داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۱ -


مقدمه ((جلد اوّل ))
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در مدتى كه مشغول جمع آورى و تنظيم و نگارش يا چاپ اين داستانها بودم ، به هريك از رفقا كه برخورد مى كردم و مى گفتم كتابى در دست تاءليف دارم مشتمل بر يك عده داستانهاى سودمند واقعى ، كه از كتب احاديث يا كتب تواريخ و سير استخراج كرده ، با زبانى ساده و سبكى اينچنين نگارش ‍ مى دهم تا در دسترس عموم قرار بگيرد، همه تحسين و تمجيد مى كردند و اين را بالا خص براى طبقه جوان ، كارى مفيد مى دانستند. بعضيها از آن جهت كه تاكنون نسبت به داستانهاى سودمند اخبار و احاديث اين كار انجام نشده ، اين را يك نوع ((ابتكار)) تلقى مى كردند و مى گفتند:((جاى اين كتاب تاكنون خالى بود)).
البته كتابهاى سودمند، كه مستقيما متن حقايق اخلاقى و اجتماعى را به لباس ((بيان )) در آورده اند يا كتبى كه حقايق زندگى را در لباس ((داستان )) كه فكر و قلم نويسنده آن را ساخته و پرداخته است و حقيقتى ندارد، مجسم كرده اند يا كتب سيرت كه از اول تا آخر در مقام نقل تاريخ زندگى يك يا چند شخصيت بزرگ بوده اند از شماره بيرون است ، ولى نويسنده تاكنون به كتابى برنخورده است كه مؤ لف به منظور هدايت و ارشاد وتهذيب اخلاق عمومى ، داستانهايى سودمند از كتب تاريخ و حديث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد. اگر هم اين كار شده است ، نسبت به داستانهاى اخبار و احاديث صورت نگرفته است .
اين فكر خواه يك فكر ابتكارى باشد و خواه نباشد از من شروع نشده و ابتكار من نبوده است . در يكى از جلسات ((هياءت تحريره شركت انتشار)) كه از يك عده اساتيد و فضلا تشكيل مى شود و اين جانب نيز افتخار عضويت آن هياءت را دارد، يكى از اعضاى محترم پيشنهاد كرد كه خوب است كتابى اخلاقى و تربيتى نگارش يابد. ولى نه به صورت ((بيان )) بلكه به صورت ((حكايت و داستان ))، آن هم نه داستانهاى جعلى و خيالى بلكه داستانهاى حقيقى و واقعى كه در كتب اخبار و احاديث يا كتب تواريخ و تراجم (شرح احوال ) ضبط شده است .
اين پيشنهاد مورد قبول هياءت واقع شد. سهمى كه اين جانب دارد اين است كه بيش از ساير اعضا اين فكر در نظرم مقبول و پسنديده آمد و همان وقت تعهد كردم كه اين وظيفه را انجام دهم . اثرى كه اكنون مشاهده مى فرماييد مولود آن پيشنهاد و آن تعهد است .
ماَّخذ و مدارك داستانها با قيد صفحه و احيانا با قيد چاپ كتاب ، در پاورقى نشان داده شده و گاه هست كه بيش از يك ماءخذ در پاورقى ذكر شده ، غالبا ذكر بيش از يك ماءخذ براى اين بوده كه در نقلها كم و زياد وجود داشته و قرائن نشان مى داده كه از هركدام چيزى افتاده يا آن كه ناقل ، عنايتى به نقل همه 3داستان نداشته است .
در بيان و نگارش هيچ داستانى از حدود متن مآخذى كه نقل گشته تجاوز نشده و نگارنده از خيال خود چيزى بر اصل داستان نيفزوده يا چيزى از آن كم نكرده است . ولى در عين حال اين كتاب يك ترجمه ساده تحت اللفظى نيست ، بلكه سعى شده در حدودى كه قرائن و امارات دلالت مى كند و مقتضاى طبيعت روحيه هاى بشرى است ، بدون آن كه چيزى بر متن داستان افزوده گردد، هر داستانى پرورش داده شود.
با اينكه غالبا نقطه شروع و خط گردش داستان با آنچه در ماءخذ آمده فرق دارد و طرز بيان مختلف و متفاوت است ، به علاوه تا حدودى داستان در اينجا پرورش يافته است ، اگر خواننده به ماءخذ مراجعه كند، مى بيند اين تصرفات طورى به عمل آمده كه در حقيقت داستان ، هيچگونه تغيير و تبديلى نداده ، فقط داستان را مطبوع تر و شنيدنى تر كرده است .
در اين كتاب از لحاظ نتيجه داستان ، هيچگونه توضيحى داده نشده ، مگر آنكه در متن داستان جمله اى بوده كه نتيجه را بيان مى كرده است . و حتى ((عنوانى )) كه روى داستان گذاشته شده سعى شده حتى الامكان ، عنوانى باشد كه اشاره به نتيجه داستان نباشد، البته اين بدان جهت بوده كه خواسته ايم نتيجه گيرى را به عهده خود خواننده بگذاريم .
كتاب و نوشته بايد هم زحمت فكر كردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفكر كند و قوه فكرى او را برانگيزد. آن فكرى كه بايد از دوش ‍ خواننده برداشته شود،فكردر معناى جمله ها و عبارات است ، از اين نظر تا حدى كه وقت و فرصت اجازه مى داده كوشش شده كه عبارت روان و مفهوم باشد.
و اما آن فكرى كه بايد به عهده خواننده گذاشته شود، فكر در نتيجه است ، هرچيزى تا خود خواننده درباره آن فكر نكند و از فكر خود چيزى بر آن نيفزايد، با روحش آميخته نمى گردد و در دلش نفوذ نمى كند و در عملش اثر نمى بخشد. البته آن فكرى كه خواننده از خودش مى تواند بر مطلب بيفزايد، همانا نتيجه اى است كه به طور طبيعى از مقدمات مى توان گرفت .
همان طور كه از اول بنا بود، اكثر اين داستاها از كتب حديث گرفته شده و قهرمان داستان ، يكى از پيشوايان بزرگ دين است ، ولى البته منحصر به اين گونه داستانها نيست ، از كتب رجال و تراجم و تواريخ و سير هم استفاده شده و داستانهايى از علما و ساير شخصيتها آورده شده كه سودمند و آموزنده است . در اين قسمت نيز اعمال جمود و تعصب نشده و تنها به رجال شيعه اختصاص نيافته ، احيانا داستانهايى از ساير شخصيتهاى اسلامى يا داستانهايى از شخصيتهاى برجسته غير مسلمان آورده شده است ، چنانكه ملاحظه خواهيد فرمود.
نام اين كتاب را به اعتبار اينكه غالب قهرمانان اين داستانها كسانى هستند كه راست رو و بر صراط مستقيم مى باشند و در زبان قرآن كريم ((صديقين )) ناميده شده اند، ((داستان راستان )) گذاشته ايم . البته از آن جهت هم كه معمولاً طالبان و خوانندگان اينگونه داستانها افرادى هستند كه مى خواهند راست گام بردارند و اين كتاب براى آنها و به خاطر آنهاست ، ما اين داستانها را مى توانيم ((داستان راستان )) بدانيم .
گذشته از همه اينها، چون اين داستانها ساخته وهم و خيال نيست ، بلكه قضايايى است كه در دنيا واقع شده و در متون كتبى كه عنايت بوده قضايايى حقيقى در آن كتب با كمال صداقت و راستى و امانت ضبط شود، ضبط شده و اين داستانها ((داستانهاى راست )) است ، از اين رو مناسب بود كه ماده ((راستى )) را در جزء نام اين كتاب قرار دهيم .
اين داستان علاوه بر آنكه عملاً مى تواند راهنماى اخلاقى و اجتماعى سودمندى باشد، معرف روح تعليمات اسلامى نيز هست و خواننده از اين رهگذر به حقيقت و روح تعليمات اسلامى آشنا مى شود و مى تواند خود را يا محيط و جامعه خود را با اين مقياسها اندازه بگيرد و ببيند در جامعه اى كه او در آن زندگى مى كند و همه طبقات ، خود را مسلمان مى دانند و احيانا بعضى از آن طبقات سنگ اسلام را نيز به سينه مى زنند، چه اندازه از معنا و حقيقت اسلام معمول و مجرى است .
