داستان دوستان
جلد چهارم

 محمد محمدى اشتهاردى

- ۲ -


22)) حضور امام سجّاد(ع ) در دفن شهيدان كربلا

طبق روايان متعدد، دفن امام معصوم (ع ) توسط امام معصوم ديگر انجام مي گيرد.
بر اين اساس ، امام هشتم حضرت رضا(ع ) هنگام شهادت پدرش امام موسى بن جعفر(ع ) از مدينه به بغداد رفت و عهده دار كفن و دفن جسد مطهر آن حضرت گرديد.
در آن زمان عده اى بودند كه اين موضوع را باور نداشتند، حضرت رضا(ع ) با يكى از اين افراد، بنام ((على ابن ابى حمزه )) مناظره كرد و به او فرمود:
((به من بگو، آيا حسين بن على (ع ) امام بود يا نه ؟!))
او گفت : ((امام بود.))
امام رضا(ع ) فرمود: ((چه كسى متصدى دفن آن حضرت گرديد؟))
او گفت : على بن الحسين ، امام سجّاد(ع ) متصدى آن شد.
حضرت رضا(ع ) فرمود: ((امام سجاد(ع ) در اين هنگام كجا بود؟)) على بن ابى حمزه گفت : ((آن حضرت در اين هنگام ، در زندان كوفه بود و بى آنكه زندانبانها متوجه شوند، از زندان بيرون آمد و به كربلا رفت .))
امام رضا(ع ) فرمود: ((كسى كه اين امكان را به امام سجاد(ع ) داد كه از زندان كوفه به كربلا برود و در دفن جسد مطهر پدرش حاضر گردد، به من نيز كه صاحب امر هستم ، امكان رفتن به بغداد را خواهد داد، با اينكه من در زندان و اسارت نيستم .))
هنگامى كه امام سجاد(ع ) (روز سيزدهم محرم سال 61) به كربلا آمد، ديد جعى از بنى اسد، حيران و سرگردان در كنار پيكرهاى پاره پاره شهدا ايستاده اند و بدنها را نمى شناسند و نمى دانند كه چه كنند؟!
امام سجّاد عليه السّلام خود را به آنها معرفى كرد و علت آمدنش را به آنها گفت ، و بدنها را به آنها شناساند، و دستور داد هر كدام را به نحوى به خاك سپردند، زنهاى بنى اسد در حالى كه موى سرشان را پريشان كرده و دست به صورت مى زدند، بلند مى گريستند، و مردان بنى اسد در دفن شهداء، كمك مى كردند.
و در آخر كار، سجّاد عليه السّلام كنار جسد مطهر پدرش امام حسين عليه السّلام آمد و آن را به آغوش گرفت ، و گريه سخت كرد، و آه جانكاه او بلند شد، سپس به كنار آمد، مقدارى از خاك زمين را رد كرد قبر آماده اى پديدار شد، خودش به تنهائى بدن را برداشت و در ميان قبر گذاشت ، وقتى كه آن را در لحد قبر داد، خم شد و صورتش را روى رگهاى بريده گلوى امام حسين (ع ) نهاد و فرمود: ((خوشا به سعادت آن زمينى كه جسد پاك تو را در برگرفت ، دنيا بعد از تو، تاريك است ، و آخرت به نور تو درخشان مى باشد، شبها بعد از تو با دشوارى ، صبح مى گردد، و اندوه ما از فراغ تو هميشگى است تا آن هنگام كه خداوند افراد خاندانت را به تو ملحق سازد، آخرين سلامم بر تو اى فرزند رسول خدا، و رحمت و بركات خدا بر تو باد.))
سپس بيرون آمد و روى قبر را پوشانيد، و بر آن چنين نوشت :
هذا قبر الحسين بن على بن ابى طالب الذى قتلوه عطاشانا غريبا.
: ((اين قبر حسين ، فرزند على بن ابيطالب عليه السّلام است كه او را با لب تشنه و غريب ، كشتند)).
سپس امام سجاد(ع ) كنار نهر علقمه آمد و جسد پاره پاره عمويش عباس ‍ (ع ) را ديد، خود را به روى بدن افكند، و فرمود:
على الدنيا بعدكَ العفايا قمر بنى هاشمٍ.
: ((اى ماه بنى هاشم ، بعد از تو خاك بر سر دنيا.))
سپس جسد به خون طپيده آن حضرت را، تنها به خاك سپرد، و به بنى اسد فرمود: افرادى (نامرئى ) با من هستند كه مرا كمك مى كنند.


23)) بازارى وارسته !

محمد بن اءبى عمير (مشهور به ابن ابى عمير) از شاگردان خاص و مورد اطمينان امام موسى بن جعفر(ع ) و امام رضا و امام جواد (عليهم السّلام ) بود، او مرد علم و فقه و عبادت و زهد بود، او به قدرى علاقه به عبادت خدا داشت ، كه بعد از نماز صبح ، به سجده شكر مى افتاد و تا هنگام ظهر سر از سجده بر نمى داشت .
او در نقل روايات به قدرى مورد اطمينان بود كه فقهاء و محدّثين مى گفتند: ((مراسيل او مثل مسانيد او است )) (يعنى اگر او روايتى از شخصى نقل كند، گر چه راويان سند حديث را ذكر نكند، در اطمينان ، مانند آن است كه راويان را ذكر نمايد.)
او با اينكه از محدّثين بزرگ و فقهاى عاليمقام بود، تجارت نيز مى كرد، و از اين راه ، معاش خود را تاءمين مى نمود، از خصلتهاى انسانى و اخلاقى او در اين راستا، اينكه :
شخصى ده هزار درهم بدهكار((ابن ابى عمير)) شد، از قضاى روزگار، اين شخص ، اموالش را از دست داد و فقير شد، و ديگر آهى در بساط نداشت تا بدهكارى خود را ادا كند، خانه خود را به ده هزار درهم فروخت ، و آن مبلغ را برداشت و به سوى منزل ((ابن ابى عمير)) رهسپار گشت ، وقتى به در خانه او رسيد، كوبه در را كوبيد، و ابن ابى عمير از خانه بيرون آمد. آن شخص ‍ گفت : ((بدهكارى خود را آورده ام ، اين مبلغ را بگير.)) ابن ابى عمير به او گفت : ((اين پول را از كجا آورده اى ؟ آيا به تو ارث رسيده است ؟ گفت : نه .
آيا كسى اين پول را به تو بخشيده است ؟ گفت : نه ، بلكه خانه ام را فروخته ام تا قرض خود را ادا كنم .
ابن ابى عمير گفت : ذريح بن محاربى ، نقل كرد كه امام صادق (ع ) فرمود: لا يخرج الرجل عن مسقط راءسه بالدّين ، ارفعها فلا حاجة لى فيها...
:((انسان بخاطر پرداخت وامش ، از خانه اش ، بيرون نمى رود، اين پول را بردار و ببر، نيازى به آن ندارم .))
در حالى كه ابن ابى عمير در آن وقت حتى به يكدرهم پول ، نيازمند بود، از آن پول چيزى قبول نكرد. اين است خصلت عالى يك بازارى مسلمان و وارسته !


