عاقبت بخيران عالم جلد ۱

على محمد عبداللهى

- ۶ -


آيا عمل خوبى هم داشت  

در اطراف بصره مردى فوت كرد او چون بسيار آلوده به معصيت بود، كسى براى حمل و تشييع جنازه اش حاضر نشد. زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را تا محل نماز بردند، ولى كسى براى او نماز نخواند. بدن او را براى دفن به خارج از شهر بردند.
در آن نواحى ، زاهدى بود بسيار مشهور كه همه به صدق و صفا و پاكدلى او اعتقاد داشتند. زاهد را ديدند كه منتظر جنازه است ، همين كه بر زمين گذاشتند، زاهد پيش آمد و گفت : آماده نماز شويد و خودش نماز را خواند. طولى نكشيد كه اين خبر به شهر رسيد و مردم دسته دسته براى اطلاع از جريان و اعتقادى كه به آن زاهد داشتند، از جهت نيل به ثواب مى آمدند و نماز بر جنازه اش مى خواندند و همه از اين پيش آمد در شگفت بودند.
سرانجام از زاهد پرسيدند كه : چگونه شما اطلاع از آمدن اين جنازه پيدا كرديد؟ گفت : در خواب ديدم به من گفتند: برو در فلان محل بايست ، جنازه اى مى آورند كه فقط يك زن همراه اوست ، بر او نماز بخوان كه آمرزيده شده است . زاهد از زن او پرسيد، شوهر تو چه عملى مى كرد كه سبب آمرزش او شد؟ زن گفت : شب و روز او، به آلودگى و شرب خمر مى گذشت . پرسيد: آيا عمل خوبى هم داشت ؟ زن جواب داد: آرى ، سه كار خوب نيز انجام مى داد:
1- هر وقت شب از مستى به خود مى آمد، گريه مى كرد و مى گفت : خدايا! كدام گوشه جهنم مرا جاى مى دهى ؟
2- صبح كه مى شد، لباس خود را عوض مى كرد، غسل مى نمود و وضو مى گرفت و نماز مى خواند.
3- هيچگاه خانه او خالى از دو يا سه يتيم نبود. آنقدر كه به يتيمان مهربانى و شفقت مى كرد به اطفال خود خوبى نمى كرد. (90)


