داستان دوستان
جلد چهارم

 محمد محمدى اشتهاردى

- ۱ -


1)) امام صادق (ع ) چرا قيام نكرد؟

سدير صيرفى يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم و گفتم : ((به خدا خانه نشينى براى شما روا نيست )).
فرمود: چرا اى سدير!
گفتم : به خاطر ياران و دوستان بسيارى كه داراى ، سوگند به خدا اگر اميرمؤمنان على (ع ) آن همه يار و ياور داشت نمى گذاشت طايفه تيم وعدى (دودمان عمر و ابوبكر) به مقام او طمع كنند و حق او را بگيرند.
فرمود: اى سدير به نظر تو من چه اندازه يار و ياور دارم ؟
گفتم : صد هزار!، فرمود: صد هزار؟! گفتم : بلكه دويست هزار، فرمود: دويست هزار؟!
گفتم بلكه نصف دنيا، حضرت پس از اندكى سكوت ، به من فرمود: اگر مايل باشى و برايت سخت نباشد همراه من به ((ينبع )) (مزرعه اى در نزديك مدينه ) برويم .
گفتم : آماده ام .
امام دستور فرمود: الاغ و استرى را زين كردند، من سبقت گرفتم و برالاغ سوار شدم ، تا احترام كرده باشم و آن حضرت سوار بر استر گردد.
فرمود: اگر بخواهى الاغ را در اختيار من بگذار؟
گفتم : استر براى شما مناسبتر و زيباتر است .
فرمود: الاغ براى من راهوارتر است .
من از الاغ پياده شدم و بر استر سوار شدم و آن حضرت بر الاغ سوار شد و با هم حركت كرديم تا وقت نماز رسيد، فرمود: پياده شويم تا نماز بخوانيم ، سپس فرمود: اينجا زمين شورزار است و نماز در اينجا روا نيست (و مكروه است ) از آنجا رفتيم و به زمين خاك سرخى رسيديم ، و آماده نماز شديم ، در آنجا جوانى بزغاله مى چرايند حضرت به او و بزغاله ها نگريست و به من فرمود: والله يا سدير لو كان لى شيعة بعدد هذه الجداء ما وسعنى القعود.
((سوگند به خداى سدير اگر شيعيان من به اندازه تعداد اين بزغاله ها بودند، خانه نشينى برايم روا نبود.)) (و قيام مى كردم .)
سپس پياده شديم و نماز خوانديم ، پس از نماز، كنار بزغاله ها رفتم و شمردم كه هفده عدد بودند.


2)) مقام بالاتر از شهادت

حمران بن اعين مى گويد: به امام باقر(ع ) عرض كردم : قربانت گردم ، ما شيعيان چقدر كم هستيم كه اگر در خوردن گوسفندى شركت كنيم ، آن را تمام نخواهيم كرد؟
فرمود: آيا خبرى عجيبتر از اين به تو نگويم ؟، مهاجران و انصار (پس از رحلت پيامبر) همه به اين سو و آن سو رفتند، سپس سه انگشت خود را نشان داد و اشاره كرد و فرمود: مگر سه تن (سلمان ، ابوذر و مقداد).
گفتم : عمار ياسر چگونه بود؟ فرمود: خدا عمار را رحمت كند، بيعت كرد و (در جنگ صفين در ركاب على عليه السلام ) شهيد شد.
من پيش خود گفتم : مقامى بالاتر از مقام شهادت نيست (پس عمار نيز در رديف آن سه نفر است .)
امام باقر(ع ) به من نگاه كرد و فرمود:
لعلك ترى اءنه مثل الثلاثة ، هيهات هيهات .
((گويا تو فكر مى كنى كه عمار ياسر هم مثل آن سه نفر، و در رديف آنها است ، هيات هيات ، كه عمار به درجه آن سه نفر برسد.))
آرى گاهى افرادى بر اثر پيمودن مدارج ايمان و استقامت در راه آن به مقامى مى رسند، كه از مقام شهادت بالاتر است ، و عمار با شهادت خود به آن مقام نرسيد.


3)) حل نزاع دو زن در مورد پسر شير خوار

دو زن در مورد دو كودك شيرخوار كه يكى دختر و ديگرى پسر بود، نزاع داشتند و هر دو ادعا مى كردند كه پسر مال او است .
زمان خلافت عمر بن خطاب بود، او براى قضاوت آمدند.
عمر براى حل اين مشكل درمانده شد و گفت : ابوالحسن على (ع ) كه زداينده اندوه است كجاست ؟
شخصى به سراغ على (ع ) رفت و او را حاضر كرد، و جريان را به آن حضرت گفتند.
امام على (ع ) فرمود: دو شيشه (دو استكان ) بياويد، آوردند، آنها را وزن كرد و سپس فرمود يكى از آن استكانها را به يكى از آن زنان بدهيد و استكان ديگر را به ديگرى ، تا هر دو با شير پستان خود، آن دو استكان را پر كنند.
آنها چنين كردند، امام على (ع ) آن استكانها را وزن كرد، يكى از آنها سنگين تر بود، فرمود: كودك پسر از آن زنى است كه شيرش سنگين تر است ، و دختر از آن زن ديگر است كه شيرش سبكتر مى باشد.
عمر گفت : اى ابوالحسن ! اين قضاوت را بر چه اساسى مى فرمائى ؟
امام فرمود: ((زيرا خداوند در ارث ، حق مرد را دو برابر زن قرار داده است ، و اطباء همين امر را ميزان استدلال بر مشخص نمودن پسر و دختر قرار داده اند)).


