عاقبت و كيفر گناهكاران

سيد جواد رضوى

- ۷ -


گفت : راستش من فرزند پنجم خانواده اى پرجمعيت هستم ، مادرم به تنهايى از عهده اداره اين همه بچه قد و نيم قد برنمى آمد به ناچار از ما نزد پدرم شكايت مى كرد، پدر نيز بدون هيچ صحبتى ما را به باد كتك مى گرفت .
يادم مى آيد بيشتر وقتها به خاطر دلايل مختلف بدون اينكه گناهى كرده باشم ، كتك مى خوردم و هر بار نفرتم از پدر بيشتر مى شد. دوران مدرسه را با همه دردسرهايش ، پشت سر گذاشتم . پدر اصلا به فكر نبود ما چه چيزهايى لازم داريم ، او اصلا با كلمه پول توجيبى بيگانه بود. در حالى كه از نظر وضعيت مالى اوضاع خوبى داشت ولى وقتى زندگى خودم را با هم كلاسى هايم مقايسه مى كردم و مى ديدم آنها چقدر راحت هر چه را كه مى خواهند والدينشان تهيه مى كنند، عذاب مى كشيدم و به زندگى آنها غبطه مى خوردم . هر وقت از پدر مى خواستم مقدارى پول به من بدهد تا چيزى براى خودم تهيه كنم ، او مرا به باد ناسزا مى گرفت !
جوان آهى از ته دل كشيد و سپس ادامه داد:
اواخر سال چهارم دبيرستان بودم كه با چند نفر از هم كلاسى هايم به بوفه مدرسه دستبرد زديم . البته فقط مقدارى مواد خوراكى ! اما روزهاى بعد برداشتن پول هم به آن اضافه شد. با پولى كه از اين راه به دست مى آمد چيزهايى كه سال ها آرزو داشتم ، مى خريدم . اين كار همين طور ادامه داشت و من ترك تحصيل كردم .
كم كم آن پول ها به نظرم كم آمد. اين بار با دو نفر از دوستانم تصميم گرفتيم سرقت لوازم يدكى و ضبط و راديوى ماشين ها را شروع كنيم . بزرگتر شده بودم واحساس مى كردم ديگر لازم نيست كسى به جاى من تصميم بگيرد و كارم شده بود سر كوچه ايستادن و با دوستانم گپ زدن . تا اين كه بالاخره به اعتياد كشيده شدم . شبها دير به خانه مى رفتم و هر گاه مادرم علتش را مى پرسيد، مى گفتم : حالم از اين خانه و افرادش به هم مى خورد.
يك روز مادرم در جيب پيراهنم مقدارى ترياك و پول پيدا كرد و دستم رو شد. اول سعى مى كرد مرا نصيحت كند و التماس مى كرد كارهايم را كنار بگذارم و به سربازى بروم و زندگى سالمى را شروع كنم اما به قول معروف ، كو گوش شنوا؟ بعد كه ديد نصيحت فايده اى ندارد، جريان را با پدرم در ميان گذاشت . پدر مى خواست مرا با بيرون كردن از خانه تهديد كند. اين كار پدر آتش نفرت چندين ساله را در دلم شعله ور كرد. آن شب پدر با حرفهايش آزارم داد اما من متاءسفانه به عمد تا لحظه دستگيرى دست از كارهايم برنداشتم و اين بار هم وقتى با دوستم داشتيم كيف يك خانم را كه تازه از بانك خارج شده بود سرقت مى كرديم ، دستگير شديم .
چرا بايد چنين سرنوشتى داشته باشم . چقدر آسان و چشم بسته تسليم دوستان ناباب شدم . هيچ وقت نخواستم عاقلانه به عاقبت كار خود فكر كنم (93).
عاقبت همنشينى با افراد ناباب (2)
جوانى 26 ساله هستم . اهل و ساكن تهران ، داراى مدرك سوم راهنمايى ، متاءهل و صاحب يك فرزند در حال حاضر بيكارم و يك فقره سابقه محكوميتى كيفرى به علت ايجاد منازعه و ايراد ضرب و جرح دارم . من در خانواده اى شلوغ و پرجمعيت به دنيا آمدم و چهارمين فرزند خانواده هستم . پدرم كه به تازگى از روستاى زادگاهش به تهران مهاجرت كرده بود، با فروش تمامى زمين هاى كشاورزى و باغ هاى ميوه اش فقط توانست يك باب خانه محقر و قديمى در يكى از نواحى جنوب غربى تهران بخرد. بنابراين چاره اى نداشت جز آنكه با دست فروشى و دوره گردى ، مخارج سنگين خانواده پرجمعيتش را تاءمين كند.