حكايت زن عبدالله بن سلام  

عبدالله بن سلام كه از طرف معاويه فرماندار عراق بود، با دختر اسحاق به نام ارينب ازدواج كرد. يزيد پسر معاويه سخنانى از زيبايى و دل فريبى و كمال آن دختر شنيد، بطورى كه نديده عاشق او شد. در عشق به او، به مرتبه اى رسيد كه بردبارى و شكيبايى را از دست داد. آرام و قرار نداشت . جريان دلباختگى خود را با نديم و همنشين خود (رفيف ) در ميان گذاشت و از او در خواست چاره كرد.
رفيف عشق سوزان يزيد نسبت به ارينب را به معاويه رسانيد. معاويه او را خواست و از درد درونش جويا شد، وقتى كه التهاب شراره هاى عشق پسر خود را ديد، او را به شكيبايى و تحمل امر كرد. يزيد گفت : از اين حرفها گذشته ، مرا ديگر تاب و توانى نيست و بيش از اين قدرت صبر ندارم . معاويه گفت : پس براى رسيدن به مقصود همين مقدار با من كمك كن كه راز را افشا نكنى تا من حيله اى بيانديشم .
معاويه براى ارضاى غريزه جنسى فرزند خويش ، چنگ به نيرنگ و تزوير زد، عبدالله بن سلام را به شام احضار كرد و در آنجا منزلى مجهز با تمام وسايل در اختيار او گذاشت و دستور داد كه از عبدالله پذيرايى شايانى كنند. در آن مراسم ابوهريره و ابودرداء نزد معاويه بودند، پس از ورود عبدالله به شام روزى معاويه به ابوهريره و ابودرداء گفت : دخترم بالغ شده ، خيال ازدواجش را دارم و عبدالله بن سلام را شايسته شوهرى او مى دانم ، عبدالله را من خود برگزيده ام ، فقط بايد درباره اين انتخاب با دخترم هم مشورتى شود و اگر او رضايت دهد من راضيم . ابودرداء و ابوهريره گفته معاويه را به عبدالله بن سلام رسانيدند.
معاويه دختر خود را قبلا آماده كرده بود كه اگر كسى به خواستگارى تو براى عبدالله بن سلام آمد، بگو من مايلم ولى چون زنى غيور و خود پسندم ، مى ترسم كدورتى بين ما ايجاد شود؛ زيرا عبدالله زن زيبايى دارد.
عبدالله ابودرداء ابوهريره را به خواستگارى پيش معاويه فرستاد، آنها وقتى كه پيغام را رساندند، معاويه گفت : چنانكه قبلا هم به شما گفته ام من خيلى مايلم ولى بايد با خود دختر صحبت كنيد. نظريه او شرط اين كار است ، اينك خودتان پيش او برويد و ببينيد چه مى گويد؟
دختر كه با نقشه و برنامه پدر پيش مى رفت ، مقدم اين دو نفر را بسيار گرامى شمرد و گفت : من نيز ميل دارم ؛ ولى چون مى ترسم به واسطه زن داشتن عبدالله ، رنجشى بين ما حاصل شود، از اين رو در صورتى اين عمل انجام مى گيرد كه عبدالله زوجه خود را ترك گويد، وقتى آنها سخن دختر را به عبدالله گفتند، همانجا آن دو را شاهد گرفت و ارينب را طلاق داد. براى مرتبه دوم آنها را پيش دختر معاويه به خواستگارى فرستاد، اين بار چنانكه آموخته بود، جواب ايشان را به تاءخير انداخت و نتيجه را منوط به استخاره و مشورت نمود. چندين مرتبه ابوهريره و ابودرداء براى پايان دادن به اين كار، مراجعه كردند تا عاقبت گفت : به استخاره مساعدت كرد، نه مشاورين صلاح دانستند. بالاخره آشكار گرديد كه اين موضوع نيرنگى از سوى معاويه بوده تا بين عبدالله و زنش جدايى اندازد و فرزند خويش ، يزيد را به وصال آن زن برساند.
هنگامى كه عده ارينب به سر آمد، معاويه ابودرداء را به عنوان خواستگارى فرستاد و اجازه يك ميليون درهم مهريه داد. وقتى ابودرداء وارد عراق شد، حسين بن على (ع ) در آنجا حضور داشت ، با خود گفت : دور از انصاف است من به عراق بيايم و قبل از زيارت امام حسين - عليه السلام - به كار ديگرى مشغول شوم . از اين رو خدمت اباعبداللّه (ع ) رسيد. حضرت احوالش را پرسيد و از مقصدش پرسيد جويا شد. گفت : آمده ام ارينب را براى يزيد خواستگارى كنم ، آن جناب فرمود: از طرف من نيز وكيلى به هر مهريه اى كه معاويه تعيين كرده ، خواستگارى كنى و اين موضوع را به رسم امانت از تو مى خواهم ، مبادا خيانت نمايى .
ابودرداء پيش ارينب رفت و او را براى حسين (ع ) و يزيد خواستگارى نمود. ارينب گفت : اگر تو حاضر نبودى هر آينه در چنين كارى به عنوان مشورت دنبالت مى فرستادم ، اكنون كه خود واسطه هستى ، هر چه صلاح من است از نظر خشنودى خداوند بگو و مبادا در مشورت خيانت كنى . ابودرداء گفت : آنچه در نظرم هست اعلام مى كنم ، آنگاه هر كه را خواستى انتخاب كن . من حسين را صلاح مى دانم ، ازدواج با او باعث افتخار تو است ، به خدا قسم پيامبر را ديدم كه لبهاى خود را بر لبهاى او گذاشه بود، اگر تو را آن شرافت است كه لبهاى خويش را به جاى لبهاى پيامبر بگذارى با او ازدواج كن . ارينب گفت : به خدا سوگند جز لبهايى كه پيامبر بوسيده انتخاب نمى كنم . در همان جلسه ابودرداء او را به عقد حضرت اباعبدالله در آورد و مهر زيادى تعيين كرد. اين خبر به معاويه رسيد، بسيار افسرده شد، بطورى كه وقتى ابودرداء را ديد، گفت : اى الاغ ! تو را براى مصلحت انديشى نفرستادم كه اين كار را كردى .
همين كه شايع شد معاويه ، عبدالله بن سلام را فريفته ، از اين جهت نسبت به عبدالله كوتاهى زياد كرد و او را از فرماندارى عراق عزل نمود.
كار عبدالله به جايى رسيد كه فقير و تنگدست شد. قبل از آن كه پيش ‍ معاويه به شام بيايد و باعث متاركه بين او و زنش گردد، امانتى نزد ارينب سپرده بود در اين هنگام كه فقير شد به عراق آمد و خدمت امام حسين - ع - رسيد. عرض كرد امانتى نزد ارينب دارم ، تقاضا مى كنم به او تذكر دهيد شايد به خاطر آورد. اباعبدالله به ارينب خبر داد. آن بانوى محترم تصديق گفتار عبدالله را نمود و كيسه اى را نشان داد كه هنوز مهر آن دست نخورده بود. حسين (ع ) ارينب را بر اين امانتدارى تحسين گفت و فرمود: اگر ميل دارى عبدالله را اجازه دهم اينجا بيايد تا امانت او را رد كنى و در ضمن تقاضاى گذشت از كوتاهى هاى دوران همسريش بنمايى .
ارينب رضايت داد. امام حسين (ع ) عبدالله را وادار نمود، همين كه چشم او به كيسه افتاد و آن را سربسته به مهر خود ديد شروع به گريه نمود، هر دو گريه كردند. عبدالله درخواست مى كرد كه ارينب جواهرات را بردارد ولى او نپذيرفت .
حضرت پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : چگونه گريه نكنم ، براى از دست دادن زنى با اين وفادارى و امانت ، از اين منظره تاءثرانگيز دل اباعبدالله سوخت و گفت : من خدا را شاهد مى گيرم كه ارينب را طلاق دادم . خداوندا! تو مى دانى ازدواج من با اين زن نه از جهت مال و نه به واسطه جمال و زيبايى بود، خواستم او را براى شوهرش حلال كنم و آنچه مهريه به او داده بود پس نگرفت . بعد از گذشت عده ارينب ، عبدالله با او ازدواج كرد و تا پايان زندگى با يكديگر به سر بردند.(91)


قرض دادن به على (ع ) 

در شهر كوفه تاجرى به نام ابوجعفر بود كه كسب و كار، روش بسيار پسنديده اى داشت . سوداى او آميخته به اغراض مادى و ازدياد ثروت نبود، بلكه بيشتر توجه به خشنودى و رضايت خدا داشت . هر گاه يكى از سادات چيزى از او به قرض مى خواست ، هيچگونه عذر و بهانه اى نمى آورد و به او مى داد و بعد به غلامش مى گفت : بنويس على بن ابى طالب - ع - فلان مبلغ قرض كرده و آن نوشته را به همان حال مى گذاشت . مدت زيادى بر اين روش گذرانيد تا ورشكسته شد و سرمايه خود را از دست داد. روزى غلام خود صدا زد و گفت : دفتر حساب را بياورد و هر يك از مديونين كه فوت شده اند نام آنها را از دفتر محو كند و دستور داد از كسانى كه زنده بودند مطالبه نمايد.
اين كار هم جبران ورشكستگى او را نكرد. يك روز بر در منزل نشسته بود، مردى رد شد و از روى تمسخر گفت : چه كردى با كسى كه به نام او قرض ‍ مى دادى و دل خوشى كرده بودى و نامش را در دفتر خود مى نوشتى ؟ (منظورش على (ع ) بود) تاجر از اين سرزنش اندوهگين شد و با همان اندوه روز را شب كرد، در خواب رسول اكرم - ص - و امام حسن و حسين - عليهماالسلام - را ديد، پيامبر - ص - به امام حسن فرمود: پدرت كجاست ؟ على (ع ) عرض كرد: من در خدمت شمايم . فرمود: چرا طلب اين مرد را نمى دهى ؟ گفت : اكنون آمده ام در خدمت شما بپردازم و كيسه سفيدى محتوى هزار اشرفى به او داد. فرمود: بگير، اين حق توست و از گرفتن آن خوددارى مكن . بعد از اين اگر هر يك از فرزندان من قرض ‍ خواست به او بده ، ديگر مستمند و فقير نخواهى شد.
ابوجعفر از خواب بيدار شد. ديد كيسه اى در دست دارد، آن را برداشت و به زوجه خود نشان داد. زنش ابتدا باور نكرد و گفت : اگر حيله اى به كار برده اى و با اين وسيله مى خواهى مسامحه در حقوق مردم كنى ، از خدا بترس و نيرنگ و تزوير را ترك كن . تاجر جريان خواب خود را شرح داد. زن گفت : اگر به راستى خواب ديده اى و حقيقت دارد آن دفتر را نشان بده . چون دفتر را بررسى كردند، معلوم گرديد هر جا قرض به نام على بن ابى طالب بوده مبلغ آن محو و ناپديد شده است . (92)