4)) ارزش خوف از خدا

به نقل ابوحمزه ثمالى ، امام سجاد (ع ) فرمود: مردى با خانواده اش سوار بر كشتى شد كه به وطن برسند، كشتى در وسط دريا درهم شكست و همه سرنشينان كشتى غرق شده و به هلاكت رسيدند، جز يك زن ( كه همسر همان مرد بود) او روى تخته پاره كشتى چسبيده و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اى آورد، و آن زن نجات يافت و به آن جزيره پناهنده شد. اتفاقا در آن جزيره راهزنى بود بسيار بى حيا و بى باك ، ناگاه زنى را بالاى سرش ديد و به او گفت : تو انسانى يا جنى ؟
آن زن جريان خود را بازگو كرد، آن مرد بى حيا با آن زن به گونه اى نشست كه با همسر خود مى نشيند، و آماده شد كه با او زنا كند.
زن لرزيد و گريه كرد و پريشان شد. او گفت : چرا لرزان و پريشان هستى ؟
زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت افرق من هذا: ((از اين (يعنى خدا) مى ترسم )).
مرد گفت : آيا تاكنون چنين كارى كرده اى ؟
زن گفت : نه به خدا سوگند.
مرد گفت : ((تو كه چنين كارى نكرده اى ، و اكنون نيز من تو را مجبور مى كنم ، اين گونه از خدا مى ترسى ، من سزاوارترم كه از خدا بترسم )).
همانجا برخاست و توبه كرد و به سوى خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشيمانى بسر مى برد.
تا روزى در بيابان پياده حركت مى كرد، در راه به راهب ( عابد مسيحيان ) برخورد كه او نيز به خانه اش مى رفت ، آنها همسفر شدند، هوا بسيار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت : دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما بياورد تا در سايه آن ، به راه خود ادامه دهيم .
گنهكار گفت : من در نزد خود كار نيكى ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چيزى از خدا داشته باشم .
راهب گفت : پس من دعا مى كنم تو آمين بگو.
گنهكار گفت : آرى خوب است .
راهب دعا كرد و او آمين گفت ، اتفاقا دعا به استجابت رسيد و ابرى آمد و بالاى سر آنها قرار گرفت و سايه اى براى آنها پديد آورد، هر دو زير آن سايه قسمتى از روز را راه رفتند تا به دو راهى رسيدند و از همديگر جدا شدند، ولى چيزى نگذشت كه معلوم شد ابر بالاى سر آن جوان گنهكار قرار گرفت و از بالاى سر راهب رد شد. راهب نزد آن جوان آمد و گفت : تو بهتر از من هستى ، و آمين تو به استجابت رسيده نه دعاى من ، اكنون بگو بدانم چه كار نيكى كرده اى ؟ آن جوان ، جريان آن زن و توبه و خوف خود را بيان كرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت :
غفرلك ما مضى حيث دخلك الخوف فانظر كيف تكون فيما تستقيل .
((گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزيده شد، اكنون مواظب آينده باش )).


5)) علامه در خدمت امام زمان (ع )

علامه حلى (متوفى 726 هجرى قمرى ) در زادگاهش ((حلّه )) سكونت داشت و داراى حوزه درس بود، او هر شب جمعه با وسائل آن زمان ، از حلّه به كربلا براي زيارت مرقد شريف امام حسين (ع ) مى رفت ، (با اينكه بين اين دو شهر، بيش از ده فرسخ فاصله است ) با اين كيفيت كه بعد از ظهر پنجشنبه سوار بر الاغ خود، براه مى افتاد و شب جمعه در حرم مطهر امام حسين (ع ) مى ماند و بعد از ظهر روز جمعه به ((حلّه )) مراجعت مى كرد.
در يكى از روزها كه به طرف كربلا رهسپار بود، در راه شخصى به او رسيد و همراه علامه با هم به كربلا مى رفتند، علامه با رفيق تازه اش هم صحبت شد و در اين ميان مسائلى به ميان آمد، علامه دريافت كه با مرد بزرگ و عالمى سترگ همصحبت شده است ، هر مساءله مشكلى مى پرسيد، رفيق راهش ‍ جواب مى داد، از وسعت علم رفيق راهش ، متحير ماند، با هم گرم صحبت بودند تا آنكه در مساءله اى ، آن شخص برخلاف فتواى علامه فتوا داد. علامه گفت : ((اين فتواي شما بر خلاف اصل و قاعده است ، دليلى هم كه اين قاعده را از بين ببرد نداريم )).
آن شخص گفت : ((چرا دليل موثقى داريم كه شيخ طوسى (ره ) در كتاب تهذيب در وسط فلان صفحه ، آن را نقل كرده است )).
علامه گفت : ((من چنين حديثى در كتاب تهذيب نديده ام )).
آن شخص گفت : ((كتاب تهذيبى كه در پيش تو است ، در فلان صفحه و سطر،اين حديث ، مذكور است )).
علامه در دنيائى از حيرت فرو رفت ، از اين رو كه اين شخص ناشناس ، تمام علائم و خصوصيات نسخه منحصر به فرد كتاب تهذيب را كه داشت گفت ، درك كرد كه در پيشگاه شخص بزرگى قرار گرفته ، لذا مسائل پيچيده اى كه براى خودش حل نشده بود، مطرح كرد و جواب شنيد، در اين وقت تازيانه اى كه در دست داشت به زمين افتاد، در اين هنگام از آن شخص ‍ ناشناس پرسيد: ((آيا در غيبت كبرى امام زمان (ع )، امكان ملاقات با آن حضرت وجود دارد؟)) آن شخص ناشناس ، كه تازيانه را از زمين برداشته بود و به علامه مى داد، دستش به دست علامه رسيد، و گفت :
((چگونه نمى توان امام زمان (ع ) را ديد، در صورتى كه اكنون دستش در دست تو است !)).
علامه با شنيدن اين سخن ، خود را به دست و پاى امام زمان (عج ) انداخت ، و آن چنان محو عشق شوق او شد كه مدتى چيزى نفهميد، و پس ‍ از آنكه به حال عادى خود بازگشت ، كسى را در آنجا نديد، بعد كه به منزل مراجعت نمود و كتاب تهذيب خود را باز كرد، ديد آن حديث با همان علائم ، از صفحه و سطر، تطبيق مى كند، در حاشيه آن صفحه كتاب نوشت : ((اين حديثى است كه مولايم ، امام زمان (عج ) مرا به آن خبر داده است )). عده اى از علماء همان خط را در حاشيه آن كتاب ديده اند.