پدرم هر روز صبح خيلى زود از خانه خارج مى شد و اواخر شب خسته و كوفته برمى گشت . مادرم هم در خانه هاى مردم كار مى كرد تا درآمد مختصرى را كه از اين طريق به دست مى آورد، خرج اعضاى خانواده كند. به طور كلى مى توانم بگويم اوضاع مشقت بارى داشتيم و مجبور بوديم با سختى و دشوارى فراوانى زندگى كنيم اما چيزى كه بيش از فشارها و تنگناهاى مالى ، ما را آزار مى داد و جهنم سوزانى را در كانون خانواده ما ايجاد كرده بود، بداخلاقى و بدرفتارى پدرم بود.
فقر و تنگدستى از يك سو و سوء رفتارها و بداخلاقى هاى پدرم از سوى ديگر كاملا ما را تحت فشار قرار داده بود. من كه ديگر تحمل چنين وضعى را نداشتم بعد از گرفتن مدرك قبولى در مقطع سوم راهنمايى ، ترك تحصيل كردم و در يك تعميرگاه خودرو مشغول كار شدم .
حدود چهار سال در آنجا كار كردم و كاملا به تعمير چند نوع خودرو سوارى مسلط شدم .
در 19 سالگى به خدمت سربازى رفتم و دو سال بعد برگشتم و مجددا در همان تعميرگاه مشغول كار شدم . حدود دو سال به اين ترتيب گذشت تا اين كه من در يكى از روزها بخاطر موضوع كوچك و كم اهميتى از آن جا كه به خاطر اختلافات و مشاجرات خانوادگى به شدت حساس و عصبى شده بودم ، با يكى از مشترى هاى پرتوقع درگير شدم و با او به كتك كارى پرداختم .
با شكايت آن شخص من تحت تعقيب كيفرى قرار گرفتم و بالاخره روانه زندان شدم . در زندان با افراد مختلفى آشنا شدم ، از جمله با فرد خلافكارى كه به ((منصور پلنگ )) معروف بود طرح دوستى ريختم . منصور با حيله گرى و زبان بازى خاصى از سادگى و بى تجربگى من سوءاستفاده كرد و وعده و وعيدهاى بسيارى داد از جمله آنكه مى تواند كار پردرآمد و كم زحمتى براى من پيدا كند و مرا از اين وضع سخت و طاقت فرسا نجات بدهد.
بعد از شش ماه از زندان آزاد شدم و چون ديگر روى رفتن به محل كار قبلى ام را نداشتم و از طرفى وسوسه هاى منصور در من كاملا تاءثير گذاشته بود به سراغ فردى كه او معرفى كرده بود رفتم . نام آن فرد عباس و معروف به ((خرچنگ سياه )) بود.
عباس راننده كاميون يكى از بنگاه هاى باربرى در جنوب تهران بود و هفته اى يك يا دو بار براى حمل و نقل به بندرعباس يا زاهدان مى رفت .
عباس پس از آشنايى ، خيلى مرا تحويل گرفت و قول داد كه كار خوب و پردرآمدى به من محول كند از همان روز من در آن جا مشغول شدم و كارم اين بود كه محموله كاميون ها را با وانت نيسان به نقاط مختلف شهر حمل كنم .
سه ماه بعد با دخترى از بستگان عباس ازدواج كردم و صاحب زندگى مستقل شدم . بعد از ازدواج متوجه شدم در برخى از محموله ها مواد مخدر موجود است و مدتهاست كه از من براى جابجايى و توزيع آن سوءاستفاده مى كنند. وقتى موضوع را فهميدم به عباس گفتم كه من ديگر حاضر نيستم با او همكارى كنم ! او مرا تهديد كرد كه اگر اين كار را انجام ندهم مرا خواهد كشت و جسد مرا نيز سر به نيست خواهد كرد، من كه مى دانستم عباس چه آدم سنگدل و بى رحمى است چاره اى نداشتم جز آنكه دستورات او را مو به مو اجرا كنم و دم برنياورم .
