داستان پيامبران جلد هاى ۱ و ۲
از آدم (ع) تا حضرت محمد (ص)

سيد على موسوى گرمارودى

- ۸ -


سفر دوم به شام 
25 سال است و اكنون بيرون مكه كنار غار حراء نشسته و چشمان را به افقهاى دور دوخته است . غروبى سخت دلگير است ؛ آفتاب در گوشه اى از افق ، آرام آرام سر به خواب نمى نهد و دنباله بالا پوش گلگون خود را با خويش به پشت كوه مى كشاند. صحرا، اين درياى بى موج شن ، تن آفتابسوخته خود را اينك در خنكاى غروب بى رنگ ، مى شويد. خارهاى بلند مغيلان و صخره هايى كه جاى جاى ، پيش روى محمد، در دل صحرا، سرپا ايستاده اند؛ در سكوت و هم انگيز غروب هنگام ، سايه وار، لحظه به لحظه تيره رنگتر مى شوند و احساس تنهايى و غربت را در دل محمد، غليظتر مى كنند. محمد اين غار و صخره هاى اين كوهسار و صحراى پيش ‍ رو را 25 سال تمام ديده است و آن را خوب مى شناسد. تمام كودكى خود را در همين سرزمين گذارنده است پدر را هرگز نديده اما از مادر، چيزهايى را در خاطر دارد كه البته از شش سالگى فراتر نمى رود عبدالمطلب جد خود و حليمه دايه خويش را بيش به ياد مى آورد؛ امام مهربانترين دايه خود، صحرا را، بيشتر در خاطر دارد. روزهاى كودكى خود را در گوشه و كنار اين صحرا به ياد مى آورد؛ روزهاى چوپانى با دستهايى كه هنوز بوى كودكى مى داد و پاهايى كه از ارتفاع قامت گوسفندان بلندتر نبود. روزهايى كه تنهايى خاموشى صحرا، بزرگترين همنفس وى گوسفندان تنها همبازيهاى او بودند.
روزهايى كه انديشه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى گسترده و كوههاى بر افراخته و شنهاى روان و خارهاى مغيلان و نيز انديشيدن در آفريننده آنان ؛ يگانه دلمشغولى وى بود.
روزهاى گرم و كشدار و طولانى ؛ روزهاى ساكت غمگنى و تنهايى روزهايى كه دل كوچكش بهانه مادر مى گرفت اما تنها خورشيد سوزان صحرا، جاى مادر را پر كرده بود و از جاى بوسه هاى داغ خورشيد كه ناشيانه مى خواست مادرى كند، گلداغ تاول مى روييد. روزهايى كه چوپانى كوچك بود، اما هرگز نه سنگى بر گوسپندى افكنده و نه چوبى بر پشت بره اى فرود آورده بود. اگر ميش ها و برگان نوباوه مى توانستند شهادت بدهند حتى يك شكايت از محمد كوچك ، محمد مهربان ، در آن روزها، به خاطر نداشتند. حتى سوسمارها و حشره هاى صحرا زيسته بود و بر هر خاربن ، هر سنگريزه ، هر صخره و هر تپه رمل ؛ اثر پاى او يا تكيه بدن او يا دستكم جاى نگاه او مانده بود و بر آنها گاه اشكى با ياد مادر بر افشانده بود.
شبهى از مادر را به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بسيار زيبا با بالايى بلند در لباسى كه وقار او را همانقدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشاند. تا به خاطر دارد چهره مادر را پوشيده و در هاله غمى ژرف ديده است و بعدها در يافته كه مادر چه زود شوى را از دست داده است ؛ به همان زودى كه خود او، مادر را. روزهاى حمايت جد پدرى نيز، زياد نپاييد.
از شيرين ترين دوران كودكى ، آنچه اينك به ياد او مى آيد، آن سفر دلچسب ، آن نخستين سفر به مرزهاى ناشناخته ، فراسوى صحراهاى بطحاء، با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام است و آن ملاقات ديدنى و در يادماندنى ، در ميانه راه با قديس نجران . به خاطر مى آورد كه احترامى كه آن پيرمرد به آن او مى گذاشت كمتر از احترامى نبود كه مادر يا جد پدرى به وى مى گذاشتند.
و نيز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو، بين مكه و شام گذشت . در طول اين نوجوانى و سپس جوانى ، پاكى و بى نيازى و استغناى طبع و صداقت و امانت در كار و كردار و عصمت چشم حشمت جسم و بالاى موزون و هنجار رفتارش ، چنان بوده است كه حتى در مكه سياه ، مكه بد، مكه دد، مكه گناه نيز به پاكى و امانت انگشت نماست و نه تنها نيكان و موحدان و پاكان قريش و غير آن كه حتى ميخوارگان ، عشرت پيشگان ، ربا خواران و دنيا طلبان نيز، پاكى او را پاس ‍ مى دارند و در سراسر بطحاء، او را محمد امين مى نامند. همه اين ويژگى ها در او، دستمايه علاقه مردم مكه به وى شده است .
محمد، غرق در خاطره ها، همچنان هنوز بر دهانه غار حراء نشسته است و به افق مى نگرد كه اينك ديگر با غروب كامل خورشيد، تيره شده و تنها روشناى خفيفى از خورشيد، بر جاى مانده است چون گردى كه از گذر سوارى بر جا مانده باشد.
محمد به خاطر مى آورد كه هماره از وضع اجتماعى مكه رنج مى برده است بت پرستى كه ريشه همه جهالت ها و بديهاست ؛ او را بيش از هر چيز ديگر رنج مى دهد. بعد از آن ، فساد اخلاقى و ميل و توجه مردم به لهو و لعب كه نتيجه مستقيم زراندوزى و ربا خوارى رايج بين بيشتر سران و اشراف است . نيز ستمى كه بر بردگان روا مى دارند دلش را خون مى كند.
كم كم تيرگى چيرگى مى كند و اگر تاريك شود، پايين آمدن از غار حراء مشكل مى شود؛ محمد بر مى خيزد و از غار فاصله مى گيرد و به سوى خانه عمو روانه مى گردد. احساس مى كند اين كناره گيرى از محيط مكه و تنها نشستن در غار حراء و انديشيدن به بليه هاى اجتماعى ، دلش را تا اندازه اى آرامش مى بخشد. پيش خود مى گويد شايد پدر بزرگم عبدالمطلب هم كه گاهى به اين غار پناه مى آورد؛ به خاطر رنجى بود كه از محيط اجتماعى مكه مى برد.(99)
وقتى به خانه رسيد، عمويش ابوطالب منتظر او بود:
- كجا رفته بودى ؟ از هر كه پرسيدم نمى دانست كجا هستى .
- به كوه حراء رفته بودم .
- پدر و مادر فدايت ، براى چه به كوه حراء؟
- بر دهانه غار حراء نشسته بودم . دلم گرفته بود، از آن جا به دشت صحرا نگاه مى كردم و قدرى التيام يافتم و به خانه باز گشتم .
- مى دانم كه بيكار ماندن براى جوانى چون تو، بسيار رنج آور است ...
- نه عمو جان ، تنها اين نيست ؛ من از آنچه در مكه مى گذرد ناراحتم ؛ از ستمهايى كه در حق بيچارگان روا مى دارند...
- آن را كه با (حلف الفضول ) چاره كرده ايد...
