داستانها و پندها (جلد سوم)

مصطفى زمانى وجدانى

- ۲ -


آه گنهكار حسابگر  

شخصى بود بنام (ثوبه ) همواره خود را به حساب مى كشيد، تا روزى حساب كرد كه از عمرش حدود شصت سال گذشته است ، آنرا به روزانه حساب كرد، 21500 روز گرديد (فكر كرد اگر روزى يك گناه كرده باشد اينقدر گناه كرده ) گفت : اى واى بر من كه با 21 هزار و پانصد گناه با خدا ملاقات مى كنم ، آه و فريادى از ته دل بركشيد و بيهوش به زمين افتاد، ديگر به هوش نيامد و از دنيا رفت .(48)


حضرت داود در بالاى كوه و در قعر دريا  

امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت داود پيامبر، در روز عرفه ، در بيابان عرفات جمعيت زيادى را ديد كه مشغول دعا و راز و نياز هستند، خودش از جمعيت جدا شد و رفت بالاى كوه عرفات و در آنجا به دعا و مناجات پرداخت ، پس از دعاء، جبرئيل بر او نازل شد و گفت خداوند فرمود: چرا بالاى كوه رفتى (گوئى ) گمان بردى صداى افراد را نمى شنوم (49) سپس ‍ جبرئيل داود را به كنار درياى جده آورد و او را به عمق دريا برد، بقدرى به عمق دريا برد كه مساحت آن به اندازه چهل روز راه رفتن در روى زمين بود.
داود در آن قعر دريا سنگى را ديد، آن را شكست ، ديد كرمى در ميان آنست ، جبرئيل به داود گفت : خداوند مى فرمايد من صداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم ، آيا گمان مى برى كه صداى كسى كه مرا (در هر جا) صدا مى زند بر من مخفى است ؟!(50)


خودت به آنچه در ظاهر ميبينى قضاوت كن  

حضرت داود (عليه السلام ) بر مسند قضاوت نشسته بود، ديد دو نفر به حضورش آمدند و بر سر يك گاوى ، هر دو ادعا داشتند كه آن گاو مال من است ، از طرفى هر دو (بينه ) (گواه و دليل بر ادعاى خود) داشتند.
داود، متحير ماند و فكرش به جائى نرسيد، به محراب عبادتش رفت و از خداوند خواست تا او قضاوت كند.
خداوند به حضرت داود خطاب كرد، آنكس را كه گاو در دستش است ، بگير و اعدام كن ، و گاو را به ديگرى بده .
حضرت داود بفرمان خدا عمل كرد، اينكار بر بنى اسرائيل ، گران آمد سخت ناراحت شده و بر آن معدوم ناله و گريه مى كردند (و از داود دليل اين كار را مى خواستند) حضرت داود به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدايا، اين معما حل نشد، آنكس كه گاو در دستش بود، هم كشته شد و هم گاو از او گرفته شد؟، خداوند به او فرمود: اين شخص معدوم ، پدر مدعى ديگر را ديد كه افسار گاوى در دستش است ، او را كشت و گاو را از او گرفت ، اكنون به قصاص كشتن ، اعدام شد، و گاو هم به ورثه آن پدر كشته شده رسيد، از اين پس اگر مواردى همانند اين مورد را براى قضاوت نزد تو آوردند فاحكم بينهم بما ترى و لاتساءلنى احكم بينهم حتى الحساب : (همانگونه كه در ظاهر مى بينى (طبق موازين ) قضاوت كن و از من مخواه كه من بين آنها داورى كنم تا روز قيامت (يعنى داورى همه جانبه من در روز قيامت است ، تو به ظاهر بر اساس موازين دينى قضاوت كن )(51)


دنيا از ديدگاه رسول خدا(ص )  

روزى پيامبر(ص ) از خانه بيرون آمد، ولى اندوهگين بود، فرشته اى از جانب خدا به سوى او آمد و عرض كرد: (اى رسولخدا تمام كليدهاى خزينه ها و ثروتهاى دنيا نزد ما است ، خداوند مى فرمايد: (اين كليدها هم مال تو باشد)، بوسيله اينها درهاى خزينه ها و ثروتها را بازكن و آنچه خواستى بردار، بى آنكه كم شود...
پيامبر(ص ) فرمود: الدنيا دار من لادار له ولها يجمع من لا عقل له : (دنيا خانه كسى است كه جز آن ، خانه ديگرى ندارد، و براى آن جمع و انباشته مى كند كسيكه عقل ندارد).
فرشته گفت : سوگند به خدائى كه تو را به حق به پيامبرى برانگيخت ، همين سخن را از فرشته اى در آسمان چهارم - وقتى كه كليدها را به او دادم - شنيدم ).(52)


لقب (علم الهدى ) براى سيد مرتضى  

سيد مرتضى برادر سيد رضى (مؤ لف نهج البلاغه ) از فقها و علماى بزرگ اسلام در قرن پنجم است كه بسال 436 در بغداد رحلت كرد و مطابق نقل صحيح نخست جسد پاكش را بطور امانت در بغداد مدفون نمودند و سپس ‍ همراه جسد برادرش سيد رضى به كربلا منتقل داده و در آنجا دفن نمودند.
سيد مرتضى معروف به (علم الهدى ) (پرچم هدايت ) بود، در وجه نامگذارى به اين لقب گويند:
وزير ابوسعيد محمد بن اشين بن عبدالصمد، در سال 420 بيمار شد، در عالم خواب ديد على (ع ) به او فرمود: به (علم الهدى ) بگو بر تو (از دعاها و...) بخواند تا خوب شوى ، عرض كرد: اى اميرمؤ منان ، علم الهدى كيست ؟ فرمود: على بن الحسين موسوى (يعنى سيد مرتضى ) وزير براى سيد مرتضى نامه اى نوشت و در آن او را با لقب (علم الهدى ) ياد كرد، وقتى كه سيد مرتضى اين لقب را ديد، گفت : خدا را خدا را، اين لقب براى من نامناسب است (من لياقت آنرا ندارم )، وزير پس از اطلاع ، براى او نوشت ، اين لقبى است كه جدت اميرمؤ منان على (ع ) براى تو برگزيده (قادربالله ) (بيست و پنجمين خليفه عباسى ) براى سيد مرتضى نامه نوشت : اى على بن الحسين ، قبول كن اين لقبى را كه جدت اميرمؤ منان (ع ) براى تو برگزيده است ، آنگاه قبول كرد و مردم از ماجرا مطلع شدند(53)


