داستان پيامبران جلد هاى ۱ و ۲
از آدم (ع) تا حضرت محمد (ص)

سيد على موسوى گرمارودى

- ۲ -


هود (21) 
پس از كم آبى محسوسى كه دامنگير قوم هود شده بود يك روز، ابرى تيره و خاكسترى ، در گوشه آسمان پديدار شد. كافران ، به تصور اينكه اين ابر مزارعشان را سيراب و زنده خواهد كرد، سخت شادمان شدند. همه ، زن و مرد و كوچك و بزرگ ، گرد آمده بودند و به آسمان مى نگريستند. يكى از آن ميان گفت :
- اين نسيم لطيف ، طلايه همان ابر است .
ديگرى گفت :
- اين هود ديوانه كجاست ؟ او براى ما عذاب مى طلبيد. او را بياوريد تا ببيند كه خدايان ما سرانجام بر خداى او پيروز شدند و اينك آن ابر، در دست اين نسيم ، تا بالاى كشتزارهاى تشنه ما خواهد آمد و آنگاه ... باران ، باران خواهيم داشت !
ابر كم كم پيشتر آمد و تمام آن نواحى را پوشاند. سپس نسيمى كه از آن شادمانه ياد مى كردند تندتر شد و رفته رفته به صورت تندباد با قوت بسيار، همراه با صدايى دهشت زا، وزيدن آغاز كرد.
اما حتى يك قطره باران هم نباريد!
لبخندها از لبان محو شد و به جاى آن ، وحشت و هراس در دلها نشست . هود، آرام و مطمئن ، اما به سرعت ، خود را به مردم رساند و فرياد برآورد:
- اى مردم ، استغفار كنيد و به خداى يكتا روى بياوريد. اين آغاز همان عذابى است كه شما را سالها از آن بيم مى دادم . بتهاى خود را بشكنيد و همه به پروردگار يگانه سجده بريد و از او طلب عفو كنيد.
ولى آن قوم بت پرست و مغرور كه يك عمر سخنان هود را به مسخره گرفته بودند، در آن لحظه خطير نيز چشم بر حقيقت بستند و همچنان بر عقيده خود پاى فشردند:
- خير اين ابرى است كه براى ما باران خواهد آورد.
هود گفت :
- به خداى چنين نيست ، اين همان عذاب خداست .
طوفان چنان سخت شد و سخت تر كه حيوانات اهلى در بيابان به هوا برخاستند و درختها از جا كنده شد. قوم هود از ترس به خود لرزيد و به خانه هايشان پناه بردند؛ به اين اميد كه از اين بلاى ناگهانى جان به در برند! اما باد چنان بى وقفه و پرقدرت و هولناك مى وزيد كه جز خانه هود كه او و پيروانش مؤ منش در آن جاى گرفته بودند، بقيه خانه ها از زمين كنده شد و هر يك از آنها به گوشه اى پرت و دور افتاد. آن قوم خود پرست و بت پرست نيز چون نخلهايى از ريشه بركنده به دام بلا گرفتار شدند و جز هود و يارانش ، احدى از آنان باقى نماند.
قوم هود، در سرزمينى به نام (احقاف ) در جنوب شبه جزيره عربستان بين يمن و عمان ، زندگى مى كردند.(22) بيش و كم ، همه تنومند و بلند بالا و قوى هيكل و تندرست و از نعمتهاى بى كرانى برخوردار بودند و در آسايش و رفاه ، روزگار مى گذرانيدند. زراعتى پررونق و آبى فراوان و باغهايى سر سبز و خانه هايى كاخ مانند داشتند. ولى اين همه نعمت و بركت را عطيه بتهايى مى دانستند كه معبود آنها بود. از اين بتها را ارج مى نهادند و به نيايش ‍ آنها مى پرداختند و در برابر آنها به تضرع و كرنش مى نشستند و به هنگام محنت ، چاره مشكل را از آنها درخواست و التماس مى كردند.
بت پرستى اين قوم ، سرانجام به آنجا كشيد كه فساد اخلاق و تباهى ارزشها و ظلمت كفر همه گير شد و دامنه ظلم و ستم و فشار اجتماعى از حد گذشت . محرومان جامعه بيش از پيش استثمار مى شدند و ميان ضعفا و توانگران ، چنان فاصله اى به وجود آمده بود كه هر دم تحمل ناپذيرتر و خردكننده تر مى شد.
براى هدايت آن ستمكاران و دعوت به پرستش پروردگار و نشر فضايل اخلاقى و عدالت اجتماعى و زدودن فساد و شرك و بت پرستى ، خداوند هود را به پيامبرى فرستاد. هود، خود از همان قوم بود؛ به زبان آنان سخن مى گفت و با رفتار و كردار و خلق و خوى آنان آشنايى داشت . او هم به لحاظ نسب ، اصيل بود و هم از جهت اخلاق ، نمونه . هم اراده اى آهنين داشت و هم شكيبا و بردبار بود. از اين حيث ، با عزمى راسخ و ايمانى خلل ناپذير، دعوت خود را آغاز كرد:
- اى مردمان ، اى قوم من ، چرا اين جمادات بى جان را كه ساخته خودتان است به پرستش مى گيريد؟ بدانيد كه شما را خداى يكتايى است كه آفريدگار جهان و جهانيان است و هموست كه اين همه نعمت و خير و بركت را به شما ارزانى داشته است . جان شما در دست اوست و هر آنچه جز اوست باطل و زايل است . تنها او را معبود خويش قرار دهيد و بدو روى آوريد و راه ظلال مپوييد.
قوم هود كه ساليان متمادى به پرستش بتها خو گرفته و هيچ گاه در مورد آنها تفكر نكرده بودند، با اعتراض و اعتراض به مقابله برخاستند:
- مگر عبادت اين خدايان را گمراهى مى دانى ؟ آيا مى خواهى از شيوه پدران خود دست بكشيم و گفته هاى دروغ سفيهى چون تو را تصديق كنيم ؟
هود، با بردبارى بسيار، جواب مى داد.
- اين بتها نه دفع شر مى توانند كرد و نه جلب خير. نه عقل به پرستش آنها حكم مى كند نه منطق . تنها آن خداى يگانه اى كه مبدا آفرينش است و نظام خلقت گواه اوست سزاوار عبادت است . به خود آييد و به يگانگى او اقرار كنيد و از آنچه پيش از شما بر قوم نوح رفت عبرت گيريد. من تنها رسالت او را ابلاغ مى كنم و در اين راه شما مزدى نمى طلبم . از شما هستم و به زبان شما سخن مى گويم . اگر به خدا ايمان بياوريد، مشمول رحمت و لطف او مى شويد. ولى اگر همچنان بخواهيد بر كفر و لجاج خود اصرار بورزيد، بدانيد كه به عذابى سخت گرفتار خواهيد شد.
هر چه هود استدلال مى كرد و از پاداش سخن مى گفت و از عذاب كفر بيمشان مى داد، در آنان تاءثير نمى كرد. از اين بالاتر، او را به سفاهت و بى خردى متهم مى كردند و گفته هاى او را وهم و خرافه مى دانستند.
