داستان پيامبران جلد هاى ۱ و ۲
از آدم (ع) تا حضرت محمد (ص)

سيد على موسوى گرمارودى

- ۴ -


شعيب (41) 
تمام افراد شهر، چنان احساس گرما مى كردند كه گويى از درون آتش ‍ گرفته اند. آنان از گرما چندان به ستوه آمده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند! و شگفتا اين حالت ، تنها در بت پرستان و مشركان ديده مى شد؛ آنان كه سالهاى سال در مدين ، به شرك و بت پرستى و كم فروشى مشغول بودند و هر چه پيامبر خدا شعيب آنان را از عذاب خدا مى ترسانيد، نه تنها زير بار نمى رفتند، بلكه به آزار او و پيروانش نيز مى پرداختند. از اين بالاتر، كار را به جايى رسانده بودند كه با تهديد و تمسخر و وقاحت تمام به شعيب مى گفتند:
- پس اين خداى تو چرا سنگ از آسمان بر سر ما فرو نمى بارد تا تو از دست ما خلاص شوى ؟! اى افسونگر دروغزن ، چرا اين قدر بر سخنهاى بيهوده خود پافشارى مى كنى ؟
اما پس از ساليان بسيار، سرانجام خداوند، آن روز آنان را به عذاب خويش ‍ مبتلا ساخته بود. همه منكران ، چه زن و چه مرد، به جز كودكان ، چنان احساس گرما مى كردند و چنان كلافه شده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند!
از خانه ها به طور جمعى بيرون زدند و به دويدن پرداختند! زبانشان از گرما بيرون افتاده بود و له له مى زدند!
از دور، در فضاى آسمان بيرون شهر، قطعه ابرى را ديدند كه سايه اى بزرگ بر صحرا افكنده بود. براى آنكه در آن سايه بياسايند، به آن سو دويدند. همگى در آن سايه پناه گرفتند كه ناگهان از همان ابر، بارش سنگهاى آسمانى آغاز شد و پيش از آن كه احدى بتواند بگريزد، زير رگبار سنگ ، همگى هلاك شدند! شهر، براى مؤ منان و شعيب و كودكان باز ماند و شعيب ، به ترتيب و تعالى دادن پيروان خويش پرداخت .(42)
موسى و هارون 
كودك در آغوش فرعون سخت بى تابى مى كرد. فرعون او را تكان تكان مى داد و بالا و پايين مى انداخت ، اما كودك سه ماهه شير مى خواست ، گرسنه بود و ساكت نمى شد. حوصله فرعون سر رفته بود. به همسر خود گفت :
- تو كه او را پيدا كردى ، خودت هم دايه اى برايش پيدا كن ! ببين مرا با هوسهاى خود به چه كارهاى وادار مى كنى ؟
- اما تو خود نيز او را درست مى دارى ، و گرنه هرگز حاضر نبودى لحظه اى او را در آغوش بگيرى ، تا چه رسد به اينكه اين طور او را سر دست بگردانى !
- خيلى خوب ، معلوم است ، هر كسى بچه اى به اين كوچكى و زيبايى را دوست مى دارد.
كودك واقعا زيبا بود. با اينكه سه ماهه بود، اما درشت استخوان تر از بچه هاى ديگر مى نمود. چشمانى سخت نافذ داشت و پيشانى بلند و خرمنى مو مثل دسته اى سنبل ! همسر فرعون او را زا آب نهرى كه از نيل منشعب مى شد و از كنار حياط قصر مى گذشت گرفته بود، در حالى كه در سبدى بزرگ بر سطح آب شناور بود و بلند مى گريست . از همان لحظه كه او را ديده بود، مهرش به دلش چنان نشسته بود كه گويى فرزند خود اوست . او فرزند نداشت ، پس دوان دوان او را نزد فرعون برده و به الحاح و اصرار خواسته بود كه او را به عنوان فرزند بپذيرد. فرعون گفته بود:
- آخر از كجا آمده است ؟ شايد فرزند يكى از همان اسرائيليان باشد كه كاهنان مى گويند در همين سالها به دنيا مى آيد و مرا نابود مى كند؟
زن گفته بود:
- فرزندان پسر را كه ماءموران و جاسوسان تو در همان لحظه ولادت مى كشند! اين كودك ، دو سه ماهه نيز بيشتر است .
فرعون پذيرفته بود، چرا كه او نيز به كودك دل باخته و آن دو فرزندى نداشتند.
وقتى موسى به دنيا آمد، مادرش او را تا سه ماه از چشم همگان مخفى نگاه داشت اما چندى بعد فرعون ، به رهنمود كاهنان ، دريافت احتمال تولد پسر موعود بنى اسرائيل كه او را از قدرت برخواهد انداخت بيشتر شده است و لذا به تعداد جاسوسان و ماءموران افزود.
مادر موسى از دخترش كه در دربار از نديمه هاى همسر فرعون بود، اين خبر را شنيد و بر جان كودك دلبند خود بيمناك شد. ديگر جاى تامل نبود. پس ‍ چه مى بايست مى كرد؟ خداوند از دل او گذراند كه موسى را در سبدى بگذارد و به نيل بسپارد. خواهر موسى نيز ماموريت يافت كه سبد را دورادور زير نظر بگيرد و ببيند به چه سرنوشتى دچار خواهد شد.
خواهر موسى ديده بود كه سبد، در شاخه نهرى افتاد كه يك راست به قصر فرعون مى رفت . برگشت و خود را به قصر رساند. از دور ديد كه همسر فرعون او را گرفت . هم فرعون و هم همسرش بر آن بودند كه دايه اى بيابند تا او را شير بدهد! اما موسى پستان هيچ يك از زنان بچه دار و يا حتى زنان اسرائيلى را كه بچه هايشان را به تازگى كشته بودند، به دهان نمى گرفت ، سر بر مى گرداند و همچنان از گرسنگى زار مى گريست ! همسر فرعون ، كلافه شده بود:
- آخر كارى بكنيد.
