چهل داستان

اكبر زاهرى

- ۳ -


چند نكته آموزنده از اين سرگذشت  

1 - اين داستان دليل محكم بر رشادت و شجاعت فوق العاده خليل الرحمان (ابراهيم ) است . تصميم ابراهيم راجع به شكستن بتها و ويران كردن مظاهر و وسائل شرك ، چيزى نبود براى نمروديان مخفى مانده باشد، زيرا او نكوهش و بدگوييهاى خود، كمال تنفر و انزجار خويش را از بت پرستى ابراز داشته بود.
2 - ضربات شكننده ابراهيم (ع ) اگر چه به صورت ظاهر يك قيام مسلحانه و خصمانه بود ولى قيافه واقعى اين نهضت چنان كه از گفتار ابراهيم با هيئت دادرسان استفاده مى شود فقط جنبه تبليغاتى داشت ، زيرا وى آخرين چاره را براى بيدار كردن عقل و فطرت خفته آنها اين ديد كه ، تمام بتها را بشكند و بزرگتراز همه را سالم نگاه دارد.
3 - حضرت ابراهيم (ع ) مى دانست با اين كار به حيات و زندگى او خاتمه داده خواهد شد و قاعدتا بايد زياد مضطرب و متوارى گردد لااقل از مزاج و بذله گويى دست بردارد ولى برعكس كاملا بر روح و اعصاب خود مسلط بود، و اين بذله گويى در محكمه ظالمان ، سخن كسى است كه خود را براى هر گونه حادثه اى آماده سازد و بيم و هراس به خود راه نداده باشد.


بلال حبشى  

پدر و مادر وى كسانى بودند كه از حبشه به حالت اسارت وارد جزيرة العرب شده بودند، بلال كه بعدها موذن رسول خدا شد غلام اميه بن خلف بود. اميه ، از دشمنان سرسخت پيشواى بزرگ مسلمانان بود، چون عشيره رسول خدا (ص ) دفاع از حضرت را به عهده گرفته بودند وى براى انتقام غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عام شكنجه مى داد، او را در گرمترين روزها با بدن برهنه روى ريگهاى داغ مى خوابانيد، سنگ بسيار بزرگ و تفتيده اى را روى سينه او مى نهاد و او را با جمله زير مخاطب مى ساخت :
دست از تو برنمى دارم تا اين كه به همين حالت جان بسپارى ، يا از اعتقاد به خداى محمد برگردى و لات و عزى را پرستش كنى ولى بلال در برابر آن همه شكنجه ، گفتار او را با دو كلمه كه روشنگر پايه استقامت او بود پاسخ مى داد و مى گفت : احد احد يعنى خدا يكى است ، خدا يكى است ، و هرگز به آيين شرك و بت پرستى ايمان ندارم . استقامت اين غلام سياه كه در دست سنگدلى اسير بود، مورد اعجاب ديگران واقع گشت . حتى ورقه بن نوفل دانشمند مسيحى عرب بر وضع رقت بار بلال گريست و به اميه گفت : به خدا سوگند هرگاه او را با اين وضع بكشيد من قبر او را زيارتگاه خواهم ساخت . گاهى اميه شدت عمل بيشترى نشان ميداد، ريسمانى به گردن بلال مى افكند و به دست بچه ها مى داد، تا او را در كوچه ها بگردانند.
در جنگ بدر نخستين جنگ اسلام و كفر، اميه با فرزندش اسير شدند، برخى از مسلمانان به كشتن اميه راءى نمى دادند، ولى بلال مى گفت : او پيشواى كفر است ، بايد كشته شود و بر اثر اصرار او پدر و پسر به كيفر اعمال ظالمانه خود رسيدند و هر دو كشته شدند.
و بعدها بلال حبشى مؤ ذن رسول خدا شد، پيامبر (ص ) از اين طريق مى خواست به مردم بفهماند كه در دين اسلام فضيلت و برترى انسان نسبت به ديگر انسانها بستگى به تقواى انسان نه مال و ثروت ، دارد نه قوميت ، رنگ و نژاد.
بلال حبشى به خاطر برترى در ايمان و تقوى نسبت به بعضى ديگر از مسلمين ، به عنوان مؤ ذن پيامبر اكرم (ص ) انتخاب شد، با وجودى كه چهره او سياه و لكنت زبان هم داشت .