سرانجام ، هنگام عذاب موعود فرا رسيد و از آن سرزمين كه روزگازى سر سبز و آباد بود، با مردمى كه سالم و بلند بالا و تندرست و ايمن و آسوده بودند، هيچ نماند: درختها كنده ، زمينها زير طوفان شن مدفون ، خانه ها خراب و مغروران بت پرست زير خروارها شن و خاك خفته بودند. آن سرزمين چنان ويران شد كه هود با ياران خود به حضرت موت هجرت كرد و داستان قوم او، براى عبرت بينان ، عبرت شد.(23)
صالح 
بى مهار و بى جل ، كنار صالح ايستاده بود و نوباوه اش ، آنسوتر. با چشمانى زلال و زيباتر و نگاهى نجيب و آرام و معصوم و با اندامى به هنجار شتران ديگر اما بزرگتر و درشت استخوان تر و با پشم و كركى به نرمى پرنيان كه جز زير شكم و خطوط پيشين گردن ، سراسر بدنش را پوشانده بود.
و با رنگى شگرف : آميخته اى از شنگرف و زيتون و كهربا همراه با سايه واره اى از رشته هايى روشن كه چون كلاف نور، از تيره پشت به زير شكم كشيده شده بود و در طيفى ملايم ، هر چه از كوهانه به شكم نزديكتر مى شد، بيشتر رنگ مى باخت . شتر بود اما با چشمان آهو و خراميدن گوزن و نجابت اسب و معصوميت بره ها.
تمام قوم ثمود(24) - كه از نه قبيله تشكيل يافته بودند - خرد و بزرگ ، دور صالح و شتر او، حلقه زده بودند و به شتر و نوباوه اش مى نگريستند و به سخنان صالح گوش مى دادند:
- اى مردم ، انيك اين ناقه اعجاز من است و بدان ، حجت خود را بر شما تمام كرده ام ، بدانيد كه اين شتر، به امر خداوند، در ميان شماست . از شير آن ، همه شما مى توانيد خورد. او، در چريدن در مراتع شما آزاد است . نيز بدانيد كه اين شتر، يك روز در ميان ، از اين آبشخور كه در كنار آن ايستاده ايم خواهد خورد و نوبت خود را پاس خواهد داشت . كسى متعرض چريدن و آب نوشيدن او نشود كه خداوند ناخشنود خواهد شد. بارى اين ناقه ، آيتى براى شماست ، ابتلاى شماست ، آزمون شماست . زيرا كه پيامبرى مرا انكار كرديد و از من معجره خواستيد. اينك اين معجزه و اين حجت . مبادا گزندى به شتر برسد، كه اگر چنين كنيد، دچار عذاب خداوند خواهيد شد.
در همان جا كه قبيله عاد (قوم هود) روزگارى مسكن داشتند و بر اثر كفر و سركشى و عناد به خاك هلاك افتاده بودند، ثموديان (قوم صالح ) جاى گرفتند. اينان نيز به راه پيشينيان رفتند: كاخها ساختند، باغها آراستند، كشتها افزودند، آبها جارى و دامها تربيت كردند. سرزمينشان به بار و بر نشست و زندگانيشان به ناز و نعمت گذشت . با اين همه ، درست مانند پيشينيان ، بت پرستى را پيشه خود ساختند و به جاى تفكر و تامل درباره آفريدگار يگانه جهان و پرستش و نيايش او، راهپويان ره شرك شدند!
براى ثموديان نيز، خداوند صالح را به رسالت فرستاد. او هم مانند هود از بزرگان قوم خويش بود و از خردمندان و دانايان به شمار مى رفت . صالح چنان كه بايسته است ، ابلاغ رسالت را آغاز كرد: گاه به لطف و نرمى ، گاه با محاجه و استدلال ، گاه با بيم دادن از عذاب خداوند و گاه با ترغيب به پاداش او.
صالح چندان در دعوت خويش كوشيد كه سرانجام عده اى از دانايان و بى غرضان به او روى آوردند و رسالت او استنكاف ورزيدند و بر عقايد پيشين خود پاى فشردند. اما در همان حال كه بر عصيان و مجادله خود مى افزودند، مى ديدند كه پيروان صالح روز به روز بيشتر مى شوند و شمار كسانى كه او را مرشد و رهبر خويش تلقى مى كنند پيوسته افزون مى گردد. از اين رو، از يك طرف ديگر از ترس زوال قدرت و جاه و جبروت خود و از طرف ديگر براى اثبات ناتوانى صالح و بى اعتبار ساختن او، خواستار معجزه اى شده بودند. معجزه صالح ، شتر او بود.
مدتى گذشت و رفتار شتر به همان گونه بود كه صالح گفته بود. يك روز به آبشخور مى رفت و روز ديگر نه . معجزه ثابت شده بود و صدق مدعاى صالح مسلم . هم بر توجه قوم افزوده شده بود و هم بر حيرت و وحشت مستكبران نافرمان . از اين رو، انجمنها بر پا شد و چاره ها انديشيده شد. از ميان آن جباران ، يكى مى گفت :
- كار بدتر شد؛ بردگان گروه گروه به او مى پيوندند.
ديگرى مى گفت :
- رفتار اين شتر واقعا عجيب است . تنها در روزى كه نوبت اوست به آبشخور مى رود!
سومى مى گفت :
- ولى در عين حال ، آزادانه در مراتع ما مى چرد و كسى نمى تواند او را از چريدن باز دارد. علفى براى شتران و گاوان و گوسفندان ما باقى نخواهد گذاشت .
سران قوم ، به اتفاق ، همه راى به نابودى شتر دادند. اما هيچ كس جرات اين كار را نداشت . همه از عذاب سختى كه صالح بيم داده بود، مى هراسيدند. و روزگارى چند نيز بر اين منوال گذشت .
در آخرين نشست ، سران قوم ثمود كه هنوز به بتهاى خود دل بسته بودند و به پندهاى صالح ارج نمى نهادند، به اين نتيجه رسيدند كه تا شتر صالح ، بنياد آيين قومى آنان را فرو نريخته است ، چاره اى اساسى بينديشند.
يكى از آنان گفت : ما هر يك ، دختران بسيار زيبايى داريم كه خواستگاران زيادى دارند. از ميان اين جوانان كه دلبسته جمال و جلال آنها هستند، مى توانيم شجاع ترينها را انتخاب كنيم و شرط پيوند را كشتن شتر قرار دهيم .
اين طرح ، پس از مشورت و تبادل نظر سران قوم ، به اتفاق آرا پذيرفته شد و شرط ازدواج با دختران ، كشتن شتر قرار گرفت .
كوتاه زمانى بعد، هشت نه جوان قوى و جنگاور، هماهنگ و يكراى ، آماده شده بودند تا شتر را از ميان بردارند و به عوض ، هر يك با دختر دلخواه خود ازدواج كند.
آن روز هم شتر، در مرغزار دامنه كوهسار به چرا مشغول بود و نوباوه اش در كنارش .
جوانان ، در دو دسته ، از پس پشت و پيش روى ، به سوى شتر روانه شدند.
يكى از آنان كه از پيش روى مى رفت ، تيرى در كمان نهاد و به گردن شتر زد.
شتر در حاليكه خون از گردن بلندش بيرون مى ريخت ، به سوى تيرانداز دويد اما پيش از آنكه به او برسد، يكى از آنان كه از پس پشت حمله مى كرد، با يكضربه ، زردپى هر دو پاى او را بريد.
شتر، معصومانه ، ناله اى بلند سر داد و در ميان علفهاى انبوه مرغزار در خون خود غلتيد.
نوباوه او، از ترس سر به بيابان نهاد، چندتن به دنبال او دويدند و بقيه خود را به شتر رساندند.
پس آنگاه ، همان كس كه ضربه شمشير را نواخته بود، با نيزه به قلب شتر زد و حيوان جان تسليم كرد.
آن چندتن نيز كه به دنبال نوباوه شتر رفته بودند، نفس زنان بازگشتند و گفتند رد او را گم كرده اند.