اين داستانها هم براى ((خواص )) قابل استفاده است و هم براى ((عوام ))، ولى منظور از اين نگارش تنها استفاده عوام است ؛ زيرا تنها اين طبقاتند كه ميلى به عدالت و انصاف و خضوعى در برابر حق و حقيقت در آنها موجود است و اگر با سخن حقى مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبيق دهند.
صلاح و فساد طبقات اجتماع در يكديگر تاءثير دارد، ممكن نيست كه ديوارى بين طبقات كشيده شود و طبقه اى از سرايت فساد يا صلاح طبقه ديگر مصون يا بى بهره بماند، ولى معمولاً فساد از ((خواص )) شروع مى شود و به ((عوام )) سرايت مى كند. و صلاح برعكس از ((عوام )) و تنبه و بيدارى آنها آغاز مى شود و اجبارا ((خواص )) را به صلاح مى آورد؛ يعنى عادتا فساد از بالا به پايين مى ريزد و صلاح از پايين به بالا سرايت مى كند.
روى همين اصل است كه مى بينيم اميرالمؤمنين على عليه السلام در تعليمات عاليه خود، بعد از آنكه مردم را به دو طبقه ((عامه )) و ((خاصه )) تقسيم مى كند، نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار ياءس و نوميدى مى كند و تنها عامه مردم را مورد توجه قرار مى دهد.
در دستور حكومتى كه به نام ((مالك اشتر نخعى )) مرقوم داشته مى نويسد:((براى والى هيچكس پرخرج تر در هنگام سستى كم كمك تر در هنگام سختى ، متنفرتر از عدالت و انصاف ، پرتوقع تر، ناسپاس تر، عذرناپذيرتر، كم طاقت تر در شدايد از ((خاصه )) نيست . همانا استوانه دين و نقطه مركزى مسلمين و مايه پيروزى بر دشمن ، ((عامه )) مى باشند، پس توجه تو همواره به اين طبقه معطوف باشد)).
اين فكر غلطى است از يك عده طرفداران اصلاح كه هروقت در فكر يك كار اصلاحى مى افتند، ((زعماى )) هر صنف را در نظر مى گيرند و آن قله هاى مرتفع در نظرشان مجسم مى شود و مى خواهند از آن ارتفاعات منيع شروع كنند.
تجربه نشان داده كه معمولاً كارهايى كه از ناحيه آن قله هاى رفيع آغاز شده و در نظرها مفيد مى نمايد، بيش از آن مقدار كه حقيقت و اثر اصلاحى داشته باشد، جنبه تظاهر و تبليغات و جلب نظر عوام دارد.
از ذكر اين نكته نيز نمى توانم صرف نظر كنم كه در مدتى كه مشغول نگارش يا چاپ اين داستانها بودم ، بعضى از دوستان ضمن تحسين و اعتراف به سودمندى اين كتاب ، از اينكه من كارهاى به عقيده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا كنار گذاشته و به اين كار پرداخته ام ، اظهار تاءسف مى كردند و ملامتم مى نمودم كه چرا چندين تاءليف علمى مهم را در رشته هاى مختلف ، به يك سو گذاشته ام و به چنين كار ساده اى پرداخته ام . حتى بعضى پيشنهاد كردند كه حالا كه زحمت اين كار را كشيده اى پس لااقل به نام خودت منتشر نكن ! من گفتم چرا؟ مگر چه عيبى دارد؟ گفتند اثرى كه به نام تو منتشر مى شود لااقل بايد در رديف همان اصول فلسفه باشد، اين كار براى تو كوچك است . گفتم مقياس كوچكى و بزرگى چيست ؟ معلوم شد مقياس بزرگى و كوچكى كار در نظر اين آقايان مشكلى و سادگى آن است و كارى به اهميت و بزرگى و كوچكى نتيجه كار ندارند، هركارى كه مشكل است بزرگ است و هر كارى كه ساده است كوچك .
اگر اين منطق و اين طرز تفكر مربوط به يك نفر يا چند نفر مى بود، من در اينجا از آن نام نمى بردم ، متاءسفانه اين طرز تفكر كه جز يك بيمارى اجتماعى و يك انحراف بزرگ از تعلميات عاليه اسلامى چيز ديگرى نيست در اجتماع ما زياد شيوع پيدا كرده ، چه زبانها را كه اين منطق نبسته و چه قلمها را كه نشكسته و به گوشه اى نيفكنده است ؟
به همين دليل است كه ما امروز از لحاظ كتب مفيد و مخصوصا كتب دينى و مذهبى سودمند، بيش از اندازه فقيريم ، هر مدعى فضلى حاضر است ده سال يا بيشتر صرف وقت كند و يك رطب و يا بس به هم ببافد و به عنوان يك اثر علمى ، كتابى تاءليف كند و با كمال افتخار نام خود را پشت آن كتاب بنويسد، بدون آنكه يك ذره به حال اجتماع مفيد فايده اى باشد. اما از تاءليف يك كتاب مفيد، فقط به جرم اينكه ساده است و كسر شاءن است ، خوددارى مى كند. نتيجه همين است كه آنچه بايسته و لازم است نوشته نمى شود و چيزهايى كه زايد و بى مصرف است پشت سر يكديگر چاپ و تاءليف مى گردد. چه خوب گفته خواجه نصيرالدين طوسى :
افسوس كه آنچه برده ام باختنى است
بشناخته ها تمام نشناختنى است
برداشته م هرآنچه بايد بگذاشت
بگذاشته ام هرآنچه برداشتنى است
عاقبة الامر در جواب آن آقايان گفتم : اين پيشنهاد شما مرا متذكر يك بيمارى اجتماعى كرد نه تنها از تصميم خود صرف نظر نمى كنم ، بلكه در مقدمه كتاب از اين پيشنهاد شما به عنوان يك ((بيمارى اجتماعى )) نام خواهم برد.
بعد به اين فكر افتادم كه حتما همان طور كه عده اى كسرشاءن خود مى دانند كه كتابهاى ساده هرچند مفيد باشد تاءليف كنند، عده اى هم خواهند بود كه كسر شاءن خود مى دانند كه دستورها و حكمتهايى كه از كتابهاى ساده درك مى كنند به كار ببندند!!
در اين كتاب براى رعايت حشمت و حرمت قرآن كريم از داستانهاى آن كتاب مقدس چيزى جزء اين داستانها قرار نداديم . معتقد بوده و هستيم كه قصص قرآن مستقل چاپ و منتشر شود و خوشبختانه اين كار را مكرر در زبان عربى و اخيرا در زبان فارسى صورت گرفته است .
استفاده اى كه ما از قرآن مجيد كرده ايم ،اصل تاءليف اين كتاب است ؛ زيرا اولين كتابى كه ((داستان راستان )) را به منظور هدايت و راهنمايى و تربيت اجتماع بشرى جزء تعلميات عاليه خود قرار داده ((قرآن كريم )) است .
اين جلد، مشتمل بر 75 داستان است . من براى اين جلد يكصد داستان تهيه كرده بودم ، و ميل داشتم ساير مجلدات اين كتاب نيز هركدام مشتمل بر يكصد داستان باشد، ولى ديدم عقيده دوستان خصوصا اعضاى محترم ((هياءت تحريريه شركت انتشار)) بر اين است كه صد داستان ، حجم كتاب را بزرگ مى كند و از طرفى نوع كاغذى كه كتاب با آن چاپ مى شد در اين وقت ناياب شد، لهذا به داستان هفتاد و پنجم ، اين جلد را ختم كرديم .
اين مطب را هم بگويم كه اكثريت قريب به اتفاق اين داستانها، جنبه مثبت دارد و فقط دو سه داستان است كه جنبه منفى دارد؛ يعنى از نوع ادبى است كه لقمام آموخت كه با نشان داده يك نقطه ضعف اخلاقى ، تنبه و تذكر حاصل مى شود، مثل داستان ((يك دشنام )) و داستان ((شمشير زبان )) كه به دنبال داستان ((دوستى كه بريده شده )) به تناسب آن داستان آمده . اول بدون توجه اين داستانها را نگاشتم ، بعد خواستم آنها را بردارم و همه را يكنواخت و از نوع داستانهايى قرار دهم كه از طريق مثبت راهنمايى مى كنند، مدتى در حال ترديد باقى ماندم ، عاقبت تصميم گرفتم كه حذف نكنم و باقى بگذارم و در مقدمه نظر خوانندگان را در درج اين نوع داستانها بخواهم تا براى جلدهاى بعدى تصميم قطعى گرفته شود.
خود را به راهنمايى و انتقاد نيازمند مى دانم هرگونه نظر انتقادى و اصلاحى كه از طرف خوانندگان محترم برسد با كمال تشكر و امتنان مورد توجه و استفاده قرار خواهد گرفت . از خداوند سعادت و توفيق مساءلت مى نماييم .
تهران 19 تيرماه 1339 هجرى شمسى
مطابق 15 محرم الحرام 1380 هجرى قمرى

