داستانها و پندها جلد چهارم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۴ -


استاد ابوالحجاج كه بود؟ 

روزى از ابوالحجاج اقصرى كه استاد عارف و زاهد بود پرسيدند شما شاگردى كدام استاد را كرده ايد. در پاسخ گفت استاد من جعل بود(69)خيال كردند شوخى مى كند ابوالحجاحج متوجه شده گفت شوخى نمى كنم . سئوال كردند شما از جعل چگونه آموختيد. جواب داد در يكى از شبهاى زمستان بيدار بودم متوجه جعلى شدم كه مى خواهد از پايه چراغ بالا رود چون صيقلى بود پيوسته مى لغزيد و بر زمين مى افتاد شمردم در آن شب هفتصد مرتبه بالا رفت باز بر زمين افتاد و هيچ خسته و منصرف نشد بسيار در شگفت شدم براى انجام نماز صبح از اطاق بيرون رفتم پس از نماز خواندن برگشته ديدم بالاخره موفق شده از پايه بالا رفته و در كنار فتيله چراغ نشسته است آنچه بايد از اين حيوان تعليم بگيرم (70) گرفتم (و دانستم براى رسيدن بهر مقصود استقامت و كوشش لازم است ).
جدا شد يكى چشمه از كوهسار
بره گشت ناگه بسنگى دچار
بنرمى چنين گفت با سنگ سخت
كرم كرده راهى ده اى نيكبخت
جناب اجل كش گران بود سر
زدش سيلى و گفت دور اى پسر
نجنبيدم از سيل درياگراى
كئى تو كه پيش تو جنبم زجاى ؟
نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد
بكندن در استاد و ابرام كرد
بسى كندو كاو يدو كوشش نمود
كزان سنگ خارا رهى بر گشود
زكوشش بهر چيز خواهى رسيد
بهر چيز خواهى كماهى رسيد
برو كارگر باش و اميدوار
كه از ياءس جز مرگ نايد ببار
گرت پايدارى است در كارها
شود سهل پيش تو دشوارها


مسلمان بايد پايدار باشد  

عبدالله بن حذاقه از كسانى است كه سبقت در اسلام داشته و به حبشه مهاجرت نموده . روميان او را با عده اى از مسلمين اسير كردند نصر انيت را بر وى عرضه داشتند امتناع ورزيد ديگ بزرگى از روغن زيتون را بجوش ‍ آورده يكى از اسيران را پيش آوردند به او گفتند يا دين نصرانيت را قبول كن و گرنه در اين روغن انداخته مى شوى از قبول نصرانيت امتناع ورزيد او را در ديگ انداختند چيزى نگذشت كه استخوانهايش بر روى روغن نمودار شد.
عبدالله را پيش آوردند و نصرانيت را بر او عرض كردند.
قبول ننمود دستور دادند در ميان ديك انداخته شود. شرووع به گريه كرد. بزرگ آن دسته از روميان گفت گريه كرد و ترسيد او را برگردانيد. عبدالله گفت شما خيال كرديد از اين روغن جوشيده ترسيدم ، نه : گريه ام براى اينست كه فقط يك جان دارم و با همان يك جان چنين معامله اى مى كنند اى كاش به تعداد مويهاى بدنم جان مى داشتم و به عدد جانهايم در راه خدا شما با من اين معامله را مى كرديد.
روميان از سخن او در شگفت شده تمايل به آزاد نمودنش پيدا كردند رئيس ‍ نصرانيان گفت سر مرا ببوس تا آزادت كنم قبول نكرد. پيشنهاد كرد نصرانيت را قبول نما تا دخترم را به ازدواج تو درآورم و مملكتم را با تو قسمت كنم امتناع ورزيد. گفت سرم را ببوس تا هشتاد نفر از مسلمين اسير را با تو آزاد كنم . گفت اينك كه بواسطه يك بوسه من هشتاد نفر آزاد مى شوند حاضرم ، پيش رفته ، سر او را بوسيد هشتاد نفر از مسلمين را با عبدالله آزاد كردند وقتى به مدينه بر عمر بن خطاب وارد شدند عمر از جا حركت كرده سر عبدالله را بوسيد.
اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله گاهى با عبدالله شوخى كرده مى گفتند سر كافرى را بوسيدى مى گفت خدا به همين بوسه هشتاد نفر از مسلمين را آزاد كرد(71).