حدود يك سال به اين ترتيب گذشت و من در اين مدت ، علاوه بر جابجايى و توزيع مواد مخدر معتاد هم شدم . تا اين كه حدود دو سال پيش توسط نيروى انتظامى دستگير و زندانى شدم . هم اكنون حدود دو سال است در زندان به سر مى برم و طبق حكم دادگاه حداقل 8 سال ديگر را هم بايد در حبس باشم .
من از همه كارهايى كه تاكنون انجام داده ام پشيمانم و اميدوارم كه سرگذشت تلخ من زنگ خطرى باشد براى ساير جوانان و نوجوانان تا خداى ناكرده هيچ گاه به سرنوشت شوم من دچار نشوند. آرى اين است عاقبت همنشينى و معاشرت با افراد ناباب (94).
حسن رفتار و امانتدارى
در آن ايام كه نادر قدرتى نداشت ، براى خريد گندم به يكى از دهات شمال خراسان رفت و از انباردار قلعه مقدارى گندم خريد و در جوال ريخت . هنگام حمل گندم حاج عباس قلى صاحب گندم رسيد، بارها را خالى كرد و در برابر اصرار نادر كه ما ميهمان شما هستيم ، چند روز معطل شده ام ، قيمت گندم هر چه هست مى دهم ، مى گويد: اصولا گندم نمى فروشم . پس ‍ از خالى كردن جوال ها با خشونت نادر را از انبار بيرون مى كند.
نادر مى گويد: اگر قدرت داشتم مى دانستم چه كنم ؟
حاج عباس قلى جواب مى دهد هر وقت كاره اى شدى بگو چشمهايم را از كاسه بيرون آورند.
نادر، ماءيوس از انبار بيرون مى آيد. حاج اشرف كه ناظر جريان بود دلش به حال نادر مى سوزد، او را به خانه مى برد، از او پذيرايى مى كند. به پسرش ‍ مى گويد كه با نادر به انبار برود و هر چه گندم مى خواهد به او بدهد و قيمت گندم را عادلانه حساب كند. پسر نيز طبق دستور پدر عمل مى نمايد و موقع عزيمت نادر توشه اى هم به او مى دهد.
بعد از چند سال كه نادر سپهسالار شد و به مشهد بازگشت به ياد آن ايام حاج عباس قلى و حاج اشرف را احضار كرد.
به حاج عباس قلى فرمود: يادت هست به من چه گفتى ؟ حالا مى گويم كه تقاضاى تو را انجام دهند.
آنگاه دستور داد او را از دو چشم كور كردند. به حاج اشرف گفت : وقتى در انبار تو گندم بار مى كردم پاپيچهايم در آن جا ماند، فراموش كردم آنها را ببرم .
حاجى اشرف گفت : پاپيچهايت همان جا كه گذاشتى سر جايش هست و فرستاد آنها را آوردند.
نادر از حسن رفتار و پذيرايى و امانتدارى حاج اشرف تحسين كرد، او را ستود، دستور داد براى هميشه املاكش از پرداخت ماليات معاف باشد(95).
سرانجام خيانتكاران
كسانى كه با محمود افغان رابطه پنهانى داشتند و در قدرت رسيدن و پيروزى امير محمود نقش به سزايى داشتند و براى او از سلطنت شاه سلطان حسين جاسوسى مى كردند، پس از تصرف اصفهان و قلع و قمع كردن افراد شاه سلطان حسين و واگذارى تاج و تخت شاه سلطان حسين به امير محمود، تمامى جاسوسان خوشحال بودند و با گردن هاى برافراشته سينه سپر كردند و جلوى تخت آمدند، پس از بوسيدن زمين ، به دستور امير محمود در كنار تخت صف كشيدند. اينان همگى منتظر بودند مقام هاى حساس و كارهاى مهم به آنان واگذار شود.
امير محمود پس از اينكه خيانتكاران را كنار تختش جمع كرد، شروع به صحبت نمود و گفت :
اراده خداوند تبارك و تعالى بر اين تعلق گرفته است كه من به اين مقام برسم و شاه باشم . خداوند عادل و مهربان را سپاسگزارم تا زمانى كه در اين مقام هستم سعى خواهم كرد طبق دستورات الهى و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) و قرآن مجيد رفتار كنم .