گريه ابن عباس هنگام خواندن آيه از قرآن  

داستان (سبت ) كه در قرآن در آيه 163 تا 166 سوره اعراف آمده ، خلاصه اش اين است جمعى از بنى اسرائيل در ساحل درياى احمر در شهر ايله (بنقلى در زمان حضرت داود) زندگى مى كردند، خداوند خواست آنها را امتحان كند، توسط پيامبرشان به آنها صيد ماهى در روز شنبه را حرام ، اعلام كرد، آنها به اصطلاح از راه كلاه شرعى وارد شده ، حوضچه هائى در كنار دريا درست كردند، وقتى ماهيها روزهاى شنبه به آن حوضچه ها مى آمدند، هنگام غروب ، سر بند آن حوضچه ها را مى بستند، ماهيهاى زياد در آن حوضچه مى ماند، بعد در روز يكشنبه يا روزهاى بعد، آنها را صيد مى كردند، و مى گفتند خدا ما را از صيد ماهى در شنبه نهى كرده نه در روزهاى بعد.
قرآن در آيه 165 سوره اعراف مى فرمايد: (آنها را كه ظلم (به خود) كردند و نافرمانى نمودند به عذاب سختى گرفتار كرديم ، ولى آنها را كه نهى از منكر مى نمودند، نجات داديم .
اما سرنوشت دسته سوم (يعنى آنانكه اين فرمان را گوش كردد ولى سكوت نمودند و نهى از منكر نمى كردند) در قرآن به خوبى روشن نيست (54)
عكرمه مى گويد: نزد ابن عباس (55) رفتم و ديدم قرآن بدستش گرفته مى خواند و گريه مى كند (علت گريه اش را چنين ) گفت : مى دانم نهى از منكركنندگان نجات يافتند، و گنهكاران عذاب شدند ولى نميدانم خداوند با سكونت كنندگان چه كرد؟ كه هم اكنون حال ما (كه ساكت هستيم ) چنين است .(56)
با توجه به اينكه طبق ظاهر آيه 166 سوره اعراف و روايات متعدد، گنهكاران به صورت ميمون مسخ شدند و سپس به هلاكت رسيدند، ميمون يك حيوانى است كه در تقليد كوركورانه ، بارز است ، شايد مسخ آنها به صورت ميمون ، بخاطر همان تقليد كوركورانه آنها از همديگر در صيد ماهى بوده است .


من از آن روز كه در بند توام ، آزادم  

از امام جواد(ع ) نقل شده ، امام صادق (ع ) داراى اسبى بود هر وقت به مسجد مى رفت بر آن سوار مى شد، غلامى داشت ، آن اسب را كنار مسجد نگه مى داشت ، روزى مردى خراسانى نزد غلام رفت و گفت : اين اسب از كيست و نام آقاى تو چيست ؟ او گفت : من غلام امام صادق (ع ) هستم و اين اسب از آنحضرت است ، آن مرد به غلام گفت : ممكن است با من يك معامله اى بكنى و آن اينكه همه ثروتم را به تو بدهم و اين شغل خود را به من بدهى ، من ثروت بسيار در خراسان از ده و مزرعه دارم ، مى نويسم همه اموالم را بگير و شغل خود را به من بده ، من مملوك شوم و تو آزاد.
غلام گفت : بايد از مولاى خود اجازه بگيرم ، چون امام از مسجد بيرون آمد و بر حسب معمول سوار بر اسب شد و غلام در خدمت آنحضرت به منزل آمدند، غلام اسب را در بهار بند بست و به حضور امام شرفياب شد، و عرض كرد: من مدتها در خدمت شمايم و از نوكرى مضايقه ندارم ، حال اگر اقبالى به من روى داد شما درباره آن مضايقه مى فرمائيد؟!
آنحضرت فرمود: نه تنها مضايقه نمى كنم ، بلكه كمك هم مى كنم ، عرض ‍ كرد: مردى خراسانى آمده و چنين مى گويد (جريانرا گفت )
حضرت فرمود: اختيار با خود تو است آزادى ، اگر ميل دارى برو.
غلام عرض كرد: منظورم مشورت با شما است .
صلاح من در چيست ؟
امام فرمود: نظر به اينكه مدت طولانى اينجا هستى و انس و محبت بين ما پيدا شده ، لازم مى دانم ترا نصيحت كنم ، اين مرد كه راضى است آزادى خود را تبديل به بندگى كند، و از آنهمه مال و ثروت خود بگذرد، و از شهر و وطن قطع علاقه كند و قبول خدمت كرده و غلام شود، ديوانه نيست ، مردى است شريف و بزرگوار و باايمان ، چون روز قيامت شود، پيامبر اكرم (ص ) بنور لطف خدا و عنايت حقتعالى مى پيوندد، و على (ع ) و همچنين حضرت صديقه طاهره (س ) و پيشوايان دين و امامان معصوم همه با همند و جدائى از همديگر ندارند و پيروان و خدمتگذاران ما نيز با ما هستند، و در مقامى كه در دنيا داشته اند، در عالم آخرت محفوظ است ، و همان ارتباط برقرار است ، غلام تاءملى كرد و گفت : يابن رسول الله نمى روم و به هيچ قيمت اين مقام را از دست نمى دهم .
 

