داستانهايي از انوار آسماني

ر- يوسفي

- ۴ -


(53) احترام كردن امام حسن عسگرى عليه السلام به زوار كربلا و خراسان

در كتاب مفتاح الجنة روايت شده كه روزى دو نفر از محبان يكى از زيارت خراسان و ديگرى از زيارت كربلا به شهر سرمن راى وارد مى شدند پس ‍ احوالات را به خدمت امام حسن عسگرى عليه السلام معروض داشتند آن حضرت هر دو را پيشواز كردند اما در وقت مراجعت آن حضرت پياده تشريف مى آوردند، يكى از اصحاب عرض كرد يابن رسول الله اسب سوارى موجود است چرا سوار نمى شويد فرمود كه به خود گوارا نمى بينم ، كه دوستان و محبان ما پياده باشند و من سوار شوم پس با همان پيادگيها با آن دو نفر به خانه ايشان تشريف آوردند، آن حضرت به ايشان نظر مبارك ميكرد و مى گريست به حدى كه عرض كردند يا بن رسول الله سبب گريه شما چيست ؟ فرمود سبب گريه من اين دو نفر زائر هستند وقتى به زائر خراسان نظر مى كنم جدم حضرت امام رضا عليه السلام به خاطرم مى آيد كه در ولايت غريب بى كس و تنها به او زهر دادند و جگر مباركش را پاره پاره نمودند احدى نبود كه او را يارى و دلدارى نمايد و به اين زائر كه نظر مى كنم به خاطرم مى رسد جدم سيد الشهداء كه در روز عاشورا با لب تشنه و جگر سوخته و بيكس و تنها در ميان اهل ظلم و جفا با بدن پاره پاره به سوى خاك و ريگهاى كربلا افتاده بود و در ميان اهل ظلم كسى نبود كه اعانتش كند پس ‍ هر كس كه اعانت زوار ما كند گويا به ما اعانت كرده است . (56)

(54) خبر دادن ميتى از احوالات قبر به خاطر حضرت عباس ‍

منقول است كه :
دو نفر از فضلاى كربلاى معلى كه با هم بسيار مهربان و رفيق بودند يكى وفات مى كند پس شبى كه ديگرى آن متوفى را در خواب مى بيند و از انگشت شصت او گرفته از احوالات قبر و مردن و سوالات نكير و منكر و اوضاع آن عالم خبر و سوال مى كند آن متوفى مى گويد كه مامور نيستم كه چيزى از احوالات آن عالم را به كسى بگويم پس بسيار مبالغه و تاكيد كرد، سوال نود جواب نشنيد تا اينكه چون مى دانست كه آن متوفى محبت زياد و اخلاص محبت زياد و اخلاص بسيارى به حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام داشت پس او را به آن حضرت قسم داده و گفت از طرف تو نيابتا مولاى تو حضرت عباس عليه السلام را زيارت مى كنم بگو از بس كه آن متوفى خيلى از اخلاص كيشان حضرت عباس عليه السلام بود گفت بدان كه در آن دنيا از سه چيز اميد نجات است يكى زيارت سيدالشهدا عليه السلام و يكى گريستن براى آن جناب و يكى مواسات كردن با برادران دينى خود. (57)

