عاقبت بخيران عالم جلد ۱

على محمد عبداللهى

- ۷ -


من تنهايت نمى گذارم  

سيد نعمت الله جزايرى در انوار نعمانيه مى نويسد: جوانى آلوده به تمام گناهان و معاصى بود، بطورى كه عمل ناشايستى نبود كه او انجام نداده باشد. اتفاقا مريض شد، هيچيك از همسايگان به عيادت او نرفتند.
يكى از همسايگان را خواست و به او گفت : همسايه ها در زندگى از من ناراحت بودند و از مجازات من رنج مى بردند، قطعا بعد از مرگ من هم كسانى كه در اطراف من باشند، رنج خواهند برد، مرا در گوشه خانه ام دفن كنيد.
وقتى از دنيا رفت ، او را خواب ديدند داراى وضع بسيار شايسته است . پرسيدند: با تو چه معامله شد؟ گفت : ندايى به من رسيد كه بنده من ! تو را تنها گذاشتند و اعتنايى به تو نكردند ولى من از تو اعراض نمى كنم و تنهايت نمى گذارم . (104)


دلقك فرعون  

فرعون دلقكى داشت كه از كارها و سخنان او لذت مى برد و مى خنديد. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را ديد كه لباسهاى ژنده بر تن ، عبايى كهنه بر دوش و عصايى بر دست دارد. پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من پيامبر خدا موسايم كه از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحيد آمده ام .
دلقك از همانجا بازگشت ، لباسى شبيه لباس موسى پوشيده و عصايى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقليد سخن گفتن حضرت موسى (ع ) كرد. آن جناب از كار او بسيار خشمگين شد. هنگامى كه زمان كيفر فرعون و غرق شدن او رسيد و خداوند او را بالشكرش در رود نيل غرق ساخت ، آن مرد تقليدگر را نجات داد.
موسى عرض كرد: پروردگارا! چه شد كه اين مرد را غرق نكردى ، با اين كه مرا اذيت كرد؟ خطاب رسيد: اى موسى ! من عذاب نمى كنم كسى را كه به دوستانم شبيه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.(105)


از يهودى كه كمتر نيستم  

مرد صالحى مبلغ بيست هزار درهم مقروض بود، هيچ وسيله اى براى پرداخت آن نداشت . روزى طلبكار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود، آنقدر سخت گرفت كه مرد مقروض با اشك جارى و دلى افسرده به خانه رفت . اين مرد همسايه اى يهودى داشت ، همين كه او را با وضعى پريشان مشاهده كرد، گفت : تو را به حق دين اسلام سوگند مى دهم بگو چه شده كه اين قدر ناراحتى ؟ جريان را برايش شرح داد. يهودى به منزل خود رفته و مبلغ بيست هزار درهم برايش آورد، گفت : اگر ما با هم از نظر دين اختلاف داريم ولى همسايه كه هستيم ، شايسته نيست همسايه من به رنج قرض ‍ گرفتار باشد. بدهكار آن پول را برداشت و پيش طلبكار آورد.
طلبكار از اين سرعت در پرداخت پول تعجب كرد. از او پرسيد: از كجا تهيه كردى ؟ جريان بر خورد همسايه يهودى را برايش نقل كرد، در اين موقع طلبكار داخل منزل شد و سند بدهكارى او را آورد. گفت : من از يك يهودى كه كمتر نيستم ، بگير سند خود را من طلبم را به تو بخشيدم و هرگز مطالبه نخواهم كرد. طلبكار همان شب در خواب ديد قيامت به پا شده و نامه هاى اعمال در حركت است ، بعضى نامه عملشان به دست راست و برخى به دست چپ قرار مى گيرد. در اين حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند.
پرسيد: چه شد كه بدون حساب بايد وارد بهشت شوم ؟ گفتند:
چون تو جوانمردى كردى و سند آن مرد نيكوكار را رد نمودى ما چگونه نامه عمل تو را ندهيم با اين كه بخشنده و مهربانيم ، همانطور كه تو از حساب او گذشتى ما هم از حساب تو مى گذريم ، طلبت را بخشيدى ما هم گناهان تو را بخشيديم .(106)


آيا اوصاف او مطابق تورات بود يا نه ؟ 

مردى يهودى از پيامبر اكرم (ص ) چند دينار طلب داشت ، وقتى كه پول خود را مطالبه كرد، حضرت فرمود:
من الان چيزى ندارم كه به تو بدهم .
يهودى گفت : اى محمد! من از تو جدا نمى شوم تا اين كه طلبم را بدهى .
پيامبر خدا فرمود: من هم با تو در اينجا مى نشنيم . رسول اكرم نشست تا اين كه نماز ظهر، عصر، مغرب ، عشا و صبح را در همانجا به جاى آورد.
ياران پيامبر آن يهودى را تهديد مى كردند، حضرت به ياران خود فرمود:
از اين مرد چه مى خواهيد؟ عرض كردند: يا رسول الله ! اين يهودى شما را حبس نموده است !
رسول اكرم فرمود: پروردگار من مرا مبعوث نكرده كه در حق يهودى يا ديگرى ظلم نمايم .
وقتى كه صبح گرديد و هوا روشن شد، يهودى گفت :
اشهدان لااله الله وحده لا شريك له و اشهدا ان محمدا عبده و رسوله
نصف مالم را در راه خدا بخشيدم ، قسم به خدا من به شما چنين جساراتى را نكردم مگر به جهت اين كه ببينم اوصاف تو مطابق است با آنچه در تورات ديده ام يانه ؟ زيرا خدا فرموده :
تولد محمد بن عبدالله در مكه و هجرتش در مدينه است ، غليظ القلب نيست فرياد زننده نيست ، ناسزا نمى گويد. من شهادت مى دهم به وحدائيت پروردگار و اين كه تو پيامبر خدا هستى ، اين مال ، مال من است ، شما درباره آن آنطور حكم بفرماييد كه خدا فرموده است .(107)