عتبه بن ربيعه  

از بزرگان قريش بود، در روزهايى كه حضرت حمزه (ع ) اسلام آورده بود، سراسر محفل قريش را غم و اندوه فرا گرفته بود و سران بيم آن را داشتند كه دامنه اسلام بيش از اين توسعه بيابد. در آن ميان عتبه گفت : من به سوى محمد مى روم و مطالبى را پيشنهاد مى كنم ، شايد او يكى از آنها را پذيرد و دست از اين آيين جديد بردارد. سران جمعيت قريش نظر وى را تصويب كردند، لذا او برخاست و به سوى پيامبر (ص ) كه در مسجد نشسته بود و او را با جمله هايى ستود، امورى را از قبيل ثروت ، رياست و طبابت پيشنهاد نمود. هنگامى كه سخنان عتبه پايان يافت پيامبر (ص ) فرمود:
آيا سخنان تو پايان پذيرفت ؟ عرض كرد بلى . پيامبر به او فرمود: اين آيات را گوش ده كه پاسخ تمام پرسشهاى تو است :
بسم الله الرحمن الرحيم
حم تنزيل من الرحمان الرحيم كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون . سوره فصلت آيه 1.
به نام خداى رحمان و رحيم ، حا ميم ، اين كتاب از جانب خداى بخشنده و مهربان نازل گرديده است كه آيه هاى آن براى گروهى كه دانا هستند توضيح داده شده است . قرآنى است عربى بشارت دهنده و ترساننده است اما بيشتر آنها روى گردانيده اند و گوش نمى دهند. پيامبر (ص ) آياتى چند از اين سوره خواند، وقتى به آيه سى و هفتم رسيد، سجده كرد، پس از سجده رو به عتبه كرد و فرمود: از ابا وليد، پيام خدا را شنيدى ؟ عتبه به قدرى مسحور و مجذوب كلام خدا شده بود در حالى كه دستهاى خود را پشت سر نهاده و بر آنها تكيه زده بود، مدتى به همين حالت بر روى پيامبر (ص ) نظارت نمود، گويا قدرت سخن گفتن از او سلب شده بود سپس از جاى خود برخاست و مركز قريش را پيش گرفت ، سران قريش ، از وضع و قيافه او احساس كردند كه وى تحت تاءثير كلام محمد (ص ) واقع شده و با حالت انكسار تؤ ام با شكستگى بازگشته است . عتبه گفت : به خدا سوگند كلامى از محمد شنيدم كه تاكنون از كسى نشنيده بودم .
والله ما هو بالشعر و لا بالسحر و لا بالكهانة : به خدا قسم ، كلام محمد (ص ) نه شعر است ، نه سحر و نه كهانت . من چنين صلاح مى بينم كه او را رها كنيم تا در ميان قبايل تبليغ كند، هرگاه پيروز گردد و ملك رياست سلطنتى بدست آورد از افتخارات شما محسوب مى گردد و شما را نيز در آن خطى است و اگر در آن ميان مغلوب گردد ديگران او را كشته اند و شما را نيز راحت نموده اند. قريش ، سخن و راءى عتبه را به باد مسخره گرفتند و گفتند: عتبه مسحور كلام محمد (ص ) واقع شده است .


رسول خدا در خانه ام سلمه  

در حالى كه عامه نسبت به خاك كربلا روايت ها را نقل كرده اند و مرحوم امينى نيز در كتاب سيرتنا و سنتنا از چند كتاب معتبر عامه ذكر فرموده است .
روزى رسول خدا (ص ) در خانه ام سلمه بود و به او فرمود من مى خواهم قدرى استراحت كنم كسى وارد نشود. رسول خدا (ص ) استراحت فرمود و ام سلمه درب حجره نشسته بود كه اگر كسى بخواهد وارد شود مانع شود. ناگهان حسين (ع ) آمد ام سلمه نتوانست جلويش را بگيرد و بر رسول خدا وارد شد. ام سلمه خواست عذر بياورد كه يا رسول الله (ص ) من نتوانستم از حسين جلوگيرى نمايم كه رسول خدا (ص ) فرمود حسين نور چشم من است يعنى حسين (ع ) استثناء است آمدنش مانعى نداشت آن وقت حسين (ع ) را در دامنش نشانيد و گريه كرد. ام سلمه پرسيد يا رسول الله چرا گريه مى كنيد؟ پيغمبر جريان آينده حسين را فرمود. يكى از مجالس عزادارى پيغمبر (ص ) براى حسين همين مجلس است چند مرتبه در خانه عايشه و چند مرتبه هم در خانه ام سلمه بود كه در كتب عامه نقل كرده اند.