يكى از اصول دين مبين اسلام آن است كه به خادمين و ياران صديق و وفادار پاداش نيك داده شود به اين جهت ما اعتمادالدوله كه اجدادش از قديم در خاندان صفويه خدمت كردند، خود او هم نسبت به پدر همسر مهربان ما وفادار بوده تا آخرين لحظه با كمال صداقت به وظايف خود عمل كرده است ، احترام مى گذاريم ، اعتمادالدوله كماكان معتمد درگاه است ، نسبت به او كمال اعتقاد داريم ، از او خواستاريم مانند گذشته به رتق و فتق امور بپردازد، اما نسبت به كسانى كه به ولى نعمت خود خيانت كردند، دستورات دينى ما صريح است . من كه خادم دين محمدى (صلى الله عليه و آله ) هستم وظيفه دارم طبق دستور دين رفتار نموده و سزاى خيانت آنها را بدهم .
كسانى كه در كنار اين تخت جمع شده اند از شما بودند، با شما به سر مى بردند، از خوان نعمت صفويه برخوردار بودند ولى در خفا خيانت كردند، حق نعمت را به جا نياوردند. اراده خداوند چنين بوده است كه ما به اين مقام برسيم ، خيانت پيشگان را بشناسيم ، دستور شرع مطهر اسلام را درباره آنان اجرا كنيم ، وظيفه دينى خود را انجام دهيم .
امير محمود قبلا دستورات لازم داده بود، به محض اينكه كف زد، جلادان وارد شدند، سفره هاى چرمى را گستردند، در برابر چشم حاضرين تمام خيانت پيشگان را گردن زدند، امير محمود به استغاثه ها و گريه هاى آن گروه پليد كه كفران نعمت كرده ، دورويى و تزوير را پيشه خود ساخته بودند وقعى نگذاشت (96).
عاقبت قاتل ميزبان
جان محمد خان فرمانده لشكر شرق و مردى قسى القلب بود و در دوران فرماندهى خود مرتكب فجايعى گرديد، از آن جمله به عنوان سركشى به بجنورد رفت و به خانه سردار معزز بجنوردى رييس ايل شادلو وارد شد و به عنوان مهمان از او پذيرايى شايانى به عمل آمد و هدايايى از جمله تسبيح هاى معروف و قيمتى به او اهداء گرديد.
روزى كه فرمانده لشكر به مهمانى خاتمه داد، جان محمد خان و همراهان و محافظينش سوار شدند، سردار معزز هم با عده اى از كسان نزديكش به عنوان بدرقه و مشايعت سوار شدند، به تصور اينكه تا دروازه شهر بجنورد بدرقه خواهند كرد و پس از خداحافظى اجازه مراجعت خواهد داد. اما جان محمد خان پياده نشد و همچنان راه مشهد را پيش گرفت تا به دروازه مشهد رسيد و در ميدانى كه در اول شهر بود پياده شد، قبلا دستور داده بود در آن تعدادى دار برپا كنند.
پس از پياده شدن جان محمد خان سردار معزز و همراهانش هم از اتومبيل پياده شدند به تصور اينكه در اينجا مراسم خداحافظى به عمل خواهد آمد و به او اجازه مرخصى و بازگشت داده خواهد شد!
اما جان محمد خان او را مخاطب قرار داد و چنين گفت : از پذيرايى گرمى كه كرده ايد متشكرم ، من هم اكنون آماده پذيرايى از شما هستم ، بفرماييد اين دارها را براى شما آماده كرده اند، و اشاره نمود به عده اى از سربازها، سردار معزز و همراهانش را همگى گرفتند و پاى دارها بردند، در اين موقع جان محمد خان مشاهده كرد كه يك دار خالى مانده ، جوانى از آن حدود عبور مى كرد و براى تماشا ايستاده بود، دستور داد او را هم پاى دار خالى ببرند و همگى را به دار آويختند.
