عاقبت بخيران عالم جلد ۱

على محمد عبداللهى

- ۸ -


تمام اعضاى بدنم عاشق تو است  

در كوفه جوان بسيار زيبايى زندگى مى كرد كه از ملازمين مسجد جامع و دائما در حال عبادت بود. روزى زنى زيبا نظرش به او افتاد و دلى صد دل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان مى سوخت ، يك روز آن زن بر سر راه مسجد ايستاد و همين كه جوان را در حال رفتن به مسجد ديد، به او گفت : اى جوان با تو حرفى دارم ، اما آن جوان با خدا، كوچكترين اعتنايى نكرد و رفت . روز ديگر باز بر سر راه او ايستاد و به او گفت : حرف مرا بشنو! جوان گفت : اينجا محل رفت و آمد ديگران و موضع تهمت است ، من نمى خواهم مورد تهمت و حرف مردم قرار بگيرم . زن گفت : مى دانم كه شما بندگان خاص خدا خيلى زود مورد تهمت قرار گرفته و بى انصافانه سنگ به شيشه پاك و صاف عفت شما مى زنند، ولى با اين وجود من مى خواهم حرف دلم را به شما بگويم كه تمام اعضا و جوارح من عاشق و شيفته و شيداى تو است .
با شنيدن اين حرف حالت خاصى به جوان دست داد ولى بى اعتنا از كنار دختر گذشت و راه خانه را پيش گرفت . اما همه فكر و ذكرش پيش آن دختر بود. حتى مى خواست به نماز بايستد، اما فكر او پريشان و مضطرب بود و نمى فهميد كه چه مى خواند. لذا كاغذى برداشت و نامه اى به آن زن نوشت و به همان محل رفت و ديد كه زن همانجا ايستاده است ، نامه را به سوى او انداخت و رفت .
زن كه نامه را خواند ديد در آن نوشته : اى زن ! خداوند مهربان و بردبار است ، توبه كن ، زيرا او بنده توبه كار را مى بخشد و با اين كار موجبات خشم و غضب خداوند را فراهم مكن كه اگر خداوند بر كسى غضب كند كارش زار است ، حتى آسمان و زمين و كوه و درخت و حيوانات از غضب او در امان نيستند. پس انسان چگونه طاقت خشم خدا را دارد؟ اى زن ! آنچه به من گفتى اگر دروغ بود و خواستى مرا بفريبى ، من قيامت را به ياد تو مى آورم كه حساب و كتاب چقدر سخت است ، تا از اين كار بد و خلاف اخلاق دست بردارى و...
و اگر راست گفتى كه حقيقتا عاشق من هستى توصيه مى كنم كه خود را معالجه كنى كه اين عشقها فايده اى ندارد: زيرا
عشقهايى كز پى رنگى بود
عشق نبود، عاقبت ننگى بود
برو و خدا را پيدا كن ، عشق حقيقى را پيدا كن و عاشق او شو.
بعد از چند روز دوباره آن زن بر سر راه جوان ايستاده ، جوان از دور كه مى آمد آن زن را ديد و خواست به خانه برگردد تا با او ملاقات نكند، اما آن زن او را صدا زد و گفت :
اى جوان ! باز نگرد كه بعد از امروز ديگر ملاقاتى بين ما نخواهد بود مگر در پيشگاه خداوند، سپس گريه شديدى كرد و به نزد جوان رفت و گفت : مرا موعظه اى كن ! و سفارش بنما تا به آن عمل كنم !
جوان گفت : تو را توصيه مى كنم كه خود را از شر نفس اماره ات حفظ كنى و بدانى كه خدا آگاه بر اعمال همه مى باشد.
زن در حالى كه شديدا گريه مى كرد به خانه اش رفت و مشغول عبادت شد و بر همان حالت بود تا اين كه از دنيا رفت . (129)