1 رسول اكرم و دو حلقه جمعيت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

رسول اكرم (ص ) وارد مسجد (مسجد مدينه (1)) شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته اى حلقه اى تشكيل داده سرگرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به تعليم و تعلّم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند روكرد و فرمود:((اين هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتند)). آنگاه جمله اى اضافه كرد:((لكن من براى تعليم و دانا كردن فرستاده شده ام ))، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلّم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست (2).

2 مردى كه كمك خواست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به گذشته پرمشقت خويش مى انديشيد، به يادش مى افتاد كه چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سرگذاشته ، روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد. با خود فكرمى كرد كه چگونه يك جمله كوتاه فقط يك جمله كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش نيرو داد و مسير زندگايش را عوض كرد و او و خانواده اش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد.
او يكى از صحابه رسول اكرم بود. فقر و تنگدستى بر او چيره شده بود. در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد زنش تصميم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى كند.
با همين نيت رفت ، ولى قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد:((هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنيم ، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد و دست حاجت پيش مخلوقى دراز نكند، خداوند او را بى نياز مى كند))
آن روز چيزى نگفت . و به خانه خويش برگشت . باز با هيولاى مهيب فقر كه همچنان بر خانه اش سايه افكنده بود روبرو شد، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد:((هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنيم ، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد، خداوند او را بى نياز مى كند))
اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد، به خانه خويش برگشت ، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان مى ديد، براى سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ، باز هم لبهاى رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ كه به دل قوت و به روح اطمينان مى بخشيد همان جمله را تكرار كرد.
اين بار كه آن جمله را شنيد، اطمينان بيشترى در قلب خود احساس كرد. حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتى كه خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مى رفت . با خود فكر مى كرد كه ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه مى كنم و از نيرو و استعدادى كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مى كنم و از او مى خواهم كه مرا در كارى كه پيش مى گيرم موفق گرداند و مرا بى نياز سازد.
با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالتا اين قدر ازاو ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمى جمع كند و بياورد و بفروشد. رفت و تيشه اى عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمى جمع كرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد. روزهاى ديگر به اين كار ادامه داد تا تدريجا توانست از همين پول براى خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد. باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانى شد.
روزى رسول اكرم به اورسيد و تبسم كنان فرمود:((نگفتم هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى دهيم ، ولى اگر بى نيازى بورزد خداوند او را بى نياز مى كند))(3).