صالح ، برافروخته و نژند و غمگين ، به پهناى صورت مى گريست و كس ‍ نمى دانست بر ستمى كه بر شتر رفته بود، مى گريست يا بر سرنوشت امت خويش كه اينك عذاب خداوند را انتظار مى بردند.
عصيان و خيره سرى قوم چنان بود كه حتى پس از پى كردن شتر، صالح را به تعجيل در نزول عذابى كه وعده داده بود، فرا مى خواندند.
صالح ، در ميان انبوه مردم كه بر سر شتر پى كرده و كشته او را جمع آمده بودند، به ثموديان گفت :
- شما تنها سه روز فرصت داريد. به خانه هاى خود درآييد و منتظر عذاب خداوند باشيد. اين سه روز، خود فرصتى است تا در گذشته و كار خود بينديشيد و به خدا روى بياوريد و توبه كنيد. هر كه ايمان نياورد، در امان نخواهد بود.
اما جز عده اى كه از پيش به او ايمان آورده بودند، كسى به سخنان او توجه نكرد و به ريشخند، خنده به لب آوردند و تمسخر كنان ، هر يك چيزى به او گفت :
آن پيامبر خدا گفت : من حجت خود بر شما تمام كردم و شما خود دانيد!
سه روز بعد، از آتش صاعقه قهر الهى ، ديارى از آن گروه ، جز صالح و كسانى كه از پيش به وى ايمان آورده بودند؛ باقى نماند.(25)
ايوب (26) 
ايوب پيامبر بزرگوار خدا، مردى بود كه همه چيز را تمام داشت : هم پيامبر الهى بود، هم از مال و خواسته كافى بهره مند بود و هم فرزندان برومند و رشيد و همسرى زيبا و مهربان داشت و بيش از همه و پيش از همه ، بنده تمام عيار خدا بود. هيچ حركتى از او بى رضايت الهى و توجه به خداوند سر نمى زد. خويشتن را چون ماهى در بيكران آب غرقه نعمتهاى خداوندى مى دانست و هر نفسى كه بر مى آورد تسبيح حق مى گفت و در هر قدمى كه برمى داشت دانه شكرى مى كاشت . چندان كه فرشتگان الهى او را تمجيد و بزرگداشت ، شيطان را بر آشفته مى ساخت و آتش كينه و شرار حقد در او زبانه مى كشيد. زيرا او نمى توانست ببيند كه فرشتگان الهى ايوب را به نيكى ياد مى كنند و او را بنده بسيار خوب خدا و مقرب و محبوب او مى شمارند.
شيطان از فرصتى كه پروردگار تا روز رستاخيز به او عنايت كرده بود سوء استفاده كرد و با بى شرمى تمام به عرض بارگاه ربوبى رساند كه :
- پروردگارا! اگر ايوب چنين مطيع و فرمانبردار توست ، همانا از سر بى نيازى و فراغ خاطر است و در واقع او با اين فرمانبردارى از تو مى خواهد كه آسايش مادى او را افزون كنى يا دست كم از او نگيرى . اگر مستمند مى بود، هرگز او را چنين مطيع نمى يافتى .
از بارگاه ربوبى به او پاسخ داده شد كه :
- ما بنده خود را بهتر مى شناسيم ، اما به تو فرصت مى دهيم تا ايوب آزموده شود، اختيار همه اموال را به تو سپرديم ، هر چه خواهى كن !
شيطان كه از شادى سر از پا نمى شناخت ، همراه با ايادى خود يكروز آتش ‍ در همه داراييهاى ايوب كشيد و ايوب چنان مستمند شد كه به روزى روزانه خود نيز دست نمى يافت . اما شيطان با شگفتى دريافت كه اين مرد خوب خدا به تنها ذره اى ناسپاسى نمى كند بلكه بر شكر و بندگى مى افزايد:
- پروردگارا! من آنچه داشتم ، تو با من به امانت سپرده بودى . تو را در همه حال سپاس مى گزارم . چگونه مى توانم شكر گوى نعمتهاى بى حدى باشم كه هنوز از من دريغ نفرموده اى ؟!
شيطان دوباره دام مكر گسترد و به عرض دستگاه ربوبى رساند كه :
- پروردگارا! ايوب فرزندان رشيد و برومندى دارد كه همه زن و خواسته و خانه و ماواى خوب دارند و او به آنان دلگرم است ، و گرنه چنين در بندگى مبالغت نمى كرد.
دوباره از ملكوت الهى پاسخ آمد كه :
- اى رانده وامانده ! ايوب را ما بهتر از هر كس مى شناسيم ، اما باز به تو فرصت آزمايش او را مى دهيم . اينك اختيار جان فرزندان او جمله در دست توست ، هر چه خواهى كن !
شيطان با كمك همدستان خود بى درنگ خانه فرزندان ايوب را بر سرشان خراب كرد و همگى با خاندان زير آوار جان سپردند.
خبر به ايوب و همسر او كه در نهايت مشقت و تنگدستى به سر مى بردند رسيد. آنان با آنكه از داغ فرزندان خود به تلخى گريستند، اما حتى لحظه اى از سپاس خداوند كوتاهى نكردند. ايوب ، از سويداى دل به پروردگار عرض ‍ كرد:
- مهربانا! فرزندان من همگى نعمتهاى تو بودند كه به امانت داده بودى اين مشيت تو بود كه همه را يكجا باز پس گيرى . من چگونه مى توانم نعمتهاى بسيار تو را سپاس گويم ؟!
شيطان كه چون هميشه درمانده شده بود و در خشم و تنگدلى مى سوخت ، باز به درگاه الهى عرضه داشت كه :
- پروردكارا، ايوب با آنكه سنى دارد اما از نعمت سلامت كامل برخوردار است و اظهار بندگى او از سر ترس است ، زيرا بيم آن دارد كه اگر تو را سپاس ‍ نگويد سلامت او را بازستانى ؛ چنين نيست كه تو را از ژرفاى جان بندگى كند.
باز از سوى خداوند پاسخ رسيد كه :
- اى گمراه ! اگر چه نه چنين است كه مى گويى ، اما اين آخرين فرصت توست . اختيار سلامت ايوب با تو!
ابليس پليد، ايوب صبور و بزرگوار را به يك نوع بيمارى جانكاه مبتلا ساخت كه بر اثر آن سراسر تن او به عفونت نشست و چركابه از زخمها جارى شد و هيچ جاى سالم بر تنش نماند.
ايوب كه سخت مستمند بود و داغ فرزندان بر جگر داشت زمينگر نيز شد. اما حتى يك بار زبان به شكوه نگشود. او خداوند را پيوسته سپاس ‍ مى گفت :
- پروردگارا! اين بنده ناچيز تو نعمت سلامت را از تو داشت . اگر آن را بازستاندى ، من از جان مطيع فرمانم . چگونه تو را به نعمت جان و نعمت ايمان سپاس گويم ؟!
شيطان كه از خشم در حال انفجار بود، به خود دلدارى مى داد كه بايد صبر كند تا ايوب خسته شود، آنگاه به ناسپاسى روى خواهد آورد! اما هرچه روزها و ماهها و سالها سنگين تر مى گذشت ، ايوب همچنان بر سپاس خود مى افزود و هرگز لب به شكوه يا ناسپاسى نمى گشود. به اين ترتيب هفت سال گذشت و شيطان در انتظارى استخوانسوز و جانكاه به سر برد.
همسر بزرگوار ايوب نيز بى آنكه هيچ از عفونت زخمهاى او شكوه اى بكند، در كمال وفادارى به پرستارى از او مشغول بود.