من مريضم ، نه شما 

امام كاظم (ع ) بيمار شد، طبيب جهودى را آوردند تا آن حضرت را معالجه كند، حضرت فرمود: كمى صبر كن ، من دوستى دارم با او مشورت كنم . آنگاه روى طبيب برگرداند و به جانب قبله اين دو بيت شعر را خواند:
اءنت امرضتنى و اءنت طبيبى
فتفضل بنظره يا حبيبى
واسقنى من شراب و دك كاسا
ثم زدنى حلاوه التقريب
خدايا! تو مرا بيمار كرده اى و تو نيز طبيب منى ، به فضل خويش نظرى بر من بيفكن ، از شراب دوستى و عشق خود مرا جامى ده و شيرينى مقام قرب خود را بر آن اضافه نما.
هنوز حضرت اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثر بهبودى در چهره مباركش ‍ ظاهر شد و همان لحظه بكلى مرض زائل گشت . طبيب با تحيرى عجيب مى نگريست ! بعد از مشاهده اين پيشامد گفت :
اى سرور من ! اول گمان مى كردم تو بيمارى و من طبيب ، ولى اكنون آشكار شد كه من بيمارم و شما طبيب . از شما خواهش مى كنم مرا معالجه نمائيد.
حضرت اسلام را بر او عرضه داشت و طبيب مسلمان شد. (93)


هدايت شدم  

هشام بن سالم گفت : من و محمّد بن نعمان بعد از وفات امام صادق (ع ) در مدينه بوديم و به همراه تعدادى از مردم ، به منزل عبداللّه پسر امام صادق رفتيم و گمان مى كرديم كه او امام هفتم است . وقتى نزد او رفتيم سؤ الاتى از زكات نموديم ، ولى او جواب درستى نداد، ما (فهميديم كه او امام نيست ) و از پيش او بيرون آمديم ، نمى دانستيم به سوى چه كسى برويم ، در محلّى نشسته و با هم صحبت مى كرديم كه به سراغ كدام يك از گروهها برويم ، از چه كسى بايد تبعيت كنيم . در اين صحبتها بوديم كه ناگاه پيرمردى پيدا شد و با دست خود به سوى من اشاره كرد و مرا به سوى خود خواند. من با توجه به آن كه مى دانستم منصور دوانيقى جاسوسانى در مدينه گمارده تا كسى را كه مردم بعد از امام صادق (ع ) به سوى او مى روند، دستگير كرده و به قتل برسانند، بسيار ترسيدم و گمان كردم كه او از جاسوسان است و قصد كشتن مرا دارد، لذا به محمّد بن نعمان گفتم : او مرا صدا زده و تو را نخواسته است ، تو سريعا از من دور شو و من به سوى او مى روم . او رفت و من به دنبال پيرمرد به راه افتادم . او مى رفت و من به دنبال او در حركت بودم و مى دانستم كه ديگر از دست او نجات نخواهم يافت ، لذا خود را براى مرگ آماده كردم .
پيرمرد مرا به در خانه موسى بن جعفر(ع ) رسانيد و خودش رفت . در اين وقت ، خادمى در را باز كرد و به من گفت : داخل شو، من وارد شدم و حضرت را ديدم كه قبل از هر سخنى فرمود: به سوى من آييد و سراغ ساير گروهها نرويد! گفتم : فدايت شوم بعد از پدرت چه كسى امام است ؟ فرمود: خداوند تو را راهنمائى كرد. گفتم : عبداللّه برادر شما خود را امام بعد از پدرش مى داند! فرمود: او مى خواهد خدا را عبادت نكند (دروغ مى گويد، او امام نيست ). گفتم : آيا شما امام هستيد؟ فرمود: من اين را نمى گويم .
گفتم : شما هم امامى داريد؟ فرمود: نه ، هشام گفت : من فهميدم كه او امام زمان ما مى باشد و به او عرض كردم : مردم گمراه هستند و نمى دانند چه كسى امام است تا از او پيروى كنند و شما دستور مخفى كردن اين امر را مى دهيد؟ فرمود: به افراد مورد اعتماد خود خبر بده ، اما در كتمان آن بكوشيد و گرنه كشته مى شويد.
من از محضر آن حضرت خارج شدم و محمد بن نعمان را پيدا كردم . او به من گفت : كار تو با آن پيرمرد كجا كشيد؟ گفتم : هدايت شدم . سپس جريان را برايش تعريف كردم . آنگاه زراره و ابوبصير و سپس عده زيادى از مردم را ديدم كه نزديك حضرت رفته و هدايت شدند و كم كم مردم از دور عبدالله متفرق گشتند و فقط تعداد كمى نزد او باقى ماندند. (94)


