عاقبت بخيران عالم جلد ۱

على محمد عبداللهى

- ۹ -


نرجس - س - كنيز يا شاهزاده ؟ 

بشر بن سليمان مى گويد: يك روز خادم امام على النقى كه كافور نام داشت از طرف آن حضرت نزد من آمد و گفت : امام (ع ) تو را مى خواهد. موقعى كه من به حضور آن حضرت مشرف شدم و نشستم به من فرمود: تو از فرزندان انصار بشمار مى روى ، ولايت و دوستى ما اهل بيت از زمان پيامبر خدا هميشه در ميان شما بوده است ، شما پيوسته محل اعتماد ما بوده ايد. من در نظر دارم كه تو را در ميان شيعيان به فضيلتى مقدم بدارم و جا دارد كه تو بر آن سبقت بگيرى ، من تو را به اسراى آگاه مى كنم ، كه از جمله آنها اين است كه تو را مى فرستم تا كنيزى را برايم خريدارى نمايى .
آنگاه آن حضرت نامه نيكويى به خط و لغت فرنگى نوشت و آن را به مهر مبارك خود ممهور نمود، كيسه زرى بيرون آورد كه حاوى دويست و بيست اشرفى بود و به من فرمود: اين نامه و پول را مى گيرى و به طرف بغداد مى روى و در موقع صبح فلان روز بر سر پل حاضر مى شوى ، موقعى كه كشتى اسيران به ساحل رسيد گروهى از كنيزان را در آن خواهى ديد، پس از آن گروهى از كارگزاران بنى عباس و جمع قليلى از جوانان عرب را مى بينى كه در اطراف اسيران اجتماع مى كنند.
تو در آن موقع از دور به برده فروشى نظر كن كه نام وى عمر و بن يزيد است . در آن موقعى كه وى كنيزان خود را به مشتريان عرضه مى كند تو آن كنيزى را از او خريدارى مى كنى كه داراى فلان و فلان اوصاف است . آنگاه امام پس از اين كه اوصاف را براى من شرح داد، فرمود: آن كنيز جامه حريرى پوشيده ، وى از نظر كردن مشتريان و دست نهادن بر بدنش ‍ جلوگيرى مى كند، همين كه صداى رومى او را از پشت پرده شنيدى بدان كه به زبان رومى مى گويد: آه كه پرده عصمتم پاره شد. در همين موقع است كه يكى از خريداران مى گويد: من اين كنيز را براى اينكه با عفت و عصمت است به مبلغ سيصد اشرفى مى خرم . ولى آن كنيز به لغت عبرى به آن شخص خريدار مى گويد: اگر تو به شكل و شمايل حضرت سليمان و صاحب پادشاهى وى شوى و نزد من آيى ، من به تو رغبت نشان نخواهم داد، مال خود را ضايع منما و در عوض من مده !!
پس از اين گفتگوها است كه آن برده فروش به آن كنيز مى گويد: نمى دانم با تو كه به هيچ خريدارى راضى نمى شوى چه عملى انجام دهم ، در صورتى كه جز فروختن تو چاره اى نخواهد بود؟! آن كنيز در جواب خواهد گفت : چه قدر عجله مى كنى ؟ آيا چنين نيست كه بايد مشترى مطابق ميل من پيدا شود كه من از لحاظ وفادارى و ديانت به وى اطمينان داشته باشم ؟!
همين كه گفتگو بدين جا رسيد، تو نزد صاحب آن كنيز مى روى و مى گويى : من نامه اى را از يكى از اشراف و بزرگان آورده ام كه با لغت و خط فرنگى از روى محبت و مهربانى نوشته شده و او كرم و سخاوت و وفادارى خود را در اين نامه درج كرده است ، شما اين نامه را به آن كنيز بده ، چنانچه پس از قرائت به صاحب اين نامه راضى شود، من از طرف آن مرد شريف وكالت دارم كه اين كنيز را از برايش خريدارى نمايم .
بشر بن سليمان مى گويد: آنچه كه امام على النقى (ع ) فرموده بود عملى شد و من هم آنها را انجام دادم . موقعى كه چشم آن كنيز به نامه مبارك حضرت امام (ع ) افتاد بسيار گريست ، آنگاه به عمرو بن يزيد گفت : مرا به صاحب اين نامه بفروش ، آنگاه سوگندهاى بزرگى خورد و گفت : چنانچه مرا به صاحب اين نامه نفروشى من خودم را هلاك خواهم كرد!!
بشر مى گويد: من پس از اين جريان درباره قيمت كنيز با آن برده فروش ‍ گفتگوى بسيار كردم تا اين كه وى به همان قيمتى كه حضرت امام على النقى (ع ) فرموده بود راضى شد. پس از اين كه من پول را دادم و كنيز را خريدارى كردم وى خندان و خوشحال با من به طرف آن خانه اى كه در بغداد گرفته بودم ، آمد. وقتى داخل خانه شديم ، ديدم وى نامه حضرت را مى بوسيد به چشمان خود مى ماليد صورت و بدن خود را مى نهاد. من با تعجب به آن كنيز گفتم : نامه اى را مى بوسى كه صاحب آن را نمى شناسى ؟!! وى در جوابم گفت : اى شخصى كه عظمت و بزرگوارى فرزندان و اوصياى پيامبران پى نبرده اى ! كاملا به حرفهاى من توجه كن تا تو را از اوضاع و احوال خودم آگاه نمايم :
بدان كه من مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر روم مى باشم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمود بن صفا، وصى حضرت عيسى (ع ) مى باشد. جدم قيصر مى خواست مرا در سن سيزده سالگى براى پسر برادر خود تزويج كند، پس ‍ از اين تصميم بود كه تعداد سيصد نفر از نسل حواريون عيسى و علماى نصارى و عابدهاى آنان و تعداد هفتصد نفر از متنفذين و تعداد چهار هزار نفر از سرلشكران و بزرگان سپاه و سركردگان قبايل را در قصر خود جمع كرد. آنگاه دستور داد تختى را حاضر كردند كه آن را در ايام پادشاهى خود به انواع و اقسام جواهر مرصع كرده بود، آن تخت را بر روى چهل پايه نصب نمودند، بتها و صليبهاى خود را بر بلندى هاى آن قرار دادند.
پسر برادر خود را برفراز آن تختها جاى داد. در همين موقع بود كه كشيشان ، انجيلها را براى تلاوت سردست گرفتند. ناگاه بتها و صليبها همه سرنگون و بر زمين افتادند. پايه هاى تخت خراب و تخت واژگون شد، برادرزاده پادشاه از تخت به زير افتاد و بيهوش گرديد.
همين كه كشيش ها با اين منظره مواجه شدند رنگشان دگرگون و اعضاى آنان دچار رعشه و لرزه شد! بزرگ آنان به جدم گفت : اى پادشاه ! ما را از اين موضوع معاف بدار؛ زيرا نحوستهايى كه از اين ازدواج بروز كرد نشان مى دهند كه دين مسيح به زودى باطل خواهد شد. جدم اين پيش آمد را به فال بد گرفت . آنگاه به كشيشها و علما گفت : اين تخت را براى دومين بار نصب كنيد و صليبها را به جاى خود قرار دهيد.
برادر اين داماد بدبخت را به اينجا بياورند شايد سعادت وى پس از ترويج او با دختر باعث بر طرف شدن اين نحوستها شود. موقعى كه دستور جدم را عملى كردند و برادر داماد را بر فراز تخت جاى دادند و كشيش ها به تلاوت انجيل مشغول گرديدند، با همان منظره مواجه شدند و نحوست اين برادر كمتر از نحوست وى نبود. آنان نتوانستند بفهمند كه اين موضوع از سعادت ديگرى است ، نه براى نحوست آن دو برادر.
پس از اين جريان بود كه مردم پراكنده شدند و جدم داخل حرم سراى خود شد و پرده هاى خجلت را در آويخت . همين كه شب شد و من خوابيدم در عالم رويا ديدم حضرت مسيح و شمعون و گروهى از حواريون در قصر جدم اجتماع كرده اند، منبرى از نور كه سر به فلك كشيده بود در همان موضعى نصب نموده اند كه جدم آن تخت را نصب كرده بود. آنگاه ديدم حضرت محمد(ع ) با دامادش على (ع ) و گروهى از امامان قصر جدم را به نور خود روشن نمودند. پس از ورود آن بزرگوار حضرت مسيح (ع ) را ديدم كه با ادب تمام و با كمال تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبيا شتافت .