شيطان پليد، ناگهان - چنان كه از خوابى پريده باشد - با خود گفت :
- پيدا كردم ! همسر او! پايدارى او از همسر اوست . اگر بتوانيم او را از پرستارى ايوب باز دارم ، بى گمان ايوب در هم خواهد شكست !
پس در چهره پيرمردى مصلح بر سر راه همسر او ظاهر گشت و به افسون و حيله دست زد:
- خواهر، درود بر شكيبايى بى مانند تو! تو يقين برتر از فرشتگانى . اما از آنجا كه ايوب بزرگوار جايگاهى بلند در نزد خدا دارد، آيا سزاوار نيست از خدا بخواهد كه او را از اين عذاب برهاند؟ اگر براى خود نمى خواهيد، دست كم بايد به خاطر تو به خداوند شكوه كند. تا كى فقر و مستمندى و اين بيمارى سخت و كثيف ، آن هم با تحمل داغ همه فرزندان ؟ به خدا اين سزاوار نيست !
زن بيچاره كه گمان مى برد اين پيرمرد با آن قيافه خيرخواهانه صلاح او را از سر رضاى خدا مى طلبد، افسون ابليس را پذيرفت و آن روز باشوى خود گفت و گو پرداخت :
- ايوب ، اگر از سخن من دلتنگ نمى شوى ، مى خواهم چيزى بگويم !
- تا ندانم چيست ، نمى توانم بگويم كه دلتنگ مى شوم يا نمى شوم ؟!
- آيا روزگار خوش گذشته را به ياد دارى ؟ روزهايى كه تو در كمال سلامت و نشاط بر اسب مى نشستى و از گله هاى گوسپند و گاو و اسب خود با خرسندى و شادى ديدن مى كردى ؟ روزهايى كه فرزندان دلبندمان زنده بودند و هر يك از خانه و زندگى خود با فرزندان زيبا و همسرانشان به ديدار من و تو مى آمدند؟
- آرى ، همه را به خاطر دارم ؟
- پس چرا از خداوند نمى خواهى كه دست كم سلامتت را به تو بازگردانيد؟ اين كه در برابر آن همه محنت و آن همه نعمت از دست داده چيز زيادى نيست ؟
- آن سلامت و آن نعمتها كه داشتيم براى چند سال بود؟
- چه مى دانم ، تمام عمرت ، حدود هشتاد سال .
- اكنون چند سال است كه به گمان تو من آن نعمتها را از دست داده ام ؟
- حدود هفت سال .
- من از خداوند شرم دارم كه پيش از آنكه اين سالها با آن دوران خوشى و شادى برابر شود از او چيزى بخواهم ! برخيز و از پيش چشمم دور شو. به خداوند سوگند كه اگر روزى بهبود يابم و سلامت خود را به دست آورم ، تو را به خاطر اين ناسپاسى يكصد تازيانه خواهم زد از اين پس به پرستارى تو هم نيازى ندارم . من نمى توانم كسى را كه نسبت به پروردگار خود با اين سخنان گستاخانه ناسپاسى مى كند تحمل كنم .
زن بيچاره كه از گفته خود سخت پشيمان شده بود فرمان ايوب را اطاعت كرد و از كنار او برخاست ، زيرا او را مى شناخت و مى دانست كه از بودن او رنج خواهد برد. اما خانه را ترك نكرد و تن به قضاى الهى سپرد.
ايوب از همه امتحانهاى الهى سرفراز برآمده بود، اما بدون پرستارى همسرش بسيار رنج مى برد، زيرا او حتى نيروى حركت براى انجام دادن ضرورى ترين كارها را نداشت ، تا آنجا كه نمى توانست به تنهايى كاسه اى آب بنوشد. پس نه از سر شكوه ، كه با خال تضرع به خداى بزرگ عرض ‍ كرد:
- پروردگارا! در ناتوانى و درد و اندوه به سر مى برم و تو مهربان ترين مهربانانى !
و اين درست در لحظه اى ادا شد كه زمان آزمايش او با سرافرازى به پايان آمده بود. بنابراين خداوند دعاى او را پاسخ گفت و او را به خطاب مهربانانه ربوبى مخاطب ساخت كه :
- بنده خوب و صبور و شاكر ما ايوب ! پاى خود را به زمين بكوب تا چشمه اى زلال و آبى گوارا بجوشد؛ از آن بنوش و تن خود را در آن بشوى !
ايوب چنان كرد كه پروردگار فرموده بود. پس به اراده الهى سلامت و جوانى او بازگشت و خداوند همسر باوفاى او را نيز جوانى داد و او را بدو بازگردانيد و همچنين تمام خاندان او را دوباره زنده كرد و به او امر فرمود كه براى اداى سوگند خود در مورد همسرش يكصد چوبه خدنگ را بر هم ببندد و آن را يك بار اما بسيار ملايم بر تن او بزند.
خداوند فرزندان ديگر و نوادگان بسيار نيز بدو عطا فرمود. و او تا حدود يك قرن پيش از ابراهيم به نيكبختى و پيامبر و پيامبرى زيست .(27)
ابراهيم و اسماعيل 
ناگهان تمام افراد قبيله (جرهم )(28) با صداى پاى اسبى كه به سوى قبيله چهار نعل مى تاخت ، از خيمه هاى خود، بيرون پريدند.
مردى كه سر و روى را در كوفيه (29) پوشانده بود، وسط ميدان ، از اسب پايين پريد و در ميان بهت همگان ، با شتاب به سوى خيمه رئيس قبيله دويد. به دنبال او تا كنار خيمه رئيس قبيله دويدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند:
- بزرگوار، چشمان من از نعمت بينايى محروم باد اگر خطا كرده باشند. من خويش ديدم پرندگانى فراوان را كه به پشت كوهساران شمال قبيله ما مى پرديدند. قسمتى از راه را با اسب پيمودم و بقيه را پياده ؛ تا به قله رسيدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشك ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند.
- آيا تو خود، (آب ) را هم ديدى ؟
- راه بسيار دور بود، اسب را پاى كوه يله كرده بودم و شوق دادن اين خبر به شما، پاى مرا از پيش رفتن باز مى داشت ... اما...
- كافى است !
رئيس قبيله برخاست و به بيرون آمد و خطاب به مردم خويش كه خبر را شنيده و اينك دور او و آن مرد ايستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى كردند، گفت :
- پنج نفر همراه اين مرد به جاى كه او مى گويد روانه شوند و اگر آبى يافتند بى هيچ درنگى باز گردند و مرا خبر كنند.
چشمه ، به زلالى اشك ، به پهناى دو بازو، از ميان توده شن مى جوشيد و كودكى كه به زحمت بر پاى مى توانست ايستاد، كنار آن به بازى با شنهاى مرطوب ، مشغول بود و هنگامى كه شش مرد از اسبهاى خويش ، شتابناك پياده شدند، كودكانه به رويشان خنديد و دستهاى كوچكش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو كوفت ...
يكى از مردان به كودك گفت :
- آيا تو تنها هستى ؟ مادر تو كجاست ؟
به جاى كودك ، مرد ديگرى از همراهان سوال كننده پاسخ داد:
- بى خرد! اين كودك چگونه مى تواند سخن بگويد؟ گمان نمى كنم حتى يكساله باشد.
مرد ديگرى او را از زمين برداشت و در آغوش گرفت و در حاليكه چهره اش ‍ را مى بوسيد، گفت :
- چقدر زيباست !