- (پيمان فضول ) چقدر مى تواند رفع ستم كند؟ آيا اين پيمان مى تواند به برده دار بگويد كه برده خود را نزن ؛ به او از غذايى كه خود مى خورى ، بده ؟ آيا اين پيمان مى تواند...
- بيش از آن چه مى توان كرد؟
- نمى دانم ، در انديشه همين چيزها بودم كه قدم زنان تا غار حراء راه پيمودم ... حالا با من چه كار داشتيد؟
- خديجه دختر خويلد را مى شناسى ؟
- كيست كه او را نشناسد.
- امروز صبح ، غلام خود (ميسره ) را نزد من فرستاده و پيام داد نزد او بروم ؛ وقتى رفتم گفت : اوصاف برادرزاده ات محمد را بسيار شنيده ام ؛ مى دانى كه من هر سال مردانى را اجير مى كنم تا سرپرستى كاروان تجارى ام را در سفر شام به عهده بگيرند و به جاى من تجارت كنند و چون باز مى گردند و به آنان دو شتر جوان دستمزد مى دهم . اگر برادرزاده تو بپذيرد، امسال اين كار را به او واگذار خواهم كرد و مزد او را دو برابر يعنى چهار شتر جوان خواهم داد. او از من خواست تا موضوع را با تو در ميان نهم و قرار شد پاسخ را تو خود به او بگويى . حال چه مى گويى ؟
- نظر شما چيست ؟
- خديجه زن بزرگوارى است ؛ بسيار محترم است و در مكه همه به او (طاهره ) لقب داده اند...
- در مورد او شكى ندارم و چيزى نمى گويم ؛ در مورد خودم نظرتان را مى پرسم . آيا من مى توانم از عهده اين كار برآيم ؟ من تاكنون تجارت نكرده ام و جز يكبار آنهم در كودكى با شما، به شام نرفته ام .
- خديجه بى گمان غلام خود ميسره را با تو همراه خواهد كرد زيرا به ياد دارم كه او را هر سال با همه كسانى كه اجير مى كرد، مى فرستاد، ميسره تجار شام را مى شناسد و مى داند و كه تو كالاها را نزد چه كسانى و كجا ببرى ؛ البته اختيار كار در دست توست و تو مى توانى در آنجا به هر كس كه بيشتر و بهتر خريد، كالاها را بفروشى و آنچه خديجه مى خواهد خريدارى كنى و براى او بازگردانى .
- بسيار خوب ؛ فردا به خانه او خواهم رفت .
خانه خديجه ، بزرگ و وسيع و دو اشكوبه است . خديجه از ثروتمندان طراز اول مكه است و اين خانه در خور اوست . محمد نگاهى به بيرون خانه مى اندازد و با ياد خداوند، در مى كوبد. ميسره غلام خديجه در را باز مى كند. منتظر اوست و او را به داخل خانه راهنما مى شود. داخل خانه از بيرون آن مجلل تر است ، پرده هاى زربافت ؛ فرشهاى گرانقيمت ، مخده هاى مخملى ... ميسره او را به اطاقى كه خديجه در آنست راهنمايى مى كند. خديجه ، زيبا و محتشم است ، چهل سال دارد؛ لباسهاى گرانقيمتى بر تن دارد و در چادرى از پارچه اعلاى مصرى ، خود را پوشيده است .
محمد گرچه نام و اوصاف او را بسيار شنيده بود اما تا آن لحظه به خاطر نمى آورد كه خود او را ديده باشد بر عكس خديجه ، چند بار او را ديده است . وقتى محمد به دنيا آمده بود او پانزده سال بود و هنوز به خانه شوهر اول خود ابوهاله تميمى هم نرفته بود پس ، طبيعى بود كه دوران كودكى محمد را از وقتى كه نزد مادرش و سپس پدر بزرگتر عبدالمطلب بزرگ مى شد، ديده باشد؛ بعدها هم كه محمد بزرگتر شد چند بار در گوشه و كنار مكه او را ديده بود؛ اما هيچگاه با او روبرو نشده بود و اينكه مى ديد فرزند عبدالله چه رشيد شده است ؛ سربلندى را در دل شبهاى صحرا، از بلندترين شاخسار كوكبها، فراچيده و سكوت و آرامش و وقار را از صخره ، از صحرا، از شب ، آموخته است . نفس در نفس صبح و چشم در چشم بركه و گام و گام آفتاب ، پاكى اندوخته و صفا آموخته و جان را بر افروخته است .
ايستادن ، تنها ايستادن را همراه با خرسندى و سرسبزى و شادابى ، از تكدرخت هاى مغموم صحرا، فراگرفته است و شكيبى سبز، همراه دارد.
چشمانش ، سياهى را با آفتاب آميخته و شرم را با روشنايى و شير را با غزال و معصوميت را با جلال و سلام و را با سوال . چشمان صحرازادى كه تا افق هاى دور مى نگرد و با غم مردم مى گريد. چشمانى به سلامت مهربانى به صداقت بى زبانى ، چشمانى كه پرسش را از شدت مهر، به هيات پاسخ مى گويد و (كاوش ) را از شدت شرم به هيات (يافته )، انجام مى دهد.
چشمانى كه تبسمى از لبان به وام دارد. بايد از شب پرسيد چه نام دارد و از دريا كه ژرفاى آن تا كجاست ؟ با نگاهى چون سراب ، زلال و چون تيغ ، تيز و چون آفتاب ، گرمايى .
پيشانى اش ، سپيده را بر صخره گسترده و مهتاب را بر پرند و طره هاى سايه بان ، دسته اى از سنبلستانى است كه بر شانه ها افتاده ؛ شبى ديگر با تبى ديگر، شبى از مخمل موج و تيره اما در اوج ، پرنيانى از جنس گيسوانى كه به مهربانى روى دو گوش كوچك و نجيب و خفته او، بالاپوشى از حرير فرو افكنده است .
ابروان سياهش ، تركيب نمكين را در مجموعه چشم و گيسو، به چيرگى ، كامل مى كند آنك چشمان و مژگان ، اينك گيسوان و اكنون ابروان .
اگر دشمن كشد ساغر وگر دوست
به ياد ابروى مردانه اوست
بينى كشيده تكيده اش خطى است كه ظرافت و استحكام را با سهمى برابر، به دو نيم مى كند و لبانش به هنگام گفتار، ذوق شنيدن را بر مى انگيزد و هماره انگار از عسل مى گويد و به هنگام خاموشى ، شيرينى و آرامش ‍ سكوت دره هاى پاك و دست نايافته را به خاطر مى آورد و اينهمه در قامتى فراهم آمده است به موزونى زيباترين سپيدار راست ، با گردنى افراخته ، بلند اما به هنجار، با بازوان و دستهايى از يارستن ، توانستن ، نوازش و پاكى و با گامهايى از ايستادگى ، صلابت و دوستى .
و اين مجموعه رسايى و زيبايى و صلابت و موزونى و امانت و صداقت و نجابت كه به امين ، شهرت يافته ، اينك پيش روى او ايستاده است .
محمد سلام مى كند و همچنان كه ايستاده است مى گويد:
- پيام شما رسيد، آمده ام كه موافقت خود را بيان كنم .