توبه بهلول  

روزى معاذ بن جبل گريان خدمت رسول خدا - ص - آمد و سلام كرد. حضرت بعد از جواب سلام فرمود: اى معاذ! چرا گريانى ؟ عرض كرد يا رسول الله جوانى خوش سيما پشت در است و مانند مادرى كه در عزاى طفل مرده اش مى گريد، بر جوانيش گريه مى كند و مى خواهد خدمت شما برسد.
حضرت فرمود: به او بگو داخل شود. وقتى داخل شد، رسول خدا به او فرمود: اى جوان ! چرا گريه مى كنى ؟ جوان گفت : چرا گريه نكنم و حال آن كه گناهانى را مرتكب شده ام كه اگر خداوند براى يكى از آنها مرا مؤ اخذه كند، داخل آتش گرم و سوزان جهنم مى شوم و مى بينم كه خداوند مرا به اين زودى بكشد و مرا هرگز نيامرزد.
پيامبر - ص - فرمود: آيا به خدا شرك ورزيده اى ؟ گفت : پناه به خدا مى برم از اين كه شرك ورزيده باشم .
فرمود: آيا كسى را كشته اى كه خدا كشتنش را حرام كرده است ؟ گفت : نه .
پيامبر فرمود: خداوند گناهان تو را اگر به اندازه كوههاى ثوابت هم باشد مى آمرزد. جوان گفت : گناهان من از كوه ثوابت هم بزرگتر است .
حضرت فرمود: خداوند گناهان تو رامى آمرزد، اگر چه به اندازه هفت زمين و درياهاى آن و ريگهاى آن و درختان و آنچه در آنها باشد. جوان گفت : از آنها هم بزرگتر است .
حضرت فرمود: خداوند گناهان تو را مى آمرزد اگر چه به اندازه آسمانها و ستاره ها و عرش و كرسى باشد. گفت : از اينها نيز بزرگتر است .
حضرت از روى خشم و غضب به او فرمود: واى بر تو اى جوان ! گناهان تو بزرگتر است يا پروردگار تو؟ جوان به سجده افتاد و مى گفت : پاك و منزه است پروردگار من ، هيچ چيز بزرگتر از پروردگار من نيست ، اى پيامبر خدا! پروردگار من از هر چيزى بزرگتر است .
رسول خدا - ص - فرمود: آيا غير از خداى بزرگ كسى گناهان را مى آمرزد؟ عرض كرد: نه ، به خدا قسم يا رسول الله و ساكت شد.
حضرت فرمود: واى بر تو اى جوان ! آيا نمى خواهى يكى از گناهانت را براى من بگويى ؟ گفت : بله يا رسول الله مى گويم :
من هفت ساله بودم كه نبش قبر مى كردم ، مرده ها را بيرون مى آوردم و كفن هاى آنها را مى دزديدم . روزى دخترى از دختران انصار از دنيا رفت ، وقتى او را دفن كردند، اطرافيانش رفتند، شب كه شد، آمدم و او را نبش قبر كردم . كفن او را ربودم و او را برهنه در كنار قبرش گذاردم و چون مى خواستم بر گردم شيطان مرا وسوسه كرد آن دختر را براى من زينت داد تا با او زنا كنم . سرانجام او را در قبرش گذاشتم و راه افتادم ، ناگاه صدايى از پشت سر خود شنيدم كه كسى مى گفت : اى جوان ! واى برتو از جزا دهنده روز كه از اعمال من و تو حساب ميكشند، چرا مرا از قبر بيرون آوردى و كفن مرا ربودى و مرا برهنه رها كردى و كارى كردى كه من صبح قيامت با جنابت برخيزم ؟ پس ‍ واى بر تو از آتش جهنم ...
اينك چنين مى بينم كه هرگز بوى بهشت را نشنوم ، شما چگونه مى بينيد مرا اى رسول خدا؟
حضرت فرمود: دور شو از من اى بدكردار كه مى ترسم من هم به آتش تو بسوزم ؛ زيرا كه تو بسيار به آتش نزديك شده اى . رسول خدا پيوسته اين جمله را تكرار مى كرد و به جوان اشاره مى نمود تا از پيش روى آن حضرت دور شد. جوان تا اين پاسخ را از رسول خدا شنيد، زاد و توشه را برداشت و به يكى از كوههاى مدينه رفت و در آنجا مشغول عبادت شد و براى اين كه نهايت اظهار ذلّت و كوچكى خود را نشان دهد، هر دو دست خود را به گردن غل كرد و با عحز و ناله مى گفت :
اى پروردگار! تو مرا مى شناسى و گناه مرا مى دانى ، اى معبود من ! من امشب را به صبح رسانيده ام در حالى كه از توبه كنندگاه و پشيمانان گرديده ام . من بنده تو بهلول هستم كه دستهاى خود را پيش روى تو به گردن غل كرده ام ، پيش پيامبر تو رفتم ، مرا از در خانه خود راند و خوف و ترس مرا زياد كرد، پس از تو مى خواهم كه به عزت و جلال عظمت و جبروتت ، مرا نااميد نگردانى و دعاى مرا باطل ننمايى و مرا از رحمت خود ماءيوس نگردانى .
بهلول تا چهل شبانه روز دعا و مناجات مى كرد و مى گريست بطورى كه حيوانات هم براى او گريه مى كردند، آنگاه كه چهل روز تمام شد، دستهاى خود را به آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا! با حاجت من چه كردى ؟ اگر دعاى مرا مستجاب كردى و خطا و گناه مرا آمرزيدى به پيامبرت وحى فرما تا من بدانم اگر دعاى من مستجاب نشده و آمرزيده نشده ام و مى خواهى مرا عقاب كنى ، آتشى بفرست كه مرا بسوزاند يا به بلا و عقوبتى در دنيا مرا مبتلا كن و از رسوايى و فضيحت روز قيامت ، مرا خلاص كن كه خداوند بزرگ ، اين آيه را فرستاد:
نيكان آنهايى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از ايشان سرزند يا ظلمى به نفس خويش كنند، خدا را به ياد آرند و از گناهان خود به درگاه خداوند توبه و استغفار كنند، (كه نمى دانند) جز خدا هيچ كس نمى تواند گناه خلق را بيامرزد.(95)
چون اين آيه بر پيامبر نازل شد، حضرت تبسم كنان بيرون آمد و اين آيه را تلاوت مى فرمود و به اصحاب خود گفت : چه كسى مرا بر محل آن جوان تائب ، راهنمايى مى كند؟ يكى از اصحاب عرض كرد: يا رسول الله ! به ما خبر رسيده كه او در فلان جا مى باشد. حضرت با ياران خود رفتند تا به آن كوه رسيدند و به دنبال آن جوان به بالاى كوه رفتند. جوان را ديدند كه در ميان دو سنگ ايستاده و دستهايش را به گردن غل نموده و آفتاب صورت او را سياه كرده و گريه مژه هاى دو چشم او را ريخته و مى گويد: اى خداى من ! تو خلقت مرا نيكو گردانيدى و صورت مرا زيبا ساختى ، اى كاش مى دانستم با من چه خواهى كرد، آيا مرا در آتش خواهى سوزاند يا در جوار رحمت خود سكنى خواهى داد؟...
خداوندا! خطاهاى من از آسمان و زمين و كرسى واسع و عرش گسترده تو عظيمتر است ، آيا آنها را مى آمرزى يا به واسطه آنها مرا در روز قيامت رسوا و مفتضح خواهى نمود؟ مى گفت و مى گريست و خاك بر سر خود مى ريخت . اطراف او را حيوانات احاطه كرده بودند و پرندگان بالاى سر او پرواز مى كردند و به حال او گريه مى كردند.
رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب خود كرد و گفت شما هم آنچنان كه بهول خطاها و گناهان خود را تدارك كرد، تدارك و جبران كنيد.(96)