پيامبر اسلام به حضرت مسيح فرمود: يا روح الله ! ما آمده ايم مليكه را كه فرزند وصى تو شمعون است براى اين فرزندم خواستگارى نماييم ، آنگاه به حضرت امام حسن عسگرى (ع ) فرزند آن كسى كه تو نامه او را به من دادى اشاره نمود. بعد از اين گفتگوها پيامبر اسلام رو به شمعون كرد و فرمود: شرافت دنيوى و اخروى نصيب تو شده ، آيا با آل محمد وصلت مى نمايى ؟! شمعون گفت : آرى وصلت مى نمايم . در همين موقع بود كه عموم آنان بر فراز منبر رفتند و پيامبر اسلام خطبه اى خواند و با حضرت مسيح مرا براى امام حسن عسگرى عقد كردند و حضرت خاتم الانبيا با حواريون بر آن عقد گواه شدند.
موقعى كه از خواب بيدار شدم از بيم آن كه مبادا كشته شوم آن خواب را براى جدم نقل ننمودم ، اين گنج رايگان را در سينه نهان كردم ، آتش محبت حضرت امام حسن عسگرى (ع ) روز به روز در كانون سينه ام به شدت مشتعل مى شد، سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا مى داد. سرانجام كار من به جايى رسيده بود كه از خوردن و آشاميدن محروم شدم ، هر روز چهره ام زرد و از بدنم كاهيده مى شد، آثار عشق نهانى از باطن به ظاهر بروز مى كرد. در شهرهاى روم دكترى نبود مگر اين كه جدم او را براى معالجه من احضار كرد، ولى معالجات آنان كوچكترين اثرى نمى بخشيد. پس از اينكه كه جدم از آن معالجات نتيجه اى نگرفت ، يك روز به من گفت : اى نور چشمانم ! آيا در دل آرزوى دنيوى دارى تا من آن را برآورم ؟! گفتم : اى جد عزيز! من درهاى شفا و فرج را به روى خود بسته مى بينم . اگر آن اذيت و آزارهايى را كه در زندان به مسلمين اسير مى رسانى برطرف كنى ، غل و زنجير از گردن آنان بردارى ، ايشان را آزاد نمايى ، اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش مرا شفا دهند. موقعى كه جدم اين خواسته مرا انجام داد من اندكى اظهار صحت كردم . مختصرى غذا خوردم . بعد از اين جريان بود كه جدم اسيران مسلمين را عزيز و گرامى مى داشت .
مدت چهارده شب كه از اين موضوع گذشت ، در عالم خواب ديدم كه حضرت فاطمه - س - در حالى كه حضرت مريم - س - با هزار كنيز از حواريون بهشتى او را همراهى مى كردند به ديدن من آمدند.
حضرت مريم به من فرمود: اى بانوى با عظمت حضرت زهراى اطهر مادر شوهر تو امام حسن عسگرى مى باشد. من دست به دامن فاطمه اطهر شدم و پس از اين كه گريستم به آن حضرت گفتم : فرزندت حضرت عسگرى به من جفا و از ديدن من ابا مى كند.
فاطمه زهرا در جوابم فرمود: چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد در صورتى كه تو براى خدا قائل به شريك هستى و بر مذهب ترسايانى و خواهرم حضرت مريم از دين تو بيزارى مى جويد، چنانچه مايل باشى خدا و حضرت مريم از تو راضى باشند و امام حسن عسگرى به ديدن تو بيايد بايد اسلام بياورى و بگويى : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله .
وقتى من اين دو جمله را گفتم حضرت زهرا مرا به سينه خود چسبانيد، آنگاه به من فرمود: اكنون در انتظار فرزندم باش كه من وى را به سوى تو خواهم فرستاد. موقعى كه از خواب بيدار شدم همچنان آن دو جمله را به زبان جارى مى نمودم و در انتظار ديدار امام عسگرى به سر مى بردم . همين كه شب آينده فرا رسيد، من خوابيدم و خورشيد جمال آن حضرت را در عالم رؤ يا ديدم ، در عالم خواب به آن بزرگوار گفتم : اى محبوب من ! بعد از اين كه دلم را اسير محبت خويش نمودى پس چرا از زيارت جمالت محرومم كردى ؟! فرمود: من بدين جهت نزد تو نمى آمدم كه مشرك بودى ، اكنون كه مسلمان شدى همه شب نزد تو خواهم بود با اين كه خداى توانا من و تو را به حسب ظاهر به يكديگر برساند و...
بشر بن سليمان مى گويد: از او پرسيدم كه چگونه در ميان اسيران جا گرفتى و بدين جا آمدى ؟! وى گفت :
حضرت امام حسن عسگرى در يكى از شبها به من فرمود: جد تو در فلان روز لشكرى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خود او نيز به دنبال آنان مى رود، تو نيز خود را به طورى كه شناخته نشوى در ميان كنيزان و خدمتگزاران مى اندازى و از فلان راه به دنبال جد خود مى روى . موقعى كه من گفته امام حسن عسگرى را انجام دادم پيشروان لشكر مسلمين با ما مصادف شدند و ما را اسير نمودند. آخر كار من همان بود كه تو مشاهده كردى و تاكنون غير از تو كسى نمى داند كه من دختر پادشاه روم هستم . وقتى اسرار تقسيم كردند من سهم پيرمردى شدم ، وى از نام من پرسش كرد، به آن كنيز گفتم : نام من نرجس است ، او گفت : اين نام كنيزان است .
بشر مى گويد: من آن بانوى معظمه را به سامرا بردم و به حضرت امام على النقى (ع ) سپردم . حضرت رو به آن بانو كرد و فرمود: خداى توانا چگونه تو را از عزت دين مقدس اسلام و ذلت دين نصارى و بزرگوارى حضرت محمد و فرزندان او آگاه نمود؟ وى در جواب امام هادى (ع ) گفت : يا بن رسول الله ! موضوعى را كه تو از من بهتر مى دانى چگونه شرح دهم ؟ امام هادى به او فرمود: من مى خواهم تو را به يكى از دو موضوع خوشحال و مسرور نمايم ، يا اين كه مبلغ ده هزار اشرفى به تو عطا كنم و يا اين كه تو را از شرافت ابدى آگاه نمايم ؟ او در جواب امام (ع ) گفت : مرا از شرافت ابدى آگاه نما؛ زيرا من ارزشى براى مال دنيا قائل نيستم . امام (ع ) فرمود: بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه شرق و مغرب عالم خواهد شد و زمين را پس از آن كه پر از ظلم و ستم شده باشد، پر از عدل و داد خواهد كرد.
آن بانوى باسعادت گفت : يك چنين فرزندى از چه كسى نصيب من خواهد شد؟ فرمود: از آن كسى كه پيامبر اسلام تو را براى او خواستگارى نمود. بعد از اين سخنان بود كه امام هادى از آن بانوى محترمه سوال كرد: حضرت مسيح (ع ) و وصى او تو را به عقد چه كسى در آوردند؟ گفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسگرى . فرمود: فرزند مرا مى شناسى ؟ گفت از آن موقعى كه من به دست بهترين زنان عالم يعنى حضرت زهرا مسلمان شدم شبى بر من نگذشته است كه امام عسگرى نزد من نيامده باشد.
آنگاه امام (ع ) به كافور خادمش فرمود: برو خواهرم حكيمه خاتون را حاضر نما. وقتى حكيمه خاتون وارد شد حضرت هادى (ع ) به وى فرمود: خواهر اين همان كنيزى است كه مى گفتم . حكيه خاتون آن بانوى با سعادت مرا در برگرفت و نوازش بسيار كرد. امام هادى (ع ) به حكيمه خاتون فرمود: او را به خانه خود ببر، واجبات و مستحبات مذهبى را به او تعليم بده كه وى زوجه فرزندم حسن و مادر حضرت صاحب الامر است . (142)