خديجه نيز به او درود مى فرستد و آنگاه تعارف مى كند كه بنشيند. سپس ‍ مى گويد:
- خوشحالم كه در خواست مرا پذيرفته ايد، من از امانت و درستى شما بسيار شنيده ام و نيز مى دانم كه مردم مكه به شما امين مى گويند. چنانكه به عمويتان هم گفته ام به همين جهت مى خواهم به شما دو برابر مزد بدهم . اگر آماده هستيد همين فردا حركت كنيد. ميسره غلام خود را نيز با شما خواهم فرستاد.
- لابد ديگر كاروانهاى قريش هم فردا حركت خواهند كرد، اينطور نيست ؟
- آرى ، چرا اين را مى پرسيد؟
- انديشيدم كه اگر تنها بخواهيم برويم به مردانى نياز داريم كه كاروان را در برابر راهزنان و غارتگران حافظت كنند اما اگر كاروان قريش حركت مى كند، پس نيازى به مردان مسلح نيست .
- همينطور است ، دارالندوه مزد مردان مسلح كاروان را از صاحبان كالاها مى گيرد؛ من هم هر سال سهم خود را مى پردازم . ميسره در جريان همه امور هست و به شما خواهد گفت .
وقتى محمد برخاست و رفت ، خديجه با خود گفت : نجابت و پاكى از سيماى او پيداست ، خدا او را از بلايا نگهدارد، چقدر با شرم و چقدر با وقار است .
صبح روز شانزدهم ذى الحجه سال بيست و پنجم واقعه فيل ، درست چهار سال و نه ماه و شش روز پس از (فجار) چهارم بود كه محمد، همراه ميسره ، از مكه پا بيرون نهاد.(100) در راه هنگامى كه به (ابواء) رسيدند به سر قبر مادر خود رفت و آن را زيارت كرد:
- مادر، مرا به خداوند بزرگ سپردى و خود در دل خاك خفتى ، اينك من به عنايت خداوند، بزرگ شده ام . هنوز ازدواج نكرده ام اما مسؤ وليت كاروان مهمى با من است و از اين پس مى توانم روى پاى خود بايستم .
در مدينه هم فرصت يافت كه به (دارالنابغه )(101) سر بزند و قبر پدر را زيارت كند و نيز از اقوام مادرى ، حالى بپرسد.
در (بصرى ) به ميسره گفت :
- وقتى دوازده ساله بودم با عمويم ابوطالب در سفر شام ، به اينجا رسيديم ، در همين صومعه كه بالاى آن چشمه مى بينى ، مرد راهبى عبادت مى كرد به نام بحيرا، مردى نورانى و مهربان بود. يادم نمى رود كه همان روز كه ما در اين جا مدت كوتاهى مثل الان ، اطراق كرده بوديم ، آن مرد روحانى ، از صومعه بيرون آمد. عمويم مى گفت كه كمتر اين كار را انجام مى داد. شايد از آن جهت كه آنروز كاروانهاى ديگرى هم كنار صومعه بار افكنده بودند، بيرون آمده بود. مردم قيل و قال مى كردند و هر كس به كار خود مشغول بود اما همينكه او از دير خود پا بيرون نهاد. جمعيت ساكت شد و او با احوالپرسى از يكايك افراد كاروانها، به من رسيد. تا چشمش به من افتاد، از عمويم پرسيد اين كودك كيست و هنگامى كه عمو مرا معرفى كرد او روبروى من ايستاد و سپس زانوان را خم كرد تا قد خود را با قد من برابر كند، آنگاه مرا به لات و عزى سوگند داد كه هر چه مى پرسد، درست پاسخ دهم . من به او گفتم از من با سوگند به اين دو مپرس چرا كه هيچ چيز را از اين دو ناخوشتر نمى دارم .
او كه به هنگام گفتن اين خاطره ها همراه ميسره مشغول محكم كردن بارهاى يكى از شتران بود، نگاهى به صومعه افكند و گفت :
- نمى دانم طى اين دوازده سيزده سالى كه به اينجا نيامده ام ، بحيرا مرده است يا هنوز زنده است و در صومعه ، عبادت مى كند.
صدايى از پشت سر محمد، پاسخ داد:
- مرده است ، خدا او را رحمت كند.
محمد كه پشتش به او بود و با بار شتر كلنجار مى رفت و او را تا آن هنگام نديده بود، با اندكى شگفتى برگشت تا ببيند چه كسى اين سخن را گفت . ميسره هم كه آنسوى شتر ايستاده بود و حتى چهره محمد را نمى ديد، پيش ‍ آمد تا بداند اين غريبه كيست .
مردى بود ميانسال و در هياءت راهبان و همان لباسهايى را بر تن داشت كه محمد در تن بحيرا ديده بود. محمد از وى پرسيد:
- شما كه هستيد؟ و از كجا مى دانيد كه او مرده است ؟
- نام من (نسطور) است ، جانشين بحيرا در همين صومعه هستم ، شما را از درون صومعه ديدم به نزدتان آمدم ، بخشى از سخنان شما را ناخواسته شنيدم ، خداوند بحيرا را رحمت كند. اكنون كه شما را مى بينم ، در مى يابم كه او كاملا درست گفته بوده است . تمام نشانه هايى را كه در مورد پيامبر آخر خداوند در كتابهاى ما آمده است در شما مى بينم . نام شما بايد محمد باشد. بحيرا ماجراى ملاقات خود را با شما را براى من گفته بود. به زودى به پيامبرى مبعوث خواهى شد.
عقل از سر مسيره پريده بود؛ اما محمد چيزى نمى گفت و تنها به چهره نسطور مى نگريست .
نسطور از آنان دعوت كرد كه به صومعه در آيند و با وى غذايى تناول كنند اما كاروان آماده حركت بود و با او بدرود كردند و به سوى شام راه افتادند.
در راه مسير با خود مى گفت :
- از مكه تا اينجا كرامات بسيار از او ديده بودم ؛ اينك اين مرد راهب نيز مژده پيامبرى او را مى دهد. چه خوشبختى بزرگى نصيب من شد كه با مردى چنين بزرگوار همسفر شده ام .
وقتى به مكه بازگشتند: خديجه از غلام خويش پرسيد:
- مسيره ، بر شما چه گذشت و او را چگونه يافتى ؟
- مردى به راءفت و مهربانى و وقار و شرم چون او نديده ام . از اينجا كه رفتيم ، در ابواء به زيارت قبر مادر خود رفت و وقتى بازگشت ، چشمهاى او را اشك آلود ديدم ؛ همچنين هنگامى كه در يثرب از زيارت آرامگاه پدر خويش ‍ بازگشت .
در راه حتى يك بار با من به درشتى سخن نگفت و در هر كارى كه من داشتم و او مى توانست ، مرا يارى كرد چه در تعليف شتران و چه در بستن بار آنان و يا جز آن . در هيچ كار شخصى خويش به من فرمانى نداد. چون به (بصرى ) رسيديم ؛ راهبى نسطور نام ، نزد او آمد؛ من نيز كنار او ايستاده بودم و به گوش خويش شنيدم كه به وى گفت نشانه هاى تو را در كتاب مقدس خويش خوانده ام ؛ تو همان پيامبرى كه به زودى مبعوث خواهد شد.
در شام و به هنگام فروش كالاها، چون كارگزاران سابق چنين نبود كه دلسوزى را كنار نهد و شتاب كند. به تمام كسانى كه خريدار كالاى او بودند سر زد و با يك يك به گفتگو پرداخت و قيمت گرفت و آنگاه به گرانترين قيمت فروخت . چنانكه مى دانيد؛ اين بار چندين برابر بارهاى پيشين سود برده ايد.
