داستانها و پندها جلد چهارم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۳ -


نمونه اى ديگر 

ابوبصير گفت مرا همسايه اى بود از معاونين و همكاران سلطان جور، ثروت زيادى بدست آورده بود. چند كنيز آوازه خوان و مطرب داشت و پيوسته مجلسى از هواپرستان تشكيل ميداد به لهو و اغب و عيش طرب ميگذارنيد كنيزان آواز ميخواندند و آنها شراب ميخوردند. چون مجاور با من بود هميشه بواسطه شنيدن آن منكرات از دست او ناراحتى داشتم چند مرتبه گوشزدش كردم ولى نپذيرفت .
آنقدر اصرار و مبالغه نمودم تا روزى گفت : من مردى مبتلا و اسير شيطانم اما تو گرفتار شيطان و هواى نفس نيستى . اگر وضع مرا بصاحب خود حضرت صادق (ع ) بگوئى شايد خداوند مرا از پيروى نفس بواسطه تو نجات دهد.
ابوبصير گفت سخن آن مرد بر دام نشست . صبر كردم تا زمانى كه خدمت حضرت صادق (ع ) رسيدم داستان همسايه ام را به آنجناب عرض كردم فرمود وقتى بكوفه برگشتى او بديدن تو ميآيد بگو جعفر بن محمد(ع ) ميگويد آنچه از كارهاى زشت ميكنى ترك كن برايت بهشت از ضمانت مى كنم بكوفه برگشتم مردم بديدنم آمدند او نيز با آنها بود همينكه خواست حركت كند نگاهش داشتم وقتى اطاق خلود شد. گفتم وضع ترا براى حضرت صادق (ع ) شرح دادم . فرمود او را سلام برسان و بگو آن حال را ترك كند تا برايش بهشت را ضمانت كنم گريه اش گرفت . گفت ترا بخدا قسم جعفر بن محمد(ع ) اين حرف را بتو فرمود سوگند ياد كردم آرى . گفت مرا همين بس است از منزل خارج شد.
پس از چند روز كه گذشت از پى من فرستاد. وقتى پيش او رفتم ديدم پشت درب ايستاده برهنه است گفت هر چه در خانه مال داشتم در محلش صرف كردم و چيزى باقى نگذاشتم اينك مى بينى از برهنگى پشت درب ايستاده ام . من بدوستان خود مراجعه كردم مقداريكه تامين لباسش را بكند تهيه برايش آوردم .
باز پس از چند روز ديگر پيغام داد مريض شده ام بيا ترا ببينم در مدت مريضيش مرتب از او خبر ميگرفتم و با داروهائى بمعالجه او مشغول بودم .
بالاخره بحال احتضار رسيد در كنار بسترش نشسته بودم او در حال مرگ بود در اين موقع بيهوش شد وقتى بهوش آمد (در حالى كه لبخندى برلبانش ‍ آشكار بود) گفت ابو بصير: صاحبت حضرت صادق (ع ) بوعده خود وفا كرد. اين بگفت و ديده از جهان بر بست .
در همان سال وقتى بحج رفتم در مدينه خدمت حضرت صادق (ع ) رسيدم درب منزل اجاره ورود خواستم . همينكه وارد شدم هنوز يك پايم در خارج و يكى در داخل منزل بود كه حضرت فرمود ابوبصير! ما بوعده خود نسبت بهمسايه ات وفا كرديم .(48)


ناميد نشويد 

سلام ابن مستتير گفت خدمت حضرت باقر(ع ) بودم در اينموقع حمران بن اعين وارد شد. سوالاتى كرد وقتى خواست حركت كند. گفت يابن رسول الله خدا شما را طول عمر عنايت كند و ما را بيش از اين بهره مند گرادند خواستم وضع خود را برايتان شرح دهم .
وقتى ما شرفياب خدمت شما ميشويم . هنوز خارج نشده ايم قلبمان صفائى پيدا ميكند و از دنيا فراموش مينمائيم . ثروت مردم در نظرمان ساده و بى ارزش جلوه ميكند. همينكه از خدمت شما دور ميشويم و در اجتماع با تجار و مردم تماس ميگريم باز بدنيا علاقه پيدا مى كنيم امام (ع ) در جوابش ‍ فرمود: قلب است اين (براى همين زير و روشدن و تقلب قلب ناميده شده ) گاهى سخت و زمانى نرم ميشود سپس فرمود اصحاب حضرت رسول (ص ) به آنجناب عرض ميكردند: ما ميترسيم منافق باشيم . پيغمبر(ص ) ميپرسيد بواسطه چه چيز؟ جواب ميدادند وقتى خدمت شما هستيم ما را بيدار نموده به آخرت متمايل ميفرمائيد ترس بما روى ميآورد از دنيا فراموش كرده بى ميل به آن ميشويم بطوريكه گويا با چشم ، آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده ميكنيم . اين حال تا موقعى است كه در خدمت شما هستيم . همينكه خارج شديم بمنزل كه مى رويم بوى فررزندان كه به شامه ما ميرسد خانواده و زندگى خود را كه مى بينم نزديك ميشود حالت پيش را كه در خدمت شما داشتيم از دست بدهيم بطورى كه گويا هيچ سابقه چنين حالى را نداشته ايم آيا با اين خصوصيات ما داراى نفاق نميشويم ؟
فرمود هرگز. اين پيش آمدها و تغييرات از وسوسه هاى شيطان است كه شما ار بدنيا متمايل ميكند بخدا سوگند اگر بر همان حال اولى كه ذكر كرديد مداومت داشته باشيد ملائكه با شما مصافحه ميكنند و بروى آب راه خواهيد رفت (ولولا انكم تذنبون فتستغفرون الله لخلق الله خلقا حتى يذانبواثم يستغفروالله فيغفرلهم ان المومن تواب ) اگر نبود همينكه شما گناه مى كنيد و پس از آن توبه مينمائيد هر آينه خداوند دسته ديگرى را خلق ميكرد كه گناه كنند آنگاه طلب آمرزش و توبه نمايند تا خداوند آنها را ببخشد. بدرستيكه مومن پيوسته مورد امتحان و آزمايش واقع ميشود گناه ميكند و توبه مينمايد باز گناه ميكند فورا توبه مينمايد نشنيده اى خداوند ميفرمايد: (ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين ) و نيز در اين آيه ميفرمايد: (استغفروا ربكم ثم توبوا اليه )(49)