6)) افتخار فرشته به شفاعت حسن و حسين (ع )

سلمان مى گويد: در محضر رسول خدا (ص ) بودم ، شخصى مقدارى انگور در غير فصلش براى آن حضرت به هديه آورد، پيامبر (ص ) به من فرمود: برو دو فرزندم حسن و حسين (ع ) را به اينجا بياور تا از اين انگور بخورند، من براى پيدا كردن آنها به تكاپو پرداختم ، به خانه مادرشان حضرت زهرا(س ) رفتم ، آنجا نبودند، به خانه خواهرشان ام كلثوم رفتم ، آنجا نيز نبودند، به حضور رسول خدا(ص ) آمدم و عرض كردم : آنها را پيدا نكردم . پيامبر (ص ) سخت نگران شد و برخاست و با صداى بلند مى فرمود: ((آه ! پسرانم ، و نور چشمانم كجائيد؟ هر كس مرا به مكان آنها راهنمائى كند، جايگاه او بهشت است )).
هماندم جبرئيل نازل شد، به رسول خدا(ص ) عرض كرد: چرا اين گونه نگران هستى ؟ رسول خدا(ص ) فرمود: در مورد حسن و حسين (ع ) نگرانم زيرا ترس آن دارم كه از جانب يهوديان به آنها نيرنگ و گزندى برسد.
جيرئيل گفت : اى محمد (ص )! در مورد آنها از نيرنگ منافقين بترس ، زيرا كه نيرنگ منافقين زيانبارتر و بيشتر از نيرنگ يهود است ، اكنون بدان كه حسن و حسين در باغ ابودحداح خوابيده اند.
پيامبر (ص ) هماندم به طرف آن باغ روانه شد و من نيز همراهش بودم ، و وارد باغ شديم كه حسن و حسين دست در گردن هم انداخته و خوابيده اند، و مار بزرگى ، شاخه گلى به دهان گرفته ، و به صورت آنها نزديك مى كند (و بوى خوش آن گل را به مشام آنها مى رساند.)
تا آن مار، رسول خدا (ص ) را ديد، شاخه گل را به زمين انداخت و سلام كرد و عرض كرد: من مار نيستم بلكه فرشته اى از فرشتگان كرّوبى مى باشم ، به اندازه يك چشم بهم زدن از ياد خدا غفلت كردم ، خداوند بر من غضب كرد و مرا به اين صورت (مار بزرگ ) كه مى بينى مسخ نمود و از آسمان به زمين راند، و من چند سال است در جستجوى شخص بزرگوارى هستم ، تا به من لطف كند و در پيشگاه خدا از من شفاعت نمايد، و مرا به صورت اول به صف فرشتگان برگرداند، كه خداوند بر هر چيزى قادر است . پيامبر (ص ) خم شد و حسن و حسين (ع ) را بوسيد، تا اينكه بيدار شدند و روى زانوان پيامبر (ص ) نشستند، پيامبر (ص ) به آنها فرمود: به اين مسكين (مار بزرگ ) بنگريد.
حسن و حسين (ع ) عرض كردند: اين كيست ، كه از چهره زشتش هراسناك هستيم .
پيامبر (ص ) فرمود: اين يكى از فرشتگان كرّوبى است ، بر اثر يك لحضه غفلت از ياد خدا، مورد خشم خدا واقع شده و به اين صورت مسخ گرديده و براى طلب شفاعت نزد شما آمده است ، من در پيشگاه خدا از شما براى او طلب شفاعت مى كنم ، از او شفاعت كنيد.
حسن و حسين (ع ) بى درنگ برخاستند و وضو گرفتند و دو ركعت نماز خواندند، و بعد از نماز گفتند: ((خدايا به حق جدّ بزرگوارمان حبيب خدا محمد مصطفى (ص ) و به حق مقام پدرمان على (ع ) و به حق مادرمان زهرا(س )، از اين فرشته بگذر و او را به حال اولش برگردان )).
هنوز دعايشان تمام نشده بود كه جبرئيل با گروهى از فرشتگان فرود آمدند، و جبرئيل خشنودى خدا را به آن فرشته بشارت داد و او به صورت اولش ‍ بازگشت و با هم به سوى آسمان به پرواز در آمدند در حالى كه تسبيح خدا مى گفتند.
بعد از چند لحظه جبرئيل بازگشت و به حضور رسول خدا(ص ) رسيد، در حالى كه از شادى مى خنديد، عرض كرد: اى رسول خدا! اين فرشته بر فرشتگان هفت آسمان افتخار مى كند و به آنها مى گويد:
من مثلى و انا شفاعة السيدين السندين السبطين الحسن و الحسين .
((كيست مانند من كه من مشغول شفاعت دو آقا و دو تكيه گاه اطمينان بخش ، دو سبط پيامبر (ص )، حسن و حسين (عليهماالسلام ) هستم ؟))


7)) نعمتى كه در قيامت از آن بازخواست مى كنند

ابوخالد كابلى از شيعيان مخلص و اصحاب امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) بود، او مى گويد: به حضور امام باقر (ع ) رفتم ، غذا طلبيد، با هم از آن غذا خورديم ، آنچنان آن غذا، عالى بود كه خوشتر و گواراتر از آن در تمام عمرم نخورده بودم ، بعد از غذا، آن حضرت به من فرمود: ((اى اباخالد غذا را چگونه يافتى ؟))
عرض كردم : بسيار خوب بود كه خوشتر و گواراتر از آن در تمام عمرم نخورده بودم ، ولى به ياد اين آيه (8 تكاثر) افتادم كه خداوند مى فرمايد: ثم لتسئلن يومئذٍ عن النّعيم : ((سپس در روز قيامت قطعا از نعمتهائى كه داشته ايد، سؤ ال خواهيد شد)) (كه آيا شكر نعمت كرديد يا كفران ورزيديد؟) امام باقر (ع ): ((بلكه (منظور از آيه اين است كه ) از آن موضوعى (مساءله قبول رهبر حق ) كه شما در آن خط هستيد، سؤال مى كنند)) (كه آيا انتخاب رهبر حق نموديد و پيوندتان با رهبر حق ، خوب بود يا نه ؟!)