خدايا از رسول تو گذشت تو هم ... 

پيامبر اسلام (ص ) در آخرين روزهاى عمر شريفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمودند: اى مردم ! خدايم حكم كرده و قسم ياد نموده كه از ظلم نگذرد، مگر آن كه عفو مظلوم و يا قصاص را در پى داشته باشد. من شما را سوگند مى دهم كه هر كس مورد ظلم من قرار گرفته ، بر خيزد و مرا قصاص كند؛ زيرا قصاص در دنيا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است .
شخصى به نام سوادة بن قيس از جا برخاست و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! روزى شما از طائف بر مى گشتيد و من به استقبال شما آمده بودم . شما بر ناقه سوار بوديد و چوب ممشوق در دست داشتيد. پس چوب را بلند كرديد تا به ناقه بزنيد، اما به شكم من اصابت كرد و من نمى دانم عمدى بود يا از روى خطا! پيامبر(ص ) فرمود: پناه بر خدا اى سواده ، كه عمدا زده باشم ، آنگاه فرمودند: اى بلال نزد دخترم فاطمه برو و چوب ممشوق را از او بگير و بياور.
بلال به خانه حضرت زهرا -س - رفت و گفت ، آن چوب را به من بده . آن حضرت فرمودند: امروز چه وقت آن چوب است ؟ پدرم با آن چوب مى خواهد چه بكند؟ بلال گفت : پدرت با مردم وداع كرده است ! حضرت زهرا صيحه اى كشيد و گفت : واحزناه اى حبيب خدا و اى محبوب قلبها سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورده و به محضر رسول خدا تقديم كرد.
پيامبر فرمودند: سواده كجاست ؟ عرض كرد: اينجا هستم يا رسول الله . حضرت فرمودند: بيا قصاص بنما تا راضى شوى ! سواده گفت : يا رسول الله ! شكم خود را برهنه بنماييد. حضرت لباس خود را كنار زدند. سواده گفت : اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهيد لبانم را بر شكم مبارك شما بگذارم ؟ حضرت اجازه دادند. سواده شكم مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت : خدايا به شكم مطهر رسول خدا(ص ) تو را سوگند مى دهم كه مرا از عذاب قيامت حفظ بنمايى .
حضرت فرمود: اى سواره ! آيا عفو مى كنى يا قصاص مى نمايى ؟
سواده گفت : عفو مى كنم اى رسول خدا! سپس حضرت (ص ) فرمودند: خدايا! سواده از رسول تو گذشت ، تو هم او را عفو بنما. (143)


پيامبرانى كه نامشان روى سنگ بود! 