هر گناهى توبه مخصوصى دارد 

حضرت صادق (ع ) فرمود: مردى در زمان هاى گذشته زندگى ميكرد، در جستجو بود دنيا را از راه حلال بدست آورد و ثروتى فراهم نمايد ولى نتوانست . از راه حرام جديت كرد باز نتوانست . شيطان برايش مجسم و آشكار شده گفت از راه حلال خواستى ثروتى فراهم كنى نشد و از راه حرام هم نتوانستى اينك مايلى من راهى بتو بياموزم كه بخواسته خود موفق شوى ثروت سرشارى بدست آورى و عده اى هم پيرو و تابع پيدا كنى ؟ گفت آرى مايلم .
شيطان گفت از خود كيش و دينى اختراع كن مردم را بسوى كيش اختراعى دعوت نما بدستور شيطان رفتار كرد، مردم گردش را گرفته پيرويش كردند و به آنچه مايل بود از ثروت دينا رسيد. روزى ناگاه متوجه شد كه چه كار ناشايستى كردم مردم را گمراه نمودم خيال نميكنم توبه اى داشته باشم مگر اشخاصيكه بواسطه من گمراه شده اند متوجه كنم كه آنچه از من شنيدند باطل و ساخته شده خودم بود آنها را برگردانم شايد توبه ام پذيرفته شود.
به پيروان خود يك يك مراجعه كرد آنها را گوشزد نمود كه آنچه من ميگفتم باطل بود، اساس و پايه اى نداشت آنها جواب ميدادند دروغ ميگوئى گفتار سابق تو حق بود اكنون در كيش و دين خود شك كرده و گمراه گشته اى . اين جواب را كه از آنها شنيد غل و زنجيرى تهيه نمود بگردن خود آويخته گفت باز نميكنم تا خداى توبه ام را بپذيرد.
خداوند به پيغمبر آنزمان وحى نمود كه به فلانى بگو قسم بعزتم اگر آنقدر مار بخوانى و ناله نمائى كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمى كنم مگر كسانيكه بكيش تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى بحقيقت كار خود اطلاع دهى و از كيش تو برگردند (50) (اينكار هم كه برايش امكان نداشت ).


قصه اى از قرآن  

( ولقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت فقلنا لهم كونوا قرده خاسئين و ماخلفها و موعظه للمتقين ) (51)
حضرت زين العابدين (ع ) در ذيل اين آيه شريفه ميفرمايد: ايندسته كه خداوند به داستان آنها اشاره مينمايد جمعيتى بودند كه در كنار دريا زندگى ميكردند.
خداوند آنها را از صيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود. انبياء نيز به ايشان گفته بودند. از راه حيله و بيرنگ خواستند صيد ماهى را در روز شنبه برخود حلال نمايند.
جويهايى از دريا جدا كرده آنها را منتهى بحوضهائى نمودند اين عمل را طورى انجام دادند كه ماهى ها به آسانى وارد جويها و پس از آن داخل حوض ميشدند، هنگام بازگشت بدريا دام طورى آماده شده بود كه آنها را از برگشت بدريا مانع بود.
ماهى ها بنا به عادت و امانى كه خداوند به آنها داده بود، روز شنبه خود را از صيد صيادان در امان ميديدند، از راه جويها داخل حوضچه ميشدند، شامگاه كه خيال بازگشت داشتند راه را مسدود ديده به آسانى در دام ميافتادند صيادان روز يكشنبه بدون هيچ زحمت و زنج ماهيهاى بدام افتاده را صيد مينمودند، براى اينكه خود را دور از خطا و عصيان نشان دهند، ميگفتند ما روز شنبه صيد نكرديم امروز كه يكشنبه است صيد مى كنيم ، صيد ماهى در روز شتبه بر ما حرام است .
رين العابدين (ع ) ميفرمايد دروغ ميگفتند زيرا ايشان بوسيله جويها و دامهائيكه در روز شنبه آماده كرده بودند ماهيها را بدام ميانداختند، از اينرو كه در روز امان خدا حيله بكار مى بردند ماهى بسيار زيادى نصيبشان ميگرديد. ثروت سرشارى بهم بستند و كمال استفاده را از غريزه شهوانى و كيف و لذت زندگى مى بردند.
در آن شهر قريب هشتاد چند هزار نفر جمعيت زندگى مى كردند هفتاد هزار نفر آنها به اين نيرنگ خشنود بودند، بقيه از مردم ايشان را از كردارشان نهى كرده و از مخالفت با خداوند بر حذر ميداشتند، چناچه در اين آيه اشاره بداستان آنها شده .
(واسئلم عن القريه التى كانت حاضره البحر اذيعدون السبت الخ ).
دسته اى از جمعيت اين شهر پيوسته حيله ورزان را ميترساندند و آنها را بكيفرى دردناك تهديد مينمودند (دسته ديگر بنا بروايت تفسير ساكت بودند و نهى كنندگان ميگفتند ( لم تعظون قوما الله مهلكهم او معذبهم عذابا شديدا) (چرا اندرز ميدهيد كسانى را كه خداوند آنها را هلاك خواهد كرد يا بكيفرى شديد مبتلا ميسازد).
در جواب ايشان ميگفتند چون ما ماموريم امر بمعروف و نهى از منكر نمائيم آنها را تذكر ميدهيم تا آشكار شود با ايشان هم آهنگ نيستيم و عملشان را دوست نداريم و شايد پند و اندرزه ما آنها را سودى بخشد و از عمل رشت خود بپرهيزند. ولى گفتار اين دسته در حيله گران تاثير نمى كرد و بكردار زشت خود ادامه ميدادند و آنگاه كه تكبر ورزيدند از قبول پند و اندرز جمعيتى كه امر بمعروف ميكردند وقتى اثرى از گفتار خويش در آنها نديدند. از آن محل دور شده در قريه ديگرى مسكن گرفتند. با خود گفتند هيچ اطمينان نيست از اينكه نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم .
پس از رفتن آنها خداوند شبانگاهى تمام ساكنين قريه را بصورت بوزينه مسخ كرد و صبح درب قلعه باز نشد، نه كسى وارد گرديد و نه از آنجا احدى خارج شد، بالاخره جريان بقراء اطراف رسيد، براى كسب اطلاع كنار آن قريه آمدند از ديوار بالا رفتند ساكنين آنجا را بطور كلى بصورت بورينه ديدند. بعضى با قرائن و نشانه هائى بيكى از آنها كه احنمال ميداد از دوستان يا بستگانش باشد ميگفت تو فلانى نيستى ؟ اشك مژدگان او را ميگرفت و با سر اشاده ميكرد چرا تا سه روز بهمين شكل و وضع بودند. آنگاه خداوند باران شديد و بادى سهمگين فرستاد آنها را در مسان دريا راند.
هيچ مسخ شده اى بيش از سه روز زندگى نكرده ، بوزينه هائيكه شبيه آنها مشاهده ميشود مخلوقى هستند كه به آن صورت خلق شده اند نه آنكه از خود مسخ شده ها و يا زا نسلشان باشند تا آخر روايت .(52)
در تفسير برهان ج 2 ص 43 روايتى به اين طريق از محمد بن يعقوب نقل ميكند.
(عن ابى عبدالله قوله تعالى فلما نسوا ماذكر دابه انجينا الذين ينهون عن السوء. قال كانوا ثلاثه اصناف . صنف ائتمروا امروا و نجوا و صنف ائتمروا و لم يامروا فمسخوا و صنف لم ياتمروا و لم مروا فهلكوا.) حضرت صادق (ع ) در بيان آيه شريفه ، برجمه آيه ( چون فراموش كردند آنچه به آنها تذكر داده شد فقط آنها را كه نهى از منكر ميكردند نجات داديم ) فرمود اين جمعيت سه دسته بودند.
1 - كسانيكه علم ميكردند و ديگران را نيز امر مينمودند اينها نجات يافتند.
2 - كسانيكه عمل ميكردند ولى امر به معروف نميكردند آنها مسخ شدند.
3 - آنهائيكه نه عمل مينودند و نه امر بمعروف ميكردند آنها هلاك شدند.


