داستان دوستان
جلد چهارم

 محمد محمدى اشتهاردى

- ۵ -


88)) يادى از آيت الله كاشانى

يكى از روحانيون مجاهد و بزرگ ايران و جهان اسلام ، آيت الله سيد ابوالقاسم كاشانى (قدس سره ) است ، وى بسال 1293 قمرى در تهران ديده به جهان گشود و بسال 1371 قمرى در سن 78 سالگى در تهران از دنيا رفت و قبرش در جوار مرقد حضرت عبدالعظيم (ع ) است .
وى در شانزده سالگى همراه پدرش به نجف اشرف رفت و در حوزه علميه نجف به تحصيل ادامه داد و به مقام رفيع اجتهاد نائل شد.
پس از اشغال عراق توسط انگليسى ها، آيت الله كاشانى در راستاى فتواى مرجع عاليقدر مرحوم آيت الله العضمى ميرزا محمدتقى شيرازى مبنى بر قيام مسلحانه بر ضد انگليسى ها، به عنوان رهبر قيام مسلحانه در پيشاپيش ‍ مسلمين بود، تا آنجا كه آيت الله كاشانى از طرف انگليسى ها به عنوان رهبر مجاهدين ضد انگليسى ، محكوم به اعدام شد، از اين رو مخفيانه به ايران آمد و آغازگر نهضت اسلامى در ايران آن عصر (حدود 1320 تا 1330) بر ضد استعمار انگليس گرديد.
قيام او بر ضد دولتهاى دست نشانده ، در ايران موجب شد كه مكرر او را حبس و تبعيد كردند.
او در 21 خرداد سال 1326 پس از يكسال تبعيد به قزوين ، آزاد شد و به تهران بازگشت و به مبارزات خود ادامه داد.
در اين ايام جريان تشكيل حكومت غاصب اسرائيل به پيش آمد، آيت الله كاشانى به عنوان رهبر مبارزه بر ضد استعمار غرب ، مردم را به حمايت از مسلمين دعوت كرد، هزاران نفر در مسجد امام خمينى (مسجد شاه سابق ) در تهران ، اجتماع كردند و آمادگى خود را براى رفتن به فلسطين براى حمايت از مردم مسلمان اظهار كردند، كه بوسيله دولت شاهنشاهى وقت ، از رفتن آنها به سوى فلسطين جلوگيرى شد.
مبارزات بى امان آيت الله كاشانى و اعلاميه هاى شديد اللحن او بر ضد دولت انگليس و دولت دست نشانده آن در ايران موجب شد، كه در بهمن سال 1327 شمسى با برقرارى حكومت نظامى ، ساعت يك بعد از نيمه شب ، منزل آيت الله كاشانى در محاصره ماءمورين به فرماندهى سرتيپ دفترى قرار گرفت ، و در همان شب او را دستگير كرده و با يك جيب ارتشى به طرف خرم آباد و قلعه فلك الافلاك برده و بعد از چند روز از آنجا به لبنان تبعيد كردند.
او يكسال و چهار ماه در تبعيدگاه لبنان به سر برد، پيامها و اعلاميه هاى او در اين ايام به ملت مسلمان ايران مى رسيد، او همچنان مردم را به مقاومت و مبارزه دعوت مى كرد و آنان را بر ضد استعمار انگليس ‍ مى شوراند.
اعتراضات شديد مردم به دولت ايران موجب شد كه آيت الله كاشانى در 20 خرداد 1329 از تبعيد به تهران باز گشت و بيش از نيم ميليون نفر (در آن روز) در استقبال پرشكوه ورود آيت الله كاشانى شركت كردند، او پس از ورود به تهران ، رهبرى مبارزات را همچنان در دست داشت و با حمايت مسلمين ، در موضوع ملى كردن نفت ايران ، و قطع يد انگليسيها از نفت ايران ، پيروزيهاى چشمگيرى بدست آورد، مهمترين شعار استقبال كنندگان آيت الله كاشانى اين بود:((خدا، استقلال ، آزادى !))
او در فرازى از اعلاميه خود در رابطه با قطع استعمار انگليس ‍ مى گويد:
((... ملى شدن صنعت نفت در ايران ، تنها چاره بيچارگى هاى ما است ، زيرا بدين وسيله :
اولا: ثروت بى كرانه كه خداوند تبارك و تعالى به ملت ايران عطا فرمود، از دست دشمنان بشر كه مقصدى جز منفعت طلبى و مكيدن خون ملل ضعيف ندارند بيرون آمده و به صاحبان حقيقى آن مى رسد.
ثانيا: با عملى شدن حاكميت ملى ، شركت غاصب انگليسى نتواند عمّال خود را به جان و مال و ناموس مردم مسلط كند، و بدين وسيله مقاصد پليد خود را انجام دهد...))
مبارزات هوشيارانه و پرصلابت اين روحانى مجاهد باعث شد كه مداخلات صد و پنجاه ساله انگلستان بر جان و مال ملت ايران ، قطع گرديد، گرچه بعدا با خيانت جبهه ملى و كودتاى سپهبد زاهدى در 28 مرداد سال 1332، استعمار آمريكا با قيافه اى نو وارد كشور گرديد و آيت الله كاشانى خانه نشين شد، ولى پيام او در پيشانى تاريخ معاصر ايران همواره مى درخشد كه : ((زنده باد استقلال در پرتو اسلام ، مرگ بر هر گونه استعمار و سلطه خارجى .))