توبه ابولبابه  

در جريان بنى قريظه ، به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند، رسول اكرم (ص ) تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم (ص ) فرمود: ابولبابه ! برو، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود.
وقتى كه از جلسه بيرون آمد، احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر چه هيچ كس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.
به خانه آمد، اما نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و با خويش به مسجد پيامبر آورد و خود را محكم به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت :
خدايا تا توبه من قبول نشود، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد. گفته اند فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا دخترش ‍ مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و مجددا باز خود را به آن ستون مى بست و مشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت :
خدايا غلط كردم ، گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيامبر تو خيانت كردم ، خدايا تا توبه من قبول نشود همچنان در همين حال خواهم ماند تا بميرم .
اين خبر به رسول اكرم (ص ) رسيد. فرمود: اگر پيش من مى آمد و اقرار مى كرد، در نزد خدا برايش استغفار مى نمودم ولى او مستقيم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسيدگى خواهد كرد. شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيامبر اكرم (ص ) در خانه سلمه وحى نازل شد و در آن به پيامبر خبر داده شد كه توبه اين مرد قبول است . پس از آن پيامبر فرمود: اى ام سلمه ! توبه ابولبابه پذيرفته شد. ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله ! اجازه مى دهى كه من اين بشارت را به او بدهم ؟ فرمود: مانعى ندارد.
اطاقهاى خانه پيامبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند. ام سلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد.
اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمانان به داخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم مى خواهد كه پيامبر اكرم (ص ) با دست مبارك خودشان اين ريسمان را باز نمايند.
نزد پيامبر(ص ) آمدند و عرض كردند: يا رسول الله ابولبابه چنين تقاضايى دارد، پيامبر به مسجد آمد و ريسمان را باز كرده و فرمود: اى ابولبابه توبه تو قبول شد، آنچنان پاك شدى كه مصدق آيه : يحب التوابين و نحب المتطهرين گرديدى . الان تو حالت آن بچه را دارى كه تازه از مادر متولد مى شود، ديگر لكه اى از گناه در وجود تو نمى توان پيدا كرد.
بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول الله ! مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوند توبه من را پذيرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پيامبر فرمود: اين كار را نكن . گفت : يا رسول الله اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقه بدهم . فرمود: نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود: نه . عرض كرد: اجازه بفرماييد يك ثلث آن را بدهم . فرمود: مانعى ندارد. (130)


آتش حسد 

در زمان يكى از خلفا، مرد ثروتمندى بود. روزى وى غلامى را از بازار خريد، اما از روز اول كه اين غلام را خريده بود، با او مانند يك غلام عمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود؛ يعنى بهترين غذاها را به او مى داد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، آسايشش را فراهم مى كرد. درست مانند فرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر. علاوه بر اين ، با همه توجه و لطفى كه به او مى كرد، پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد ولى غلام ارباب خود را هميشه در حال فكر مى ديد و او اغلب اوقات ناراحت مى يافت .
بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را آزاد سازد و پول و سرمايه زيادى هم به او بدهد. شبى با او نشست و درد دل خود با بيرون ريخت و رو به او گفت : اى غلام ! من حاضرم كه تو را آزاد كنم و فلان قدر پول هم به تو بدهم ، ولى آيا مى دانى كه اين همه خدمت هايى كه من به تو كردم براى چه بود؟ غلام گفت : نه . براى چه بود؟ گفت : براى يك تقاضا! فقط اگر تو اين تقاضا را انجام دهى ، هر چه كه من به تو دادم حلال و نوش جانت باشد و اگر اين تقاضا را انجام ندهى من از تو راضى نيستم ، اما چنانچه خود را براى انجام دادن آن حاضر كنى ، من بيش از اينها به تو مى دهم .
غلام گفت : هر چه بفرمايى اطاعت مى كنم ، تو ولى نعمت من هستى ، تو به من حيات دادى .
ارباب گفت : نه ، بايد قول بدهى ؛ زيرا مى ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويى نه !
غلام گفت : مطمئن باش هر چه مى خواهى پيشنهاد كنى ، بفرما.
همين كه ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصى كه بعدا معين خواهم كرد، سر مرا از بيخ ببرى !
غلام گفت : يعنى چه ؟!
ارباب گفت : حرف من اين است .
غلام گفت : چنين چيزى ممكن نيست .
ارباب جواب داد: من از تو قول گرفتم ، و تو بايد به قول خود وفا نمايى
مدتى از اين گفتگو گذشت تا در نيمه شبى ، ارباب غلام را بيدار كرد، كارد تيزى به دست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت بام منزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيده و خوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد و گفت : تو همين جا سر من را ببر و به هر كجا كه مى خواهى بروى برو.
غلام سؤ ال كرد: براى چه ؟
ارباب گفت : براى اين كه من اين همسايه را نمى توانم ببينم ، مردن براى من بهتر از زندگى است ، من رقيب او بودم ، او هم رقيب من بود، ولى اكنون او از من جلو افتاده است ، و براى همين ، الان دارم در آتش مى سوزم . لذا از اين عملى كه به تو دستور مى دهم ، مى خواهم بلكه يك قتلى به پاى اين مرد بيفتد و او به زندان برود. اگر چنين چيزى عملى شود، آن وقت من راحت مى شوم !
ارباب ادامه داد: من مى دانم كه اگر اينجا كشته شوم ، فردا مى گويند چه كسى او را كشته است ؟ آن وقت پاسخ خواهند داد: همسايه رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس او را دستگير مى كنند و به زندان مى فرستند و بالاخره اعدام مى شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است .
غلام ديد كه اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است ، پيش خود گفت : پس ‍ من چرا اين كار را نكنم ؟ اين براى همان كشته شدن خوب است . كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را از بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت .
خبر در همه جا منتشر شد، رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند.
بعد كه خواستند به جرمش رسيدگى كنند خيلى زود به اين نتيجه رسيدند كه : اگر اين مرد قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براى كشتن رقيبش ‍ انتخاب نمى كند! قضيه معمايى شده بود، سرانجام وجدان غلام ، او را راحت نگذاشت و پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را افشا نمود و گفت : قضيه از اين قرار است كه او را من كشته ام و البته اين به تقاضاى خود او بوده است ؛ زيرا وى آن چنان در حسد مى سوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مى داد.
وقتى فهميدند كه قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مى گويد، هم غلام و هم آن زندانى متهم را كه رقيب ارباب بيچاره به شمار مى آمد، از زندان آزاد كردند. (131)


