داستانها و پندها (جلد سوم)

مصطفى زمانى وجدانى

- ۱ -


مقدمه  
براى اينكه چراغ بدست وارد مطالعه اين كتاب شويم ، با توجه به مطالب كتاب و اهداف آن ، به چهار مطلب زير توجه كنيد:
1 - تاريخ ، تكرار مى شود
انسانها در طول تاريخ بهم پيوسته اند، و كردار و رفتارشان نظير هم است و تنها شكل آن تغيير مى يابد، از اينرو مثلا تاريخ مردم پنج قرن قبل با حال ، همسان است و اگر تاريخ آن قرن را بررسى كنيم ، گوئى تاريخ عصر خود را - با رنگهاى ديگر - بررسى مى كنيم .
اميرمؤ منان على (ع ) در وصيت خود به امام حسن (ع ) مى فرمايد: (با آنچه در گذشته ديده يا شنيده اى بر آنچه هنوز نيامده است استدلال كن ، چرا كه امور شبيه يكديگرند).
و در مورد ديگر مى فرمايد: (وقتى كه كارها شبيه هم شوند، آخرشان را با اولشان مى سنجند (پايانش را به آغازش مقايسه مى كنند) و درس عبرت مى گيرند).(1)
و اگر در قرآن مى بينيم تاريخ و سرگذشت قوم عاد و قوم ثمود و قوم سباء و داستان حضرت موسى با فرعون و حضرت ابراهيم با نمرود، و حضرت لوط با قومش و...
كه دهها قرن از زمان آنها گذشته ، براى ما بازگو مى شود، بخاطر همين شباهت است ، كه ما مى تانيم با مقايسه خود با آنها و سرنوشتشان ، تجربه ها و درسها بياموزيم .(2)
2 - تجربه بالاتر از علم است
(علم ) در اصطلاح ما، دانش كلاسيك است كه مى آموزيم ، ولى (تجربه ) عبارت از آنست كه آن دانش را در عمل مى بينيم ، مثلا ما علم داريم كه فلان فلز، طلا است ، ولى اگر آنرا در ميان آتش بگذاريم و با محك بيازمائيم در عمل مى يابيم كه طلاى خالص است ، در نتيجه علم تواءم با عمل ، تجربه است و تجربه بالاتر از علم خواهد بود.
گويند: كودكى به نانوائى آمد تا چند زغال آتش بگيرد و به خانه اش ببرد، ابوعلى سينا فيلسوف بزرگ شرق ، در آنجا ايستاده بود، در فكر فرو رفت ، اين كودك با اينكه ظرفى نياورده چگونه آتش را مى برد، فكرش با آنهمه علم و دانش بجائى نرسيد، تا اينكه ديد آن كودك مقدارى خاكستر به كف دستش ريخت ، و چند زغال آتش را روى آن خاكستر نهاد و برد، اينجا بود كه گفت : التجربة فوق العالم : تجربه بالاتر از علم است )يعنى اين كودك قبلا چنين كارى را در ديگران ديده با خودش تجربه كرده كه امروز با كمال آسانى بدون زمينه ، آتش را مى برد، در حالتى كه فكر فيلسوفى مانند بوعلى سينا به اينجا نمى رسيد.
در مسائل گوناگون ، (تجربه ) حلال مشكلات است .... را مى گشايد، در قرآن آمده : حضرت ابراهيم (ع ) قهرمان توحيد وقتى كه جسد مرده اى را در دريا ديد، كه حيوانات دريائى و صحرائى آن را مى خورند، در مورد....مى خواست قلبش در درجه اعلاى اطمينان و يقين شود، از خدا خواست حقيقت رستاخيز را به او بنماياند كه او آنرا لمس كند و علم او علم عينى شود، خداوند به او فرمود: چهار پرنده را بگير و ذبح كن و گوشتهايشان را درهم مخلوط كن و ده قسمت كرده و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذار، آنگاه آنها را به سوى خود بخوان تا به اذان خدا به سويت پرواز كرده بيايند.
ابراهيم همين كار را كرده ، و آنها زنده شده و به سوى او آمدند (3) و ابراهيم عملا معاد را تجربه كرد و با چشم خود آن را ديد، و در اين جهت ، اطمينانش به درجه اعلا رسيد، آرى تجربه سطح علم و اطمينان را اين چنين بالا مى برد.
اينك مى گوئيم داستان و سرگذشت پيشينيان ، تجربه اى است از آنها، كه ما مى توانيم به اضافه تجربيات عصر خود، از آنها بهترين درسهاى عينى را بياموزيم و اينكه شاعر مى گويد:
 