و به راستى كودك ، زيبا بود: چشمان سياه و درشتش در چهره مليح و دوست داشتنى وى ، زير خرمنى از موى مجعد شبرنگ ، مثل دو گوهر شبچراغ ، زير دسته اى سنبل ، مى درخشيد. وقتى مى خنديد، بيشتر با چشمانش مى خنديد و دو گوهرى كوچكى كه وسط گونه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود كه از ريزش قطره هاى باران در بركه هاى روشن ، پيدا شود. دستهاى كوچكش مثل دو كلاف نور، به تردى ساقه ريواس از شانه هايش روييده بود و تنش بوى گل ، بوى كودكى مى داد... و اكنون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبيله جرهم مى گشت كه ناگهان صداى شير زنى ، آمرانه از پشت سر مردان ، برخاست :
- شما كه هستيد و با فرزند من چه كار داريد؟
مردان كه هنگام آمدن كسى جز كودك را نديده بودند و متوجه آمدن مادر او هم نشده بودند، به راستى جا خوردند و يكباره هر شش تن ، به سوى صدا برگشتند و يكى از ايشان كه هنوز كودك را در آغوش داشت ، گفت :
- ما از قبيله جرهم هستيم . با ديدن پرواز پرندگان بدين سو راه پيموده ايم . سالهاست ما در آنسوى كوهپايه هاى روبرو، زندگى مى كنيم و آب مورد نيازمان را از غديرها و يكى دو چاه كم آب كه داريم ، بر مى داريم ، اين چشمه چه هنگام فرا جوشيده است ؟ شما كه هستيد؟
- نام من هاجر(30) است و نام فرزند اسماعيل (31). شوى من ، ابراهيم ، پيامبر خداست . اين چشمه ، عنايت خدا به ماست . شويم به فرمان خداوند، من و كودكم را در اين نقطه تنها نهاد و خود به فلسطين رفت . از ديدگاه من شما نيز، بى آنكه بدانيد و بخواهيد، فرستادگان خداوند هستيد كه با راهنمايى پرندگانم تشنه ، به سر اين چشمه رسيده ايد تا من و فرزندم از تنهايى و بيكسى بدر آييم .
يكى از مردان شادمانه پرسيد:
- پس شما اجازه مى دهيد قبيله ما به كنار اين چشمه كوچ كند؟
- آرى ، اما بدان شرط كه در اين سرزمين ، به صورت مهمان ، اقامت كنيد و قصد تصرف آن را در سر نپروريد.
هاجر، كودكش را در آغوش گرفت . مردان مشكها همراه آورده خود را از آب گواراى چشمه پر كردند و چون برق بر اسبهاى خويش جهيدند و چون باد به سوى قبيله خود تاختند.
اينك ، اسماعيل دهساله ، زيباترين كودك در قبيله بود و به كودكان چهارده ساله مى مانست . با موهايى مجعد و به رنگ شبق ، با گردنى افراشته و قامتى موزون و مستحكم در بازيهايى جمعى با كودكان قبيله جرهم - كه هشت نه سالى بود همسايه او و مادرش هاجر شده بودند - هميشه نقش پيشوا و هماهنگ كننده داشت .
زن و مرد و كوچك و بزرگ قبيله ، او را دوست مى داستند و چشم چراغ خويش مى دانستند.
مادرش هاجر، براى او از پدرش ابراهيم بسيار سخن گفته بود اما او هنوز پدر را نديده بود و مادر مى گفت : من خواب ديده ام ؛ پدرت همين روزها بايد بيايد...
غروب بود. مردان ، همه از صحرا به قبيله باز گشته و در ميدان جلوى خيمه ها، گرد هم جمع شده بودند.
قبيله منتظر هيچ مردى نبود اما ناگاه از سويى كه آفتاب غروب مى كرد، بالاى بلند مردى در افق ، پيدا شد كه مطمئن و آرام گام بر مى داشت و به سوى قبيله پيش مى آمد.
نخست كودكان او را ديده بودند و سپس همه از آمدن او آگاه شدند و اينك قبيله منتظر تازه وارد بود.
هاجر و اسماعيل ، پيشتر دويدند كه بيشتر انتظار مى بردند.
وقتى پدر و فرزند در آغوش هم فرو رفتند براى مردم قبيله كه از دورتر مى نگريستند، شكى باقى نماند كه سرانجام شوى هاجر آمده بود.
ابراهيم بلند بالا بود با مويى انبوه در سر، كه به سپيدى مى زد؛ چون برفهاى پيشرس كه تنك برقله اى نشسته باشد.
چشمهايش درست مانند چشمان اسماعيل بود و طرح چهره اش نيز همان . ابراهيم ، اسماعيلى بزرگ مى نمود و اسماعيل ، ابراهيمى كوچك .
قبيله كه گامى چند به پيشواز او آمده بود، هر سه را در ميان گرفت و هاجر از شوق ، به پهناى صورت مى گريست .
اسماعيل ، دست در دست پدر، پا به پاى او گام بر مى داشت و چشمانش از شادى ، برق مى زد.
- پدر؛ من از مادر درباره شما بسيارى شنيده ام اما اكنون مى خواهم از زبان خود شما بشنوم . دوست داريد براى من از زندگى خود سخن بگوييد؟
ابراهيم با نگاهى كه به اشك شوق و مهر پدرى آميخته بود، به فرزند نگريست . نخست بى هيچ پاسخى ، او را در آغوش گرفت و بوسيد و موهاى مجعد و ابريشمين سر او را نوازش كرد؛ آنگاه رو به هاجر كرد و گفت :
- تا تو غذاى ما را فراهم كنى ، من و اسماعيل بيرون چادر قدمى مى زنيم و من براى او از زندگى خود سخن خواهم گفت . هر وقت غذا حاضر شد، ما را صدا كن .
- پسرم ، درست به سن تو بودم كه خود را در شهر (اور)(32) يعنى زادگاه خويش يافتم در حاليكه تنها، آزر(33)، سرپرست من بود و دريغا كه او بت مى تراشيد و بت مى پرستيد.
من با هدايت الهى ، از همان آغاز خدا پرست بودم . سالها كوشيدم تا آزر را نيز بت پرستى باز دارم ، حتى از خداوند خواستم تا گذشته او را ببخشايد و از گناه او درگذرد اما سرانجام بر من آشكار شد كه او گمراه است و دست از بت پرستى نمى كشد.
در شهر ما، نمرود(34)، حكومت مى كرد و ادعاى خدايى داشت . مردم او را و بتهاى گوناگون را مى پرستيدند.
من در همان نوجوانى ، هنگامى كه از هدايت آزر مايوس شدم خود را از ذلت سرپرستى او رهانيدم .
- پدر؛ پس چگونه زندگى مى كرديد و چه كسى خرج شما را مى داد؟
- فرزندم ، من ديگر نوجوانى شانزده هفده ساله بودم و خود براى گذران زندگى ، كار مى كرم و مانند تو، قوى و امين بودم و كارگزاران من ، مرا دوست مى داشتند. وضع من خوب بود و تنها از بت پرستى مردم شهر، رنج مى بردم .
آن روزها، در شهر ما رسم بر اين بود كه هر سال ، يكروز، تمام مردم ، حتى نگهبانان بتخانه ها، زن و مرد و كوچك و بزرگ ، از شهر بيرون مى رفتند و در حاليكه غذاهايى را كه از پيش پخته بودند، در بتخانه ها نزد بتها مى گذاشتند تا به گمان باطل ، متبرك شود. سپس غروب به شهر باز مى گشتند و در جشنى همگانى ، آن غذاها را با هم مى خورند.