تاب و توان نداشت  

شيخ بهاء عليه الرحمه در جلد اول كشكول ص 37 مى نويسد كه در كوه لبنان عابدى در زمانهاى پيشين زندگى مى كرد روزها روزه مى گرفت ، هر شب گرده نانى براى او ميآمد. با نصف آن افطار و نيم ديگر را براى سحر مى گذاشت مدتى بر اين وضع زندگى كرده بود و از كوه پائين نمى آمد.
شبى اتفاق افتاد كه نان برايش نرسيد گرسنگى او را فراگرفت آن شب خوابش نبرد بعد از نماز پيوسته انتظار مى كشيد كه غذاى هر شبه اش برسد چيز ديگرى نيز نيافت تا رفع گرسنگى كند. در پائين كوه قريه اى وجود داشت كه ساكنين آنجا نصرانى بودند صبحگاه عابد از كوه بزير آمده از مردى نصرانى تقاضاى غذا كرد. دو گرده نان جوين به او دادند. نانها را گرفته به طرف كوه رهسپار شد سگ گر و لاغرى بر در خانه مرد نصرانى بود از عابد تعقيب كرده شروع به زوزه كرد و دامن او را گرفت عابد يك نان را پيش ‍ او انداخت شايد برگردد. سگ نان را خورد براى مرتبه دوم به دامن او چسبيد نان ديگر را نيز جلوى سگ انداخت سومين مرتبه باز عابد را رها نكرد و دامنش را پاره نمود.
عابد گفت سبحان الله سگى به اين بى حيائى نديده بودم صاحب تو دو گرده نان به من بيشتر نداد هر دو را از من گرفتى اينك چه مى خواهى خداوند آن سگ را به زبان آورد. گفت من بى حيا نيستم . بر در خانه اين مردمدتى است زندگى مى كنم گوسفندان و خانه اش را نگه دارى مى نمايم قانعم به نان يا استخوانى كه مى دهد. گاهى چند روز مى گذرد كه چيزى براى خود پيدا نمى كند و نه به من مى دهد با اين وصف از موقعيكه ياد دارم در خانه اين مرد را رها نكرده ام ، بغير او نيز پناه نبرده ام بر اين عادت داشتم كه اگر چيزى مى رسيد شكر مى كردم و اگر نمى رسيد پايدار و صابر بودم اما تو يك شب كه نانت قطع شد تاب نياوردى از در خانه رزاق عالم بدر خانه نصرانى پناه آوردى از دوست پشت كردى و بدشممن روى آوردى
اكنون ببين بى حيا منم يا تو؟ عابد اين سخن را كه شنيد چنان تحت تاءثير قرار گرفت بر سر خود زده غش كرد.
برگرفته از كتاب : داستانها و پندها جلد چهارم ، اثر مصطفى زمانى وجدانى


سخن چين توبه مى كند 

حضرت صادق عليه السلام فرمود خداوند به موسى عليه السلام وحى نمود. يكى از اصحاب نمود. يكى از اصحاب درباره ات سخن چينى مى كند. متوجه باش از او پرهيز كن . عرض كرد پروردگارا من او رانمى شناسم به من معرفى فرما. خطاب رسيد موسى ! من سخن چينى را بر او زشت شمردم مى خواهى خودم سخن چينى كنم عرض كرد پس چگونه او را بشناسم ؟ وحى شد: اصحابت را ده نفر ده نفر تقسيم كن آنگاه قرعه بين آنها بينداز به آندسته اى كه سخن چين در آنها است اصابت خواهد كرد بالاخره آن شخص را خواهى شناخت حضرت موسى انجام داد سخن چينى همينكه ديد قرعه صحيح درآمد و نزديك است رسوا شود از جاى حركت كرده گفت يا موسى آن كسى را كه مى خاهى منم ولى به خدا سوگند ديگر چنين كارى نخواهم كرد(72).
در جامع السعادات جلد دوم ص 272 اين روايت را چنين نقل مى ند سالى بنى اسرائيل به قحطى مبتلا شدند حضرت موسى عليه السلام چند مرتبه استسقاء خواند از خداوند باران درخواست كرد، نيامد به او وحى شد كه در ميان شما يك نفر سخن چين است كه بر كار خود اصرار دارد از اينرو دعاى شما را مستجاب نمى كنم . عرض كرد خدايا آن شخص كيست خطاب شد موسى ، من از سخن چينى نهى مى كنم . باز خود سخن چينى كنم بگو همه توبه نمايند تا دعايشان مستجاب شود. توبه كردند خداوند باران نازل فرمود.