من از آن روز كه در بند توام آزادم
 
پادشاهم چو بدام تو اسير افتادم
 
همه غمهاى جهان هيچ اثر مى نكند
 
ور من از بسكه بديدار عزيزت شادم
 
خرم آن روز كه جان مى رود اندرطلبت
 
تا بيايند عزيزان به مبارك بادم
 
من كه در هيچ مقامى نزدم خيمه انس
 
پيش تو رخت بيفكندم و دل بنهادم
 
دانى از دولت وصلت چه طمع من دارم
 
ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم
 
سخن راست نيايد كه چه شيرين سخنى
 
وين عجبتر كه تو شيرينى و من فرهادم (57)

  

اتهام يكى از شيوه هاى معمول طاغوتها  

يكى از شيوه هاى معمول طاغوتها، متهم كردن مجاهدان راستين به فساد و اخلالگرى است ، اينك به اين داستان توجه كنيد:
وقتى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه مقتدر عباسى ) تصميم بر دستگيرى و زندانى كردن حضرت امام موسى بن جعفر(ع ) گرفت ، در مدينه در برابر قبر رسول خدا(ص ) ايستاد و گفت : (اى رسول خدا! از محضرت ، عذر مى خواهم كه تصميم گرفته ام موسى بن جعفر(ع ) را دستگير و زندانى كنم ، زيرا ترس آن دارم كه او بين امت تو جنگ و خونريزى براه اندازد؟!!)
جالب اينكه طبق آيه 26 سوره مؤ من ، فرعون نيز گفت : بگذاريد من موسى بن عمران را بكشم چرا كه ترس آن دارم دين شما (بت پرستى ) را تغيير دهد و فساد به راه اندازد)
آرى اين چنين تاريخ تكرار مى شود.


نتيجه دعا و التماس از خدا  

قوم حضرت يونس پيامبر، بيش از صد هزار نفر در شهر نينوى بودند، هر چه يونس آنها را دعوت به خدا و دين كرد، گوش ندادند، سرانجام يونس به ستوه آمد و براى آنها نفرين كرد، و نشانه هاى عذاب آشكار شد، و يونس از ميان قوم خود بيرون آمد و به كنار دريا رفت و سوار بر كشتى شد تا از آن ديار به ديار ديگر برود، ولى اگر استقامت مى كرد و در ميان قوم مى ماند، بهتر بود، اما او اين ترك اولى را بجا آورد، هوا طوفانى شد، بار كشتى سنگين بود، طبق معمول آن زمان بنابراين شد كه شخصى را به دريا بيندازند تا كشتى سبك شود چند بار قرعه زدند، بنام يونس درآمد، او را به دريا انداختند، ماهى (بزرگى ) او را بلعيد، و اين كيفر او از طرف خدا بود كه چرا ترك اولى كرده است .
نقل شده امام باقر (عليه السلام ) فرمود: يونس (عليه السلام ) سه روز در شكم ماهى بود، و در ميان تاريكيها (تاريكى شكم ماهى و تاريكى شب و تاريكى داخل آب دريا) راز و نياز مى كرد و مى گفت : (خدائى جز خداى يكتا نيست ، اى خدا تو پاك و منزه هستى و من از ستمگرانم )
خداوند، دعاى او را به استجابت رساند، و آن ماهى او را به ساحل دريا آورد، و به خشكى انداخت ، خداوند درخت كدوئى در آنجا روياند، و يونس از سايه و ميوه آن استفاده مى كرد، و او شب و روز به ذكر و تسبيح خداوند اشتغال داشت ، وقتى كه يونس قوت پيدا كرد، خداوند كرمى را فرستاد، آن كرم برگهاى قسمت پائين آن درخت كدو را خورد و اين باعث شد كه آن گياه ، خشك گرديد. اين پيش آمد يونس را ناراحت و دلتنگ نمود، خداوند به او وحى كرد: چرا اندوهگين شدى ؟، عرض كرد: از اين درخت استفاده مى كردم ، كرمى را بر آن مسلط كردى و آنرا خشك كرد، خداوند فرمود: اى يونس تو از خشك شدن درختى كه خودت آنرا نكاشتى و پرورش ندادى ، محزون شدى آن هم در زمانى كه ديگر نيازى به آن نداشتى ، - ولى براى ساكنان شهر نينوى كه بيش از صد هزار نفر بودند، اندوهگين نشدى كه عذاب بر آنها فرود آيد، ولى (بدان ، آنها در غياب تو بر اثر توبه و ايمان و تضرع از عذاب ايمن شدند) به سوى آنها برو(58)
حضرت يونس به سوى نينوى رهسپار گرديد، وقتى كه نزديك شهر رسيد، شرمنده شد كه چگونه وارد شهر شود، چوپانى را در بيابان ديد، به او گفت : برو به مردم نينوى بگو: (يونس را ديدم به سوى شما مى آيد)
چوپان گفت : خجالت نمى كشى چرا دروغ مى گوئى ، يونس در دريا غرق شد و از ميان رفت .
حضرت يونس (ع ) به او گفت : به اذن خداوند اين گوسفند گواهى مى دهد كه من يونس هستم ، آن گوسفند گواهى داد، چوپان يقين كرد كه او يونس ‍ است ، به سوى مردم آمد و جريانرا خبر داد، مردم او را گرفتند و كتك زدند كه اين چه حرفى است مى زنى ؟ او گفت : من دليل دارم ، گفتند: دليل و گواه تو چيست ، گفت : اين گوسفند گواهى مى دهد، آن گوسفند گواهى داد، مردم فهميدند او راست مى گويد، و خداوند حضرت يونس را برگردانده است ، به استقبال يونس (ع ) از شهر بيرون آمدند، وقتى به او رسيدند ايمان آوردند و (با سلام و صلوات ) حضرت يونس (ع ) را وارد شهر كردند، و از آن پس ، از حضرت يونس پيروى نيك نمودند، و مراقب اعمال خود شدند، در نتيجه خداوند تا پايان عمرشان آنها را از مواهب و نعمتهاى سرشارش ‍ بهره مند ساخت ، و از عذاب ها دور نمود.(59)
و به اين ترتيب توبه و تضرع و راز و نياز در درگاه خداى بى نياز، هم يونس ‍ (ع ) و هم قومش را نجات بخشيد.