8)) رهبر فاسق و عادل

احنف بن قيس مى گويد: نزد معاويه رفتم ، در مجلس او آنقدر از شيرينى و ترشى نزد او آوردند كه تعجب كردم ، بعد از آن غذاهاى رنگارنگ در سفره او چيدند كه من نام آنها را نداشتم ، و نام يك يك آنها را از او مى پرسيدم و او جواب مى داد، وقتى كه معاويه غذاهاى خود را توصيف كرد، گريه ام گرفت ، گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : بيادم آمد كه شبى در محضر على (ع ) بودم ، هنگام افطار، آن حضرت مرا تكليف ماندن كرد، آنگاه انبانى كه سرش ‍ بسته بود و مهر زده شده بود طلبيد، گفتم : در اين انبان چيست ؟
فرمود: سويق (آرد نرم ) جو است .
عرض كردم : ترسيدى كسى از آن بردارد و يا بخل كردى كه اين گونه سر آن را مهر كرده اى ؟
فرمود:نه ترسيدم و نه بخل كردم ، بلكه ترسيدم فرزندانم آن را با روغن يا زيتون بيالايند (تا من سويق روغنى بخورم ).
گفتم : اگر چنين غذائى بخورى مگر حرام است ؟
فرمود: ((حرام نيست ، ولى بر امامان عادل واجب است كه بقدر فقيرترين مردم ، نصيب خود را بردارند، تا مستمندان از جاده حق بيرون نروند)).


9)) احتياط امام على (ع ) در بيت المال

اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى كه از اطراف براى اميرالمؤمنين على (ع ) در عصر خلافتش ، اموالى مى آوردند، افراد مستحق را جمع مى كرد و سپس با دست خود آن اموال را جدا مى كرد آنگاه مى فرمود:
يا صفراء يا بيضاء لاتغرينى ، غريا غيرى .
((اى دينار و اى درهم ، مرا فريب ندهيد، غير مرا بفريبيد))
و مى فرمود:
هذا جناى و خياره فيه
اذا كل جان يده الى فيه
((اين چيده من ، و بهترها و برگزيده هايش هم در آن است (و نخورده ام ) در حالى كه هر چيننده اى دستش در دهانش مى باشد و (خوبهايش را) خودش ‍ مى خورد.))
بعد از كنار بيت المال فاصله نمى گرفت تا همه آن را تقسيم بندى مى كرد و به افراد مستحق مى داد، سپس امر مى كرد كه جاى بيت المال را جارو كنند و آب در آن بپاشند، بعد دو ركعت نماز مى خواند و پس از نماز مى فرمود: ((اى دنيا! خود را به من منما و مرا شيفته خود مگردان ، و رابطه اشتياق با من برقرار مكن كه من ترا سه طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست .))
و كان يقول يا دنيا غرى
سواى فلست من اهل الغرور
مى فرمود: اى دنيا غير مرا فريب بده كه من از فريفتگان تو نيستم .))
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحان است
روم به گلشن جانها كه مرغ آن چمنم


10)) نامه امّ سلمه به معاويه

پس از آنكه امام حسن مجتبى (ع ) در مدينه (بوسيله زهرى كه معاويه فرستاده بود) به شهادت رسيد، معاويه در مراسم حج شركت كرد، و سپس ‍ به مدينه آمد، تصميم گرفت بالاى منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمين به لعن و ناسزاگوئى به ساحت مقدس على (ع ) بپردازد.
به او گفته شد كه ((سعد وقاص )) در مدينه است و به اين كار راضى نيست ، او را نزد خود حاضر كن و به اين كار راضى كن .
معاويه ، سعد را نزد خود طلبيد و جريان را به او گفت ، سعد گفت : اگر در مسجد ، على (ع ) را لعن كنى ، من از مسجد خارج مى شوم ، و ديگر به مسجد باز نمى گردم ))، معاويه از تصميم خود منصرف شد.
وقتى كه پس از مدتى ، سعد وقاص از دنيا رفت ، معاويه بر بالاى منبر، على (ع ) را لعن كرد، و به كارگزارانش دستور داد كه آن حضرت را بر بالاى منبر، لعن كنند، آنها دستور معاويه را اجرا نمودند.
امّ سلمه (همسر نيك پيامبر (ص) ) براى معاويه نامه نوشت كه : ((شما با اين كار، خدا و رسولش را لعنت مى كنيد، زيرا شما وقتى على (ع ) را لعن مى كنيد، در حقيقت آنكس را كه على (ع ) را دوست دارد نيز لعن مى كنيد، و من گواهى مى دهم كه خدا و رسولش ، على (ع ) را دوست مى داشتند))، ولى معاويه به سخن امّ سلمه ، اعتنا نكرد.


11)) داورى امام حسن (ع )

عصر خلافت امام على (ع ) بود، قصابى را كه چاقوى خون آلود در دست داشت ، در خرابه اى ديدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصى افتاده بود، قرائن نشان مى داد كه كشنده او همين قصاب است ، او را دستگير كرده و به حضور امام على (ع ) آوردند.
امام على (ع ) به قصاب گفت : ((در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر دارى ؟))
قصاب گفت : ((من او را كشته ام .))
امام بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص ، اعدام كنند.
در اين حال كه ماءمورين ، او را به قتلگاه مى بردند، قاتل حقيقى با شتاب به دنبال ماءمورين دويد و به آنها گفت : عجله نكنيد و اين قصاب را به حضور امام على (ع ) بازگردانيد.
ماءمورين او را به حضور على (ع ) باز گرداندند، قاتل حقيقى به حضور على (ع ) آمد و گفت : ((اى امير مؤمنان ! سوگند به خدا، قاتل آن شخص اين قصاب نيست ، بلكه او را من كشته ام .))
امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودى من او را كشته ام ؟
قصاب گفت : ((من در يك بن بستى قرار گرفتم كه غير از اين چاره اى نداشتم ، زيرا افرادى مانند اين ماءمورين ، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوى خون آلود بدست ديدند، همه چيز بيانگر آن بود كه من او را كشته ام ، از كتك خوردن ترسيدم و اقرار نمودم كه من كشته ام ، ولى حقيقت اين است كه من گوسفندى را نزديك آن خرابه كشتم ، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوى خون آلود در دستم بود، به آن خرابه براى تخلّى رفتم ، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا ديدم ، در حالى كه دهشت زده شده بودم ، برخاستم ، در همين هنگام اين گروه به سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير نمودند.
اميرمؤمنان على (ع ) فرمود: اين قصاب و اين شخص كه خود را قاتل معرفى مى كند را به حضور امام حسن (ع ) ببريد تا او قضاوت نمايد.
ماءمورين آنها را نزد امام حسن (ع ) آوردند و جريان را به عرض ‍ رساندند.
امام حسن (ع ) فرمود: به امير مؤمنان على (ع ) عرض كنيد، اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است ، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است ، و خداوند در قرآن مى فرمايد:
و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.
((و هر كس انسانى را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئى همه مردم را نجات بخشيده است )) (مائده 32).
آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و ديه مقتول را از بيت المال به ورثه او عطا فرمود.
به اين ترتيب ، ارفاق و تشويق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگى كرد و موجب نجات يك نفر بى گناه گرديد، و با اين كار جوانمردانه اش ، تا حدود زيادى گناه خود را جبران نمود.