24)) نقش صفات اخلاقى در نجات انسان

امام باقر(ع ) فرمود: در يكى از جنگها، رزمندگان اسلام ، گروهى از دشمن را اسير كرده و به حضور پيامبر(ص ) آوردند (اسيرانى كه قتل آنها لازم يا روا بود.)
پيامبر(ص ) دستور داد، تا آن اسيران را به قتل برسانند، ولى آن حضرت در بين آنها، يك نفر از آنها را از صف اعدام شدگان خارج كرد، و او را عفو نمود.
او از آن حضرت پرسيد: ((چرا مرا آزاد ساختى ؟!))
پيامبر (ص ) فرمود: ((جبرئيل از طرف خداوند، به من خبر داد كه تو داراى پنج خصلت نيكى هستى كه خداوند و رسولش ، آن خصلتها را دوست دارند، و آنها عبارتند از:
((1 غيرت بسيار نسبت به خانواده ات ، 2 سخاوت ، 3 نيك خلقى ، 4 راستگوئى ، 5 شجاعت .))
آن اسير آزاد شده ، وقتى اين سخن را شنيد( به حقّانيّت وحى پى برد) و قبول اسلام كرد، و در اسلام خود، استوار و ثابت قدم بود، تا اينكه در يكى از جنگهاى اسلامى ، در ركاب رسول خدا(ص ) به درجه شهادت رسيد.


25)) تلاش در جبهه بازدارى !

احنف بن قيس از مسلمانان برازنده و معروف صدر اسلام است ، كه در بصره مى زيست ، و به علم و حلم و درايت ، شهرت داشت و از سران قبيله و از افراد متدين و خداترس بود.
در ماجراى جنگ جمل (كه در سال 36 هجرى در بصره به وقوع پيوست ) احنف به حضور اميرمؤمنان على (ع ) آمد و در رابطه با جنگى كه بيعت شكنان دنياپرست ، تحميل كرده بودند، كسب تكليف كرد و مخلصانه به على (ع ) عرض كرد: ((يكى از دو كار از من ساخته است ، يا با دويست نفر جنگجو در ركاب شما با دشمن بجنگم ، و يا شش هزار نفر را از حمايت و طرفدارى طلحه و زبير (آتش افروزان جنگ جمل ) بازدارم ، هر كدام را بخواهى آماده ام !))
امام على (ع ) فرمود: بازداشتن از پيوستن شش هزار نفر به سپاه دشمن ، براى ما بهتر از همراهى دويست نفر است ، بنابراين تو اين كار (بازدارى ) را بر عهده بگير.
احنف به وعده خود وفا كرد، و در جبهه ديگر يعنى جبهه بازداشتن مردم از پيوستن به سپاه دشمن ، به فعاليت پرداخت .


26)) دورى از غرور

ام العلاء از بانوان با سابقه و خوب زمان پيامبر(ص ) بود، او از بانوانى است كه با پيامبر(ص ) در جمع زنان ، بيعت كرد.
هنگامى كه عثمان بن مظعون ، صحابه پارسا و وارسته رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ، ام العلاء خطاب به جنازه او گفت :
((خداى بر تو رحمت فرستد اى ابوالسّائب ، گواهى مى دهم كه خداوند تو را گرامى داشت و در جايگاه ارجمندى قرار داد.))
رسول اكرم (ص ) به ام العلاء فرمود: تو چه مى دانى كه خداوند او را گرامى داشت ، و به چه دليل براى او اميد خير كردى ؟ و الله ما ادرى و انا رسول الله ما يفعل بى و لا بكم .:((سوگند به خدا، با اينكه من رسول خدا هستم ، نمى دانم خدا با من چه مى كند؟ و با شما چه خواهد كرد؟!))
ام العلاء عرض كرد: ((سوگند به خدا عثمان بن مظعون از پاكترين افراد بود.))
به اين ترتيب پيامبر (ص ) درس خوف و دورى از غرور را به مسلمانان آموخت .


27)) پيش بينى خارپشت

خارپشت ، حيوانى است كه نيروى شامّه قوى دارد، به گونه اى كه از راه دور، حركت باد و طوفان را احساس مى كند. مردى در قسطنطنيّه (اسلامبول تركيه ) زندگى مى كرد، قبل از آنكه طوفان و بادهاى تند پائيزى فرا رسد، خود را آماده مى كرد، تا از گزند خطر آن محفوظ بماند.
از او پرسيدند: ((تو از كجا اين پيش بينى را مى كنى ؟))
در پاسخ گفت : ((تجربه كرده ام كه اين خارپشتها، قبل از ورود بادهاى تند و طوفان ، به لانه هاى خود مى روند، و خود را حفظ مى كنند و آماده براى مقابله از گزند طوفان مى شوند، و پس از چند دقيقه (يا ساعت ) طوفان فرا مى رسد، و من با ديدن نقل و انتقالات آنها در مى يابم كه طوفانى سر راه وجود دارد كه در حال آمدن است .
براستى اين نيروى مرموز قوى را چه كسى به خارپشت داده ؟، و اين الهام فطرى را چه كسى در وجود خارپشت نهاده است ؟ جز خداى يكتا و بى همتا.


28)) تاكتيك دفاعى مارمولك !!

يكى از دانشمندان بر اساس تجربه شخصى خود مى گويد:
يك روز، در خانه را ناگهان باز كردم ، در همان لحضه ، يك ((مارمولك )) به روى زمين افتاده ، و در مدت كمتر از يك ثانيه ، دم آن مارمولك از تنش جدا شد، توجه من به دم مارمولك جلب شد، كه خود به خود، پيچ و تاب مى خورد، و روى زمين مثل يك موجود مستقل ، بازى مى كرد، پس از لحظه اى ، تازه دريافتم كه خود مارمولك از نظر دور شده است ، مارمولك بى دم را بعدها روى ديوار خانه مى ديدم و زير نظر داشتم ، و با شگفتى مى ديدم كه در مدت چند روز، دمش دوباره كاملا روئيد.
اين پديده ((قطع خود بخودى )) يك تدبير و تاكتيك دفاعى و حفاظتى است ، كه مارمولك به اين طريق ، توجه دشمن را به دم جدا شده خود جلب مى كند، تا خود از خطر بگريزد، و به تعبير ديگر، اين موجود براى اينكه خود را از مرگ نجات دهد، حاضر است قسمتى از بدن خود را ايثار كند، و بعد از نجات ، عضو از دست رفته را ترميم و بازسازى نمايد.