افسوس كه سوداى من سوخته خام است
 
تا پخته شود خامى من عمر تمام است
 
اشاره به تجربه مى كند كه انسان در طول عمر مى تواند آنرا بدست آورد، حال اگر خود استفاده نكرد ديگران مى توانند از تجربه او استفاده نمايند.
ضمنا بايد توجه داشت كه از نظرات گوناگون مانند امور سياسى ، اخلاقى ، فرهنگى ، نظامى ، اقتصادى و... مى توان از تجربيات و سرگذشت پيشينيان ، درسها آموخت .
3 - درس عبرت از سرگذشت پيشينيان
واژه (عبرت ) در اصل از عبور به معنى دگرگونى از حالى به حال ديگر است (4) مهمترين درسى كه از داستانهاى گذشتگان مى توان آموخت ، همين عبرت است ، يعنى ما با مقايسه كردن وضع خود با سرنوشت آنها، خود را بسازيم ، و از حالت گناه و آلودگى و انحراف به حالت پاكى و صفاو صراط مستقيم ، تغيير يابيم .
اميرمؤ منان على عليه السلام فرمود: من اعتبر و من ابصر فهم و من فهم علم : (كسى كه عبرت بگيرد، چشمش بينا مى شود و كسى كه چشمش بينا شده درك مى كند و كسى كه درك كرد، آگاه مى گردد)(5)
نيز فرمود: الفكر مرآت صافية ، والاعتبار منذرنا صح : (انديشيدن (همچون ) آينه صاف (نشان دهنده خوبيها و بديها) است ، و عبرت گرفتن ، (بيم دهنده خيرخواه و دلسوز) است (6)
در قرآن واژه (عبرة ) شش بار آمده است به عنوان نمونه در آيه 11 سوره يوسف مى خوانيم لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب : (در سرگذشت آنها (يوسف و برادرانش و رسولان گذشته و اقوام مؤ من و غير مؤ من ) درسهاى عبرت براى همه انديشمندان است )
و در سوره (نازعات ) پس از ذكر خلاصه سرنوشت فرعونيان ، در آيه 26 مى خوانيم : ان فى ذلك لعبرة لمن يخشى : (قطعا در اين سرگذشت درس عبرتى است براى آنانكه خوف و ترس از خدا دارند).
بر اساس اين دو آيه ، كسانى كه انديشمندند و خوف خدا دارند يعنى مغرور نيستند، مى توانند بهترين درسها را از تاريخ بياموزند.
آرى تاريخ آينه اى است كه مى توان در آن ، عوامل پيروزى و شكست ، كاميابى و ناكامى ، ارزشها و بى ارزشها را ديد، و همچون فيلمى است كه عوامل سعادت و بدبختى را نشان مى دهد، نهايت اينكه تنها صاحبدلان در جهت علم و عمل به خوبى ، اين عوامل را در مى يابند و در وجود خود پياده مى كنند.
دو نكته در قرآن در مورد پندگيرى از تاريخ پيشينيان
الف : سنت خدا تغييرپذير نيست
در آيه 43 سوره فاطر مى خوانيم فلن تجد لسنة الله تبديلا ولن لسنة الله نحويلا : (هرگز براى سنت الهى تغيير نمى يابى و هرگز براى سنت الهى دگرگونى نخواهى يافت )(7)
اين مطلب در قرآن در موارد متعدد آمده است (8) نوسان و دگرگونى سنتها درباره كسى تصور مى شود كه آگاهيش محدود است و با تغيير شرائط و جو، عوض مى گردد، اما درباره خدا كه آگاه مطلق است ، چنين تصورى صحيح نيست ، بلكه سنت او درباره آيندگان همانست كه درباره پيشينيان بوده است ، و ممكن نيست خداوند در گذشته قومى را به خاطر اعمال زشتشان كيفر دهد، ولى اين كيفر را در مورد افراد آينده كه همان برنامه را دارند بردارد، نه هرگز، بلكه همه كارهاى خدا بر اساس عدل و حكمت است ، از اينرو در آيه 43 سوره فاطر با تهديد مى فرمايد: فهل ينظرون الا سنة الاولين : (آيا آنها انتظارى جز اين دارند كه گرفتار همان سرنوشت پيشينيان شوند؟!)
ب - بعد از بيان ، دعوت به عيان
در قرآن كرارا از سير در زمين و ديدن فراز و نشيب زندگى مردم ، سخن به ميان آمده است ، مثلا در آيه 9 سوره روم مى خوانيم : اولم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قلبهم كانوا اشد منهم قوة و اثاروا الارض و عمروها اكثر مما عمروها و جائتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون : (آيا آنها سير در زمين نكرده اند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند، به كجا منتهى شد، همانها كه نيروئى بيشتر از اينان داشتند و زمين را دگرگون ساختند و بيش از اينان ، زمين را آباد ساختند، و پيامبرانشان با دلائل آشكارا به سراغشان آمدند اما به خيره سرى خود ادامه دادند و به مجازات دردناك الهى گرفتار شدند، خداوند هرگز به آنها ستم نكرد ولى آنها به خود ستم كردند)(9)
يك معنى روشن (سير در ارض ) مشاهده آثار اقوام پيشين و گرفتارى آنها و عوامل آن مى باشد و به عبارت ديگر، ديدن سرگذشت آنها.
بروند آثار نمروديان و فرعونيان و ساسانيان و اشكانيان و... را از نزديك ببينند و عميقا مطالعه كنند و بدانند كه همان سرنوشت به رنگ ديگر در خودشان نيز خواهد بود.
يكى از شعراء سير در زمين كرده و به مصر رفته و آثار تمدن و باستانى فرعونيان را از نزديك ديده و چنين گويد:
 