بيست هزار درهم  

مردى براى حضرت امام حسن (ع ) هديه اى آورده بود. آنجناب به او فرمود كداميك از ايندو را ميخواهى در مقابل هديه ات دهم بيست برابر كنم و بيسته هزار درهم بدهم يا بابى از علم را برايت بگشايم كه بوسيله آن برفلان مرد كه ناصبى و دشمن ما خاندان است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از دست گفتار او نجات دهى اگر آنچه بهتر است انتخاب كنى منهم بين دو جايزه جمع ميكنم (بيست هزار درهم باب علم ) اما در صورتيكه در انتخاب اشتباه كنى بتو اجازه ميدهم كه يكى را براى خود بگيرى .
عرض كرد ثواب من در اينكه ناصبى را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم ؟ فرمود آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنيا است . گفت در اين صورت چرا انتخاب كنم آن قسمتى را كه ارزشش كمتر است . همان باب علم را اختيار مينمايم .
حضرت مجتبى (ع ) فرمود نيكو انتخاب كردى ، باب علميكه وعده داده بود تعليمش نمود و بيست هزار درهم نيز اضافه باو پرداخت از خدمت حضرت مجتبى (ع ) مرخص شد. در قريه باآن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به حضرت امام حسن (ع ) رسيد روزى اتفاقا شرفياب خدمت حضرت شد، باو فرمود هيچكس مانند تو سود نبرد هيچيك از دوستان سرمايه اى مثل تو بدست نياورد، زيرا در درجه اول دوستى خدا دوم دوستى پيغمبر(ص ) و على (ع ) سوم ملائكه ، پنجم دوستى برادران مومنت را بدست آوردى . و بعد دهر مومن و كافر پاداشى دارى هزار برابر بهتر از دنيا، گوارا باد بر تو گوارا.(53)


هم تحصيل علم هم توسل  

آقا ميرسيد محمد بهبهانى كه از علماء عصر حاضر است بدو واسطه نقل ميكند از يكى از شاگردان مرتضى انصارى رضوان الله عليه كه او گفت چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشتم براى تكميل تحصيلات بنجف اشرف رفتم و بمجلس درس شيخ درآمدم ولى از مطالب و تقريراتش هيچ نميفهميدم خيلى از اين وضع متاءثر شدم تا جائى كه دست بختوماتى زدم باز فائده نبخشيد بالاخره بحضرت امير(ع ) متوسل گشتم .
شبى در خواب خدمت آن حضرت رسيدم . بسم الله الرحمن الرحيم را در گوش من قرائت نمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را ميفهميدم كم كم پيشرفت كرده پس از چند روز رسيدم كه در آن مجلس ‍ صحبت ميكردم .
روزى از زير منبر درس با شيخ بسيار صحبت مينمودم و اشكال ميگرفتم . آن روز پس از ختم درس خدمت شيخ رسيدم وى آهسته در گوش من فرمود آنكسى كه بسم الله ار در گوش تو خوانده است تا (ولاالضالين ) در گوش من خواند اين را گفت و رفت .


زيان عالم منحرف  

ابن ابى الحديد در قسمت چهارم از شرح نهج البلاغه نقل ميكند كه معاويه عده اى از صحابه و بعضى از تابعين را تطميع ميكرد تا اخبار زشتى درباره على (ع ) از خود جعل كنند و براى مردم روايت نمايند. اخبار طورى باشد كه برائت و بيزارى از على (ع ) را لازم نمايد براى اين كار جوائز زيادى تعيين ميكرد تا روايان احاديث بجعل حديث تمايل پيدا كنند. آنها نيز خواسته معاويه ار انجام دادند. ابوهريره و عمر بن عاص و مغيره بن شعبه از آن جمله هستند.
اعمش گفت هنگاميكه ابوهريره با معاويه وارد عراق شد. ابتدا بطرف مسجد كوفه رفت ، ديد جمعيت بسيار زيادى از او استقبال كرده و براى استماع گفتارش اجتماع نموده اند. بدو زاند در ميان مردم نشست چندين مرتبه (براى اينك صورت واقعيت بعمل خود بدهد) با كف دست بر پيشانى زد آنگاه گفت (يا اهل العراق اتزعمون انى اكذب على الله و على رسوله و احرق نفسى بالنار) اى مردم عراق خيال ميكنيد من بخدا و پيغمبرش دروغى نسبت ميدهم و خود را به آتش ميسوازنم .
بخدا سوگند از پيغمبر(ص ) شنيدم كه فرمود هر پيغمبرى حرمى دارد (وان حرمى بامدينه مابين عيرالى ثور) حرم من در مدينه ، امتدادش از كوه عير تا كوه ثور است .
هر كس در اين امتداد اختلاف و فتنه اى بيانگيزد لعنت خدا و ملائه و مردم بر او باد.
(واشهد بالله ان عليا احدث فيها) خدا را گواه ميگيرم كه على (ع ) در مدينه فتنه انگيخت . وقتى اين خبر بمعاويه رسيد مقدمش را گرامى داشت و بسيار او را نوازش نمود حكومت مدينه را نيز به ابو هريره واگذار كرد.
زمخشرى در ربيع الابرار ميگويد ابوهريره غذاى مضيره (يك نوع طعامى كه با شير ترس تهيه ميشود) خيلى دوست داشت بر سر سفره معاويه ميرفت و آن غذا را ميخورد. هنگام نماز كه ميشد. با على (ع ) نماز ميخواند وقتى به او اعتراض مينمودند. جواب ميداد (مضيره معاويه ادسم واطيب والصلوه على افضل ) غذاى مضيره معاويه چرب تر و خوش تر است ولى نماز پشت سر على (ع ) افضل است .(54)