داستان ماءموريت جان محمد خان و خشونت و شقاوت و غارتگرى او در خراسان زبانزد خاص و عام است . عاقبت او كه كارش به نوعى جنون رسيده بود، و نحوه مرگش نيز قابل دقت و تعمق است و بايد براى ديگران درس عبرت كامل باشد. گفته شد كه يكى از علل قيام و طغيان لهاك خان ، سالار جنگ نيز سوء رفتار و ستمگرى جان محمد خان و عدم پرداخت حقوق ماهيانه و مزاياى او و افراد زيردست مشاراليه بود. قبل از آن كه جان محمد خان خلع درجه شود، رضا شاه كه بسيار خشمگين به نظر مى رسيد دستور داد كه ابتدا پاگون و سپس شمشير و حتى دكمه هاى لباس او را كندند و پس از او درجات چند نفر افسران همكار فرمانده لشكر را كندند.
جان محمد خان كه معتاد به الكل بود و بسيار بى چيز، سرانجام سكته مى كند و در حالى كه هنوز زنده بود او را غسل و كفن كرده و دفن مى نمايند. دخترش شب خواب مى بيند كه پدرش داد و فرياد مى كند كه من زنده ام چرا دفنم كرده اند. روز بعد نبش قبر مى كنند و مشاهده مى نمايند كه پس از دفن به هوش آمده و زنده شده ، كفن خود را پاره نمود و تمام صورت خود را با ناخن كنده و خون آلوده نموده سپس خفه شده است (97).
دست انتقام
حسين مكى در كتاب تاريخ بيست ساله ايران مى نويسد: اينك اجازه بدهيد براى تسكين خاطر خوانندگان ، يك حكايت برايتان نقل كنم تا از كار روزگار عبرت گيريد:
سهام الدوله ، اللهيار خان ايلخانى بزرگ ايل شادلو كه آن روزها ((سردار مفخم )) لقب داشت ، چند زن داشت ، يكى هم زنى بود از او به تراكمه گرگان و اين زن پسرى داشت موسوم به سليمان خان و اين پسر بزرگترين فرزند از فرزندان سهام الدوله بود. او مردى دلير و زيرك و جاه طلب و مردانه و پيوسته مادران ديگر برادران براى او پيش پدر مايه مى گرفتند و دسته بندى مى كردند تا اينكه ميانه پدر و پسر كدورتى حاصل گرديد و غبار مخالفت برخاست و سليمان خان از پدر نگران و به سوى طايفه مادر روى آورد و با دايى هاى خود بر پدر طغيان كردند و عاقبت شهر بجنورد را چون نگين انگشتر در ميان گرفت و از پدر تقاضا كرد كه از كار كنار برود و حكومت را به او رها و واگذار كند، زيرا تمامى اهالى بجنورد و ايالت مذكور هوادار سليمان بودند و از سردار مفخم و سخت گيرى و مظالم او به جان آمده و خود سليمان را به يارى خواسته بودند.
پدر تدبيرى كرد، پيام داد كه تو نور چشم منى ، مرا با تو سر جنگ نيست ، بيا كه خانه ، خانه توست ، هر چه مى خواهى برايت فراهم مى كنم و بدين وسوسه ها پسر را آرام كرد و به دام آورد و قرار شد روزى از لشكرگاه به شهر آيد و پاى پدر را ببوسد و پدر نيز از سر گناهان وى درگذرد، و عنايات پدران را بار ديگر از سر گيرد و پدر و پسر دست در دست دهند و كار حكومت و ايلخانى گرى را از پيش ببرند!
سليمان خان را اين دمدمه درگرفت و اين عشوه خونين را بخريد و سوار شده تنها به قصر پدر درآمد و پدر به قصد او كسانى را در كمين گاهش ‍ بنشانيد.
چون سليمان بر پدر وارد شد و پيش روى او به زمين افتاد سه تن خونخوار از كمين گاه بيرون جسته با شال و ريسمان ، پيش چشم پدر و به امر او، سليمان را خفه كردند.
آيا مى دانيد آن سه نفر كه از كمين بيرون جستند، چه كسانى بودند؟ آنان ، عزيزالله خان سردار معزز بجنوردى و دو برادرش بودند كه به دست ستمگرى ديگر به نام ((جان محمد خان )) فرمانده لشكر شرق خراسان در زمان رضا شاه پهلوى در ميدان ارك مشهد بر روى دار خفه شدند(98).
مرگ عبرت انگيز
((تاكور خان )) اهل بنگلادش ، از جمله آدمهايى بود كه تقريبا به يقين مى توان گفت در زندگيش ، هيچ كس او را دوست نداشت .