ساده زيستى سيد حسن مدرس  

آية الله شهيد سيد حسن مدرس در سال 1287 ه‍ ق در (سرابه كچو) از توابع اردستان به دنيا آمد، پس از رشد و نمو، به تحصيل علوم دينى در قمشه و اصفهان و نجف اشرف پرداخت تا سرانجام در سال 1289 شمسى از طرف علماى نجف اشرف به عنوان مجتهد طراز اول (بر اساس متمم قانون اساسى ) براى نظارت به تصويبنامه هاى مجلس و تطبيق آن با اسلام ، وارد دوره دوم مجلس شورا شد.
او از اين پس با اينكه در متن سياست بود، و شخصيتها و رجال با او در رفت و آمد بودند، هرگز ساده زيستى و خوى طلبگى خود را از دست نداد.
در اين باره (ملك الشعراء) مى نويسد:
(روزى وكلاى مجلس براى شركت در دوره دوم مجلس ، به طرف مجلس ‍ حركت مى كردند، ديده شد كه سيدى بظاهر ضعيف اثاثيه مختصر خود را بر گارى تك اسبه اى نهاده و خود هم بر آن مركب سوار است ، و به سوى طهران براى شركت در مجلس حركت كرد، اين مرد عجيب سيد حسن مدرس بود.
يحيى دولت آبادى مى نويسد: (مدرس روى گليمى مى نشست و منتقل آتشى با چند كتاب در كنارش بود، و هر كس وارد مى شد و داراى هر مقامى بود، مى بايست روى همان گليم بنشيند).
حسين مكى مى نويسد: (براى عزت نفس (مدرس ) همين بس كه در زندان مثل ساير زندانيان نبود كه از بستر زندان استفاده كند، بلكه در تمام مدت حبس ، هنگام خواب ، عمامه خود را به زير سر مى نهاد و در زير عباى خود مى خفت .)
او در عين اينكه پارسائى اين چنين بود، در سياست ، آنچنان در صحنه حضور داشت كه به عنوان ركن اصلى مجلس شورا به شمار مى رفت .
نوكران اجنبى همچون رضاخان ، خيلى درصدد بودند او را از صحنه خارج كنند، ولى او مثل كوه ايستادگى مى كرد و از صحنه خارج نمى شد.
گويند: وى در زندان خواف براى دوستانش چنين پيام فرستاد: (بزودى دوران حبس تمام و پس از آزادى ، مبارزات خود را با انگليس و رضاخان از سر مى گيريم و اين بار چنان پيش مى روم كه يا كار رضاخان را يكسره كنم ، يا جان خود را در اين راه از دست بدهم )
همين پيام به گوش رضاخان رسيد و دستور قتل آن قهرمان مبارز را صادر كرد.


فرازهائى از گفتار شهيد مدرس : 

در مورد قدرت مجلس :
او در مجلس شورا، خطاب به نمايندگان گفت : (شما مگر ضعف نفس ‍ داريد كه اين حرفها را مى زنيد و در پرده سخن مى گوئيد، ما بر هر كس ‍ قدرت داريم ... قدرتى كه مجلس دارد، هيچ چيز نمى تواند در مقابلش ‍ بايستد).
در مورد اختلاف
(... بايد اتحاد در غرض حفظ شود، نه اتحاد در سليقه ... بنده خدمتگزارى مى كنم خرده گيرى از جزئياتى كه ابدا به درد اين ملت غرق شده نمى خورد چه فايده اى دارد؟...)
در دوره پنجم مجلس ، مدرس در مجلس در راءس فراكسيون اقليت قرار داشت ، و سخت براى جلوگيرى از بقدرت رسيدن رضاخان تلاش مى كرد.
گويند يكى از محارم شاه بعد از انتخابات (دوره هفتم )، نزد او رفت و گفت كه شاه گفته در تهران كانديدا نشويد، كانديداى يكى از شهرستانها شويد تا دستور دهم كه انتخاب شويد.
مدرس در پاسخ با تندى گفت : (به سردار سپه (رضاخان ) بگو اگر مردى مردم را آزاد بگذار، تا ببينى من از چند شهر انتخاب مى شوم وگرنه مجلسى كه بدستور تو، من نماينده شوم بايد درش را لجن گرفت .
سياستبازان استعمارى خواستند با پيشنهاد جمهورى خواهى ، رضاخان را بروى كار آورند، مدرس به پشتيبانى ملت ، سرسختانه با اين پيشنهاد مخالفت كرد (گر چه ملت بر اثر تنفر از رژيمهاى شاهنشاهى ، اصل جمهوريخواهى را انكار نمى كردند)
تنها كسى كه با كمال شجاعت در برابر رضاخان ايستاد، مدرس بود، در مجلس ، رضاخان را استيضاح كرد، و در اين جلسه رضاخان قلدر به طرف مدرس حمله كرد و يقه آن پيرمرد لاغر و نهيف را گرفت و با خشم به كنج ديوارى هل داد و گفت : (آخر از من چه مى خواهى ؟)
او با كمال رشادت به لهجه اصفهانى گفت : (مى خواهم كه تو نباشى )
و هنگامى كه ماده واحده راجع به انقراض سلطنت قاجاريه و تشكيل حكومت موقت به رضاخان در مجلس خوانده شد، شهيد مدرس با فرياد آنرا مخالف قانون اساسى خواند، و از مجلس بيرون رفت و در حال خروج مى گفت : (اگر صد هزار راءى هم بدهيد خلاف قانون است ).