مجازات غيبت در قيامت  

شيخ بهاء عليه الرحمه در كشكول جلد اول ص 197 مى نويسد: روزى در مجلس بزرگى ذكر من شده بود شنيدم يكى از حاضرين كه ادعاى دوستى با من مى كرد ولى در اين ادعا دروغ مى گفت شروع به غيبت نموده نسبت هاى ناروائى بمن داده بود اين آيه را در نظر نداشت كه خداوند مى فرمايد:
(ايحب احدكم ان ياءكل لحم اخيه ميتا) آيا دوست داريد گوشت برادر مرده خود را بخوريد چنانچه دوست نمى داريد. از غيبت نيز پرهيز كنيد.
آنگاه كه فهميد جريان بمن رسيده و اطلاع از غيت او پيدا كرده ام نامه بلند بالائى برايم نوشت اظهار پشيمانى و درخواست رضايت در آن نامه مى كرد. در جوابش نوشتم خدا ترا پاداش دهد بواسطه هديه اى كه براى من فرستادى چون هديه تو باعث سنگينى كفه حسناتم در قيامت مى شود.
(فقد روينا عن سيد البشرانه قال : يجاء بالعبد يوم القيمة فتوضع حسناته فى كفة و سيئآته فى كفة فترجح السيآت فتجى ء بطاقة فنقع فى كفة الحسنات فترحج بها فيقول يا رب ما هذه البطاقة ؟ فما من عمل عملته فى ليلى و نهارى الا استقبلت به فيقول عزوجل هذا ما قيل فيك و انت منه برى ء.)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود روز قيامت بنده اى را در مقام حسبا ميآورند كارهاى نيكش در يك كفه و كارهاى زشتش ‍ را در كفه ديگر مى گذارند كفه گناه سنگين تر مى شود در اين هنگام ورقه اى بر روى حسنات قرار مى گيرد، كارهاى نيكش بواسطه ان عمل زيادتر از گناهانش مى شود عرض مى كند پروردگارا آنچه عمل خوب داشتم در كفه حسنات وجود داشت اين ورقه چه بود، من كه چنين عملى نداشتم ؟ خطاب مى رسد اين در مقابل سخنى است كه درباره تو گفته اند و از آن نسبت پاك بودى
اين حديث مرا وامى دارد كه سپاسگزار تو باشم بواسطه چيزى كه بمن رسانيده اى با اينكه اگر در رو برويم چنين كار يا بدتر از اين را انجام مى دادى با تو مقابله به مثل نمى كردم جز عفو و گذشت و دوستى و وفا از من نمى ديدى اين باقيمانده عمر، گرامى تر است از اينكه صرف در مكافات اشخاص شود بايد به فكر آنچه از دست رفته ، بود و تدارك گذشته را نمود.
عادت ما نيست رنجيدن ز كس
ور بيازارد نگوئيمش بكس
ور بر آرد دود از بنياد ما
آه آتشبار نايد ياد ما
ورنه ما شوريدگان در يك سجود
بيخ ظالم را براندازيم زود
رخصت ار يابد زما باد سحر
عالمى در دم كند زير و زبر
شيخ بهاء عليه الرحمه


گوشت برادران خود را نخوريم  

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يك روز را تعيين فرمود كه همه مسلمين روزه بگيرند و تا وقتى كه دستور نداده افطار نكنند، همه تا شام روزه گرفتند شامگاه مردم يك يك آمده عرض مى كردند يا رسول الله صلى الله عليه و آله تاكنون روزه داشتيم اجازه افطار مى فرمائيد آنجناب اجازه مى داد.
مردى آمده عرض كرد دو دختر از خانواده ام روزه گرفته اند خجالت مى كشند خدمت شما برسند اجازه مى فرمائيد افطار كنند. حضرت از او روبرگردانيد در مرتبه دوم نيز مراجعه كرد باز توجه نفرمودند. در سومين مرتبه فرمود از من اجازه افطار مى خواهى ؟ آندو روزه نگرفته اند چگونه روزه دار است كسى كه پيوسته از صبح مشغول خوردن گوشت مردم بوده . برو بگو اگر روزه دار بوده اند استفراغ نمايند.
آن مرد برگشته فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله را رسانيد، دختران استفراغ كردند از دهان هر كدام تكه گوشتى خارج شد. خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله برگشت جريان را بعرض رسانيد. آنجناب فرمود سوگند به حق آن كسى كه جانم در دست اوست اگر در شكم آنها باقى مى ماند آتش جهنم ايشان را فرا مى گرفت (73).