89)) دليل دندانشكن شيخ بهائى

محمدبن حسين عبدالصمد معروف به ((شيخ بهائى )) از علماى معروف و از مفاخر جهان تشيّع در قرن دهم و يازدهم هجرى است كه بسال 1031 ه.ق از دنيا رفت و قبرش در مشهد در جوار مرقد شريف حضرت رضا(ع ) است .
او در يكى از سفرهاى خود، با يكى از علماى اهل تسنّن ملاقات نمود، و خود را در مقابل او، در ظاهر شافعى وانمود كرد. آن دانشمند اهل سنّت كه از علماى شافعى بود، وقتى كه دانست شيخ بهائى ، شافعى است ، و از مركز تشيّع (ايران ) آمد، به او گفت : ((آيا شيعه براى اثبات مطلوب و ادعاى خود، شاهد و دليل دارد؟))
شيخ بهائى گفت : من گاهى در ايران با آنها روبرو شده ام مى بينم آنها براى ادعاى خود شواهد محكمى دارند.
دانشمند شافعى گفت : اگر ممكن است يكى از آنها را نقل كنيد.
شيخ بهاء گفت مثلا مى گويند: در صحيح بخارى (كه از كتب معتبر اهل سنت است ) آمده ، پيامبر (ص ) فرمود:
فاطمة بضعة منّى من اذاها فقد آذانى و من اغضبها فقد اغضبنى .
:((فاطمه (س ) پاره تن من است ، كسى كه او را آزار دهد، مرا آزار داده و كسى كه او را خشمگين نمايد مرا خشمگين نموده است .))
و در چهار ورق ديگر در همان كتاب است :
و خرجت فاطمة من الدنيا و هى عاضبة عليهما.
:((و فاطمه وفات كرد در حالى كه نسبت به ابوبكر و عمر، خشمگين بود.))
جمع اين دو روايت و پاسخ به اين سؤال طبق مبناى اهل سنّت چگونه است ؟
دانشمند شافعى در فكر فرو رفت (كه با توجه به اين دو روايت ، نتيجه اين است كه آن دو نفر، عادل نبودند پس لايق مقام رهبرى نيستند) پس از ساعتى تاءمل گفت : گاهى شيعيان دروغ مى گويند، ممكن است اين هم از دروغهاى آنها باشد، به من مهلت بده امشب به كتاب ((صحيح بخارى )) مراجعه كنم ، و صدق و كذب دو روايت فوق را دريابم ، و در صورت صدق ، پاسخى براى سؤ ال فوق پيدا كنم .
شيخ بهاء مى گويد: فرداى آن روز، آن دانشمند شافعى را ديدم و گفتم ، مطالعه و بررسى تو به كجا رسيد؟
او گفت : همانگونه كه گفتم ؛ شيعه دروغ مى گويند، زيرا من صحيح بخارى را ديدم هر دو روايت فوق در آن مذكور است ، ولى بين نقل اين دو روايت ، بيش از پنج ورقه فاصله است ، در حالى كه شيعه مى گفتند: چهار ورق فاصله است !!
براستى عجب پاسخى ؟ و شگفت مغلطه اى ، منظور وجود اين دو روايت در آن كتاب است ، خواه بين نقل آن دو روايت پنج ورق فاصله باشد يا پنجاه ورق ، چه فرق مى كند؟!


90)) نصيحت پيامبر (ص ) در كنار قبر

براءبن عازب يكى از صحابه بزرگ پيامبر(ص ) نقل مى كند: در حضور پيامبر(ص ) بودم ، نظرش به جمعيتى افتاد كه اجتماع كرده بودند، پرسيد: آنها چرا اجتماع كرده اند؟ گفتند: شخصى از دنيا رفته ، براى او قبر مى كنند.
آن حضرت تا نام قبر را شنيد، به سوى آن جمعيت رفت و من در حضورش ‍ بودم ، ديدم آن حضرت دو زانو كنار قبر نشست ، من به آن سوى قبر رفتم و رو بروى پيامبر(ص ) ايستادم تا تماشا كنم كه آن حضرت چه مى كند؟ ديدم آن حضرت گريه سختى كرد كه قطرات اشكش خاك زمين را تر نمود، آنگاه در همان حال به حاضران رو كرد و فرمود:
اخوانى لمثل هذا فاعدّوا.
:((برادرانم ، براى مثل اين (مرگ و خانه قبر) خود را آماده كنيد.)) خدايا گوش ‍ شنوا به ما بده ، تا اين نصيحت پرمعنا و عبرت انگيز رسول اكرم (ص ) را فراموش نكنيم و از مركب غرور پياده شده و در فكر عاقبت خود باشيم .


91)) نصيحت امام صادق (ع ) به بانوى متعهد

ام خالد معبديه از بانوان نيك كردار و از شيعيان متعهد بود، بيمارى معده پيدا كرد و نزد طبيب براى معالجه رفت ، طبيب به او گفت : مقدارى از نبيذ (شراب ) را با قاووت (آرد نرم گندم و يا نخود) چند روزى بخور بهبود مى يابى .
اين بانو با خود گفت : آيا شراب خوردن براى سلامتى ، شرعا جايز است يا نه ، تصميم گرفت مساءله را از امام صادق (ع ) بپرسد، به حضور آن حضرت آمد و جريان را به عرض رسانيد، امام صادق (ع ) فرمود: ((چه چيز تو را از آشاميدن آن جلوگيرى مى كند؟.))
او گفت : ((من اقلا ده اطاعت از شما را به گردن آويخته ام )) (تا روز قيامت بگويم : جعفربن محمد(ص ) مرا امر و نهى كرد و من همانا اطاعت كردم ).
امام صادق (ع ) به او رو كرد و فرمود:
((حتى يك قطره از آن را نچش ، نه به خدا سوگند، به تو اجازه آشاميدن يك قطره از آن را نخواهم داد، سپس سه بار، فرمود:((وقتى كه مرگ به گلوگاه رسيد (و با دست اشاره به گلو كرد) پشيمان خواهى شد، آيا فهميدى ؟))


92)) آموختن چهار علم در يك دقيقه

خليل بن احمد عروضى يكى از علماى برجسته و ادباى نامى قرن دوم هجرت است ، كه نام او در ادبيات و علوم عروض و بيان ، به عنوان استاد خبير و بزرگ ياد مى شود، مى نويسند:
شخصى دست فرزندش را گرفت و نزد خليل آورد و گفت : ((استاد! به اين فرزندم علم طب و نحو و نجوم و فرائض دينى بياموز، و در اين امر عجله كن ، زيرا از راه دور آمده ام و الاغم را در جلوى در بسته ام .))
خليل رو به بچه كرد و گفت :
1 هليله كابلى ، زرداب را از بين مى برد.
2 فاعل مرفوع است .
3 ستاره ثريا در وسط كرات است .
4 اگر كسى مرد و دو پسر از او ماند، اموال او بين آنان بطور مساوى تقسيم مى شود.
سپس رو به پدر نمود و گفت : اين چهار مساءله از همان چهار علم بود.
پدر به پسر گفت : برخيز برويم ، كفانا:((همين مقدار، ما را بس ‍ است .))