به مصر رفتم و آثار باستان ديدم
 
به مصر آنچه شنيدم زداستان ديدم
 
بسى چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ
 
به مصر از تو چه پنهان كه بر عيان ديدم
 
تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك
 
هنوز در طلب ملك جاودان ديدم
 
تو تاج ديدى و من ملك رفته بر تاراج
 
تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
 
تو تخت ديدى و من بخت واژگون از تخت
 
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
 
گذشته در دل آينده آنچه پنهان داشت
 
به مصر از تو چه پنهان كه بر عيان ديدم
 
با توجه به دو نكته فوق بخوبى مى يابيم كه پندگيرى از تاريخ ، تا چه حدى مورد توجه و تاءكيد قرآن مى باشد.
امام صادق (ع ) فرمود: (بيشتر عبادت ابوذر غفارى ، انديشيدن و عبرت گرفتن بود)(10)
پيامبر(ص ) فرمود: اغفل الناس من لم يتعظ بتغير الدنيا من حال الى حال :
(غافلترين مردم كسى است كه از تغيير و تحول دنيا از وضعى به وضع ديگر، پند نگيرد)(11)
4 - پند و اندرز در همه چيز، وواكنش مومن در برابر آن
در اين دنيائى كه ما زندگى مى كنيم ، از در و ديوار آن ، موعظه و پند و اندرز و امور عبرت آور مى بارد، و از هر چيزى مى توان ، درسى آموخت ، خواه درس ‍ سياسى يا اجتماعى ، يا اخلاقى ، يا عملى و... باشد.
حضرت على (ع ) فرمود: ما اكثر العبر و اقل الاعتبار: (چقدر بسيار امور عبرت انگيز، ولى عبرت گيرنده ، اندك است )(12)
هارون الرشيد (پنجمين خليفه مقتدر عباسى ) براى امام موسى بن جعفر (ع ) نوشت : مرا بطور اختصار موعظه كن ، امام در پاسخ او نوشت : ما من شى تراه عينيك الاوفيه موعظه : (هيچ چيز نيست كه چشمت ببيند مگر اينكه در آن اندرز و پند است )
على (ع ) مى فرمايد:
فاتغطوا عبادالله بالعبر النوافع ، واعتبر وا بالاى السواطع ، واذدجروا بالنذر البوالغ ، و انتقعوا بالذكر و المواعظ، فكان قد علقتكم محالب المنيه وانقطعت منكم علائق الامنيه و دهمتكم مفظعات الامور و السيافه الى الورد المورود، فكل نفس معها سائق و شهيد سائق يسوقها الى محشرها و شاهد يشهد عليها بعملها :
(اى بندگان خدا از امور عبرت آور سودبخش ، پند بياموزيد، و از آيات روشن عبرت بگيريد، و از انذارهاى رسا، بترسيد و وحشت كنيد، و ار يادآورى و مواعظ بهره گيريد، به گونه اى كه گوئى چنگال مرگ در پيكر شما فرو رفته ، و علاقه و آرزوها از شما رخت بر بسته ، و سحتيهاى مرگ و آغاز حركت به سوى قيامت ، به شما هجوم آورده است ، (آن روز كه همراه هر كس گواه و سوق دهنده اى است ) (سوره ق - آيه 21) سوق دهنده اى كه او را تا صحنه قياما مى راند، و شاهدى كه به اعمال او گواهى مى دهد)(13)
و در سخن ديگر فرمود: (انسان مومن به دنيا با چشم عبرت مى نگرد، از لذائذ آن به مقدار ضرورت بهره مى گيرد. و آهنگ دلرباى آن را با گوش بغض ‍ و دشمنى مى شنود، هر گاه گفته شود: فلانى توانگر شد مى گويد: (بى خير و بى نوا گرديد)، اگر از فكر بقاء خوشحال شود، از انديشه فنا محزون مى گردد، اين حال دنياى آنان است و هنوز (روزى كه (روز قيامت ) در آن متحير و سر گردان خواهند بود) فرا نرسيده است )(14)
و نيز امام على (ع ) در ضمن وصيت مفصل به فرزند ارجمندش امام حسن مجتبى (ع ) فرمود:
واعرض عليه اخبار الماضين ، وذكره بما اصاب من كان قبلك من الاولين ، و بشر فى ديارهم و آثارهم ، فانظر فيما فعلوا و عما انتقلوا و اين حلوا و نزلوا، و كانك عن قليل فد صرت كاحدهم : (سرگذشت پيشينيان را به خاطرت عرضه بدار، و آنچه پيش از تو به پيشينيان رسيده به خاطر آور، و در خانه ها و بازمانده ها و نشانه هاى آنها گردش كن ، بنگر كه چه كردند؟ و از كجا منتقل شدند و به كجا فرود آمدند، كه گويا پس از مدت اندكى تو هم يكى از آنها خواهى بود)(15)
و بايد به اين نكته توجه داشت كه از عوامل اصلى غرور و غفلت كه انسان را از امور عبرت انگيز باز مى دارد (حب دنيا و غرق شدن در امور مادى ) است از اين روست كه امام على (ع ) مى فرمايد: (الا حريدع هذه اللماظه لاهلها؟ انه ليس لانفسكم ثمن الا الجنه فلا تبيعوها الابها) : (آيا مردى پيدا مى شود كه اين ته مانده دنيا را به اهلش واگذارد؟ بدانيد كه وجود شما بهائى جز بهشت ندارد، آنرا به غير بهشت نفروشيد)(16).
5 - هدف از نگارش اين كتاب :
نگارنده كه بر اثر فشارها و رنجها، سخت تحت تاثير عبرتها قرار گرفته و بر اثر كسالت ، بيشتر در كنج خانه نشسته و تلخيها و شيرينيها و رنجها را چشيده و با تمام وجود عبرتهاى اين دنيا را لمس مى كند، با خود حديث نفس مى كردم كه مقدارى از اين سرگذشتها با كه مايه عبرت است و در كتابهاى اسلامى ديده ام براى شما عزيزان - در هر سطح و مقامى كه هستيد - بياورم .
و براى اينكه خسته كننده نباشد سعى شد غالبا داستانها كوتاه و تازه و پرمحتوا باشد، و از طرفى غالبا تنها به متن داستان با قلم ساده همگانى اكتفا گرديد، نتيجه گيرى به خوانندگان واگذار شد، اميد آنكه عبرت آموز و سازنده باشد. در اينجا همان دعا را مى كنم كه امير مومنان حضرت على (ع ) كرد:
و نسئل الله سبحانه ان يعجلنا و اياكم ممن لا تبطره نعمه ، ولا تقصره به عن طاعه ربه ، ولا تحل به بعد ندامه ولا كابه : (از خدا مى خواهيم كه ما و شما را از كسانى قرار دهد كه هيچ آنها را مست و مغرور نمى كند، و هيچ موضوعى آنها را از اطاعت پروردگار باز نمى دارد، و سرانجام پس از مرگ ، پشيمانى و اندوه در آنها راه نمى يابد)(17)
سرآغاز 

چه بهتر كه آغاز اين كتاب را با اشعار پر مغز سعدى كه خود صاحبدلى پر تجربه و فهيم بود شروع كنم ، تا اگر شاعران شعر مى گويند، چنين بگويند:

اول دفتر بنام ايزد دانا
 
صانع و پروردگار وحى و توانا
 
اكبر و اعظم خداى عالم و آدم
 
صورت خوب آفريد و سيرت زيبا
 
از در بخشندگى و بنده نوازى
 
مرغ هوا را نصيب ماهى دريا
 
قسمت خود مى خورند منهم و درويش
 
روزى خود مى برند پشه و عنقا
 
حاجت مورى به علم غيب بداند
 
در بن چاهى بزير صخره صماء
 
جانور از نطفه مى كند، شكر از نى
 
برگ تر از چوب خشك و چشمه زخارا
 
شربت نوش آفرين از مگس نحل (18)
 
نخل تناور كند زدانه خرما
 
از همگان بى نياز و بر همه مشفق
 
از همه عالم نهان و بر همه پيدا
 
پرتو نور سرادقات (19) جلالش
 
از عظمت ماوراى فكرت دانا
 
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
 
حمد و ثنا مى كند كه موى بر اعضاء
 
هر كه ندارد سپاس نعمت امروز
 
حيف خورد بر نصيب رحمت فردا
 
بار خدايا مهيمنى و مدبر
 
وز همه عيبى منزهى و مبرا
 
ما نتوانيم حق حمد تو گفتن
 
با همه كر و بيان عالم بالا
 
سعدى از آنجا كه فهم او است سخن گفت
 
ورنه كمالات ووهم كى رسد آنجا؟(20)

  