29)) چوپان بى سواد، ولى هوشمند

چوپانى در بيابان مشغول چرانيدن گوسفندان بود، دانشمندى در سفر به او رسيد و اندكى با او گفتگو كرد فهميد كه او بى سواد است ، به او گفت : ((چرا دنبال تحصيل سواد نمى روى ؟))
چوپان گفت : ((من آنچه را كه خلاصه و چكيده همه علوم است ، آموخته ام ديگر نيازى به آموزش مجدد ندارم .))
دانشمند گفت : آنچه آموخته اى براى من بيان كن .
چوپان گفت : خلاصه و چكيده همه علم ها پنج چيز است :
1 تا راستى تمام نگردد، دروغ نگويم .
2 تا غذاى حلال تمام نشده ، غذاى حرام نخورم .
3 تا در خودم عيب هست ، عيبجوئى از ديگران نكنم .
4 تا روزى خدا تمام نشده به در خانه هيچكسى براى روزى نروم .
5 تا پاى در بهشت ننهاده ام از مكر و فريب شيطان غافل نگردم .
دانشمند، او را تصديق كرد و گفت : همه علوم در وجود تو جمع شده است ، و هر كس اين پنج خصلت را بداند و عمل كند (به هدف علوم اسلامى رسيده ) و از كتب علم و حكمت ، بى نياز شده است .


30)) نفرين بر التقاط

حسين بن خالد مى گويد: به امام رضا(ع ) عرض كردم : جمعى مى گويند رسول خدا(ص ) فرمود: ان الله خلق آدم على صورته : ((خداوند آدم را به صورت خودش آفريد.))
آيا اين حديث درست است ؟
امام هشتم (ع ) فرمود: قاتلهم الله ...: خدا اين افراد را بكشد كه آغاز حديث را حذف كرده اند (يك قسمت را گرفته و قسمت ديگر را ناديده مى گيرند و بر اين اساس كه يكنوع التقاط است راءى مى دهند).
بلكه اصل جريان اين است : رسول خدا(ص ) از كنار دو نفر مرد عبور كرد، كه آن دو همديگر را فحش مى دادند، شنيد يكى از آنها به ديگرى مى گويد:
قبح الله وجهك و وجه من يشبهك .
:((خداوند صورت تو و صورت آنكس را كه شبيه تو است زشت گرداند.))
پيامبر(ص ) به او فرمود: اى بنده خدا! اين سخن را به برادرت مگو، فان الله خلق آدم على صورته : ((خداوند آدم را به صورت او آفريده است ))
يعنى نتيجه فحش تو، فحش دادن به حضرت آدم (ع ) است .


31)) جنگاور ايرانى مسلمان در جنگ احد

در جنگ احد يك نفر جوان ايرانى مسلمان در صف مسلمين بود و با دشمنان مى جنگيد، ضربت كوبنده اى بر دشمن وارد ساخت و او را از پاى در آورد و در اين هنگام گفت :
خذها و انا الغلام الفارسى .
:((اين ضربت را از من كه جوان ايرانى هستم تحويل بگير.))
پيامبر(ص ) كه سخت مخالف تفاخر نژادى و قومى بود، احساس كرد كه ممكن است اين سخن جوان ايرانى تعصّبات قومى را برانگيزد، فورا به آن جوان ايرانى فرمود: چرا نگفتى منم يك جوان انصارى ؟!
يعنى به چيزى كه اسلام آن را باطل دانسته ، افتخار نكن ، بلكه به موضوعى كه مربوط به دين است افتخار كن .


32)) ملاقات ابليس با موسى (ع )

رسول خدا(ص ) فرمود: موسى (ع ) در مكانى نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت ، نزد موسى (ع ) آمد و (به عنوان احترام موسى ) كلاهش را از سرش برداشت و در برابر موسى (ع ) ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:
موسى : تو كيستى ؟
ابليس : من شيطان هستم .
موسى : ابليس تو هستى ، خدا تو را دربدر و آواره كند؟
ابليس : من نزد تو آمده ام تا به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى به تو سلام كنم .
موسى : اين كلاه چيست كه بر سر دارى ؟
ابليس : با (رنگها و زرق و برق ) اين كلاه دل مردم را مى ربايم .
موسى : به من از گناهى خبر بده كه هر گاه انسان مرتكب آن گردد، تو بر او مسلط گردى .
ابليس گفت : اذا اعجبة نفسه ، و استكثر عمله و صغر فى عينه ذنبه .
:(( در سه مورد بر انسان مسلط مى شوم : 1 هنگامى كه او از خود راضى شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبين باشد)؛ 2 هنگامى كه او عملش را زياد تصور كند؛ 3 هنگامى كه او گناهش را كوچك بشمرد.))


33)) كمك امام صادق (ع ) به مستضعف

شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و تقاضاى قرض كرد، تا هر وقت برايش ميسور شد، قرضش را بپردازد.
امام صادق (ع ) به او فرمود: ((مدت آن را قرار دهم تا هنگامى كه محصول كشاورزى تو بدست آيد.))
او گفت : نه به خدا، كشاورزى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار بدهم تا سودى از تجارت بدست آورى .
او گفت : نه به خدا، تجارتى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار دهم تا (مثلا) بافته خود را بفروشى .
او گفت : نه به خدا بافندگى ندارم .
امام صادق (ع ) فرمود: بنابراين تو از كسانى كه خداوند براى او حقى بر اموال ما قرار داده است (تو نيازمندى و كار و كاسبى ندارى و بنابراين بايد به تو كمك بلاعوض كرد.)
آنگاه امام صادق (ع ) كيسه اى را كه در آن درهم بود طلبيد، و دست در ميان آن نمود و يك كف دست ، درهم از ميان آن بيرون آورد و به او داد و به او چنين سفارش كرد:
اتّق الله و لاتسرف و لا تقتر و لكن بين ذلك قواما.
:((از خدا بترس و پرهيزگار باش ، و در مصرف مال ، نه اسراف كن و نه بر خود تنگ بگير، بلكه حد عادلانه و متوسط را رعايت كن .))