93)) هديه خوب براى مردگان

يكى از صالحان روزگار بنام ملافتحعلى سلطان آبادى ، عادت داشت كه هر كس از دوستان اهل بيت (ع ) از دنيا مى رفت ، در شب اول دفن او، دو ركعت نماز وحشت براى او مى خواند، خواه او را بشناسد يا نشناسد، و هيچكس ‍ نمى دانست كه ملافتحعلى چنين عادتى دارد.
روزى يكى از دوستان در راهى او را ديد و گفت : من فلان شخصى را كه در اين ايام فوت كرده در عالم خواب ديدم و احوالش را پرسيدم ، گفت : در سختى و دشوارى عقاب الهى بودم تا اينكه فلانى (ملا فتحعلى ) دو ركعت نماز براى من خواند، همان موجب نجات من از عذاب قبر گرديد، خدا پدرش را رحمت كند كه چنين احسانى به من كرد و هديه اى برايم فرستاد.
مرحوم ملافتحعلى گفت : آرى من براى همه ارادتمندان اهلبيت عصمت و طهارت (ع ) كه فوت مى كنند، اين نماز را مى خوانم كه دو ركعت است در ركعت اول پس از حمد، خواندن آية الكرسى و در ركعت دوم بعد از حمد، ده بار سوره قدر را بخواند (و بعد از نماز بگويد: خدايا ثواب اين نماز را به قبر فلانكس برسان .)


94)) چهره اعمال نيك و بد در عالم برزخ

از شيخ بهاء الدّين عاملى معروف به شيخ بهائى (متوفى 1031 ه.ق ) نقل شده كه گفت : روزى به ديدار يكى از عرفاى صالح و اهل حال كه در يكى از مقبره هاى قبرستان اصفهان ماءوا گزيده بود رفتم ، دمى با او نشستم و احوال پرسيدم ، او گفت من ديروز در اين قبرستان حادثه عجيبى مشاهده كردم و آن اينكه : جماعتى را ديدم جنازه اى را آوردند و در اين قبرستان در فلان موضوع دفن كردند و رفتند، پس از ساعتى بوى بسيار خوشى به مشامم رسيد كه از بوهاى خوش اين دنيا نبود، حيران شدم و به اطراف نگريستم ببينم اين بوى خوش از كجا مى رسد، ناگاه جوان خوش قامت و رعنا چهره اى كه لباس زيبا پوشيده بود وارد قبرستان شد و كنار آن قبر رفت و نشست ناگاه مفقود گرديد، خيلى تعجب كردم (كه خدايا اين جوان كه بود؟ و كجا رفت ، آيا در درون قبر رفت ، پس چرا بيرون نيامد؟!!...)
همچنان بهت زده بودم ، ناگاه بوى بسيار بدى به مشامم رسيد كه پليدتر از هر بوى بدى بود، به طرف چپ و راست نگاه كردم ، ديدم سگى وارد قبرستان شد، و به سوى آن قبر مى رفت ، تا به آن قبر رسيد و همانجا پنهان شد، من بيشتر تعجب كردم ، ناگاه ديدم آن جوان از قبر بيرون آمد ولى بسيار بدحال و بدهيئت شده بود، مى رفت ، من عقب او رفتم و از او خواهش ‍ كردم كه حقيقت حال را بيان كند.
او گفت : من عمل نيك اين ميّت بودم ، و ماءمور بودم كه در قبر او جاى بگيرم و مونس تنهائى او در تاريكى قبر شوم ، ناگاه اين سگى كه ديدى آمد، اين سگ عمل زشت او بود، وارد قبر شد، من خواستم او را بيرون كنم ، تا وفادارى را به صاحبم ابراز نمايم ، آن سگ مرا دندان گرفت و گوشت مرا كند، و مرا چنانكه مى بينى مجروح كرد و بر من غالب شد و نگذاشت در قبر بمانم ، ناگزير ميّت را واگذاشتم و از قبر بيرون آمدم .
شيخ بهائى هنگامى كه اين جريان را از آن عارف شنيد، فرمود: ((راست گفتى ، به عقيده ما اعمال انسان به صورتهاى مناسب خود، مجسم مى گردد.))


95)) از اخلاق نيك خواجه نصير

يكى از علما و حكما و فيلسوفان ، محقق شيعه محمدبن حسن ، معروف به ((خواجه نصير طوسى )) است كه در 11 جمادى الاولى سال 597 ه.ق در طوس متولد شد و بسال 672 (ذيحجه ) در سن 75 سالگى در بغداد وفات كرد، قبرش در كاظمين است ، و روى سنگ قبرش نوشته شده و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد: ((و سگ آنها دستهاى خود را بر دهانه عار گشوده بود.))
و در تاريخ فوت او اين رباعى را گفته شده :
نصير ملت و دين پادشاه كشور فضل
يگانه اى كه چه او مادر زمانه نزاد
بسال ششصدو هفتاد و دو به ذيحجه
بروز هيجدهم در گذشت در بغداد
نقل شده روزى نامه اى بدست اين عالم بزرگ رسيد كه با كلمات زشت از او بدگوئى شده بود، از جمله اين سخن زشت را خطاب به او نوشته بودند يا كلب :(( اى سگ پسر سگ .))
خواجه نصير، جواب آن نامه را با كمال متانت نوشت ، از جمله نوشت اينكه به من سگ گفته اى صحيح نيست ، زيرا سگ با چهار دست و پا راه مى رود و ناخنهاى دراز دارد، ولى من قامت راست دارم و روى دو پا راه مى روم و ناخونهايم پهن است ، ناطق هستم و خنده بر لب دارم ، پوست بدنم آشكار است ، ولى پوست بدن سگ بواسطه پشم بدنش پوشيده شده است ، بنابراين ، اين نشانه ها بيانگر آن است كه من با سگ فرق بسيار دارم به همين منوال بقيه ناسزاگوئيها را پاسخ داد، بى آنكه يك كلمه زشتى به كار برد.
گويند: هنگام وفات خواجه نصير، به او گفتند: اجازه بده جنازه تو را به نجف اشرف ببريم و آنجا دفن كنيم ، در پاسخ گفت : من از امام كاظم (ع ) خجالت مى كشم كه وصيت كنم جنازه ام را زا كاظمين (ع ) بيرون برند.