(55) نجات دادن حضرت عباس عليه السلام زن عجوزه اى را از آب فرات

منقول است كه كه يكى از خلفاى بنى عباس قرار گذاشته بود كه هر كس به زيارت امام حسين عليه السلام برود صد اشرفى پول به ديوان بدهد و با اين قرار شيعيان جان نثار فرزند مظلوم حيدر كرار در هر سال با جمعيت بسيار به زيارت مى رفتند.
يك روز خليفه بغداد در قصر خود نشسته بود و قصرش مشرف به بيرون بود ديد كه زوار مى آيند و هر يك اشرفى مى دهند به بيرون بود ديد كه زوار مى آيند و هر يك صد اشرفى مى دهند و مى روند ناگاه پيرزنى از عقب زوار با پاى برهنه و پياده و انبانى در پشت رسيد و از بغل خود كيسه اى بيرون آورده صد اشرفى شمرد و به موكلان خليفه داد خواست كه از عقب زوار برود خليفه حكم كرد او را گرفته پيش خليفه بردند خليفه گفت اى پير زن تو كه اينقدر پول داشتى پس چرا بپاى پياده آمده اى گفت به جهت ثواب بسيار و تاسى به اهلبيت سيدالشهدا عليه السلام كه سرگردان لشگر يزيد با حالت اسير بعضى از ايشان را پياده مى بردند خليفه گفت به زيارت چه كسى مى روى ؟ گفت به زيارت مولاى خودم حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت عباس مى روم . گفت :
از ايشان چه منفعتى ديده اى كه اينقدر پول را در راه ايشان صرف مى كنى ؟ گفت اصلاح جميع كارهاى دنيا و آخرت من منوط به شفاعت ايشان است و در هر تنگى و عسرتى دستگير دوستان و زائران خود مى باشند خليفه گفت اگر من به تو ظلم كنم آقايان تو به فرياد مى رسند؟ گفت آرى .
پس آن ملعون حكم كرد كه دست و پاى آن عجوزه ضعيفه را بستند و به فرات انداختند و نگاه مى كردند كه آيا از اين مهلكه چه كسى او را نجات تواند داد آن ضعيفه بيچاره به آن غوطه زده او را بالا برداشت در آن حال رو به طرف روضه حضرت عباس كرد يك مرتبه گفت يا اباالفضل العباس به فريادم برس باز غوطه ور شد دفعه ديگر نيز آب او را بالا برداشت باز حضرت عباس را ندا كرد در آن حاتل ديدند سواره اى چون برق رسيد خود را به ضعيفه رسانيده ، ضعيفه را برداشته رديف ساخته از آب نجاتش داد ضعيفه رو به گماشتگان خليفه كرده گفت به خليفه بگوئيد كه مولاى من مرا در شماتت نگذاشته چطور مرا نجات داد پس آن ضعيفه به سواره گفت اى بنده خدا تو چه كسى هستى كه مرا از ورطه هلاكت نجات دادى گفت در وقت افتادن در آب نام چه كسى را فرياد مى زدى گفت مولاى خودم اباالفضل العباس را صدا مى زدم فرمود من اباالفضل العباس هستم چون خليفه از نجات يافتن ضعيفه باخبر شد آن قرار صد اشرفى را از زوار روا داشت حكم كرد كه هيچ كس متعرض زوار نشود كه اين را نتوان بست . (58)

(56) در شهادت على اكبر (ع )

روز عاشورا كه چون نعش خون آلود على اكبر را به خيمه گاه آوردند جميع اهل بيت به سر نعش آن جوان حاضر شده هر يكى با زبانى نوحه و ناله كرده و به حالش مى گريستند مگر مادرش ليلا و بيمار كربلا سر نعش على اكبر نيامدند تا اينكه به سيدالشهدا عليه السلام عرض كردند فدايت شوم ليلا از تو حيا مى كند و به سر نعش فرزندش نمى آيد حضرت از اين سخن به كنارى تشريف برد ليلا بنا كرد به آمدن اما چطور مى آمد يك دستش را جناب زينب خاتون گرفته و دست ديگرش را جناب ام كلثوم گرفته بود چون بر سر نعش على اكبر رسيد يك مرتبه والده و اعلياه گفت و خود را به نعش خون آلود پسرش انداخت و صيحه مى كشيد. (59)

(57) در شهادت على اصغر (ع )