34)) درسهاى عبرت از عاقبت رضاخان

1 رضاشاه وقتى كه از ايران رانده شد، يك شمشير جواهر نشان قديمى زيبا و گرانقيمت از خزانه سلطنتى ايران كه در مراسم تاجگذارى از آن استفاده كرده بود، به خارج برد و در تبعيدگاه خود آفريقاى جنوبى از دنيا رفت .
همسرش (تاج الملوك ) آن شمشير را در كنار جسدش در ميان تابوت گذارد، به اين اميد كه وقتى تابوت را به ايران برگرداند، آن شمشير را از آن بيرون آورده و براى خود نگهدارد.
تاج الملوك تلاش كرد تا اجازه بدهند او جنازه را به ايران ببرد و در ايران دفن كند، اما هنوز ايران تحت اشغال انگليس و روس در جنگ جهانى دوم بود، از اين رو به او اجازه انتقال تابوت را به ايران ندادند و چون خواهر ملك فاروق (شاه مصر) بنام فوريه همسر محمدرضا شاه بود، تاج الملوك و همراهان با واسطه كردن ملك فاروق ، جنازه رضاخان را با همان تابوت ، به مصر بردند و در قاهره در مسجد رفاعى ، به عنوان امانت دفن كردند، و بعدا كه موانع برطرف شد، جسد رضاخان را به ايران آوردند و دفن كردند.
در ايران سر تابوت را باز كردند تا آن شمشير را بيرون آورند، آن را در آن تابوت نيافتند، بعد معلوم شد كه ملك فاروق سر آن تابوت را باز كرده و شمشير را ربوده است ، و همين موضوع نقش مهمى در طلاق فوريه داشت .
2 رضاخان در زندگى از دو چيز متنفر بود: 1 از سياه پوستان 2 از غار غار كلاغ .
در آخر عمر او را به ژوهانسبورك آفريقاى جنوبى تبعيد كردند، و او را در آنجا در باغ بزرگى كه درختهاى بسيار بلند داشت و آن باغ با ديوارهاى بلند دور خود محصور شده بود تحت نظر قرار دادند، و چند نفر خادم سياه پوست را براى او در آنجا گذاشتند، او در آنجا شب و روز غار غار كلاغهاى زياد را كه سر درختها بودند مى شنيد، و با آن سياهان آفريقائى سروكار داشت ، يعنى به همان دو چيز كه متنفر بود، گرفتار گرديد. او در آنجا با دست به خود اشاره مى كرد و مى گفت : ((منم اعليحضرت قدر قدرت ، قوى شوكت ...)) بعد خودش به دنبال اين گفتار چند بار مى گفت : هى زكّى ، هى زكّى ، هى زكّى .
اى دل از پست و بلند روزگار انديشه كن
در برومندى ز رعد و برق و باد انديشه كن
از نسيمى دفتر ايام بر هم مى خورد
از ورق گردانى ليل و نهار انديشه كن


35)) درس عبرت از عاقبت محمد رضاشاه

وقتى كه محمد رضا شاه مخلوع در سال 1358 شمسى به مصر رفت ، انورسادات رئيس جمهورى معدوم مصر در آن وقت ، طرح يك ويلاى لوكس را در ساحل مديترانه ، نزديك محل استراحت خودش در اسكندريه ريخت ، كه مخصوص شاه مخلوع ايران باشد، ساختن ساختمان آن ويلا نيز شروع شد، ولى وقتى كه معالجه شاه به خاطر سرطان در بن بست قرار گرفت ، آن ساختمان متوقف گرديد، و به جاى آن ، كار ((مقبره لوكس )) در مسجد رفاعى قاهره براى محمدرضاشاه ، شروع گرديد.
دكتر ابراهيم باستانى ، كاوشگر نكته سنج تاريخ در مورد پناه بردن محمد رضا شاه مخلوع (در سال 1358) به پاناما چنين مى نويسد:
...پادشاهى كه طى 38 سال سلطنت ، توانسته بود با هشت نه رئيس جمهور آمريكا و سه چهار رهبر شوروى ، ملاقات كند، ولى وقتى به زحمت توانستند در ((پاناما)) جائى براى شاه پيدا كنند ((عمر توريخوس )) رئيس ‍ جمهور پاناما پس از ديدن اين پناهندگان ، گفته بود: ((دو هزار و پانصد سال سلطنت شاهنشاهى ، و پنجاه سال سلطنت پهلوى ، به دوازده نفر آدم و مشتى بار و بنديل و دو سگ ، منحصر شده است )) آرى خداوند بر ما اهل تاريخ و معلمان تاريخ اين مملكت ، منّت عظيم داد كه ما را دورانى حيات بخشيده است كه توانسته ايم ، اين همه حوادث عبرت آموز را، به چشم خود ببينيم ، حوادثى كه براى هر كدام از آنها، مورخين امثال بيهقى و جوينى ، صد سال و هزار سال مى بايست انتظار بكشند، تا يكى از آنها اتفاق افتد.


36)) خوش حكايتى از ديدار امام زمان (ع )

نقل مى كنند: بعضى از علماى متعصّب اهل سنّت كتابى در ردّ مذهب جعفرى نوشته بود، و آن را براى مردم مى خواند و مردم را نسبت به مذهب تشيّع ، گمراه و بدبين مى نمود، مرجع معروف شيعه ، علامه حلّى (متوفى 726 ه.ق ) تصميم گرفت به هر نحو ممكن ، آن كتاب را از وى به عنوان امانت بگيرد و پس از اطلاع از مطالب آن ، ردّ آن را بنويسد، ولى آن دانشمند سنّى ، آن كتاب را به هيچكس نمى داد.
علامه حلى مدتى به عنوان شاگرد او، به كلاس درس او رفت ، و ارتباط خود را با او گرم كرد، و پس از ايامى ، از او تقاضا كرد كه مدتى آن كتاب را به عنوان امانت به وى بدهد.
سرانجام او گفت : ((من نذر كرده ام كه اين كتاب را بيش از يك شب به احدى ندهم .))
علامه ، فرصت را از دست نداد، به عنوان يكشب ، آن كتاب را از او گرفت و به خانه اش آورد، و تصميم گرفت از روى آن كتاب ، تا آنجا كه امكان دارد، رونوشت بردارد، مشغول نوشتن آن كتاب شد، تا نصف شب فرا رسيد، ناگهان شخصى در لباس مرحوم حجاز، در همان نصف شب (به عنوان مهمان ) بر علامه وارد شد، و پس از احوالپرسى ، به علامه گفت : ((نوشتن اين كتاب را به من واگذار و تو خسته اى ، استراحت كن .))
علامه قبول كرد، و كتاب را در اختيار او گذاشت ، و به بستر رفت و خوابيد، پس از آنكه از خواب بيدار شد، ديد كسى در خانه نيست ، و آن كتاب (با اينكه قطور بود) بطور معجزه آسائى تا آخر نوشته شده است ، و در پايان آن نام مقدس امام زمان ، حضرت مهدى (عليه السلام ) امضاء شده است ، فهميد كه آن شخص امام زمان (عج ) بوده و علامه را در اين كار كمك نموده است .
بعضى در مورد اين حكايت گفته اند: ((اين كتاب ، بسيار ضخيم بود كه رونويسى از آن ، يكسال يا بيشتر، طول مى كشيد، علامه در آن شب ، چند صفحه از آن را نوشت و خسته شد، ناگهان مردى به قيافه مردم حجاز بر او وارد شد و سلام كرد و نشست و به علامه گفت :((تو خط كشى كن و نوشتن را به من واگذار)) علامه قبول كرد و به خط كشى مشغول شد، و او مى نوشت ، اما به قدرى سريع مى نوشت ، كه علامه در خط كشى صفحات به او نمى رسيد، هنگامى كه آواز خروس در سحر آن شب بلند شد، علامه ديد، كتاب تا آخر، نوشته شده است .