واقعه اى شگفت انگيز از زائرين مشهد  

مرحوم فاضل عراقى در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجرى قمرى اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مى كنند عده اى از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مى آيند و مدتى توقف مى نمايند. خرجيشان براى برگشت تمام مى شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمى توانند بمانند و نمى توانند برگردند. متوسل به حضرت رضا(ع ) مى شوند كسى هم به آنها قرض نمى داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مى خواستند دسته جمعى به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مى گذارم . گفتند ما خرجى راه نداريم گفت آن را هم مى دهم گفتند مقدارى هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهى را نيز مى پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد. آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مى چرانم و قدرى استراحت مى كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتى گذشت خبرى از آن شخص و قاطرهايش نشد. ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابى است لكن هيچ اثرى از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمى گردند تا در بيابان نميرند. بارشان را بستند حركت كردند مقدارى كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربى اينجا؟! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسى بن جعفر و جوادالائمه افتاد شوق عجيبى پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مى شوند مردم خبردار مى گردند و اين قضيه تاريخى از مسلمات است .


اسلام در شهر يثرب  

اسلام در شهر يثرب به سرعت انتشار مى يافت در حالى كه شكنجه مسلمانان در مكه ادامه داشت ، و قريش به مسلمانان آزار مى رساندند. روزى پيامبر خدا پيروان خود را فرا خواند و به آنان گفت : خداوند براى شما برادرانى قرار داده و خانه هايى فراهم ساخته كه آسوده در آنها بسر بريد. و آنگاه پيروان خود را فرمان داد تا به شهر يثرب حركت كنند. مسلمانان شهر خود را ترك گفتند، و در راه دين مهاجرت كردند و تنها محمد (ص ) و على (ع ) و ابوبكر و عده كمى كه پير يا بيمار بودند و يا اربابهايشان از مهاجرت آنها جلوگيرى مى كردند، در مكه باقى ماندند. همين كه رؤ ساى قريش از مهاجرت ياران محمد باخبر شدند، به شدت عصبانى گشتند و به وحشت افتادند كه مبادا محمد (ص ) نيز مكه را ترك گويد و به ياران خود بپيوندد و چون نيرومند گردد با آنان بجنگد، از اين رو ميان خود قرار گذاشتند كه از هر قبيله اى جوانى را انتخاب كنند و به هر يك شمشيرى دهند تا به محمد (ص ) حمله برند و با يك ضربه دسته جمعى كار او را تمام سازند و بدين وسيله خونش در ميان قبايل پايمال گردد زيرا فكر كردند كه اگر يك نفر محمد (ص ) را به قتل برساند، خانواده محمد (ص ) به جنگ قبيله قاتل برخواهند خاست ، و در ميان عربها رسم بود كه خونبهاى مقتول را نه تنها از قاتل بلكه از قبيله اش ‍ بگيرند، با هم قرار گذاشتند كه همان شب پيامبر خدا را بكشند. ولى خداوند كه سياستش بالاتر از سياست شياطين است پيامبرش را رها نساخت بلكه جبرئيل را پيش وى فرستاد و وى فرمان داد: امشب در رختخوابى كه هميشه به روى آن مى خوابيدى نخواب . شب هنگام فرا رسيد، ابوجهل و كسانى كه با او كمر به قتل پيامبر (ص ) بسته بودند، و چون پيامبر خدا (ص ) احساس كرد كه توطئه اى در كار است ، به على (ع ) فرمود: امشب تو در بستر من بخواب ، تا كسى نداند كه مكه را ترك كرده ام . على (ع ) پرسيد آيا اگر من بجاى شما بخوابم جان شما در امان خواهد بود؟ پيغمبر فرمودند: آرى . على (ع ) با جان و دل پذيرفت و در بستر پيامبر خوابيد. مشركين كه خانه پيامبر (ص ) را محاصره كرده بودند، مرتب از پنجره خانه اتاق پيامبر را زير نظر داشتند، على را مى ديدند كه در بستر خوابيده خيال مى كردند كه او پيامبر است . گفته مى شود مشركين تصور نمى كردند پيغمبر (ص ) از نقشه آنان بااطلاع است ، بهتر آن ديدند كه تا نزديكيهاى سحر بخوابند و آنگاه در هواى روشن صبح برنامه خود را عملى سازند. در اين هنگام پيامبر (ص ) بدون ترس درب خانه را گشود و راه خود را در پيش گرفت مشركين تا نيمه شب خوابيدند و نيمه شب از جا برخاستند تا نقشه خود را پياده كنند، ناگهان عابرى از راه رسيد و از تروريستها پرسيد: شما براى چه اينجا ايستاده ايد؟ پاسخ دادند: ما منتظر محمديم . محمد رفت . مشركين ابتدا سخت برآشفتند ولى از پنجره نگاه كردند و على را در بستر ديدند و گفتند: محمد اينجا خوابيده است . همچنان تا صبح به انتظار ماندند و ناگهان با پرتاب سنگ به سوى در خانه پيامبر حمله را آغاز كردند. على (ع ) همچون شير خروشان برخاست و در برابر آنان قرار گرفت . مشركين سخت به خشم آمدند و پرسيدند: على ! اين تو هستى ، پس ‍ محمد كجاست ؟ نمى دانم ، او خيلى وقت است كه از اين خانه رفته است . مى خواستند كه على را بجاى محمد بكشند ولى با شتاب حركت كردند تا بلكه محمد (ص ) را پيدا كنند، و توطئه خود را عملى سازند.