مگر خداى تو سخاوت را دوست مى دارد؟ 

در ميان آن عده اى كه در يمن بر پيامبر اسلام وارد شدند، مردى بود كه از همه بيشتر با رسول خدا پرحرفى و بگو و مگو مى كرد.
پيامبر اكرم (ص ) بقدرى در خشم شد كه عرق از ميان چشمان مباركش ‍ جارى شد و رنگ صورتش تغيير كرد و سر خود را به زير انداخت .
در اين موقع بود كه جبرئيل نازل شد و گفت :
خدا سلام مى رساند و مى فرمايد: اين مرد، شخصى باسخاوت است ، به مردم طعام مى دهد. خشم و غضب پيامبر فرو نشست . سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود: اگر غير از اين بود كه جبرئيل از طرف خدا خبر مى دهد كه تو مرد سخاوتمندى هستى ، تو را كيفر مى كردم تا براى آيندگان عبرتى باشد.
آن مرد گفت : مگر خداى تو سخاوت و بخشش را دوست دارد؟! فرمود: آرى . گفت :
اشهد ان لا اله الله و انك رسول الله .
قسم به آن خدايى كه تو را به پيامبرى مبعوث كرده ، من احدى را از مال خودم محروم نكرده ام . (132)


مرا از خدايى تو ننگ و عار آيد 

او شش صد سال بود كه در كفر و زندقه بسر مى برد و آشكارا گناه مى كرد. روزى حضرت موسى (ع ) براى مناجات با خداوند بزرگ به كوه طور مى رفت كه با او برخورد نمود. از موسى (ع ) پرسيد: به كجا مى روى ؟ موسى گفت : براى راز و نياز و مناجات با خداوند سبحان مى روم . گفت : براى خداى تو پيامى دارم كه از تو مى خواهم حتما به او بگويى . موسى قبول كرد. گفت : يا موسى به خداى خود بگو: مرا از خدايى تو ننگ . عار مى آيد و اگر تو روزى دهنده من هستى ، مرا به روزى تو احتياجى نيست .
حضرت موسى (ع ) از حرفهاى او پريشان و ناراحت شد و بدون اين كه چيزى به او بگويد، به طرف كوه طور روانه شد. پس از اتمام مناجات ، شرم داشت كه حرفهاى آن كافر را به خداوند بگويد كه ناگاه خطاب آمد:
اى موسى ! چرا پيام بنده مرا كه با ما بيگانگى مى كند و از خدايى ما اعراض ‍ دارد، نرسانيدى ؟
موسى (ع ) عرض كرد: خداوندا! خودت بهتر مى دانى كه چه گفت .
خداوند بزرگ فرمود: اى موسى ! به او بگو: اگر تو از خدايى ما ننگ و عار دارى ، ما را از بندگى تو ننگ و عار نيست و اگر تو روزى ما نخواهى ما بدون درخواست تو، به تو روزى مى رسانيم .
موسى (ع ) از كوه برگشت و پيام الهى را به آن كافر عاصى رسانيد.
چون او پيام خدا را شنيد سر خود را به زير انداخت و ساعتى در فكر فرو رفت و آنگاه سر خود را بلند كرد و گفت :
اى موسى ! پروردگار ما بزرگ پادشاهى است ، كريم بنده نوازى است ، افسوس كه من عمرم را ضايع كردم و روزگارم را به بطالت گذرانيدم . اى موسى ! دين خود و راه حق را به من عرضه فرما.
موسى (ع ) دين حق را به او عرضه داشت و او به يگانگى خدا اقرار كرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرين تسليم كرد و روح او را به عليين بردند. (133)