غيبت كننده را سرزنش نمود 

حضرت صادق عليه السلام فرمود مردى به زين العادين عليه السلام عرض ‍ كرد فلانى به شما نسبت ناروائى داد مى گفت گمراه و بدعت گذارنده هستيد. آن جناب فرمودتو مراعات حق هم نشينى با او را نكردى چون گفتاراو را به من نقل كردى و حق مرا نيز از بين بردى زيرا سخنى از برادرم گفتنى كه آن را نمى دانستم هر دو خواهيم مرد و در محشر به يكديگر خواهيم رسيد و خداوند در روز قيامت بين ما حكم مى كند ترا چه بود كه غيبت كردى از غيبت پرهيز كن زيرا غيبت خورش سگهاى جهنم است ، در ضمن متوجه باش كسى كه زياد عيوب مردم را به زبان مى آورد همين زياد ياآورى است بر اينكه عيبهاى خودش را در مردم جستجو مى نمايد.
علقمه گفت به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم بفرمائيد شهادت چه شخصى قبول مى شود و از كه قبول نمى شود فرمود هر كس داراى فطرت اسلام باشد شهادت او جايز است پرسيدم شهادت كسانيكه مقترن و نزديك گناهند مقبول است .
فرمود علقمه اگر شهادت اشخاص نزديك به گناه قبول نشود بايد شهادت غير انبياء و اوصياء صلوات الله عليهم اجمعين قبول نشود زيرا آنها فقط معصومند هر كس را كه به چشم نديدى گناه كند و يا به گناه او دو نفر شهادت ندادند اهل عدالت است و شهادت او قبول مى شود بايد اسرارش ‍ را نيز حفظ نمود اگر چه بين خود و خدايش گناهكار باشد هر كس غيبت چنين شخصى را بنمايد به چيزيكه در او باشد (فهو خارج عن ولاية الله و داخل فى ولاية الشيطان ) از دوستى خدا خارج و داخل در دوستى شيطان شده . پدرم از آباء گرامش و ايشان از پيغمبر صلى الله عليه و آله نقل كردند كه آن جناب فرمود هر كس غيبت مؤ منى را بنمايد به آنچه در او باشد خداوند (انقطعت العصمة بينها و كان المغتاب فى النار خالدا فيها و بئس ‍ المصير) عصمت ايمان كه حافظ حقوق مؤ منين است از بين آن دو برداشته مى شود و غيبت كننده مخلد در جهنم خواهد بود(74).
برگرفته از كتاب : داستانها و پندها جلد چهارم ، اثر مصطفى زمانى وجدانى