در شام زنان زيبا روى بسيار وجود دارد؛ هرگز نديدم كه به هيچكس نظرى داشته باشد و يا چون ديگر افراد كاروان هايى كه با ما بودند؛ به عيش و نوش ‍ و لهو و لعب بپردازد و يا يك قيراط از پول و مال شما را صرف خريد براى خويش كند.
هم پاك بود و هم شرمگين ؛ هم مهربان بود و هم قاطع ؛ هم كارگزار بود و هم كارگر. برخى خصلتها در اوست كه در هيچكس پيش از وى نديده ام : به هنگام شعف و شادمانى ، سبكسرى نمى كند و چون به خنده افتد، بلند نمى خندد؛ نيز، خشم او را از جاى در نمى برد و بر خويش فرمانرواست ؛ اما فرو خوردن خشم و حلم و بربارى وى از زبونى نيست . عقايد خويش را بى پروا بيان مى كند و از هيچكس جز خدا نمى ترسد؛ من در شگفتم مردى كه هنوز ازدواج هم نكرده است ؛ اينهمه پختگى و تدبير و مناعت و بزرگوارى و شكيب و حلم و فروتنى را از رهگذر كدام تجربه ، در خود جمع كرده است ؟
ازدواج  
آنچه ميسره از محمد مى گويد، همه در جان خديجه مى نشنيد. لازم نيست در و ديوار گواهى دهند، دل خديجه بهترين گواه است . از همان روزى كه محمد نزد وى آمد و او، آن مجموعه جمال و كمال را ديد، تا امروز كه دو ماه و بيست و چهار روز است (102) از سفر باز آمده است و اين غلام ، از اوصاف او مى گويد خديجه لحظه اى از ياد او غافل نبوده است . روزهاى اول كه محمد از مكه بيرون رفت ، خديجه نمى خواست حال خود را باور كند. گمان مى كرد دلشوره بيخودى كه بدان دچار شده بود براى كالاهايى بود كه به دست جوانى بى تجربه سپرده و او را به شام روانه كرده بود اما اين فريب را دلش باور نمى كرد. مى دانست اگر تمام آن كالا مى سوخت هم ، نه از ثروت او مى كاست و نه او كسى بود كه چون زراندوزان لئيم ، دل و جان به مال بسته باشد.
پس چرا هر لحظه كاروان را پيش چشم داشت ؟ چرا هر كس سخن از سفر شام به ميان مى آورد، دلش به طپش مى افتاد؟ چرا دائم در خيال ، گام به گام با كاروان همراه بود:
- الان بايد به ابواء رسيده باشند... اكنون در مدينه اند... حالا بايد دو منزل از مدينه گذشته باشند... اينك در بصرى بار افكنده اند... و و...
كم كم دانست كه بر سر او چه آمده بود. به روشنى دريافت كه اين نه كاروان و نه كالا بود كه دغدغه شب و روز دل او شده بود. هر چه بود در آن كاروانسالار؛ در محمد بود... آرى هر چه بود او بود... او بود كه از همان نخستين ديدار، بى آنكه از شرم ، هيچ سر بر دارد تا در خديجه بنگرد، رشته اى بر گردن او افكنده بود و با خود مى كشيد... حتى او را تا شام برده و برگردانده بود.
از روزى كه دل خديجه ، اين حقيقت را روشن و روباروى عقل خود در ميان نهاد؛ دانست كه ديگر او را از (محمد) گزير نيست .
حال كه چنين بود، چرا بايد خود را مى فريفت ؟ دل را يله كرد تا هر چه مى خواهد بى تابى كند و بهانه بگيرد و چون دل ، سلطان وجود او شد، همه چيز او را در تصرف گرفت و به خدمت گمارد: ديگر چشمان خديجه از او فرمان نمى بردند و گرنه چرا بايد آنقدر مى گريستند يا به راه شام دوخته مى شدند و انتظار آن سفر كرده را صدايى كه از در بر مى خاست ، دل او مى طپيد؟
خديجه مى دانست كه اين علاقه او به محمد، با دوستى هاى ساده و عشقهاى معمولى ، بسيار تفاوت داشت چرا كه او خود را مى شناخت : زن چهل ساله اى كه دوبار ازدواج كرده بود، از هر يك از شوهران خود پياپى مرده بودند، فرزند داشت و با هر كدام مدتى زندگى كرده بود؛ پس او اسير تن نبود چون در اين زمينه ، آرد خود را بيخته و الك را آويخته بود. به دلسوزيهاى زنان همسن و سال خويش هم وقعى نمى نهاد؛ همانهايى كه به زنان بيوه اى چون او، توصيه مى كردند كه : (زن بايد سرپرستى داشته باشد، زن بيوه خوب نيست تنها بماند) چرا كه خواستگاران خوب ، بسيار داشت ؛ اگر برخى از آنها هم چشمى به مال او مى داشتند، اما هم خود ثروتمند و هم اهل زندگى بودند. به علاوه ، همه گونه خواستگار پا پيش ‍ نهاده بودند يعنى كسانى هم كه واقعا خود او را مى خواستند و چشمى به مال و ثروت او نداشتند؛ اگر كم بودند، ناياب نبودند. و او همه خواستگاران فراوان خود را تا آنروز، رد كرده بود.
پس ، او خود و عشق خود را مى شناخت . يقين داشت كه عشق او، با هيچ رشته اى ، به زمين متصل نبود. سرفراز بود كه عشق او، پاك و آسمانى بود تا آنجا كه يكبار از خود پرسيده بود:
(نكند خداى اين مرد كه همه راهبان او را پيامبر آينده دانسته بودند، اين عشق را در دلش نهاده بود؟ خدايى يكتا كه خود نيز به او اعتقاد داشت و او را به توانايى و مهربانى مى ستود.)
به هر حال آنچه آندم دست از گريبان او بر نمى داشت ، عشق به محمد بود. اما ماجرا به نيمه سوى او خاتمه نمى يافت و آنچه در دل محمد مى گذشت بر خديجه روشن نبود.
آيا جوان بيست و پنجساله اى كه تا آن زمان همسرى اختيار نكرده بود ممكن بود به زنى مثل او بينديشد؟ يعنى به زنى كه پانزده سال از او بزرگتر بود و دوبار شوى كرده بود و از هر يك فرزندى در خانه خود داشت ؟
اگر هم به فرض محال ، آرزوى ازدواج با زنى چون او، در دل محمد خطور كرده بود؛ آيا با آن مناعت طبع و وقار و حيا كه در وى سراغ داشت ، ممكن بود علاقه خود را اظهار كند؟
خديجه شايد آرزو داشت با كاوش در رفتار محمد، طى ديدارهاى كوتاهى كه پيش و پس از سفر، با وى داشت ؛ نشانه اى بيابد كه دلالت بر تمايل محمد به وى كند: سخنى ، نگاهى ، كنايتى ، اشارتى ، عبارتى ؛ اما خود مى دانست كه اين آرزويى بود محال و يقين داشت كه محمد فراتر از اين حرفها بود. پس چه كند؟ به راستى در تنگناى شگرفى فرو مانده بود؛ نه بيتابى خويش را مى توانست درمان كند و نه راه گريزى مى يافت و نه شكيب مى توانست كرد.