آنگاه كه امير مؤمنان على (ع ) زمام امور خلافت را به دست گرفت ، در اين ايام ، روزى در نخيله بود، پنجاه نفر از يهوديان به محضر آن حضرت رسيده و عرض كردند: ما در كتابهاى خود ديده ايم كه خبر داده اند از سنگى عظيم كه نام هفت نفر از پيامبران در آن نوشته شده و آن سنگ در همين سرزمين است ولى هر چه كاوش كرديم آن را نيافتيم . امام على (ع ) همراه آنها از نخليه بيرون آمد و چند قدم راه پيمود تا به تل ريگى رسيدند. على (ع ) همانجا توقف كرد و فرمود: آن سنگ زير اين ريگهاست .
يهوديان عرض كردند: ما نمى توانيم آن همه ريگ را برداريم تا آن سنگ را بنگريم . امام على (ع ) متوجه خدا شد و از درگاهش خواست كه آن ريگها را به اطراف پراكنده ساخت و در نتيجه ، آن سنگ نمايان شد و على (ع ) به يهوديان فرمود: آن نامها در آن طرف سنگ كه روى زمين قرار گرفته ، ثبت شده است .
آنها با بيل و كلنگى كه همراه داشتند، هر چه در توانشان بود، كوشيدند تا سنگ را به آن سو برگردانند، ولى از عهده اين كار بر نيامدند.
در اين هنگام على (ع ) به پيش آمد و با دست پر توان خود، آن سنگ را به جانب ديگر انداخت . در نتيجه آن طرف سنگ كه نام هفت پيامبر در آن نوشته بود، آشكار شد.
يهوديان ديدند كه در آن ، نامهاى : نوح ، ابراهيم ، موسى ، داود، سليمان ، عيسى و محمد نوشته شده ، هماندم نور حقانيت اسلام بر قلبشان تابيد و شهادتين را به زبان جارى كرده و به مسلك مسلمانان در آمدند.(144)


صوت خوش قرآن  

ابو عمره معروف به زازان عجمى و ايرانى بود و آن قدر پيش رفت كه از ياران مخصوص اميرمؤمنان على (ع ) گرديد.
سعد خفاف مى گويد: شنيدم زازان با صداى بسيار خوب و غمگين (با اين كه عجمى بود) قرآن مى خواند. به او گفتم : آيات قرآن را خيلى خوب مى خوانى ، از چه كسى آموخته اى ؟ لبخندى زد و گفت : روزى امير مؤمنان على (ع ) از كنار من عبور كرد. من شعر مى خواندم ، صوت عالى داشتم ، به گونه اى كه آن حضرت از صداى من تعجب كرد و فرمود: اى زازان چرا قرآن نمى خوانى ؟ عرض كردم : قرائت قرآن نمى دانم جز آن مقدارى كه در نماز بر من واجب است .
آن حضرت به من نزديك شد و در گوشم سخنى فرمود كه نفهميدم چه بود. سپس فرمود: دهانت را باز كن ، دهانم را گشودم ، آب دهانش را به دهانم ماليد، سوگند به خدا قدمى از حضورش برنداشتم كه در هماندم در يافتم همه قرآن را به طور كامل حفظ هستم و پس از اين جريان ، به هيچ كس (در آموزش قرآن ) نيازى پيدا نكردم .
سعد مى گويد: اين قصه را براى امام باقر(ع ) نقل كردم ، فرمودند: زازان راست مى گويد، امير مؤمنان على (ع ) براى زازان به للّه للّه اسم اعظم خدا دعا كرد كه چنين دعايى هميشه مستجاب مى شود. (145)