فرق مؤمن و منافق  

على (ع ) روزى با جمعى از ياران خود به قبرستان رفتند، و رو به آنان فرمودند: آيا مى خواهيد چيزى را بر شما بنمايانم كه هرگز نديده ايد؟
عرض كردند: بلى يا اميرالمؤمنين ، حضرت بر سر قبر كهنه اى - كه نشان مى داد صاحب آن خيلى مدتها پيش رحلت نموده - رفت و فرمود:
يا عبدالله ، قم باذن الله ، اى بنده خدا برخيز به اذن خدا.
در همان حال قبر شكافته شد و پير مردى با محاسن سفيد از قبر بيرون آمد و عرض كرد السلام عليك يا ولى الله
حضرت جواب او را داد و فرمود: چند سال است از دنيا رفته اى ؟
گفت : فدايت شوم ، سال نشده ، فرمود: چند ماه است ؟ عرض كرد، به ماه هم نرسيده ، فرمود: چند روز است ؟ گفت : روز هم نشده ، فرمود: چند ساعت ؟ عرض كرد به ساعت هم نرسيده ، چون داخل قبر خود شدم بعد از سؤ ال نكيرين ، حورى خوب روى ، خوش صورتى را در قبر ديدم ، با وى در آويختم ، گردن بندى كه در گردن داشت پاره گرديد و دانه هاى آن متفرق شد صد دانه داشت ، من و او مشغول جمع كردن دانه ها شديم و هنوز تمام نكرده بوديم ، كه شما مرا خواستيد.
حضرت فرمود: به جايگاه خود برگرد، خداوند از رحمت بى پايانش تو را بى نصيب نفرمايد. چون رفت ، فرمود: او صد سال است كه از دنيا رفته و مشغول برچيدن دانه هاى گردن بند خواهد بود تا قيام قيامت و عالم برزخ هم براى او نمودى ندارد.
آنگاه حضرت سر قبرى كه تازه بود و گويا صاحب آن ساعتى پيش از دنيا رفته ، آمد و صاحب آن قبر را صدا زد. جوانى سياه روى با حالى زار از قبر بيرون آمد و گفت : السلام عليك يا اميرالمؤمنين ! حضرت جواب سلام او را داد و فرمود: جوان ! چند ساعت است كه از دنيا چشم فرو بسته اى ؟ عرض كرد: فدايت شوم از ساعت گذشته ، فرمود: چند روز است ؟ گفت : از روز زيادتر است ، فرمود: چند ماه است ؟ عرض كرد: از ماه هم بيشتر است . فرمود: چند سال است ؟ گفت : خيلى سال است ، آنقدر كار و زحمت و گرفتارى دارم كه خاطرم نيست چند سال است گويا صد سال باشد.
حضرت فرمود: به جايگاه خود بر گرد و در حق او دعا فرمود. به بركت دعاى آن حضرت در عقاب و عذاب او تخفيفى داده شد.
على (ع ) فرمود: فرق ميان مؤمن و منافق همين قدر است . (108)


بچه است يا جادوگر؟ 

قاسم بن عبدالرحمن گفت : به بغداد رفتم و مدتى در آنجا زندگى مى كردم . روزى جمعيت زيادى را ديدم كه ازدحام كرده ، راه مى روند و مى ايستند. پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: فرزند امام رضا(ع ) از اينجا عبور مى كند! من نگاه كردم ديدم در حالى كه بسيار كم سن و سال است بر اسبى نشسته و حركت مى كند! با خود گفتم : خدا لعنت كند شيعيان را كه مى گويند خداوند اطاعت از اين شخص را واجب كرده است .
در همين لحظه آن بچه كه سوار بر اسب بود نزد من آمد و اين آيه را خواند:
فقالوا اءبشرا منا واحد نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر
گفتند: آيا سزاوار است كه از بشرى مثل خودمان پيروى كنيم ، در اين صورت (اگر از او پيروى كنيم ) به گمراهى و ضلالت سخت در افتاده ايم . (109)
با اين آيه به من فهمانيد كه كوچكى و بزرگى مطرح نيست ، دستور خدا بايد اجرا شود، من در ذهن خود گفتم : او جادوگر است كه از درون من با خبر شد. در همين هنگام امام جواد(ع ) به سوى من بازگشت و اين آيه را خواند:
القى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر
اى عجب ! آيا در بين ما افراد بشر تنها بر او وحى رسيد (چنين نيست ) بلكه او مرد دروغگوى بى باكى است . (110)
با اين آيه سحر را از خود نفى كرد. من تا اين كرامات را از او ديدم به حقانيت او ايمان آورده و شيعه شدم و از مذهب و مرام خود كه زيدى بود دست كشيدم . (111)