جناب ام كلثوم مى گويد:
شب سوم كوچ جناب امام حسين عليه السلام از مدينه در خواب شهربانو را ديدم كه على اصغر در كنارش گريه مى كرد و به من گفت :
اى مادر! فاطمه را به تو سپردم خوب متوجه باش و در وقت خواب لحافش ‍ را ملاحظه كن كه كنار نرود من از خواب بيدار شدم خواستم لحاف فاطمه را ملاحظه كنم ديدم فاطمه در رختخوابش نيست و در گوشه اى گهواره خالى على اصغر را مى جنباند و لاى لاى مى گويد و مى گريد گفتم نور ديده چرا گريه مى كنى اين چه اوضاعيست ؟
گفت جده جان الان در خواب مادم شهربانو را ديدم به من گفت يا فاطمه قدر تو را ندانستم على اصغر بى تو خواب نمى كند و گريه مى كند بيا برادر را در آغوش بگير و لاى لاى بگو بخوابان و پسرم على اصغر را راحت كن پس ‍ من على اصغر را به كنار گرفتم ، بيدار شدم اثرى از ايشان نديدم چنين گريان نالان شده ام . (60)

(58) مكالمه بين گرگ و حضرت يعقوب عليه السلام

در كتاب جرير طبرى روايت مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود زمانيكه پسران حضرت يعقوب كردند آنچه قصد داشتند پس به نزد يعقوب آمدند و گفتند يوسف را گرگ خورده است حضرت يعقوب سخن آنها را تصديق نكرد پسران يعقوب برگشتند و از صحرا گرگى گرفتند پيش ‍ حضرت يعقوب آوردند پس گرگ سلام كرد حضرت به آن گرگ فرمود چرا پسر مرا خوردى ؟ گرگ عرض كرد يا نبى الله از آن وقت كه من مخلوق شده ام تا به حال گوشت بنى نوع انسان را نخورده ام ، و ديگر اينكه خودت مى دانى كه گوشتهاى پيغمبران و اولاد آنها بر وحشيان حرام است و علاوه بر اين ها من از گرگهاى شهر تو نيستم و در همين ساعت به اين شهر آمده ام حضرت يعقوب عليه السلام فرمود از كدام شهرى و براى چه چيزى آمده اى گفت از شهر مصر به ين ديار آمده ام و مى خواهم به خراسان بروم در آنجا برادرى دارم و مى خواهم او را زيارت كنم حضرت يعقوب فرمود اى گرگ از اين زيارت چه هدفى دارى ؟ گرگ عرض كرد فدايت شوم من با پدر تو حضرت نوح عليه السلام در كشتى بودم روزى فرمود از جبرئيل به من از جانب پروردگار اين چنين نازل شده كه خداى تعالى مى فرمايد كه هر كس ‍ برادر خود را به جهت رضاى خداوند زيارت كند و هدفش تقرب به خدا نه براى ريا و سمعه و نه براى طلى امور دنيوى باشد براى آن زائر به هرگامى كه برمى دارد براى او ده حسنه نوشته مى شود واز او ده سيئه محو مى شود و براى او ده درجه بلند مى شود يعقوب فرمود: اى گرگ اين زيارت به چه كار تو مى آيد حال آن كه به شما گروه و حوش ثواب داده نمى شود براى طاعت و معاقب نمى شويد در آخرت براى معصيتى .
گرگ عرض كرد: يا نبى الله من ثواب اين زيارت را براى على بن ابيطالب عليه السلام و شيعه آن بزرگوار كه وصى مرسلين است مقرر و موهب مى كنم چون اين كلمات را از گرگ شنيد به اولاد خود فرمود اين حديث گرگ را بنويسد گرگ عرض كرد يا نبى الله ما گروه حيوانات تكلم نمى كنيم الا با پيغمبران و وصى پيغمبر پس تو به ايشان بفرما تا به فرمايش تو بنويسد.
حضرت يعقوب فرمود براى گرگ طعمه حاضر كنيد تا بخورد گرگ گفت من احتياج به طعمه تو ندارم يعقوب فرمود چرا طعمه ما را نمى خورى ؟ عرض ‍ كرد براى آن كه من صبح كرده ام و خالقى دارم كه جميع جسدها و رزقها را خلق فرموده است اين قدر يقين دارم كه خدايى كه جسد را خلق كرده است آن جسد را بى روزى نمى گذارد(61).