12)) حمايت على (ع ) از مستضعف و رضايت از ضارب

اميرمؤمنان على (ع ) در كوفه به بازار خرمافروشان رفت ، در آنجا ديد كنيزى گريه مى كند، از او پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟
او گفت : صاحب من يك درهم به من داد، كه خرما بخرم ، آمدم و از اين مرد (اشاره به خرما فروش ) خرما خريدم و نزد صاحبم بردم ، او آن خرما را نپسنديد، و به من گفت برو پس بده ، آمده ام پس بدهم ، اين خرما فروش ‍ قبول نمى كند، اين است كه نگران و حيران هستم .
امام على (ع ) به خرما فروش فرمود: ((اى بنده خدا! اين زن ، خدمتكار است ، و تقصيرى ندارد، پولش را به او بده و خرماى خود را بگير.))
مرد خرما فروش كه على (ع ) را نمى شناخت ، برخاست و به على (ع ) اعتراض كرد و مشتى به آن حضرت زد (كه چرا دخالت مى كنى ؟)
مردم متوجه شدند و به او گفتند: اين شخص اميرمؤمنان على (ع ) است ، خرما فروش ، سخت متاءثر شد و رنگش پريد، و بى درنگ درهم زن را به او داد، سپس به على (ع ) عرض كرد: ((اى امير مؤمنان از من راضى باش ، معذرت مى خواهم .))
امام على (ع ) فرمود: ((هرگاه خودت را اصلاح كنى و حقوق مردم را بپردازى از تو خشنود خواهم بود.))


13)) اعتراض كنندگان را بشناسيد

امام على (ع ) با جمعى در مسجد كوفه (پس از جنگ جمل و صفين ) نشسته بودند، عمرو بن حريث يكى از حاضران بود.
در اين وقت يك زن نمائى كه خود را پوشيده بود و شناخته نمى شد به آن مجلس آمد و روبروى امام على (ع ) ايستاد و رو به على (ع ) كرد و گفت : ((اى كسى كه مردان را كشتى ، و خونها ريختى ، و كودكان را يتيم نمودى و زنان را بيوه كردى .))
امام على (ع ) فرمود: ((اين زن همان زن زبان دراز و بدزبان و بى شرمى است كه هم شباهت به زنان دارد و هم شباهت به مردان ، كه هر گز خون (عادت زنانه ) نديده است .))
وقتى كه او ديد هوا پس است از آنجا گريخت در حالى كه سر در گريبان خود فرو برده بود تا كسى او را نشناسد.
از منافقين بود، با اين كار خود مى خواست بداند كه آيا على (ع ) اين نسبتها را كه به آن زن داد راست است يا نه ؟) عمرو بن حريث فرياد زد: اى زن سوگند به خدا آنچه امروز به اين مرد (على عليه السلام ) گفتى خوشم آمد، به خانه من بيا تا به تو جايزه اى بدهم و لباسى هديه كنم . زن وارد خانه او شد، عمرو بن حريث به كنيزان خود دستور داد تا آن زن را تفتيش ‍ كنند.
او گريه كرد و التماس نمود كه مرا برهنه نكنيد، من حقيقت را مى گويم ، آنگاه گفت : ((سوگند به خدا من همان اوصاف را دارم كه على (ع ) گفت : من در عين اينكه زن هستم ، نشانه هاى مردى در من هست ، و هر گز خون عادت ماهيانه زنانگى نديده ام .))
عمرو بن حريث او را از خانه بيرون كرد، و سپس به محضر على (ع ) آمد و جريان را به عرض امام على (ع ) رسانيد:
امام على (ع ) فرمود: ((خليلم رسول خدا (ص )، دشمنان سركش من از مرد و زن را تا روز قيامت به من خبر داد كه چه كسانى هستند.))


14)) سر تراشيدن شيخ جمال

حافظ در شعرى مى گويد:

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندرى داند
مى نويسند: شيخ جمال الدين ساوه اى مفتى دمياط مصر، صاحب جمال و كمال بود، زنى شيفته او شد و همچون زليخا، دست بر نمى داشت ، شيخ جمال كه مرد زاهد و پرهيزكارى بود، موى سر و ريش و سبيل و ابروى خود را تراشيد تا بد منظر گردد و آن زن به او بى ميل شود، همين حيله مؤ ثر واقع شد و زن از او دست كشيد، از آن پس مريدانش براى حفظ اين واقعه ، تراشيدن موى سر و ريش و سبيل و ابرو را كه به آن چهار ضرب مى گويند، آئين خود مى كنند. حافظ در شعر فوق ، اشاره به اين نكته دارد.


15)) بخشندگى حافظ!