(برو معرفت آموز) 

رافعى گفت كه پسر عمويى داشتم به نام حسن بن عبدالله كه بسيار زاهد و عابد بود حكومت وقت به خاطر زهد و عبادت او مزاحمش نمى شد. گاهى او حاكم زمان خود را امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و بعضى اوقات حاكم بسيار عصبانى مى شد ولى به خاطر مصلحت خود چيزى نمى گفت و تحمل مى كرد.
روزى وارد مسجد شد، امام موسى بن جعفر عليه السلام كه در مسجد بود به او اشاره اى كرد و او را به سوى خود دعوت كرد. حسن بن عبدالله نزد حضرت رفت ، امام به او فرمود: من به آنچه تو مشغولى (عبادت ) خوشحالم ولى مقدارى بر معرفت خود بيفزاى !عرض كرد: فدايت شوم ، معرفت چيست ؟ فرمود: فقه بخوان و حديث بياموز. عرض كرد: از چه كسى بياموزم ؟ فرمود: از فقهاى مدينه بياموز و براى من بيان كن . او رفت و احاديثى نوشت و پيش حضرت آورد و آن را خواند، ولى امام آنها را ردّ كرد و فرمود: برو معرفت بياموز.
او رفت و پيوسته در صدد بود تا حضرت را ملاقات كند، تا اين كه روزى حضرت به سوى باغ خود مى رفت و او در بين راه به حضرت برخورد كرد و گفت : فدايت شوم ، تو را قسم مى دهم به آنچه كه بايد به آن معرفت پيدا كنم مرا راهنمايى كن . حضرت فرمود: بايد بپذيرى كه امام و رهبر مسلمانان على (ع ) و بعد از او حسن و حسين و على بن حسين ، محمّد بن على ، و جعفر بن محمد - صلوات الله عليهم - هستند! او گفت : در اين زمان چه كسى امام مى باشد؟ حضرت فرمود: من امام اين زمان هستم . او گفت : آيا مى توانى دليل بر اين گفته ات بياورى ؟
حضرت با دست اشاره به درختى كرد و فرمود: به سوى آن درخت برو و به او بگو موسى بن جعفر مى گويد: نزد من بيا! او مى گويد: من پيغام را رساندم ، به خدا سوگند ديدم درخت از زمين كنده شد و نزد او آمد و پيش ‍ روى او ايستاد!
آنگاه حضرت اشاره كرد كه به جاى خود باز گردد و درخت بازگشت ! در اين هنگام حسن بن عبدالله اقرار به امامت آن حضرت كرد و بعد از آن ديگر سخنى نگفت و پيوسته به عبادت مشغول بود.(97)


زيارت مقبول  

زيد نساج مى گفت : پيرمرد همسايه اى داشتم كه كمتر او را مى ديدم . روز جمعه اى بود، او لخت شده بود تا غسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمى را ديدم كه به اندازه يك وجب و جايش چرك كرده بود. نزديكش رفته و علت زخمش را پرسيدم . ابتدا چيزى نگفت ، اما وقتى بيش ‍ از حد اصرار كردم بناچار داستانش را چنين شروع كرد.
در جوانى با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و كارهاى زشت و گناه مشغول بوديم . هر شب در خانه يكى از دوستان جمع مى شديم . تا اين كه شبى نوبت من شد. در خانه چيزى موجود نبود. ناگزير شمشيرم را برداشتم و از كوفه بيرون رفتم ، شايد كسى از كنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم . مدّتى گذشت ، هوا ابرى و تاريك شد. ناگهان رعد و برق شروع شد و برقى جستن كرد و من در روشنايى برق ، دو زن را مشاهده كردم . خودم را به سرعت به آنها رسانيدم و فرياد زدم : هر چه داريد فورا بدهيد و گرنه كشته مى شويد آن دو زن بيچاره ، جواهراتى را كه همراه داشتند به من دادند. در اين هنگام برق ديگرى جستن كرد، متوجه شدم كه يكى از آنها جوان و زيبا و ديگرى پير است . شيطان مرا فريب داد، خواستم به آن زن جوان دست درازى كنم . پير زن پيراهنم را گرفت و التماس كنان گفت : دست از اين دختر بردار، او يتيم است و من خاله او هستم . او فردا شب با پسر عمويش ازدواج مى كند. امروز از من خواست كه او را به زيارت قبر حضرت على (ع ) ببرم ، شايد پس از رفتن به خانه شوهر ديگر موفق به زيارت نشود. بيا و به خاطر حضرت على (ع ) دست از او بردار. من اعتنا نكرده و دختر را به زمين انداختم . در اين موقع دختر در كمال ياس و دلشكستگى گفت : ياعلى ! به فريادم برس
ناگهان صدايى از پشت سرم شنيدم . سوارى به من نهيب زد: بر خيز! من با كمال غرور گفتم : آيا مى خواهى شفاعت اين زن را بكنى ؟ تو خودت نمى توانى از چنگم بگريزى . تا اين جسارت را كردم ، نوك شمشير را به پشتم فرو كرد، من افتادم . آن دو زن به سوار گفتند: لطف كردى كه ما را از دست اين ظالم نجات دادى ، خواهش مى كنيم ما را تا قبر على (ع ) همراهى كن . آن سوار با صداى گرم و مهربان فرمود: زيارت شما قبول است ، من خودم على بن ابى طالب هستم !
اينجا بود كه من از كار زشت خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت انداختم و عرض كردم : آقا! من توبه كردم ، مرا ببخش .
حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى ، خدا مى پذيرد. عرض كردم : اين زخم ، مرا بسيار آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من بهبود يافت ولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.(98)