از امام تقليد كرد 

يكى از پادشاهان مسخره اى داشت كه با تقليد از اشخاصى باعث انبساط شاه ميگرديد شاه خود مذهب اهل سنت را داشت ولى وزيرش مردى ناصبى و دشمن خاندان نبوت بود زمانى پادشاه را مسافرتى پيش آمد وزير را بجاى خود نشاند. وزير ميدانست مقلد از دوستان على (ع ) و شيعه مذهب است . روزى او را خواسته گفت بايد براى من تقليد على ابن ابيطالب (ع ) را در بياورى مقلد هر چه پوزش خواست و طلب عفو نمود پذيرفته نشد عاقبت از روى ناچارى يك روز مهلت خواست .
روز بعد با لباس اعراب در حاليكه شمشيرى بران در كمر داشت وارد شد جلو وزير آمد با لحنى جدى و آمرانه گفت ايمان بخدا و پيغمبر و خلافت بلافصل من بياور والا گردنت را ميزنم وزير بخيال اينكه شوخى و مسخرگى ميكند سخت در خنده شد.
مقلد جلوتر آمد با لحنى جدى تر سخنان خود را تكرار و مقدارى شمشير را از نيام خارج نمود خنده وزير شديدتر شد. بالاخره در مرتبه سوم با كمال نيرو پيش آمد و تمام شمشير را از نيام كشيد سخنان خود را براى آخرين بار گفت وزير در حاليكه غرق در خنده بود ناگاه متوجه شد شمشيرى بران بر فرقش فرود آمد. باهمان ضربت بزند گيش خاتمه داد.
جريان به پادشاه رسيد. مقلد فرارى شد دستور داد او را پيدا كنند وقتى حاضر شد واقع جريان را مشروحا نقل كرد. پادشاه از عمل بجايش خنديد و او را بخشيد. (55)


دوستى اهل بيت  

محمد بن مسلم گفت از كوفه بطرف مدينه خارج شدم مريض و سنگين بودم ، بحضرت باقر(ع ) عرض شد كه محمد بن مسلم (56) مريض است ، آنجناب بوسيله غلامى شربتى كه سر پوش پارچه اى بر روى آن بود فرستاد، غلام شربت را آوره گفت بمن دستور داده اند تا نخورى از اينجه نروم همينكه شربت را بدهان نزديك كردم بوى مشك از آن ساطع بود. ديدم بربتى خوش طعم و سرد است وقتى آشاميدم غلام گفت حضرت باقر(ع ) فرموده بعد از آنكه خوردى حركت كن بيا. از فرمايش آنجناب در انديشه شدم با اينكه قبل از آشاميدن قدرت برروى پا ايستادن را نداشتم شربت كه در شكمم داخل شد مثل اينكه در بندهاى آهنين بسته بودم همه باز شدند بدر خانه آنسرور آمده اجازه ورود خواستم (فصوت لى صح الجسم ادخل ادخل ) با صداى بلند فرمود خوب شدى داخل شو، داخل شو.
وارد شدم ، گريه ام گرفت اشك ميرختم سلام كرده دست آنجناب را بوسيدم فرمود براى چه گريه ميكنى ؟ عرض كردم فدايت شوم گريه ام براى اينستكه از خدمت شما دورم و در فاصله بسيار زيادى واقع شده ام اينك كه خدمتتان رسيده ام نمى توانم زياد بمانم و شما را ببينم فرمود اما اينكه نميتوانى زياد بمانى خداوند دوستا ما را چنين قرار داده بلا را نسبت به ايشان سريع كرده و اما دورى غربت كه گفتى ، بايد راجع به اين موضوع به ابى عبدالله (ع ) تاسى بجوئى ، دور از اما در فرات و عراق دفن شده صلى الله عليه . اينكه گفتى فاصله بين تو و ما زياد است همانا مومن در دنيا و ميان اين مردم كجرفتار، غريب است تا زمانيكه بسوى رحمت خدا برود. اينكه ميگوئى ما را دوست دارى و ميخواهى پيوسته ما را ببينى خداوند از قلبت آگاه است و بر اين ولا و محبت ترا پاداش خواهد داد.(57)
برگرفته از كتاب : داستانها و پندها جلد چهارم ، اثر مصطفى زمانى وجدانى