به غير خدا تكيه نكنيد 

حضرت صادق عليه السلام فرمود وقتى يوسف عليه السلام زندانى شد خداوند تعبير رؤ يا را به و الهام نمود خوابهاى زندانيان را تعبير مى كرد. همان روز كه او وارد زندان گرديد دو جوان ديگر هم با يوسف عليه السلام زندانى شدند صبح روز بعد پيش يوسف آمده عرض كردند ما ديشب خوابى ديده ايم برايمان تعبير كن پرسيد چه ديده ايد.
يكى گفت در خواب ديدم مقدارى نان بر روى سر گذاشته مى برم و مرغى از نانها مى خورد ديگرى گفت در خواب ديدم كه آب انگور مى گيريم ، در جواب آندو فرمود: اينك تعبيرى خواهم نمود كه قبل از غذا خوردن حقيقت آن آشكار شود.
يكى از شما ساقى ملك خواهد شد و به او شراب مى دهد. اما ديگرى را بردار مى آويزند، پرندگان بر سر او مى نشينند و با منقار از مغز سر وى تغذيه مى كنند
آن يك كه تعبير خوابش بدار آويختن شد. گفت دروغ گفتم خواب نديده بود، فرمود آنچه پرسيديد گذشت دروغ راستى ديگر تاءثيرى ندارد همانطور كه گفتم خواهد شد، (ثم للذى ظن انه ناج منها اذكرنى عندربك ) آنگاه حضرت يوسف به آن يك نفر كه مى دانست نجات خواهد يافت فرمود از منهم در پيش پادشاه ياآورى كن ؛ شيطان از خاطر جوان برد و در پيش ‍ پادشاه از يوسف عليه السلام يادى نكرد، مدت هفت سال ديگر در زندان ماند چون در آن حال متوجه پروردگار نشد و بديگرى اعتماد كرد.
خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد چه كس آن رؤ يا را به تو نشان داد و محبت را در قلب يعقوب انداخت ؟ عرض كرد تو، پرسيد آن قافله را كه بر سر چاه فرستاد و كه آن دعا را به تو تعليم نمود تا از چاه نجات يافتى ؟ جواب داد تو، سئوال كرد آن وقت كه ترا متهم كردند نسبت به زليخا چه كسى كودك را به زبان درآورد كه از زير بار تهمت خلاص شدى گفت پروردگارا تو، فرمود چه كس حيله زن عزيز مصر و ساير زنان را از تو دور كرد؟ عرض كرد تو.
(قال فكيف استغثت بغيرى و لم تستغث بى و تساءلنى ان اخرجك من السجن ) پس چرا پناه به ديگران بردى و به من پناهنده نشدى و درخواست ننمودى تا از زندان نجاتت بدهم ، اميدوار به يكى از بندگان من شدى كه او رد پيش بنده ديگرى كه در اختيار من است از تو يادآورى كند؟ اينك هفت سال ديگر در زندان بمان چونكه بنده اى را پيش بنده ديگر فرستادى (75).
هنگامى كه حضرت يوسف برادرش بنيامين را نگه داشت ، يعقوب عليه السلام نامه اى نوشت و از او تقاض كرد پسرش را بفرستد، در آن نامه شكايت از رنج و اندوه خود در فراق يوسف نمود، همينكه فرزندان يعقوب نامه را بطرف مصر بردند جبرئيل نازل شده گفت ، يعقوب ! پروردگارت مى گويدگ اين رنج و اندوهى كه از آن شكايت به عزيز مصر كردى چه كس ‍ ترا به آنها مبتلا كرد؟ عرض كرد تو از جهت تاءديب مرا مبتلا كردى . گفت آيا كسى غير از من قدرت دارد گرفتارى ترا برطرف كند جواب داد نه ، گفت پس خجالت نكشيدى شكايت از ابتلاى خود به غير من كردى و پناه به من نبردى گفت خدا يا استغفار مى كنم ، رنج و اندوه خود را به درگان تو شكايت مى نمايم .
خطاب رسيد آنچه بايد ترا گرفتار و تاءديب نمايم كردم اما اگر هنگام نزول اين رنج توجه به من مى كردى و استغفار و توبه مى نمودى با اينكه مقدر كرده بودم ، از تو برمى گردانيدم ، ولى شيطان ترا از ياد من فراموشى داد.
يعقوب ! يوسف و برادرش را پيش تو برمى گردانم ثروت و قواى بدنيت كه از بين رفته به تو خواهم داد و چشمهايت را بينا مى كنم آنچه كردم براى اين بود كه تاءديب كرده باشم (76).