حافظ در شعرى مى گويد:

اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
امير تيمور گوركان در سال 795، فارس را فتح كرد و شاه منصور را بقتل رساند، خواجه حافظ زنده بود و در شيراز سكونت داشت ، امير تميور حافظ را احضار كرد و به او گفت :
((تو مردك بخاطر خال هندوى ترك شيرازى ، سمرقند و بخاراى ما را مى فروشى ؟!))
خواجه حافظ زمين خدمت را بوسيد و گفت : اى سلطان عالم ! اين نوع بخشندگى است كه مرا به اين روز انداخته است .
بايد توجه داشت منظور حافظ اين بود كه : اگر سمرقند و بخارا را به من بدهند، من اين دو را با خال محبوب عوض نمى كنم ، و منظور از خال محبوب در زبان عرفا نقطه دل انگيز و پركشش به سوى خدا است .


16)) خوشه اى از خرمن فضل امام جواد(ع )

امام نهم حضرت جواد (ع ) در دهم رجب 195 هجرى قمرى در مدينه متولد شد و آخر ذيقعده سال 220 هجرى قمرى بر اثر زهرى كه به دستور معتصم عباسى توسط ام الفضل همسر آن حضرت (دختر ماءمون ) به او رسيد در بغداد شهيد شد، در ماجراى ازدواج ام الفضل (دختر ماءمون ) روايت كرده اند:
پس از شهادت حضرت رضا (ع )، مردم نسبت به ماءمون (هفتمين خليفه عباسى ) ظنين شدند، و موقعيت او به خطر افتاد، او براى كسب وجاهت از دست رفته همواره مى خواست خود را به آل على (ع ) نزديك گرداند، بر همين اساس خواست دخترش را همسر امام جواد (ع ) گرداند، بستگان ماءمون از اين كار ناراضى بودند و اعتراض شديد كردند. ماءمون در سفرى كه از خراسان به بغداد رفت ، امام جواد (ع ) را از مدينه به بغداد طلبيد، امام جواد (ع ) عازم بغداد شد.
ماءمون قبل از آنكه با امام جواد ملاقات كرد، ماءمون به صحرا رفت و باز شكارى او، ماهى كوچكى را از هوا صيد نمود، ماءمون آن ماهى را از منقار باز گرفت و در دست خود پنهان نمود و سپس مراجعت كرد و بار ديگر با امام جواد (ع ) ملاقات نمود و از آن حضرت پرسيد: اين را كه در درون دستم پنهان كرده ام چيست ؟ امام جواد (ع ) فرمود: خداوند درياهائى آفريد كه ابر از آن درياها بلند مى شود، و ماهيان ريزه با آن ابر بالا مى روند، و بازهاى سلاطين آنها را شكار مى كنند، و پادشاهان آنها را در كف مى گيرند، و سلاله نبوت را با آنها امتحان مى نمايند.
ماءمون گفت : حقّا كه تو فرزند امام رضا (ع ) (و وارث علم او) هستى ، و اين عجائب از اين خانواده بعيد نيست .
آن حضرت را طلبيد و بسيار به او احترام كرد و دخترش ام الفضل را به ازدواج او درآورد، بنى عباس اعتراض شديد كردند كه ماءمون دخترش را به نوجوانى داده است كه هنوز كسب علم و فضل نكرده است . براى آنكه ماءمون ، معترضين را قانع كند، مجلسى تشكيل داد و علماى بزرگ را به آن مجلس دعوت كرد، كه يكى از آنها ((يحيى بن اكثم )) قاضى بغداد اعلم علماى عصر بود، امام جواد (ع ) را در صدر مجلس جاى دادند و ماءمون نيز كنار آن حضرت نشست . در آن مجلس در حضور معترضين و اشراف ، يحيى بن اكثم پس از اجازه ، به امام جواد (ع ) رو كرد و گفت : ((در حق كسى كه در احرام حج بود و حيوانى صيد كرد و آن را كشت چه مى فرمائيد؟))
امام جواد (ع ) فرمود:
اين مساءله ، داراى شاخه هاى بسيار است :
1 آيا آن محرم در حرم (مكه و اطرافش تا چهار فرسخ ) بود يا در بيرون حرم ؟
2 آيا او آگاه به مساءله بود يا ناآگاه ؟
3 آيا او عمدا آن صيد را كشت يا از روى خطا؟
4 آيا آم محرم ، آزاد بود يا برده ؟
5 آيا او صغير بود يا كبير؟
6 آيا اين بار، نخستين بار او به صيد و قتل بود يا قبلا نيز صيد كرده بود؟
7 آيا آن صيد از پرندگان بود يا غير پرندگان ؟
8 آيا آن حيوان صيد شده ، كوچك بود يا بزرگ ؟
9 آيا او به كار خود اصرار داشت يا اظهار پشيمانى مى كرد؟
10 آيا او در شب صيد كرد يا در روز؟
11 آيا او در احرام حج بود يا در احرام عمره ؟
يحيي با شنيدن اين مسائل ، متحير ماند و هوش از سرش رفت ، و درماندگى از چهره اش پديدار گشت ، و زبانش لكنت پيدا كرد، و عظمت كمال و مقام علمى امام بر حاضران معلوم شد.
پاسخ سؤالات يازده گانه فوق را از آن حضرت خواستند، آن بزرگوار به يك يك آن مسائل ، با بيان شيوا پاسخ داد.
ماءمون فرياد زد: احسنتَ، احسنتَ! سپس از امام جواد (ع ) خواستند: او نيز از ((يحيى بن اكثم ))، مساءله اى بپرسد، حضرت به يحيى رو كرد و فرمود: به من خبر بده از مردى كه :
1 اول روز به زنى نگاه كند، حرام باشد.
2 پس از ساعاتى ، نگاه به آن زن براى او روا باشد.
3 و هنگام ظهر نگاه به آن زن براى او حرام باشد.
4 و هنگام عصر جايز باشد.
5 و هنگام غروب حرام باشد.
6 آخر شب ، جايز باشد.
7 نصف شب حرام باشد.
8 هنگام طلوغ فجر جايز باشد.
بگو بدانم اين مسئله چگونه است ؟
يحيى گفت : سوگند به خدا پاسخ اين مسائل و وجوه را نمى دانم .
امام جواد (ع ) فرمود:
اين زن ، كنيز شخصى بود، مردى به او در اول روز نگاه كرد كه نگاه او حرام بود.
پس از ساعاتى آن كنيز رااز صاحبش خريد، نگاه آن مرد به آن زن جايز شد، هنگام ظهر آن كنيز را آزاد كرد، نگاه او به آن زن حرام گرديد، هنگام عصر با او ازدواج كرد، نگاه به او جايز شد. هنگام غروب آن مرد به آن زن ظهار كرد، و نگاه آن مرد به آن زن حرام گرديد، و در آخر شب ، كفاره ظهار را داد و نگاه به او جايز شد، نصف شب او را طلاق داد، نگاه مرد به او حرام گرديد، صبح به آن زن رجوع كرد، نگاه به آن زن جايز گرديد!! همه حاضران از بيان شيوا و دلنشين امام جواد (ع ) حيران شدند، و به عظمت مقام علمى او اعتراف نمودند.