سفارش پيامبر به فروشندگان كالا 

امام صارق (ع ) فرمود: در عصر پيامبر(ص ) زنى بود، عطر مى فروخت و زينت نام داشت ، (و طبعا خودش نيز بخاطر همراه داشتن عطر، خوشبو بود) روزى به حضور همسران پيامبر اسلام (ص ) آمد، پس از ساعتى پيامبر (ص ) به خانه آمد و بوى خوش به مشامش رسيد، دانست كه زينب هطر فروش در آنجا است ، به او فرمود: (وقتى به خانه ما مى آئى ، خانه هاى شما به خاطر وجود تو (اى پيامبر) پاكيزه تر و خوشبوتر است ) (نه بخاطر هطر همراه من )
آنگاه پيامبر(ص ) به او اين سفارش را (كه سفارش به همه فروشندگان كالا نيز هست ) كرد، فرمود: اذا بعب فاحسنى ولا تغشى فانه اتقى لله وابقى للمال : (وقتى كه (عطر) مى فروشى ، آنرا نيكوبفروش و در فروختن ، كسى را فريب نده ، زيرا اگر چنين كنى به پاكى و پرهيزكارى در پيشگاه خداوند بهتر است ، و براى بقا و دوام ثروتت ، نيكوتر مى باشد.(21)


سخن صاحبدل  

يكى از صاحبدلان ، زورآزمائى را ديد كه بهم آمده و در خشم شده و كف بر دهان آورده ، گفت : اين چه حالت است ؟ كسى گفت فلان كس او را دشنام داده است .
صاحبدل گفت : (اين فرومايه هزار من سنگ بر مى دارد و طاقت بار يكسخن نمى آورد).
 

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
 
عاجز نفس ، فرومايه ، چه مردى چه زنى
 
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
 
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
 
اگر خود بر درد پيشانى پيل
 
نه مرد است آنكه در وى مردمى نيست
 
بنى آدم سرشت از خاك دارد
 
اگر خاكى نباشد آدمى نيست (22)

  

اوج پاكى ابراهيم خليل (ع ) 

امام باقر(ع ) فرمود: روزى ابراهيم خليل (ع ) صبح زود از خواب برخاست و در ريش خود، يك لاخه موى سفيدى ديد، گفت : (سپاس خداوندى را كه مرا تا به اين سن و سال رساند، كه به اندازه يك چشم به هم زدن ، گناه نكردم )(23)
روزى حضرت داود(ع ) كه يكى از پيامبران بزرگ بود، كتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشين خود مى خواند، طبق معمول كوه و سنگ و پرندگان و حيوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همين حال بر سر كوهى رفت ، ناگهان ديد (حزقيل ) پيامبر در كنار سنگى بالاى كوه به عبادت خدا مشغول است ، وقتى كه سر و صداى حيوانات و پرندگان و كوه و سنگ و ريگ را شنيد، فهميد حضرت داوود است كه بالاى كوه آمده است داوود به حزقيل گفت : آيا اجازه مى دهى بالا آيم و نزدت بنشينم ، او در پاسخ گفت : نه .
داوود متاءثر شد و گريه كرد، خداوند به حزقيل وحى كرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه )
حزقيل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد.
داوود گفت : اى حزقيل آيا هيچ تصميم بر گناهى گرفته اى ؟
حزقيل گفت : نه .
داوود گفت : آيا در عبادت خدا هيچگاه عجب و خود پسندى بر دلت راه يافته است ؟
خزقيل گفت : نه .
داود گفت : آيا ميل به دنيا پيدا كرده اى تا از خوشيها و شاديها و لذتهاى دنيا بهره مند گردى ؟
حزقيل گفت : آرى اى بسا در دلم چنين ميلى پيدا مى شود.
داوود گفت : در اين وقت چه مى كنى ؟
حزقيل گفت : به اين دره (اى كه مى بينى ) مى روم و چيزى در آنجا مى بينم ، همان درس عبرت من مى شود و ميل به خواسته هاى نفسانى دنيا از من برطرف مى گردد.
داوود به آن دره كوه رفت ، ناگهان ديد تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسيده سر انسان و استخوانهاى پوسيده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگريست ناگهان چشمش به صفحه آهنين خورد، ديد در آن نوشته اى هست و آن نوشته اين بود:
(من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش نمودم ، سرانجام كار من اين است كه : خاك فرش من شده و سنگ متكاى من گشته ، و كرمها و مارها همسايه ام هستند فمن رآنى فلا يغتر بالدنيا : (كسى كه مرا ببيند، گول دنيا را نمى خورد)(24)
روز ديگرى داوود به يكى از غارهاى بيت المقدس داخل شد، ديد حزقيل در آن به عبادت مشغول است ، به گونه اى كه پوستش به استخوانش ‍ چسبيده بر او سلام كرد.
حزقيل گفت : صداى شخص سير متنعم را مى شنوم تو كيستى ؟
داوود گفت : من داوود هستم .
حزقيل گفت : همان شخصى كه چقدر خدمتكار (از زن و مرد) دارد و داراى باغ و باغان و امت مى باشد؟
داوود گفت : آرى ، ولى تو را در اين حال سخت مى نگرم !
حزقيل گفت : ما انا فى شدة و لا انت فى نعمة حتى تدخل الجنة : (من در اين حال و تو در آن حال ، هر دو اهل بهشت هستيم تا وارد بهشت شويم )(25)
يعنى من كه در اينجا دور از جامعه به عبادت خدا مشغولم (با توجه به اينكه در آن زمان چنين عبادتى مستحب بود) و تو كه در متن جامعه هستى و به اجراى فرمان خدا اشتغال دارى ، هر دو اهل بهشت مى باشيم (26)


مسكن به قدر مورد نياز نه طاغوتى  

روزى پيامبر اسلام (ص ) از گذرگاهى عبور مى كرد، چشمش به قبه و بارگاهى افتاد كه در كنار جاده بود، از همراهان پرسيد اين چيست ؟
عرض كردند: ساختمانى است كه به يكى از انصار تعلق دارد، پس از اندكى تاءمل ، صاحب آن ساختمان بسر رسيد و سلام كرد، پيامبر(ص ) (جواب سلام او را نداد) رو از او گرداند و اين كار چند بار تكرار شد.
مرد انصارى آثار خشم را در چهره حضرت ديد، موضوع را از ياران پيامبر(ص ) پرسيد.
آنها گفتند: پيامبر(ص ) آن ساختمان مجلل تو را كه ديد، سؤ ال كرد: مال كيست ؟ گفتيم مال فلانكس ، از اينرو خشمش شد.
مرد انصارى علت ناراحتى پيامبر(ص ) را دريافت ، و فورا رفت و آن بارگاه را ويران نمود.
تا روزى پيامبر(ص ) از آن جا عبور كرد و ديگر آن ساختمان را نديد، پرسيد اين ساختمان چه شد، همراهان جريان را گفتند، فرمود: (هر بنائى در روز قيامت وبال (و مايه بازخواست ) صاخب اوست ، مگر آن مقدارى كه به آن نيازمند است )(27)