خواهر موسى كه از دور اوضاع را زير نظر داشت ، پيش رفت و گفت :
- مادر من كه به تازگى فرزند خود را از دست داده ، بسيار خويش شير است . فرزندان همسايه ها، همه پستان او را مى گيرند. اجازه مى دهيد كه او را صدا كنم ؟
همسر فرعون ، با شتاب گفت :
- برو، برو فورا او را بياور!
كودك كه بوى مادر را مى شناخت و تا چند ساعت پيش در آغوش او بود، به محض آنكه در آغوش او قرار گرفت ، آرام يافت و با ولعى خنده انگيز، به خوردن شير پرداخت . خواهرش ، در حالى كه در چشمان مشتاق و آرام يافته همسر فرعون مى نگريست ، گفت :
- نگفتم مادرم خوش شير است ؟ ببيند چگونه با حرص و آرامش شير او را مى خورد، طفلك انگار از پستان مادر خود شير مى خورد!
سالها گذشت . موسى اينك جوانى رشيد و برومند شده بود!
يك روز، هنگامى كه از بازار مصر به سوى قصر فرعون مى رفت ، در راه صداى استغاثه مردى از بنى اسرائيل را شنيد كه مردى از كاركنان دربار فرعون با او گلاويز شده بود. موسى به نفع او وارد نزاع شد و مشتى به مرد فرعونى زد كه جا به جا كشته شد. موسى كه واقعا نمى خواست او را بكشد و تنها درصدد تنبيه او بود، از خدا طلب مغفرت كرد و خداوند نيز از آن جهت كه او در دفاع از مظلوم و هم ناخواسته چنان كرده بود، او را بخشيد، اما معلوم نبود فرعون هم او را ببخشد! آن مرد قول داد كه موضوع را كتمان كند و به كسى نگويد.
اما فردا، باز همان مرد، در نزاعى ديگر با فرعونيان موسى را به يارى خواست ! موسى در حالى كه آماده بود باز او را يارى كند، با خطاب و عتاب به او پرخاش كرد كه چرا هر روز با مردم گلاويز مى شود! مرد ترسيد و گمان كرد كه موسى مى خواهد او را بزند، از اين رو فرياد برداشت :
- آيا مى خواهى مرا هم مثل آن مرد فرعونى كه ديروز كشتى ، بكشى ؟
بدين ترتيب ، مردم قاتل مقتول ديروزى را شناختند و راز برملا شد و فرعونيان كه همه قدرت در دست آنان بود در صدد برآمدند تا او را بكشند. مردى از مقامات بالا به موسى خبر داد كه در پى كشتن او هستند و بايد بگريزد و از شهر بيرون رود. موسى ، با وحشت از شهر گريخت .
او شبها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد و استراحت مى كرد. هشت شب ، به سوى مدين راه پيمود. روزهاى آخر، در روشنايى روز هم راه ميرفت ، زيرا ديگر از قلمرو ماموران مصرى خارج شده بود. وقتى به مدين رسيد، نزديك غروب بود.
در مدخل شهر، چاه آبى بود و مردم ، با مشكهايى در دست ، بر سر آن انبوه شده بودند. هر كس مى خواست زودتر از ديگران مشكهاى خود را پر كند. دختران شعيب پيامبر نيز بر سر چاه بودند، اما هر بار كه مى خواستند چرخه چاه را بگردانند، نوبتشان را كسى ديگر مى گرفت . موسى ، زير درختى آن سوتر، نشسته بود و به اين منظره مى نگريست . وقتى دختران شعيب چند بار پس زده شدند و نوبتشان از دست رفت ، موسى طاقت نياورد و نتوانست آن ستم را تحمل كند. پيش رفت و به آنان سلام كرد و با قدرت كامل ، چرخ را به سرعت گرداند و آب كشيد و مشكها را پر كرد و به آنان سپرد. سپس ‍ بى هيچ گفتارى ، به زير درخت بازگشت و تن خسته و گردآلود خود را به آن تكيه داد و پاهاى خود را دراز كرد و به استراحت پرداخت . اما حيران بود كه كجا برود و از كه غذا بطلبد. در تمام مدت ، از ميوه گياهان وحشى بين راه سد جوع كرده بود. سخت احساس گرسنگى و ضعف مى كرد. در آن شهر هم ، هيچ كس را نمى شناخت و پس به درگاه خداوند ناليد كه :
- پروردگارا: نيازمندم كه چيزى بر من نازل فرمايى .
شعيب به دختران خود گفت :
- چه شد كه امروز زودتر آمديد؟
- امروز، مرد مسافر خسته اى به ما كمك كرد. با آن كه پيدا بود راه درازى آمده و چشمانش از گرسنگى و خستگى به گودى نشسته بود، اما بسيار قوى به نظر ميرسيد. در چشم بر هم زدنى ، مشكهاى ما را پر كرد و بى آنكه به ما نگاه كند يا چيزى بگويد و يا توقعى داشته باشد، رفت و زير درخت رو به روى چاه نشست . پدر، ما فكر مى كنيم بهترين كسى است كه مى توانى اجير كنى ، چون او در اين شهر كسى را ندارد و اگر به او پيشنهاد كنى كه براى تو كار كند و گوسفندانمان را به چرا ببرد، خواهد پذيرفت . آدم امينى به نظر مى رسيد. تو كه پسر ندارى ، ما هم كه از عهده كارها چندان برنمى آييم .
- راست مى گوييد، يكى از شما زودتر برود و تا آن مرد از آنجا نرفته است او را به خانه بياورد!
يكى از دختران شعيب نزد موسى رفت . او همچنان ، همان جا نشسته بود:
- پدرم مرا فرستاد تا تو را نزد او ببرم تا مزد آب كشيدنت را بدهد.
موسى در راه از دختر خواست كه پشت سر او بيايد. نمى خواست نگاهش ‍ به اندام فريباى دختر شعيب بيفتد. به او گفت كه او را از پشت سر راهنمايى كند.
در خانه ، شعيب را مردى بزرگوار و نجيب و با كرامت يافت ، لذا راز فرار خود را با او در ميان گذاشت ، شعيب گفت :
- ديگر به خود ترس راه مده ، زيرا خداوند تو را از ستمگران نجات بخشيده است .