((تاكور خان )) كه از لحاظ مالى وضع بسيار خوبى داشت ، على رغم استطاعت مالى حاضر به كمك كردن به هيچ كس نبود. او نه تنها به هيچ يك از دوستانش اجازه نمى داد از او توقع مالى داشته باشند، بلكه طورى رفتار كرده بود كه حتى افراد خانواده اش (اعم از زن و بچه و پدر و مادر و خواهر و برادر) هم حسرت گرفتن يك سكه از دست او را به دل داشته باشند.
با همه اين اوصاف ((تاكور خان )) چون ثروتمند بود، هرگز خودش ‍ را محتاج كسى نمى دانست و لذا، با مانور دادن روى پول هايش يكه و تنها زندگى خوبى داشت .
تا اينكه چندى قبل ، هنگامى كه ((تاكور خان )) در حجره محل كارش ‍ مشغول حساب و كتاب بود، وقتى كه متوجه شد در يكى از معامله هايش ‍ ضرر هنگفتى كرده است ، ناگهان قلبش گرفت و دچار سكته شد و همان جا دراز به دراز افتاد.
البته اگر كسى او را در همان لحظات به بيمارستان مى رساند، شايد بهبود پيدا مى كرد، اما چون هيچ كس از او دل خوشى نداشت ، ساعت ها در همان حال ماند تا اينكه بالاخره ماءموران پزشك قانونى آمده و اعلام كردند كه ((تاكور خان )) مرده است . پس از اعلام مرگ ((تاكور خان )) خانواده او كه مدت ها بود چشم انتظار مرگ وى بودند، نه با لباس عزا، كه در اوج شادى به سراغ ((تاكور خان )) آمدند كه ضمن به خاك سپردن وى ، ارث و ميراثش را به چنگ آورده تا دوران سختى حيات وى را با خوش ‍ گذرانى بعد از مرگش تلافى كنند.
((تاكور خان )) مانند بقيه مردم درون تابوت بود و افراد خانواده اش ‍ داشتند او را حمل مى كردند كه ناگهان متوجه شدند تابوت در حال تكان خوردن است .
ابتدا به اين نكته توجه نكردند، اما هنگامى كه ديدند در تابوت باز شد و ((تاكور خان )) راست نشست ، چنان دچار وحشت شدند كه تابوت را رها كرده و گريختند.
از طرفى چون در آن لحظه تابوت درست بالاى يك پل روى رودخانه قرار گرفته بود و حمل مى شد، افتادن تابوت باعث شد كه ((تاكور خان )) از درون آن بغلتد و مستقيم به داخل آبهاى پر شتاب رودخانه بيفتد.
در نتيجه ((تاكور خان )) كه زنده شده بود، به خاطر صدمات زيادى كه در سقوط گريبان گيرش شد، دوباره مرد.
در حال حاضر، ماءموران در پى اثبات اين قضيه هستند كه چون خانواده او دل خوشى از وى نداشته اند آيا او را عمدا درون آب انداخته اند يا نه (99)؟!
پيامد گناه
حسن در تفسير خود آورده كه مردى از ياران رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روزى از خانه خويش بيرون شد، در راه دختر زيباروى ديد كه لباسى زيبا به تن داشت و به كنار ديوارى نشسته بود، وى كه از ديدن اين منظره خوشش آمده بود كنار دختر نشست . دختر از جاى برخاست و رفت .
آن مرد او را تعقيب نمود و در بين راه دست به سوى گونه دختر برد، دختر از دست او گريخت ، وى همچنان چشم به جمال دختر دوخته بود و او را دنبال مى كرد، ناگهان گونه آن مرد به ديوارى اصابت كرد و مجروح شد.
آن مرد به خود آمد و دريافت كه اين صدمه ، پيامد كار زشت او بوده ، به نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمد و ماجرا را به عرض حضرت رسانيد.
حضرت فرمود: ((خداوند به تو لطف نموده كه پيامد گناهت را در اين جهان به تو رسانيده است ، كه خداوند متعال اگر بدى كسى را بخواهد پيامد عملش را به قيامت افكند و چون خير كسى بخواهد، در اين دنيا وى را به عقوبت گناهش دچار سازد(100))).
عاقبت زياده خواهى
آقاى ((توماس پن )) در بين اعضاى باشگاه سواركارى ليورپول ، يكى از معروف ترين كسانى بود كه در مسابقات شرطبندى اسب دوانى شركت مى كرد.