هيچ چيز از خدا پنهان نيست  

مردى از اهل شام به مدينه آمده بود و زياد خدمت امام باقر(ع ) رفت و آمد داشت و در مجلسش حاضر مى شد. روزى به امام (ع ) گفت : محبت و دوستى با شما مرا به اين مجلس نمى آورد، در روى زمين كسى نيست كه پيش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد. مى دانم فرمانبرى خدا و رسول و اطاعت امير المؤمنين (حاكم وقت ) در دشمنى كردن با شماست ولى چون تو را مردى فصيح زبان و داراى فنون و فضايل و آداب پسنديده مى بينم ، از اين رو به مجلست مى آيم . در عوض امام باقر(ع ) با خوشرويى و گرمى به او فرمود: هيچ چيز از خدا پنهان نيست .
پس از چند روز مرد شامى رنجور گرديد، درد و رنجش شدت يافت ، آنگاه كه خيلى سنگين شد يكى از دوستان خود را طلبيد و گفت : هنگامى كه من از دنيا رفتم و جامه بر روى من كشيدى ، برو خدمت محمد بن على (ع ) و از آقا در خواست كن بر من نماز بگزارد. به او بگو: اين سفارش را قبل از مرگ خود كرده ام .
شب از نيمه گذشت . گمان كردند او از دنيا رفته و رويش را پوشيدند. بامداد رفيقش به مسجد آمد، ايستاد تا حضرت باقر(ع ) از نماز فارغ گرديد و مشغول تعقيب نماز شد. جلو رفته ، عرض كرد: يا ابا جعفر! فلان مرد شامى هلاك شد، از شما خواسته است كه بر او نماز بگذارى . فرمود: نه ، اين طور نيست . سرزمين شام سرد است ولى منطقه حجاز گرم . شدت گرماى حجاز زياد است ، بر گرد در كار او عجله نكنيد تا من بيايم . آنگاه حضرت حركت كرد، دوباره وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند.
دست مبارك را آنقدر كه مى خواست در مقابل صورت گرفت ، دعا كرد. سپس به سجده رفت تا هنگامى كه آفتاب بر آمد. در اين موقع برخاسته ، به منزل مرد شامى آمد. وقتى داخل منزل شد، مرد شامى را صدا زد، مريض ‍ جواب داد.
لبيك يا رسول الله .
امام (ع ) او را نشانيد و تكيه اش داد. شربت سويقى (شربتى كه از آرد گندم يا جو درست مى كنند) طلب كرد، با دست خويش آن را به او داد. به خانواده اش فرمود: شكم و سينه اش را با غذاى سرد خنك نگه داريد و از منزل خارج شد. طولى نكشيد مرد شامى حالش خوب شد و همان لحظه خدمت امام (ع ) آمد و عرض كرد: مى خواهم در خلوت با شما ملاقات كنم ، ايشان برايشان خلوت كردند.
مرد شامى گفت : شهادت مى دهم كه تو حجت خدايى بر خلق و تو آن درى هستى كه بايد از آن در داخل شد و هر كس جز اين راه را برود نا اميد و زيانكار است .
حضرت فرمود: تو را چه رسيد؟
مرد شامى گفت : هيچ شك و شبهه اى ندارم كه روح مرا قبض كردند، مرگ را به چشم خود آشكارا ديدم ، در اين هنگام ناگاه صداى كسى را به گوش خود شنيدم كه مى گفت :
روح او را برگردانيد، محمد بن على (ع ) بازگشت او را از ما خواسته است . حضرت فرمود: مگر نمى دانى خداوند بعضى از بندگان را دوست دارد ولى عملشان را نمى خواهد؟ برخى را دوست ندارد ولى عملشان را مى خواهد؟ يعنى تو در نزد خدا دشمن بودى ، اما محبت و دوستيت با ما در نزد خدا محبوب بود. راوى گفت : آن مرد شامى از آن پس جزء اصحاب حضرت باقر(ع ) گرديد. (146)


صبر بر همين زندگانى بهتر است  

حضرت رسول - ص - فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى زيبا و خوش ‍ سيما بود، زندگى خود را به وسيله درست كردن زنبيل از برگ خرما مى گذرانيد. روزى از در خانه پادشاه مى گذشت ، كنيز خانه پادشاه او را ديد. وارد قصر شد و حكايتى از زيبايى و جمال عابد براى خانم تعريف كرد. خانم گفت : با نقشه اى او را داخل قصر كن . همين كه عابد داخل شد، چشم همسر سلطان كه به او افتاد از حسن جمالش در شگفت شد. در خواست نزديكى كرد. عابد امتناع ورزيد، زن دستور داد درهاى قصر را ببندند.
به او گفت : غير ممكن است ، بايد از تو كام گيرم و تو از من بهره . عابد چون راه چاره را مسدود ديد، پرسيد: بالاى قصر شما محلى نيست كه در آنجا وضو بگيرم ؟ زن به كنيز گفت : ظرف آبى بالاى قصر ببر تا هر چه مى خواهد انجام دهد. عابد بر فراز قصر شد و در آنجا با خود گفت : اى نفس ! مدت چندين سال عبادت را كه روز و شب مشغول بودى ، به يك عمل ناچيز مى خواهى تباه كنى ؟ اكنون خود را از اين بام به زير انداز، بميرى بهتر از آن است كه اين كار را انجام دهى . نزديك بام رفت ، ديد قصر مرتفعى است و هيچ دستاويزى نيست كه خود را به آن بياويزد تا به زمين برسد.
همين كه خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئيل شد كه فورا به زمين برو كه بنده ما از ترس معصيت مى خواهد خود را به كشتن بدهد. او را به بال خود درياب تا آزرده نشود. جبرئيل عابد را در راه چون پدرى مهربان گرفت و به زمين گذاشت . از قصر كه فرود آمد به منزل خود برگشت زنبيلهايش در همان خانه ماند. وقتى كه به خانه آمد زنش از او پرسيد: پول زنبيل ها را چه كردى ؟ گفت : امروز چيزى عايد نشد. گفت : امشب با چه افطار كنيم ؟ جواب داد: بايد به گرسنگى صبر كنيم ولى تو تنور را روشن كن تا همسايگان متوجه نشوند ما نان تهيه نكرده ايم ؛ زيرا آنها به فكر ما خواهند افتاد.
زن تنور را روشن كرده با مرد خود شروع به صحبت نمود. در اين بين يكى از زنان همسايه براى بردن آتش وارد شد. زن عابد به او گفت : خودت از تنور آتش بردار، آن زن به مقدار لازم آتش برداشت ، در موقع رفتن گفت : شما گرم صحبت نشسته ايد، نانهايتان در تنور نزديك است كه بسوزد. زن نزديك تنور آمد و ديد نانهاى بسيار خوب و مرتبى در اطراف تنور است . نانها را از تنور بيرون آورد و پيش شوهر برد و به او گفت : تو پيش خدا منزلتى دارى كه برايت نان آماده مى شود از خداوند بخواه بقيه عمر، ما را از بدبختى و ذلت نجات دهد.
عابد گفت : صبر بر همين زندگانى بهتر است . (147)