توبه ابراهيم ادهم  

معمولا زندگى شاهان با گناه و معصيت و ظلم و جنايت همراه است . ابراهيم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوييم او از اين قاعده مستثنى بوده ، لااقل از دور دستى بر آتش داشته است ، زيرا تحمل سلطنت براى اهل دنيا آلوده به معاصى است .
درباره علت توبه ابراهيم حرفهاى مختلفى گفته شده است .
بعضى مى گويند: روزى از پنجره قصر خود تماشا مى كرد، مرد فقيرى را ديد كه در سايه قصر او نشسته ، كهنه انبانى با خود دارد، يك نان از سفره خود بيروى آورد و خورد و بر روى آن آبى نيز آشاميد، پس از آن راحت خوابيد: ابراهيم با مشاهده اين حال از خواب غفلت بيدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به اين مقدار غذا قناعت كند و با كمال راحتى آرامش پيدا نمايد، من اين پيرايه هاى مادى را براى چه مى خواهم كه جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتيجه اى ندارد؟ با همين انديشه دست از سلطنت و مملكت شسته از بلخ خارج شد.(112)
بعضى ديگر مى گويند: روزى او با لشكر خود براى شكار روانه صحرا شد. در محلى فرود آمده براى غذا خوردن سفره چيدند. در ميان سفره بزغاله بريان بود، ناگاه مرغى بر روى سفره نشست ، مقدارى از گوشت همان بزغاله را برداشت و پريد. ابراهيم گفت : از پى اين مرغ برويد و ببينيد اين مقدار گوشت را چه مى كند. عده اى از لشكر او پى آن مرغ را گرفتند.
در آن نزديكى كوهى بود، مرغ پشت كوه به زمين نشست ، سربازان به آنجا رفته ، ديدند مردى را محكم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بريان را پيش ‍ او گذارده ، با منقار خود كم كم مى كند و در دهانش مى گذارد. آن مرد را برداشته ، پيش ابراهيم آوردند و او حكايت خود را چنين شرح داد:
- از اين محل عبور مى كردم ، عده اى سر راه بر من گرفته ، اين طور دست و پايم را بستند و در آنجا افكندند، مدت يك هفته است كه خداوند اين مرغ را ماءموريت داده برايم غذا مى آورد و به وسيله منقارش آب آماده كرده ، به من مى دهد تا اينكه افراد تو مرا بدينجا آوردند.ابراهيم از شنيدن اين وضع شروع به گريه كرده و گفت : در صورتى كه خداوند ضامن روزى بندگان است و براى آنها حتى در اين طور مواقعى روزى مى رساند، پس چه حاجت به اين زحمت و تكلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بيجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست كشيد و از صاحبان حال شد، به مرتبه اى بلند در صفا و رياضت رسيد، كه شبها زنجير گران به گردن مى كرد و با آن وضع ، عبادت مى نمود و از اين رو او را ادهم گفته اند.(113)
نقل كرده اند روزى خواست داخل حمامى شود. صاحب حمام چون لباسهاى كهنه و ژنده او را ديد با خود گفت : دستش از مال دنيا تهى است ، اجازه ورود به حمام نداد. ابراهيم گفت : بسيار در شگفتم كسى را كه بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمايند؟(114)
شقيق بلخى مى گويد: ابراهيم از من پرسيد: زندگى خود را بر چه پايه اى بنا نهاده اى ؟ گقتم : اگر روزى ام رسيد مى خورم ، اگر نرسيد شكيبا هستم . گفت : اين كار مهمى نيست ، سگهاى بلخ هم اينگونه اند. پرسيدم : تو چه مى كنى ؟ گفت : اگر روزى به من دادند ديگران را بر خود مقدم مى دارم و اگر ندادند شكر مى كنم .(115)


عاقبت دروغگو 

احمد بن طولون دوران كودكى خود را مى گذرانيد. روزى پيش پدر خود آمد و اظهار داشت : پشت در عده اى بينوا و مستمند ايستاده اند. حواله اى براى آنها بنويس تا بگيرم و ميانشان قسمت كنم . طولون گفت : قلم و دوات بياور تا بنويسم . احمد رفت تا از اتاق ديگر وسايل نوشتن بياورد كه ديد يكى از كنيزهاى پدرش با خادمى مشغول زنا هستند. چيزى نگفت ، قلم و دوات را برداشت و برگشت . كنيز با خود خيال كرد كه احمد جريان را به پدر خود خواهد گفت ، نيرنگى بكار زد، پيش طولون آمده و گفت : احمد به من دست درازى كرد و با من خيال فحشا داشت . طولون گفته او را پذيرفت . نامه اى به يكى از خدام نوشت كه به محض رسيدن ، گردن حامل نامه را بزن .
كاغذ را به دست احمد داد و گفت : فورا پيش فلان خادم ببر، احمد از مضمون آن بى خبر بود، نامه را گرفت و آورد. در بين راه به همان كنيز بر خورد كرد، از احمد پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت : امير كار مهمى دارد و نامه اى فورى براى يكى از خدام نوشته ، آن را مى برم . كنيز در خواست كرد نامه را به او بدهد تا زود برساند. احمد آن را داد او هم نامه را به وسيله غلامى كه با او رابطه نامشروع داشت ، فرستاد. مقصودش اين بود كه امير را بيشتر نسبت به احمد خشمگين كند.
خادم نامه را به كسى كه بايد بدهد، رسانيد. او نيز به مجرد آگاهى از مضمون آن ، بدون تاءمل سرش را از تن جدا كرد و پيش امير آورد.
طولون احمد را خواست و گفت : آنچه را واقع شده ، راست بگو. او هم داستان خادم را شرح داد، امير امر كرد كنيز را نيز كشتند و به كيفر عمل خود رساندند. ولى احمد نزد طولون موقعيت به سزايى پيدا نمود تا اين كه به حكومت مصر و شام نائل آمد و دستورات او از فرات تا مغرب نافذ بود. يك صد و بيست هزار دينار خرج مسجدى كرد در بين مصر و قاهره ، براى دانشمندان و قاريان و صاحبان خانواده ، هر ماه ده هزار دينار شهريه قرار داد و براى كمك به مستمندان روزانه صد دينار تعيين كرد.(116)


حلم امام حسين (ع )  

شخصى از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد، چشمش به مردى كه در كنارى نشسته بود، افتاد. توجهش جلب شد. پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفته شد: حسين بن على بن ابى طالب است . سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار امام حسين (ع ) بنمايد.
همين كه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين (ع ) بدون آن كه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آن كه چند آيه از قرآن مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض ‍ قرائت كرد، به او فرمود: ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ايم . آنگاه از او پرسيد:
آيا از اهل شامى ؟ جواب داد: آرى . فرمود: من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى دانم . پس از آن فرمود: تو در شهر ما غريبى ، اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم ، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم ، حاضريم تو را بپوشانيم و در صورت نياز پول در اختيارت بگذاريم .
مرد شامى منتظر بود امام (ع ) با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى كرد با يك همچون گذشت و اغماضى روبرو شود.
چنان منقلب شد كه گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مى رفتم و اين چنين نپخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم . تا آن ساعت براى من ، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت براى من ، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش ‍ محبوبتر نيست .(117)