37)) معاويه را بيشتر بشناسيد

بسربن ارطاة ،دژخيم خون آشام معاويه بود، معاويه به او گفته بود هر جا از شيعيان على (ع ) را يافتى قتل عام كن ، او در حجاز و يمن و ساير نقاط، خانه هاى شيعيان را به آتش كشيد و به صغير و كبير رحم نكرد، و سى هزار نفر را كشت ، و جنايت و غارت را از حد و مرز گذراند، قساوت و بى رحمى او بجائى رسيد كه وارد ((صغاء)) (در يمن ) شد تا عبيد الله بن عباس (پسر عموى على عليه السلام ) را دستگير كند و بكشد، عبيد الله از صغاء بيرون رفته بود، او در جستجوى كودكان عبيدالله بود تا خون آنها را بريزد.
اين دو كودك را يكى از زنهائى كه اجداد شوهرش ايرانى بود، پنهان كرده بود تا بدست جلادان بسربن ارطاة نيفتد.
بسر وقتى كه به اين موضوع آگاه شد، دستور داد صد نفر پيرمرد ايرانى را به بهانه اينكه همسر پسر يكى از آنها آن دو كودك را پنهان ساخته كشتند، و سپس آن دو كودك خوردسال را در برابر چشم مادرشان سر بريدند (نام آنها قثم و عبد الحمن بود).
بسر بعد از آنهمه كشتار نزد معاويه آمد و گفت : ((خدا را شكر اى اميرمؤمنان كه دشمنانت را در مسير راه در رفتن و بازگشتن قتل عام كردم .))
معاويه گفت :((بلكه خدا آنها را كشت ، نه تو!))
پس از مدتى بعد از صلح امام حسن (ع )، عبيد الله بن عباس نزد معاويه آمد، و بسربن ارطاة را در آنجا ديد، عبيدالله به معاويه گفت :
آيا تو به اين ناپاك ملعون و بى رحم (اشاره به بسر) دستور دادى تا دو كودك مرا بكشد؟
معاويه گفت : نه من چنين دستورى نداده ام ، من دوست داشتم آنها زنده بمانند.
بسر خشمگين شد و شمشير خود را بيرون آورد و كنار معاويه انداخت ، و گفت : شمشير خودت را بگير، تو آن را به من مى دهى و امر مى كنى مردم را بكشم ، پس از اجراى امر، اكنون مى گوئى من نكشته ام و من دستور نداده ام .
معاويه گفت : شمشيرت را بردار، عجب آدم ضعيف و احمقى هستى كه شمشيرت را جلو مردى از بنى عبدمناف (عبيدالله بن عباس ) كه ديروز پسرانش را كشته اى ، مى اندازى ( فكر نمى كنى كه او به انتقام پسرانش آن شمشير را بردارد و تو را بكشد؟)
عبيدالله (ديد معاويه در اينجا با خيمه شب بازى مى خواهد خودش را تبرئه كند) به معاويه رو كرد و گفت : آيا گمان مى كنى كه من به انتقام پسرانم ، بسر را بكشم ، او كوچكتر و پست تر از اين است ، ولى اين را بدان ، سوگند به خدا دلم آرام نمى گيرد و به انتقام گيرى از خون پسرانم نمى رسم مگر اينكه دو پسرت يزيد و عبيدالله را بكشم .
معاويه لبخندى زد و گفت : ((معاويه و دو پسرش چه گناهى دارند؟ سوگند به خدا من به اين كار (كشتن دو كودك تو) راضى نبوده ام و دستور نداده ام .))
آرى معاويه اين گونه با كمال پر روئى ، خود را تبرئه مى كرد، با اينكه خودش ‍ دستور داده بود، و بسر را بر كشتار بى رحمانه ، تشويق مى نمود.


38)) نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد

روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر(ص ) عبور مى كرد، آن حضرت به حاضران فرمود: ((بزودى عقرب سياهى پشت اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود.))
آن يهودى به بيابان رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به شهر (براى فروش ) آورد، پيامبر(ص ) به او فرمود: بار هيزم را به زمين بگذار، او آن را به زمين گذاشت ، ناگاه عقرب سياهى در ميان هيزم ديده شد، كه چوبى را به دهان گرفته و آن را مى گزد.
پيامبر(ص ) به يهودى فرمود: امروز چه كار نيكى انجام داده اى ؟
او عرض كرد: هيزم را جمع كرده و آوردم ، و دو قرص نان كه با شير و شكر و آرد درست شده بود داشتم ، يكى از آنها را خودم خوردم و ديگرى را به فقيرى صدقه دادم .
رسول خدا(ص ) فرمود:
بها دفع الله عنه ، انّ الصدقة تدفع ميته السوء عن الانسان .
:((خداوند به خاطر اين صدقه ، گزند آن گزنده سياه را از اين شخص دور ساخت ، البته صدقه مرگ ناگوار را از انسان دور مى سازد.))
حسن بن على بن وشاء مى گويد: امام رضا(ع ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل شخصى بود كه داراى فرزند نمى شد، تا سرانجام (پس از مدتى ) داراى يك پسر شد.
شخصى (از اولياء خدا) به آن مرد گفت : اين پسر تو شب عروسى خودش ‍ ميميرد.
سالها گذشت تا شب عروسى آن پسر فرا رسيد( پدرش نگران بود كه براى فرزندش واقعه بدى رخ ندهد) آن شب آن پسر، پيرمرد ضعيفى را ديد، به او محبت و ترحم كرد، آن پيرمرد براى آن پسر دعا كرد و گفت :((تو مرا با اين محبت و ترحّم زنده ساختى ، خدا ترا زنده بدارد.))
آن شب به صبح رسيد و هيچ اتفاق بدى براى آن پسر رخ نداد، پدر او (كه همچنان نگران بود) در عالم خواب ديد،شخصى نزد او آمد و گفت : از پسرت بپرس آن شب عروسى چه كارى نيكى انجام داد؟، پدر وقتى كه از خواب بيدار شد، از پسرش پرسيد، چه كار نيكى امشب انجام دادى ؟، او گفت : پيرمرد ضعيفى را كمك كردم و او برايم دعا كرد. پدر در شب بعد خوابيد همان شخص در عالم خواب نزد او آمد و گفت :((خداوند مرگ پسرت را به خاطر آن محبت و ترحمى كه به پيرمرد كرد، تاءخير انداخت .))