شعيب ، يكى از دختران خود را به همسرى به موسى داد و با او قرار گذاشت كه هشت سال برايش كار كند و اگر خواست ده سال ، اما دو سال اضافه اجبارى نبود. نيز قرار شد كه از همان سال اول ، از ميان گوسفندانى كه به دنيا مى آيند، هركدام كه ابلق (سياه و سفيد) بود، به عنوان اجرت از آن موسى باشد و هركدام كه يكدست سفيد يا سياه بود از آن شعيب .
به اين ترتيب ، موسى در پايان ده سال كار كه در كمال لياقت و امانت انجام داده بود، گوسفندان زيادى براى خود فراهم كرد. اينك موسى ، تصميم داشت به وطن بازگردد.
راه بازگشت از بيابان طور سينا مى گذشت و در همين صحرا، موسى راه را گم كرد. همسرش آبستن بود و شب ، بسيار سرد. گوسفندان انبوه و همراهانش - از فرزندان و ديگران - خسته بودند و بيم حمله گرگ و حيوانات درنده مى رفت . موسى هيچ آتشى به همراه نداشت تا دست كم همسر آبستنش را گرم كند. در آن ظلمات و سرما ناگهان از دور، شعله اى ديد. به همسر و همراهان ديگر خود گفت :
- هر طور هست ، همين جا بمانيد. من آتشى مى بينم ، شايد بتوانم خبرى از راه به دست آورم و يا دست كم آتشى فراهم كنم و شما را از سرما نجات دهم .
موسى ، با چوبدستى كه با آن براى گوسفندانش از درختها برگ مى تكاند و آنها را با آن به پيش مى راند، شتابان به سوى نورى كه مى پنداشت آتش ‍ است پيش مى رفت .
ناگهان ، از درختى كه نور از آن ساطع بود آوايى وهم انگيز اما زلال و شيرين ، با طنينى آسمانى برآمد كه :
- اى موسى ! همانا من (الله )، پروردگار عالميانم !
موسى ، بهت زده ، بر جاى ايستاد. گرماى شيرين و سطوت كلام الهى تا دورترين جاى دلش دويد بر خود لرزيد، اما از گرمايى ويژه مى لرزيد!
همان صدا دوباره فرمود:
- اين چيست كه در دست دارى ؟
موسى ، به سادگى و صفاى چوپانان صحرا، گفت :
- اين عصاى من است ، به آن تكيه مى دهم و گوسفندان خود را با آن مى رانم و برخى كارهاى ديگر نيز انجام مى دهم .
- آن را به زمين بيفكن !
موسى ، دهشتزده ، آن را به زمين انداخت . ناگهان ، عصا مارى سخت بزرگ و ترسناك شد. كم مانده بود كه موسى از ترس ، فرياد بكشد. بر جاى نماند و پا به فرار گذاشت . اما صدا، او را بر جاى خود ميخكوب كرد:
- نترس ! من با تو هستم . پيامبران در پيشگاه من ، از چيزى نمى هراسند. دوباره آن را بردار، همان عصا خواهد بود.
موسى ، به فرمان پروردگار، دست پيش برد و تا انگشتانش بدن وحشتناك و عظيم مار را لمس كرد، ديگر بار عصا در مشتش بود سپس پروردگار فرمود:
- اكنون دست خود را در گريبان فرو بر و برون آر!
موسى چنان كرد. ناگهان ، تمام صحرا از نورى درخشان روشن شد، چنان كه گويى در آن سوى دست او آفتاب برآمده بود!
موسى ، به پيامبرى خداوند برگزيده شده بود.
موسى فرمان يافت تا به رسالت الهى به سوى فرعون عازم شود. اما او كه از جست و جوى فرعونيان به خاطر قتلى كه كرده بود با خبر بود، به خداوند عرض كرد:
- پروردگارا، تو مى دانى كه من يك تن از فرعونيان را ناخواسته كشته ام .
نيز از خدا خواست كه :
- پروردگارا، سينه مرا گشادگى ده و بر حوصله ام بيفزاى و كارم آسان ساز و لكنت از زبان من برگير تا گفتار مرا دريابند. نيز برادرم هارون را پشتيبان من گردان !
خداوند دعاهاى او را مستجاب كرد و به هارون الهام شد كه از مصر بيرون رود و به استقبال برادر بشتابد. او در همان وادى طور به برادر رسيد. موسى ، با گامى مطمئن و قلبى آرام و سرشار از ايمان ، به سوى مصر روانه شد.
پروردگار فرمان داده بود كه موسى حق تربيت و نگهدارى فرعون را از او در كودكى به جا آورد و با او به نرمى سخن بگويد و رسالت خود را با او به تدريج گزارد:
- اى موسى ! همراه برادرت سوى فرعون رويد، آيات مرا براى او و قوم او ببريد و دعوت حق را به تدريج به او ابلاغ كنيد و به او بگوييد: ما رسولان خداوندگار توايم ، و از او بخواهيد كه دست از ستم و آزار بنى اسرائيل بردارد.
مردم مصر، در دوران حكومت فرعون وقت ، به دو دسته كاملا متمايز تقسيم مى شدند: عده اى از بنى اسرائيل كه خداپرست بودند و ديگران قبطيان و فرعونيان كه بت مى پرستيدند و فرعون را.
بنى اسرائيل ، خاصه پس از اعلام خطر كاهنان مبنى بر تولد پسرى كه فرعون زمان را از ميان خواهد برد، به شدت تحت ستم و شكنجه و آزار قرار داشتند و گروه مستضعف مصر به شمار مى رفتند. از رسالات موسى يكى هم ، نجات آنان از استضعاف بود.
رفتار نرم موسى و بيان گرم هارون ، در فرعون اثرى نبخشيد و در جواب دعوت موسى گفت :
- اگر در بنى اسرائيل كس ديگرى با من چنين مى گفت جاى شگفتى نبود، اما تو چرا چنين مى گويى ؟ آيا به خاطر نمى آورى كه تو در دامن من بزرگ شده اى و بر سفره من نان خورده اى ؟
- امام بدان كه ورود من به خانه تو بر اثر ستم خود تو بود. اگر تو فرزندان بنى اسرائيل را نمى كشتى مادرم ناچار نمى شد مرا به آب بسپارد و خداوند مرا به خانه تو رهنمون نمى شد. پس منتى بر من ندارى !