يكسال ، وقتى همه شهر را ترك كردند، من با تبرى بزرگ ، به بتخانه اصلى شهر، داخل شدم و به نام خداوند به جان بتها افتادم و همه بتها جز يكى از بزرگترين را، شكستم و آنگاه تبر را بر دوش همان يكى نهادم . همين كار را در تمام بتخانه هاى ديگر شهر انجام دادم .
هنگام غروب ، وقتى مردم شهر باز گشتند، جشن مبدل به عزا شد. برخى از بت پرستان با سوابقى كه از اعتقاد من داشتند، سرانجام دريافتند كه من آن كار را كرده ام . بنابراين دستگير و سپس محاكمه شدم . من از محاكمه خويش ‍ خرسند بودم زيرا مردم همه به تماشا مى آمدند و من فرصت مى يافتم تا به بهانه دفاع از كردار خويش ، به هدايت مردم ، بپردازم .
- پدر هيچيك از دفاع هاى خود را بياد داريد؟
- آرى ، مثلا در پاسخ قاضى هاى محاكم نمرود، كه مرا متهم به شكستن بتها كرده بودند، گفته بودم :
- (آيا نه مگر شما مى گوييد كه هر يك از اين بت ها، خدايند؟ گفتند: آرى . پرسيدم : آيا نه مگر شما مى گوييد كه سرنوشت همگان در دست اين خدايان است ؟ گفتند: مى گوييم . پرسيدم : پس چگونه انكار مى كنيد كه بت بزرگ بتهاى ديگر را خرد كرده است و من اين كار كرده ام ؟ آيا بتى كه سرنوشت همگان رقم مى زند از اينكه بتهاى ديگر را خرد كند، عاجز است ؟ اگر عاجر است ، پس سرنوشت همگان نيز نمى تواند رقم بزند و اگر عاجز نيست ، خود او بتهاى ديگر را شكسته است ، برويد از خود او بپرسيد.)
آنان از پاسخگويى به من ، فرو ماندند؛ اما درست به همين دليل و براى اينكه مردم به من روى نياورند، بر آن شدند كه مرا از ميان بردارند. مدتى مرا در زندان نگهداشتند تا مقدمات سوزندان مرا فراهم كنند. در جاى مناسبى بيرون شهر، هيزم فراوان انباشتد. سپس روز سوزندان مرا به مردم اعلام كردند و همان روز مرا از زندان به آن محل بردند.
ابتدا، هيزم ها را آتش زدند. كوهى بلند از آتش به آسمان زبانه مى كشيد.
نمرديان شادمان و ياران و پيروان غمگين بودند. چون از شدت گرما، نمى توانستند و به آتش نزديك شوند، ناچار مرا در منجنيق نشاندند و از دور به ميان زبانه هاى سر به فلك كشيده آتش افكندند.
به اراده الهى و از آنجا كه من از سوى او به پيامبرى برگزيده شده بودم و نيز پيامبرى اولواالعزم بودم ، آتش در من كمترين تاثيرى نكرد و بى درنگ خاموش و زبانه هاى آن سرد و ملايم شد. من با لبى خندان و گامهايى استوار و دلى مطمئن ، در ميان شگفتى همگان ، از سوى ديگر ميدان ، به سوى مردم روانه شدم و فرياد شادى از مرد و زن برخاست .
- پدر، آيا پس از آن ، كافران از آزار تو دست كشيدند؟
- آن معجزه الهى چنان كوبنده و دندان شكن بود كه كافران نتوانستند اوضاع را به دلخواه خويش چاره كنند. بسيارى از مردم ، دست از بت پرستى كشيدند و غوغايى بزرگ و بر پا شد. در شهر دودستگى افتاد و چنان شد كه نمرود مرا به حضور طلبيد و با من به احتجاج پرداخت . او ديگر به خاطر شهوت من و هواخواهى ياران بسيارى كه داشتم ، نمى توانست مرا بكشد. مامورانى را برانگيخت تا زندگى را بر من و يارانم تنگ كنند و به طورى كه من ناگزير شدم همراه با برخى از يارانم به حران هجرت كنم .
مردم حران ماه و ستارگان را مى پرستيدند و من به شيوه خويش ، بسيارى از آنان را هدايت كردم .
- با چه شيوه اى ؟
- مثلا نخستين شبى كه به حران وارد شدم و مردم شهر از من آيين مرا پرسيدند، من ستاره زهره را نشان دادم و گفتم كه اين ستاره را مى پرستم و به روش آنان ، شب را همراه ايشان ، در برابر ستاره خويش ايستادم ؛ اما هنگامى كه غروب كرد، فرياد برآوردم كه من خدايى را كه غرب كند، دوست نمى دارم . و ماه را به جاى آن ، به خدايى برگزيدم و چون ماه ناپديد شد دوباره ، فرياد كردم كه اين نيز غروب مى كند و من آنرا نمى پرسندم و به جاى آن ، ظاهرا خورشيد را به خدايى انتخاب كردم ... و چون خورشيد هم غروب مى كرد به مردم شهر گفتم كه اينان هيچيك از خود اختيارى ندارد؛ خدايى را برگزينيد كه اين ستارگان به فرمان او طلوع و غروب مى كنند. بدين شيوه ، بسيارى از مردم ، هدايت يافتند.
حران شهرى بسيار خوش آب و هوا و آبادان بود. در همين شهر بود كه من با دختر بسيار زيباى يكى از خداپرستان و موحدان شهر، به نام ساره ازدواج كردم . چندى بعد، حران دچار خشكسالى شد و من با همسرم و برخى از يارانم ، به مصر هجرت كرديم . پادشاه مصر از عماليق بود و از زيبايى همسرم او را آگاه بودند. هنگامى كه از عفت و پاكدامنى او آگاهى يافت . مادر تو هاجر را به او بخشيد و ما همگى به فلسطين كوچ كرديم ، جاييكه هم اكنون ساره ، آنجاست و من از همانجا نزد تو آمده ام .
- پدر، چگونه شد كه با مادرم هاجر، ازدواج كردى ؟
- ساره نازا بود سالها گذشت و من از او فرزندى نداشتم . مادر تو زنى پارسا مهربان بود. ساره خود پيشنهاد كرد كه من با وى ازدواج كنم شايد خدا از هاجر فرزندى عنايت كند.
چون با مادر تو ازدواج كردم و مادرت تو را آبستن شد، ساره سخت رشك برد و بدخلقى آغاز كرد بطوريكه زندگى را بر همه تلخ كرد. من به خداوند شكوه بردم و از او چاره خواستم . خداوند فرمان داد كه مادرت هاجر و تو را كه شيرخواره بودى ، با خود بردارم و به اين سرزمين بياورم ...
در اين هنگام ، هاجر كه در پى آنان به بيرون چادر آمده بود، صدا زد:
- غذا حاضر است ؛ گفتگوى شما تمام نشد؟
ابراهيم در حاليكه دست اسماعيل را گرفته بود و به سوى هاجر مى رفتند، گفت :
- پسرم ، برويم غذايى را كه مادرت فراه كرده است ، تناول كنيم .
پس از صرف غذا هاجر، از سالهيا دورى خود، به شوهر گزارش داد:
- وقتى تو ما را در اين مكان به فرمان خداوند، رها كردى و رفتى ، يكباره غمى سنگين به دلم ريخت . تا تو در كنارم بودى چندان بيتاب نبودم اما همينكه رفتى و قامت و بالاى تو در افق ناپديد شد، انگار خورشيد در دلم غروب كرد؛ ولى مطمئن بودم كه خداوند مرا و فرزندم را در پناه خويش ‍ حفظ خواهد كرد.