كار نيك گم نمى شود 

عباس ، رئيس شهربانى ماءمون گفت : روزى نزد خليفه رفتم ، مردى را ديدم كه به زنجيرهاى گران بسته و در پيش او است . ماءمون گفت : عباس اين مرد را ببر، كاملا مواظب او باش ، مبادا از دست تو فرار نمايد، هر چه مى توانى در نگهدارى او دقت كن . به چند نفر دستور دادم او را ببرند. با خود گفتم : با اين همه سفارش ماءمون ، نبايد اين شخص را در غير اطاق خود زندانى كنم . از اين جهت امر كردم ، در اطاق خودم او را جاى دهند.
وقتى كه منزل رفتم از حال او و علت گرفتاريش جويا شدم .
پرسيدم : از كدام شهرى ؟ گفت : از دمشق . گفتم : فلان كس را مى شناسى ؟ پرسيد: شما از كجا او را شناخته ايد؟ گفتم : من با او داستانى دارم . گفت : پس ‍ من حكايت خود را نمى گويم مگر اين كه شما داستان خويش را با آن مرد بگويى .
گفتم : چند سال پيش من در شام با يكى از فرمانداران همكارى مى كردم ، مردم شام بر آن فرماندار شوريدند، بطورى كه به وسيله زنبيلى از قصر حجاج پايين آمد و با ياران خود فرار كرد. من با عده اى فرار كردم . در ميان كوچه ها مى دويدم ، مردم مرا تعقيب مى كردند، به كوچه اى رسيدم ، مردى را بر در خانه نشسته ديدم ، گفتم : اجازه مى دهى داخل خانه شما شوم و با اين كار خود، خون مرا بخرى ؟ گفت : داخل شو. مرا داخل خانه نمود و در يكى از اتاقها وارد كرد. به زنش دستور داد، داخل اتاقى كه من هستم بشود. از ترس ، ياراى زمين نشستن نداشتم . مردم وارد خانه شدند و مرا از او مى خواستند. گفت : برويد تمام خانه را بگرديد، منزل را جستجو كردند.
رسيدند به اتاقى كه من در آنجا بودم . زن صاحب خانه بر آنها نهيبى زد و گفت : خجالت نمى كشيد، مى خواهيد داخل خانه اى كه من هستم شويد؟! مردم به خاطر اين حرف ، آن خانه را وا گذاشتند و رفتند. زن گفت : ديگر نترس ، همه آنها رفتند. پس از ساعتى خود آن مرد آمد و مرا اطمينان داد. آنگاه در ميان منزل اتاقى برايم تخصيص دادند و آنجا به بهترين طريق از من پذيرايى مى شد.
روزى به او گفتم : اجازه مى دهى خارج شوم و از حال غلامان خود خبرى بگيرم ، ببينم آيا كسى از آنها هست ؟ اجازه داد ولى از من پيمان گرفت كه باز به خانه بر گردم . بيرون شدم ولى هيچ كدام را پيدا نكردم ، به منزل باز گشتم .
مدتى از اين ماجرا گذشت و روزى پرسيد: چه خيال دارى ؟ گفتم : مى خواهم به بغداد بروم . گفت : قافله بغداد سه روز ديگر حركت مى كند، من راضى به رفتن تو نيستم ، حال كه خيال رفتن دارى ، بايست و با همان كاروان برو. من از او بسيار پوزش خواستم و گفتم : در اين مدت نسبت به من نهايت اكرام و پذيرايى را كرده ايد ولى با خداى خود پيمان مى بندم كه شما را فراموش نكنم و اين خوبى ها را جبران كنم .
روز حركت كاروان رسيد، هنگام سحر آمد و گفت : قافله در حال حركت است . من با خود گفتم : چگونه اين راه دراز را بدون وسيله سوارى و غذا بپيمايم ؟ در اين موقع ديدم زنش آمد و يك دست لباس و كفش در ميان پارچه اى پيچيد و به من داد. شمشير و كمربندى را به دست خويش بر كمرم بستند، اسبى با يك قاطر برايم آورده و صندوقى كه محتوى پنج هزار درهم بود با يك غلام به عطاياى خود اضافه نمود تا رسيدگى به اسب و قاطر كند و براى ساير احتياجات آماده باشد.
زنش بسيار عذر خواهى نمود. مرا تا نزد كاروان مشايعت و بدرقه كردند. وقتى به بغداد وارد شدم ، به اين منصبى كه اكنون دارم مشغول گرديدم . ديگر مجال نيافتم كه از او خبر بگيرم يا كسى بفرستم از حالش جويا شود، خيلى مايلم او را ملاقات كنم تا جزئى از خدماتش را جبران نمايم .
آن مرد گفت : بدون زحمت ، شخصى را كه جستجو مى كردى برايت آورده و من همان صاحب خانه هستم . آنگاه شروع به تشريح واقعه كرد و جزئيات آن را شرح داد بطورى كه يقين پيدا كردم راست مى گويد.
گفت : اگر تو بخواهى به عهدت وفا كنى ، من از خانواده ام كه جدا شدم وصيت نكردم . غلامى به همراهم آمده و در فلان منزل است ، فقط او را بياور تا من وصيت كنم . پرسيدم : چگونه به اين گرفتارى مبتلا شدى ؟
گفت : فتنه اى در شام مانند همان شورش زمان تو اتفاق افتاد، خليفه لشكرى فرستاد و شهر را امن كردند، مرا هم گرفتند، به اندازه اى زدند كه نزديك به مردن رسيدم . بدون اين كه بتوانم خانواده خود را ببينم ، مرا وارد بغداد كردند. در همان شب فرستادم ، آهنگرى را آوردند و زنجيرهايش را باز كرده با او به حمام رفتيم . لباسهايش را عوض كردم ، كسى را فرستادم غلامش را آورد. همين كه چشمش به غلام خورد، به گريه افتاد و شروع به وصيت كردن نمود. من معاون خود را خواستم . دستور دادم ده اسب ، ده قاطر، ده غلام ، ده صندوق ، ده دست لباس و به همين مقدار غذا برايش تهيه كند و از بغداد او را خارج نمايد. گفت : اين كار را مكن ، زيرا گناه من نزد خليفه بزرگ است و مرا خواهد كشت ، اگر خيال چنين كارى دارى مرا در محل مورد اعتمادى بفرست كه در همين شهر باشم تا فردا اگر حضورم در نزد خليفه لازم شد مرا حاضر كنى . هر چه اصرار كردم كه خود را نجات بده ، نپذيرفت . ناچار او را به محل امنى فرستادم . به معاون خود گفتم : اگر من سالم ماندم كه وسيله رفتن او را فراهم مى كنم ولى اگر خليفه مرا به جاى او كشت ، او را نجات بده .
فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم كه عده اى آمدند و امر خليفه را راجع به احضار آن مرد رساندند. پيش او رفتم ، همين كه چشمش به من افتاد گفت : به خدا قسم اگر بگويى فرار كرده تو را مى كشم .
گفتم : فرار نكرده ، اجازه بفرماييد داستان او را به عرض برسانم . گفت : بگو. تمام گرفتارى خود را در دمشق و جريان شب گذشته را برايش شرح دادم . گفتم : من مى خواهم به عهد خود وفا كنم . اينك كفن خود را پوشيده ام يا شما مرا بجاى او مى كشيد و يا غلام خود منت نهاده ، مى بخشيد. ماءمون همين كه قصه را شنيد، گفت : خداوند تو را خير ندهد، اين كار را درباره آن مرد مى كنى ، در صورتى كه او را مى شناسى ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد، در حال ناشناسى بود، چرا پيش از اين حكايت او را به من نگفته بودى تا پاداش خوبى به او بدهم ؟
گفتم : او هنوز اينجاست ، هر چه از او خواستم برود، قبول نكرد.
سوگند ياد نمود تا از حال من اطلاع پيدا نكند از بغداد خارج نشود. ماءمون گفت : اين هم منتى بزرگتر از اولى است كه بر تو نهاده ، او را حاضر كن .
رفتم به او گفتم : خليفه از خطاى تو در گذشته و تو را خواسته ، براى شكرگزارى اين نعمت دو ركعت نماز خواند و بعد باهم پيش خليفه رفتيم . ماءمون به او بسيار مهربانى كرد. نزديك خود نشانيد و با گرمى با وى به صحبت مشغول شد تا موقع غذا رسيد، با هم خوردند. به او پيشنهاد فرماندارى دمشق را كرد ولى او نپذيرفت . آنگاه از او خواست كه از وضع شام به او خبر دهد كه پذيرفت . ماءمون دستور داد: ده اسب و ده غلام و ده هزار دينار به او بدهند و به فرماندار شام نوشت كه مالياتش را نگيرد و سفارش كرد با او به خوبى رفتار كند. از خدمت خليفه مرخص شد. بعد از رفتن مرتب نامه هايش به ماءمون مى رسيد. هر وقت نامه اى از او مى آمد، خليفه مرا مى خواست و مى گفت : نامه اى از دوست تو آمده است . (99)