- تو از همان زمان ناسپاس بودى ، ايا تو نبودى كه يكى از ياران ما را كشتى ؟
- من او را به عمد نكشتم ، او ستم مى كرد و من براى دفاع از يك ستمديده و با استغاثه او به او حمله كردم و تصادفا كشته شد. تازه براى همين كار ناخواسته ده سال از ترس تو دربدرى كشيدم ، تا امروز كه خدا نعمت را بر من تمام كرد و اعجاز و پيامبرى به سرزمين خود و به دعوت نزد تو بازگشتم و تو را به اطاعت از (رب العالمين ) مى خوانم !
- اين (رب العالمين ) ديگر كيست ؟
- پروردگار تو و نياكان تو و پروردگار همه آفريدگان ، كسى كه همه موجودات را آفريده است و همه آسمان و زمين را.
- هيچ كس از من قدرتمندتر نيست ، اگر جز من كسى را معبود بدانى ، تو را به دار خواهم آويخت !
- من در حمايت پروردگار خود هستم و از تهديد تو نمى ترسم ، اما از تو مى پرسم كه اگر من معجزه اى آشكار بياورم كه ترديدى به جاى نگذارد، باز هم مرا تهديد خواهى كرد؟
- اگر راست مى گويى ، بياور!
موسى نگاهى به درباريان فرعون كرد و سپس عصاى خود را به زمين افكند. ناگهان مارى چنان عظيم و دهشتناك شد كه فرعون از ترس به خود لرزيد، اما خود را نباخت و پرسيد:
- معجزه ديگر چه دارى ؟
موسى دست در گريبان برد و به در آورد و نورى چنان روشن از دست او درخشيد كه مى توانست تا افقهاى درو، همه جا را روشن و چشمها را خيره كند.
فرعون ، همچون هر قدرتمند خودكامه ديگر، از خواب سنگين كبر و نخوت بيدار نشد و از آنجا كه هم خود و هم ديگران را مى فريفت فرياد زد:
- اين دو (موسى و هارون )، تنها دو جادوگرند و من در ميان پيروان خود بهتر از آنان دارم .
سپس خطاب به موسى گفت :
- روزى را تعيين كن تا جادوگران و ساحران من به تو نمايش بدهند!
موسى روز عيد عمومى شهر را كه همه فراغت ديدن اين زورآزمايى را داشتند، تعيين كرد.
ساحران هر چه از نيرنگ و جادو داشتند به ميدان آوردند، به گونه اى كه انبوه عظيم مردم كنجكاو، صحنه را انباشته از توده اى بزرگ از انواع ريسمانها و وسايل سحر و افسون و جادو و شعبده ديدند! آنها به موسى گفتند:
- آيا تو آغاز مى كنى يا ما شروع كنيم ؟
- شما شروع كنيد.
آنان به يكباره در وسايل و ابزار خود افسون دميدند و ناگهان به نظر آمد كه هزاران مار و افعى در ميدان ، به سوى موسى مى لولند. نزدكى بود ترس در دل موسى راه يابد، ولى پرودرگار توانا به او آرامش عطا فرمود. سپس ‍ موسى عصاى خود را فروافكند. ناگاه مارى چنان عظيم پديدار شد كه شعله نگاه هراس انگيزش دل شير را آب مى كرد، بدنى پيچاپيچ و ستبر داشت كه هر بيننده اى را به وحشت مى انداخت . آنگاه به امر حق ، دهان گشود، همه آن مارهاى جادويى را يكجا فرو بلعيد.
ساحران ، چون خود از حقيقت كار خويش آگاه بودند، از هر كس ديگر زودتر و بهتر دانستند كه مسئله عصاى موسى يك شعبده يا جادو نيست و مار افساى اين مار، خداست . آنان به يقين رسيده و حق را از باطل بازشناخته بودند. پس يكصدا به خداى موسى ايمان آوردند.
فرعون ، از حشم ، در حال انفجار بود. او، خطاب به آنان ، فرياد زد:
- آيا پيش از آنكه من به شما اجازه دهم ، به خداى ايمان آورده ايد؟ اينك خواهيد ديد كه به خاطر اين گستاخى ، دستها و پاهايتان را، چپ و راست خواهم بريد و بر نخلها به دارتان خواهم كشيد!
اما آنان بر بال ايمان به پرواز در آمده بودند و اندك هراسى از اين تهديدها، به دل راه نمى دادند.
فرعون در مشورت با كارگزاران سياسى خود، چاره را در مرگ موسى ديد. اما مؤ من آل فرعون (43)، او و يارانش را پند داد و حجت را بر آنان تمام كرد و يادآور شد كه كشتن پيامبر خدا نارواست و بهتر است كه به خداى يگانه ايمان آورند و دست از لجاج بكشند، اما اين نصيحتها كمترين فايده اى نبخشيد.
فرعون تصميم گرفت بر آزار بنى اسرائيل كه قوم موسى بودند و به او ايمان آورده بودند بيفزايد و موسى را از ميان بردارد. چون خبر به موسى رسيد، شبانه و بى سروصدا، همراه با قوم خود از شهر به سوى بيت المقدس خارج شد. خدا نيز يارى كرد و تا فرعون و فرعونيان خبردار شوند، آنان صحرايى وسيع و بزرگ را پشت سر گذاشته بودند. اما دريا را در پيش رو داشتند و كشتى نداشتند. هم در آن زمان ، فرعونيان كه از فرار آنها آگاه شده بودند، از پى آنها مى آمدند.
در ميان قوم موسى ، آنان به مرحله ايمان روشن به پروردگار نرسيده بودند سخت بيمناك شدند. كودكان و برخى زنان نيز بسيار مى ترسيدند. اين ترس ‍ وقتى به اوج خود رسيد كه ناگهان از دور، سياهه سپاه عظيم فرعون كه به سركردگى خود او به پيش مى تاخت ، نمودار شد. ديگر، تا مرگى دستجمعى و فجيع ، بيش از يك ميدان و چند دقيقه فاصله نبود. در اين ميان ، يوشع بن نون (44) كه از ياران موسى بود فرياد برداشت :
- اى موسى ، چاره چيست ؟ ديگر تا مرگ زمانى نمانده است !