39)) متلاشى كردن باند اشرار

ابوذر به محضر رسول خدا(ص ) آمد و گفت : دوست ندارم دائما در مدينه سكونت كنم آيا اجازه مى دهى من و برادرزاده ام به سرزمين ((مزينه )) برويم ، و در آنجا زندگى كنيم ؟
پيامبر(ص ) فرمود:((نگران آن هستم كه به آنجا بروى ، و باند اشرار به شما هجوم بياورند، و برادرزاده ات را بكشند، آنگاه پريشان نزد من بيائى و بر عصايت تكيه كنى و بگوئى برادرزاده ام را كشتند، و گوسفندها را غارت كردند.))
ابوذر گفت : انشاءالله كه چنين پيش آمدى رخ نمى دهد، رسول خدا(ص ) به او اجازه داد، او و پسر برادر و همسرش به سرزمين مزينه كوچ كردند.
طولى نكشيد كه گروه شرورى از قبيله بنى فزاره كه در ميانشان عيينة بن حصن نيز بود، هجوم آوردند و گوسفندها و چهارپايان را غارت كردند، و برادرزاده ابوذر را كشتند، و همسر او را اسير نمودند.
ابوذر با كمال ناراحتى و پريشانى به حضور پيامبر(ص ) آمد و در برابر رسول خدا(ص ) بر عصاى خود تكيه كرد و گفت : ((خدا و رسول خدا راست گفت ، دامها و اموال ربوده شد، و برادرزاده ام كشته گرديد، و اينك در برابر تو در حال تكيه بر عصا، ايستاده ام .))
پيامبر(ص ) براى سركوبى باند اشرار، به مسلمين اعلام كرد تا آماده گردند، بلافاصله گروهى از مسلمين شجاع ، دعوت پيامبر(ص ) را لبيك گفتند، و از مدينه براى دستگيرى و متلاشى نمودن آن اشرار غارتگر، خارج شدند، اين گروه ورزيده به جستجو پرداختند و سرانجام به آن باند، دست يافتند، گوسفندان و چهار پايان را از آنها گرفتند، و جمعى از مشركين را كه در آن باند بودند، كشتند، و با ضربات كوبنده خود، آن باند را متلاشى نموده ، و پيروز به مدينه باز گشتند.


40)) دو كرامت از مشهد امام رضا(ع )

1 ابونصرمؤ ذن نيشابورى گويد: به بيمارى سختى مبتلا شدم بطورى كه زبانم سنگين شد و نمى توانستم سخن بگويم ، به دلم خطور كرد كه به زيارت مرقد امام رضا(ع ) بروم و در آنجا دعا كنم ، و آن حضرت را در خانه شفيع قرار دهم ، تا خداوند مرا از اين بيمارى نجات بخشد و زبانم شفا يابد.
بر حمار خود سوار شدم و به سوى مشهد حركت كردم و كنار قبر شريف آن حضرت رفتم و در ناحيه بالا سر ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و سجده كردم ، و در سجده با راز و نياز، از خدا مى خواستم ، و امام هشتم (ع ) را در درگاه خدا شفيع قرار دادم تا خداوند به من شفا بخشد.
در سجده خواب مرا ربود، در عالم خواب ديدم ، قبر شكافته شد و مرد سالخورده اى كه بسيار گندمگون بود از آن قبر بيرون شد و نزد من آمد و به من فرمود: اى ابانصر! بگو: لا اله الا لله .
به او اشاره كردم كه زبانم لال شده چگونه اين كلمه را بگويم ؟ او بر من فرياد زد و گفت : آيا قدرت خدا را انكار مى كنى ؟! بگو لا اله الا الله ، همان دو زبانم باز شد و گفتم : لا اله الا الله .
از خواب بيدار شدم ، خود را سالم يافتم ، و پياده به منزل خود بازگشتم و مكرر مى گفتم : لا اله الا الله ، زبانم گويا شد و از آن پس هرگز زبانم لكنت پيدا نكرد.
2 عامربن عبدالله حاكم ((مرو)) مى گويد: كنار مرقد شريف حضرت رضا(ع ) رفتم ، در آنجا يك نفر ترك ديدم كه در ناحيه بالاسر مرقد شريف ايستاده و به زبان تركى سخن مى گفت ، و من زبان تركى را مى دانستم ، او مى گفت :((خدايا اگر پسرم زنده است او را به ما برسان ، و اگر مرده است ، ما را از آن آگاه كن .))
عامر مى گويد: به زبان تركى به او گفتم : چه شده ؟ حاجتت چيست ؟
گفت : ((پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود، او در آنجا مفقودالاءثر شد، و از آن پس ، هيچ اطلاعى از او ندارم ، مادرش شب و روز گريه مى كند، من در اينجا از خدا مى خواهم كه ما را از حال او با خبر كند، زيرا شنيده ام دعا در اين مكان شريف ، به استجابت مى رسد.))
عامر مى گويد: من به آن ترك محبت كردم ، و دستش را گرفتم ، تا آن روز او را مهمان خود سازم ، وقتى كه با او از مسجد (كنار مرقد شريف ) بيرون آمديم ، ناگاه با جوانى قدبلند كه خطوطى در چهره اش بود، و دستمالى بر سر داشت با ما روبرو شد، وقتى كه جوان آن ترك را ديد با شور و شوق ، او را در آغوش گرفت و با او معانقه كرد و گريه نمود، و هر دو همديگر را شناختند، آن ترك ديد او پسرش است ، كه در كنار مرقد شريف ، از خدا مى خواست تا از پسرش خبرى بيابد. من از آن پسر پرسيدم : چگونه در اين وقت به اينجا آمدى ؟
در پاسخ گفت : من در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آنجا يك شخص گيلانى مرا پناه داد و بزرگ كرد، اكنون كه بزرگ شده ام از خانه براى يافتن پدر و مادر بيرون آمده ام ، نمى دانستم كه پدر و مادرم كجا هستند، در مسير راه كاروانى به خراسان مى آمدند، من هم به آنها پيوستم و به اينجا آمدم و اكنون پدرم را يافتم .
آن ترك گفت : من يقين كرده ام كه در كنار مرقد شريف حضرت رضا(ع ) كرامات عجيبى رخ مى دهد، از اين رو با خود عهد كرده ام تا آخر عمر در مشهد در پناه اين مرقد عظيم بمانم .