ساده زيستى سيد حسن مدرس  

آية الله شهيد سيد حسن مدرس در سال 1287 ه‍ ق در (سرابه كچو) از توابع اردستان به دنيا آمد، پس از رشد و نمو، به تحصيل علوم دينى در قمشه و اصفهان و نجف اشرف پرداخت تا سرانجام در سال 1289 شمسى از طرف علماى نجف اشرف به عنوان مجتهد طراز اول (بر اساس متمم قانون اساسى ) براى نظارت به تصويبنامه هاى مجلس و تطبيق آن با اسلام ، وارد دوره دوم مجلس شورا شد.
او از اين پس با اينكه در متن سياست بود، و شخصيتها و رجال با او در رفت و آمد بودند، هرگز ساده زيستى و خوى طلبگى خود را از دست نداد.
در اين باره (ملك الشعراء) مى نويسد:
(روزى وكلاى مجلس براى شركت در دوره دوم مجلس ، به طرف مجلس ‍ حركت مى كردند، ديده شد كه سيدى بظاهر ضعيف اثاثيه مختصر خود را بر گارى تك اسبه اى نهاده و خود هم بر آن مركب سوار است ، و به سوى طهران براى شركت در مجلس حركت كرد، اين مرد عجيب سيد حسن مدرس بود.
يحيى دولت آبادى مى نويسد: (مدرس روى گليمى مى نشست و منتقل آتشى با چند كتاب در كنارش بود، و هر كس وارد مى شد و داراى هر مقامى بود، مى بايست روى همان گليم بنشيند).
حسين مكى مى نويسد: (براى عزت نفس (مدرس ) همين بس كه در زندان مثل ساير زندانيان نبود كه از بستر زندان استفاده كند، بلكه در تمام مدت حبس ، هنگام خواب ، عمامه خود را به زير سر مى نهاد و در زير عباى خود مى خفت .)
او در عين اينكه پارسائى اين چنين بود، در سياست ، آنچنان در صحنه حضور داشت كه به عنوان ركن اصلى مجلس شورا به شمار مى رفت .
نوكران اجنبى همچون رضاخان ، خيلى درصدد بودند او را از صحنه خارج كنند، ولى او مثل كوه ايستادگى مى كرد و از صحنه خارج نمى شد.
گويند: وى در زندان خواف براى دوستانش چنين پيام فرستاد: (بزودى دوران حبس تمام و پس از آزادى ، مبارزات خود را با انگليس و رضاخان از سر مى گيريم و اين بار چنان پيش مى روم كه يا كار رضاخان را يكسره كنم ، يا جان خود را در اين راه از دست بدهم )
همين پيام به گوش رضاخان رسيد و دستور قتل آن قهرمان مبارز را صادر كرد.


شهادت عجيب مدرس (ره ) 

مدرس را بخاطر قاطعيت و صراحت لهجه و حقگوئى ، سرانجام بدستور رضاخان و اربابانش نخست او را در زندان شهر خواف (مرز خراسان و افغانستان ) و سپس در زندان كاشمر، زندانى كردند.
هوا كم كم تاريك مى شد، مردم شهر كاشمر بى خبر از حادثه هولناكى كه در شهر آنان در حال وقوع بود به خانه هاى خود مى رفتند، روز دهم آذرماه 1327 (27 رمضان 1356 ه‍ ق ) بود و مردم سعى داشتند كه هنگام اذان در خانه باشند و افطار كنند.
در اين هنگام سه دژخيم رضاخانى بنامهاى 1 - جهانسوزى 2 - خلج 3 - مستوفيان به گورستان شهر نزديك مى شدند، آنها به گورستان كارى نداشتند، آنها مى خواستند به خانه اى نزديك مرده شورخانه بروند، همان خانه اى كه مدرس در آن زندانى بود، مدرس ده سال تمام در شهر خواف زندانى بود و بتازگى او را به كاشمر آورده بودند.
وقتى به خانه رسيدند، مدرس مشغول روشن كردن سماور (براى افطار) بود، جهانسوزى با روشى مؤ دبانه پرسيد:
- حالت چطور است ؟
مدرس جواب داد: (خوبم شما چطور؟)
جهانسوزى كه لباس سرهنگى بر تن داشت ، جواب داد: ما هم خوبيم و بعد ناگهان بدون مقدمه پرسيد: افطار نمى كنيد؟
مدرس جواب داد: (چرا، ولى قبلا بايد به شما كه امروز مهمان هستيد چاى بدهم )
حبيب الله خلج با خشم گفت : (بسيار خوب ، اما بهتر است خودت زودتر چائى بخورى چرا افطار نمى كنى ؟)
مدرس سر برداشت و به چهره خلج كه مردم او را (شمر ميرغضب ) مى گفتند نگريست و با ديدن چشمان سرخ خلج ، همه چيز را فهميد و در دل گفت : (براى كشتن من آمده اند).
جهانسوزى بار ديگر پرسيد: افطار نمى كنيد؟
مدرس گفت : چرا، اما بهتر است ببينم كه آيا وقت افطار شده است يا نه . مستوفيان با نگاه تند به او گفت : مى توانيد تحقيق كنيد.
مدرس برخاست و از اطاق بيرون رفت و نگاهى به آسمان انداخت و زير لب دعا خواند و بعد برگشت ، چاى در قورى و آب جوش سماور را در آن كرد و روى سماور گذاشت .
خلج باز با تندى گفت : چرا معطلى ؟ چرا افطار نمى كنى ؟
مدرس گفت : مى دانم چه مى گوئيد، ولى بگذاريد نمازم را بخوانم ، او با وقار هميشگى به نماز ايستاد، خليج پس از نماز، بدون اجازه از جا برخاست و براى مدرس ، چائى ريخت و در آن هنگام سمى را كه با خود آورده بود در چاى ريخت و جلو مدرس گذاشت و با خشونت گفت : افطار كن .
مدرس چاى را خورد، آدمكشها در انتظار بودند كه مدرس براى خود غذا بياورد و بخورد، اما ديدند كه بار دگر رو به قبله نشست و به خواندن دعا پرداخت .
خلج زير لب گفت : باز هم مى خواهد دعا بخواند.
مستوفيان اشاره كرد چند دقيقه صبر كن .
هنوز مدرس زنده بود، جهانسوزى اشاره به خلج كرد كه نبايد وقت تلف شود، خلج با سرعت به سوى مدرس رفت و عمامه او را گرفت و به گردنش ‍ پيچيد، به مستوفيان و جهانسوزى گفت : پاى او را بگيريد، سپس بى شرمانه دو سوى عمامه را همچنان مى كشيد تا چهره مدرس به كبودى گرائيد و در حالى كه مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله به شهادت رسيد.
پس از شهادتش ، آدمكشان ، جيب او را گشتند و تمام سرمايه او بيش از 30 ريال نبود، جنازه اش را در نقطه نامعلوم دفن كردند و مردم بعد از چند سال توسط افرادى از اهل محل ، محل دفن او را پيدا كردند و امروز در شهر كاشمر مزار مسلمانان است .
همانگونه كه عادت پست فطرتان از خدا بى خبر است ، مخالفان مدرس ، براى سرپوش گذاشتن جنايت بى شرمانه و بزرگ خود، مرحوم آيت الله شهيد مدرس را به انواع تهمتها و نسبتهاى ناروا، مورد هدف قرار دادند تا آنجا كه او را از متن اسلام برخاسته بود، مزدور انگليس خواندند(60)