17)) آبروى مؤمن

اميرمؤمنان (ع ) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد، شخصى در آنجا بود به على (ع ) گفت : ((آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى ؟ بعلاوه يك وسَق براي او كافى بود.)) امير مؤمنان على (ع ) به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى ، اگر من آنچه را كه مورد حاجت او است ، پس از سؤ ال او، به او بدهم ، چيزى به او نداده ام بلكه قيمت چيزى (آبروئى ) را كه به من داده ، به او داده ام ، زيرا اگر صبر كنم تا او سؤ ال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آب رويش را به من بدهد، آن روئى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من ، به خاك مى سائيد.))


18)) اشتياق بهشت به چهار نفر

آنس بن مالك مى گويد: روزى رسول خدا(ص ) فرمود:
انّ الجنة مشتاقة الى اربعة من امتى .
((قطعا بهشت ، مشتاق به چهار نفر از امت من است .))
درنگ كردم از اينكه بپرسم اين چهار نفر چه كسانى هستند، نزد ابوبكر رفتم و جريان را گفتم ، و پيشنهاد كردم شما از رسول خدا (ص ) بپرسيد كه اين چهار نفر، كيانند؟
ابوبكر گفت : ترس آن دارم كه جزء آن چهار نفر نباشم ، و دودمانم ((بنوتيم )) مرا سرزنش كنند.)) نزد عمر رفتم و جريان را گفتم ، و پيشنهاد كردم شما سؤ ال كنيد، در پاسخ گفت : ((ترس آن دارم كه من جزء آنها نباشم و خاندانم ((بنوعدى )) مرا سرزنش كنند.))
نزد عثمان رفتم و همين پيشنهاد را كردم ، او نيز گفت : ((ترس آن دارم كه من جزء آنها نباشم و خاندانم ((بنى اميه )) مرا سرزنش كنند.))
به حضور على (ع ) رفتم ، آن حضرت را در نخلستان ديدم كه به كشيدن آب از چاه اشتغال داشت ، جريان را بازگو كردم ، و از آن حضرت تقاضا كردم كه شما از رسول خدا بپرسيد كه اين چهار نفر، كيانند؟!
فرمود: ((سوگند به خدا مى روم و مى پرسم ، اگر من جزء آن چهار نفر بودم ، حمد و سپاس الهى را بجا مى آورم ، و اگر جزء آنها نبودم ، از درگاه خدا مى خواهم كه مرا جزء آنها و دوست آنها قرار دهد، هماندم آن حضرت به سوى پيامبر (ص ) حركت كرد، من نيز همراهش بودم ، به حضرت رسول خدا (ص ) رسيديم ، ديديم سر رسول خدا (ص ) در دامن دحيه كلبى است (او جبرئيل بود كه به صورت دحيه كلبى در آمده بود) وقتى كه جبرئيل ، على (ع ) را ديد، برخاست و بر آن حضرت سلام كرد و گفت : ((اى امير مؤمنان سر پسر عمويت را به دامن بگير، تو از من سزاوارترين هستى (جبرئيل رفت و پيامبر (ص ) در حالت مخصوص وحى بود و سرش را در دامن على (ع ) نهاده بود) تا اينكه آن حضرت را ديدم از حالت خاص وحى ، خارج شد، مانند كسى كه از خواب ، بيدار مى شود، و متوجه شد كه سرش ‍ بر دامن على (ع ) است ، به على (ع ) فرمود: ((حتماً براى حاجتى به اينجا آمده اى .))
على (ع ) عرض كرد: ((پدر و مادرم بفدايت ، به حضور شما آمدم ، سرت را بر دامن دحيه كلبي ديدم ، او برخاست و بر من سلام كرد و گفت : سر پسر عمويت را به دامن بگير، و تو اى اميرمؤمنان ، سزوارتر از من به رسول خدا هستى .
رسول خدا (ص ) فرمود: ((آيا او را شناختى ؟))
على (ع ) گفت : ((او دحيه كلبى )) بود.
پيامبر (ص ) فرمود: ((او جبرئيل بود.)) (كه بصورت زيباى دحيه كلبى درآمده بود.)
على (ع ) گفت : ((اى رسول خدا! پدر و مادرم بفدايت ، اَنَس بن مالك به من خبر داد كه شما فرموده اى ، بهشت مشتاق چهار نفر است ، آنها كيانند؟))
پيامبر (ص ) اشاره به على (ع ) كرد و سه بار فرمود: اَنتَ وَ اللّه اَوَّلهم : ((سوگند به خدا تو اولين نفر از آن چهار نفر هستى .))
على (ع ) گفت : پدر و مادرم بفدايت ، آن سه نفر كيانند؟
پيامبر(ص ) فرمود: آن سه نفر عبارتند از 1 مقداد، 2 سلمان ، 3 ابوذر.