چه كسى شيعه است  

هنگاميكه مامون على بن موسى الرضا(ع ) را وليعهد خود قرار داد عده اى بدر خانه آنجناب آمده اجازه ورود ميخواستند. گفتند بحضرت رضا(ع ) عرض كنيد يك دسته از شيعيان على (ع ) ميخواهند خدمت شما برسند. در جواب آنها فرمود من مشغولم آنها را برگردانيد.
فردا آمدند مانند روز قبل خود را معرفى كردند باز فرمود آنها را برگردانيد تا دو ماه بهمين طريق مى آمدند و برميگستند بالاخره از شرفيابى مايوس ‍ شدند.
روزى بدربان گفتند به آقاى ما على بن موسى (ع ) بگو ما شيعه پدرت على (ع ) هستيم دشمنان بواسطه اجازه ندادن شما ما را سرزنش كردند. اين بار برميگرديم و از خجالت بوطن خود نخواهيم رفت زيرا تاب شماتت دشمنان را نداريم . اين مرتبه اجازه فرمود داخل شدند و سلام كردن آنجناب نه جواب سلام و نه اجازه نشستن داد، همانطور كه ايستاده عرض ‍ كردند يابن رسول الله اين چه ستمى است كه بر ما روا ميدارى ما را خوار ميگردانى بعد از اينهمه سرگردانى كه اجازه شرفياب شدن نميدادى ديگر چه براى ما باقى ماند.
فرمود اين آيه را بخوانيد (ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير) هز مصيبتى كه بر شما ميشود بواسطه كارهائى است كه كرده ايد با اينكه بسيارى از آنها را ميبخشند) در اين عمل من از خدا و پيغمبر و على و آباء طاهرينم (ع ) پيروى كردم آنها شما را مورد عتاب قرار دادند من نيز چنين كردم .
عرض كردند سبب چه بود كه باعث عتاب و سرزنش شديم . فرمود چونه شما ادعا ميكيند ما شيعيان على (ع ) هستيم . واى بر شما شيعيان آن آقا، حسن و حسين (ع ) و اباذر و سلمان ، مقداد و عمار و محمد بن ابى بكرند.
آن كسانيكه كوچكترين مخالفت نسبت بدستورات على (ع ) نكردند و مرتكب يك كار كه او نهى كرده بود نشدند، اما شما ميگوئيد ما شيعه على هستيم در بيشتر از كارها مخالف او هستيد و نسبت به بسيارى از واجبات كوتاهى ميكنيد. حقوق برادران را سبك ميشماريد. جائيكه نبايد تقيه نمائيد مى كنيد و تقيه نمى كنيد آنجا كه بايد بكنيد. اگر بگوئيد دوستان و محبين آن آقائيم با دوستانش دوست و با دشمنانش دشمن هستيم اين سخن را رد نيمكنم اما مقامى بسيار ارجمند را ادعا كرديد اگر گفته خود را بوسيله كردار ثابت نكنيد هلاك خواهيد شد مگر رحمت خدا نجاتتان بدهد.
عرض كردند يابن رسول الله (ص ) اينك از گفته خود استغفار ميكنيم و توبه مينمائيم همانطور كه شما تعليم داديد مى گوئيم ، شما را دوست داريم دوست دوستان شما و دشمن دشمنانتان هستيم ، در اين هنگام على بن موسى الرضا(ع ) فرمود (مرحبا بكم يا اخوانى و اهل ودى ) مرحبا به شما اى برادران و دوستان من بالاتر بيائيد بالاتر بيائيد پيوسته آنها را بطرف بالا مى برد تا پهلوى خود نشانيد آنگاه از دربان سئوال كرد چند مرتبه اينها آمدند اجازه نيافتند. عرض كرد شصت بار فرمودئ شصت مرتبه برو و سلام كن و سلام مرا نيز برسان .
بواسطه استغفار و توبه ايكه كردند گناهاشان محو شد و بسبب محبتى كه با ما دارند سزاوار احترامند. به احتياجات خود و خانواده شان رسيدگى كن از نظر مالى بر آنها فرواان توسعه ده براى مخارج و هدايا و تحفه و رفع احتياجات . (58)


نمونه اى ديگر 

مردى بحضرت امام حسين (ع ) عرض كرد من از شيعيان شمايم فرمود از خدا بترس چيزى را ادعا مكن كه خداوند بگويد دروغ ميگوئى و در ادعاى خود گناه كردى شيعيان ما كسانى هستند كه قلبهايشان از هر غل و غش و حيله اى پاك باشد بگو من از مواليان و دوستان شما هستم .
مرد ديگرى بحضرت زين العابدين (ع ) گفت من از شيعيان خاص ‍ شمايم .
فرمود پس تو نيز مانند ابراهيم خليل هستى كه خداوند درباره او ميفرمايد ( و ان من شيعته لابراهيم اذجاء ربه بقلب سليم ) ( همانا از شيعيان او ابراهيم است كه با قلبى پاك و سالم نزد پروردگارش آمد) اگر قلبت مانند قلب ابراهيم است از شيعيان ما هستى اما اگر مانند او بيست ولى پاك از غل و غش ميباشد از دوستان ما هستى اينطور هم نيست و ميدانى آنچه گفتى دروغ بود به كفاره اين دروغ مبتلا به فلج يا جذام خواهى شد كه تا آخر عمر ترا رها نكند.
مردى در حضور حضرت باقر(ع ) بر ديگرى افتخار كرد به اين جملات گفت تو بر من فخر ميكنى ! با اينكه من از شيعيان آل محمد(ص ) هستم . حضرت فرمود به پروردگار كعبه قسم تو بر او فخرى ندارى با اينكه اشتباهى نيز در اين دروغ گفتن كردى . آيا مالت را بيشتر دوست دارى براى خود خرج كنى يا براى دوستان مؤ منت ؟
عرض كرد بيشتر مايلم براى مخارج خود صرف كنم فرمود پس تو از شيعيان ما نيستى ، خرج كردن اموال در نزد كه براى كسانيكه به ادعا ميگويند شيعه شما هستيم محبوبتر است تا براى خودمان (چه رسد به كسانيكه واقعا شيعه ما هستند) ولكن قل انا من محبيكم و من الراجين النجاة بمحبتكم ، ولى بگو من از دوستان شمايم و از آنهايم كه اميدوارم بواسطه محبت شما نجات بيابم .(59)