- من مامور شده ام كه به دريا بزنم ، اما نمى دانم چگونه !
به ناگاه وحى رسيد:
- با عصايت به آب دريا بزن !
موسى بى درنگ عصاى خود را بر آب زد. ناگهان از همان جا، لجه كبود آب دو پاره شد و هر پاره بر هم انباشت و سطح زير دريا ميان آنها آشكار شد. نيز مانند اين راه ، يازده راه به موازات يكديگر در دريا شكافت و به اين ترتيب ، براى دوزاده تيره بنى اسرائيل دوازده راه در دريا پديد آمد. قوم موسى ، از آن راهها گذشتند. فرعونيان كه پشت سر آنها حركت مى كردند، با ديدن آن منظره و به اغواى فرعون ، آن معجزه را از فرعون پنداشتند. و چون بين خود و بنى اسرائيل فاصله اى نمى ديدند، آنان نيز در همان راه ها اسب تاختند. اما همين كه به ميانه راه رسيدند، به امر پروردگار، كوهموج لجه ها به هم برآمد و همگى حتى فرعون ، غرق شدند.
خداوند جسد فرعون را به خشكى افكند تا سست ايمانها و كسانى از بنى اسرائيل كه مرگ و حقارت فرعون را باور نداشتن به خود آيند و آن ذلت و خوارى را به چشم ببينند و بدانند كه از آن همه غرور و كبر و جبروت تو خالى اينك جز كالبدى ورم كرده و بى دفاع و ذليل بر جاى نمانده است !
بنى اسرائيل ، از يوغ قرنها ستم رها يافته بودند و در صحراى سينا به خوش نشينى و كوچ از جايى به جاى ديگر، روزگار مى گذرانيدند. تا اينكه حضرت موسى (ع ) به خدا عرض كرد كتابى فرو فرستد كه بر اساس آن در امور دنيوى و اخروى عمل شود و امت سرگردان نماند. خداوند فرمان داد تا او خويشتن را هر چه بيشتر پاكيزه سازد و سى روز روزه بدارد، آنگاه به وعده گاه او در طور بيايد تا پروردگار با او تكلم كند و الواح مقدس را به او ارزانى فرمايد. موسى كه از روحيه امت خود آگاه بود و احتمال مى داد آنان بعدها نزول الواح الهى را انكار كنند، هفتاد تن از برگزيدگان قوم خود را به همراه برد تا شاهد اين لطف الهى باشند. او در غيبت خويش برادر خود هارون را به زعامت قوم گماشت ، سپس به ميقات رفت . نخست قرار بود كه سى روز دور از قوم خود در ميقات باشد، اما خداوند امر فرمود كه ده روز ديگر بماند.
امتى كه قرنها زير سلطه فرعون هاى مصر زيسته و فطرت الهى خود را در آن محيط شرك و فساد تا حد زيادى از دست داده بود، آمادگى فريب خوردن داشت . از همين رو، در سى و يكمين روز از غيبت موسى ، سامرى ، مرد گمراهى از بنى اسرائيل ، به فكر پيشوايى افتاد:
- اى مردم ! موسى ديگر باز نمى گردد! شما تاكنون از او خلف وعده نديده بوديد. پس او راه را گم كرده و در دره هاى كوه طور از دست رفته است . ما از او خواسته بوديم كه خدا را از جانب ما ببيند. حال كه ديگر نخواهد آمد، به من الهام شده است تا خدايى بسازم كه هر كس مى تواند آن را ببيند. هر چه طلا با خود داريد به من بدهيد تا از آن موجودى بسازم - مثلا گوساله اى - كه خود صدا برآورد!
- عالى است ... عالى است . اين خدايى خواهد بود كه مى توانيم آن را ببينيم .
هارون ، سراسيمه خود را به جمع آنان رساند و گوشزد كرد كه :
- اى قوم غافل ! چرا پيمان خود را با موسى مى شكنيد از خدا بترسيد! خداوند شما را از بلاى فرعون و قومش نجات بخشيد و آنان را غرق كرد. چرا اين قدر جهالت و عناد مى ورزيد؟ بدانيد كه موسى خواهد آمد و آنگاه ...
- ساكت شو! موسى ديگر بر نخواهد گشت و ما هر طور كه خود مى خواهيم خدا را مى پرستيم !
هارون و اندك ياران مؤ من او هرچه كوشيدند تا آنان را از آن كردار شوم بازدانرد، سودى نبخشيد. ناگزير براى پيشگيرى از تفرقه بيشتر و خونريزى و ايجاد دو دستگى ، از آن قوم كناره گرفتند.
در همين هنگام موسى در كوه طور به شرف تكلم با پروردگار نائل آمده بود:
- خداوندا! قوم من از من خواسته اند تا تو را رؤ يت كنم !
- مرا هرگز نخواهى توانست ديد، حتى طاقت ديدن تجلى مرا بر كوه نخواهى داشت . روى بگردان و آن كوه را در سمت ديگر خود بنگر!
به محض آنكه موسى به آن جانب رو گردانيد، تجلى الهى كوه را منفجر كرد و از هم پاشيد و آن را در زمين فرو برد. موسى ، از هول عظيم اين تجلى از هوش رفت ! و پس از مدتى كه به عطوفت الهى به هوش آمد. خداى را تنزيه كرد. سپس خدا به او الواح را ارزانى داشت و او در پايان چهل روز، خود را به قوم رساند، در حالى كه خداوند او را آگاه كرده بود كه برخى از افراد قوم او، در امتحان الهى و در خلال ده روز اضافه اى كه بدون آگاهى قبلى غيبت كرده بود، از دين او برگشته و گوساله پرست شده اند!
همين كه موسى از راه رسيد، سر و ريش برادرش هارون را با خشم گرفت و به شماتت گفت :
- چرا با شمشير به جان اين مشركان نيفتادى ؟ چرا اجازه دادى كه آنان آزادانه شرك بورزند؟
- برادر: قوم تو به اغواى سامرى دست به اين كار زدند و من از ترس ‍ خونريزى و دو دستگى ، سكوت اختيار كردم .