يك داستان عجيب در عظمت پنج تن  

در كتاب ادريس پيامبر آمده : روزى حضرت ادريس اصحاب خود را دور خود جمع كرد و به آنها گفت : فرزندان آدم (ع ) روزى در محضر آدم (ع ) اختلاف كردند كه بهترين خلايق كيستند؟
بعضى گفتند: پدر ما آدم بهترين مخلوقات است ، چرا كه خدا او را با دست قدرتش آفريد و روحش را در او دميد و به فرشتگان امر كرد كه به عنوان احترام او را سجده كنند، او را معلم فرشتگان و خليفه زمين قرار داد و از همه خلائق خواست از او اطاعت كنند.
بعضى گفتند: نه ، بهترين مخلوقات ، فرشتگانند كه هيچگاه گناه نمى كنند و همواره به انجام فرمان خدا مشغولند ولى آدم گناه (ترك اولى ) كرد و با همسرش از بهشت رانده شد، گرچه توبه كرد و خداوند توبه اش را پذيرفت .
بعضى گفتند: بهترين مخلوقات ، جبرئيل امين است .
بعضى و بعضى مطالب ديگرى گفتند، و در اين باره بسيار سخن به درازا كشيد، تا اينكه حضرت آدم به آنها رو كرد و فرمود: فرزندانم ، آنچه شما گفتيد هيچكدام درست نيست ، وقتى كه خداوند مرا آفريد و روحش را در كالبد من دميد، برخاستم و نشستم و به عرش پروردگارم نگاه كردم ديدم (پنج نور) را كه در نهايت عزت و زيبائى و شكوه و كمال هستند به گونه اى كه مرا غرق و واله انوار و درخشش خود كردند.
به خدايم عرض كردم : اينها چه كسانى هستند؟!
فرمود: اينها بهترين مخلوقات من و بابهاى رحمت من و واسطه هاى بين من و خلق من هستند، اگر اينها نباشند، آسمانها و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نمى آفريدم .
گفتم : خدايا نام اينها چيست ؟
فرمود: به عرش بنگر، نگاه كردم ناگهان اين نامهاى پاك را ديدم :
بارقليطا (محمد) ايليا (على ) طيطه (فاطمه ) شبر (حسن ) شبير (حسين ) اى خلائق من ، مرا تهليل و تسبيح كنيد، خداى يكتا جز من نيست و محمد (ص ) رسول من است (61)


روش نيك امام حسين (ع ) و نتايج درخشان آن  

امام حسين (ع ) فرمود: (نزد من صحيح است كه پيامبر(ص ) فرمود: بهترين اعمال بعد از نماز خوشحال كردن مؤ من است به چيزى كه حرام نباشد) - و من غلامى را ديدم به سگى غذا مى داد، به او گفتم چرا اين كار را مى كنى ؟ گفت : اى فرزند رسولخدا! من اندوهگين هستم ، با شاد كردن اين سگ ، خواهان شادى هستم ، زيرا سرپرست من يك نفر يهودى است (و اندوهم از اين جهت است ).
امام حسين (ع ) نزد آن يهودى رفت و آن غلام را به دويست دينار خريد، يهودى پول را نگرفت ، و گفت : اين غلام فداى قدمهاى مبارك شما و اين بوستان مال غلام باشد و اجازه بدهيد، مبلغى پول هم به شما بدهم .
امام حسين (ع ) فرمود: (من به شما مبلغى پول مى دهم ).
يهودى پذيرفت ، مبلغى پول از امام حسين (ع ) گرفت و به غلام داد، آنگاه امام حسين (ع ) فرمود: غلام را آزاد كردم و همه اين اموال را به او بخشيدم ، همسر آن يهودى (آنچنان مجذوب محبت امام حسين (ع ) شده بود كه ) گفت : من قبول اسلام كردم ، و مهريه ام را به شوهرم بخشيدم ، شوهرش ‍ گفت : من نيز قبول اسلام كردم و اين خانه را به همسرم بخشيدم (62)