نعمت واقعى چيست ؟  

ابراهيم بن عباس كاتب گفت خدمت حضرت رضا(ع ) بوديم يكى از فقها گفت معنى نعيم در آيه شريفه (لتسالن يؤ مئذ عن النعيم ) ( در آنروز سئوال خواهيد شد از نعمت ) آب سرد است على بن موسى (ع ) با صداى بلند فرمود اينطور تفسير مى كنيد آيه را و هر كسى به يك طريق معنى مينمايد بعضى ميگويند آب سرد است بعضى قائلند كه مراد خواب است عده ايهم ميگويند غذاى خوش طعم است همانا پدرم از پدرش حضرت صادق (ع ) نقل فرمود كه وقتى اين گفتار شما راجع به معنى نعيم خدمت آنجناب گفته شد خشمگين شده فرمود هرگز خدا بازخواست و سئوال نخواهد كرد مخلوق را راجع به چيزهائيكه به آنها تفضيل فرموده و براى چنين چيزى منت نميگذارد اين كار از مخلوق ناشايست است اگر از غذائيكه به ديگران داده يا آب سرد يا چيزهاى ديگرى را منت گذارد، چگونه ميتوان بخداى جلت عظمته نسبت داد چيزى را كه براى مردم شايسته نيست .
(ولكن النعيم حبنا اهل البيت و موالاتنا يسال الله عنه بعد التوحيد و نبوة رسول (ص ) ولى نعيم دوستى و ولايت با ما خاندان است كه خداوند بعد از توحيد و نبوت از آن سئوال خواهد كرد. زيرا بنده اگر به لوازم ولايت و محبت وفا كرد بنعيم بهشت كه زوال ندارد ميرسد.
حضرت رضا(ع ) فرمود پدرم از حضرت صادق و ايشان از امام باقر بهمين طريق از على (ع ) نقل كردند كه پيغمبر(ص ) فرمود (يا على ان اول ما يسئال عنه العبد بعد موتة شهادة ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و انك ولى المؤ منين بما جعله الله و جعلته فمن اقر بذلك و كان معتقده صار الى النعيم الذى لا زوال له .)
يا على اولين چيزى كه بعد از مرگ از بنده سئوال مى كنند شهادت به توحيد و نبوت من و اقرار بولايت تو است به آن طريقيكه خدا قرار داده و من نيز رسانيدم به آنها، هر كس اعتراف به اين قسمت كرد و اعتقادش نيز همان بود بسوى نعمتى كه هرگز نابودى و زوال ندارد رهسپار خواهد شد
برگرفته از كتاب : داستانها و پندها جلد چهارم ، اثر مصطفى زمانى وجدانى (60).(61)


چگونه مقاومت كردند 

خباب الارت يكى از كسانى است كه در اسلام آوردن سبقت گرفت كفار هر چه او را شكنجه ميكردند تا از اعتقاد خود دست بردارد ممكن نميشد. سنگ سوزانيكه آتش بر آن افروخته بودند بر پشتش ميگذاشتند تا گوشت آن را از بين ميرفت باز هم صبر و استقامت ميورزيد. خباب ميگويد روزى بحضرت رسول (ص ) از آزار و شكنجه مشركين شكايت كردم در آن حال حضرت در سايه خانه كعبه سر روى برد خود گذاشته خوابيده بود، عرض ‍ كردم ما را از اين گرفتارى نجات نميدهى و از خداوند در خواست نمى كنى ما را رهايى دهد؟
از جاى حركت نموده در حاليكه صورتش برافروخت بود فرمود كسانى كه پيش از شما بودند هر چه آزار ميديدند صبر ميكردند آنها را ميگرفتند قبرى برايشاان مى كندند، اره بر سرشان ميگذاشتند شانه هاى آهنين را در گوشت و پوست آنها داخل اسلام را چنان نيرو خواهد داد كه مردم سواره صنعاء تا حضرت موت ميروند و از كسى جز خدا نمى ترسند اما شما عجله داريد و شكيبا نيستيد.
خباب آهنگر بود پيغمبر(ص ) پيش او آمد، با او انس داشت اين خبر زا بزنى كه مالك خباب بود دادند، آهنى را ميگداخت و بر سر خباب ميگذاشت روزى شكايت آن زن را به پيغمبر(ص ) نمود، حضرت برايش دعا كرد، اتفاقا سر آن زن درد شديدى پيدا كرد بطوريكه از شدت درد مانند سگ زوزه مى كشيد به او گفتند اگر بخواهى خوب شوى سرت را با آهن داغ كن . خباب آهن گداخته را براى معالجه بر فرقش ميگذاشت تا بهبودى حاصل كند.
روزى عمر بن خباب پرسيد چگونه مشركين ترا شكنجه ميدادند. خباب پيراهن را از پشت خود بالا زد. گفت نگاه كن همينكه چشم عمر به پشت او افتاد در شگفت شد. گفت بخدات سوگند تاكنون پشت احدى را باين طور نديده ام . خباب گفت آتش بر پشتم مى افروختند تا وقتيكه پشتم از گوشت صاف نشده بود آتش را خاموش نمى كردند.(62)
پسراين خباب عبدالله بن خباب بن الارت است كه يكى از اصحاب و دوستداران اميرالمومنين (ع ) بود.
روزى خوارج نهروان در نخلستانى از كنار نهر آبى ميگذشتند. عبدالله بن خباب را ديدند كه بر گردن خود قرآنى آويخته و بر الاغى سوار است . عبدالله زنش كه حمل داشت همراه بود.
به او گفتند درباره على (ع ) بعد از قرار دادن حكومت چه ميگوئى ؟ گفت (ان عليا اعلم بالله و اشد توقيا على دينه و انفذ بصيره ) ( على خدايرا بهتر ميشناخت و در نگه دارى دين خود كوشاتر از همه بود و بصيرت كاملى در كارها داشت ) .
خوارج گفتند همين قرآنيكه بر گردن آويخته اى ما را بكشتن تو امر ميكند. آن بيچاره را كنار نهر آورده سرش را بريدند بطوريكه خونش داخل نهر گرديد و شكم زن حامله اش را دريده بچه كوچك را سر بريدند و چند زن ديگر را نيز بقتل رسانيدند.
در آن نخلستان خرمائى افتاده بود يكى از خوارج خرما را برداشته در دهن گذاشت . را پرخاش به او گفتند چه ميكنى ؟!فورا خرما را از دهان انداخت در بين راه به خوكى برخوردند يك نفر از آنها خوك را كشت به او نيز گفتند اين عمل تو فسار در زمين است و اعتراض بكارش كردند.(63)


در راه تعليم قرآن چه ديد؟! 