توبه دوست على بن حمزه  

على بن حمزه مى گويد: دوست جوانى داشتم كه شغل نويسندگى را در دستگاه بنى اميه داشت . روزى آن دوست به من گفت : از امام صادق (ع ) براى من وقت بگير تا به خدمتش برسم . من از حضرت اجازه گرفتم تا او شرفياب شود، حضرت اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمت حضرت رفتيم .
دوستم سلام كرد، نشست و گفت : فدايت شوم ، من در وزارت دارايى رژيم بنى اميه مسؤ ليتى دارم و از اين راه ثروت بسيارى اندوخته ام و در بعضى موارد اعمال ناشايست و خلاف انجام داده ام !
حضرت فرمود: اگر بنى اميه افرادى را مثل شما نداشتند تا ماليات برايشان جمع كند و در جنگها و جماعات آنها را همراهى كند، حق ما را غصب نمى كرد!
جوان گفت : آيا راه نجاتى براى من هست ؟
حضرت فرمود: هر چه بگويم عمل مى كنى ؟
گفت : آرى .
حضرت فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را مى شناسى به آنها برگردان و آنچه صاحبانش را نمى شناسى از طرف آنها صدقه بده . من در مقابل اين كار بهشت را براى تو ضمانت مى كنم .
جوان سر را به زير انداخت و مدتى طولانى فكر كرد و سپس گفت : فدايت شوم ، دستورت را اجرا مى كنم .
على بن حمزه مى گويد: من با آن جوان بر خاسته و به كوفه رفتيم . او همه چيز خود و حتى لباسهايش را به صاحبانش برگرداند و يا صدقه داد، من از دوستانم مقدارى پول براى او جمع كردم و لباس برايش خريدارى نمودم خرجى هم براى او فرستاديم . چند ماهى از اين جريان گذشت و او مريض ‍ شد. ما مرتب به عيادت و احوال پرسى او مى رفتيم .
روزى نزد او رفتم ، او را در حال جان دادن يافتم ، چشم خود را باز كرد و گفت : اى على ! آنچه دوست تو (امام صادق (ع) ) به من وعده داده بود، به آن وفا كرد. اين را بگفت و از دنيا رفت . ما او را غسل داده كفن نموديم و به خاكش سپرديم .
مدتى بعد، خدمت امام صادق (ع ) رسيدم ، همين كه حضرت مرا ديد، فرمود: اى على ! ما به وعده خود در مورد دوست تو وفا كرديم .
من گفتم : همين طور است ، فدايت شوم . او هم هنگام مردن اين مطلب را به من گفت . (134)
عمر بن عبدالعزيز چگونه سب على (ع ) را برداشت ؟
معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروايى مى كرد سب على بن ابى طالب (ع ) را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اين عمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. تا زمانى كه حيات داشت وضع به همين منوال بود، پس از مرگ او نيز چند نفر از خلفا كه يكى پس از ديگرى روى كار آمدند، همان برنامه را دنبال نمودند و به سبب على (ع ) ادامه دادند. متجاوز از نيم قرن اين گناه بزرگ در سراسر كشور معمول بود و افراد پاكدل و باايمان قادر نبودند با آن مبارزه كنند از اين بدعت شرم آورى كه معاويه بنيان گذارى كرده بود، انتقاد نمايند.
در سال 99 هجرى ، عمر بن عبدالعزيز به مقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلام شد. او موقعى كه نوجوان بود و در مدينه تحصيل مى كرد مانند ساير افراد گمراه نام على (ع ) را به زشتى مى برد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى به حقيقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غيرمشروع و موجب غضب باريتعالى است ، اما نمى توانست آن را كه فهميده بود به ديگران بگويد و آنان را از گناهى كه مرتكب مى شوند باز دارد. با نيل به مقام حكومت و دست يافتن به قدرت ، تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سب على (ع ) را از صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت بزدايد.
براى آن كه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجه نشود و سدى در راهش ايجاد نكنند، لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان را مهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آنها را با خود هماهنگ سازد. به اين منظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد. يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براى پياده كردن آن نقشه در نظر گرفت . محرمانه احضارش نمود و برنامه كار را به وى آموخت و دستور داد كه در روز و ساعت معين به قصر خليفه بيايد و آن را اجرا نمايد.
قبلا عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آن روز تمام بزرگان بنى اميه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور به هم رسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آنها آمده بودند و مجلس براى اجراى نقشه خليفه آمادگى كامل داشت .
جوان كليمى در ساعت مقرر آمد و با استجازه وارد شد. توجه تمام حضار به وى معطوف گرديد. عمر بن عبدالعزيز پرسيد: براى چه كار آمده اى ؟ پاسخ داد: آمده ام دختر خليفه مسلمين را خواستگارى كنم . سؤ ال كرد: براى چه كسى ؟ جواب داد: براى خودم . حاضران مجلس بهت زده به او نگاه مى كردند. عمر بن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست ، سپس گفت : من نمى توانم با اين تقاضا موافقت كنم ، چه آن كه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان و چنين وصلتى در شرع اسلام جايز نيست .
طبيب كليمى گفت : اگر حكم اسلام اين است ، چگونه پيامبر شما دختر خود را به على بن ابى طالب داد؟ خليفه بر آشفت و گفت : على بن ابى طالب يكى از بزرگان اسلام بود. طبيب گفت : اگر او را مسلمان مى دانيد پس چرا در تمام مجالس لعن و سبش مى كنيد؟ عمر بن عبدالعزيز با قيافه متاءثر به حضار مجلس رو كرد و گفت : به پرسش او پاسخ گوييد! همه سكوت كرده ، سر خجلت به زير انداختند و طبيب كليمى بدون آن كه جوابى بشنود از مجلس خارج شد. (135)