داروى معجون بوذرجمهر 

در بعضى از تواريخ آمده : بوذرجمهر (وزير فرزانه انوشيروان ) به عللى مورد خشم شاه واقع شد، شاه دستور داد او را در خانه تاريكى زندانى كنند، او را به زندان انداختند، پس از مدتى ، شاه چند نفر از بزرگان دربارش را براى اطلاع از حال بوذرجمهر به زندان فرستاد، آنها وقتى به زندان رفتند، او را سرحال و شاداب يافتند، و به او گفتند: تو با اينكه در اين وضع سخت هستى ، با نشاط و شاداب به نظر مى رسى ؟ در پاسخ گفت : من داروى معجونى درست كرده ام كه از شش چيز آميخته شده ، از آن استفاده مى كنم ، از اين رو چنين بانشاط هستم ، گفتند آن داروى معجون چيست ؟ تا ما نيز هنگام سختى از آن استفاده كنيم ؟ گفت : آن دارو از شش چيز است :
1 - اطمينان به خدا 2 - هر چيزى مقدر شده خواهد رسيد 3 - صبر و استقامت بهترين چيز براى امتحان شدن است . 4 - اگر صبر نكنم چه كنم ؟ و با بى تابى چه كارى مى توان كرد؟ 5 - افرادى هستند كه كارشان از من سخت تر است ، بايد به آنها نگاه كرد 6 - از اين ساعت تا ساعت ديگر (و از اين ستون تا ستون ديگر) فرج و راه گشايش است ، فرستادگان جريان را به شاه خبر دادند، شاه دستور داد او را آزاد كردند و از آن پس به او احترام ميكرد.(63)
در اينجا ذكر اين نكته جالب است : از بوذرجمهر پرسيدند چه چيز تو را به مقام ارجمند رساند؟ در پاسخ گفت : 1 - سحرخيزى را از كلاغ آموختم 2- حرص (در تحصيل علم ) را از خوك 3 - تملق (از استاد) را از سگ ياد گرفتم (و در پرتو اين سه صفت به اين مقام رسيدم )(64)


حقيقت زهد و پارسائى  

نقل مى كنند: مرحوم ملا احمد نراقى كاشانى صاحب كتاب (معراج السعاده )(65) كتابى است اخلاقى ، در كاشان بود، درويشى مثل اينكه كتاب معراج السعادة و بخش زهد و پارسائى آن كتاب را خوانده بود، نزد او آمده ديد زندگى و دستگاه مرتبى دارد (چون مرجع بود و مردم به خانه ايشان رفت و آمد مى كردند) درويش وقتى آنهمه بيا و برو و شهرت و دستگاه محقق نراقى را ديد، تعجب كرد كه اين استاد اخلاق ، چرا خودش ‍ زاهد و پارسا نيست (با اينكه در كتاب معراج السعادة آنهمه راجع به زهد سخن گفته است ) بالاخره بعد از دو سه روز كه مى خواست مرخص شود، مرحوم نراقى فهميده بود كه براى آن درويش ، معمائى پيش آمده است ، به او گفت كجا مى خواهى بروى ؟ او عرض كرد: مى خواهم به كربلا بروم ، محقق نراقى فرمود: من هم مى آيم ، او گفت : من بايد چند روز صبر كنم تا مهيا شوى ، مرحوم نراقى فرمود: نه همين الان حاضرم ، به راه افتادند تا به قم رسيدند، در قم محقق نراقى ديد رنگ درويش تغيير كرده از علت پرسيد، او گفت : كشكولم را در كاشان جا گذاشته ام .
محقق نراقى فرمود: مانعى ندارد، مى رويم ، كشكول در جاى خود هست ، فعلا برويم بعد برمى گرديم كشكول شما را مى دهم .
درويش گفت : نه من بدون كشكول نمى توانم زندگى كنم ، علاقه به آن دارم بايد برگرديم آنرا بردارم .
مرحوم نراقى همانجا (فرصت را بدست آورده ) به او فهماند كه زهد اسلام يعنى چه ؟ زاهد آن نيست كه در جامعه نباشد، شهرت نداشته باشد، يا رياست نداشته باشد، زاهد آنست كه دلبستگى به چيزى يا به كسى جز خدا نداشته باشد، و اين دلبستگى ولو به كشكول باشد، اين زاهد نيست (66) هدف از خلقت ، انقطاع الى الله (دل را به خدا دادن ) است و بقيه وسيله مى باشند(67)


دوستى حقيقى با خدا و رسول  

پيامبر(ص ) گرامى اسلام بجائى مى رفت ، شنيد مردى با صداى بلند ميگويد: (اى محمد(ص )) پيامبر(ص ) نيز با صداى بلند فرمود: (چه مى گوئى ؟!) او عرض كرد: (روز قيامت چه وقت است ؟!)
پيامبر(ص ) فرمود: براى آن روز چه آماده كرده اى ؟
او عرض كرد: (دوستى خدا و رسولش ).
پيامبر فرمود: تو با كسى هستى كه دوستش دارى )(68)


از عذاب الهى بترسيد 

وقتى كه قوم لجوج نوح (ع ) پند و اندرز او را گوش نكردند، و دهها سال به گناه و فساد ادامه دادند، خداوند بر آنها خشم كرد، طوفان را فرستاد، طوفان همراه آب كه از زمين و هوا مى جوشيد و مى باريد، همه را غرق كرد، مادرى كه خيلى كودك شيرخوارش را دوست داشت ، او را برداشت و ببالاى كوه رفت ، تا يك سوم بلندى كوه بالا رفت پس از مدتى آب به آنجا رسيد، كم كم تا دو سوم كوه بالا رفت ، آب به آن نقطه رسيد، كم كم با زحمت خود را به آخرين نقطه اوج كوه يعنى قله كوه رساند، آب به آنجا نيز رسيد، كودكش را به گردنش انداخت ، آب همچنان بالا آمد تا به گردنش رسيد، كودكش را با دو دست بلند كرد، آب از دستها نيز گذشت و آنها هلاك شدند. رسول اكرم پس از نقل اين جريان فرمود: فلو رحم الله منهم احدا لرحم امّ الصبى : (اگر خداوند به كسى از قوم گنهكار نوح ، رحم مى كرد، به مادر آن كودك رحم مى كرد)(69) آرى مراقب باشيم ، توجه به عذاب الهى داشته باشيم كه اگر فرا رسيد گاهى اين چنين راه نجات بسته مى شود.