او توبه كرد و خدا او را آمرزيد 

زنى به محضر رسول خدا(ص ) آمد و اقرار به زنا نمود و تقاضاى اجراى حد الهى بر خود را كرد. زن ، پيامبر را مطلع نمود كه حامله نيز مى باشد. حضرت فرمود: وقتى بچه ات به دنيا آمد نزد من بيا. زن رفت و پس از مدتى در حالى كه نوزادى در آغوش داشت ، مراجعت نمود و تقاضاى خود را تكرار كرد. پيامبر(ص ) فرمودند به خانه ات برو و چون فرزندت از شير گرفته شد و توانست غذا بخورد نزد من بيا.
زن پس از مدتى آمد، در حالى كه قطعه نانى در دست داشت ، نزد رسول خدا(ص ) آن نان را به بچه داد و او در دهان گذاشت و خورد. حضرت رسول بچه را گرفته و به يكى از اصحاب داد و دستور فرمودند: گودالى حفر نموده و زن را تا به سينه در آن داخل كرده و مردم به او سنگ بزنند.
خالد بن وليد سنگى به سر آن زن زد كه خون از محل اصابت سنگ به صورت خالد پاشيده شد. خالد به او فحش داد. پيامبر اكرم به خالد فرمود: نه ، ساكت باش ، به خدا او توبه كرد و خدا او را آمرزيد، آنگاه پيامبر بر او نماز خواند و او را دفن كرد.(148)


چرا سگ را بر خود مقدم داشتى ؟ 

عبدالله بن جعفر از خانه اش خارج شد و به سوى باغ خود به راه افتاد. در بين راه از كنار نخلستانى كه متعلق به ديگران بود، عبور كرد. آنجا پياده شد، ديد كه غلام سياهى در آن نخلستان كار مى كند. در اين هنگام غذاى غلام را آوردند و مشغول خوردن شد. در همين حال سگى وارد نخلستان شد و نزديك غلام رفت . غلام يك قطعه نان براى او انداخت و سگ آن را خورد. غلام قطعه دوم و سوم را انداخت و سگ آنها را خورد و چيزى براى خود باقى نماند.
عبدالله پرسيد: پس چرا سگ را بر خودت مقدم داشتى ؟ گفت : اين سگ از مسافت دورى آمده و غريب و گرسنه است ، زيرا در محل ما چنين سگى نيست و من خوش نداشتم كه او را با گرسنگى رها كنم . عبدالله پرسيد: پس ‍ خودت امروز چه مى كنى ؟ او گفت : با همين حال گرسنگى ، روز را به آخر مى رسانم .
عبدالله گفت : اين غلام از من باسخاوت تر است . آنگاه از غلام سراغ صاحب نخلستان و مولاى غلام را گرفت و پيش او رفت و نخلستان و آن غلام و تمامى لوازمى كه در آنجا بود از صاحبش خريدارى كرد غلام را آزاد كرد و نخلستان و تمام وسايل را به او بخشيد. (149)


كدام حال را براى سعد مى پسندى ؟ 

امام باقر(ع ) فرمود: مردى از پيروان حضرت رسول - ص - به نام سعد بسيار فقير و بيچاره بود و جزء اصحاب صفه (150) محسوب مى شد. تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيامبر مى خواند. رسول خدا از تنگدستى سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد كه اگر مالى به دستم بيايد تو را بى نياز مى كنم .
مدتى گذشت ، اتفاقا چيزى به دست ايشان نيامد. افسردگى پيامبر بر وضع سعد و نداشتن وجهى كه او را تاءمين كند بيشتر شد. در اين هنگام جبرئيل نازل گرديد و دو درهم با خود آورد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: ما از اندوه تو براى تنگدستى سعد آگاهيم ، اگر مى خواهى از اين حال خارج شود اين دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش كند.
حضرت رسول دو درهم را گرفت . وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده كرد به انتظار ايشان جلو يكى از حجرات مقدسه ايستاد و تا نزديك آمد به او فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد: سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ، دو درهم را به او داده و فرمود: با همين سرمايه خريد و فروش كن .
سعد پول را گرفت و براى انجام فريضه در خدمت حضرت به مسجد رفت . نماز عصر و ظهر را بجا آورد. پس از پايان نماز عصر رسول اكرم فرمود: حركت كن در طلب روزى جستجو نما. سعد بيرون شد و شروع به معامله كرد، خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد به دو درهم مى فروخت . معاملات او هميشه سودش برابرى با اصل سرمايه داشت . كم كم كم وضع مالى او رو به افزايش گذاشت ، به طورى كه بر در مسجد دكانى گرفت و اموال و كالاى خود را در آنجا جمع كرده و مى فروخت . رفته رفته اشتغالات تجارتى اش زياد گرديد تا به جايى رسيد كه وقتى بلال اذان مى گفت و حضرت براى نماز بيرون مى آمد سعد را مشاهده مى كرد كه هنوز خود را براى نماز آماده نكرده و وضو نگرفته با اين كه قبل از اين جريان پيش ‍ از اذان مهياى نماز بود.
پيامبر - ص - فرمودند: سعد دنيا تو را مشغول كرده و از نماز باز داشته است . عرض مى كرد: چه كنم يا رسول الله ؟ اموال خود را بگذارم تا ضايع شود؟ به اين شخص جنسى فروخته ام مى خواهم قيمتش را دريافت كنم . از آن ديگرى كالايى خريده ام بايستى تحويل بگيرم و پولش را بپردازم .
پيامبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدياد ثروت و بازماندنش از عبادت و بندگى افسرده گشت . بيشتر از مقدارى كه در زمان تنگدستى اش متاءثر بود. روزى جبرئيل نازل شد، عرض كرد: خداوند مى فرمايد: از افسردگى تو اطلاع يافتيم ، اينك كدام حال را براى سعد مى پسندى ، وضع پيشين را يا گرفتارى و اشتغال كنونى او را به دنيا و افزايش ثروت ؟ پيامبر - ص - فرمودند: همان تنگدستى سابقش را بهتر مى خواهم ؛ زيرا دنياى فعلى او آخرتش را بر باد داد. جبرئيل گفت : آرى علاقه به دنيا و ثروت ، انسان را از ياد آخرت غافل مى كند. اگر مى خواهى كه به حال گذشته برگردد، دو درهمى را كه به او داده اى از او بگير.
رسول خدا - ص - از منزل خارج گشت و پيش سعد آمد و فرمود: دو درهمى كه به تو دادم بر نمى گردانى ؟ عرض كرد: چنان كه دويست درهم ، هم خواسته باشيد مى دهم . پيامبر فرمود: نه ، همان دو درهم را بده . سعد دو درهم را داد. چيزى نگذشت كه دنيا بر او مخالف و به حال اوليه خود برگشت . (151)


خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد 

مردى از اولاد خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسى بن جعفر(ع ) را آزار مى كرد و دشنام مى داد. هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به اميرالمؤمنين (ع ) جسارت مى كرد. روزى عده اى از بستگان حضرت عرض كردند: اجازه بدهيد تا اين فاجر را به سزاى عملش برسانيم و از شرش راحت شويم . موسى بن جعفر(ع ) آنها را از اين كار منع كرد.
حضرت محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد در جايى از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد. حضرت سوار شد از مدينه براى ملاقات او خارج گرديد. هنگامى به آنجا رسيد كه شخص در مزرعه خود كار مى كرد. موسى بن جعفر عليه السلام همان طور سواره با الاغ داخل مزرعه شد، آن مرد بانگ برداشت كه زراعت ما را پايمال كردى . از آنجا نيا! امام كاظم (ع ) همان طور مى رفت تا به او رسيد. با گشاده رويى و خنده شروع به صحبت كرد. سؤ ال نمود: چقدر خرج اين زراعت كرده اى ؟ گفت : صد اشرفى . پرسيد: چه مقدار اميدوارى بهره بردارى كنى ؟ جواب داد: غيب نمى دانم . فرمود: گفتم چقدر اميدوارى عايدت شود؟ گفت : اميدوارم دويست اشرفى عايد شود.
حضرت كيسه زرى كه سيصد اشرفى داشت به او داد و فرمود: اين را بگير، زراعتت هم براى خودت باقى است . خداوند آنچه اميدوار هستى به تو روزى خواهد داد. مرد برخاسته و سر آن حضرت را بوسيد و از ايشان در خواست كرد كه از تقصيرش بگذرد و او را عفو نمايد. حضرت تبسم نموده و به ديار خود بازگشتند.
بعد از اين پيشآمد روزى آن مرد را ديدند در مسجد نشسته است . همين كه چشمش به موسى بن جعفر(ع ) افتاد و گفت : الله اعلم حيث يجعل رسالته ، خدا مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد.
همراهان او گفتند: تو را چه شده ، پيش از اين رفتارت اين طور نبود؟ گقت : شنيديد آنچه گفتم ، باز بشنويد و شروع به دعا كردن نسبت به آن حضرت نمود و... موسى بن جعفر(ع ) به بستگان خود فرمود: كدام يك بهتر بود، آنچه شما ميل داشتيد يا آنچه من انجام دادم ؟ همانا من اصلاح كردم امر او را به مقدار پولى و شرش را به خير خود تبديل نمودم .(152)


ما امام زمان داريم  

دانشجويى مسلمان و ايرانى در آمريكا تحصيل مى كرد. او مسلمان پاك و متعهدى بود. حسن اخلاق و برخورد اسلامى او موجب شد كه يكى از دختران مسيحى آمريكايى به او محبت خاصى پيدا كند، در حدى كه پيشنهاد ازدواج با او نمود. دانشجو به آن دختر گفت : اسلام اجازه نمى دهد كه من مسلمان با توى مسيحى ازدواج كنم ، مگر اينكه مسلمان شوى . دانشجو به دنبال اين سخن كتابهاى اسلامى را در اختيار او گذاشت . او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراوانى كرد و به حقانيت اسلام پى برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج كرد...
سفرى پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند. زمانى بود كه سخن از حج در ميان بود. شوهر به همسرش گفت : ما در اسلام كنگره عظيمى به نام حج داريم ، خوب است ثبت نام كنيم و در حج امسال شركت نماييم . همسر موافقت كرد. در آن سال به حج رفتند، در مراسم حج و شلوغى روز عيد قربان ، زن در سرزمين منى گم شد. هر چه تلاش كرد و گشت شوهرش را نجست و خسته و كوفته و غمگين همچنان به دنبال شوهر مى گشت . تا اين كه در مكه كنار كعبه ، به يادش آمد كه شوهرش ‍ مى گفت : ما امام زمان داريم كه زنده و پنهان است توسل به امام زمان - عج - جست و عرض كرد: اى امام بزرگوار و پناه بى پناهان ! مرا به همسرم برسان . هنوز سخنش تمام نشده بود كه ديد شخصى به شكل و قيافه عربى نزد او آمد و به او گفت : چرا غمگينى ؟ او جريان را عرض كرد. مرد عرب گفت : ناراحت مباش ، با من بيا شوهرت همين جا است . او را چند قدم با خود برد، ناگهان او شوهرش را ديد و اشك شوق ريخت و... ولى ديگر آن عرب را نديد. آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد، معلوم شد حضرت ولى عصر - عج - او را به شوهرش رسانده است . (153)


غير من پروردگارى ندارد 

يكى از گنهكاران و روسياهان دست دعا بلند كرد و به خدا توجه نمود ولى خداوند با نظر رحمت به او نگاه نكرد. بار ديگر او دست دعا به طرف خدا دراز كرد، خداوند از او رو بر گرداند. او بار سوم دست نياز به سوى خدا دراز كرد و تضرع و ناله نمود، خداوند به فرشتگانش فرمود: اى فرشتگانم ! دعاى بنده ام را به اجابت رساندم كه پروردگارى غير از من ندارد.
او را آمرزيدم و خواسته هايش را بر آوردم ؛ چرا كه من از تضرع و گريه بندگان شرم دارم . (154)


آيا دوست دارى ؟ 

روزى جوانى نزد پيامبر - ص - آمد و با كمال گستاخى گفت : اى پيامبر خدا! آيا به من اجازه مى دهى زنا كنم ؟! با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه و كنار به او اعتراض كردند. ولى پيامبر - ص - با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا.
جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر نشست . حضرت از او پرسيد: آيا دوست دارى با مادر تو چنين كنند؟ گفت : نه ، فدايت شوم . فرمود: همين طور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين بشود، بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين شود؟ گفت : نه ، فدايت شوم . فرمود: همين طور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند. بگو ببينم آيا براى خواهرت مى پسندى ؟ جوان گفت : نه ، اى رسول خدا و در حالى كه آثار پشيمانى از چهره او پيدا بود پيامبر - ص - دست بر سينه او گذاشت و فرمود: خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامان او را از آلودگى به بى عفتى حفظ كن . از آن به بعد، زشت ترين كار در نزد آن جوان زنا بود. (155)