عبدالله ذوالبجادين  

او از قبيله مزينه بود و نامش عبدالعزى ، اسم يكى از بتها است . در كودكى پدرش از دنيا رفت ، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت ، از او حمايت و سرپرستى نمود، به جوانيش رسانيد و قسمتى از اموال و اغنام خود را به او بخشيد. در آن موقع آيين اسلام شور و تحركى در مردم به وجود آورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو مى شد. عبدالعزاى جوان نيز به جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را دنبال مى كرد. بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام (ص ) و آگاهى از تعاليم الهى به فساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليت دل بر گرفت ، و در باطن به دين خدا ايمان آورد، اما به رعايت عموى خود اظهار اسلام نمى نمود.
تا چندى وضع به همين منوال بود، پس از فتح مكه روزى به عموى خود گفت : مدتى در انتظار ماندم كه به خود آيى و مسلمان شوى و من نيز با تو قبول اسلام نمايم ، اينك مى بينم كه بت پرستى را ترك نمى گويى و همچنان در كيش باطل خود پافشارى مى كنى ، پس موافقت كن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپيوندم . عمو كه قبلا گرايش او را به اسلام احساس كرده بود از شنيدن سخن وى سخت برآشفت و گفت : هرگز اجازه نمى دهم و سپس ‍ قسم ياد كرد اگر راه محمديان را در پيش گيرى تمام اموالى را كه به تو داده ام پس مى گيرم .
عمو تصور مى كرد برادرزاده جوانش با تهديد پس گرفتن اموال تغيير عقيده مى دهد، از تصميم خود بر مى گردد، فكر مسلمانى را از سر به در مى كند و در بت پرستى پايدار مى ماند. ولى او مسلمان واقعى بود و با تندى و خشونت و تهديد مالى ، اراده اش متزلزل نشد، از تصميم خود دست نكشيد و در كمال صراحت و قاطعيت ، اسلام باطنى خود را آشكار كرد و كمترين اعتنايى به تهديد مالى ننمود. سخنان بى پرده عبدالعزى در قبول آيين اسلام ، عمو را به عملى ساختن تهديد خود وادار كرد، تمام اموال را از وى پس گرفت ، حتى جامه اى كه در تن داشت از برش بيرون آورد. او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانى دارم و از تو جز تن پوشى نمى خواهم . مادر قطعه كتانى را كه در اختيار داشت به فرزند داد، پارچه را گرفت و به دو نيم كرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و براى شرفيابى محضر رسول اكرم - ص - راه مدينه را در پيش گرفت .
او دلباخته حق و حقيقت بود، قلبى داشت كه از شور و هيجان ، پاكى و خلوص ، صميميت و صفا لبريز بود و مانند مرغى كه از قفس آزاد شده و بال و پر گشوده باشد، با سرعت مى رفت تا هر چه زودتر به رهبر اسلام برسد، آزادانه از تعاليم حيات بخش او استفاده كند، خود را به شايستگى بسازد و موجبات سعادت واقعى و كمال انسانى خود را فراهم آورد.
بين الطلوعين در موقعى كه مردم براى اداى فريضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پيامبر به جماعت خواند. پس از نماز، رسول اكرم او را نزد خود طلبيد و فرمود: كيستى ؟ گفت : نامم عبدالعزى و سرگذشت خود را به عرض مبارك رسول الله رسانيد. حضرت فرمود: اسم تو عبدالله است و چون ديد خود را با دو جامه پوشانده است او را ذوالبجادين خواند و از آن پس بين مسلمين به همان لقبى كه پيامبر به او داده بود مشهور شد.
عبدالله ذوالبجادين براى شركت در جنگ تبوك با ديگر سربازان مسلمين در معيت رسول اكرم - ص - از مدينه خارج شد و در همين سفر از دنيا رفت . موقع دفنش پيامبر گرامى به احترام و تكريم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند پس از پايان يافتن كار دفن رو به قبله ايستاد و دستها را بلند كرد و گفت :
پروردگارا! من روز را به شب آوردم و از عبدالله ذوالبجادين راضى هستم ، بارالها! تو نيز از او راضى باش .(136)