شيرزنى به نام نسيبه  

در زمان پيامبر(ص ) زنى بود بنام (نسيبه ) دختر كعب ، به او (ام عماره ) نيز مى گفتند، او زنى كج نشين و عاجز نبود، بلكه به عكس با خواهرش همراه هفتاد نفر زن در بيعت عقبه با پيامبر(ص ) بيعت كردند، و در جنگها براى آب دادن به لشكر اسلام همواره در خط مقدم جبهه بود، با شوهرش زيد و دو فرزندش عبدالله و حبيب در جنگ احد از آغاز تا انجام شركت كرد.
در اواخر جنگ كه سپاه كفر، لشكر اسلام را غافلگير كردند، نسيبه مشك آب را به كنار انداخت ، و خود را سپر پيامبر(ص ) نمود، از هر سو در برابر دشمن ايستاد كه بدنش سيزده زخم برداشت ، و زخم عميقى به شانه اش رسيد كه تا يكسال مداوا مى كرد. در اين جنگ عده اى از مسلمان نماها فرار كردند، پسر او عبدالله نيز خواست فرار كند، جلو او را گرفت و گفت : (پسرم به كجا مى گريزى آيا از خدا و رسولش فرار مى كنى ؟) او را برگردانيد و به جنگ ادامه داد.
پيامبر(ص ) ديد يكى از سپاهيانش سپر بر شانه گذاشته و فرار مى كند فرمود: حال كه فرار مى كنى ، سپر را بينداز، او سپر را انداخت ، نسيبه آن را برداشت ، كافرى رسيد و شمشيرى به سوى او فرود آورد، نسيبه با سپر شمشير را برگردانيد و با يك ضربت تيغ ، اسبش را از پا درآورد پيامبر(ص ) به عبدالله فرمود: مادرت را كمك كن ، عبدالله شتافت و با كمك مادر، آن كافر را كشتند. سوارى بر عبدالله زخمى زد، نسيبه فورا با چالاكى زخم فرزند را بست و به آن سوار حمله كرد و زخمى بر پايش زد، پيامبر(ص ) با ديدن اين منظره بگونه اى خنديد كه دندانهاى آخر دهانش پيدا شد و فرمود: (آفرين بر تو كه خوب انتقام گرفتى )... و فرمود: (مقام نسيبه از فلان و فلان بالاتر است )(70).
فرزند او عبدالله در اين جنگ به شهادت رسيد، با توجه به اينكه در اواخر جنگ احد از مسلمانان جز پيامبر و على (ع ) و نسيبه و دو فرزندش حبيب و عبدالله با چند نفر ديگر جمعا دوازده نفر بيشتر باقى نماند، بقيه پا به فرار گذاشتند.(71)
پيامبر(ص ) مدتى بعد پسر ديگر نسيبه يعنى حبيب را به عنوان پيام رسان ، نزد مسيلمه كذاب (كه بدروغ ادعاى پيامبرى مى كرد) فرستاد، حبيب به سوى يمامه (بخشى از يمن ) نزد مسيلمه رفت و پيام پيامبر(ص ) را رساند، او از حبيب پرسيد به پيامبرى من اقرار دارى ؟ گفت : گوشم كر است ، سه بار او تكرار كرد، و حبيب گفت گوشم نمى شنود، مسيلمه دستور داد تا حبيب را كشتند.
نسيبه وقتى خبر شهادت حبيب را شنيد، سوگند خورد كه انتقامش را مسيلمه بكشد.


نسيبه در جنگ يمامه  

در سال 11 هجرى كه چند ماهى از رحلت پيامبر(ص ) نگذشته بود، بين قواى اسلام و سپاه مسيلمه كذاب در يمامه (حدود يمن ) جنگ سختى درگرفت ، سرانجام مسيلمه و هميارانش به قلعه باغى پناهنده شدند، مسلمانان از جمله (ابودجانه انصارى ) با شجاعت بى نظير، در باغ را گشودند و وارد باغ شدند و جنگيدند تا مسيلمه را به هلاكت رساندند.
نسيبه چون قهرمانى دلاور، دوش به دوش مردان در اين جنگ شركت داشت و همراه جنگاوران دلير اسلام وارد آن باغ و قلعه شد، و به جنگ پرداخت ، يكدستش قطع گرديد، ولى سرانجام مسيلمه را كشتند، همان كسى را كه پسر نسيبه (حبيب ) را به شهادت رسانده بود(72)
به اين ترتيب اين شيرزن شهيد پرور قصاص جوانش را از مسيلمه كذاب گرفت و از اسلام دفاع كرد و نامش در تاريخ دلاوران سلحشور و پرصلابت روزگار ثبت گرديد، و ثابت كرد كه زن مى تواند چنين باشد.


گناه خود را به گردن (روزها) نگذار 

حسن بن مسعود گويد: روزى به حضور امام هادى عليه السلام (امام دهم ) رسيدم ، آن روز انگشتم ضربه ديده بود، با سوارى تصادف كرده بودم و به دوشم آسيب رسانده بود، در جنجال و ازدحامى وارد شده بودم و لباسهايم را پاره كرده بودند، گفتم : خدا شر تو (روز) را از سر من كوتاه كند، عجب روز بدى هستى ؟!
امام هادى عليه السلام فرمود: تو هم اين حرف را مى زنى ، با اينكه با ما رفت و آمد دارى ، گناه خود را به گردن بى گناهى مى افكنى ؟!
حسن گويد: با شنيدن اين جمله ، عقل به سرم بازگشت و فهميدم اشتباه كرده ام ، گفتم مولاى من ، استغفار و طلب آمرزش از خدا مى كنم .
فرمود: اى حسن ! گناه روزها چيست كه شما هر وقت به مكافات اعمال خود مى رسيد، به آنها دشنام مى دهيد، گفتم اى فرزند رسول خدا براى هميشه توبه مى كنم .
فرمود: بخدا اين دشنامها سودى به شما نمى بخشد، بلكه خداوند بخاطر اينكه بى گناهى را سرزنش مى كنيد، مجازاتتان مى كند، اى حسن ! مگر نمى دانى پاداش و كيفر در دنيا و آخرت بدست خدا است ، گفتم چرا مولاى من !
فرمود: ديگر تكرار نكن و براى روزها نقشى در حكم خدا قائل مشو، گفتم مولاى من به چشم (73)