ادعاى پيامبرى يا ابراز حقيقت ؟ 

على بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت كرده و در اينجا زندانى مى باشد. به ديدن او رفتم ، پولى به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم او را مردى عاقل و با فهم يافتم . از او پرسيدم : جريان تو چيست ؟
گفت : من عابدى هستم كه در مقام راءس الحسين (ع ) در شام عبادت مى كنم . شبى در آنجا مشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت : برخيز، من برخاستم و با او حركت كردم . چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدينه رسيديم . سلام بر پيامبر كرده ، نمازى خوانديم و حركت نموديم . پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم ، طواف كرديم و از آنجا خارج شديم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم آن شخص ناپديد شد. من در حال تعجب باقى ماندم .
يكسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و باز گردانيد. چون خواست برود، او را قسم دادم كه خود را معرفى كند، فرمود: من محمدبن على بن موسى بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من اين جريان را براى ديگران نقل كردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملك رسيد. ماءموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاى پيامبرى بر من بستند.
على بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بن عبدالملك ببرم ، شايد مفيد باشد. او قصه خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى نزد محمد بن عبدالملك فرستادم . پسر عبدالملك در پشت نامه او نوشت : آن كسى كه در يك شب او را به كوفه و مدينه و مكه برده بيايد و او را از زندان آزاد كند! من خيلى ناراحت شدم . فرداى آن روز براى دادن خبر به او و توصيه او به صبر و بردبارى به زندان رفتم . ديدم مردم اجتماع كرده اند و نگهبانان اين طرف و آن طرف مى روند و مضطرب هستند، علت را پرسيدم ، گفتند: زندانى كه ادعاى پيامبرى مى كرد ديشب ناپديد شده ، درها بسته بود، نگهبانان كاملا مواظب بوده اند ولى نمى دانيم او پرنده اى شده و پرواز كرده يا به زمين فرو رفته است .
من با ديدن اين جريان از مذهب خود كه زيدى بودم دست كشيدم و مذهب حقه شيعه اثنى عشريه را براى خود انتخاب كردم . (100)