حق همسفر 

در آن ايام شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه ، چه فرمانى صادر مى كند و چه تصميم مى گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى (يهودى يا مسيحى يا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى است با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.
راه مشترك ، با صميميت در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دو راهى رسيدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت ، و از اين طرف كه او مى رفت ، آمد پرسيد: مگر تو نگفتى من مى خواهم به كوفه بروم ؟ جواب داد: بله . پرسيد: پس چرا از اين طرف مى آيى ؟ راه كوفه كه آن يكى است .
جواب داد: مى دانم مى خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم . پيامبر ما فرمود: هر گاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقى بر يكديگر پيدا مى كنند. اكنون تو حقى بر من پيدا كردى . من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت .
مرد كتابى گفت : پيامبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد و به اين سرعت دينش در جهان رايج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه اش بوده است . تعجب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد كه برايش معلوم شد، اين رفيق مسلمانش ، خليفه وقت على بن ابى طالب بوده طولى نكشيد كه همين مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على (ع ) قرار گرفت .(137)


چگونه شتر رميده اش را رام كرد؟ 

عربى بيابانى و وحشى ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد، تا مگر از رسول خدا سيم و زرى بگيرد. هنگامى وارد شد كه رسول خدا در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. حاجت خويش را اظهار كرد و عطائى خواست . رسول اكرم - ص - چيزى به او داده ولى و او قانع نشد و آن را كم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد، و نسبت به رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران سخت در خشم شدند، و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند، ولى رسول خدا مانع شد.
رسول اكرم - ص - بعدا اعرابى را با خود به خانه برد و مقدارى ديگر به او كمك كرد ضمنا اعرابى از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤ سا و حكامى كه تاكنون ديده شباهت ندارد، زر و زيورى در آنجا جمع نشده . . . اعرابى اظهار رضايت كرد و كلمه تشكرآميز بر زبان راند. در اين وقت رسول اكرم به او فرمود: تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و ياران من شد. من مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكرآميز را گفتى ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت به تو دارند، از بين برود؟ اعرابى گفت : مانعى ندارد.
روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند، پيامبر رو به جمعيت كرد و فرمود: اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است ؟ اعرابى گفت : چنين است و همان جمله تشكرآميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند. در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود:
مثل من و اين گونه افراد مثل همان مردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد، مردم به خيال اين كه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند. آن شتر بيشتر رم كرد و فرارى تر شد. صاحب شتر مردم را بانك زد و گفت : خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم .
همين كه مردم را از تعقيب باز داشت ، رفت و يك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بيرون آمد، بدون آن كه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كه علف را نشان مى داد جلو آمد. بعد با كمال سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.
اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشته شده بود و در چه حال بدى كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستى ، ولى مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رام كردم .(138)


من دين خود را فروختم  

شريك بن عبدالله نخعى ، از فقهاى معروف قرن دوم هجرى ، به علم و تقوى معروف بود. مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب قضا را به او واگذار كند ولى شريك بن عبدالله براى آن كه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زير اين بار نمى رفت . نيز علاقمند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم و حديث بياموزد. شريك اين كار را نيز قبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت ، قانع بود.
روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت : بايد امروز يكى از اين سه كار را قبول كنى ، يا عهده دار منصب قضا بشوى يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كنى يا آن كه همين امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى . شريك با خود فكرى كرد و گفت : حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از اين سه كار سومى بر من آسانتر است . خليفه ضمنا به آشپز خود دستور داد امروز لذيذترين غذاها را براى نهار شريك تهيه كن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود، با اشتهايى كامل خورد (و پيش خود گفت : عجب در دنيا چنين نعمتهايى هم هست و ما خبر نداريم ؟). آشپز آهسته بيخ گوش خليفه گفت : به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد. طولى نكشيد كه ديدند شريك هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شد و هم منصب قضا را قبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد. روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش ‍ شد متصدى به او گفت : تو كه گندم به ما نفروخته اى كه اين قدر سماجت مى كنى ؟ شريك گفت : چيزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دين خود را فروخته ام !(139)