96)) پاسخ ابوذر به چهار سؤال

مردى نزد ابوذر آمد و چهار سؤال كرد و جواب آن را خواست ، او پرسيد:
1 چرا ما مرگ را دوست نداريم ، و از آن وحشت داريم ؟
2 به نظر شما ورود ما بر خداوند (بعد از مرگ ) چگونه است ؟
3- مقام ما را در پيشگاه خدا چگونه مى بينى ؟
4 با رحمت وسيع خدا، آيا ما مشمول رحمت الهى نمى شويم ؟
ابوذر در پاسخ سؤال اول گفت : زيرا شما دنيا را آباد كرده ايد و آخرت را ويران نموده ايد، از اين رو دوست نداريد از خانه آباد به خانه ويران برويد.
و در پاسخ سؤال دوم گفت : ورود نيكوكاران شما مانند ورود مسافر به خاندان خود مى باشد، ورود بدكاران شما مانند غلام فرارى است كه او را نزد آقايش برگردانند.
و در پاسخ سؤال سوم گفت : اعمال خود را بر قرآن عرضه كنيد، خداوند (در آيه 13 و 14 سوره انتطار) مى فرمايد:
انّ الا برار لفى نعيم و انّ الفجار لفى جحيم .
:((نيكوكاران در نعمتهاى الهى هستند، و بدكاران در دوزخند.))
و در پاسخ سؤال چهارم گفت (خدا در قرآن آيه 56 سوره اعراف مى فرمايد:)
انّ رحمة الله قريب من المحسنين .
:((همانا رحمت خداوند به نيكوكاران ، نزديك است .))


97)) نصيحت امام صادق (ع ) به غلام

امام صادق (ع ) به غلامى داشت كه هر گاه امام به مسجد مى رفت ، همراه امام بود و استر امام را نگه مى داشت تا امام از مسجد بيرون آيد، به اين ترتيب سعادت ملازمت با امام صادق (ع ) نصيب او شده بود.
اتفاقا در آن ايام ، جمعى از شيعيان خراسانى براى زيارت به مدينه آمده بودند، يكى از آنها نزد آن غلام آمد و گفت : من اموال بسيار دارم ، حاضرم بجاى تو غلامى امام كنم و تو صاحب همه آن اموال گردى ، نزد امام برو از او خواهش كن تا غلامى مرا بپذيرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا براى خود ضبط كن .
غلام به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد:
فدايت شوم ، مى دانى كه خدمتكار مخلص هستم و سالها است بر اين خدمت مى گذرد، حال اگر خداوند خير و بركتى به من برساند، آيا شما از آن جلوگيرى مى كنيد؟
امام فرمود: اگر آن خير نزد من باشد به تو مى دهم ، و اگر ديگرى به تو رسانيد هرگز از آن جلوگيرى نخواهم كرد.
غلام قصه خود را با ثروتمند خراسانى بيان كرد.
امام فرمود: مانعى ندارد اگر تو بى ميل شده اى ، ولى او خدمت را پذيرفته است ، او را بجاى تو پذيرفتم و تو را آزاد نمودم . آن غلام براى خداحافظى نزد امام آمد و خداحافظى نمود، و حركت كرد كه برود، چند قدم كه برداشت ، امام (ع ) او را طلبيد و به او فرمود: ((به خاطر طول خدمتى كه نزد ما داشتى ، مى خواهم كه يك نصيحت به تو بكنم ، آنگاه مختار هستى ، آن نصيحت اين است كه وقتى روز قيامت شود، رسول خدا(ص ) به نور خدا چسبيده ، و على (ع ) به رسول خدا(ص ) چسبيده و ما امامان به اميرمؤمنان على (ع ) چسبيده ايم ، و شيعيان ما به ما آويخته اند، آنگاه هر جا ما وارد گرديم آنها نيز وارد گردند.)) غلام تا اين نصيحت را شنيد، پشيمان شد و گفت : من در خدمت خود باقى مى مانم ، و آخرت را به دنيا نمى فروشم ، سپس نزد آن مرد خراسانى آمد، مرد خراسانى از قيافه غلام دريافت كه پشيمان شده ، به او گفت : اين گونه كه چهره ات نشان مى دهد، آمادگى جابجائى ندارى .
غلام ، نصيحت امام را نقل كرد و گفت : اين نصيحت مرا منقلب كرد و از تصميم خود برگشتم ، آنگاه غلام ، مرد خراسانى را نزد امام صادق (ع ) برد، امام از محبت مرد خراسانى تقدير كرد، و مقام ولاء و دوستى او را پذيرفت ، سپس دستور داد هزار دينار به غلام دادند.
محدّث قمى مرحوم حاج شيخ عباس (ره ) پس از نقل اين جريان ، خطاب به امام صادق (ع ) عرض مى كند:
((اى آقاى من !، من تا خود را شناخته ام ، خود را بر در خانه شما ديده ام ، اميد آن است كه در اين آخر عمر از من نگهدارى فرمائيد، و از اين در خانه مرا دور نفرمائيد و من به لسان ذلت و افتقار پيوسته عرضه مى دارم :
عن حماكم كيف انصرف
و هواكم لى به شرف
سيدى لا عشت يوم ارى
فى سوى ابوابكم اقف
:((چگونه از لطف و حمايت شما برگردم ، با اينكه علاقه ممن به شما مايه شرف و افتخار من است ، اى آقاى من ، براى آن روز زنده نباشم كه در كنار در خانه غير شما باشم .))


98)) تعبير خوش از خوابى عجيب

روزى گروهى از مسلمين به محضر رسول اكرم (ص ) آمده و عرض كردند: ((اى رسول خدا دو سه شب است ام الفضل همسر عمويت عباس ، بسيار ناراحت است و گريه مى كند به طورى كه آسايش را از ما سلب نموده ، و هر چه بانوان از او در مورد علت گريه مى پرسند، او پاسخ نمى دهد.))
پيامبر(ص ) عمويش عباس را به حضور طلبيد و با او در اين مورد گفتگو كرد.
عباس گفت : آرى ، چنين است ، ولى من نيز وقتى از او مى پرسم چرا گريه مى كنى ، مى گويد: خوابى ديده ام مرا به وحشت انداخته ، ولى خواب ديدن خود را براى هيچكسى نقل نمى كند.
پيامبر(ص )، ام الفضل را به حضور طلبيد و از او پرسيد:((چه خوابى ديده اى ؟))
او عرض كرد: ((اى رسول خدا! خوابى ديده ام كه بسيار هولناك است ، چند روز قبل هنگام ظهر، اندكى خوابيدم (كه به آن خواب قيلوله گويند) خواب عجيبى ديدم .
پيامبر(ص ) فرمود: ((اين وقت ظهر، ساعتى است كه خواب ديدن در آن دروغ نيست ، ولى هر خوابى داراى تعبيرى است ، خواب خود را نقل كن تا من تعبير كنم .
ام الفضل عرض كرد: ((در عالم خواب ديدم ، قطعه اى از گوشت بدن پيامبر (ص ) جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند!))
پيامبر(ص ) خنديد و فرمود: خواب نيكى ديده اى ، بزودى پسرى از فاطمه (س ) متولد مى شود، او را به تو مى دهد تا از او پرستارى كنى .))
پس از مدتى امام حسين (ع ) متولد شد، پيامبر(ص ) ام الفضل را طلبيد و بچه نوزاد را به ام الفضل داد، ام الفضل او را گرفت و بوسيد و در دامن خود گذاشت .
پيامبر (ص )خنديد و فرمود:
هذا تاءويل رؤياك من قبل قد جعلها ربّى حقا.
:((اين تعبير خواب تو از قبل است كه پروردگار آن را لباس وجود بخشيد.))
حسين از من است و من نيز از حسين هستم ، حسين عضوى از اعضاى من است ، گوشت او، گوشت من و خون او خون من است ، ما يك روحيم اندر دو بدن .