وفاى به عهد يا...؟ 

روزى نعمان بن منذر كه از پادشاهان عرب در زمان ساسانيان محسوب مى شد، به شكار رفته بود. در پى گورخرى اسب تاخت و از لشكر خود جدا ماند. روز سپرى شد و چشمش در ميان بيابان به يك سياهى برخورد. به سويش روان شد، خيمه اى پلاسين مشاهده كرد كه صاحب آن مردى از قبيله بنى طى به نام حنظله بود. همين كه نعمان به آنجا رسيد، گفت : جايگاهى هست كه شب را بياسايم ؟ حنظله پيش آمد و گفت : جان من فداى مهمان باد، بفرماييد. نعمان پياده شد، حنظله او را نشاند و اسبش را بست و قدرى كاه پيش اسبش ريخت .
اين خانواده باديه نشين در ملك خود بيش از ميشى نداشتند كه با شير آن روزگار به سر مى بردند. حنظله به زن خود گفت : اين مرد شخصى بزرگ به نظر مى رسد، چگونه از او پذيرائى كنيم ؟ زن گفت : تو گوسفند را بكش و من قدرى آرد براى روز مبادا ذخيره كرده بودم ، همان را نان مى پزم . حنظله ابتدا گوسفند را دوشيد و بعد آن را ذبح كرد. از شيرش قدحى پر كرد و خدمت نعمان آورد. از گوشت آن غذايى تهيه كردند و با هزاران تشويش پيش نعمان بردند.
آن شب نعمان را بسيار خدمت كردند، چون روز روشن شد، جامه پوشيد و بر اسب سوار گرديد. گفت : اى حنظله ! تو در مهماندارى و خدمتگزارى كوتاهى نكردى ، بدان من پادشاه عرب نعمان بن منذرم ، بايد كه به خدمت ما بيايى تا حق تو را بجا آوريم . حنظله تشكر و سپاسگزارى كرد. مدتى از اين جريان گذشت ، پيوسته بر خاطر نعمان مى گذشت كه اى كاش آن طايى بيايد تا حق مهمان نوازى او را بجا آورم .
اتفاقا زمانى در باديه قحطى سختى روى داد. حنظله تنگدست شد و لازم گرديد باديه را ترك گويد و به طرفى رود. زنش گفت : تو در خدمت پادشاه حقى دارى ، پيش او برو تا از فيض انعام و لطف او بهره مند گردى . حنظله به جانب نعمان حركت كرد.
نعمان در هر سال دو روز را با شرايط خاصى براى خود تعيين كرده بود يكى را للّه للّه بؤ س مى ناميد؛ يعنى سختى . علت اين روز و اين نامگذارى اين بود كه پادشاه دو نديم و همنشين داشت كه در يك روز وفات كردند، مرگ آنها براى شاه خيلى گران تمام شد، لذا روز فوت آنها را بر خود شوم گرفته بود. از اين رو مكانى بنا كرده بود بنام غريين و در همان روز (بؤ س ) هر سال با تمام سپاهيان به صحرا مى رفت . در جلو غريين مى ايستاد و به اولين كسى كه برخورد مى كرد دستور قتلش را مى داد. اين قاعده و كار هر سال كسى را به كام مرگ مى فرستاد.
از نوادر اتفاقات ، روزى كه حنظله خدمت نعمان رسيد همان روز بؤ س بود. نعمان هم با لشكر خود در صحرا ايستاده نگاه مى كرد. ناگاه از دور پياده اى را ديد كه مى آيد. چون نزديك شد چشمش به او افتاد، حنظله را شناخت . بسيار رنجيده خاطر شد كه چرا در چنين روزى آمد تا نتواند حق مهمان نوازيش را بدهد. به حنظله گفت : تو همان طايى نيستى كه در باديه مرا مهمان كردى ؟ جواب داد آرى . نعمان گفت : چرا در اين روز آمده اى كه روز بؤ س و سختى من است ؟ عرض كرد: پادشاه به سلامت باد، نمى دانستم امير را روزى است كه نظر او در آن روز به هر كس مى افتد، او را مى كشد.
به خدا قسم اگر چشمم به قابوس جگر گوشه ام هم بيفتد او را مى كشم . اينك حاجت خود را آنچه ميل دارى بخواه كه تو را زنده نخواهم گذاشت . حنظله گفت : نعمتهاى دنيا فداى جان من ، اگر پادشاه تمام خزائن خود را به من دهد، چون مرا مى كشد از آن چه فايده خواهم برد؟ نعمان گفت : چاره اى نيست ، بايد تو را بكشم . گفت : چون به ناچار بايد مرا بكشى مهلتى ده كه بروم اهل و عيال خود را ببينم و كار معيشت و زندگى آنان را آماده سازم ، آنگاه به خدمت شما برگردم ، خواهى مرا بكش و خواهى مرا عفو كن . نعمان گفت : ضامنى بده كه اگر باز نيايى من او را به جاى تو بكشم . مرد طايى بيچاره متحير شد. به هر كسى كه نگاه مى كرد تا شايد ضامن او شود. مردى از قبيله بنى كلب كه او را قراد بن اجدع مى گفتند، چون فروماندگى او را ديد گفت : پادشاها! من ضامنش مى شوم كه اگر تا سر يك سال در هين روز نيامد، هر حكم در حق من خواهى انجام ده . نعمان حنظله را پانصد شتر بخشيد و باز گرداند، همين كه مدت يك سال به سر آمد، يك روز باقى مانده بود كه مدت قرار داد تمام شد، نعمان به قراد گفت : تو را از جمله هلاكت شدگان مى بينم . قراد جواب داد:
فان يك صدر هذا اليوم ولى
فان غدا لناظره قريب
اگر چه اول امروز گذشت ولى فردا براى كسى كه به انتظار آن را دارد، نزديك است .
صبگاه نعمان با سپاه خود سوار گرديد و بنا به عادت هميشگى به طرف غريين راه افتاد، قراد را نيز با خود همراه برد، دستور داد او را براى سياست آماده كنند عده اى از نزديكان نعمان گفتند: امير در كشتن او نبايد عجله كند تا تمام روز به پايان برسد و آخرين اشعه خورشيد ناپديد گردد، آنگاه حكم امير بر وى نافذ است .
نعمان مى خواست او را بكشد تا مرد طايى جان به سلامت برد، چون از وزراء اين سخن را شنيد در كشتنش توقف كرد تا هنگامى كه آفتاب فرو رفت و نزديك بود آخرين اشعه آن ناپديد شود، جلاد بالاى سر قراد ايستاده و شمشيرى برهنه در دست داشت . تمام همراهان نعمان منتظر پايان اين پيشامد بودند، قراد بر روى زمين نشسته و با چشم حسرت بار به اطراف خود نگاه مى كرد، شايد يك دقيقه ديگر بيش نمانده بود كه با ناپديد شدن آخرين شعاع خورشيد عمر قراد هم به سر آيد، ناگاه از دور سوارى نمايان گرديد. نعمان به جلاد گفت : منتظر چيستى ؟ وزراء گفتند: صبر بايد كرد تا آن شخص برسد. چيزى نگذشت كه مردى را ديدند با عجله تمام مى آيد. همين كه نعمان او را ديد چون از آمدنش رضايتى نداشت گفت : اى احمق ! چه چيز تو را بر آن داشت بعد از آن كه از چنگ مرگ خلاص گشتى ، باز آمدى ؟ گفت : وفادارى به پيمان مرا وادار به آمدن كرد. نعمان پرسيد: داعيه تو بر وفادارى و حق شناسى چه بود؟ حنظله جواب داد: دين من .
نعمان گفت : چه دين دارى ؟ پاسخ داد: دين عيسى (ع ). نعمان تقاضا كرد آن را بر من عرضه بدار. حنظله قدرى از مزاياى دين خود را شرح داد. نعمان گفت : اين دين حق بوده و ما از آن غافل بوده ايم ؟ در همان حال ، ايمان آورد و ترك بت پرستى كرد. دستور داد غريين را خراب كنند.
گفت : به خدا قسم نمى دانم از شما دو نفر كدام وفادارتر هستيد؟ تو كه بدون شناخت قبلى ، ضامن او شدى يا او كه از چنگال مرگ خلاصى يافته بود و بار ديگر خود را در غرقاب فنا انداخت ؟. براى من روا نبود شما را بكشم ، از هر دو پذيرايى نمود و جايزه داد. به بركت جوانمردى قراد و وفادارى حنظله ، آن سنت و رويه ناپسند از بين رفت . (118)