آتش مقدسى كه از دو سه ماه پيش در دلش روشن شده و به جانش افتاده بود؛ اكنون چنان زبانه مى كشيد كه در اندرون وى ، هر چه شكيب و تحمل و صبر و آرامش يافته مى شد، يكسره سوزانده و خاكستر كرده بود. تنها يك راه بازمانده بود و آن اينكه خود، پاى پيش بگذارد. اما آيا تا آن روز زنى چنين كرده بود؟
از شير حمله خوش بود و از غزال رم . كدام زن در سراسر عربستان تا آن روز، به خواستگارى مردى رفته بود؟ آن هم زنى به حشمت او. مردم چه مى گفتند. با زخم زبانها و كنايه ها و اشاره هاى اين و آن چه مى كرد؟ به علاوه ، اگر او همه چيز، حتى عزيزترين گوهر موجود در صندوق نه توى دل هر زن يعنى غرور خود را زير پاى اين عشق مقدس قربانى مى كرد اما معشوق او را نمى پذيرفت ؛ براى او چه مى ماند؟
خديجه اين همه بايدها و نبايدها و چه كنم ها و چه نكنم ها را در سر مى گذراند و در ذهن مى پروريد اما دل او، چيز ديگر مى گفت و راه خود را يافته بود و بر اين انديشه ها پوزخند مى زد و به فكر و عقل وى نهيب مى زد كه : هر چه مى خواهى بينديش و هر چه مى توانى چاره جويى و تقلا كن و راه گريز بياب و از اين و آن بپرهيز و به ريسمان عقل بياويز؛ اما خود را مفريب ! تو را ديگر از محمد گزير نيست ؛ تو ديگر لحظه اى بى او شكيب ندارى .
و سرانجام ، تا عقل خديجه در كنار آب پل مى جست ؛ عشق پابرهنه او از آب گذشت . مصمم و پابرجا برخاست و غلام خود را صدا زد:
- ميسره !
بانوى او از ديروز در اطاق خويش در بروى همگان بسته و چون منجمان به زيج نشسته بود نه غذايى طلبيده و نه او را صدا كرده و نه فرزندان خود را به اطاق راه داده بود؛ اينك كه صداى او را مى شنيد، از نگرانى به در آمد و چون فنر از جا جهيد و به اطاق بانو رفت :
- بله ، بانوى من !
- بى آنكه كسى آگاه شود خواهرم هاله را هم اكنون نزد من بياور!(103)
- اطاعت مى كنم ، بانوى من !
ميسره به خانه هاله خواهر خديجه رفت و او را نزد خديجه برد. خديجه مطلب را با او در ميان گذاشت و از او خواست بيدرنگ محمد را نزد وى بياورد(104).
هاله محمد را در كنار خانه كعبه پيدا كرد:
- خواهر من شما را طلبيده اند.
- ديگر با من چه كار دارند؟
- نمى دانم ، به من گفتند به شما بگويم هم اكنون نزد او بياييد.
در راه محمد به همه چيز مى انديشيد، جز به اينكه خديجه از وى خواستگارى كند؛ با خود مى گفت شايد مى خواهد از اكنون قولى براى بردن كاروان بعد، از او بگيرد. با اين افكار به خانه خديجه رسيد و به اطاق او رفت .
خديجه در برابر محمد، دست و پاى خود را گم كرده بود. نمى دانست از كجا شروع كند؛ بى مقدمه بگويد يا مقدمه چينى كند. همين ترديد، مدتى سكوت را بر فضاى سنگين اطاق ، حاكم كرد. ناچار محمد به سخن آمد و گفت :
- من در حضور شما هستم ؛ مثل اينكه با من كارى داشتيد؟
خديجه دل را به دريا زد و از خدا يارى طلبيد و بى مقدمه و با صداقت و راستى اما با شرم بسيار، گفت :
- اگر شما مايل به ازدواج باشيد، من مايلم همسر شما باشم .
محمد كه هيچ انتظار شنيدن چنين سخنى را از خديجه نداشت ، لحظه اى سر برداشت تا ببيند آيا اين خديجه بود كه چنين مى گفت . خديجه سر از شرم در زير داشت .
وجود پاك محمد نيز از شرم و شگفتى لبريز بود، چند لحظه ساكت ماند. دوباره فضاى اطاق از سكونت ، سنگين شده بود. از خديجه هم صدايى برنمى خاست . او چون كسى كه تمام نيروى خود را به هياءت تيرى ؛ تنها تيرى كه در تركش داشته ، در كمان نهاده و رها كرده باشد؛ خالى شده بود، تمام شده بود، بى سلاح مانده بود و نفس از او بر نمى آمد.
محمد نيز، چون شيرى كه در بيشه اى سر بر بازوان نهاده و بى خيال و آرام خفته و ناگهان همان تير تا سوفار در يال و كوپالش نشسته باشد؛ در دل غليان داشت و آرامشش برآشفته بود اما وقار و شرم و شگفتى ، نيروى سخن گفتن را از وى گرفته بود.
ادامه سكوت هم ، پسنديده نبود؛ پس لب باز كرد و گفت :
- از حسن ظنتان سپاسگزارم ، فرصت دهيد كمى فكر كنم .
و از جا برخاست ؛ زيرا مى دانست كه در آن اطاق ، لحظه ها گرانبارند و همچنان كه بر وى ، بر خديجه نيز سنگين مى گذرند.
محمد يكراست به سراغ عموى نازنين خود ابوطالب رفت . مردى كه از هشت سالگى تا آنروز، يعنى هفده سال تمام ، سرپرستى او را به عهده گرفته بود، غمخوار او بود، پدر او بود، مادر او بود و تا آنروز هيچ از بزرگوارى و راهنمايى فروگذار نكرده بود. با فقر و نادارى اما با عزت و مناعت ؛ او را در كنار عائله سنگين خويش پناه داده و حتى همسر مهربانش فاطمه بنت اسد از دست و دهان فرزندان خود كم گذاشته و به او رسانده بود(105).
بنابراين در امرى بدين اهميت يعنى ازدواج ، حتما بايد با او كه به جاى پدر وى بود، مشورت مى كرد. عمويش را در دارالندوه پيدا كرد در حاليكه خوشبختانه كارش تمام شده بود و مى خواست به خانه برود. همراه وى راه افتاد و در بين راه مطلب را با وى در ميان گذاشت :
- عمو جان ، هم اكنون از خانه خديجه مى آيم . خود او پى من فرستاده بود.
- چه كار داشت ؟
- شايد باور نكنيد اما خديجه از من خواستگارى كرد!
- چرا باور نكنم ؟ چه كسى بهتر از تو، امين ، پاك ، جوان ، كارى و از خاندان بنى هاشم .
- آخر او خواستگاران مهمى داشته است و تاكنون ازدواج نكرده است .
- خديجه زن برجسته اى است ؛ زن عفيف و بزرگوارى است . مردم مكه به او لقب طاهره داده اند. او در پى ازدواجى معمولى كه فقط شوهرى داشته باشد نيست .