99)) تبرئه جوان پاك

زمان خلافت اميرمؤمنان على (ع ) بود، زنى شيفته و عاشق جوانى شده بود، و با ترفندهاى خود مى خواست آن جوان را كه شخصى پاك بود، آلوده به عمل منافى عفت كند، جوان از او دورى كرد، و از حريم عفت و پاكى تجاوز ننمود.
آن زن آلوده ، نسبت به آن جوان ، بسيار ناراحت شد، تصميم گرفت با تهمتهاى ناجوانمردانه ، او را به كشتن دهد، سفيده تخم مرغ را به لباس خود ماليد و سپس به آن جوان چسبيد و او را به حضور امير مؤمنان على (ع ) آورد و شكايت خود را چنين مطرح كرد:
((اين جوان مى خواست با من عمل منافى عفت انجام دهد، ولى من نمى گذاشتم ، سرانجام آنقدر خودش را به من ماليد كه شهوت او به لباسم ريخت .)) سپس آن سفيده تخم مرغ را كه در لباسش بود به على (ع ) نشان داد.
مردم آن جوان را ملامت مى كردند، و آن جوان پاك و بى گناه كه سخت ناراحت شده بود، گريه مى كرد.
اميرمؤمنان على (ع ) آماده قضاوت شد، به قنبر فرمود: برو ظرفى پر از آب جوش به اينجا بياور، قنبر رفت و آب جوش آورد. بدستور امام على (ع ) آن آب جوش را به روى لباس آن زن ريختند، هماندم آن سفيدى هاى ماليده به لباس او، جمع شد، آن حضرت به قنبر فرمود: آن سفيدى ها را به دو نفر بده . قنبر آنها را به او نفر داد، آن دو نفر آن سفيدى ها را چشيدند و هر دو عرض ‍ كردند كه اين سفيدى ها از سفيده تخم مرغ است .
امام على (ع ) دستور داد، آن جوان بى گناه را آزاد ساختند، و آن زن را بجرم نسبت زنا به يك فرد بى گناه ، شلاق زدند. يعنى حد قذف (تهمت زنا) را كه هشتاد تازيانه از روى لباس است بر وى جارى ساختند.


100)) از عبرتهاى روزگار

بنى اميه ، هزار ماه خلافت كردند و در اين مدت ، چهارده نفر به خلافت رسيدند، اولى آنها معاويه بود و آخرى آنها مروان حمار (مروان بن محمدبن مروان بن حكم ) نام داشت كه پس از ابراهيم بن وليد، بر مسند خلافت تكيه زد و پنجسال و ده روز حكومت كرد و سرانجام با وضع فجيعى در سال 132 هجرى قمرى به هلاكت رسيد و با هلاكت او، حكومت هزار ماهه بنى اميه ، منقرض گرديد، و در مورد قتل مروان اين مثال ، رائج شد: ذهبت الدولة :((دولت هزار ماهه بنى اميه ، با يك ادرار كردن ، از بين رفت )) كه داستانش چنين است :
مروان با سپاه خود، در برابر سپاه بنى عباس مى جنگيد، در بيابان سوار اسب بود، از اسب پياده شد، تا ادرار كند، سپس وقتى خواست سوار شود، اسب پا به فرار گذاشت و هر چه او را دنبال كردند، به آن نرسيدند، در نتيجه مروان در بيابان تنها ماند و جمعى از دشمن به او رسيدند و او را كشتند و سرش را از بدنش جدا كردند، و به اين ترتيب با يكبار بول كردن ، دولتش بر باد رفت .
از عجائب اينكه ، مروان چند روز قبل از كشته شدنش ، زبان يكى از خدمتكاران را بجرم نمامى بريده بود و جلو گربه اى انداخته بود، از قضاى روزگار، زبان مروان را بريدند و به بيابان انداختند، همان گربه آمد و آن زبان را خورد.


101)) دشمنان اسلام را بهتر بشناسيد

هنگامى كه مسلمين در سالهاى آغاز بعثت مورد ظلم و شكنجه مشركين قرار گرفتند، به ناچار به اذن پيامبر(ص ) تصميم گرفتند از مكه خارج شده و به حبشه پناهنده شوند در سال پنجم بعثت ، نخست پانزده نفر به سرپرستى عثمان بن مظعون بطور مخفيانه از راه دريا با كشتى به سوى حبشه رفتند.
و در همين سال بعد از چند ماه ، جعفر طيّار با 83 نفر مسلمان به حبشه پناهنده شدند.
از شنيدنيها اينكه : قريشيان براى برگرداندن اين پناهندگان به دست و پا افتادند، نخست ، نخست هيئتى را كه از سه تن بنام عمروعاص ، عبدالله بن ابى ربيعه و عمارة بن وليد تشكيل مى شد به حبشه فرستادند تا در مورد استرداد پناهندگان ، با شاه حبشه مذاكره نمايند، در مسير راه اين هيئت اعزامى شراب خوردند و به خوشگذرانى پرداختند، وقتى كه سرها از شراب داغ شد، عماره كه جوانى شهوت پرست بود به عمروعاص گفت به زنت بگو مرا ببوسد.
عمروعاص گفت : آيا به دختر عمويت چنين مى گوئى ؟
عماره كه مست بود گفت : زنت را به اين كار وا مى دارى و يا اينكه گردنت را با شمشير بزنم .
عمروعاص كه جان را در خطر ديد، به زنش گفت : چاره اى نيست او را ببوس ، زن هم برخاست و عماره را بوسيد.