امتحانى بزرگ بود. به زودى توشه و آبى كه همراه ما كرده بودى ، تمام شد. خورشيد بر سرمان پاره پاره آتش مى ريخت و از سنگ و صخره و شن ، زبانه هاى آتش مى جوشيد. بدتر آنكه لحظه ها در تنهايى ، آرام و بى شتاب مى گذشت .
شير در پستانم از تشنگى خشك شد و كودكم دراز آهنگ و پياپى مى گريست . زبانم را در دهانش مى گذاشتم اما كامم از او خشكتر بود. ته مانده آبى كه در تن داشتيم ، با گريه از چشمانمان بيرون مى ريخت .
كم كم صداى گريه اسماعيل ، از ضعف تشنگى به خاموشى مى گراييد. او همچنان مى گريست اما ديگر نه اشكى از چشمانش مى جوشيد و نه صدايى از گلويش بر مى خاست . من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مى رود. او را بر سر دست گرفتم و در محل كنونى چشمه روى شن نشستن و نااميد به تپه روبرو، آبى زلال روانست ؛ بى اختيار كودكم را روى زمين گذاشتم و به سوى تپه خيز برداشتم ؛ اما چون به آن محل رسيدم آن نديدم ؛ سرخورده و مايوس روى شنهاى تپه نشستم ... اين بار در نقطه مقابل آن تپه ، در اين سو، آبى زلال روان بود... از بسيارى درماندگى و نااميدى ، حال خويش را نخستين ، به سوى آب دويدم ؛ اما باز سراب بود... ولى در جاى نخستين آب به چشمم مى خورد... دوباره دويدم ، هفت بار با سعى تمام از اين تپه به آن تپه ، پى سراب به اميد آب دويدم و از جگر تفته به درگاه خدواند هر وله كنان ، ناليدم ؛ و هيچ اميد از عنايت او نبريدم .
كودكم كه در تمام اين مدت ؛ به پشت روى شن خفته بود و مى گريست ؛ از سر بيتابى ، پاشنه پاهاى كوچكش را بر شن مى كشيد...
من در سعى بى ثمر خويش ، هفتمين بار به كنار او رسيدم بودم كه ناگاه از جايى كه پاشنه پاى اسماعيل آنرا اندك گود كرده بود، رطوبت آب به چشمم خورد. با سرانگشتان ، گودى آنرا بيشتر كردم ؛ كه ناگهان حيات جوشيد و زندگى سر بر كرد. آبى زلال و خنك و فراوان ، به شيرينى جان ، بيرون زد و من به سجده شكر، سر بر خاك نهادم .
هنوز ساعتى نگذشته بود كه پرندگان ، از همه شوى صحرا، به سوى چشمه هجوم آورند و همين پرواز پرندگان افراد قبيله جرهم را به سوى چشمه ، رهنمون شد؛ چنانكه هنوز روز به پايان نرسيده بود كه شش مرد از ايشان ، بر چشمه آمدند و فرداى آن روز تمام قبيله . و من از تنهايى و بى غذايى نيز نجات يافتم .
و اينك خداى را سپاس مى گويم كه شوى من نيز، در كنار من است .
- اما من دوباره بايد تو و اسماعيل را تنها بگذارم و به فلسطين باز گردم . چند روز ديگر نزد شما خواهم ماند و از خداى مى خواهم توفيق دهد تا دگر باره به ديدار شما باز آيم .
- هر چه خداوند مى خواهد، همان كن !
چند سال بعد، ابراهيم يكباره ديگر به مكه بازگشت . اسماعيل اينكه جوانى برومند شده بود با بالايى بلندتر و گيسوانى انبوهتر و چشمانى درشتتر به درشتى ستارگان آسمان صحرا؛ با چهره اى بسيار مليح و زيبا. ديگر به راستى چشم و چراغ قبيله بود. چون راهى مى گذشت چشم رهگذران را بى اختيار در قفاى خويش ، به تحسين وامى داشت . در تمام قبيله هيچكس ‍ را ياراى برابرى با وى نبود. چون بر اسب مى نشست ، از نسيم پيش مى افتاد و چون نيزه مى افكند، خيال را به واقعيت مى دوخت و تيرش ، بى خطا، تا سوفار در سويداى هدف مى نشست و از شمشيرش برق مى گريخت . زيباترين دختران قبيله آروزى همسرى او را داشند و او از سپيده پاكدامن تر بود و از خاك ، امين تر. سايه از او فروتنى مى آموخت . در صداقت از آفتاب راستنماتر بود. دورغ كار مايه بزدى يا نياز است و اسماعيل ، اين شير صحرا، جز خدا از هيچكس نمى هراسيد و جز خدا به هيچكس نيازمند نبود. مردى تمام ، و جوانمردى برومند بود.
اينك ، پدر، دوباره به ديدار او از فلسطين به مكه آمده است اما، (ابرهاى همه عالم شب و روز، دلش مى گريند).
پدر مضطرب است و غمگين ؛ و اين اضطراب و غم در چهره پدر، از نگاه هوشمند اسماعيل ، پنهان نمى ماند:
- پدر، شما را چون سفر پيشين ، شادمان نمى بينم ، حقيقت چيست ؟
پدرى كه اشك در چشمانش حلقه زده است و ديگر حتى يك موى سياه در تمام سر و صورت ندارد، به آن بهار جوانى و شكوفه شاداب زندگانى نگاهى پراندوه مى افكند و مى گويد:
- فرزند دلبندم ! تو مى دانى كه خواب پيامبران ، (رؤ ياى صادق ) است و من در خواب فرمان يافته ام كه تو را در پيشگاه خداوند، قربانى كنم . چگونه از فرمان خداوند سربپچم ؟
چگونه دل از تو بركنم ؟
و سخت تر از همه ، چگونه اين خبر را به مادرت بدهم ؟
- پدر! اينك من هيجده ساله ام ، خوب و بد را تشخيص مى دهم و تكليف خود را باز مى شناسم . اگر فرمان خداوند اينست كه من به دست تو به ديدار او بشتابم ، زهى سعادت من ...
مادرم هاجر نيز، بنده فرمانبردار خداست و هرگز در عمر خويش از فرمان حق ، سرنپيچيده است . در انجام فرمان خداوند درنگ مكن . اگر خدا بخواهد مرا از شكيبايان خواهى يافت .
كاردى در كف پدر و طنابى در دست پسر، در پى هم ، از دامنه كوهسار بالا مى رفتند. خورشيد بر بلندترين قلمرو روزانه خويش ايستاده بود. پدر، پير و شكسته ، كنار صخره اى در كمر كوه ايستاد. آنسوتر بوته اى بلند و خودرو، به چشم مى خورد.
پسر گفت :
- پدر، كارد را تيز كنيد؛ اگر زودتر خلاص شوم ، شما كمتر رنج خواهيد برد.
و با گفتن اين سخن ، طنابى را كه در دست داشت به سوى پدر دراز كرد و ادامه داد:
- اگر قربانى خدا هستم ، دستان مرا چون قربانيان ببنديد.
آنگاه پشت به پدر كرد و بازوان مردانه اش را در پشت سر، به هم نزديك ساخت و منتظر ايستاد.
پدر كه آرام آرام مى گريست ، دستهاى او را با طناب بست و بعد با دست روى او را به سوى خود بر گردانيد و فرزند را براى آخرين بار چون چان در آغوش گرفت و بر بناگوش و گردنش بوسه زد.
انگشتان استخوانى و مرتعش خود را در انبوه گيسوان فرزند فرو برد و به نوازش پرداخت و هر دو تلخ گريستند. نسيمى ملايم مى وزيد و در نوازش ‍ گيسوان اسماعيل ، انگشتان پدر را يارى مى كرد.