وقتى كه با همسر اولش ابوهاله تميمى ازدواج كرد. دختر بچه اى بيش نبود و در واقع پدرش او را شوهر داده بود نه اينكه او خود ازدواج كرده باشد. از ابوهاله هم اگر چه پسرش هند را به دنيا آورد اما شوهر را زود از دست داد و هنوز سنى نداشت كه با عتيق بن عائذ ازدواج كرد و از او هم دخترى آورده بود كه عتيق مرد. از پس او خديجه پخته شده بود و ديگر زنى نبود كه فقط به ازدواج بينديشد، به همين جهت هم تن به ازدواج نداد، با اينكه هم جوان بود و هم مكنت داشت و هم خواستگارانش ، افراد مهمى بودند. اما در مورد تو قضيه فرق مى كند. او در تو خصائلى برتر و فضيلتهايى را مى بيند كه در سراسر عربستان در كسى نيست ، لابد ميسره غلام وى نيز قضيه ملاقات نسطور را كه براى من مى گفتى به وى خبر داده است و او كه زن هوشمند و عاقلى ست ؛ نور نبوت را در پيشانى تو خوانده است پس ، بهترين كار ممكن را انجام داده يعنى خود از تو خواستگارى كرده ؛ زيرا انديشيده است كه اگر او خود پيش نيايد؛ تو هرگز براى ازدواج به او فكر نخواهى كرد.
چون طبيعى است كه مرد جوان و مجرد غالبا در بين دختران جوان و مجرد، پى همسر مى گردد من هم كه در اين روزها به فكر ازدواج تو بودم و چند مورد را در نظر داشتم ، همه را از بين دختران انتخاب كرده و در ذهن سپرده بودم . پس خديجه در پى شوهر نيست ، مجذوب فضليت است ؛ او با (محمد) ازدواج نمى كند؛ با انسانيت والا، با اخلاق و با فضيلت ازدواج مى كند. پس براى رسيدن به اين هدف مقدس ، اگر لازم ببيند، پاى پيش ‍ مى گذارد؛ اگر تو باشى ، به خواستگارى اخلاق و انسانيت نمى روى ؟
- اينطور كه شما مى گوييد، پس اين كار، خود بزرگترين فضليت خديجه است ؛ و نظرتان اينست كه من خديجه بگويم كه او را به همسرى برگزيده ام ؟
- لازم نيست تو به او بگويى ؛ من امروز عصر عموهايت را خبر مى كنم و برخى زنان بنى هاشم را مى فرستم كه به خديجه بگويند به خانه عموى خود عمرو بن اسد برود؛ و همه به آنجا خواهيم رفت و خواستگارى و ازدواج را برگزار خواهيم كرد.
در خانه عمرو بن اسد، غلغله بود. همه عموهاى محمد و عمه هايش و بعضى افراد از خاندان خديجه و همسران عموهاى محمد حضور داشتند و منتظر آمدن خديجه بودند.
همسر ابوطالب فاطمه بنت اسد از سوى شوهرش ماءمور شده بود كه خديجه را در جريان خواستگارى بگذارد و او را با خود به خانه عمويش ‍ بياورد زيرا پدر خديجه ، خويلد بن اسد؛ چند سال پيش در جنگ فجار چهارم ، كشته شده بود و اينك عموى خديجه عمرو بن اسد بزرگ خاندان و به جاى پدر خديجه محسوب مى شد و مى بايست خديجه را از او خواستگارى مى كردند.
وقتى فاطمه بنت اسد در راه خانه خديجه بود، او با خواهرش هاله در خانه ، گفتگو مى كردند و هاله به او مى گفت :
- خواهر جان ، من محمد را مى ستايم و به پاكى و آسمانى بودن عشقت به او، ايمان دارم چون تو را خوب مى شناسم و اوصاف محمد را نيز از همه كس در مكه شنيده ام ؛ اما تو بايد راه ديگرى پيدا مى كردى ، نبايد خودت به او مى گفتى .
- مثلا چه راهى ؟
- الان چيزى به خاطرم نمى رسد، اما اگر شتاب نمى كردى ؛ راهى پيدا مى شد.
- نزديك به شش ماه است كه من به او فكر مى كنم . تمام مدت دو سه ماهى كه به شام رفته بود تا حالا كه نزديك سه ماه است از سفر برگشته است ؛ شب و روز به اين مساءله مى انديشم . هيچ راهى جز اين نداشتم ...
در اينموقع در زدند. ميسره در را باز كرد و فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب را پشت در ديد. به اطلاق خديجه آمد و اطلاع داد. خديجه كه اندك جاخورده بود با شتاب برخاست و به استقبال او رفت و او را به نزد خواهرش هاله در اطلاق خود آورد.
فاطمه بنت اسد در حاليكه لبخند شيرينى به لب داشت ، گفت :
- مى دانى كه من در حكم مادر محمدم .
به محض آنكه نام محمد را برد، چهره خديجه يكباره گلگون شد. فاطمه نگاه خريدارانه اى از آن نوع كه مادران به هنگام گزيدن همسر براى فرزندشان به دختران مى كنند، به خديجه افكند و او را بسيار زيبا ديد؛ هزار بار پيش از آن خديجه را ديده بود اما هرگز اين چنين به دقت در او ننگريسته بود. خديجه در پاسخ او گفت :
- شما سرور زنان قريش و همسر رئيس مكه ايد و مادر من نيز محسوب مى شويد.
- من آمده ام تا شما را با خود به خانه عمويتان عمرو بن اسد ببرم . محمد و عموهاى وى و همسران عموها و زنان بنى هاشم ، در آنجا منتظر شما هستند و...
خديجه يك لحظه احساس كرد كه خون از سراسر بدن به سرش دويد. كلمات آخر فاطمه را نمى شنيد اما بى درنگ بر خود مسلط شد و پرسيد:
- همين حالا؟
- آرى ، همين حالا.
خديجه با وجود حشمتى كه داشت ، نتوانست اشك شوقش را پنهان كند؛ برخاست ، پيش رفت فاطمه را بوسيد و در حاليكه در شادى مى گريست ، گفت :
- خداى را شكر. من آماده ام ، برويم !
وقتى خديجه وارد شد، زنان بنى هاشم با هلهله خود شورى بر پا كردند. ابوطالب همه را به آرامش فرا خواند سپس رو به عموى خديجه كرد و پرسيد:
- من از سوى برادرزاده ام محمد، برادرزاده شما خديجه را براى او، خواستگارى مى كنم ، آيا مى پذيريد؟
- محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب ، از خديجه دختر خويلد، خواستگارى مى كند. اين خواستگار بزرگوار نمى توان رد كرد(106).
ابوطالب ، سپس از محمد پرسيد:
- چقدر به خديجه مهر مى دهى ؟
- بيست شتر جوان .
ابوطالب آنگاه از خديجه سؤ ال كرد:
- آيا با اين مهر يعنى (بيست شتر جوان ) مى پذيرى همسر برادرزاده من محمد شوى ؟
-... آرى مى پذيرم .
صداى هلهله زنان بنى هاشم و ديگر حاضران ، يكبار ديگر با شور و شادمانى بسيار، به آسمان برخاست . ابوطالب دوباره آنان را به آرامش و سكوت فرا خواند و چون همه آرام شدند؛ خطبه عقد را قرائت كرد.
مدتى زنان مجلس به شادمانى و پايكوبى پرداختند و آنگاه به پيشنهاد ابوطالب ، عروس و داماد را تا خانه خديجه ، همراهى كردند. در راه نيز، زنان همراه ، هلهله و شادمانى مى كردند به طوريكه تا به خانه برسند سراسر مكه از ازدواج آن دو با خبر شده بودند. در خانه خديجه ، همسايگان نيز به گروه شادمانى پيوستند و در منزل وسيع مجلل او، تا غروب صداى هلهله زنان و پايكوبى و شادى آنان ، بلند بود. غروب همگان رفتند و محمد را با همسرش تنها گذاردند.
