از آن نظر تبليغاتى استفاده كند، كه اين بت بزرگ به اعتراف شما كوچكترين قدرت ندارد پس چگونه مى تواند خداى جهان باشد؟
خورشيد به سوى افق كشيده شد، و روشنى خود را از دشت و صحرا برچيد، مردم دسته دسته به سوى شهر بازگشتند، موقع مراسم عبادت بتها فرا رسيد، گروهى وارد معبد شدند و منظره غير مترقب كه حاكى از ذلت و زبونى خدايان دروغين بود توجه پيروان بت پرست را جلب كرد. سكوت مرگبارى تواءم با بى صبرى در محيط معبد حكمفرما بود. يك نفر مهر خاموشى را شكست و گفت : چه كسى مرتكب اين عمل شده است ؟ سوابق بدگويى ابراهيم به بتها و صراحت لهجه او در مذمت كردن بت پرستان ، آنان را مطمئن ساخت كه وى دست به اين كار زده است جلسه محاكمه به سرپرستى (نمرود) پادشاه بت پرستان تشكيل گرديد. ابراهيم جوان را با مادرش در يك محاكمه عمومى مورد بازجويى قرار گرفتند. جرم مادر، اين بود كه چرا وجود فرزندش را كتمان كرده و به دفتر مخصوص حكومت وقت معرفى نكرده است ، سرانجام سر او بريده شود. مادر ابراهيم در پاسخ بازپرس چنين گفت : من ديدم بر اثر راءى تصويب شده حكومت وقت ، كشتن پسران نسل مردم اين كشور را رو به تباهى مى برد، من از اين جهات اطلاع ندادم تا ببينم كه آينده اين فرزند چه مى شود و اگر اين شخص همان باشد كه پيشگويان (كاهنان ) خبر داده اند در اين صورت بنا داشتم ، ماءمورين را اطلاع دهم تا از ريختن خون ديگران دست بردارند، و اگر آن فرد نباشد، در اين صورت يك فرد از نسل جوان اين كشور را حفظ كرده ام ، منطق مادر كاملا توجه قضات را جلب كرد. سپس نوبت بازجويى از ابراهيم (ع ) فرا رسيد، وى گفت : صورت عمل مى رساند كه اين ضربات از ناحيه بت بزرگ است و شما مى توانيد جريان را از آن سؤ ال كنيد اگر بتها قدرت تكلم داشته باشند. اين جواب سربالا، آميخته با تمسخر و تحقير، به منظور ديگر بود و آن اين كه ابراهيم يقين داشت كه آنان در جواب وى چنين خواهند گفت : ابراهيم ، تو مى دانى كه اين بتها قدرت حرف زدن ندارند، راءى و ادراك در وجود آنها پيدا نمى شود. در اين صورت ابراهيم مى تواند هيئت قضات را به يك نكته اساسى متوجه سازد. اتفاقا آن طورى كه وى پيش بينى كرده بود، همانطور هم شد. ابراهيم (ع ) در برابر گفتار آنان كه حاكى از ضعف ، زبونى و ناتوانى بتها بود، چنين گفت : اگر آنان (بتها) به راستى چنين هستند كه توصيف مى كنيد پس چرا آنها را مى پرستيد و حاجات خود را از آنها مى خواهيد؟
جهل و لجاجت و تقليد كوركورانه بر دل و عقل دادرسان حكومت مى كرد و در برابر پاسخ دندان شكن ابراهيم چاره اى نديدند جز اينكه براى ارضاى حكومت وقت راءى دادند كه ابراهيم (ع ) را بسوزانند. خرمنى از آتش افروخته شد و قهرمان توحيد را در ميان امواج آتش ‍ افكندند ولى دست مهر و لطف خدا به سوى ابراهيم دراز شد، ابراهيم را از گزند آنان حفظ نمود و جهنم مصنوعى بشرى را به گلستان سرسبز و خرمى مبدل ساخت .