در شدائد بايد به چه كسى پناهنده شويم  

محمد بن عجلان گفت به تنگدستى بسيار سختى مبتلا شدم در اين موقع دوستان هم از انسان اعراض مى كنند، قرض سنگينى نيز داشتم كه طلبكار پيوسته تقاضاى پرداخت مى كرد.
حسن بن زيد در آن وقت فرماندار مدينه بود و مرا مى شناخت روزى به اين اميد خارج شدم تا شايد بوسيله او گرفتارى را برطرف نمايم ، در بين راه محمد بن عبدالله بن على بن الحسين عليه السلام كه اطلاع از تنگدستى ام داشت با من مصادف شد. بين من و او از قديم سابقه مى روى ولى بگو ببينم چه كسى را در نظر گرفته اى كه از رنج و اندوه نجاتت بدهد. گفتم خيال دارم پيش حسن بن زيد فرماندار مدينه بروم گفت اگر چنين است حاجتت برآورده نخواهد شد و بمنظور نخواهى رسيد، به سوى كسى توجه كن كه بر اين كار قادر و اكرم الاكرمين است آنچه مى خواهى از او بخواه من از پسر عمويم حضرت صادق عليه السلام شنيدم و آنجناب از آباء گرامش و آنها از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كردند كه فرمود خدا به يكى از پيغمبران وحى كرد.
(و عزتى و جلالى لا قطعن امل كل مؤ مل غيرى بالياءس و لا كسونه ثوب الذلة فى النار و لا بعد نه من فرجى و فضلى ايؤ مل عبدى فى الشدائد غيرى و الشدائد بيدى ، او يرجو سواى و انا الغنى الجواد بيدى مفاتيح الابواب و هى مغلقة و بابى مفتوح لمن دعانى . الم يعلم انه ما ادهنته نائبة لم يملك كشفها غيرى فمالى اراه بامله معرضا عنى قد اعطيته بجودى و كرمى ما لم يساءلنى و ساءل فى نائبته غيرى و انا الله ابتداء بالعطية قبل المسئلة افا سئل فلا اجيب كلا. اوليس الجود و الكرم لى اوليس الدنيا و الاخرة بيدى فلو ان اهل سبع سموات و ارضين ساءلونى جميعا فاعطيت كل واحد منهم مساءلته ما نقض ذلك من ملكى مثل جناح بعوضة و كيف ينقص ملك انا قيمه فياباءس لمن عصانى و لم يراقبنى .)
به عزت و جلالم سوگند هر كس بغير من اميدوار باشد نااميدش مى كنم . و جامه خوارى در آتش بر او مى پوشانم از گشايش و فضل خود دورش ‍ خخواهم نمود بنده من در شدائد به ديگرى اميد دارد با اينكه شدائد در اختيار من است ؟ يا دل به ديگرى مى بندد با اينكه من بى نياز و با جودم در دست من است كليد تمام درهاى بسته ، ولى در خانه من باز است براى كسى كه مرا بخواند آيا نمى داند هر گرفتارى كه به او برسد كسى جز من نمى تواند آن را بر طرف كند چه شده مى بينم اميدش را از من برداشته با اينكه بجود و كرمم قبل از درخواست او خواسته اش را برآورده ام ، اينك از من روبرگردانيده و درخواست نمى كند در گرفتارى خود به ديگرى التماس ‍ مى نمايد. من پروردگار اويم كه قبل از درخواست به او مى دهم اگر سئوال كند نخواهم داد؟! اشتباه كرده آيا جود و كرم ، دنيا و آخرت از من نيست ؟ اگر ساكنين هفت آسمان و زمينها همه از من چيزى بخواهند و خواسته تمام آنها را برآورم ، به اندازه پر پشه اى از اقتدار و ملكم كاسته نخواهد شد، چگونه كاسته خواهد شد از ملكى كه من نگهدار آنم ؟ اى بدبخت آن كسى كه مرا نافرمانى كند و مراقب من نباشد.
برگرفته از كتاب : داستانها و پندها جلد چهارم ، اثر مصطفى زمانى وجدانى