102)) ابوفكيهه يك مسلمان قهرمان

نام او ((افلح )) يا ((يسار)) بود، او با بلال حبشى ، از بردگان امية بن خلف بودند، بلال و او هر دو با هم به اسلام گرويدند.
امية بن خلف ، بندى به پاى ابوفكيهه مى بست و دستور مى داد او را عريان روى ريگهاى داغ و سوزان حجاز مى كشاندند، روزى او را با اين وضع شكنجه داد و نيمه حال به بيابان افكند و در آنجا حشره اى از لانه اش بيرون آمد، و اميّه از روى جسارت به او گفت : خداى تو اين است ؟
ابوفكيهه پاسخ داد: ((خداى من (الله ) است كه خداى من و تو و اين حشره است .))
اميّه خشمگين شد، طنابى به گلوى او انداخت و كشيد تا او را خفه كند، برادرش ابى بن خلف آن منظره را تماشا مى كرد، به اميه گفت : بيشتر او را شكنجه بده تا محمد(ص ) بيايد و با سحر و جادو او را نجات دهد، چندان ابوفكيهه را شكنجه دادند كه گمان بردند مرده است ، ولى او نمرده بود و جان سالم بدر برد و همچنان استقام كرد.
ابوفكيهه مدتى غلام خاندان ابن عبدالدّار بود، آنها سنگ بزرگى روى سينه او نهادند كه بر اثر آن زبانش از دهانش بيرون زد، ولى او هرگز تسليم خواسته هاى مشركان نشد، سرانجام با مسلمين به مدينه مهاجرت كرد و قبل از جنگ بدر، از دنيا رفت .


103)) در پناه الله

عثمان بن مظعون يكى از مسليمن بسيار مقاوم و مخلص آغاز اسلام بود، در مكه مسلمين در خطر شكنجه و آزار بودند، عثمان بن مظعون مدتى در پناه وليدبن مغيره درآمد، از اين رو، كسى او را آزار نمى داد، ولى او با خود گفت : همكيشان من در ناامنى و شكنجه در راه اسلام هستند و من آزادانه رفت و آمد مى كنم ، و اين براى من ننگ است ، كه در جوار مرد مشركى در امان باشم ولى مسلمين در پناه الله ، مورد آزار قرار گيرند، نزد وليد رفت و به او گفت : من پناهندگى خود را پس گرفتم ، وليد گفت : چرا؟
عثمان گفت : مى خواهم در پناه ((الله )) باشم ، عثمان و وليد هر دو وارد مسجدالحرام شدند، و در آنجا رسما اعلام شد كه عثمان از پناهندگى وليد بيرون آمده است .
در اين هنگام لبيدبن ربيعه كه از شعراى معروف جاهليت بود، در ميان جمعى از قريش نشسته بود و براى آنها شعر مى خواند، عثمان نيز كنار آنها رفت و نشست .
لبيد اين نيم بيت را گفت :
الا كلّ شيى ما خلا الله باطل .
:((آگاه باشيد كه هر چيزى غير از خدا بى اساس است .))
عثمان ديد اين سخن با مبانى اسلام موافق است ، گفت راست گفتى .
لبيد در نيم بيت دوم گفت :
وكل نعيم لا محالة زائل .
:((همه نعمتها ناگزير نابود مى شود.))
عثمان بن مظعون ديد اين سخن مطابق آئين اسلام نيست ، با قاطعيت گفت : اين دروغ است ، زيرا نعمتهاى بهشت ، نابود شدنى نيست .
لبيد خشمگين شد و فرياد زد: اى قريشيان ، به خدا تا بحال سابقه نداشت كه كسى از شركت كنندگان در مجلس شما، مردم آزار باشد، چرا و چه وقت چنين آشفتگى در ميان شما پديد آمده است ؟
يكى از حاضران گفت : اين ابله با ابلهان ديگر، دين ما را ترك نموده ، از سخن او ناراحت مباش .
عثمان بن مظعون پاسخ قاطعى به او داد، و همين بگو مگو باعث درگيرى شد، مرد مزبور مشت محكمى به چشم عثمان زد كه چشمش كبود گرديد.
در اين وقت وليدبن مغيره كه ناظر جريان بود به عثمان بو مظعون گفت : اگر تو در پناه من بودى چشمت چنين نمى شد، عثمان گفت : چشم ديگرم سالم است ، و من در پناه نيرومندتر از تو هستم ، وليد گفت : اگر بخواهى مى توانى بار ديگر در پناه من بيائى ؟
عثمان گفت :((نه هرگز! من از پناه ((الله )) به جاى ديگر نمى روم .))