موسى سامرى را فراخواند و پرسيد:
- چگونه توانستى صداى گوساله را درآودرى ؟
سامرى كه در برابر خشم الهى موسى و سطوت پيامبرانه او خود را كاملا باخته بود گفت :
- قدرى خاك از جاى پاى فرشته اى كه در جريان غرق شدن فرعون ديده بودم برداشتم و به پيروى از هواى نفس ، وقتى كه گوساله را با ذوب طلاهاى قوم ساختم ، بر آن افشاندم و گوساله به صدا در آمد!
موسى قوم خود را ممورد ملامت قرار داد. آنان در پاسخ گفتند:
- اگر گوساله به صدا در نيامده بود ما فريب سامرى را نمى خودريم !
موسى گفت :
- شما به خود ستم كرديد!
- براى جبران اين ستم چه بايد كرد؟
- همه كفن بپوشيد و نزد خداوند توبه كنيد و آماده مرگ شويد! آنگاه موسى به فرمان خدا مقرر داشت تا دوازده هزار تن از كسانى كه گوساله را نپرستيده بودند با شمشيرهاى آخته به جان مشركان بيفتند. آنها عده اى از آنان را كشتند. سپس موسى و هارون از درگاه خداوند به تضرع خواستند بر آنان ببخشايد. خدا آنان را بخشود و موسى مژده عفو به بازماندگان داد و همه كشتگان را كه به نوبه خود مورد رحمت الهى واقع شده بودند به عنوان شهيد به خاك سپرد. اما در مورد سامرى فرمان چنين شد كه تا آخر عمر كسى با او سخن نگويد و از مراوده و داد و ستد محروم بماند و در آخرت نيز جاى او دوزخ باشد.
مدتى از غائله سامرى گذشت و از سوى خداوند فرمان آمد كه موسى قوم خود را سرزمين نهايى ، سرزمينهايى ديگر كوچ دهد و در آنجا بنى اسرائيل حيثيان و كنعانيان را از شهر با جنگ برانند و خود آن نواحى را به جنگ آورند.
اما قومى كه هرگز در برابر ستمهاى فرعون مقاومت نكرده بودند، اينك با شنيدن كلمه (جنگ )، روحيه خود را باختند و فرمان خدا را، با وقاحت بسيار، زير پا گذاشتند:
- ما تنها وقتى به آن شهر خواهيم رفت كه مردم گردنكش آن ، خود، شهر را قبلا خالى كرده باشند!
و اين سخن آخر آنان بود.
موسى به خدا شكايت برد و خدا فرمان داد كه آنان را به حال خود واگذارد تا چهل سال در همان بيابانهاى سينا سرگردان بمانند و آنگاه پس از مرگ سالخوردگانشان نسل جوان آنان در سختى آبديده و سلحشور بار بيايد و همراه دو تن از مؤ منان ، به سرزمين مقدس كوچ كنند.(45)
ذوالكفل (حزقيل )(46) 
سومين پيامبر بعد از موسى ، حزقيل (ذوالكفل ) بود. حزقيل ، پيامبرى بود با خردى تابناك و صبرى شگرف در رديف ادريس و اسماعيل .
در روزگارى كه او بر عده اى از بنى اسرائيل پيامبرى مى فرمود، دشمنى خطرناك از پادشاهان قلمرو مجاور او، به بنى اسرائيل حمله ور شد.
آن بزرگمرد، بنا به وظيفه پيامبرى ، امر به جهاد و دفاع فرمود و مردم به فرمان او گردن نهادند، اما سخت با اكراه .
ميدان جنگ ، در هامونى بيرون شهر واقع بود كه از دو طرف ، هم از ناحيه دشمن و هم از جانب ياران حزقيل ، به تپه هايى منتهى مى شد.
حزقيل ، سپاه خود را در برابر دشمن به دقت آراست ، به سبك جنگهاى آن روز، طلايه در پيش ، ميمنه و ميسره در دو جانب ، قلب در وسط و عقبدار در پشت سر و سپاه او فرق در سلاح بود، با تيغهاى آخته و زوبين و تير و نيزه . اما سپاه دشمن بيشتر و آماده تر به نظر مى رسيد.
ضعف ايمان در سپاه حزقيل از يك سو و قدرت ظاهرى سپاه دشمن و پچ پچ ها و دمدمه هاى ياءس آور منافقان از سوى ديگر، كم كم آرامش را زا سپاه حزفيل گرفت و آنگاه ، پيش از آنكه جنگ آغاز شود، نخست سربازان از مؤ خره سپاه گريختند و سپس تمام لشكر رو به فرار گذاشت .
حزقيل ، هر چه آنان را به مقاومت دليرانه در برابر دشمن تشويق كرد، سودى نبخشيد. آنان ننگ و خوارى را بر دليرى و بردبارى ترجيح دادند.
دشمن كه حريفى در برابر خود نيافت ، از همان راه كه آمده بود بازگشت . حزقيل سپاه خود را نفرين كرد و خداوند همه آنان را، با اسبهايى كه بر آن سوار بودند، هلاك فرمود. حزقيل كه از پس سپاه روانه بود، آنان را در صحراى پيش روى ، هلاك شده يافت . منظره دلخراش هلاكت آن سپاه انبوه از يك سو و راءفت و مهربانى پيامبرانه حزقيل از سوى ديگر، دل او را سخت به درد آورد و با خداوند به مناجات پرداخت :
- پروردگارا! هر چند من بر آنان خشمگين شدم و آنان از فرمان مقدس جهاد تن زدند. اما به هرحال از بندگان تو و پرستندگان ذات بزرگوار و عزيز تو بودند. از تو به تضرع خواستارم كه بر آنان رحمت آورى و ايشان را ببخشايى !