مرغ بريان  

مردى با زن خود بر سر سفره نشسته بود، ميان سفره مرغى بريان نهاده بودند. سائلى به در خانه آنها آمده و درخواست كمك كرد. صاحب خانه از جاى حركت نمود. او را با عصبانيت دور كرد. مدتى گذشت ، آن مرد فقير شد. به علت تنگدستى زوجه خود را طلاق داد، زن شوهر ديگرى اختيار نمود. اتفاقا باز روزى با شوهر بر سر سفره نشسته بود و مرغى را هم بريان كرده بودند كه بخورند. فقيرى در خانه آنها را به صدا در آورد. شوهرش ‍ گفت : خوب است همين مرغ را به فقير بدهى ، زن مرغ را برداشت و آن را به فقير داد.
وقتى كه برگشت ، شوهرش متوجّه شد زنش گريه مى كند. شوهرش از زن خود سبب گريه را پرسيد؟ گفت : آن فقير شوهر سابقم بود. حكايت آزردن و كمك نكردن به سائل را برايش شرح داد. شوهرش گفت : به خدا سوگند من همان سائلم كه به در خانه شما آمدم و آن مرد مرا رنجانيد.(156)


من صد سال او را روزى دادم تو تحمل يك ساعت او را نداشتى ؟ 

حضرت ابراهيم (ع ) تا مهمان بر سر سفره اش نمى نشست غذا نمى خورد. يك روز پيرمردى را پيدا كرد و از او خواست كه امروز بيا منزل من برويم و با هم غذا بخوريم . پيرمرد دعوت ابراهيم را قبول كرد و به خانه آن حضرت آمد. ابراهيم - ص - فرمود سفره گستردند و چون اول بايد ميزبان دست به طعام دراز كند، حضرت خليل بسم الله الرحمان الرحيم گفت و دست به طعام دراز كرد، اما آن پيرمرد بدون اين كه نام خدا را ببرد شروع به خوردن طعام نمود.
ابراهيم فهميد كه پيرمرد كافر است ، روى خود را ترش كرد؛ يعنى اگر از اول مى دانستم كافر هستى دعوتت نمى كردم . پيرمرد هم غذا نخورد بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد.
خطاب رسيد: اى ابراهيم ! بهترين نعمتها كه جان است به اين پير گبر دادم و صد سال است او را با آن كه كافر است روزى مى دهم ، تو يك لقمه نان از او دريغ داشتى ؟ برو و او را بياور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد. اى ابراهيم ! بسيار زشت و قبيح است كه انسان رفتارى كند كه مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجيده برخيزد و برود. ابراهيم (ع ) به دنبال آن پير گبر رفت و از او عذر خواهى كرد و گفت : بيا برويم ، من گرسنه ام تا تو نيايى غذا نمى خورم ، مى خواهى بسم الله بگو مى خواهى نگو. پيرمرد پرسيد: تو اول مرا راندى ، چه باعث شد كه آمدى و مرا بدين حال به منزل آوردى و عذر خواهى مى كنى ؟
ابراهيم (ع ) گفت : خداى تعالى مرا عتاب كرد و درباره تو فرمود: من صد سال است او را روزى داده ام و باز مى دهم ، تو يك ساعت تحمل او را نداشتى و او را رنجانيدى ؟ برو او را راضى كن و از او عذر بخواه و او را به منزل بياور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش . پيرمرد اشكش جارى شد و گفت : عجب ! آيا خدا اينگونه با من معامله مى كند؟! اى ابراهيم دينت را بر من عرضه كن . آن پيرمرد توبه كرد و خداپرست و موحد شد. (157)


من خودم به گفته هايم سزاوارترم  

شخصى پيش امام زين العابدين (ع ) آمد و هر چه به دهنش آمد به آن بزرگوار ناسزا گفت ولى آن حضرت در جوابش چيزى نفرمود.
موقعى كه آن شخص رفت ، امام زين العابدين (ع ) متوجه اهل مجلس شد و فرمود: شنيديد كه اين مرد به من چه گفت ؟ اكنون من دوست دارم كه همه با هم نزد او رويم و من جواب ناسزاهاى او را بگويم .
حضار مجلس جواب دادند: مانعى ندارد، ما هم مايل بوديم كه شما جواب او را مى داديد. امام سجاد(ع ) نعلين هاى خود را پوشيد و حركت كرد، پس ‍ از حركت اين آيه شريفه را تلاوت مى فرمود:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين
(مردمان باتقوا آن افرادى هستند) كه غيظ و غضب خود را فرو مى برند و (نسبت به خطاى مردم ) عفو و بخشش مى كنند و خدا نيكوكاران را دوست مى دارد. (158)
وقتى آن حضرت اين آيه را تلاوت فرمود، همراهان حضرت مى گويند: ما فهميديم كه آن بزرگوار به آن شخص بدگويى نخواهد كرد.
همين كه نزديك منزل آن مرد رسيديم ، امام (ع ) وى را صدا زد و فرمود: بگوييد: على بن حسين آمده .وقتى كه آن شخص دريافت كه حضرت زين العابدين آمده ، گمان كرد آن بزرگوار در صدد انتقام است ، لذا خود را براى دفاع آماده نمود!
موقعى كه چشم امام (ع ) به وى افتاد، فرمود: اى برادر! تو نزد من آمدى و چنين گفتى ، اگر آنچه به من گفتى درباره من صدق مى كند، از خدا مى خواهم مرا بيامرزد!! اگر آنچه به من نسبت دادى در وجود من نباشد، خدا تو را بيامرزد!! همين كه آن شخص اين سخنان را از امام (ع ) شنيد، ديدگان آن بزرگوار را بوسيد و گفت : آنچه كه من درباره شما گفتم در وجود تو نيست ، بلكه من خودم به گفته هايم سزاوارترم . (159)