شر و بدى شخص شرور به خودش بازگشت  

مردى خدمتكار خليفه بود و كفش او را بر مى داشت و هر بار اين جمله را بر زبان مى آورد كه : هر كس با تو خوبى كرد به او خوبى كن و هر كس با تو بدى كرد او را به خود واگذار كه بدى او گريبانش را خواهد گرفت .
يكى از اطرافيان خليفه از نزديكى او به خليفه و مقام و منزلتى كه داشت بر او حسد ورزيد و نزد خليفه رفت و سعايت او را نمود و گفت : اين كسى كه كفش تو را بر مى دارد و مى گذارد، دهان تو را بدبو مى داند و بدين خاطر از تو تنفر دارد! شاه گفت : از كجا بفهمم كه تو راست مى گويى ؟ گفت : فردا كه نزد تو آمد، از او بخواه كه به تو نزديك شود آن وقت خواهى ديد كه با دست بينى خود را مى گيرد تا بوى تو به مشام او نرسد! خليفه گفت :
حالا برو تا فردا او را بيازمايم .
او از نزد خليفه رفت و شخص كفش بردار را براى شام به خانه اش دعوت كرد و سير بسيارى در غذاى او ريخت و نزد او آورد و او خورد و رفت . روز بعد كه نزد خليفه آمد و برنامه هميشه خود را انجام داد.
خليفه به او گفت : نزديكتر بيا! او نزديك آمد و براى آن كه بوى سير خليفه را آزار ندهد دست بر دهانش گرفت . خليفه باور كرد كه حرف آن شخص ‍ سعايت كننده درست بوده است و تصميم گرفت اين خدمتكار را نابود كند.
رسم شاه اين بود كه هر وقت مى خواست هديه و جايزه اى به كسى بدهد نامه اى به دست او مى داد تا از خزانه دار و يا شخص معين ديگرى هديه اش ‍ را تحويل بگيرد. براى اين خدمتكار هم نامه اى نوشت ولى در آن قيد كرد كه سر آورنده نامه را از تن جدا كن و پوست بدنش را كنده و آن را پر از كاه كن و براى من بفرست . نامه را به خدمتكار داد و گفت : اين را به فلان نماينده من بده .
وقتى خدمتكار خواست برود، در بين راه همان شخص سعايت كننده برخورد كرد. او پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت : شاه حواله جايزه اى به من داده مى روم تا آن را بگيرم . او گفت : جايزه را به من ببخش ! خدمتكار هم حواله را به او داد و چون نامه را نزد نماينده شاه برد، آن نماينده به او گفت : در نامه نوشته شده است كه تو را بكشم ! جواب داد: مهلتى به من بده ؛ زيرا اشتباهى رخ داده و حامل نامه كس ديگرى است نه من ! نماينده شاه گفت : حكم سلطان تاءخير بردار نيست و بلافاصله او را كشت .
ساعتى بعد كه خدمتكار طبق عادت هميشه نزد سلطان رفت . شاه تعجب كرد كه چطور او هنوز زنده است ! لذا پرسيد: نامه مرا چه كردى ؟ خدمتكار جريان ملاقات با مرد سعايت كننده و خواهش او را بيان داشت . شاه گفت : او نزد من از تو بدگويى كرده و مى گفت كه تو دهان مرا بدبو مى دانى ، خدمتكار گفت : من هرگز چنين حرفى نزده ام . شاه گفت : پس چرا آن روز جلوى بينى و دهانت را گرفته بودى ؟ او گفت : به خاطر آن كه آن شخص ‍ غذاى سيردار به من داده بود و مى خواستم شما اذيت نشويد! شاه گفت : در شغل و مقام خود باقى بمان . همانگونه كه هر روز دعا مى كردى ، شر و بدى شخص شرور به خودش باز گشت . (140)