دستى كه به صورت پيامبر - ص - سيلى زد! 

روزى پيامبر خدا - ص - از مدينه طيبه بيرون رفت ، ديد كه مرد عربى سر چاهى براى شتر خود آب مى كشد. فرمود: آيا اجير مى خواهى كه براى شترت آب بكشد؟ عرض كرد: بلى . به هر دلوى سه خرما اجرت ميدهم . حضرت راضى شد، يك دلو آب كشيد و سه خرما اجرت گرفت ، سپس ‍ هشت دلو ديگر كشيد كه ريسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد. مرد عرب غضبناك شده ، جسارت كرد و سيلى به صورت مبارك رسول خدا - ص - زد و بيست و چهار خرما به پيامبر خدا مزد داد. آن بزرگوار دست خود را ميان چاه كرد و دلو را بيرون آورد. چون اعرابى اين حلم و حسن خلق را از پيامبر ديد دانست كه آن حضرت بر حق بوده ، لذا رفت و كاردى پيدا كرد، آن دستى را كه به پيامبر جسارت كرده بود قطع نمود و غش كرد و بر زمين افتاد.
قافله اى از آن راه مى گذشتند، ديدند دست اين شخص قطع شده و خودش ‍ غش كرده و افتاده است . آنان پياده شدند و آب به صورتش پاشيدند، وقتى كه به هوش آمد، گفتند: تو را چه شده ؟! گفت : به صورت پيامبر سيلى زده ام ، مى ترسم كه دچار عقوبت شوم !
برخاست و دست قطع شده خود را به دست ديگر گرفت . جهت رسيدن به خدمت پيامبر راهى مدينه شد، وقتى به مدينه رسيد، ديد عده اى از اصحاب در جايى نشسته اند، پرسيدند: چه مى خواهى ؟ گفت : به پيامبر خدا حاجتى دارم . سلمان او را به خانه فاطمه زهرا(س ) برد، ديد پيامبر خدا نشسته و حسنين را روى زانوى مقدسش جاى داده است .
اعرابى عذر خواهى نمود! پيامبر خدا فرمود: پس چرا دستت را قطع كرده اى ؟ عرض كرد: من دستى را كه به صورت نازنين شما سيلى زده باشد نمى خواهم . پيامبر فرمود: اسلام بياور و به يگانگى خدا اقرار كن . عرض ‍ كرد: اگر شما بر حقيد دست قطع شده مرا به حال اول برگردانيد و شفا دهيد.
پيامبر اكرم - ص - دست قطع شده اش را به موضع خود گذاشته ، فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم و نفسى كشيده ، دست مبارك خود را به موضع قطع شده ماليد، دست آن عرب به حال اول بازگشت و اعرابى شهادتين به زبان جارى كرد و اسلام آورد.(119)