3 خواهش دعا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى با هيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت : در باره من دعايى بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد كه خيلى فقير و تنگدستم .
امام :((هرگز دعا نمى كنم )).
چرا دعا نمى كنيد؟
((براى اينكه خداوند راهى براى اين كار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزى را پى جويى كنيد و طلب نماييد. اما تو مى خواهى در خانه خود بنشينى و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى !))(4)

4 بستن زانوى شتر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قافله چندين ساعت راه رفته بود. آثار خستگى در سواران و در مركبها پديد گشته بود. همينكه به منزلى رسيدند كه آنجا آبى بود، قافله فرود آمد. رسول اكرم نيزكه همراه قافله بود، شتر خويش را خوابانيد و پياده شد. قبل از همه چيز، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم كنند.
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد، به آن سو كه آب بود روان شد، ولى بعد از آنكه مقدارى رفت ، بدون آنكه با احدى سخنى بگويد، به طرف مركب خويش بازگشت . اصحاب و ياران با تعجب با خود مى گفتند آيا اينجا را براى فرود آمدن نپسنديده است و مى خواهد فرمان حركت بدهد؟! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود. تعجب جمعيت هنگامى زياد شد كه ديدند همين كه به شتر خويش رسيد، زانوبند را برداشت و زانوهاى شتر را بست و دو مرتبه به سوى مقصد اولى خويش روان شد.
فريادها از اطراف بلند شد:((اى رسول خد! چرا ما را فرمان ندادى كه اين كار را برايت بكنيم و به خودت زحمت دادى و برگشتى ؟ ما كه با كمال افتخار براى انجام اين خدمت آماده بوديم )).
در جواب آنها فرمود:((هرگز از ديگران در كارهاى خود كمك نخواهيد و به ديگران اتكا نكنيد ولو براى يك قطعه چوب مسواك باشد))(5)

5 همسفر حج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعريف مى كرد، مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مى ستود كه چه مرد بزرگوارى بود، ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم ، يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلى فرود مى آمديم او فورا به گوشه اى مى رفت و سجاده خويش را پهن مى كرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول مى شد.
امام :((پس چه كسى كارهاى او را انجام مى داد؟ و كه حيوان او را تيمار مى كرد؟)).
البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت .
((بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد)).

6 غذاى دسته جمعى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت بر اين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده كنند.
يكى از اصحاب گفت :((سر بريدن گوسفند با من )).
ديگرى :((كندن پوست آن با من )).
سومى :((پختن گوشت آن با من )).
چهارمى : ...
رسول اكرم :((جمع كردن هيزم از صحرا با من )).
جمعيت :((يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان با كمال افتخار همه اين كارها را مى كنيم )).
رسول اكرم :((مى دانم كه شما مى كنيد، ولى خداوند دوست نمى دارد بنده اش را در ميان يارانش با وضعى متمايز ببيند كه براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده باشد))(6).
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد(7).

7 قافله اى كه به حج مى رفت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قافله اى از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزى توقف و استراحت كرد و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه ، در يكى از منازل ، اهل قافله با مردى مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصى در ميان آنها شد كه سيماى صالحين داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوايج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت . با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: اين شخصى را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مى شناسيد؟
- نه ، او را نمى شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد، مردى صالح و متقى و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده ايم كه براى ما كارى انجام دهد، ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
معلوم است كه نمى شناسيد، اگر مى شناختيد اين طور گستاخ نبوديد، هرگز حاضر نمى شديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند.
مگر اين شخص كيست ؟
اين ، ((على بن الحسين زين العابدين )) است .
جمعيت آشفته بپا خاستند و خواستند براى معذرت ، دست و پاى امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گِله گفتند: اين چه كارى بود كه شماباماكرديد؟!ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم .
امام :((من عمدا شما را كه مرا نمى شناختيد براى همسفرى انتخاب كردم ؛ زيرا گاهى با كسانى كه مرا مى شناسند مسافرت مى كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مى كنند، نمى گذارند كه من عهده دار كار و خدمتى بشوم ، از اينرو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمى شناسند و از معرفى خودم هم خوددارى مى كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نايل شوم ))(8)

8 مسلمان و كتابى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در آن ايام ، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه چه فرمانى صادر مى كند و چه تصميمى مى گيرد.
در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى (يهودى يا مسيحى يا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند، معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى ، جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى است با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.
راه مشترك ، با صميميت ، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دوراهى رسيدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از اين طرف كه او مى رفت آمد.
پرسيد: مگر تو نگفتى من مى خواهم به كوفه بروم ؟
چرا.
پس چرا از اين طرف مى آيى ؟ راه كوفه كه آن يكى است .
مى دانم ، مى خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم . پيغمبر ما فرمود:((هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقى بر يكديگر پيدا مى كنند))، اكنون تو حقى بر من پيدا كردى . من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت .
اوه ! پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد و به اين سرعت دينش در جهان رايج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه اش ‍ بوده .
تعجب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد كه برايش ‍ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش ، خليفه وقت ((على بن ابيطالب عليه السلام -)) بوده . طولى نكشيد كه همين مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت (9).

9 در ركاب خليفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على عليه السلام هنگامى كه به سوى كوفه مى آمد، وارد شهر انبار شد كه مردمش ايرانى بودند.
كدخدايان و كشاورزان ايرانى خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور مى كند، به استقبالش شتافتند، هنگامى كه مركب على به راه افتاد، آنها در جلو مركب على عليه السلام شروع كردند به دويدن . على آنها را طلبيد و پرسيد:((چرا مى دويد، اين چه كارى است كه مى كنيد؟!)).
اين يك نوعى احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود مى كنيم . اين سنت و يك نوع ادبى است كه در ميان ما معمول بوده است .
((اين كار شما را در دنيا به رنج مى اندازد و در آخرت به شقاوت مى كشاند. هميشه از اين گونه كارها كه شما راپست و خوار مى كند خوددارى كنيد. به علاوه اين كارها چه فايده اى به حال آن افراد دارد؟))(10).

10 امام باقر و مرد مسيحى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام باقر، محمد بن على بن الحسين عليه السلام لقبش ((باقر)) است . باقر يعنى شكافنده . به آن حضرت ((باقرالعلوم )) مى گفتند، يعنى شكافنده دانشها.
مردى مسيحى ، به صورت سخريه و استهزا، كلمه ((باقر)) تصحيف كرد به كلمه ((بقر)) يعنى گاو به آن حضرت گفت :((اَنْتَ بَقَرٌ؛ يعنى تو گاوى !!)).
امام بدون آنكه از خود ناراحتى نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند، با كمال سادگى گفت :((نه ، من بقر نيستم من باقرم )).
مسيحى : تو پسر زنى هستى كه آشپز بود.
((شغلش اين بود، عار و ننگى محسوب نمى شود)).
مادرت سياه و بى شرم و بدزبان بود.
((اگر اين نسبتها كه به مادرم مى دهى راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستى )).
مشاهده اين همه حلم ، از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزارد يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد، كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد مسيحى ايجاد نمايد و او را به سوى اسلام بكشاند.
مرد مسيحى بعدا مسلمان شد(11)