104)) عمّه قهرمان پيامبر(ص ) در برابر معاويه

يكى از عمّه هاى پيامبر(ص ) ((اروى )) دختر عبدالمطّلب بود، او با عميربن وهب بن عبدمناف ازدواج كرد و از او داراى يك پسر بنام ((طليب )) گرديد، طليب در سالهاى اول بعثت قبول كرد و موجب شد كه مادرش ((اروى )) نيز مسلمان گرديد.
طليب از افرادى است كه با مسلمين ، همراه جعفر طيار به حبشه پناهنده شد، او در جنگ بدر شركت كرد، و سرانجام در عصر خلافت ابوبكر در جنگ اجنادين يا يرموك كه در سرزمين شام واقع شد، به شهادت رسيد.
اروى مادر شهيد، همواره با امام على (ع ) و در خط عقيدتى او گام برمى داشت . در آن هنگام كه معاويه در اوج قدرت بود(بعد از شهادت على عليه السلام )، اروى بر او وارد شد، او در اين وقت پيره زن بود، وقتى معاويه او را ديد گفت : ((مرحبا خوش آمدى اى خاله ! بعد از آنكه ما از حجاز خارج شديم ، بر شما چگونه گذشت ؟))
اروى گفت : اى برادرزاده ! نسبت به كسى كه به تو خدمت كرد، كفران نعمت نمودى ، و با پسر عمويت (على عليه السلام ) بدرفتارى كردى ، و خود را به عنوان خليفه ، كه شايسته تو نيست ، خواندى ، و آنچه را كه حق تو نبود با زور گرفتى ، بى آنكه در راه اسلام رنجى ديده باشى ، تو و پدرانت در پيشرفت اسلام هيچ سهمى نداريد، و به رسول خدا(ص ) كفر ورزيديد، خداوند بزرگان شما را هلاك كرد و شما را خوار ساخت و حق را به صاحبش (محمد (ص) ) برگردانيد، هر چند مشركان خشنود نبودند، سخن ما بالا آمد و پيامبر(ص ) پيروز شد، ولى بعد از پيامبر(ص ) برخلاف حق ، شما بر ما حاكم شديد، و شما براى رسيدن به مقصود، خويشاوندى با پيامبر(ص ) را دليل مى آوريد، با اينكه خويشاوندى ما به پيامبر(ص ) نزديكتر است ، و ما به مقام رهبرى سزاوارتر هستيم ، ولى ما امروز در ميان شما بسان بنى اسرائيل در برابر آل فرعون هستيم ، على (ع ) نسبت به پيامبر(ص ) همانند هارون نسبت به موسى (ع ) بود، اين را بدان كه سرانجام ما بهشت است ، و عاقبت شما در دوزخ خواهد بود.
عمروعاص ، شخص دوم دستگاه طاغوتى معاويه ، گفت : سخن را كوتاه كن ، اى پيره زن گمراه كه عقلت را از دست داده اى ، و شهادت تو يك نفر براى تقسيم بهشت و دوزخ كافى نيست .
اروى نگاه تندى به عمروعاص كرد و گفت : ((اى پسر نابغه ! تو چه مى گوئى ؟ كه مادرت مشهورترين زن ناپاك بود و از طريق ناپاكى مزد مى گرفت ، پنچ نفر از قريش مدّعى فرزندى تو شدند، از مادرت پرسيدند، او گفت : همه اينها با من رابطه داشتند، نگاه كنيد به هر كدام شبيه تر است ، به او نسبت دهيد، و چون به عاص بن وائل بيشتر شباهت داشتى تو را به او ملحق كردند.)) پس ‍ از گفتگوى ديگر، معاويه گفت : از اين حرفها بگذر و خداوند گذشتگان را عفو كند، اكنون بگو چه حاجتى دارى تا برآورده كنم ؟
اروى گفت : مالى اليك حاجة : ((به تو حاجتى ندارم )) سپس از نزد معاويه خارج شد.


105)) دستگيرى دزد، و بريدن دست او

در زمان جاهليت ، شاهان ساسانى اموال و جواهرات نفيسى به رسم هديه ، براى كعبه فرستاده بودند، ساسان بن بابك ، و به قول ديگر اسفندياربن گشتاسب ، دو آهو بره كه از طلا و جواهرات ساخته بودند و چند زره و شمشير، و زيورآلات بسيار، به كعبه اهداء نمود،عمروبن حارث بن مضاض ‍ رئيس قبيله جرهم ، هنگام كوچ از مكه ، آنها را در چاه زمزم پنهان نمود، تا زمانى كه عبدالمطّلب به حفر چاه زمزم پرداخت و آن اشياء را بيرون آورد، و آن دو آهو را در چاه درون كعبه نهاد، و هديه هاى ديگرى كه مى آوردند، در درون آن چاه مى افكند، تا اينكه پس از مدتى آن دو آهوى طلائى به سرقت رفت ، كه در داستان سرقت آنها آمده : يكى از شبها گروهى از مشركين قريش ، شراب خوردند، و ((القيان بن يغنين )) همراه آنها بود، وقتى كه اسباب عياشى آنها تمام شد، قصد كعبه كردند و آن دو آهوى زرين را دزديدند و به بازرگانانى كه به مكه آمده بودند فروختند و با پول آن ، همه كالاهاى كاروان تجارتى آنها را خريدند و سپس يك ماه به عيش و نوش پرداختند، و هيچكس نمى دانست كه آن دو آهوى طلائى را چه كسى دزديده است ، تا اينكه عباس بن عبدالمطلب شبى از شبها از كنار خانه اى كه اين باند دزد در آنجا بودند عبور مى كرد، شنيد كه قيان بن يغنين داستان سرقت دو آهوى مذكور و فروختن آنها را بازگو مى كند، عباس جريان را به قريش خبر داد، قريش جريان را تعقيب كرد و سرانجام معلوم شد كه ((دومك جندل )) غلام آزاد شده بنى مليح آنها را دزديده است ، دست او را به عنوان كيفر، بريدند.


106)) يادى از اولين دايه پيامبر(ص )

پيامبر اسلام (ص ) در كودكى سه روز اوّل و به قولى هفت روز اول از مادرش ‍ آمنه شير خورد و سپس ثويبه اسلميّه (و به نقل بعضى ثويّه ) كنيز ابولهب او را شير داد، و بعد حليمه سعديه .
بنابراين نخستين دايه پيامبر(ص ) ثويبه بود، هنگامى كه پيامبر(ص ) متولد شد، مژده ولايت او را ثويبه به ابولهب داد، ابولهب به خاطر اين مژده ، او را آزاد نمود.
ثويبه بعدها هر وقت نزد پيامبر(ص ) مى آمد، آن حضرت به ياد محبتهاى او به او احترام و احسان مى كرد، خديجه (س ) نيز به او احترام و محبت مى كرد.
حتى رسول خدا(ص ) بعد از هجرت ، براى او لباس و هديه هاى ديگر مى فرستاد، او بعد از فتح خيبر در سال هفتم از دنيا رفت . جالب اينكه : وقتى ابولهب از دنيا رفت ، بعد از يكسال ، برادرش عباس او را در خواب ديد، از او پرسيد: حالت چطور است !
ابولهب گفت : در آتش دوزخ هستم ، ولى هر شب دوبار تخفيفى به عذاب من داده مى شود و از دو انگشت (شست و اشاره ) دستم آب ميمكم ، و اين تخفيف به خاطر آن است كه من ثويبه را به مژدگانى ولادت محمد(ص ) كه او خبر داد، آزاد ساختم .


107)) محبت پيامبر(ص ) به مادر رضاعى

حليمه سعديه ، پيامبر(ص ) را در كودكى به باديه خود برد و شير داد و چند سال از او سرپرستى كرد، بعدها كه پيامبر(ص ) بزرگ شد و با خديجه (س ) ازدواج كرد، حليمه به مكه به حضور پيامبر(ص ) آمد و از قحطى و خشكسالى و هلاكت گوسفندان و چهارپايان شكايت كرد، پيامبر(ص ) به او محبت سرشار نمود، و با خديجه (س ) در مورد كمك به او صحبت كرد، خديجه (س ) چهل گوسفند و شتر به حليمه داد، و او آنها را برداشت و به سوى باديه بازگشت ، و پس از ظهور اسلام ، با شوهرش به حضور پيامبر(ص ) آمدند و قبول اسلام كردند.