چرا شيعه شدى ؟ 

شخصى به نام عبدالرحمان در اصفهان زندگى مى كرد كه شيعه بود. روزى از او پرسيدند: كه چرا مذهب شيعه را پذيرفته و قائل به امامت و رهبرى امام هادى (ع ) شده اى ؟ گفت : دليلى دارد و آن اين كه : من مرد فقير و داراى جراءت و جسارت بودم و حرف خود را در هر شرايطى بيان مى كردم . تا اين كه من و عده اى ديگر را از اصفهان بيرون كردند. ما براى شكايت پيش ‍ متوكل رفتيم . روزى كنار كاخ متوكل ايستاده بوديم تا ما را اجازه ورود دهد، ديدم شخصى را نزد متوكل مى برند. پرسيدم اين شخص كيست ؟ گفتند: او از اولاد على است و شيعيان او را امام خود مى دانند، متوكل او را احضار كرده تا به قتل برساند. من با خود گفتم : همين جا مى ايستم تا او را از نزديك ببينم . مردم دو طرف راه صف كشيده بودند و او را نگاه مى كردند. وقتى چشمم به جمالش افتاد در قلبم علاقه اى نسبت به او احساس كردم و دعا كردم كه خدا شر ماءمون را از او دور كند.
وقتى به كنار من رسيد صورتش را به طرف من كرد و گفت : دعايت مستجاب شد و عمرت طولانى و مال و اولادت زياد خواهد شد! من بر خود لرزيدم و رفقايم پرسيدند: جريان چه بود؟ گفتم : خير است و از نيت و دعاى قلبى خودم چيزى به آنها نگفتم .
وقتى كه به اصفهان بازگشتيم خداوند مرا مورد عنايت قرار داد، اموال زيادى برايم فراهم شد بطورى كه فقط اموالى كه در خانه دارم يك ميليون درهم است و ده فرزند هم خدا به من عنايت فرمود و بيش از هفتاد سال از عمرم مى گذرد. به اين خاطر شيعه و قائل به امامت او شدم ؛ چون بر آنچه در قلبم گذشت ، آگاه بود و دعايش در حق من مستجاب شد. (120)


خون يا شير؟ 

روزى حضرت امام حسن عسگرى (ع ) شخصى را پيش طبيب متوكل فرستاد كه او زبده ترين و واردترين شاگردانش را بفرستد تا آن حضرت را فصد كند.
طبيب متوكل كسى را نزد آن حضرت فرستاد كه علم طب را خوب وارد بود و بيش از صد سال از عمر وى گذشته بود. آن مرد مى گويد: چون نزد آن آقا رفتم ، رگ اكحل او را فصد نمودم . همانطور خون بيرون مى آمد تا تشتى بزرگ مملو از خون شد. بعد فرمود: جريان خون را قطع كردم و تا عصر ماندم ، مرا خواست و فرمود: رگ را بگشا، رگ را گشودم ، دو مرتبه آنقدر خون آمد تا تشت پر شد، دوباره فرمود: جريان خون را قطع كردم و تا صبح در منزل آن آقا ماندم چون صبح شد باز مرا خواست و فرمود: رگ را بگشا: چون گشودم اين بار از دست آن حضرت خون مثل شير سفيد بيرون آمد تا آن كه تشت را پر كرد، سپس به امر آن حضرت خون را قطع كردم و مرا مرخص گردانيد.
من پيش استادم كه رفتم اين جريان را براى او نقل كردم ، او گفت : حكما اتفاق كرده اند كه بيشترين خونى كه در بدن انسان مى باشد، هفت من است و اين مقدار خون كه تو مى گويى اگر از چشمه آبى هم بيرون آمده بود عجيب بود و عجيب تر آن كه مى گويى بار سوم خون مثل شير سفيد بيرون آمده است . ساعتى فكر كرد و بعد هم سه شبانه روز مشغول خواندن كتابهاى مختلف شد تا شايد براى اين جريان راهى پيدا كند ولى به چيزى دست پيدا نكرد.
آنگاه گفت : امروز در عالم مسيحيت و در ميان نصرانيها كسى عالم تر به علم طب از راهب دير عاقول نيست ، جريان فصد آن حضرت را در كاغذى نوشت و به من داد تا براى آن راهب ببرم . من پيش آن راهب رفتم ، و كاغذ را به او دادم . وقتى نامه را خواند از دير بيرون آمد و گفت : تو آن شخص را فصد كردى ؟ گفتم : بله ! گفت : طوبى لامك ؛ خوشا به حال مادرت . آنگاه بر شتر خود سوار شد و خدمت آن حضرت رسيد و مسلمان شد. سپس به نزد طبيب متوكل آمد و گفت : مسيح را يافتم و به دست او اسلام آوردم .
طبيب گفت : مسيح را يافتى ؟ گفت : آرى او يا مسيح است يا نظير اوست ، به درستى كه در عالم ، كسى غير از مسيح اين فصد را به جا نياورده و اين شخص در آيات و براهين نطير مسيح است . اين سخن را بگفت : و پيش آن حضرت برگشت و در خدمت آن آقا بود تا رحلت كرد.(121)


مقام توبه كننده نزد خدا 

قصابى علاقمند به دختر همسايه اش شده بود. روزى كه پدر و مادر دختر او را براى كارى به روستايى فرستاده بودند، قصاب نزد آن دختر رفت و خواست به او نزديك شود، اما آن دختر به او گفت : علاقه من به تو بيش از علاقه تو به من مى باشد، ولى من از خدا مى ترسم ! قصاب گفت : عجب تو از خدا مى ترسى ، اما من از خدا نترسم ؟! آنگاه توبه كرد، دختر را تنها گذاشت و به طرف روستاى خود حركت كرد.
هوا بسيار گرم بود، تشنگى شديد بر قصاب عارض شد بطورى كه نزديك بود هلاك شود. در اين هنگام پيامبر آن زمان را ديد و از او كمك خواست . پيامبر گفت : بيا تا از اين خدا بخواهيم كه ابرى بفرستد تا در سايه آن راه برويم و به آبادى برسيم . قصاب گفت : من كه كار خيرى نكرده ام تا دعايم مستجاب شود. پيامبر گفت : من دعا مى كنم و تو آمين بگو. پيامبر دعا كرد و قصاب آمين گفت . ناگاه ابرى آمد و تا آبادى شان بر سر آنها سايه افكند و چون به نقطه جدايى رسيدند، قصاب از پيامبر خداحافظى كرد كه به خانه خود برود، ابر هم بر بالاى سر او رفت . پيامبر خدا نزد قصاب بازگشت و به او گفت : ابر بالاى سر تو آمد، بگو كه چه عملى انجام داده اى ؟ قصاب جريان خود را بازگو كرد.
پيامبر خدا فرمود:
توبه كننده در نزد خدا مقام و منزلتى دارد كه براى احدى از مردم چنان منزلتى وجود ندارد. (122)