(59) داخل شدن حضرت يوسف صديق به رودنيل براى تغسيل

در بكى العيون مسطور است وقتى كه حضرت يوسف على نبينا و آله و عليه السلام را نزديك مصر رسانيدند، مالك گفت اى غلام عبرانى برو و در رود نيل غسل كن و بدن خود را از گرد و غبار راه پاك كن و لباسهاى پاكيزه و فاخر بپوش و نزديك مصر شده ايم .
آن حضرت با بدن عريان دخل آب رود نيل شد در آن حال يكى ازماهيان فرياد كرد و با زبان خود خطاب به ماهيان ديگر نموده گفت كه اى ماهيان اين جوان ، حضرت يوسف صديق است به جهت احترام و اكرام او چشمهايتان را بپوشانيد مبادا نظر شما به بدن بى پوشش او بيفتد پس ماهيان با شنيدن اين سخن به آن حضرت اعزاز و اكرام و احترام ملاحظه كرده تماما چشمهات را بپوشانيدند و ابدا به طرف آن حضرت نگاه نكردند و حال آنكه ماهيان به آدميان نامحرم نيستند.
حضرت يوسف على نبينا و آله و عليه السلام تبسم نمود نورى از دندانهاى مباركش ساطع شد كه دروازه هزار نفر از نور او مدهوش شدند و چون جناب يوسغ را به كار رود نيل آوردند عكس جمال حضرت يوسف به آب نيل افتاد يك ماهى سر بيرون كرده اندام لطيف حضت يوسف را ديد و غوطه به آب زده ماهيان ديگر را خبر كرد كه اى ماهيان حضر يوسف كنار رود نيل آمده زود خود را برسانيد و او را زيارت كنيد پس ماهيان فوج فوج از قعر و ته دريا به روى آب آمدند و به حضرت يوسف تعظيم و تكريم نموده و او را زيارت كردند و خداوند به همان ماهى دو فرزند عطا كرد يكى حامل خاتم حضرت سليمان گرديد وديگرى معراج حضرت يونس كه او را در شكم خود سير داد تا وقتى كه به حكم خدا او را به كنارى انداخت چنان بدن مبارك يوسف لطيف و نازك شده بود كه به حرارت آفتاب دوام نداشت فى الحال به حكم خداوند قادر متعال درخت كدويى روئيده به بدن لطيف و نازك جناب يونس سايه انداخت و يك بز كوهى فرستاد كه از شير بخورد و چشمه اى برايش جارى نمود و حال آن كه بدن جناب يونس نه زخم شمشير و نه زخم خنجر و تيرداشت .
اما يوسف عريان كربلا امام بيمار با اهل بيت اطهار وقتى كه داخل شهر كوفه خراب گرديدند الخ .... (62).
اما يونس كربلا كه آن يوسن كه به طفيل وجود مبارك اين خلق شده بود با اين بدن مجروح و عريان در پيش سواران افتاده بود سايه بانى نداشت مگر مرغان با پرهاى خودشان سايه به آن بدن عريان و بريان انداخته بودند.