اسماعيل گفت :
- شكيبا باشيد. من بر آنم كه در پيشگاه خداوند پشت به شما به زانو بنشينم و شما فرمان خداى را بجاى آوريد، زيرا مى ترسم اگر چشمتان به چشم و چهره من بيفتد، در امر خدا درنگ روا داريد.
پس ، اسماعيل بر كرسى صخره رو به صحرا زانو زد. ابراهيم كارد را بر ديواره صخره ، صيقل داد و آنرا خوب تيز كرد و با زانوانى لرزان پشت فرزند بر پاى ايستاد.
يكبار ديگر قامت برومند فرزند را برانداز كرد كه اينك چون بره آهويى معصوم پيش پاى او زانو زده ، و چشمان را فرو بسته و سر را بالا گرفته و آماده قربانى شدن بود.
نگاه از او برداشت و نگاهى به صلابت كوهسار افكند و احساس كرد غمى سنگينر از كوه ، بر سينه خسته و دل شكسته او، سنگينى مى كند. اما آيا از فرمان و آزمون خداوند گزيرى هست ؟
پس به خويش نهيب زد و با دست چپ پنجه در موى مجعد فرزند فرو برد و نام خداوند را بر زبان آورد و با دست راست ، كارد را بر گلوى فرزند نهاد.
از هول اندوه ، چشمان خويش را نيز فرو بست و كارد را چندين بار محكم و سريع بر گلوى فرزند فشرد و ماليد.
اما انگار كرد كه از دستپاچگى و فشار غم ، پشت كارد را بر گلوى اسماعيل نهاده بود زيرا هر چه بيشتر مى فشرد، كمتر مى بريد. چشم را گشود و به كارد و بر گلوى فرزند نگريست اما بله تيز كارد بر گلو بود و نمى بريد.
در همين لحظه ، صدايى ملكوتى ، در كوه پيچيد:
- اى ابراهيم ! تو از امتحان سرفراز بر آمده اى ، ما قربانى تو را پذيرفتيم ؛ اينك به جاى اسماعيل ، هديه ما را قربانى كن !
نگاه بهت زده ابراهيم ، در پى صدا مى چرخيد كه پشت بوته اى بلند قوچى را ديد بر پاى ايستاده و به او مى نگرد.
دست اسماعيل را گشود و فرزند را در آغوش گرفت و هر دو به سپاس ‍ سجده كردند و به فرمان خداوند، قوچ را به جاى اسماعيل ، نهادند و كارد با نخستين اشاره دست ابراهيم ، از بناگوش قربانى در گذشت و خون قوچ ، تمام صخره را گلگون كرد.
بار ديگر وقتى ابراهيم به ديدار فرزند و همسر، به مكه آمد، هاجر وفات كرده و اسماعيل دخترى از قبيله جرهم را به همسرى ستانده بود. و چون او را ناسازگار يافت ، با اشاره پدر، وى را طلاق گفت و با دخترى زيبا و شكيبا و مومن ، پيمان و زناشويى بست .
آخرين بارى ه ابراهيم به مكه آمد، بسيار پير و شكسته شده بود اما همچنان صلابت و سطوت ابراهيمى با با خويش داشت .
خرمن گيسوان سپيدش چون ابريشم بر شانه ها افتاده بود و ابروانش مردانه تو همچنان سپيده بود؛ با محاسنى به رنگ برف ، در چهره اى به گونه ماهتاب . چشمان خدا بين او با نگاهى ژرف ، آميخه مهر و عزم و ايمان و صلابت و شفقت پيامبرانه و اراده مردانه بود.
در اين آخرين سفر، از پسر خواسته بود كه با او به سوى تپه اى روبروى چشمه زمزم بروند. وقتى پدر از تپه بالا مى رفت ، اسماعيل كه به دنبال وى روان بود، در قامت او مى نگريست و در وجود او هم پيرى و شكستگى يكصد و هفتاد و اندى سال زيستن را مى ديد و هم ايستادگى ، مبارزه ، مقاومت و بت شكنى را. فرمانهاى دشوار الهى را با سرافرازى انجام داده و ايستاده زيسته بود. و اينك ، در پيرى نيز همچنان سرفرازتر از قله ها بود و نه تنها عمر دراز هيچ از بزرگى او نكاسته ، بلكه بر وقار صولت او نيز، افزوده بود. اكنون پدر، روى تپه ايستاده بود و به اطراف مى نگريست .
اسماعيل پرسيد:
- پدر، در اين آفتاب گرم ، براى چه ، بر اين تپه ايستاده ايد و مرا به چه منظور تا اينجا آورده ايد؟
- پسرم ، از سوى خداوند فرمان يافته ام كه درست در جاى همين تپه خانه اى براى او بنا كنم و تو بايد مرا يارى كنى .
روزها به سرعت از پى هم مى گذشت و در انتهاى هر روز گرم كه سراسر آن را پدر و پسر بى وقفه از تپه خاكبردارى مى كردند؛ مقدار كمى از اتفاع تپه كوتاه مى شد ولى سرانجام ، از تپه چيزى بر جاى نماند و هر دو با شگفتى بسيار با چشمان خويش ، پى هاى از پيش آماده خانه خدا را زيارت كردند! تكبير ابراهيم ، از شكر و شادى ، در دامنه صخره ها پيچيد؛ آنگاه به پسر گفت :
- ديدن اين اعجاز الهى در اين پى هاى از پيش بر آمده و ساخته امروز چيزى بر اطمينان گسترده من نيفزود؛ اما من روزى را به ياد مى آورم كه دلم اطمينان امروز را نداشت .
به همين روى آنروز از خداوند تقاضا كردم تا با نشان دادن اعجازى ، قدرت بى منتهاى خويش را به من بنماياند...
ابراهيم ، با يادآورى خاطره هاى گذشته ، ديدگان را به صخره هاى آنسوى صفا دوخته و انگار وجود اسماعيل را فراموش كرده بود و با خود سخن مى گفت :
خداوند فرمود: آيا به قدرت من ايمان ندارى ؟
من عرض كردم : چرا، اما از درگاه ربوبى تو مى خواهم تا با اين كار، به دلم اطمينان و آرامش عطا فرمايى .
خداوند فرمود: چهار پرنده را برگزين و تن هر يك را پاره پاره كن و پاره هاى تن هر چهار را با هم درآميز: آنگاه آن آميخته را دوباره ، چهاربخش كن و هر بخش را بر فراز كوهى بگذار. سپس آن پرندگان را به نزد خويش فرا خوان .
چنان كردم كه او فرموده بود و سرانجام چون پرندگان را فراخواندم بى درنگ ، به نزد من پرواز كردند.
از آن پس ، دلم چون عميقترين جاى دريا، آرام يافت و به قدرت بى منتهاى الهى ، اطمينان يافتم .
ابراهيم ، سپس آهى كشيد و به فرزند گفت :
برخيز پسرم تا بر اين پى هاى آماده ، خانه خدا را بنا كنيم . اين آخرين ماموريت الهى من است .
درود خداوند و فرشتگان و پاكان و نيكان بر او باد؛ بر ابراهيم خليل الله ، كه دوست خدا بود و تبردار حادثه بت شكنى و مرد بزرگ تاريخ توحيد؛ دارنده دستهاى پرعزمى كه بتكده ها را فرو مى كوفت و خانه توحيد را بنا مى نهاد. درود بت شكنان بر آن پيامبر اولواالعزم باد.

next page

fehrest page

back page