خداوند بزرگ و مهربان ، دعاى آن بزرگوار را پذيرفت و همه آنان را، ديگر بار زنده ساخت .(47)(48)
الياس (49) و اليسع (50) 
الياس ، پيامبر خدا، در كنار بازار روز، در ميدان شهر، بر سكويى سنگى ايستاده بود و خطاب به مردم شهر، با شور و حرارت ، سخن مى گفت :
- اى بنى اسرائيل ، چرا به تقوا و پرهيزگارى روى نمى آوريد؟ آيا سزاوار است كه بت (بعل ) را كه از خويش هيچ اراده يا ندارد و ساخته دستان خود شماست ، بپرستيد و از پرستيدن خداى بزرگ ، خداى يكتا كه بهترين آفرينندگان است ، خدايى كه همه ما را آفريده است و اختيار زندگى و مرگ ما در دست اوست ، خوددارى كنيد!؟
يكى از كسانى كه دور او جمع شده و به سخنان وى گوش مى دادند، فرياد زد:
- چرا دروغ مى گويى ؟ خدايى را كه تو از آن نام مى برى چه كسى ديده است ؟
ديگرى ، سخن را از دهان اولى ربود و گفت :
- اين سخنان تو، جز خيالهايى باطل نيست كه از انديشه خود تو جوشيده است .
نسيمى ملايم مى وزيد و گيسوان بلند پيامبر خدا الياس را نوازش مى كرد، امام توان آن را نداشت كه قطره هاى درشت عرق را روى پيشانى بلند و گشاده پيامبر خدا خشك كند. او همچنان با حرارت و پرشور، موعظه مى كرد:
- قدرى به تاريخ قوم خويش يعنى بنى اسرائيل بينديشيد. پدران شما آيا پيامبر بزرگ حضرت موسى را نيز تكذيب نكردند؟ آيا پدرادن شما فريب سامرى را نخوردند و به پرستش گوساله تن در ندادند؟
من به شما پند مى دهم كه (الله ) را كه پروردگار شما و پروردگار پدران نخستين شماست ، بپرستيد و از پرستيدن بت دست برداريد. مرا دروغگو مى ناميد، اما بدانيد كه من راستگويم و اگر به سوى خداى يكتا بازنگرديد و همچنان به بت پرستى ادامه دهدى ، به عذاب الهى دچار خواهيد شد....
من بر عاقبت شما، بيمناكم .
بدينگونه ، سالها و سالها الياس عليه السلام و جانشين او اليسع (51) آن قوم را با شكيبايى پيامبرانه ، با راءفت و بردبارى ، از شرك و پرستيدن (بت بعل ) پرهيز مى دادند و به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كردند.
جز شمارى اندك ، كه فطرت الهى آنان مسخ شده بود، كسى به آنان نگرويد و ايشان را تكذيب هم مى كردند... و آزار هم مى رساندند... و عذاب الهى در راه بود.(52)
داود 
- اى سموئيل نبى ! بايد فكرى براى اداره حكومت كرد. تو پيامبر مايى و ما تو را دوست مى داريم ، اما امت ما فرمانرواى جنگجو نيز مى خواهد، فرمانروايى كه فنون زرم بداند و سپاه آماده كند و بر ما حكم براند!
اين خواسته بنى اسرائيل از سموئيل نبى بود. زيرا آنان دشمن خود شكست خورده و صندوق مقدس (53) را از دست داده بودند.
- شما سست عنصر و بى وفاييد. مى ترسم روز جنگ ، فرمانرواى خود را تنها بگذاريد.
- دشمن ، ما را از ديارمان بيرون رانده است . آيا گمان مى كنى باز هم سستى خواهيم كرد؟
-پس بگذاريد از خداوند دستورى در اين باره برسد.
خدا فرمود:
- من طالوت را به فرمانروايى آنا برگزيده ام . و اگر چه تو او را نمى شناسى ، او خود نزد تو خواهد آمد.
طالوت ، در آن سوى سرزمين امت سموئيل ، در مزرعه اى با پدر خود كار مى كرد. او قامتى بلند و سينه اى عضلانى و بازوانى ستبر و گردنى كشيده و چشمانى نافذ داشت . روزى ، در جست و جوى چارپايى گمشده ، همراه با شبانى از مزرعه پدرش ، در كوهپايه هاى نزدكى سرزمين سموئيل ، سرگردان شد. او به دنبال چارپايى گمشده ، سه روز از مزرعه پدر دور شده بود.
- بيا برگرديم ! مى ترسم پدر نگران ما بشود!
- مى دانى كجاييم ؟ ما اكنون در سرزمين بنى اسرائيل و در خاك امت سموئيل نبى هستيم ... چطور است حال كه تا اينجا آمده ايم ، نزد سموئيل برويم و از او راهنمائى بخواهيم و بپرسيم كه چارپاى ما كجاست ؟
سموئيل در ميان امت خود ايستاده بود و پيام خداوند را براى آنان بازگو مى كرد:
- خداوند به من فرمود كه ...
اما سخن بر لبانش نيمه تمام ماند، زيرا درست از روبه روى او مردى درشت استخوان ، با قامتى بلند و نگاهى ژرف و بازوانى ستبر، همراه با مردى ديگر، پيش مى آمد.
سموئيل بى درنگ دريافت كه بايد طالوت باشد، پس جمله خود را چنين تمام كرد:
- آرى ، خداوند به من فرمود كه اين مرد را كه طالوت نام دارد به پادشاهى و فرمانروايى شما برگزينم !
همان قدر كه مردم در شگفتى افتادند، طالوت كه اينكه به نزد سموئيل رسيده بود در شگفتى ماند. او گفت :
- اما من تنها يك روستايى ساده ام ، چارپاى خود را گم كرده و آمده ام تا از سموئيل نبى يارى بخواهم . شايد آن را پيدا كنم و نزد پدر خود بازگردم .
- چارپاى خود را خواهى يافت . اينك به فرمان خدا تو را به فرمانروايى مردم خود منصوب مى كنم !
برخى از مردم با تحقير و تفرعن به طالوت نگاه كردند:
- اگر قرار باشد هر كس از راه برسد پادشاه ما شود، ما در بين خود افراد شايسته ترى داريم .
سموئيل گفت :
- اما به خاصر داشته باشيد كه اين فرمان خداست !
- چه نشانه اى بر صحت اين امر دارى ؟
- نشانه آن است كه صندوق مقدس همين امروز و به بركت آمدن طالوت ، به امت ما باز مى گردد....از آن سو!