دليل شهرت و معروفيت ايشان در اين بود كه مردم شهر ليورپول ، از زمانى كه يادشان مى آيد ((توماس پن )) را تقريبا در اكثر مسابقات شرطبندى اسب دوانى ، برنده مى ديدند به گونه اى كه ((توماس )) در هر مسابقه اسب دوانى كه شركت مى كرد و روى هر اسبى كه شرطبندى مى كرد، تقريبا و به طور صد در صد آن اسب برنده شده و جايزه اول را نصيب توماس مى كرد اما بر خلاف شهرت ((توماس )) مردم آن شهر و حتى دوستانش به وى علاقه اى نداشتند. دليلش نيز اين بود كه ((توماس )) هرگز حاضر نمى شد، ديگران را در موفقيتش شريك كند. به شكلى كه گاهى اوقات ، با اينكه خودش مثلا ده هزار پوند روى اسب شماره 7 شرطبندى مى كرد - و البته هيچ كس تا پايان مسابقه نمى فهميد كه ((توماس )) كدام اسب را براى شرطبندى انتخاب كرده است - اما حاضر نمى شد كه به ديگران توصيه كند كه آنها نيز روى آن اسب شرطبندى كنند تا برنده شوند لذا مردم از او نفرت داشتند.
اما طريق كار توماس خيلى راحت بود او كه سال ها در كشورهاى عرب به عنوان تاجر اسب فعاليت مى كرد، رموز شناختن اسب هاى قوى را شناخته بود، و كافى بود يك دقيقه قبل از مسابقه اسب ها را ببيند تا بتواند تشخيص ‍ دهد كه در آن لحظه كدام اسب از بقيه اسب ها آماده تر است و او نيز روى همان اسب شرطبندى كند و البته كه صد در صد هم برنده مى شد و به اين ترتيب توماس سال ها برنده مى شود و سال ها نيز آرزوى برنده شدن را به دل ديگران مى گذاشت تا اين كه ...
آن روز ((مسابقه بزرگ سال )) با جوايز ارزنده برگزار مى شد قبل از مسابقه طبق معمول توماس به سراغ اسب هاى مسابقه رفت و وقتى كه خوب اسب ها را مشاهده كرد و در آنها دقيق شد، اسب شماره 6 را با يقين سرحال تر از بقيه اسب ها ديد و چون او را كاملا قبراق ديد، تقريبا تمام ثروتش را روى آن اسب شرطبندى كرد، زيرا مى دانست در صورت برنده شدن ، ثروتش ، چهار برابر خواهد شد!
بالاخره مسابقه شروع شد و پايان پذيرفت ، اما بر خلاف تصور توماس ، اين اسب شماره 9 بود كه عنوان قهرمانى را از آن خود ساخت !
توماس كه نمى توانست باور كند چنين اشتباهى كرده است ، به سراغ اسب هاى مسابقه رفت و تازه متوجه اشتباهش شد به اين ترتيب كه قبل از مسابقه ، شماره روى زين اسب شماره 9 بود كه برنده شده بود اما آن شماره واژگون شده بود و لذا شماره آن اسب 6 خوانده مى شد. توماس نيز به همين دليل همه ثروتش را روى اسب شماره 6 شرطبندى كرده بود. غافل از اينكه پس از خروج توماس از اصطبل ميدان مسابقه ، صاحب اسب شماره واژگون شده را به حالت خودش درآورده و آن را با شماره 9 در مسابقه شركت داد.
و اما اين همه مسايل دست به دست هم داد تا اولا، توماس تمام ثروت سالهاى دورش را يك جا ببازد، و بعد، چون دستش رو شده بود، ديگر هرگز اجازه شركت در مسابقات را پيدا نكند!
هنگامى كه اين دو خبر به توماس رسيد او كه فقط 37 سال سن داشت چنان شوكه اى بر او وارد شد كه ناگهان دستش را روى قلبش گذاشت و ناله اى كرد و بعد، جان به جان آفرين سپرد، در حالى كه پزشكان بعدها گفتند توماس ‍ خيلى سالم بود و هنوز زمان مرگش نبود اما زياده خواهى خيلى زودتر او را به آن دنيا رهنمون كرد(101)!