خبيب بن عدى بن مالك يكى از آن ده نفرى است كه پيغمبر(ص ) بعد از جنگ حمراء الاسد آنها را به غزوه رجيع فرستاد تا به ايشان قرآن و دستورات دينى بياموزند. كسانى كه ميخواستند قرآن تعليم بگيرند خيانت كرده اين ده نفر را گرفتند هشت نفر را كشه خبيب و زيد بن دثنه را اسير كردند. ايندو نفر را به مكه آورده فروختند. مدتى خبيب به اسارت ماند تا اينكه قريش تصميم به كشتنش گرفتند.
او را از حريم كعبه خارج كردند تا در آنجا بكشند. در آن حال اجازه خواست دو ركعت نماز بخواند اجاره اش دادند، دو ركعت نماز خواند. گفت بخدا سوگند اگر خيال نميگرديد من از ترس نمازم را طولانى ميكنم بيشتر از اين ميخواندم آنگاه آنها را نفرين كرد (اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا ولا تبق منهم احدا) او را زنده بدار آويختند، بر سردار ميگفت خدايا تو مى بينى يك دوست در اطراف من نيست كه سلام مرا به پيغمبر(ص ) برساند خدايا تو سلام مرا به پيغمبر(ص ) برسان .(64)
ابو عقبه بن حرث از جا حركت كرده ضربتى بر پيكرش وارد نمود و او را كشت ، اين خبر به پيغمبر(ص ) رسيد فرمود كداميك از شما جثه خبيب را ازدار نجات ميدهد؟ زبير و مقداد پيشنهاد پيغمبر را قبول كردند شبها را ميرفتند و روز مخفى بودند، تا نبمه شبى به تنعيم (محليكه خبيب بردار بود رسيدند) ديدند چهل نفر اطراف چوبه دار مست خوابيده اند.
خبيب را ازدار بزير آوردند، هنوز بدنش تازه بود و دست بر روى جراحت خود گذاشته بود. زبير او را بر اسب خود نهاده براه افتادند.
پاسبانان وقتى بيدار شدند جثه خبيب را نديدند به قريش جريان را اطلاع دادند، هفتاد نفر از پى آنها بيرون شدند، همينكه به زبير و مقداد رسيدند، زبير جثه را بر زمين افكند زمين بدن او را در خود فرو برد (ز اينرو خبيب را بليع الارض ميگفتند) آنگاه عمامه از سر برداشته گفت شما عجب جرئت پيدا كرده ايد. من ربير ين عوامم و مادرم صفيه دختر عبدالمطلب است اين كه مقداد ابن اسود كندى است دو شير ژيايم كه بطرف بيشه خود ميرويم ، اگر مايليد با يكديگر رزم دهيم و تيراندازى كنيم يا پياده با شما در آويزيم و اگر ميخواهيد به محل خود بر گرديد.
قريش صلاح در پيكار نديده باز گشتند زبير و مقداد خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيده جريان را بعرض رسانيدند.(65)


مسلمين استقامت دارند 

كفار قريش وقتى مشاهده كردند مسلمانانى كه به حبشه مهاجرت كرده اند به آسودگى در آنجا زندگى مى كنند و كسانى كه در مكه هستند نيز به پشتيبانى ابوطالب عليه السلام كسى آنها را نمى تواند زيانى برساند، انجمنى بزرگ تشكيل دادند و با يكديگر مشورت نموده در قتل ابوطالب اين خبر را شنيد، تمام بنى هاشم را از زن و مرد آنهائى كه مسلمان بودند و آنهائى كه مسلمان نبودند غير ابولهب در دره اى كه شعب ابوطالب نام داشت كوچ داد.
ابوطالب از دو طرف براى دره ديده بان قرار داد و فرزند خود على عليه السلام را بيشتر از شبها بجاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خوابانيد. حمزه پيوسته با شمشير در گرد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گردش مى كرد. قريش ديدند با اين وضع كه حضرت در شعب مى گذراند كسى را برايشان درست رسى نيست لذا چاره ديگرى انيدشيدند.
چهل نفر در دارالندوه اجتماع كرده پيمان بستند كه با بنى هاشم ديگر مدارا نكنند نه زن به آنها دهند و نه بگيرند، با ايشان خريد و فروش ننمايند و با آنها هرگز صلح نكنند مگر اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله و لسم را تسليم به آنها نمايند تا به قتل برسانند، اين عهدنامه را نوشته مهر كردند و به ام جلاس خاله ابوجهل سپردند.
بنى هاشم محصور ماندند. هيچ كس با آنها معامله نمى كرد مگر در هنگام حج كه اعراب جنگ را حرام مى دانستند و قبائل به مكه مى آمدند آنها نيز از شعب خارج مى شدند و از اعراب خوردنى مى خريدند به شعب حمل كرده نگه مى داشتند، اگر يكى از قريش متوجه معامله مى شد آن متاع را خودش گرانتر مى خريد، و يا ثروت فروشنده را به غارت مى بردند هر گاه يك مسلمان از شعب خارج مى شد و بر او دست مى يافتند آنقدر شكنجه اش مى كردند تا كشته مى شد، كار به اندازه اى بر مسلمين دشوار بود كه صداى ناله اطفال آنها از گرسنگى به گوش اهل مكه مى رسيد از نواى جانسوز اطفال بيشتر مشركين ناراحت مى شدند بطوريكه اكثر قريش اظهار مخالفت كردند.
ابوطالب از ترس اينكه نيمه شب پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را نكشند هر گاه آن جناب خواب مى رفت رختخواب خود را در يك طرف پيغمبر مى انداخت و محل خواب يكى از فرزندانش را در طرف ديگر قرار مى داد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را در وسط مى گرفتند.
شبهائى كه قريش ناله اطفال را مى شنيدند صبحگاه هنگام اجتماع در مجلس از يكديگر سؤ ال مى كردند، ديشب به شما و خانواده تان چگونه گذشت ، مى گفتند خوب ، سؤ ال كننده مى گفت ولى مى دانيد فرزندان بستگان و برادران شما از گرسنگى ديشب تا به صبح ناله مى كردند، بعضى از تذكر جريان خوشحال مى شدند و برخى ناراحت اين وضع جانسوز عده اى را بر آن داشت كه مخفيانه آذوقه به شعب برسانند.
از آن جمله روزى حكيم بن حزام بن خويلد مقدارى خوراكى براى عمه اش
خديجه زوجه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با شترى بوسيله غلام خود فرستاد. در بين راه ابوجهل با او مصادق شد. مهار شتر را گرفته گفت تو از پيمان سرپيچى كردى اينك ترا در انجمن قريش مى برم و رسوايت مى كنم ، برادر ابوجهل ابوالبخترى رسيده گفت دست از اين مرد بردار مقدارى خوردنى از عمه اش پيش او بوده مى خواهد برايش بفرسد. ابوجهل امتناع ورزيد بالاخره هر دو درهم آويختند. ابوالبخترى استخوان چانه شترى را بدست آورد و بر سر ابوجهل كوفت سرش را شكست . از اين پيش آمد ابوجهل ناراحت شد زيرا ميل نداشت خبر شكست خوردنش به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برسد.
ديگر از كسانيكه غذا به شعب حمل مى كردند ابوالعاص بن ربيع داماد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود گندم و خرما بوسيله شتر تا نزديك شعب مى آورد و در دره شتر را رها مى نمود از اينرو پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود ابوالعاص حق دامادى ما را ادا كرد.
با همه اين مشكلات سه سال تمام پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و يارانش در شعب ابوطالب زندگى كردند تا بالاخره شدت ناراحتى عده اى از قريش را بر آن داشت كه با پيمان مخالفت كنند و تنفر خود را از رفتار دور از انسانيت آنها علنا ابراز نمايند. در ضمن خبرى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوطالب داد كه تمام پيمان را غير از لفظ (باسمك اللهم ) موريانه خورده و ابوطالب اين خبر را در انجمن قريش اظهار نمود، مطابق با واقع هم بود مخالفين را شرمنده كرد بناچار در اقليت قرار گرفتند و مسلمين از شعب خارج شدند.(66)


