حضرت سليمان (ع ) كه بر همه موجودات حكومت مى كرد، زبان همه را مى دانست ، و در
ستيزهاى آنها بين آنها داورى مى كرد.
روزى پشه اى از سر علفها برخاست و به حضور سليمان (ع ) آمد و گفت : به دادم برس ، و
مرا از ظلم دشمنم نجات بده !
سليمان گفت : دشمن تو كيست ؟ و شكايت تو از او چيست ؟
پشه گفت : دشمن من باد است ، و شكايتم از باد اين است كه هر وقت به من مى رسد مرا
مانند پر كاهى به اين دشت و آن دشت مى برد و سرنگون مى سازد.
سليمان گفت : درد دادگاه عدل من بايد هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهاى آنها را بشنوم
و بين آنها قضاوت كنم .
خصم تنها گرد بر آرد، صد نفير
|
هان و هان ، بى خصم قول او مگير
|
پشه گفت : حق باتو است ، كه بايد خصم حاضر گردد.
حضرت سليمان به باد صبا فرمان داد تا در جلسه دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى ،
جواب دهد.
باد بى درنگ به فرمان سليمان ، تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد، سليمان به پشه
گفت همين جا باش ، در ميان شما قضاوت كنم .
پشه گفت : اگر باد اينجا باشد من ديگر نيستم ، زيرا باد مرا مى گريزاند.
گفت : اى شه ! مرگ من از مرگ اوست
|
خود سياه اين روز من از دود اوست
|
او چو آمد من كجا يابم قرار
|
اى برادر!اين جريان را خوب درياب ، و بدان كه اگر خواسته باشى نسيم باد خدائى و
بهشتى بر روح و جان تو بوزد، پشه هاى گناه را از وجود خود دور ساز، وقتى كه روح و
جان تو، فرودگاه پشه ها ماديت گردد بدانكه در آنجا باد روحبخش الهى و نور خدائى
نيست . چرا كه وقتى نور تابيد، سايه هاى را از بين مى برد. |