11 اعرابى و رسول اكرم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عربى بيابانى و وحشى ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سيم و زرى بگيرد. هنگامى وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. حاجت خويش را اظهار كرد و عطايى خواست . رسول اكرم چيزى به او داد، ولى او قانع نشد و آن را كم شمرد، به علاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران ،سخت در خشم شدند و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند، ولى رسول خدا مانع شد.
رسول اكرم بعدا اعرابى را با خود به خانه برد و مقدار ديگرى به او كمك كرد، ضمنا اعرابى از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤ سا و حكامى كه تا كنون ديده شباهت ندارد و زر و خواسته اى در آنجا جمع نشده .
اعرابى اظهار رضايت كرد و كلمه اى تشكرآميز بر زبان راند. در اين وقت رسول اكرم به او فرمود:((تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و يارن من شد. من مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد، ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكرآميز را گفتى ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت به تو دارند از بين برود؟))
اعرابى گفت :((مانعى ندارد)).
روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند، رسول اكرم روبه جمعيت كرد و فرمود:((اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است ؟))
اعرابى گفت :((چنين است )) و همان جمله تشكرآميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند.
در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود:
((مثل من و اين گونه افراد، مثل همان مردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد، مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند. آن شتر بيشتر رَم كرد و فرارى تر شد. صاحب شتر، مردم را بانگ زد و گفت : خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم )).
همينكه مردم را از تعقيب بازداشت ، رفت و يك مشت علف برداشت وآرام آرام از جلو شتر بيرون آمد، بدون آنكه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كه علف را نشان مى داد جلو آمد. بعد با كمال سهولت ، مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.
((اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشته شده بود و در چه حالى بدى كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستى ولى مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رام كردم ))(12).

12 مرد شامى و امام حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد. چشمش ‍ افتاد به مردى كه در كنارى نشسته بود. توجهش جلب شد، پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفته شد:((حسين بن على بن ابيطالب است )). سوابق تبليغاتى عجيبى (13) كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى اللّه ! آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسين بن على بنمايد. همينكه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آنكه چند آيه از قرآن مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض ‍ قرائت كرد به او فرمود:
((ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ايم ))
آنگاه از او پرسيد:((آيا از اهل شامى ؟)).
جواب داد: آرى .
فرمود:((من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى دانم )).
پس از آن فرمود:((تو در شهر ما غريبى . اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم ، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم . حاضريم تو را بپوشانيم ، حاضريم به تو پول بدهيم )).
مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى كرد با يك همچو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مى رفتم و اين چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم . تا آن ساعت براى من ، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود و از آن ساعت برعكس ، كسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست (14).

13 مردى كه اندرز خواست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت پندى و نصيحتى تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود:((خشم مگير)) و بيش از اين چيزى نفرمود.
آن مرد به قبيله خويش برگشت . اتفاقا وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد، اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمى پيش آمده ، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردى به مال قبيله اى ديگر زده اند و آنها نيز معامله به مثل كرده اند و تدريجا كار به جاهاى باريك رسيده و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرايى كرده اند و آماده جنگ وكارزارند.شنيدن اين خبر هيجان آور،خشم اورابرانگيخت .فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكارى شد.
در اين بين ، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها ديده و شنيده ، به يادش آمد كه از رسول خدا پندى تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده :((جلو خشم خود را بگير)).
در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم و به چه موجبى من سلاح پوشيدم و اكنون خود را مهياى كشتن و كشته شدن كرده ام ؟ چرا بى جهت من برافروخته و خشمناك شده ام ؟! با خود فكر كرد الا ن وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم .
جلو آمد و زعماى صف مخالف را پيش خواند و گفت : اين ستيزه براى چيست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزى است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصى خودم ادا كنم . علت ندارد كه ما براى همچو چيزى به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم .
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگى شان تحريك شد و گفتند: ما هم از تو كمتر نيستيم . حالا كه چنين است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مى كنيم .
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند(15).

14 مسيحى و زره على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان خلافت على عليه السلام در كوفه ، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزدِيك مرد مسيحى پيدا شد. على او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى كرد كه :((اين زره از آن من است ، نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . و اكنون آن را در نزد اين مرد يافته ام ))
قاضى به مسيحى گفت : خليفه ادعاى خود را اظهار كرد، تو چه مى گويى ؟
او گفت : اين زره مال خود من است و در عين حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمى كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد)
قاضى رو كرد به على و گفت : تو مدعى هستى و اين شخص منكر است ، على هذا بر تو است كه شاهد بر مدعاى خود بياورى .
على خنديد و فرمود:((قاضى راست مى گويد، اكنون مى بايست كه من شاهد بياورم ، ولى من شاهد ندارم ))
قاضى روى اين اصل كه مدعى شاهد ندارد، به نفع مسيحى حكم كرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
ولى مرد مسيحى كه خود بهتر مى دانست كه زره مال كى است ، پس از آنكه چند گامى پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست ، از نوع حكومت انبياست و اقرار كرد كه زره از على است . طولى نكشيد او را ديدند مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم على در جنگ نهروان مى جنگد(16).