استقامت ابودجانه  

در آن هنگام كه مشركين پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را در محاصره داشتند و اثرى از مسلمين فرارى نبود ناگاه چشم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابودجانه افتاد. فرمود: ابودجانه من بيعت خود را از تو برگرفتم بهس لامت بيرون شو و بهرجا خواهى برو، اما على او از من و من از اويم . ابودجانه زار زار شروع به گريه كرده گفت به خدا سوگند هرگز خود را از بيعت تورها نكنم به كجا روم ؟ بسوى زنم روم كه خواهد مرد. يا به خانه خود روم كه خراب خواهشد شد؟ يا به طرف مال خود بر گردم كه فانى مى شود يا بسوى اجل بگريزم كه زود مى رسد؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله از مشاهده قطرات ردشت اشك كه از مژگان ابودجانه مى ريخت بر او رقت نموده اجازه مبارزه داد. از يك طرف على عليه السلام و از طرف ديگر ابودجانه شروع به پيكار با كفار نمودند ابودجانه از كثرت جراحت بر زمين افتاد على عليه السلام جسد او را برداشته خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. ابودجانه عرض كرد يا رسول الله آيا بيعت خويش را به انجام رسانيدم ؟ آن حضرت فرمود آرى و در حق او دعاى خير گفت .
باز على ع يك تنه به جنگ در آمد آنقدر در رزم كوشيد كه بدن مباركش نود زخم برداشت و شانزده مرتبه در موقع حمله آوردن بر زمين افتاد كه چهار مرتبه از آن را جبرئيل به صورت مردى نيكو صورت آن حضرت را از زمين برداشت ناگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله مشاهده كرد كه پاهاى على عليه السلام از كثرت قتال همى لرزان بود سيلاب اشك از ديده فرو ريخته عرض كرد پروردگارا مرا وعده دادى كه دين خود را قوى و غالب كنى اگر بخواهى بر تو دشوار نيست (67).


پايدارى يك خانواده مسلمان  

عمرو بن جموح مردى لنگ بود چهار پسر او كه هر يك همانند پيلى تناور بودند در جنگ احد ملازمت پيغمبر صلى الله عليه و آله را داشتند. عمرو نيز خواست از مدينه براى جنگ خارج شود به او گفتند چهار پسر تو در جهادند روا نيست با پاى لنگ به جنگ روى گفت رواست كه پسران من به بهشت روند و من چون زنان در خانه نشينم به طرف احد حركت كرد از خانه خارج شد دست به اسمان دراز نموده گفت پروردگارا مرا به خانه باز مگردان .
وقتى خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله رسيد آن جناب فرمود خداوند جهاد را از تو برداشته عرض كرد مى خواهم اكنون با پاى لنگ به بهشت روم آهنگ جنگ كرد و در راه پيكار جان خود را گذاشت . بعد از او پسرش خلاد شهيد شد. آنگاه برادر زنش عبدالله بن عمرو بن حزام بدست سفيان بن عبد شمس شهادت يافت .
اين عبدالله پذر جابر بن عبدالله انصارى است هند زوجه عمرو بن جموح بعد از پايان جنگ به احد آمد جسد برادر خود عبدالله بن عمرو بن حزام و شوهر خويش عمرو بن جموح و پسرش خلاد را بر شترى حمل كرده روانه مدينه شد. در بين راه عايشه كه با جمعى از زنان به خبرگيرى از پيغمبر صلى الله عليه و آله ميآمد به او برخورد از پيغمبر صلى الله عليه و آله سئوال كرد هند گفت خداى را سپاس كه رسول خدا سلامت است ديگر مصيبت هر چه سخت باشد بر ما آسان است پرسيد بار شتر چيست ؟
گفت جسد پسر و برادر و شوهرم وقتى به آخر ريگستان رسيد شتر خوابيد. هر چه هند او را برانگيخت و با سنگ و چوب ميآزرد از جاى جنبش ‍ نمى كرد اما به طرف احد كه حركتش مى داد مانند باد شتاب مى كرد. خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيده جريان را عرض كرد آنجناب فرمود شتر اين ماءموريت را دارد. اينك بگوى عمرو، شوهرت هنگام بيرون شدن از خانه چه گفت . عرض كرد وقتى از خانه خارج مى شد رو به قبله آورده گفت (الله لا تردنى الى اهلى و ارزقنى الشهادة ) خدايا مرا ديگر به خانواده ام بر مگردان و شهادت را نصيبم فرما.
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود اى انصار در ميان شما جماعتى هستند كه خداى را به هر چه قسم دهند رد نمى كند و عمرو از آن دسته بود فرمود: اى هند فرشتگان بر سر برادرت عبدالله بال گسترده اند و نگاه مى كنند كه در كجا دفن مى شود. شوهر و پسر و برادرت در بهشت رفيق يكديگرند هند عرض كرد يا رسول الله از خدا بخواه كه من نيز با ايشان باشم .
قبر عبدالله و عمرو. در احد در معبر سيل قرار داشت . زمانى سيلى آمده قبر آنها را برد. عبدالله را ديدند كه دست بر روى جراحت خود گذاشته بود همينكه دستش را برداشتند خون از جاى جراحت بيرون شد، بناچار دست او را بجاى خود گذاشتند.
جابر مى گويد پس از چهل و شش سال پدرم را در قبر بدون تغيير جسد يافتم مثل اينكه در خواب بود گياه حمل كه بر روى ساقهايش ريخته بودند تازه بود، خواستم بوى خوشى بر بدنش بريزم . اصحاب گفتند او را به حال خود بگذار و تغييرى مده (68).
پافشارى و استقامت ميخ
سزد ارعبرت بشر گردد
بسرش هر چه بيشتر كوبند
پافشاريش بيشتر گردد

next page

fehrest page

back page