چرا انتقام مرا نمى گيرى ؟ 

شخصى گمركچى ، يكى از شيعيان را كه مى خواست به زيارت قبر على (ع ) برود، اذيت كرده و او را به شدت كتك زد. مرد شيعه كه به سختى مضروب و ناراحت شده بود، گفت : به نجف مى روم و از تو به آن حضرت شكايت مى كنم . گمرگچى گفت : برو هر چه مى خواهى بگو كه من نمى ترسم .
مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را به قبر مطهر اميرامؤمنين رسانيد و پس از انجام مراسم زيارت ، با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى اميرمؤمنان ، بايد انتقام مرا از گمركچى بگيرى .
مرد، در طى روز، چند بار ديگر به حرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تكرار كرد. آن شب در عالم خواب آقايى را ديد كه بر اسب سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند ماه شب چهارده حضرت مى درخشيد. حضرت ، مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجه حضرت شده ، پرسيد: شما كيستيد؟ حضرت فرمود: من على بن ابى طالب هستم ، آيا از گمركچى شكايت دارى ؟ مرد عرض كرد: بله اى مولاى من ، او به خاطر دوستى شما، مرا به سختى آزرده است و من از شما مى خواهم كه از او انتقام مرا بگيريد.
حضرت فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. مرد عرض كرد: از خطاى او نمى گذرم . حضرت سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از مرد خواست كه گمركچى را عفو كند، اما در هر بار، مرد با سماجت بسيار بر خواسته اش ‍ اصرار ورزيد. روز بعد مرد خواب خود را براى زائرين تعريف كرد، همه گفتند: چون امام فرموده كه او را ببخشى ، از فرمان امام سرپيچى نكن . باز هم مرد، حرفهاى ديگران را قبول نكرد و دوباره به حرم رفت و خواسته اش ‍ را يك بار ديگر تكرار كرد. آن شب هم ، مانند شب قبل امام (ع ) در خواب او ظاهر شده و به وى گفت : از خطاى گمركچى بگذر. اين بار نيز، آن مرد حرف امام را نپذيرفت .
شب سوم امام به او فرمود: او را ببخش ؛ زيرا كار خيرى كرده است و من مى خواهم تلافى كنم . مرد پرسيد: مولاى من ، اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده است ؟ حضرت اسم او و پدر و جدش را گفت و فرمود: چند ماه پيش در فلان روز و فلان ساعت ، او با لشكرش از سماوه به سمت بغداد مى رفت ، در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، از اسب پياده شد و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان لشكرش پا برهنه حركت نمود تا اين كه گنبد از نظرش ناپديد شد. از اين جهت ، او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .
مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به شهر خود مراجعت نمود. چون در ميان راه به گمركچى رسيد، او پرسيد: آيا شكايت مرا به امام كردى ؟ مرد پاسخ داد: آرى ، اما امام تو را به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان نموده بودى ، عفو كرد. سپس ماجرا را بطور دقيق براى وى بازگو كرد. وقتى گمركچى فهميد كه خواب مرد درست و مطابق واقع مى باشد، بلند شد و دست و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت : به خدا قسم ، هر چه امام فرموده حق و راست است . سپس او از عقيده باطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد، و به همين مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان كرد. آنگاه همراه زائران به زيارت قبر اميرالمؤمنين (ع ) رفت و در نجف ، هزار دينار بين فقراى شيعه تقسيم نمود و بدين ترتيب عاقبت به خير شده و به راه راست هدايت گرديد.(123)


آن چه عددى است كه ...؟ 

شخصى يهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسيد: يا على عددى را به من بگو كه قابل تقسيم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد، بى آن كه در تقسيم بر اين اعداد، باقيمانده بياورد.
على (ع ) به او فرمود: اگر چنين عددى را به تو بگويم ، اسلام را قبول مى كنى ؟ مرد يهودى گفت : آرى .
فرمود: روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب كن ، همان عددى خواهد شد كه تو مى خواهى . مرد يهود 7 روز هفته را در 360 روز سال ضرب كرد(124)، حاصل عدد 2520 شد كه قابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 مى باشد، بدون آن كه چيزى باقى بماند.
يهودى ، پس از شنيدن اين پاسخ صحيح و مشكل ، طبق تعهد خود اسلام را قبول كرد. (125)


پنجاه سال در جستجوى تو بوده ام  

بريهه (يا بريه ) از دانشمندان و راهبان بزرگ مسيحى بود. هشام بن حكم يار و شاگرد برجسته امام صادق و امام كاظم - عليهماالسلام - در باره اسلام ناب با او مباحثات طولانى كرد و سرانجام او را به خدمت امام موسى بن جعفر (ع ) آورد و ماجراى بحثهايش را با بريهه به عرض امام (ع ) رسانيد.
امام كاظم (ع ) به بريهه كه بزرگ مسيحيان آن عصر بود، فرمود: تا چه اندازه به كتاب آسمانى مذهب خودتان (انجيل ) آگاهى دارى ؟ عرض كرد: كاملا بر آن آگاهى دارم . امام فرمود: آگاهى تو به معانى انجيل تا چه اندازه است ؟ در پاسخ گفت : من اطمينان كامل در آگاهى وسيع خود به معانى انجيل دارم .
امام كاظم (ع ) مقدارى از انجيل را خواند، بريهه آنچنان مجذوب شد كه همان دم عرض كرد: مدت پنجاه سال است كه در جستجوى تو يا مثل تو بوده ام و امروز گمشده ام را يافتم . ناگاه شهادتين را بر زبان جارى ساخت و قبول اسلام كرد، همسر او هم پس از اطلاع از اين جريان به اسلام ايمان آورد. (126)