15 امام صادق (ع )وگروهى ازمتصّوفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((سفيان ثورى ))(17) كه در مدينه مى زيست ، بر امام صادق وارد شد. امام را ديد جامه اى سپيد و بسيار لطيف مانند پرده نازكى كه ميان سفيده تخم مرغ و پوست آن است و آن دو را از هم جدا مى سازد، پوشيده است . به عنوان اعتراض گفت : اين جامه سزاوار تو نيست ، تو نمى بايست خود را به زيورهاى دنيا آلوده سازى ، از تو انتظار مى رود كه زهد بورزى و تقوا داشته باشى و خود را از دنيا دور نگهدارى .
امام :((مى خواهم سخنى به تو بگويم ، خوب گوش كن كه از براى دنيا و آخرت تو مفيد است . اگر راستى اشتباه كرده اى و حقيقت نظر دين اسلام را در باره اين موضوع نمى دانى ، سخن من براى تو بسيار سودمند خواهد بود. اما اگر منظورت اين است كه در اسلام بدعتى بگذارى و حقايق را منحرف و وارونه سازى ، مطلب ديگرى است . و اين سخنان به تو سودى نخواهد داد. ممكن است تو وضع ساده و فقيرانه رسول خدا و صحابه آن حضرت را در آن زمان ، پش خود مجسم سازى و فكر كنى كه يك نوع تكليف و وظيفه اى براى همه مسلمين تا روز قيامت هست كه عين آن وضع را نمونه قرار دهند و هميشه فقيرانه زندگى كنند. اما من به تو بگويم كه رسول خدا در زمانى و محيطى بود كه فقر و سختى و تنگدستى بر آن مستولى بود. عموم مردم از داشتن لوازم اوليه زندگى محروم بودند. وضع خاص زندگى رسول اكرم و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومى آن روزگار بود ولى اگر در عصرى و روزگارى وسايل زندگى فراهم شد و شرايط بهره بردارى از موهبتهاى الهى موجود گشت ، سزاوارترين مردم براى بهره بردن از آن نعمتها نيكان و صالحانند، نه فاسقان و بدكاران ، مسلمانانند نه كافران .
تو چه چيز را در من عيب شمردى ؟! به خدا قسم من در عين اينكه مى بينى كه از نعمتها و موهبتهاى الهى استفاده مى كنم ، از زمانى كه به حد رشد و بلوغ رسيده ام ، شب و روزى بر من نمى گذرد مگر آنكه مراقب هستم كه اگر حقى در مالم پيدا شود فورا آن را به موردش برسانم )).
سفيان نتوانست جواب منطق امام را بدهد، سرافكنده و شكست خورده بيرون رفت و به يارن و هم مسلكان خود پيوست و ماجرا را گفت . آنها تصميم گرفتند كه دسته جمعى بيايند و با امام مباحثه كنند.
جمعى به اتفاق آمدند و گفتند: رفيق ما نتوانست خوب دلايل خودش را ذكر كند، اكنون ما آمده ايم با دلايل روشن خود تو را محكوم سازيم !!
امام :((دليلهاى شما چيست ؟ بيان كنيد)).
جمعيت : دليلهاى ما از قرآن است .
امام :((چه دليلى بهتر از قرآن ؟ بيان كنيد آماده شنيدنم )).
جمعيت : ما دو آيه از قرآن را دليل بر مدعاى خودمان و درستى مسلكى كه اتخاذ كرده ايم مى آوريم و همين ما را كافى است . خداوند در قرآن كريم يك جا گروهى از صحابه را اين طور ستايش مى كند:((در عين اين كه خودشان در تنگدستى و زحمتند، ديگران را بر خويش مقدم مى دارند. كسانى كه از صفت بخل محفوظ بمانند، آنهايند رستگاران ))(18).
در جاى ديگر قرآن مى گويد:((در عين اينكه به غذا احتياج و علاقه دارند، آن را به فقير و يتيم و اسير مى خورانند))(19).
همينكه سخنشان به اينجا رسيد، يك نفر كه در حاشيه مجلس نشسته بود و به سخنان آنها گوش مى داد گفت : آنچه من تا كنون فهميده ام اين است كه شما خودتان هم به سخنان خود عقيده نداريد، شما اين حرفها را وسيله قرار داده ايد تامردم را به مال خودشان بى علاقه كنيد تا به شما بدهند و شما عوض آنها بهره مند شويد، لهذا عملاً ديده نشده كه شما از غذاهاى خوب احتراز و پرهيز داشته باشيد.
امام :((عجالتا اين حرفها را رها كنيد، اينها فايده ندارد))
بعد رو به جمعيت كرد و فرمود:((اول بگوييد آيا شما كه به قرآن استدلال مى كنيد، محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ قرآن را تميز مى دهيد، يا نه ؟! هركس از اين امت كه گمراه شد از همين راه گمراه شد كه بدون اينكه اطلاع صحيحى از قرآن داشته باشد به آن تمسك كرد)).
جمعيت : البته فى الجمله اطلاعاتى در اين زمينه داريم ، ولى كاملاً نه .
امام : بدبختى شما هم از همين است ، احاديث پيغمبر هم مثل آيات قرآن است ، اطلاع و شناسايى كامل لازم دارد؛ اما آياتى كه از قرآن خوانديد اين آيات بر حرمت استفاده از نعمتهاى الهى دلالت ندارد. اين آيات مربوط به گذشت و بخشش و ايثار است . قومى را ستايش مى كند كه در وقت معينى ديگران را بر خودشان مقدم داشتند و مالى را كه بر خودشان حلال بود و به ديگران دادند و اگر هم نمى دادند گناهى و خلافى مرتكب نشده بودند. خداوند به آنان امر نكرده بود كه بايد چنين كنند و البته در آن وقت نهى هم نكرده بود كه نكنند، آنان به حكم عاطفه و احسان ، خود را در تنگدستى و مضيقه گذاشتند و به ديگران دادند. خداوند به آنان پاداش خواهد داد. پس ‍ اين آيات با مدعاى شما تطبيق نمى كند؛ زيرا شما مردم را منع مى كنيد و ملامت مى نماييد بر اينكه مال خودشان و نعمتهايى كه خداوند به آنها ارزانى داشته استفاده كنند.
آنها آن روز آن طور بذل و بخشش كردند، ولى بعد در اين زمينه دستور كامل و جامعى از طرف خداوند رسيد، حدود اين كار را معين كرد. و البته اين دستور كه بعد رسيد ناسخ عمل آنهاست ، ما بايد تابع اين دستور باشيم نه تابع آن عمل .
خداوند براى اصلاح حال مؤمنين و به واسطه رحمت خاص خويش ، نهى كرد كه شخص ، خود و عائله خود را در مضيقه بگذارند و آنچه در كف دارند به ديگران بخشند؛ زيرا در ميان عائله شخص ، ضعيفان و خردسالان و پيران فرتوت پيدا مى شوند كه طاقت تحمل ندارند. اگر بنا شود كه من گرده نانى كه در اختيار دارم انفاق كنم ، عائله من كه عهده دار آنها هستم تلف خواهند شد. لهذا رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله فرمود:((كسى كه چند دانه خرما يا چند قرص نان يا چند دينار دارد و قصد انفاق آنها را دارد، در درجه اول بر پدر و مادر خود بايد انفاق كند و در درجه دوم خودش و زن و فرزندش و در درجه سوم خويشاوندان و برداران مؤمنش و در درجه چهارم خيرات و مبرات ))