41)) شهادت مظلومانه مالك بن نويره

بعد از رحلت رسول خدا(ص ) پس از آنكه ابوبكر را به عنوان خليفه ، نصب كردند، مالك بن نويره (از اصحاب خاص رسول خدا) كه در ميان خاندان خود در سرزمين ((بطاح )) (چند فرسخى مدينه ) بود، سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه رهسپار گرديد، آن روز، روز جمعه (پنجمين روز رحلت رسول خدا) بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر از طايفه ((تيم )) بر پله منبر ايستاده (و خطبه نماز جمعه مى خواند.)
مالك وقتى او را ديد گفت : ((اين شخص از طايفه تيم است ؟!)) گفتند: آرى .
گفت : پس وصى رسول خدا(ص ) كه آن حضرت ما را به پيروى از آن وصى و دوستى با او (در غدير و...) امر كرد كجاست ؟ (يعنى على عليه السلام ؟)
مغيرة بن شيعه گفت : تو غايب بودى و ما در اينجا حضور داشتيم ، و حادثه اى بعد از حادثه اى واقع مى شود (قبلا حادثه رهبرى على ((ع )) مطرح بود و اكنون رهبرى ديگرى .)
و الله ما حدث شيى ء و لكنكم خنتم الله و رسوله .
:((سوگند به خدا هيچ امرى حادث نشده ، ولى شما به خدا و رسولش ‍ خيانت كرده ايد.))
سپس نزد ابوبكر آمد و گفت : اى ابوبكر! چرا بر منبر رسول خدا(ص ) بالا رفته اى ، ولى وصّى رسول خدا(ص ) (على عليه السلام ) نشسته است ؟
ابوبكر گفت : ((اين اعرابى كه بر پشت پاشنه خود، ادرار مى كند را از مسجد بيرون كنيد.))
عمر همراه قنفذ و خالدبن وليد برخاست و مالك را لگدكوب كردند و با اهانت بسيار، از مسجد بيرون نمودند.
مالك سوار بر مركب خود شد و از مدينه به سوى بطاح (وطن خود) رهسپار گرديد در حالى كه اين اشعار را در حال رفتن مى خواند:
اطعنا رسول الله ما كان بيننا فياقوم ما شائى و شاءن ابى بكر
اذا مات بكر قام بكر (عمر) مكانه فتلك و بيت الله قاصمة اظهر
يذب و يغشاه العثار كانما يجاهد جمّا او يقوم على قبر
فلو قام بالامر الوصى عليهم اقمنا و لوكان القيام على الجمر
:((ما از پيامبر(ص ) تا وقتى كه در بين ما بود، اطاعت كرديم ، پس اى مسلمانان ! كار من و ابوبكر به كجا مى انجامد؟ (من به چه دليل با او بيعت كنم ؟) وقتى كه ابوبكر مرد، عمر از ابوبكر دفاع مى كند و لغزشهاى او را مى پوشاند كه گوئى با جمعيتى جهاد مى كند يا در كنار قبرى عزا بپا كرده است ، ولى اگر وصىّ پيامبر(ص ) قيام كند، ما با قيام او همصدا هستيم ، هر چند بر روى شعله هاى آتش باشيم .))
مالك به وطن خود رفت ، پس از رسميّت يافتن خلافت ابوبكر، و تسلط او بر اوضاع ، ابوبكر براى خالدبن وليد پيام فرستاد و او را به حضور طلبيد و به او گفت : تو شاهد بودى كه مالك در ملاء عام ، چگونه به ما اعتراض كرد و اشعارى بر ضدّ ما خواند، اكنون بدان كه ما از مكر و حيله او در امان نيستيم ، تو را ماءمور كردم كه با جمعى به سوى او برو، با او و همراهان او جنگ كن ، آنها را بكش و زنانشان را اسير كن ، زيرا آنها مرتد شده اند و زكات نمى دهند.
خالد با لشگرى عازم بطاح شد، وقتى كه مالك بن نويره دريافت كه لشگرى به سوى او مى آيد، او كه از دلاور مردان عرب بود، اسلحه خود را برداشت ، و مهيّاى دفاع گرديد.
خالد از راه مكر و حيله وارد شد و به مالك گفت : من به تو امان مى دهم ، مالك به امان او اعتماد نكرد، خالد سوگندهاى غليظ ياد كرد كه قصد نيرنگ ندارد. مالك به سوگندهاى او اعتماد كرد، حتّى خالد و لشگرش را مهمان خود نمود، ولى پس از گذشتن چند ساعت از شب ، خالد با چند نفر از همراهانش با كمال ناجوانمردى به درون خانه مالك ريختند و او را غافلگير كرده و كشتند، و در همان شب خالد با همسر مالك ((امّ تميم )) همبستر گرديد، و سر مالك را جدا كرد و در ميان ديگى انداخت ، عجيب اينكه همان شب با آن ديگ گوشت قربانى شترى را پخته بودند تا به عنوان وليمه عروسى ، به مهمانان غذا بدهند، عجيبتر اينكه خالد فرمان داد تا لشگرش از همان غذاى وليمه كه سر بريده مالك در ميان آن پخته شده بود بخورند!!
سپس زنهاى طرفدار مالك را اسير كرده و به اتّهام اينكه مرتد شده اند به مدينه آورد.