خديجه سراز پا نمى شناخت اما آرام و موقر بود. نگاهى به شوهر محبوب خود كرد و با خنده گفت :
- زمان چنان زود گذشت كه فراموش كردم غذايى آماده كنم .
سپس غلامش ميسره را فرا خواند و از او پرسيد:
- آيا در فكر شام بوده اى و چيزى حاضر كرده اى ؟
ميسره كه او نيز از شعف در پوست نمى گنجيد، با شادمانى گفت :
- آرى ، در اطاق كنارى سفره انداخته ام .
سپس آنان را به آن اطاق راهنمايى كرد و خود به اطاق خويش در طبقه پايين رفت .
سر سفره ، دختر و پسر خديجه روبروى هم و محمد و خديجه نيز روبروى هم نشسته بودند.
محمد از خديجه پرسيد:
- ميسره كجا رفت ؟
- به اطاق خود رفته است ؛ او هميشه جدا غذا مى خورد.
- از امشب ، همه آنان كه در اين خانه اند، هنگام غذا، بر يك سفره مى نشينند.
خديجه نه تنها ناراحت نشد بلكه با شادمانى همسرى كه فرمان شويش را اجابت مى كند، از ته دل گفت :
- اطاعت مى كنم .
سپس به يكى از دو فرزند خود كه بر سر سفره نشسته بودند گفت كه ميسره و همسرش و يك دو غلام و كنيز ديگر را كه داشتند به سفره فراخواند.
سرور خانه ، نخستين درس فضليت را به خانواده محبوب خويش ، تلقين كرد.
قاسم  
خديجه كه در همان ماههاى اول ازدواج باردار شده بود؛ اينك در حال وضع حمل بود؛ هاله خواهرش و برخى از زنان بنى هاشم دوروبر او بودند. تمام شب گذشته را از درد زايمان رنج كشيده بود و محبوبش محمد نيز در كنار زنان هاشمى ، - كه خود پى آنان رفته و آورده بودشان - بيدار مانده بود. از هنگام طلوع فجر كه درد همسرش بيشتر شده بود، او را از اطاق بيرون كرده بودند و او از آن زمان تا لحظه كه آفتاب همه جا ولو شده بود، در حياط خانه ، قدم مى زد. تنها، صبح ، ميسره قدرى شير شتر برايش آورده بود كه در همان حياط به جاى صبحانه ، نوشيده بود. ربيب وى هند هم مدتى بود بيدار شده بود و بى آنكه بداند به مادرش چه گذشته است ؛ در حياط بازى مى كرد. خواهر كوچكتر او ديرتر بيدار شده بود و ميسره او را به اطاق خود برده بود و به او صبحانه مى داد.
محمد گرچه از بيخوابى شب پيش ، خسته به نظر مى رسيد اما همينكه آن روز پدر مى شد؛ در دل شوق ذوق ناشناخته اى داشت .
اينك آفتاب مكه كاملا بالا آمده و سراسر حياط خانه را زراندود كرده بود. ناگهان هاله خواهر خديجه خوشحال و شادمان در حياط ظاهر شد و به محمد گفت :
- مژده مى دهم كه همسرتان پسر زائيد.
محمد، با شادمانى گفت : الحمدلله . و خيز برداشت كه به نزد همسرش ‍ برود. هاله جلوى او را گرفت و گفت : هنوز زود است ، نمى توانيد آنجا برويد. خديجه گفت به شما بگويم برويد قدرى استراحت كنيد؛ وقتى آماده شديم ، شما را بيدار مى كنيم .
قاسم كوچك زندگى خديجه و محمد را شيرين تر كرده بود. محمد را پس از تولد قاسم ، طبق رسم عرب ، ابوالقاسم كنيه دادند. قاسم هر چه بزرگتر مى شد، بيشتر در دل محمد و خديجه جا باز مى كرد.
اكنون قاسم دو ساله را كه تازه از شير گرفته بودند، همه فاميل به خاطر شيرينى حركات ، دوست مى داشتند. محمد، كه رتق و فتق امور اموال خديجه با وى بود، در پايان روز، خستگى روزانه را با در آغوش كشيدن قاسم و ديدن بازيهاى كودكانه او، رفع مى كرد. تا اينكه يكروز...
وقتى محمد از در وارد شد، خانه به طور ناخوشايندى ساكت بود. ميسره جواب سلام محمد را - كه هميشه به هنگام ورود به خانه در آن پيشقدم بود - با دلمردگى پاسخ گفت . محمد چيزى به او نگفت ولى دلش گواهى بدى مى داد. يكسر به اطاق خديجه رفت . قاسم بيحال در بستر خوابيده بود و خديجه بالاى سر او نشسته بود و دستمال مرطوبى را روى پيشانى او مى گذاشت و بر مى داشت و در ظرف آبى كنار خويش فرو مى برد و مى فشرد و باز بر پيشانى قاسم مى نهاد. با آمدن محمد، خديجه سر بر داشت . محمد به او نيز سلام گفت و بى آنكه منتظر پاسخ باشد به چشمهاى خديجه نگريست كه اشك آلود بود. با نگرانى پرسيد:
- چه خبر شده است ؟
اين را گفت و آمد كنار كودك روبروى خديجه نشست . خديجه پاسخ داد:
- از ديشب تنش قدرى گرمتر بود؛ فكر كردم چيزى نيست و صبح كه مى رفتى به تو چيزى نگفتم . پس از رفتن تو از بستر برنخاست ، به شدت تب كرده بود. از زنان همسايه كمك گرفتم و جوشانده اى به او خوراندم اما هيچ بهتر نشد. تا عصر ناله مى كرد؛ از عصر تا الان كه تو آمدى حتى ناله هم نمى تواند بكند.
خديجه ديگر نتوانست سخنى بگويد... به چهره فرزند خود مغموم و پريشان نگاه مى كرد و اشك چون دانه هاى مرواريد از چشمانش بر گونه مى غلتيد.
محمد كوشيد او را دلدارى بدهد:
- جان همه در دست خدا و از آن اوست . بيتابى مشكلى را حل نمى كند. براى او دعا كن و برخيز قدحى بزرگ آب سرد بياور، پاهايش را بشوييم ؛ پاشويه تب را مى شكند.
قاسم آن شب تا صبح در تب سوخت . زن و شوهر از بالين او كنار نرفتند. صبح قاسم طلوع آفتاب را نديده ، غروب كرد.
محمد با تنى چند از افراد فاميل ، او را به گورستان برد و با دست خود به خاك سپرد. خديجه را نگذاشته بود به گورستان بيايد و به زنان فاميل سپرده بود كه مراقب او باشند(107).
زيد بن حارثه  
خديجه پرسيد:
- برادرزاده ، سفر بى خطر، در شام چه كردى ؟
حكيم بن حزام بن خويلد، برادرزاده خديجه كه تازه از سفر تجارى شام برگشته و خديجه به همين خاطر به ديدنش رفته بود، پاسخ داد:
- عمه جان ، سفر خوبى بود؛ كالاهاى خود را با سود سرشار فروختم و با قسمتى از آن ، تعدادى برده خريدم كه اغلب جوانند و در ميان آنان يك پسر بچه 8 ساله نيز هست . اكنون مى گويم همه نزد تو بيايند از ميان ايشان يكى را انتخاب كن كه سوغات من براى عمه است .