به خدا قسم نزديك است كاخهاى سفيد در اختيار مسلمانان قرار گيرد 

قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى ، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤ ساى خود عادت كرده بودند. و احيانا به آنها باج و خراج مى پرداختند. يكى از رؤ سا و مملوك الطوايف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طايى بود كه رئيس و زعيم قبيله طى به شمار مى رفت . بعد از حاتم پسرش عدى جانشين پدر شد، قبيله طى طاعت او را گردن نهادند.
عدى سالانه يك چهارم درآمد هر كسى را به عنوان باج و ماليات مى گرفت . رياست و زعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم - ص - و گسترش ‍ اسلام . قبيله طى بت پرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم پوشيده مى داشت .
مردم عرب كه مسلمان مى شدند و با تعليمات آزادى بخش اسلام آشنايى پيدا مى كردند، خواه ناخواه از زير بار رؤ سا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند، آزاد مى شدند. به همين جهت عدى بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤ ساى ديگر اعراب ، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مى دانست و با رسول خدا - ص - دشمنى مى ورزيد. اما كار از كار گذشته بود. مردم فوج فوج به اسلام مى گرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مى دانست كه روزى به سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكار مخصوص خويش كه غلامى بود دستور داد گروهى شتر راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد كه سپاه اسلام نزديك آماده اند او را خبر كند.
يك روز آن غلام آمد و گفت : هر تصميمى مى خواهى بگير كه لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند. عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آن سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه قابل حمل بود بر شترها بار كرد و به سوى شام كه مردم آنجا نيز نصرانى و هم كيش او بودند، فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد، از حركت دادن خواهرش ‍ سفانه غافل ماند و او در همانجا ماند.
سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود عدى گريخته بود. سفانه خواهر وى را در شمار اسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براى رسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه ، يك چهار ديوارى بود كه ديوارهاى كوتاه داشت . اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روز رسول اكرم از جلوى آن محل مى گذشت تا وارد مسجد شود، سفانه كه زنى فهميده و زبان آور بود از جا حركت كرد و گفت : پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.
رسول اكرم - ص - از وى پرسيد: سرپرست تو كيست ؟ گفت : عدى بن حاتم . فرمود: همان كه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟! پيامبر اين جمله را گفت و بى درنگ از آنجا گذشت . روز ديگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عين جمله روز پيش را تكرار كرد.
رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت ، اين روز هم تقاضاى سفانه بى نتيجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم مى خواست از آنجا عبور كند، سفانه ديگر اميد زيادى نداشت ، تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيامبر حركت مى كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خود را تكرار نمايد. سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت : پدرم از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.
رسول اكرم - ص - فرمود: بسيار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو را همراه آنها به ميان قبيله ات بفرستم . اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينه آمده اند مرا خبر كن . سفانه از اشخاصى كه در آنجا بودند پرسيد: آن شخصى كه پشت سر پيامبر حركت مى كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايم كى است ؟ گفتند: او على بن ابى طالب است .
پس از چندى سفانه به پيامبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيله ما به مدينه آمده اند، مرا همراه اينها بفرست . رسول اكرم جامه اى نو، مبلغى خرجى و يك مركب به او داد، و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت . تا چشم سفانه به عدى افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش كردى ؟ عدى از وى معذرت خواست و چون سفانه زن فهميده اى بود، عدى در كار خود با وى مشورت كرد و به او گفت : به نظر تو كه محمد را از نزديك ديده اى صلاح من در چيست ؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم يا همچنان از او كناره گيرى كنم ؟
سفانه گفت : به عقيده من خوب است به او ملحق شوى ، اگر او واقعا پيامبر خداست زهى سعادت و شرافت براى تو، و اگر هم پيامبر نيست و سر ملك دارد، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست ، با شخصيتى كه در ميان مردم يمن دارى ، خوار نخواهى شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهى داد.
عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود، و ضمنا در كار پيامبر باريك بينى كند و ببيند آيا او واقعا پيامبر خداست تا مانند يكى ديگر از امتها از او پيروى كند، يا مردى است دنيا طلب و سر پادشاهى دارد تا در حدود منافع مشترك با او همكارى و همراهى نمايد. پيامبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد، بر پيامبر سلام كرد. رسول اكرم پرسيد: كيستى ؟ عدى گفت : پسر حاتم طاييم . پيامبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد. در بين راه كه پيامبر و عدى مى رفتند پيرزنى لاغر و فرتوت جلو پيامبر را گرفت و به سؤ ال و جواب پرداخت .
مدتى طول كشيد و پيامبر با مهربانى و حوصله جواب پيرزن را مى داد.
عدى با خود گفت : اين يك نشانه از اخلاق اين مرد، كه پيامبر است . جباران و دنياطلبان چنين خلق و خويى ندارند كه جواب پيرزنى مفلوك را اين قدر با مهربانى و حوصله بدهند. همين كه عدى وارد خانه پيامبر شد، بساط زندگى پيامبر را خيلى ساده و بى پيرايه يافت . آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيامبر روى آن مى نشيند. پيامبر آن را براى عدى انداخت . عدى هر چه اصرار كرد كه خود پيامبر روى آن بنشيند، پيامبر قبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيامبر روى زمين . عدى با خود گفت : اين نشانه دوم از اخلاق اين مرد، كه از نوع اخلاق پيامبران است نه پادشاهان . پيامبر رو كرد به عدى و فرمود: مگر مذهب تو مذهب ركوسى (يكى از شعب نصرانيت ) نبود؟ جواب داد: بله . پيامبر فرمود: پس چرا و به چه مجوز يك چهارم درآمد مردم را مى گرفتى ؟ در دين تو كه اين كار روا نيست .
عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پيامبر سخت در شگفت ماند. با خود گفت : اين نشانه سوم از اين مرد كه پيامبر است . سپس پيامبر به عدى فرمود:
تو به فقر و ضعف بنيه مالى امروز مسلمانان نگاه مى كنى و مى بينى مسلمانان بر خلاف ساير ملل فقيرند، ديگر اين كه مى بينى امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ، و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند. ديگر اين كه مى بينى حكومت و قدرت در دست ديگران است . به خدا قسم طولى نخواهد كشيد كه اين قدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفر كند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيد بابل در اختيار مسلمانان قرار گيرد.
عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پيامبر اكرم - ص - زنده بود. او سخنان پيامبر را كه در اولين برخورد به او فرموده بود و پيش بينى هايى كه براى آينده مسلمانان كرده بود، هميشه به ياد داشت و فراموش نمى كرد.
مى گفت :
به خدا قسم نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد. امنيت چنان برقرار شد كه يك زن به تنهايى مى توانست از عراق تا حجاز سفر كند، بدون آن كه مزاحمتى ببيند. به خدا قسم اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد، فقيرى در ميان مسلمانان پيدا نشود. (141)