108)) درماندگى ابويوسف در محضر امام كاظم (ع )

مهدى عباسى ، سومين خليفه بنى عباس بود، روزى در محضر امام موسى بن جعفر(ع ) شسته بود، ابويوسف (كه از دانشمندان مخالف اهلبيت نتوت بود) در آن مجلس حضور داشت ، به مهدى رو كرد و گفت : اجازه مى دهى سؤالهائى از موسى بن جعفر(ع ) كنم كه از پاسخ آنها درمانده شود؟
مهدى عباسى گفت : اجازه دادم .
ابويوسف به امام كاظم (ع ) گفت : اجازه است سؤالى كنم ؟ امام فرمود: سؤ ال كن ، ابويوسف گفت : كسى كه در مراسم حج ، احرام بسته ، آيا زير سايه رفتن (در هنگام سير) براى او جايز است ؟، امام فرمود: جايز نيست .
او پرسيد: آيا اگر محرم خيمه اى در زمين (به عنوان منزلگاه ) نصب كند و زير آن برود جايز است ؟
امام فرمود: جايز است .
ابويوسف گفت : بين اين دو سايه چه فرق است ، كه در اولى جايز نيست و در دومى جايز است ؟!
امام كاظم (ع ) به او فرمود: در مساءله زنى كه عادت ماهيانه داشته ، آيا نمازهاى آن ايام عادت را بايد قضا كند؟
ابويوسف گفت : نه .
امام فرمود: آيا روزه اش را كه در آن ايام نگرفته بايد قضا كند؟
ابويوسف گفت : آرى .
امام كاظم (ع ) فرمود: به من بگو، بين اين دو چه فرقى است كه در مورد اولى (نماز)قضا نيست و در مورد دوم (روزه ) قضا دارد؟
ابويوسف گفت : دستور چنين آمده است .
امام كاظم (ع ) فرمود: در مورد كسى كه در احرام حجّ است ، نيز دستور چنان آمده است كه گفته شد (نبايد مسائل شرعى را قياس كرد). ابويوسف از اين پاسخ ، واسوخته شد، مهدى عباسى به او گفت : ((مى خواستى كارى (براى سرشكستگى امام ) كنى ولى نتوانستى .))
ابويوسف گفت : رمانى بحجر دافع : ((موسى بن جعفر(ع ) با سنگ شكننده مرا ترور كرد.)) يعنى در برابر پاسخ او، دمغ و رمانده شدم .


109)) داستان عابد و سگ

اين داستان را كه هنر زيباى شعرى عالم بزرگ شيخ بهائى (متوفى 1031 ه.ق ) بر زيبائى معناى آن افزوده ، با همان قالب اصلى شعرى در اينجا مى آوريم :
عابدى در كوه لبنان بد مقيم
در بن غارى چو اصحاب رقيم
روى دل از غير حق برتافته
گنج عزّت را ز عزلت يافته
روزها مى بود مشغول صيام
يك ته نان مى رسيدش وقت شام
نصف آن ، شامش بدى نصفى سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همين منوال حالش مى گذشت
نامدى از كوه هرگز سوى دشت
از قضا يك شب نيامد آن رغيف
شد زجوع آن پارسا زار و نحيف
كرده مغرب را ادا وانگه عشا
دل پر از وسواس و در فكر عشا
بسكه چون شد زانمقام دلپذير
بهر قوتى آمد آن عابد بزير
بود يك قريه به قرب آن جبل
اهل آن قريه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبرى ستاد
گبر او را يك دونان جو بداد
عابد آن نان بستد و شكرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شكفت
كرد آهنگ مقام خود دلير
تا كند افطار بر خبز شعير
در سراى گبر بد گرگين سگى
مانده از جوع استخوانى ورگى
پيش او گر خط پرگارى كشى
شكل نان بيند بميرد از خوشى
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندارد رود هوشش ز سر
كلب در دنبال عابد پو گرفت
از پى او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان ، عابد يكى پيشش فكند
پس روان شد تا نيابد زو گزند
سگ بخورد آن نان دگر دادش روان
تا كه باشد از عذابش در امان
كلب ، آن نان دگر را نيز خورد
پس روان گرديد از دنبال مرد
همچو سايه از پى او مى دويد
عفّ عفّ مى كرد و رختش مى دريد
گفت عابد چون بديد اين ماجرا
من سگى چون تو نديدم بى حيا
صاحبت غير دو نان چيزى نداد
و آن دو را خود بستدى اى كج نهاد
ديگرم از پى دويدن بهر چيست ؟
وين همه رختم دريدن بهر چيست ؟
سگ به نطق آمد كه اى صاحب كمال
بى حيا من نيستم چشمت بمال
هست از وقتى كه بودم من صغير
مسكنم ويرانه اين گبر پير
گوسفندش را شبانى مى كنم
خانه اش را پاسبانى مى كنم
گه به من از لطف نانى مى دهد
گاه مشت استخوانى مى دهد
گاه از يادش رود اطعام من
از مجاعت تلخ گردد كام من
روزگارى بگذرد كاين ناتوان
نه ز نان يابد نشان نه ز استخوان
گاه هم باشد كه اين گبر كهن
نان نيابد بهر خود نه بهر من
چون كه بر درگاه او پرورده ام
ور به درگاه دگر ناورده ام
هست كارم بر در اين پير گبر
گاه شكر نعمت او گاه صبر
تو كه نامد يك شبى نانت بدست
در بناى صبر تو آمد شكست
از در رزّاق رو برتافتى
بر در گبرى روان بشتافتى
بهر نانى دوست را بگذاشتى
كرده اى با دشمن او آشتى
خود بده انصاف اى مرد گزين
بى حياتر كيست من يا تو ببين ؟
مرد عابد زين سخن مدهوش شد
دست خود بر سر زد و بيهوش شد
اى سگ نفس بهائى ياد گير
اين قناعت از سگ آن گبر پير
بر تو گر از صبر نگشايد درى
از سگ گرگين گبران كمترى


next page

fehrest page

back page