اين چهارمى بعد از همه آنهاست . رسول خدا وقتى كه شنيد مردى از انصار مرده و كودكان صغيرى از او باقى مانده و او دارايى مختصر خود را در راه خدا داده است فرمود:((اگر قبلاً به من اطلاع داده بوديد نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنند او كودكانى باقى مى گذارد كه دستشان پيش ‍ مردم دراز باشد!!)).
پدرم امام باقر براى من نقل كرد كه رسول خدا فرموده است :((هميشه در انفاقات خود از عائله خود شروع كنيد، به ترتيب نزديكى كه هركه نزديكتر است مقدم تر است .
علاوه بر همه اينها، در نص قرآن مجيد، از روش و مسلك شما نهى مى كند، آنجا كه مى فرمايد:((متقين كسانى هستند كه در مقام انفاق و بخشش ، نه تندروى مى كنند و نه كندروى ، راه اعتدال و ميانه را پيش ‍ مى گيرند))(20).
در آيات زيادى از قرآن نهى مى كنند از اسراف و تندروى در بذل و بخشش ، همان طور كه از بخل و خست نهى مى كند، قرآن براى اين كار حد وسط و ميانه روى را تعيين كرده است ، نه اينكه انسان هر چه دارد به ديگران بخشد و خودش تهى دست بماند، آنگاه دست به دعا بردارد كه خدايا. به من روزى بده . خداوند اين چنين دعايى را هرگز مستجاب نمى كند؛ زيرا پيغمبراكرم فرمود:((خداوند دعاى چند دسته را مستجاب نمى كند:
الف كسى كه از خداوند بدى براى پدر و مادر خود بخواهد.
ب كسى كه مالش را به قرض داده ، از طرف ، شاهد و گواه و سندى نگرفته باشد، و او مال را خورده است . حالا اين شخص دست به دعا برداشته از خداوند چاره مى خواهد. البته دعاى اين آدم مستجاب نمى شود؛ زيرا او به دست خودش راه چاره را از بين برده و مال خويش را بدون سند و گواه به اوداده است .
ج كسى كه از خداوند دفع شر زنش را بخواهد؛ زيرا چاره اين كار در دست خود شخص است ، او مى تواند اگر واقعا از دست اين زن ناراحت است ، عقد ازدواج را با طلاق فسخ كند.
د آدمى كه در خانه خود نشسته و دست روى دست گذاشته و از خداوند روزى مى خواهد، خداوند در جواب اين بنده طمعكار جاهل مى گويد:
((بنده من ! مگر نه اين است كه من راه حركت و جنبش را براى تو باز كرده ام ؟! مگر نه اين است كه من اعضا و جوارح صحيح به تو داده ام ؟! به تو دست و پا و چشم و گوش و عقل داده ام كه ببينى و بشنوى و فكر كنى و حركت نمايى و دست بلند كنى ؟! در خلقت همه اينها هدف و مقصودى در كار بوده . شكر اين نعمتها به اين است كه تو اينها را به كار وادارى . بنابراين ، من بين تو و خودم حجت را تمام كرده ام كه در راه طلب گام بردارى و دستور مرا راجع به سعى و جنبش اطاعت كنى و بار دوش ديگران نباشى . البته اگر با مشيت كلى من سازگار بود، به تو روزى وافر خواهم داد و اگر هم به علل و مصالحى زندگى تو توسعه پيدا نكرد، البته تو سعى خود را كرده وظيفه خويش را انجام داده اى و معذور خواهى بود)).
ه كسى كه خداوند به او مال و ثروت فراوان داده و او با بذل و بخششهاى زياد، آنها را از بين برده است و بعد دست به دعا برداشته كه خدايا! به من روزى بده ، خداوند در جواب او مى گويد:
مگر من به تو روزى فراوان ندادم ؟ چرا ميانه روى نكردى ؟!
مگر من دستور نداده بودم كه در بخشش بايد ميانه روى كرد؟!
مگر من از بذل و بخششهاى بى حساب نهى نكرده بودم ؟
و كسى كه در باره قطع رحم دعا كند، و از خداوند چيزى بخواهد كه مستلزم قطع رحم است ، (يا كسى كه قطع رحم كرده بخواهد در باره موضوعى دعا كند)
خداوند در قرآن كريم مخصوصا به پيغمبر خويش طرز و روش بخشش را آموخت ، زيرا داستانى واقع شد كه مبلغى طلا پيش پيغمبر بود و او مى خواست آنها را به مصرف فقرا برساند و ميل نداشت حتى يك شب آن پول در خانه اش بماند، لهذا در يك روز تمام طلاها را به اين و آن داد. بامداد ديگر سائلى پيدا شد و با اصرار از پيغمبر كمك مى خواست ، پيغمبر هم چيزى در دست نداشت كه به سائل بدهد، از اينرو خيلى ناراحت و غمناك شد. اينجا بود كه آيه قرآن نازل شد و دستور كار را داد، آيه آمد كه :
((نه دستهاى خود را به گردن خود ببند و نه تمام گشاده داشته باش كه بعد تهيدست بمانى و مورد ملامت فقرا واقع شوى ))(21)
اينهاست احاديثى كه از پيغمبر رسيده ، آيات قرآن هم مضمون اين احاديث را تاءييد مى كند و البته كسانى كه اهل قرآن و مؤمن به قرآنند به مضمون آيات قرآن ايمان دارند.
به ابوبكر هنگام مرگ گفته شد راجع به مالت وصيتى بكن ، گفت يك پنجم مالم انفاق شود و باقى متعلق به ورثه باشد و يك پنجم كم نيست . ابوبكر به يك پنجم مال خويش وصيت كرد و حال آنكه مريض حق دارد در مرض ‍ موت تا يك سوم هم وصيت كند. و اگر مى دانست بهتر اين است از تمام حق خود استفاده كند، به يك سوم وصيت مى كرد.
سلمان و ابوذر را كه شما به فضل و تقوا و زهد مى شناسيد، سيره و روش ‍ آنها هم همين طور بود كه گفتم .
سلمان وقتى كه نصيب سالانه خويش را از بيت المال مى گرفت ، به اندازه يك سال مخارج خود كه او را به سال ديگر برساند ذخيره مى كرد. به او گفتند: تو با اينهمه زهد و تقوا در فكر ذخيره سال هستى ؟ شايد همين امروز يا فردا بميرى و به آخر سال نرسى .
او در جواب گفت :((شايد هم نمردم چرا شما فقط فرض مردن را صحيح مى دانيد. يك فرض ديگر هم وجود دارد و آن اينكه زنده بمانم و اگر زنده بمانم خرج دارم و حوايجى دارم ، اى نادانها! شما از اين نكته غافليد كه نفس انسان اگر به مقدار كافى وسيله زندگى نداشته باشد، در اطاعت حق كندى و كوتاهى مى كند و نشاط و نيروى خود را در راه حق از دست مى دهد و همينقدر كه به قدر كافى وسيله فراهم شد آرام مى گيرد)).
و اما ابوذر، وى چند شتر و چند گوسفند داشت كه از شير آنها استفاده مى كرد و احيانا اگر ميلى در خود به خوردن گوشت مى ديد، يا مهمانى برايش مى رسيد، يا ديگران را محتاج مى ديد، از گوشت آنها استفاده مى كرد. و اگر مى خواست به ديگران بدهد، براى خودش نيز برابر ديگران سهمى منظور مى كرد.