محبت على (ع ) خير دنيا و آخرت  

اعمش كه يكى از علما و راويان حديث است مى گفت : در سفر حج خانه خدا، همراه قافله از بيابانى مى گذشتيم ، به كنيزى رسيدم كه دو چشمش كور بود و مرتب مى گفت : خداوندا! به حق محمد(ص ) و آل محمد از تو مى خواهم كه چشمانم را به من بازگردانى .
نزديك رفتم و گفتم : اى زن ! اين چه حرفى است كه مى زنى ؟ مگر حضرت محمد(ص ) بر خداوند حقى دارد؟ كنيز پاسخ داد: تو كه حضرت محمد(ص ) را نمى شناسى ، مگر نمى دانى كه خداوند به جان عزيز او قسم خورده است ؟ گفتم : خداوند به جان پيامبر در كجا قسم خورده است ؟ گفت : مگر قرآن را نخوانده اى كه مى فرمايد:
اى محمد! به جان تو سوگند، اين مردم هميشه مست و غفلت زده و در گمراهى و حيرت باقى خواهند ماند (101)
اگر پيامبر نزد خدا عزيز نبود، چگونه خداوند به او سوگند مى خورد؟
من كه جوابى نداشتم به راه خود ادامه دادم . پس از پايان مراسم حج در بازگشت ، همان زن را ديدم كه چشمانش بينا شده بود مرتب مى گفت :
اى مردم ! بر شما باد دوستى على بن ابى طالب (ع ) كه خير دنيا و آخرت است .
نزديك رفتم ، پرسيدم : آيا تو همان كنيز نابينا هستى ؟ گفت : آرى پرسيدم : چه كسى تو را بينا كرد؟ پاسخ داد: دوستى اميرالمؤمنين (ع ) مرا بينا كرد.
جريان را پرسيدم ، گفت : همانطور كه ديدى و شنيدى از خداوند مى خواستم كه به حق پيامبر و اهل بيت او بينايى ام را به من باز گرداند، هاتفى ندا داد:
اى زن ! اگر در اين سخن راستگو هستى و آن را از صميم قلب مى گويى دستت را بر چشمانت بگذار و بردار.
دست بر چشمانم نهادم و سپس چشمانم را گشودم ، ديدم چشم روشن شده است ، به اطراف نگريستم ، كسى را نيافتم . گفتم : خدايا! به حق پيامبر و اهل بيتش ، كسى كه بينايى ام را به من باز گرداند، به من نشان بده .
سپس گفتم : اى هاتف ، به حق خدا قسمت مى دهم خود را نشان بده .
در اين موقع ، ناگهان شخصى ظاهر شد و گفت : من خضر خادم على (ع ) هستم . بر تو باد دوستى اميرالمؤمنين ، همانا دوستى او خير دنيا و آخرت است . اى زن همين جا بمان ، وقتى كه حاجيان برگشتند، اين سخن را به آنها بگو.(102)
آرى ، چشم باطن از دوستى على (ع ) روشن مى شود كه مهمتر از چشم ظاهر است . مرده را زنده كردن اگر چه معجزه است ولى مرگى به دنبال دارد، اما دوستى على (ع ) تو را به حيات جاويدان و ابدى مى رساند. پس از مرگ ، جزء زندگان شمرده مى شوى . مرگ ، آغاز ظهور روح تو مى شود. دوش به دوش ملائكه حركت مى كنى و روحت را مانند دسته گل ، به ملكوت مى برند. نكته اى كه نبايد فراموش كرد، اين كه دوستى على (ع ) تنها لقلقه زبان نيست بلكه آن كس دوست على (ع ) است كه با عمل كردن به احكام اسلام دوستى خود را در عمل به اثبات برساند.


مسلمان شدن ، نه از روى ترس ! 

در ايران و در زمان ساسانيان ، هفت پادشاه صاحب تاج بود كه كسرى بزرگترين آنها محسوب مى شد و او را ملك الملوك مى گفتند. از آن هفت پادشاه يكى هرمزان بود كه در اهواز حكومت مى كرد. وقتى كه مسلمانان اهواز را فتح كردند، هرمزان را گرفته پيش عمر فرستادند.
چون نزد عمر آمد، عمر به او گفت : ايمان بياور وگرنه تو را خواهم كشت . هرمزان گفت : حالا كه مرا خواهى كشت دستور ده قدرى برايم آب بياورند كه سخت تشنه ام . عمر امر كرد به او آب دهند. مقدارى آب در كاسه اى چوبين آوردند. گفت : من از اين ظرف آب نمى خورم ، زيرا هميشه در قدحهاى جواهرآگين آب خورده ام .
حضرت على (ع ) فرمود: اين زياد نيست ، برايش قدحى از آبگينه بياوريد.
جامى از آبگينه پر آب كرده ، پيش او آوردند. هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمى گذاشت . عمر گفت : با خدا پيمان بسته ام كه تا اين آب را نخورى تو را نكشم . در اين هنگام هرمزان جام را بر زمين زد و شكست و آب بر زمين ريخت ، عمر از حيله او تعجب نمود. رو به على (ع ) كرد و گفت : اكنون چه بايد كرد؟ على (ع ) فرمود: چون قتل او را مشروط به نوشيدن آن آب (ريخته شده ) كردى و پيمان بستى ، ديگر او را نمى توانى بكشى اما بر او جزيه و ماليات مقرر دار. هرمزان گفت : جزيه قبول نمى كنم اينك با خاطرى آسوده بى خوف از هلاك شدن مسلمان مى شوم ، شهادت گفت و مسلمان شد. عمر شادمان گرديد، او را در پهلوى خود نشاند، برايش خانه اى در مدينه تعيين نمود و در هر سال ده هزار درهم حقوق براى او معين كرد.(103)