19)) نمونه اى از ايثار خاندان نبوّت

شب فرا رسيد، هنگام نماز عشاء بود، مسلمين در مسجد مدينه براى اداى نماز با پيامبر (ص ) جمع شده بودند، نماز عشاء به جماعت خوانده شد، پس از نماز، هنوز صفهاى نماز برقرار بود كه مردى از ميان صف برخاست و به حاضران گفت :
((من مردى غريب و گرسنه هستم ، از شما تقاضاى غذا دارم .))
پيامبر(ص ) فرمود: از غربت و غريبى ، سخن مگو كه با ياد آن ، رگهاى قلبم بريده مى شود، بدانكه افراد غريب ، چهار عدد هستند:
1 مسجدى كه در ميان قبيله و قومى باشد، ولى در آن نماز نخوانند.
2 قرآنى كه در دست مردم باشد و آن را نخوانند.
3 دانشمندى كه در ميان جمعيتى قرار گيرد، ولى مردم به او بى اعتنا باشند و او را تنها بگذارند.
4 اسيرى كه در ميان كافران خدانشناس باشد.
سپس پيامبر(ص ) رو به جمعيت كرد و فرمود: ((كيست در ميان شما، كه عهده دار مخارج زندگى اين مستمند شود، تا شايسته بهره مندى از فردوس ‍ بهشت گردد؟))
در ميان جمعيت ، امام على (ع ) برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آن فقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه (س ) گفت .
در خانه غذائى جز به اندازه يك نفر نبود، با اينكه على (ع ) و فاطمه (س ) و فرزندانشان ، گرسنه بودند، و على (ع ) در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نياز به غذا داشت .
در عين حال ، على (ع ) فرمود: ((آن طعام را حاضر كن .))
فاطمه (س ) غذا را حاضر كرد، على (ع ) به آن غذا نگاه كرد، ديد اندك است ، با خود گفت : ((اگر از آن غذا بخورم ، مهمان سير نمى شود، و اگر از آن نخورم ، مهمان از آن غذا نخواهد خورد (و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.)
طرحى به نظر على (ع ) رسيد و آن اين بود كه به فاطمه (س ) آهسته فرمود: چراغ را روشن كن ، ولى در روشن كردن چراغ ، دست بدست كن و طول بده ، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود.
و خود على (ع ) نيز دهانش را مى جنبانيد، و وانمود مى كرد كه غذا مى خورد، و فقير بى آنكه متوجه شود، بطور كامل غذا خورد و سير شد و به كنار نشست ، و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه على (ع ) براى اداى نماز به مسجد رفت ، پيامبر (ص ) از او پرسيد: ((با مهمان چه كردى ؟ آيا غذايش را دادى ؟))
على (ع ) عرض كرد: ((آرى سپاس خداوند را كه كار به نيكوئى انجام شد.))
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازى تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد، و جبرئيل ، اين آيه را در شأ ن شما خواند:
و يوثرونَ عَلى اَنفُسِهم و لَو كانَ بِهِم خصاصَةًُ.
: ((آنها، تهيدستان را بر خودشان ، مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن (غذا) داشته باشند.)) (قسمتى از آيه 9 سوره حشر)


20)) صبر و تحمّل حضرت نوح نسبت به همسر

حضرت نوح (ع ) همسر بدى داشت مثل حضرت لوط(ع ) كه او نيز همسر بدى داشت (كه در قرآن آيه 10 سوره تحريم به اين مطلب اشاره شده است ) حتى به مردم مى گفت : نوح (ع ) مجنون است .
يكسال بر اثر نيامدن باران قحطى شد، جمعى از مردم تصميم گرفتند نزد حضرت نوح عليه السّلام بروند و از او بخواهند دعا كند تا باران بيايد، حضرت نوح در روستائى سكونت داشت ، آنها به آن روستا رفتند و به در خانه او رسيدند و در خانه را زدند، زن حضرت نوح از خانه بيرون آمد، آنها گفتند: نوح كجاست ؟ آمده ايم از او بخواهيم دعا كند باران بيايد.
زن گفت : اگر دعاى نوح مستجاب مى شد، براى خود ما دعا مى كرد كه وضع زندگى ما خوب شود، او اكنون به بيابان رفته تا هيزم جمع كند و بياورد و بفروشد، او چنان مقامى ندارد كه دعايش مستجاب گردد.
آنها به آن بيابان رفتند، ناگهان ديدند حضرت نوح هيزم را جمع كرده و به پشت گرفته و بر شيرى سوار شده و مارى بدست گرفته و آن مار را تازيانه خود در راندن شير قرار داده است .
به نوح (ع ) عرض كردند: دعا كن تا باران بيايد، قحطى همه جا را گرفته است .
نوح (ع ) دعا كرد و باران خوبى آمد.
آنها به نوح گفتند: ((تو كه اين گونه مستجاب الدّعوه هستى ، چرا در مورد زن خودت نفرين نمى كنى كه مثلاً از خانه ات بيرون رود، و مجازات شود و پشت سر تو، از تو بدگوئى ننمايد.))
حضرت نوح (ع ) در پاسخ فرمود: ((ارزش و ثواب تحمل و صبر با چنين زنى ، بهتر از آن است كه با نفرين او را به مجازات برسانم .)) (با توجه به اينكه بيرون كردن او مفسده بيشتر داشت ، و صلاح اين بود كه با صبر و تحمل ، او را نگهدارى كرد).


21)) سرانجام عجله و سوءظن در كارها

شخصى كودك شيرخوار خود را در خانه خود در بسترش خوابينيد و بيرون رفت ، او سگى داشت كه از خانه حفاظت مى كرد، آن شخص پس از ساعتى به خانه باز گشت ، وقتى كنار در خانه رسيد، ديد سگش با شوق و شورى به پيش مى آيد، ولى پوزه اش خون آلود است ، گمان بد به سگش برد كه به كودكش حمله كرده و او را دريده است ، عصبانى شد، با شتابزدگى كلت خود را كشيد و چندين تير به آن سگ شليك كرد و او را كشت .
بعد به خانه بازگشت ولى ديد كودكش سالم است ، و پس از تحقيق دريافت كه درنده اى به سراغ كودك آمده ، ولى سگ او براى حفظ جان كودك صاحب خانه ، به آن درنده حمله كرده و او را از خانه بيرون رانده است ، و به همين جهت ، پوزه اش خون آلود شده ، بسيار متأ ثر شد، كنار سگش كه در حال جان دادن بود آمد، ديد چشم هاى سگش پر از اشك شده و با زبان حال مى گويد: ((من جوانمردى كردم ، و از كودك صاحبم حفاظت نمودم ، ولى تو اى انسان ، با عجله و شتاب و سوءظن ، اين گونه مزدم را دادى !!))


next page

fehrest page