42)) عكس العمل امام على (ع ) و ابوبكر در مورد فاجعه شهادت مالك

هنگامى كه امام على (ع ) از جريان شهادت مظلومانه مالك ، و اسارت زنان خاندان او باخبر شد، بسيار رنجيده خاطر و اندوهگين گرديد، و گفت : انّا لله و انا اليه راجعون ، سپس در مرثيه او اشعارى خواند و با اين اشعار خود را به صبر و بردبارى ، دلدارى داد و آن اشعار اين است :
اصبر قليلا فبعد العسر تيسير
و كل امر له وقت و تقدير
و للمهيمن فى حالا تنانظر
و فوق تدبيرنا لله بدبير
:((اندكى صبر كن كه بعد از دشوارى و رنج نوبت آسانى و آرامش فرا مى رسد و براى هر كارى وقت و اندازه است ، خداوند قادر به احوال ما آگاهى دارد، و بالاتر از تدبير ما تدبير الهى است .))
امام على (ع ) اين گونه از اين فاجعه دل خراش و غم انگيز مى سوخت ، ولى از سوى ديگر، هنگامى كه اين خبر به ابوبكر رسيد، موضوع را ناديده گرفت ، اينك جريان برخورد او را در اينجا بخوانيد:
ابوقتاده انصارى جزء لشگر خالد بود، وقتى كه جنايت هولناك خالد را مشاهد كرد، بسيار رنجيده شد، سوار بر اسب خود شده و با شتاب خود را به مدينه رسانيد، و نزد ابوبكر رفت و همه جريان را به ابوبكر بازگو نمود.
ابوبكر گفت : ((خالد به اموال و ثروت عرب ، با نيرنگ دستبرد زده و با فرمان من مخالفت كرده است .))
هنگامى كه خالد به مدينه آمد، عمر با او برخورد خشن كرد و به او اعتراض ‍ نمود، او به خانه ابوبكر رفت ، و با نيرنگ مخصوص به خود، عذرخواهى كرد، ابوبكر عذر او را پذيرفت و از قصاص او چشم پوشيد.


43)) توصيه مدرّس به دخترش

شهيد آيت الله سيد حسن مدرس ، نابغه جهاد و افشاگرى بر ضد ظلم و ستم ، و قهرمان شجاعت و شهامت ، در ماه رمضان 1356 قمرى در تبعيدگاه خود، كاشمر، توسط مزدوران رضاخان ، مسموم و به شهادت رسيد، در حالى كه حدود 70 سال داشت ، قبر شريفش در كاشمر (از شهرهاى خراسان ) مزار مسلمين است .
گفتنيها و حكايات در رابطه با اين مرد بزرگ ، بسيار است ، از جمله اينكه : در پشت صفحه اول قرآنى كه از او به يادگار مانده ، و نزد نوه اش نگهدارى مى شود، به خط خود، خطاب به دخترش چنين نوشته :
((اى فاطمه بگيم ! تو را به سه مطلب ، توصيه مى كنم :
1 نماز و قرآن را بخوان 2 براى پدر و مادرت دعا كن 3 در زندگى قناعت داشته باش .))
يك نصيحت ز سر صدق جهانى ارزد
بشنو ار در سخنم بهره جسمانى نيست


44)) درجه پاداش پيروى از خدا و رسول

شخصى به حضور رسول خدا(ص ) آمد و گفت : اى رسول خدا!! تو در نزد من محبوبتر از خودم ، و محبوبتر از فرزندانم هستى ، هر گاه در خانه ام هستم ، ياد تو از آشيانه قلبم نمى رود، تا از خانه بيرون آيم و تو را زيارت كنم ، ولى وقتى كه به ياد مرگ مى افتم با خود مى گويم من پس از مرگ (فرضا اگر) وارد بهشت شوم ، تو را نمى بينم زيرا مقام تو بسيار ارجمند است ، و با پيامبران در درجات بالاى بهشت هستيد (از اين رو اندوهگين هستم كه بعد از مرگ ترا نمى بينم ) و اگر اهل جهنم باشم كه تكليفم روشن است .
رسول خدا (ص ) سخنى نگفت هماندم جبرئيل نازل گرديد و اين آيه (69 نساء) را نازل كرد:
و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا.
:((و كسى كه از خدا و پيامبر(ص ) اطاعت كند، در قيامت همنشين كسانى خواهد بود كه خداوند نعمتش را بر آنها تمام كرده است (يعنى همنشين ) پيامبران ، و صديقان و شهيدان و صالحان خواهد شد و آنها رفيقهاى خوبى هستند.))
به اين ترتيب در مى يابيم كه مسلمان مخلص مى تواند با پيمودن درجات عالى ايمان و عمل ، به مقامى برسد كه در بهشت همنشين پيامبران گردد.


45)) چگونگى مرگ سليمان (ع ) و بى وفائى دنيا

خداوند تمام امكانات دنيوى را در اختيار حضرت سليمان گذاشت ، او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود، او روزى گفت : با آنهمه اختيارات و مقامات ، هنوز به ياد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم ، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شود، و با خيال راحت ، استراحت كنم و شاد باشم .
روز فردا فرا رسيد، سليمان وارد قصر خود شد، در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچكس وارد قصر نشود، و خود در نقطه اعلاى قصر رفت و در آنجا به ملك و منال خود با شادى مى نگريست ، نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسى وارد قصر نشود.
ولى ناگهان سليمان ديد جوانى زيبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد، سليمان به او گفت : ((چه كسى به تو اجازه داد كه وارد قصر گردى ، با اينكه من امروز تصميم داشتم سرم خلوت باشد و امروز را با آسايش بگذرانم ؟!)) جوان گفت با اجازه خداى اين قصر، وارد شدم .
سليمان گفت : پروردگار قصر او من سزاوارتر به قصر است ، اكنون بگو بدانم تو كيستى ؟
جوان گفت : انا ملك الموت : ((من عزرائيل هستم )).
سليمان : براى چه به اينجا آمده اى ؟
عزرائيل گفت : لا قبض روحك ::((آمده ام تا روح تو را قبض كنم .))
سليمان گفت : هر گونه ماءمور هستى ، آن را انجام بده ، امروز روز سرور و شادمانى و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادى من در غير ديدار لقايش مصرف گردد.))
هماندم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالى كه سليمان به عصايش تكيه داده بود، مردم و جنّيان و ساير موجودات خيال مى كردند كه او زنده است و به آنها نگاه مى كند، بعد از مدتى بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز سليمان (ع ) نه غذا مى خورد نه آب مى آشامد و نه مى خوابد و همچنان نگاه مى كند، بعضى گفتند: او خداى ما است ، واجب است كه او را بپرستيم .
بعضى گفتند: او ساحر است ، و خودش را اين گونه به ما نشان مى دهد، و بر چشم ما چيره شده است ، ولى در حقيقت چنان كه مى نگريم نيست .
مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است ، خداوند امر او را هر گونه بخواهد تدبير مى كند بعد از اين اختلاف ، خداوند موريانه اى به درون عصاى او فرستاد، درون عصاى او خالى شد، عصا شكست و جنازه سليمان از ناحيه صورت به زمين افتاد، از آن پس جن ها از موريانه ها تشكر و قدردانى كردند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان (ع ) دست از كارهاى سخت كشيدند.


next page

fehrest page

back page