فقط به خدا بپيونديم  

هنگاميكه ابراهيم خليل عليه السلام را به جرم شكست بتها گرفتند. نمرود درباره كيفر آنجناب با اطرافيان خود مشورت نمود. گفتند (حرقوه و انصروا الهتكم ان كنتم فاعلين ) او را آتش بزنيد و خدايان خود را نصرت نمائيد اين راءى به تصويب رسيد. ابراهيم را زندانى كردند تا مقدمان و وسائل آتش ‍ افروزى فراهم شود.
مدتى بود كه نمروديان از اطراف هيمه جمع آورى مى كردند بطورى سوزانيدن حضرت ابراهيم در نظر آنها فلانقدر از مالش را هيمه بخرند و يا زنها پشم مى رشتند و پول آنرا براى تهيه هيزم به متصديان آتش مى دادند آتشى افروختند كه پرندگان از فراز آن نمى توانستند عبور كنند. محل مرتفعى آماده كردند تا نمرود از آنجا نگاه كند چگونه آتش بدن ابراهيم عليه السلام را فرا مى گيرد. وقتى آتش در پشت كوفه نزديك نهرر معروف بكوثا افروخته شد و شعله هاى آن سر بفلك كشيد. آنقدر حرارت زياد بود كه از انداختن ابراهيم در ميان آن عاجز شدند.
شيطان به آنها تعليم داد منجنيقى بسازند و بوسيله آن ابراهيم عليه السلام را در آتش اندازند. نمرود از جايگاه خود مشغول تماشا بود ابراهيم خليل عليه السلام را به آتش انداختند جوش و خروش از تمام كائنات بر خواست هر يك به زبان حال به خدا شكايت كردند. زمين گفت خدايا كسى غير از او بر روى من ترا پرستش نمى كرد آيا مى گذارى طعمه آتش نمرود شود؟ ملائكه عرض كردند پروردگارا دوست و خليل تو ابراهيم را در آتش ‍ مى اندازند؟ خطاب شد اگر او مرا بخواند بدادش مى رسم . جبرئيل التماس ‍ نمود. گفت خدايا در زمين كسى غير از او پرستش تو نمى كرد اينك او را در آتش مى اندازند. خطاب شد ساكت باش بنده اى مانند تو مى ترسد كه وقت نگذرد من هر وقت بخواهم مى توانم او را نجات بدهم را بخواند جوابش را مى دهم .
جبرئيل در ان وقت بر ابراهيم عليه السلام نازل شده گفت ابراهيم ! آيا حاجت و درخواستى دارى من برآورم جواب داد: (اما اليك فلا، حسبى الله و نعم الوكيل ) به تو احتياجى ندارم خدا كافى و كفيل من است . ميكائيل گفت اگر مى خواهى آتش را بوسيله آبها و باران كه در اختيار من است خاموش كنم جواب داد نه . ملك متصدى بادها گفت مايلى طوفانى برانگيزم كه آتش پراكنده شود جواب داد: نه . جبرئيل گفت پس از خدا بخواه تا نجاتت دهد (فقال حسبى من سؤ الى علمه بحالى ) گفت همين كه او مرا در اين حال مى بيند كافى است . به روايت ديگر دست نياز دراز كرده گفت (يا الله و يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجنى من النار برحمتك ) در اين هنگام خداوند به آتش خطاب كرد (كونى بردا) بر ابراهيم سر شو. ناگاه چنان سرد شد كه دندانهاى ابراهيم از سردى بهم مى خورد خطاب رسيد (سلاما على ابراهيم ) سرد و سلامت باش براى او. حالتى معتدل يافت . جبرئيل در ميان آتش آمد و با ابراهيم نشسته به صحبت مشغول شدند نمرود ديد ابراهيم با مردى آزادانه در دل خرمنهاى آتش نشسته (فنظر اليه نمرود فقال من اتخذالها فليتخذ مثل اله ابراهيم )(77) هر كه مى خواهد براى خود خدائى بگزيند مانند پروردگار ابراهيم را انتخاب كند.


حضرت موسى عليه السلام در دل سنگ چه ديد؟  

روزى ملك الموت پيش حضرت موسى عليه السلام امد همين كه چشم موسى عليه السلام به او افتاد پرسيد براى چه آمده اى منظورت ديدار است يا قبض روح من . گفت براى قبض روح . موسى عليه السلام مهلت خواست تا مادر و خانواده خود را ببيند و وداع نمايد. ملك الموت گفت اين اجازه را ندارم گفت آنقدر مهلت بده تا سجده اى بكنم . او را مهلت داد. به سجده رفته گفت خدايا ملك الموت را امر كن مهلت دهد تا مادرم و خانواده ام را وداع كنم .
خداوند به عزرائيل امر كرد قبض روح حضرت موسى عليه السلام را تاءخير اندازد تا مادر و خانواده اش را ببيند. موسى عليه السلام پيش مادر آمده گفت مادرجان مرا حلال كن سفرى در پيش دارم پرسيد چه سفر. جواب داد سفر آخرت مادرش شروع به گريه كرد. با او وداع نموده پيش زن و فرزند خود رفت . با همه آنها نيز وداع كرد. بچه كوچكى داشت كه بسيار مورد علاقه اش ‍ بود، دامن پيراهن حضرت موسى عليه السلام را گرفت و زار زار گريه مى كرد حضرت موسى نتوانست خوددارى كند شروع به گريه كرد. خطاب رسيد موسى اكنون كه پيش ما ميآئى چرا اينقدر گريه مى كنى . عرض كرد پروردگارا بواسطه بچه هايم
گريه مى كنم چون به آنها بسيار مهربانم . خطاب رسيد موسى ! با عصاى خود به دريا بزن .
حضرت موسى عليه السلام عصا را به دريا زد شكافته شد و سنگ سفيدى نمايان گشت . كرم ضعيفى را در دل سنگ مشاهده كرد كه برگ سبزى بر دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب كرد كه موسى ! در ميان اين دريا و دل اين سنگ ، كرمى به اين ضعيفى را فراموش نمى كنم آيا اطفال تو را فراموش مى كنم . آسوده خاطر باش من آنها را نيكو حافظم . موسى عليه السلام به ملك الموت گفت ماءموريت خود را انجام بده . او را قبض روح نمود(78).