(60) در بيان وفات جناب سليمان رضى الله عنه

از اصبغ بن نباته مرويست كه من با سلمان رضى الله عنه در مداين بودم ، وقتى كه او حاكم مداين بود و در وقت بيمارى او هر روز به عيادتش مى رفتم تا اين كه مرض او اشتداد يافت به من گفت اى اصبع پيغمبر صلى الله عليه و آله به من فرمود چون وفات تو نزديك شود ميتى با تو تكلم خواهد كرد پس مى خواهيم مرا به قرستان ببرى تا ببينم كه وفاتم نزديك است يا نه .
او را به قبرستان برديم بر اهل قبور سلام كرد ناگاه ميتى جواب سلام او را داد و مكالمه بسيارى نمود تا ميت گفت يا سلمان نديدم چيزى كه محبوبتر باشد نزد خداى تعالى جز سه چيزكه اول نماز شب در شب بسيار سرد دوم روزه در روز بسيار گرم ، و سوم صدقه با دست راست كه دست چپ آنرا نداند پس كلام ميت قطع شد ما او را به منزلش و در جاى خودش گذاشتيم پس سرش را رو به آسمان بلند كرده است گفت : اى خدايى كه اختيار هر چيز به دست تو است به تو ايمان آوردم و به پيغمبرت متابعت كردم و به كتابت تو تصديق نمودم و آن چه كه وعده فرموده بودى رسيد پس مرا قبض ‍ روح كرد و به سوى خود بران . خادم سلمان مى گويد: گفتم : كدام كس تو را غسل مى دهد گفت كسيكه پيغمبر را غسل داد گفتم او در مدينه است گفت همين كه پاهاى مرا رو به قبله راست كردى حنك مرا بستى صداى سم اسبش را خواهى شنيد پس گفت

اشهد لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله و اوصيائه حجج الله

و تمام شدن من چشمهاى او را بر هم كشيدم وبستم ديدم صداى سم اسب بلند شد بيرون آمدم نظر به جمال عالم آراى اميرالمؤ منين عليه السلام افتاد و سلام عرض كردم حضرت جواب داد و فرمود: ابوعبدالله ، سلمان وفات نموده گفتم بلى .
آن بزرگوار داخل شد و ردا را از روى سلمان دور كرد ديدم كه سلمان به آن حضرت تبسم كرد بعد از آن كه مرده بود سلام كرد و خواست به جهت تعظيم امام على عليه السلام برپا خيزد حضرت فرمود (( عدلى موتك معاذ)) عنى به حال مردگى خود برگرد پس به مردگى خود برگشت حضرت فرمود كه يا ابا عبدالله وقتى كه به خدمت حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله ميرسى عرض كن كه امت تو با برادرت چه ظلم و ستمها كردند.
زادان عرض كرد يا اميرالمؤ منين عليه السلام اگر اذن ميدهى آبى حاضر كنم ، تا سلمان را غسل دهيم و سدر كافور مهيا نمايم ، حضرت فرمود اى زادان خدات را رحمت كند ما به ملائكه امر نموديم كه آب از چشمه سلسبيل و سدر كافور از سدرة المنتهى حاضر نمايند، و كفن سلمان را از بهشت (( مدها متان )) آورند.
زادان مى گويد ما در اينحال بوديم خيمه سبزى برپا شده و سطلهاى طلا از آسمان فرود آمده در آن خيمه گذاشته شد و اميرالمؤ منين على عليه السلام با دست مبارك خود و آن خيمه شروع به غسل سلمان نمود عرض كردم اذن مى دهى به شما اعانت در تغسيل سلمان كنم فرمود: اى زادان ! چهل هزار ملائكه به جهت تغسيل سلمان حاضر شده اند و ملائكه كروبين در تغسيل سلمان مرا اعانت مى كنند و اب بر دست من مى ريزند چون امير عليه السلام از تغسيل سلمان فارغ شد ديدم قطيفه سبزى از آسمان فرود آمد و در آن جا گذاشته شد اميرالمؤ منين عليه السلام آن را گشود ديدم كفن لطيفى در آن گذاشته بودند و رقعه سر بسته در آن بود چون اميرالمؤ منين عليه السلام رقعه را گشود ديدم كه در آن نوشته شده (( هذه هديه من الله الغالب الى محب على بن ابيطالب ، سلمان )) يعنى اين هديه اى است كه خداوند غالب بر دوست على بن ابيطالب سلمان فرستاده پس حضرت بر آن كفن اين دو بيت را نوشت .