خديجه خواست تعارف كند؛ اما (حكيم ) اصرار ورزيد و دستور داد كه برگان را به نزد او بياورند. خديجه همان كودك 8 ساله را پسنديد و انتخاب كرد و با خود به خانه آورد.
وقتى خديجه به خانه رسيد، همسر ميسره به او گفت كه محمد در خانه است .
خديجه تعجب كرد زيرا در آن وقت روز، غالبا محمد بيرون و دنبال كارهاى روزانه بود. زيد را به شوهر وى ميسره ، سپرد تا تن و بدنش را بشويد و لباس ‍ تميز به او بپوشاند و خود از همسر ميسره پرسيد:
- آيا كسى نزد (ابوالقاسم ) است ؟
- آرى ، پير زنى است كه امروز پس از رفتن شما به سراغ (آقا) آمد و گفت كه از راهى دور آمده است و آرزو دارد كه (آقا) را ببيند. ميسره او را نزد من آورد و خود پى (آقا) رفت ؛ لحظه اى بعد آقا آمد و تا چشمش به او افتاد، دستهاى او را بوسيد و آنگاه عباى خود را پهن كرد و او را بر آن نشانيد. پس از احوالپرسى مختصرى ، او را به اطاق شما برد...
خديجه تقريبا تا بالا دويد...
- آه ، حليمه اين هم همسر عزيز و محبوبم خديجه ... خديجه بيا مادر مهربانم حليمه را ببوس ؛ مادرم از قبيله بنى سعد بن بكر تا اينجا راه پيموده است ؛ بيست و هشت سال پيش ، جدم عبدالمطلب مرا به او سپرد تا شير بدهد و او مرا 5 سال در قبيله خود نگاهداشت .
خديجه پيش رفت و سر و روى او را بوسيد...
محمد ادامه داد:
- آرى ، 5 سال تمام مرا در قبيله نگاهداشت . اين مادرم در نگاهدارى من نسبت به آن مادرم - كه خدايش رحمت كنادپيشدستى مى كرد؛ يعنى هر وقت مرا به مكه مى آورد و آمنه مى خواست مرا نزد خود نگاهدارد، حليمه او را از وباى مكه مى ترساند و چون من به اعتقاد حليمه ، موجب خير و بركت قبيله شده بودم ؛ نمى گذاشت آمنه به فرزند خود برسد و دوباره مرا به قبيله مى برد، خلاصه با همين كارها آن مادرم را چند سال از نگهدارى فرزند خود محروم كرد.
حليمه و خديجه از اين شوخى محمد، خنديدند.
حليمه نگاهى به خديجه كرد و گفت :
- پسرم ، همسر بسيار زيبايى نصيبت شده است ؛ شنيده بودم خدا پسرى هم به شما عطا كرده است پس او كجاست ؟ مى خواهم نوه خود را ببينم .
خديجه از يادآورى قاسم ، دلش فشرده شد و اشك در چشمانش حلقه زد. به جاى او محمد پاسخ داد:
- خداوند او را به ما داده بود، چند ماه پيش خود، او را به نزد خويش فرا خواند.
پير زن كه ناخواسته موجب اندوه شده بود، اشك در چشمان گرداند و ابراز تاءسف كرد و دلدارى داد:
- بحمدالله هر دو سلامت و تندرست هستيد؛ به زودى خداوند فرزندان ديگر خواهد داد.
خديجه براى آنكه موضوع سخن را عوض كرده باشد به محمد گفت :
- از خانه برادرزاده خود (حكيم ) مى آيم ، غلامى به من بخشيد كه هشت سال بيشتر ندارد؛ و مى گفت همراه با غلامان ديگر از شام خريده است و راهزنان عرب او را از مرزهاى شام ربوده و در بازار برده فروشان شام ، فروخته بوده اند. پسرك زيبايى است . سبزه است اما چشمهاى زيتونى دارد.
- الان كجاست ؟
- داده ام ميسره او را حمام كند و لباس تميز بپوشاند.
- بسيار خوب ، بعدا او را خواهم ديد. من بايد بروم ، كار دارم . مادر را به تو مى سپارم . چند روز او را در مكه نگاه خواهيم داشت . مگذار به او بد بگذرد.
خديجه با مهربانى و لبخند به حليمه نگاه كرد. حليمه به محمد گفت :
- نه پسرم ، بايد بروم ؛ شوهرم ديگر خيلى پير شده است و تنهاست ...
محمد در حاليكه اطاق را ترك مى كرد گفت :
- مى روى مادر، شتاب مكن ... اگر او شوهر توست و حقى دارد، من هم فرزند تو هستم ... و حقى دارم ...
آنشب بر سر سفره غذا دو نفر به جمع اضافه شده بودند؛ زيد و حليمه . از روزى كه محمد به اين خانه پا نهاده بود به دستور وى همه اهل خانه با هم بر سفره مى نشستند. محمد به خديجه گفت :
- پس غلامى كه برادرزاده ات به تو بخشيده است ، اين پسر است .
محمد منتظر جواب خديجه نشد و از پسرك پرسيد:
- فرزند كه هستى ؟
- حارثه .
- چند سال دارى ؟
هشت سال .
محمد دوباره رو به خديجه كرد و گفت :
- خداوند فرزندم قاسم را باز پس گرفت ؛ اگر اين كودك از آن من بود، او را آزاد مى كردم و به فرزندى مى گرفتم .
خديجه از علاقه محمد به قاسم خبر داشت و مى دانست كه بردبارى كوهوار او، باعث مى شود كه خم به ابرو نياورد و گرنه دلش در فراق فرزند، خون است . او كه محمد همه چيزش بود و جهانى را با يك موى او سودا نمى كرد، بى درنگ گفت :
- همه شاهد باشيد كه من زيد را به محمد بخشيدم .
- قصدم اين نبود كه ...
- هيچ مگو، زيد از اين لحظه از آن توست .
- حال كه چنين است ؛ همانطور كه گفته بودم ؛ زيد را آزاد اعلام مى كنم !
چهره معصوم و كودكانه زيد، چون گل شكفته شد. همگى به او تبريك گفتند و محمد از او پرسيد:
- آيا حاضرى مرا به پدرى بپذيرى و من تو را به عنوان فرزند خود به مردم مكه معرفى كنم ؟
زيد به جاى آنكه پاسخ بدهد؛ در حاليكه همچنان لبخند بر لبان خود داشت ؛ سر را به علامت قبول تكان داد. محمد خطاب به او گفت :
- حال كه مرا به پدرى خود قبول كرده اى ؛ بايد مراسمى هم براى اطلاع همگان انجام دهيم . ما در اينجا چنين رسم داريم كه هر كس ، كودكى را به فرزندى قبول مى كند؛ با آن كودك به كنار خانه كعبه مى رود و خطاب به مردم مكه ؛ اعلام مى كند كه اين كودك از آن لحظه فرزند اوست و كودك را از آن پس فرزند او بنامند. من و تو نيز فردا همين كار را خواهيم كرد؛ من دست تو را خواهم گرفت و به مردم خواهم گفت : از امروز، اين كودك را زيد بن محمد بناميد.
حليمه گفت :
- خدا را شكر، پيش از آنكه به قبيله برگردم ؛ نوه خود را ديدم . و همه با شادمانى خنده سر دادند.

next page

fehrest page

back page