اهل كوفه به امام حسين خيانت كردند  

اهل كوفه هزاران نامه به امام حسين (ع ) نوشته و از او خواستند كه بيايد و جانشين پيامبر و پدر شود، لذا امام (ع ) پسر عم خود مسلم بن عقيل را به آنجا فرستاد. مسلم قبل از رسيدن امام (ع ) به دست ابن زياد و اهل كوفه شهيد گرديد. ابن زياد سپاهى به فرماندهى عمربن سعد براى مقابله با امام حسين فرستاد و سپاه مزبور، امام (ع ) را بر ساحل فرات ، در زمينى كه آن را كربلا مى گفتند محاصره كرده و او را آزاد گذارده تا از آنجا عزيمت كند ولى حاضر نشدند و گفتند، يا بايد تسليم شود و يا جنگ كند. امام (ع ) حاضر نشد تسليم گردد و با جمعى از فرزندان و برادر زادگان و برادران و خواهرزاده و اصحاب باوفاى خود جنگ نمايانى كردند كه شجاعت آنها در تاريخ ضرب المثل شده و مخصوصا شخص امام (ع ) در آخرين دقايق و ساعات حيات خود، عده بسيارى را پس از ياءس از آنها كشت كه نوشته اند در كوفه خانه اى نبود كه اعزاى يكى از افراد خانواده خود كه به دست حسين بن على (ع ) كشته شده بود، ننشسته باشد و در اين حال تيرى به او اصابت كرد و از اسب به زمين افتاده و سپاه ابن زياد در قتل او بسيار عجله كردند و سر مباركش را بريده و براى ابن زياد فرستادند و او به شام فرستاد و خانواده پيغمبر (ص ) را اسير كرده به شام بردند و سر امام (ع ) را نيزه زدند و انى عمل ننگين كه لكه اش بر دامان عالم اسلام ماند و هنوز هم باقى است ، در سال 61 هجرى اتفاق افتاد. و چون امام (ع ) خواست از مكه معظمه به طرف عراق حركت كند، خطبه اى خواند و فرمود: (الحمدلله و ماشاءالله و لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على رسوله و سلم ) اما بعد، مرگ براى بنى آدم در حكم گردنبندى است كه به سينه دختران جوان آويخته و سينه آنها را آرايش ‍ مى دهد و من براى رسيدن به اسلاف و گذشتگان خود، به اندازه اشتياق يعقوب به يوسف اشتياق دارم و براى من قتلگاهى مهيا است كه به آن مى رسم و مثل آن كه مى بينم گرگان بيابانها در زمينى بين فلاويس و كربلا بدن مرا قطعه قطعه مى كنند و شكمهاى خالى و گرسنه خود را از گوشت و خون من پر مى نمايند و انبانهاى خود را مملو مى سازند از روزى كه قلم تقدير گشته است مفرى نيست ، رضاى ما اهل بيت رضاى خداست ، بر بلاى او صبر مى كنيم و خداوند اجر صابرين را مى دهد اينك هر يك از شما حاضر است خون قلب خود را ببخشد و بر خود هموار كرده است كه هميشه با ما باشد، تصميم خود را بگيرد و من صبح انشاءالله حركت مى كنم .)


عنايت حسين به زوار قبرش  

بعضى از موثقين اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شيخ حسين بن شيخ مشكور كه فرمود در عالم رويا ديدم در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا(ع ) مشرف هستم و يك نفر جوان عرب وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت هم با لبخند جوابش را دادند. فردا شب كه شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اى از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهدا(ع ) را نديدم و مراقب آن بودم تا از حرم خارج شد عقبش رفتم و سبب لبخندش را به امام (ع ) پرسيدم و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع ) با لبخند به تو جواب مى دهد گفت مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكن هستيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و هفته ديگر ماردم را مى آوردم تا اين كه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم . گفتم : باران مى بارد هوا سرد است مشكل است نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد. از اين داستان دانسته ميشود چيزى كه شخص را مورد عنايت بزرگان دين قرار مى دهد و رضايت آنها را جلب مى كند صدق و اخلاق و محبت ورزى و خدمتگزارى به اهل ايمان خصوصا والدين و بالاخص زوار قبر حضرت ابى عبدالله صلوات الله عليه است .