چرا رنگت پريد 

در ميان بنى اسرائيل ، زنى آلوده و ناپاك ، به قدرى زيباروى بود كه هر كس او را مى ديد، فريفته او مى شد. در خانه او هميشه باز بود. خودش بر تختى روبروى در خانه مى نشست ، تا آلودگان را به خود جلب كند. هر كس كه مى خواست بر او وارد گردد و با او آميزش كند، مى بايست قبلا ده دينار بپردازد.
روزى عابدى وارسته ، از جلو خانه او عبور كرد كه ناگاه چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده افتاد. به يك نظر شيفته او شد و بى اختيار وارد خانه گشت . از آنجا كه پول نداشت ، پارچه اى را كه به همراه داشت فروخت و ده دينار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست .
همين كه دست به سوى آن زن دراز كرد، با خود گفت : خداى بزرگ الان مرا در حالى مى بيند كه غرق در گناه و كار حرامم ، اى واى ! ديدى كه با اين عمل ، تمامى عباداتم از بين رفت و...
از شدت ناراحتى در خود فرو رفت و از ترس رنگ از رخسارش پريد، وضع عجيبى پيدا كرد و... زن آلوده به او گفت : چه شد؟ چرا رنگت پريد؟ چرا يك دفعه دگرگون شدى ؟ عابد گفت : من از خدا مى ترسم . اجازه بده از خانه بيرون روم . زن گفت : واى بر تو! مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من بنشينند و به اين آرزو برسند، و تو كه به اين آرزو رسيده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟ عابد گفت : من از خدا مى ترسم ، پولى كه به تو دادم حلال تو باشد، اجازه بده از خانه بيرون روم .
او سرانجام اجازه داد. عابد با حالى پريشان در حالى كه از خوف خدا آه و ناله مى كرد، فرياد مى زد: واى بر من ! خاك بر سر من ! واى ... واى ... و از خانه بيرون رفت .
همين حال و وضع عجيب عابد، خوف و وحشتى غير قابل انتظار در دل آن زن به وجود آورد و با خود گفت : اين مرد با آن كه مى خواست نخستين گناه را مرتكب شود اين طور از خدا ترسيد كه نزديك بود هلاك شود، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده و غرق در گناهم . همان خدايى كه عابد از او ترسيد، خداى من نيز هست . من بايد بيش از او، از خدايم ترسان باشم . همان دم پشيمان شد و از گناهان گذشته اش توبه حقيقى كرد و در خانه را به روى خود بست ، لباس كهنه اى پوشيد، و مشغول عبادت خداى توبه پذير گرديد.
بعد از مدتى با خود گفت : اگر من به سراغ آن عابد بروم و حال خود را بگويم ، شايد با او ازدواج كنم و در حضور او احكام و مسائل دينى را بياموزم و او ياور خوبى در عبادت و پاك سازى من گردد و جبران گذشته ام را نمايم . اموال و خادمان و اثاثيه خود را بر داشت و وارد روستايى شد كه عابد مذكور در آنجا بود و از محل سكونت عابد جويا شد. به عابد خبر دادند كه زنى در جستجوى تو است ، عابد از خانه بيرون آمد، وقتى كه آن زن را ديد، به ياد گناهش افتاد و از خوف خدا نعره اى كشيد و افتاد و جان سپرد.
زن محزون و غمناك شد، با خود گفت : من از خانه ام به خاطر اين عابد بيرون آمدم تا با او ازدواج كنم ، ولى چنين پيش آمد. از مردم پرسيد: آيا عابد فاميلى دارد؟ به او گفتند: او برادرى صالح و نيكوكار ولى تهيدست و فقير دارد. آن زن به سراغ برادر عابد رفت و با او ازدواج كرد و از او داراى پنج فرزند گرديد. (127)


چهل سال گناه

در دوران حضرت موسى (ع ) در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد. مؤمنين هفتاد مرتبه به استسقاء و طلب باران رفتند، دعايشان مستجاب نشد، يك شب موسى بن عمران به كوه طور رفت و مناجات و گريه زيادى كرد و بعد عرض كرد: پروردگارا! اگر مقام و منزلت من در نزد تو بى ارزش ‍ شده ، از تو مى خواهم به مقام پيامبرى كه وعده دادى در آخر الزمان مبعوث كنى ، باران رحمتت را بر ما نازل فرما.
خطاب آمد: اى موسى ! مقام و منزلت تو در نزد ما بى ارزش نشده ، تو در پيش ما وجيه و آبرومندى ، ليكن در ميان شما شخصى است كه مدت چهل سال است آشكارا معصيت مرا مى كند، اگر او را از ميان خود بيرون كنيد من باران رحمتم را بر شما نازل مى كنم .
موسى (ع ) در ميان بنى اسرائيل فرياد بر آورد: اى بنده اى كه چهل سال است معصيت پروردگار مى كنى ، از ميان ما بيرون رو تا خداوند باران رحمتش را بر ما نازل كند كه به خاطر تو ما را از رحمتش محروم كرده است .
آن مرد عاصى نداى حضرت موسى را كه شنيد، فهميد او مانع نزول رحمت الهى است ، با خود گفت : چه كنم اگر بمانم خداوند رحمت نمى فرستد، و اگر از ميان آنها بيرون بروم ، مرا خواهند شناخت و آنگاه رسوا و مفتضح خواهم شد. عرض كرد: الهى مى دانم كه معصيت تو را كردم ، از روى جهل و نادانى گناه و عصيان كردم ، حال به درگاه با عظمت تو آمده ام در حالى كه از كرده ها و اعمال خود نادم و پشيمانم ، توبه كردم ، قبولم نما و به خاطر من رحمتت را از اين جماعت منع نكن !!
هنوز سخنش تمام نشده بود كه ابرى ظاهر شد و باران زيادى باريد.
حضرت موسى (ع ) عرض كرد: خداوندا! تو باران رحمت بر ما نازل كردى با آن كه كسى از ميان ما بيرون نرفت ، خطاب رسيد: اى موسى ! همان كسى كه به خاطر او رحمتم را از شما قطع كردم ، حال به واسطه او براى شما رحمتم را فرو فرستادم . موسى عرض كرد: خدايا آن بنده ات را به من نشان بده ، خطاب آمد: اى موسى ! من او را در حالى كه گناه و معصيت مى كرد رسوا نكردم ، حال كه توبه كرده مفتضح نمايم ؟ اى موسى ! من نمام و سخن چين را دشمن مى دارم و مى گويى خود نمامى كنم ؟ (128)