پاسخ على (عليه السلام ) به سردسته منافقان  

اميرمؤ منان على (ع ) در ميان جمعيتى سخن مى گفت : (ابن كوا) سردسته منافقان به على (ع ) گفت : تو گفته اى رسول خدا(ص ) فرموده ما ديديم و شنيديم مردى بود كه سن و سالش بيشتر از پدرش بود.
على (ع ) فرمود: آيا اين موضوع براى تو مهم است ؟
او گفت : آرى .
فرمود: آگاه تر از من (پيامبر) به من خبر داد حضرت (عزير) وقتى به سن پنجاه سال رسيد، همسرش باردار بود، عزيز از خانه بيرون رفت و (مطابق داستان معروف كه در آيه 259 سوره بقره آمده ) استخوانهاى پوسيده اى را در محلى ديد و درباره معاد گفت : (خدا چگونه اينها را زنده كند)، خداوند او را به مردگان ملحق كرد، پس از صد سال او را زنده نمود (و الاغش را نيز زنده كرد) و صحنه معاد را به چشم ديد و بر اطمينانش افزود.
وقتى به خانه برگشت ، همسرش كه باردار بود پسرى آورده بود و آن پسر صد سال عمر كرده بود، بنابراين آن پسر بزرگتر از پدرش كه پنجاه سال داشت بود.(28)


دلقك و امام سجاد(ع )  

امام صادق (ع ) فرمود: در مدينه مردى (بطال ) (ياوه گو) بود و مردم را با حركات خنده آور خود، مى خنداند (و همه او را به عنوان يك دلقك مى شناختند).
روزى از كنار امام سجاد(ع ) رد شد و گفت : اين مرد (اشاره به امام سجاد(ع ) ) مرا خسته كرده ، هر كار مى كنم ، نمى خندد، سرانجام از آخرين تيرى كه در تركش داشت استفاده كرده تا آنحضرت را بخنداند، و آن اين بود كه : روز امام سجاد را ديد كه همراه دو غلامش به جائى مى رود، پريد و عباى آنحضرت را از دوشش گرفت و فرار كرد، امام سجاد(ع ) اصلا به او اعتنا نكرد، ديگران او را دنبال كرده و عبا را از او گرفتند و به حضور حضرت آوردند.
امام سجاد(ع ) فرمود: (اين چه كسى بود؟) گفتند: (اين مردى دلقك و ياوه سرا است كه مردم مدينه را با ياوه گوئيهاى خود مى خنداند)
امام سجاد(ع ) فرمود: به او بگوئيد: ان لله يوما يخسر فيه المبطلون : (براى خدا، روزى (روز قيامت ) وجود دارد كه در آن روز، باطل گويان و ياوه سرايان در خسران و زيان مى باشند)(29)


انتخاب نيك  

(ربيعة بن كعب ) گويد: روزى پيامبر(ص ) به من فرمود: هفت سال خدمت من كردى ، حال هر نيازى دارى از من بخواه .
گفتم به من فرصت بده تا فكر كنم ، فرداى آن روز به حضور پيامبر(ص ) شرفياب شدم ، فرمود: نيازت چيست ؟ گفتم : از خدا بخواه مرا همراه توبه بهشت ببرد، فرمود: چه كسى اين سخن را به تو آموخت ؟ گفتم هيچكس به من نياموخت ، بلكه خودم پيش خود فكر كردم كه اگر ثروت بخواهم ، ناگريز پايان مى يابد، عمر طولانى و فرزندانى بخواهم ، سرانجام مى ميرم .
ربيعه گويد: پيامبر(ص ) لحظه اى سرش را پائين انداخت و سپس فرمود: (خواسته ات را از خدا مى خواهم ، و مرا بر بسيار سجده كردن كمك كن )(30)
همين ربيعه گويد: پيامبر(ص ) شنيدم : هر بنده اى اگر هر روز هفت بار بگويد: اسئل الله الجنة و اعوذ به من النار : (از خداوند، بهشت را مى طلبم و پناه مى برم به او از آتش جهنم ) حتما آتش گويد: پروردگارا او را در مورد من ، پناه بده )(31)


صف كشيدن براى خوردن نان آلوده به نجاست  

امام صادق (ع ) فرمود: (من وقتى كه غذا مى خورم ، انگشتهايم را مى ليسم به گونه اى كه ترس آن را دارم خدمتكارم مرا در اين حال ببيند و بگويد: من خسيس هستم ، ولى علتش چيز ديگر است و آن اينكه :
(در زمانهاى قبل ، قومى بودند(32) خداوند نعمت سرشارى به آنها داد، سرزمينشان پر از چشمه سارها بود و همه جا سرسبز و خرم و پر از نعمت بود. آنها از مغز گندم ، نان درست مى كردند، ولى (العياذ بالله بر اثر وفور نعمت ) با همان نان ، محل مدفوع كودكشان را پاك مى نمودند، و به اندازه كوهى از اين نانها به وجود آمد.
روزى مرد نيكوكارى كنار زنى عبور كرد، كه او همين كار را مى كرد، به او گفت :
(اى زن واى بر شما از خدا بترسيد و نعمتهاى الهى را با دست خود مبدل به قحطى و گرسنگى نكنيد).
آن زن با كمال غرور در پاسخ گفت : (اين را ببين ما را به گرسنگى تهديد مى كند، تا كشتزارهاى وسيع (سرثار) هست و نهرهاى آن جارى است ، ما از گرسنگى ترسى نداريم ).
طولى نكشيد، خداوند بر آنها غضب كرد و آب باران را بر آنها نفرستاد، كار قحطى به جائى رسيد كه به همان نانهائى كه با آنها محل مدفوع كودكانشان را پاك مى كردند، نياز پيدا كردند، جالب اينكه براى رسيدن به آن نانها صف مى بستند تا بهر كسى بمقدار معين از روى نوبت برسد)(33)