وفدت على الكريم بغير زاد من الحسنات و القلب السليم فحمل الزاد قبح كل شى ء اذا كان الوفود على الكريم

يعنى سلمان بر خداوند كريم وارد شد در حالى كه زاد و توشه اى از اعمال حسنه وقلب سليم ندارد و حمل نمودن و برداشتن زاد و توشه قبيح تر جميع قبايحست .
زمان كه ورود شخصى به كسى باشد كه بسيار كريم و اكرام باشد، آن كفن را بر قامت سلمان پوشيده و او را در نعشى خوابانيده و همين كه خواست به نمازش شروع نمايد هاتفى از عالم غيب آواز داد كه اى ولى خداوند قدرى صبر كن تا ملائكه هاى عرش و ملائكه هاى آسمان و ارواح مقدسه انبياء و اوصياء و اولياء حاضر شوند كه همگى مى شتابند تا با تو بر دوست تو نماز گذارند در آن حال صداى تكبير و تهليل و تمجيد ملائكه بلند شد كه همه بر نماز سلمان حاضر شدند پس اميرالمومنين عليه السلام نماز خوانده و او را دفن نمود و بر استر خود سوار شد و از نظر غايب شد و بعد از نماز صبح بود كه از مدينه و به روايتى از كوفه بيرون آمده بود و اول ظهر بود كه به مدينه يا كوفه داخل شد(63).

(61) كرامت حضرت سلمان عليه الرحمة

در بعضى از كتب اخبار روايت شده كه :
روزى ابوذر به منزل سلمان آمد و ديد كه ديگ پر بارى در بالاى سه سنگ گذاشته بود كه ناگاه ديگ سرنگون شد اما نه از گوشت و نه از آبش قطره اى ريخته شد پس ديگ را درست كرد و مشغول صحبت شدند كه ناگاه دوباره سرنگون شد ولى از گوشت و آبش چيزى ريخته نشد و مرتبه سوم ابوذر خيلى متعجب شد.
سلمان برخاست و سه عدد سنگ كوچك به زير ديگ گذشت سنگها
مشتعل شد و ديگ را جوشانيد بيتشر تعجب نمود تا اين كه آن گوشت را با آبش خوردند ابوذر بيرون آمد و در تعجب كه ناگاه به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام برخورد كرد.
آن بزرگوار از تعجب ابوذر سوال نمود ابوذر دليل تعجبش را براى حضرت تعريف كرد حضرت فرمود تعجب مكن كه در نزد سلمان علوم اولين و آخرين و اسم اعظم خداى تعالى است كسى كه صاحب اين درجه باشد اين قسم كارها از او عجيب و بعيد نيست (64).

(62) ايضا كرامت حضرت سلمان عليه الرحمة

روزى مقداد عليه الرحمه وارد منزل سلمان شد ديد كه ديگى در بالاى سنگ گذاشته و ديگ بدون آتش خود به خود مى جوشد مقداد در تعجب ماند كه ديگ بدون آتش چطور خود به خود مى جوشد پس قدرى صحبت نمودند، ناگاه ديد كه آب ديگ چنان غليان و فوران ميكند كه اندك ماند از ديگ بالا شده و فرو ريزد سلمان به مقداد گفت برخيز ديگ را از غليان و فوران خاموش كن تا آبش ريخته نشود مقداد برخاست به هر طرف منزل نگاه نگاه كرد چيزى نيافت كه ميان ديگ داخل كرده غليانش را فرو نشاند معطل ماند در آن حال ديد كه جناب سلمان آمد و دست خود را در ميان ديگ جوشان داخل نمود و با دست خود گوشت و آبش آن قدر آميخت كه ديگ از فوران افتاد زياده از سابق از كار سلمان تعجب نمود تا اين كه آنچه در ديگ بود با سلمان خوردند، و بيرون شده و در اثناى راه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد آن حضرت از تعجب مقداد سوال نمود مقداد سبب تعجب خود را عرض كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه در كار مسلمان اين قدر تجب نكن كه كسى كه از ما اهل بيت باشد اين كارها از او عجيب نمى باشد (65).