چه كسى از اينها زاهدتر بود؟ پيغمبر در باره آنان چيزها گفت كه همه مى دانيد. هيچگاه اين اشخاص تمام دارايى خود را به نام زهد و تقوا از دست ندادند و از اين راهى كه شما امروز پيشنهاد مى كنيد كه مردم از هر چه دارند صرف نظر و خود و عائله خود را در سختى بگذارند نرفتند.
من به شما رسما اين حديث را كه پدرم از پدر و از اجدادش از رسول خدا نقل كرده اند كنند اخطار مى كنم ، رسول خدا فرمود:((عجيبتر ين چيزها حالى است كه مؤمن پيدا مى كند كه اگر بدنش با مقراض قطعه قطعه بشود برايش ‍ خير و سعادت خواهد بود و اگر هم ملك شرق و غرب به او داده شود باز برايش خير و سعادت است )).
خير مؤمن در گروه اين نيست كه حتما فقير و تهيدست باشد؟ خير مؤمن ناشى از روح ايمان و عقيده اوست ؛ زيرا در هر حالى از فقر و تهيدستى يا ثروت و بى نيازى واقع شود، مى داند در اين حال وظيفه اى دارد و آن وظيفه را به خوبى انجام مى دهد. اين است كه عجيبترين چيزها حالتى است كه مؤمن به خود مى گيرد كه همه پيشامدها و سختى و سستيها برايش خير و سعادت مى شود. نمى دانم همين مقدار كه امروز براى شما گفتم كافى است يا بر آن بيفزايم ؟
هيچ مى دانيد كه در صدر اسلام ، آن هنگام كه عده مسلمانان كم بود، قانون جهاد اين بود كه يك نفر مسلمان در برابر ده نفر كافر ايستادگى كند و اگر ايستادگى نمى كرد گناه و جرم و تخلف محسوب مى شد، ولى بعد كه امكانات بيشترى پيدا شد،خداوند به لطف و رحمت خود تخفيف بزرگى داد و اين قانون را به اين نحو تغيير داد كه هر فرد مسلمان موظف است كه فقط در برابر دو كافر ايستادگى كند نه بيشتر.
از شما مطلبى راجع به قانون قضا و محاكم قضائى اسلامى سؤ ال مى كنم : فرض كنيد يكى از شما در محكمه هست و موضوع نفقه زن او در بين است و قاضى حكم مى كند كه نفقه زنت را بايد بدهى . در اينجا چه مى كند؟ آيا عذر مى آورد كه بنده زاهد هستم و از متاع دنيا اعراض كرده ام ؟! آيا اين عذر موجه است ؟! آيا به عقيده شما حكم قاضى به اينكه بايد خرج زنت را بدهى ، مطابق حق و عدالت يا آن كه ظلم و جور است ؟ اگر بگوييد ابن حكم ظلم و ناحق است ، يك دروغ واضح گفته ايد و به همه اهل اسلام با اين تهمت ناروا جور و ستم كرده ايد و اگر بگوييد حكم قاضى صحيح است ، پس عذر شما باطل است . و قبول داريد كه طريقه و روش شما باطل است .
مطلب ديگر: مواردى هست كه مسلمان در آن موارد يك سلسله انفاقهاى واجب يا غير واجب انجام مى دهد؛ مثلاً زكات يا كفاره مى دهد، حالا اگر فرض كنيم معناى زهد اعراض از زندگى و مايحتاجهاى زندگى است و فرض كنيم همه مردم مطابق دلخواه شما ((زاهد)) شدند، و از زندگى و مايحتاج آن روگرداندند، پس تكليف كفارات و صدقات واجبه چه مى شود؟ تكليف زكاتهاى واجب كه به طلا و نقره و گوسفند و شتر و گاو و خرما و كشمش و غيره تعلق مى گيرد چه مى شود؟ مگر نه اين است كه اين صدقات فرض شده كه تهيدستان زندگى بهترى پيدا كنند و از مواهب زندگى بهره مند شوند! اين خود مى رساند كه هدف دين و مقصود از اين مقررارت رسيدن به مواهب زندگى و بهره مند شدن از آن است . و اگر مقصود و هدف دين فقير بودن بود و حد اعلاى تربيت دينى اين بود كه بشر از متاع اين جهان اعراض كند و در فقر و مسكنت و بيچارگى زندگى كند، پس فقرا به آن هدف عالى رسيده اند و نمى بايست به آنان چيزى ادده تا از حال خوش و سعادتمندانه خود خارج نشوند. و آنان نيز چون غرق در سعادتند نبايد بپذيرند.
اساسا اگر حقيقت اين است كه شما مى گوييد شايسته نيست كه كسى مالى را در كف نگاه دارد، بايد هر چه به دستش مى رسد همه را ببخشد و ديگر محلى براى زكات باقى نمى ماند.
پس معلوم شد كه شما بسيار طريقه زشت و خطرناكى را پيش گرفته ايد و به سوى بدمسلكى مردم را دعوت مى كنيد. راهى كه مى رويد و مردم ديگر را هم به آن مى خوانيد، ناشى از جهالت به قرآن و اطلاع نداشتن از قرآن و سنت پيغمبر و از حاديث پيغمبر است . اينها احاديثى نيست كه قابل تشكيك باشد، احاديثى است كه قرآن به صحت آنها گواهى مى دهد. ولى شما احاديث معتبر پيغمبر را اگر با روش شما درست در نيايد رد مى كنيد و اين خود نادانى ديگرى است . شما در معانى آيات قرآن و نكته هاى لطيف و شگفت انگيزى كه از آن استفاده مى شود تدبر نمى كنيد. فرق بين ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه را نمى دانيد. امر و نهى را تشخيص ‍ نمى دهيد.
جواب مرا راجع به قصه سليمان بن داوود بدهيد كه از خداوند ملكى را مساءلت كرد كه براى كسى بالاتر از آن ميسر نباشد(22) خداوند هم چنان ملكى به او داد. البته سليمان جز حق نمى خواست . نه خداوند در قرآن و نه هيچ فرد مؤمنى اين را بر سليمان عيب نگرفت كه چرا چنين ملكى را در دنيا خواسته . همچنين است داوود پيغمبر كه قبل از سليمان بود. و همچنين است داستان يوسف كه به پادشاه رسما مى گويد:((خزانه دارى را به من بده كه من هم امينم و هم داناى كار))(23). بعد كارش به جايى رسيد كه امور كشوردارى مصر تا حدود يمن به او سپرده شد و از اطراف و اكناف در اثر قحطى كه پيش آمد مى آمدند و آذوقه مى خريدند و برمى گشتند. و البته نه يوسف ميل به عمل ناحق كرد و نه خداوند در قرآن اين كار را بر يوسف عيب گرفت .
همچنين است قصه ذوالقرنين كه بنده اى بود كه خدا را دوست مى داشت . و خدا نيز او را دوست مى داشت . اسباب جهان در اختيارش قرار گرفت و مالك مشرق و مغرب جهان شد.
اى گروه ! از اين راه ناصواب دست برداريد و خود را به آداب واقعى اسلام متاءدب كنيد. از آنچه خدا امر و نهى كرده تجاوز نكنيد و از پيش خود دستور نتراشيد. در مسائلى كه نمى دانيد مداخله نكنيد. علم آن مسائل را از اهلش ‍ بخواهيد. در صدد باشيد كه ناسخ را از منسوخ و محكم را از متشابه و حلال را از حرام باز شناسيد. اين براى شما بهتر و آسانتر و از نادانى دورتر است . جهالت را رها كنيد كه طرفدار جهالت زياد است ، به خلاف دانش كه طرفداران كمى دارد. خداوند فرمود:((بالاتر از هر صاحب دانشى ، دانشمندى است (24))).