نتيجه دلسوزى براى خويشان  

وقتى كه حضرت يونس (ع ) بر اثر ترك اولى ، از كشتى به دريا انداخته شد و در دهان ماهى قرار گرفت (چنانكه در سوره صافات آيه 149 آمده ).
ماهى او را در هفت دريا گرداند تا رسيد به درياى (مسجور) كه قارون (سرمايه دار مغرور زمان موسى عليه السلام كه پسر عمو يا عمو پسرخاله موسى بود) در آن دريا عذاب مى شد، ناگهان زمزمه اى شنيد، از فرشته ماءمور عذاب پرسيد: اين زمزمه ، چيست ؟ گفت : اين زمزمه حضرت يونس ‍ در دل ماهى (نهنگ ) است ، قارون از فرشته اجازه خواست تا يونس ملاقات كند، فرشته اجازه داد، قارون خود را كنار آن ماهى رساند و از يونس پرسيد: از موسى (ع ) چه خبر؟
يونس فرمود: موسى (ع ) از دنيا رفت .
قارون از شنيدن اين خبر، دلش سوخت و گريه كرد، سپس پرسيد از هارون (برادر موسى ) چه خبر؟ ، يونس فرمود: او نيز از دنيا رفت ، قارون باز دلش ‍ سوخت و گريه كرد، سپس پرسيد از خواهر موسى (كلثم ) كه نامزد او بود، چه خبر؟ يونس فرمود: او هم مرد، قارون در اينجا بسيار گريه كرد و ناله اش به گريه بلند شد.
خداوند به آن فرشته ماءمور عذاب قارون وحى كرد: عذاب را در باقيمانده دنيا از قارون بردار چرا كه او نسبت به خويشانش رقت و دلسوزى كرد(34)


شيرزنى كه همنشين داوود در بهشت مى شود 

خداوند به حضرت داود(ع ) وحى كرد كه به (خلاده ) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه همنشين تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز كرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آيا درباره من چيزى نازل شده كه به اينجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض كرد: آن چيست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نيستم شايد زنى همنام من است ، من در خود چيزى نمى بينم كه درباره ام وحى شود؟ ممكن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : كمى از زندگى و خاطرات خود را برايم بگو (شايد معما حل شود)
خلاده گفت : (هر درد و زيانى به من رسيد، صبر و تحمل كردم ، و چنان تسليم رضاى خدا بودم كه از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شكر كردم ).
داود گفت : (بهمين جهت به اين مقام رسيده اى !)
امام صادق (ع ) پس از ذكر اين ماجرا فرمود: (اين است دينى كه خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسنديده است )(35)
 

صد هزاران كيميا حق آفريد
 
كيميائى همچو صبر، آدم نديد

  

سخن درويش به شاه  

پادشاهى بچشم حقارت در طايفه درويشان نظر كرد، يكى از ايشان بفراست دريافت و گفت اى ملك ! ما در اين دنيا بجيش (لشكر) از تو كمتريم و به عيش از تو خوشتر و بمرگ با تو برابر و بقيامت بهتر.
 

اگر كشورگشاى كامرانست
 
و گر درويش حاجتمند نان است
 
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مُرد
 
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
 
چو رخت از مملكت بربست خواهى
 
گدائى خوشتر است از پادشاهى (36)

  

آخرين سخن علامه طباطبائى  

علامه طباطبائى فيلسوف و عارف بزرگ معاصر كه در 24 آبان 1360 به رحمت حق پيوست ، و مرقدش در مسجد بالا سربارگاه مقدس حضرت معصومه (ع ) در قم قرار گرفته و مزار عاشقان به حق است .
يكى از شاگردان ايشان (استاد امينى ) مى گويد: در يكى از شبهاى آخر عمر علامه ، در خدمت او بودم ، ياراى سخن گفتن نداشت ، پى فرصت مى گشتم خداوند توانى به او بدهد و در آن لحظات نصيحتى كند، با چشمهاى نافذش به گوشه اطاق نگاه مى كرد، خود را به او نزديك كردم و گفتم : (براى توجه به خدا و حضور قلب در نماز چه راهى را توصيه مى فرمائيد؟ به سوى من متوجه شد و لبهايش حركت كرد و با آهنگى بسيار ضعيف كه با سختى شنيده مى شد بيش از ده بار اين جمله را تكرار كرد: (توجه ، مراوده ، توجه ، مراقبه ...)(37)
منظور از توجه و مراقبت كه معلوم است يعنى انسان كمال مراقبت و توجه را داشته باشد كه در نماز فكرش به اين طرف و آن طرف نرود، و اگر چند روز اين موضوع را تمرين كند، نتيجه خوبى خواهد گرفت .
اما منظور از (مراوده )، اين كلمه در اصل به معنى جستجوى چراگاه است و سپس به كارى كه با مدارا و نهايت ملايمت ، جستجو مى شود اطلاق مى گردد، و در كلام علامه منظور همان ارتباط ظريف و عاشقانه با نماز و جستجوى معشوق (خدا) در نماز است .


لطف سرشار خدا 

امام صادق (ع ) گويد: پيامبر فرمود: وقتى كه بنده اى (در آخرت بر اثر گناه ) فرمان خدا را مى شنود، كه او را به سوى دوزخ ببرند، (ناگهان ) توجه خاصى به خدا مى كند، خداوند فرمان مى دهد: او را برگردانيد، او را برمى گردانند، خداوند (توسط فرشتگان ) به او مى گويد: چرا به من توجه كردى ؟ او در پاسخ عرض مى كند: (پروردگارا گمانم درباره تو اين نبود) خداوند مى فرمايد: گمانت چه بود؟ او عرض مى كند: (پروردگار من ، گمانم اين بود كه گناهم را ببخشى و مرا در بهشت سكونت دهى ) خداوند به فرشتگان مى فرمايد: (نه ، سوگند به عزت و جلال و بزرگى مقام و عظمتم ، اگر بنده ام ساعتى گمان نيك به من داشته باشد، هرگز او را به آتش دوزخ نمى ترسانم ، نه هرگز، (در عين حال ) دروغ او را (كه گويد گمان نيك در دنيا به رحمت خدا داشتم ) راست بدانيد و او را وارد بهشت كنيد).
سپس پيامبر(ص ) سخنى فرمود: كه مضمونش اين است (اگر بنده اى حسن ظن به خدا داشته باشد، به نتيجه مطلوبى خواهد رسيد)(38)
و امام صادق (ع ) فرمود: (خداوند نزد گمان بنده اش است ، اگر خوب بود نتيجه اش خوبست و اگر بد بود نتيجه اش بد است ).(39)