همه به سويى كه او نشان داد نگاه كردند، اما ظاهرا چيزى پيدا نبود.
سموئيل ادامه داد:
- پشت آن تپه .
همه به آن سمت دويدند و پس از آن كه از تپه بالا رفتند، ارابه اى ديدند كه چند گاو آن را آرام آرام مى كشيدند. صندوق مقدس ، در آن ارابه بود.
طالوت از همان آغاز فرمانروايى ، هوشمندى و ليقات خود را نشان داد. همه آماده مبارزه با دشمن بودند، اما طالوت فرمان داد تنها كسى لباس رزم بپوشد و در سپاه او اسم بنويسد كه به هيچ چيز دلبستگى نداشته باشد:
- هر كس كه نامزد دارد و در آستانه ازدواج است ، در سپاه من نيايد. هر كس ‍ كه معامله نيمه كاره اى انجام داده و منتظر اتمام آن است ، نيايد، هركس كه در فكر سود و زيان و كار و بار زندگى است ، نيايد.
پس از فراهم آمدن سپاه ، طالوت پيروان خود را يك بار ديگر، به هنگامى كه به سوى لشكر دشمن خود جالوت مى رفتند، آزمود:
- تا يك ساعت ديگر، به نهرى مى رسيم كه آبى زلال و گوارا در آن جارى است . هيچ كس اجازه ندارد بيش از يك كف آب از آن بخورد!
اما تنها كسانى كه ايمانى استوار داشتند از فرمان او اطاعت كردند و بيش از يك كف ننوشيدند. به اين ترتيب ، سپاه دو دسته شد و او همه آن كسان را كه سخن او را گوش داده بودند جدا كرد، ولى دسته دوم را نيز در كنار سپاه خود به جنگ برد.
اينك به جالوت ، سركرده سپاه كفر، با لشكرى عظيم و سلاحى سنگين ، روبه روى طالوت و سپاه او ايستاده بود.
بزدلان و سست ايمانها، با ديدن سپاه انبوه جالوت و به ويژه برز و بالاى غول آساى خود جالوت ، بسيار ترسيدند. اما در ميان سپاه طالوت ، با ايمان هم كم نبود: پير مردى از امت سموئيل ، سه فرزند خود را با طالوت به جنگ گسيل كرده بود و به فرزند كوچك تر كه نوجوانى بيش نبود فرمان داده بود كه مطلقا در جنگ شركت نكند و تنها خبرهاى دو برادر را به پدرشان ببرد.
روزى كه نبرد آغاز شد، به رسم آن زمان ، جالوت خود تنها به ميدان آمد و مبارز طلبيد. هر كه براى نبرد به ميدان رفت ، برنگشت . اين نوجوان كه نامش ‍ داود بود و جانى آتشناك از ايمان داشت ، نزد طالوت آمد:
- بگذاريد من نيز به جنگ او بروم !
- تو با اين بى تجربگى و كم سالى ، بى درنگ شهيد مى شوى .
- من آماده هستم ، در چنين جنگى ، آدمى به پشتوانه سن و سال خود نمى جنگد، با ايمان خود مى جنگد.
چنان شورانگيز و قاطع و با اصرار سخن گفت كه طالوت ناگزير پذيرفت و فرمان داد تا بر او جوشن بپوشانند و بر سرش خود بگذارند و به او سلاح بدهند. اما نوجوان نپذيرفت :
- من با فلاخن خود مى جنگم . من با همين فلاخن ، پيش از اينكه به اين جنگ بيايم ، در كوهستان خرسى را كه به گله پدرم حمله كرده بود كشته ام . مهم اين است كه بتوانى سنگ فلاخن را با دقت به جاى درست بكوبى !
بى اختيار احترام طالوت نسبت به شهامت و پاكى و صداقت اين جوان برانگيخته شد و در حالى كه با لبخندى تشويق آميز او را تحسين مى كرد گفت :
- تو جوان شايسته اى هستى ، اميدوارم پيروز شوى .
جالوت ، پر از باد نخوت ، به تحقير تمام به داود گفت :
- پسر جان ! مى دانى چه مى كنى و به جنگ كه آمده اى ؟ آن هم بى هيچ سلاحى ؟ برگرد، حيف است كه در آغاز زندگى به دست من كشته شوى .
- من با ايمان خود مى جنگم و نيازى به سلاح ندارم . اكنون خواهى ديد كه به كمك پروردگار خود، با همين فلاخن ، دمار از روزگار تو در خواهم آورد.
داود سنگى درشت در فلاخن گذاشت و گونه راست جالوت را نشانه گرفت و طناب فلاخن را در دستهاى كوچك خود چرخاند و چرخاند و چون سنگ از انرژى گريز، سرشار شد، انگشت را از حلقه بند فلاخن آزاد كرد و سنگ ، زوزه كشان ، چون شهاب ، هوا را شكافت و گونه راست جالوت را خرد كرد و خون بينى و چشم و دهانش را پر كرد و هنوز به خود نجنبيده بود كه سنگ دوم با همان شدت و قدرت ، استخوانهاى گونه چپ را خرد كرد و سنگ سوم او را از اسب به زير انداخت .
صداى هلهله از سپاه طالوت برخاست و لشكر جالوت مغشوش و آشفته شد و پا به فرار گذاشت . اما تيغهاى جان ستان سپاه طالوت بسيارى از سپاهيان جالوت را تا دروازه مرگ تعقيب كرد و به هلاكت رساند.
داود، پس از اين دلاورى اعتبارى عظيم يافت و طالوت ، دختر خود را به همسرى به او داد. نيز پس از طالوت ، جانشين او شد و به پيامبرى رسيد.(54)
- داود حكومتى الهى بنياد و در دوران حكومت او همه از عدالت و امنيت برخوردار بودند، چندان كه حيوانات و پرندگان نيز از آزار مردم در امان بودند. او در كمال نظم ، پيامبرى و فرمانروايى مى كرد. و گفته اند كه صدايى بسيار خوش داشت و چون در محراب (زبور) مى خواند، پرندگان دور او جمع مى شدند.(55)(56)

next page

fehrest page

back page