نتيجه كار و كوشش  

زمان رسول خدا(ص ) بود، مردى از اصحاب آنحضرت ، سخت تهيدست شده بود، كار به جائى رسيد كه بناچار، همسرش به او گفت : برو به حضور پيامبر(ص ) و جريان را بگو تا آنحضرت كمكى كند.
آن مرد سخن همسرش را گوش كرد و به حضور پيامبر(ص ) رسيد و جريان را عرض كرد، پيامبر به او فرمود: من ساءلنا اعطيناه و من استغنى اغناه الله : (كسى كه از ما تقاضا كند به او مى بخشيم ، ولى اگر خصلت بى نيازى را پيشه خود سازد، خداوند او را بى نياز مى كند.)
آن مرد به خانه آمد و پس از مدتى باز فشار تهيدستى باعث شد، به حضور پيامبر(ص ) رفت و كمك خواست ، پيامبر همان سخن فوقرا تكرار كرد، آنمرد به خانه برگشت ، باز ناچار شد براى بار سوم به خدمت پيامبر(ص ) رسيد و تقاضاى كمك كرد، پيامبر(ص ) در اين بار نيز همان پاسخ را داد.
آن مرد از سخن رسولخدا(ص ) جان گرفت و با همتى قهرمانانه و توكل به خدا، كمر همت بست و تيشه اى از شخصى عاريه گرفت و به بيابان و سر كوه رفت و با آن هيزم جمع نمود و آورد و در شهر فروخت ، و اين كار را ادامه داد، تا مبالغى پول بدستش آمد، تيشه عاريه اى را به صاحبش داد و با آن پولهايش تيشه اى خريد و به دنبال همين كار را گرفت و بقدرى پولدار شد كه خدمتكارى براى خود خريد و به وضع زندگى خود سروسامان خوبى داد، سپس به حضور پيامبر(ص ) شرفياب شد و جريان را به عرض رساند، پيامبر فرمود: به تو كه گفتم : (كسى كه از ما تقاضا كند به او مى بخشيم ، ولى اگر راه بى نيازى را بگيرد، خداوند او را بى نياز خواهد كرد)(40)


سه دعاى مستجاب به هدر رفت  

خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد كه به فلان مرد بگو، سه دعاى تو مورد اجابت ما است ، آن پيامبر(ص ) اين مطلب را به آن مرد خبر داد.
آن مرد بسيار خوشحال نزد همسرش آمد و جريان را گفت .
همسرش اصرار پشت سر اصرار به او كه دعا كن كه من زيباترين زنان جهان شوم ، او دعا كرد، همسرش چنين شد.
(آوازه جمال آن زن به جهان پيچيد) و شاهان و ثروتمندان بزرگ جهان به او تمايل پيدا كردند، او خود را باخت و بناى ناسازگارى با شوهر پير و تهيدستش گذاشت ، آنقدر با شوهرش بگو مگو كرد تا شوهر ناراحت شد و از دعاى مستجاب دومش استفاده كرده ، دعا كرد كه او سگ شود، دعا مستجاب شد و آن زن ، سگ شد.
اين وضع ، بستگان و بخصوص فرزندان را ناراحت كرد و نزد پدر آمدند و گفتند: مردم ما را سرزنش مى كنند، رسوا مى شويم ، دستمان بدامنت ، دعا كن كه او از اين شكل بيرون آيد.
شوهر مجبور شد، از دعاى مستجاب سومش استفاده كرده ، دعا كرد كه همسرش به صورت اول برگردد، دعا به استجابت رسيد و همسرش به صورت اول برگشت ، در نتيجه هر سه دعاى مرد ضايع گرديد آيا تقصير شوهر بود يا زن يا هر دو؟ قضاوت و نتيجه گيرى با شما!!


عزت نفس و حق طلبى ابوذر 

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: عثمان دويست دينار توسط دو غلامش ‍ براى ابوذر فرستاد، و به آنها گفت نزد ابوذر برويد و بگوئيد عثمان سلام رساند و گفت : (اين دويست دينار را بگير و صرف در نيازهاى زندگيت كن )، آنها نزد ابوذر آمده و پيام عثمان را به او رساندند.
ابوذر گفت : آيا عثمان به همه مسلمانان بهمين اندازه پول داده است ؟ گفتند: نه ، گفت : من نيز مانند يكى از مسلمانان هستم ، هر گونه كه با آنها رفتار مى كند با من رفتار كند.
گفتند: عثمان گفت : اين پول از مال خاص خودم هست و سوگند به خدا مخلوط به حرام نيست .
ابوذر گفت : من نيازى به اين پول ندارم ، صبح كردم در حالى كه بى نيازترين مردم هستم .
آن دو غلام گفتند: خدا بيامرز، ما در خانه ات چيزى از خوراك نمى بينيم ، ابوذر گفت : (زير اين پوشش دو گرده نان جو هست و چند روزى بس ‍ است ، اين دينارها را چكنم ؟ نه بخدا سوگند، تا خدا بداند كه من نه به كم و نه به زياد قدرت دارم و صبح كردم در حالى كه بى نيازم ببركت ولايت و دوستى على (عليه السلام ) و فرزندان پاك و هدايتگر و مورد رضاى خدا و هدايت شده او كه به حق هدايت مى كنند و به سوى حق بازمى گردند... آنگاه گفت : پولها را به عثمان برگردانيد و از قول من به او بگوئيد من نياز به اين پولها و آنچه در پيش تو است ندارم ، تا خداوند را ملاقات كنم و او بين من و عثمان داورى فرمايد)(41)


بانوئى خارجى در خدمت امام زمان (عج )  

دانشجوئى مسلمان و ايرانى در آمريكا تحصيل مى كرد، او مسلمان پاك و متعهد بود، حسن اخلاق و برخورد اسلامى او موجب شد كه يكى از دختران مسيحى آمريكائى به او محبت خاصى پيدا كرد، در حدى كه پيشنهاد ازدواج با او نمود، دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمى دهد كه من مسلمان با تو مسيحى ازدواج كنم ، مگر اينكه مسلمان شوى .
دانشجو به دنبال اين سخن ، كتابهاى اسلامى را در اختيار او گذاشت ، او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراوانى كرد و به حقانيت اسلام پى برد و مسلمان شد، و با آن دانشجو ازدواج كردند...
سفرى به پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند، زمانى بود كه سخن از حج در ميان بود، شوهر به همسرش گفت : ما در اسلام كنگره عظيمى بنام (حج ) داريم ، خوبست اسم نويسى كنيم و در حج امسال شركت نمائيم ، همسر موافقت كرد، و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج ، روز شلوغى عيد قربان ، زن در سرزمين منى گم شد، هر چه تلاش كرد و گشت ، شوهرش را نجست ، و خسته و كوفته و غمگين همچنان به دنبال شوهر مى گشت ، تا اينكه در مكه كنار كعبه ، بيادش آمد كه شوهرش مى گفت : (ما امام زمان داريم كه زنده و پنهان است )، توسل به امام زمان جست و عرض كرد: اى امام بزرگوار و پناه بى پناهان ، مرا به همسرم برسان ، هنوز سخنش تمام نشده بود، ديد شخصى به شكل و قيافه عربى ، نزد او آمد و به او گفت چرا غمگين هستى ؟ او جريان را عرض كرد، به او گفت ناراحت مباش با من بيا شوهرت همينجا است ، او را چند قدم با خود برد، ناگهان او شوهرش را ديد، و اشك شوق ريخت و... ولى ديگر آن عرب را نديدند.
آن بانو جريانرا از آغاز تا انجام شرح داد، معلوم شد حضرت ولى عصر(ع ) او را به شوهرش رسانده است (42)
آيا براى ما تلخ نيست كه يك زن خارجى به حضور امام زمان (ع ) برسد و ما كه از آغاز به حب محمد و آلش بزرگ شده ايم ، چشممان به جمال منور آنحضرت روشن نگردد؟! زهى بى سعادتى !(43)


نصيحت ميرزاى قمى به شاه و ترس وى از ارتباط با او 

فتحعلى شاه (دومين شاه قاجار) خيلى ارادت به مرجع ربانى زمانش ‍ ميرزاى قمى (44) داشت ، هر وقت به قم مى آمد به زيارت ميرزاى قمى مى رفت ، ميرزا نيز ناگزير مى شد گاهى با او همصحبت شود، ميرزا همواره او را نصيحت مى كرد، او ريش بلندى داشت كه از شال كمر مى گذشت ، روزى ميرزاى قمى ، دست به ريش فتحعلى شاه كشيد و فرمود: (اى پادشاه كارى نكنى كه اين ريش فرداى قيامت به آتش جهنم بسوزد) (در اينجا بياد سخن اميرمؤ منان على (ع ) افتادم كه در گفتارى پس از ذكر اهميت بسيار امر به معروف و نهى از منكر فرمود: وافضل من ذلك كلمة عدل عند امام جائز : (از همه اينها مهمتر سخنى است كه براى دفاع از عدالت در برابر پيشواى ستمگرى گفته مى شود)(45)
ميرزاى قمى از فتحعلى شاه كنار مى كشيد، نمى خواست ، با او همصحبت شود، روزى به او گفت : عدالت را رعايت كن ، من ترس آن دارم كه تماسم با تو مرا مشمول اين آيه كند كه خداوند مى فرمايد: ولا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار : (تكيه بر ظالمان نكنيد كه موجب شود، آتش ‍ شما را فرو گيرد)(46)
شاه در پاسخ گفت : من شنيده ام روايتى نقل شده كه اگر كسى در دنيا سنگى را دوست داشته باشد در آخرت با آن محشور مى شود از اين رو دوستى با تو را دارم به اميد آنكه در آخرت در بهشت نيز با تو باشم .(47)
نگارنده با يك واسطه از مرحوم آقا ميرزا على محدث زاده (فرزند حاج شيخ عباس قمى ) شنيدم : فتحعلى شاه ، دخترى داشت ، دلش مى خواست ، همسر فرزند ميرزاى قمى گردد.
اين علاقه از اينجا شروع شد كه : (روزى فتحعليشاه به قم آمد و وارد بر ميرزاى قمى شد، با هم در اطاقى نشسته بودند، فتحعليشاه ديد، جوانى بسيار با ادب و با جمال ، چاى و... مى آورد و از آنها پذيرائى مى كند) از ميرزا پرسيد، اين جوان چه نسبتى با شما دارد؟ ميرزا گفت : (پسر من است ).
فتحعليشاه كه شيفته جمال و كمال جوان شده بود، به ميرزا گفت : (دخترى دارم ، دوست دارم كه همسر پسر شما شود!)
ميرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نيست ، از اين تقاضا بگذر، فتحعليشاه اصرار كرد و گفت بايد حتما اين كار، عملى شود، ميرزا ناچار فرمود: پس يك شب به ما مهلت بده تا فكر كنيم ، فتحعليشاه يكشب مهلت داد.
نيمه هاى آن شب ، ميرزا براى نماز شب برخاست ، در آغاز نماز عرض كرد: (خدايا من مى دانم كه اين وصلت باعث مى شود كه محبت من به تو كم گردد، اگر اين وصلت ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان ) مشغول ركعت دوم نماز شب بود كه همسرش آمد و گفت : پسرت دل درد گرفته است ، در ركعت چهارم بود كه همسرش آمد و گفت پسرت حالش خيلى خراب است ، سرانجام در قنوت ركعت يازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند كه پسرت از دنيا رفت .
ميرزاى قمى پس از نماز به سجده افتاد و شكر خدا را بجا آورد كه از اين بن بست ، خلاص شده و نجات يافته است ، و در نتيجه مشكل وصلت و ارتباط با شاه به ميان نيامد.
جالبتر اينكه باز به نقل نامبرده : ميرزاى قمى (اعلى الله مقامه الشريف ) نامه اى به فتحعلى شاه نگاشت و در ضمن آن نوشت : (من مختصر محبت و ارتباطى هم كه با تو داشتم آنرا هم بريدم ، من از تو متنفرم ، و پنجشنبه از دنيا خواهم رفت ) نامه را مهر كرد و براى فتحعليشاه رسيد، فتحعليشاه فورا دستور داد كالسكه خود را آوردند، سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلكه با ميرزا ديدار كند، به على آباد قم كه رسيد، خبر رحلت ميرزاى قمى را شنيد، دستور داد، جنازه را دفن نكنند تا به قم برسد، خود را به قم كنار جنازه ميرزاى قمى رساند و گريه و زارى كرد و گفت : (اى ميرزا تو مرا رد كردى ، ولى من تو را دوست دارم ). آرى اين است ، پرهيزكارى و پاكى يك عالم ربانى و خداترس كه اين چنين مراقب است تا مبادا با ظالمان ، ارتباط برقرار كند.


 
 

 

%U??ź7?l???I?,ki<*(??N