هم توكل هم معالجه  

موسى بن عمران عليه السلام مريض شد. بنى اسرائيل به عيادتش آمدند مرض او را تشخيص داده گفتند اگر بوسيله فلان گياه خود را معالجه كنى بهبودى خواهى يافت . (قال لااتداوى حتى يعافينى الله من غير دواء) گفت دارو استعمال نخواهم كرد تا خداوند بدون دوا مرا شفا عنايت كند.
مدتى مريض بود به او وحى شد كه به عزت و جلالم سوگند شفايت نمى دهم مگر اين كه مداوا كنى خود را بوسيله همان داروئى كه بنى اسرائيل گفتند. آنها را خواست و گفت همان دارو را بياوريد تا مورد عمل بگذارم طولى نكشيد بهبودى يافت موسى ازاينكه ابتدا چنين گفته بود در دل بيمناك بود. خطاب رسيد:
(اردت ان تبطل حكمتى بتوكلك على فمن اودع العقاقير منافع الاشياء) موسى خيال دارى با توكل خود حكمت و اسرار خلقت مرا از بين ببرى بجزمن چه كسى در ريشه گياهها اين فوائد با ارزش را قرار داده (79).
اخنف بن قيس مى گويد روزى به عمويم صعصعه از دل درد خود شكايت كردم مرا بسيار سرزنش كرده گفت پسر برادر
كردى از دو حال خارج نيست يا آن شخص دوست تست البته او هم ناراحت و افسرده مى شود و يا دشمن تست در اين صورت شادمان خواهد شد. ناراحتى خويش را به مخلوقى مانند خود كه قدرت برطرف كردن آن را ندارد مكن به كسى پناه ببر و بگو كه ترا به آن ناراحتى مبتلا كرده او خود مى تواند برطرف نمايد.
پسر برادر! يكى از چشمهاى من مدت چهل سال است كه هيچ چيز را نمى بيند از اين پيش آمد احدى را مطلع نكرده ام حتى زنم نيز نمى داند كه اين چشم من نابينا است (80).


آنان كه مقام تسليم دارند 


اخنف بن قيس مى گويد روزى به عمويم صعصعه از دل درد خود شكايت كردم مرا بسيار سرزنش كرده گفت پسر برادر وقتى يك نوع ناراحتى پيدا مى كنى اگر به ديگرى مانند خود شكايت كردى از دو حال خارج نيست يا آن شخص دوست تست البته او هم ناراحت و افسرده مى شود و يا دشمن تست در اين صورت شادمان خواهد شد. ناراحتى خويش را به مخلوقى مانند خود كه قدرت برطرف كردن آن را ندارد مكن به كسى پناه ببر و بگو كه ترا به آن ناراحتى مبتلا كرده او خود مى تواند برطرف نمايد.
پسر برادر! يكى از چشمهاى من مدت چهل سال است كه هيچ چيز را نمى بيند از اين پيش آمد احدى را مطلع نكرده ام حتى زنم نيز نمى داند كه اين چشم من نابينا است (81).


اخلاص در عمل  

هنگامى كه عمرو بن عبدود. شجاع معروف كه برابرى با هزار سوار و مرد جنگى داشت در جنگ احزاب مبارزه مى طلبيد. هيچ يك از ملمين جرئت پيش رفتن نداشتند، تا اينكه على عليه السلام خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمده اجازه رزم خواست ، حضرت رسول فرمودند (هذا عمرو بن عبدود) اين مرد عمرو بن عبدود است عرض كرد (و انا على بن ابيطالب ) منهم على بن ابيطالبم .
وقتى على عليه السلام به طرف ميدان رفت و با عمرو روبرو شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود (برزالاسلام كله الى الكفر كله ) تمام اسلام با تمام كفر روبرو شد از اين جهت بود كه درباره همين مبارزه فرمود (ضربة على عليه السلام يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين ) يك شمشير زدن على در جنگ خندق با ارزشتر بود از عبادت جن و انس زيرا تمام اسلام و اسلاميان رهين همان يك ضربت شدند كه با آن عمرو بن عبدود را مغلوب ساخت .
در چنين موقعيت حساسى على عليه السلام عمرو را بر زمين انداخت و بر روى سينه او نشست صداى ضجه و فرياد مسليمن بلند شد و پيوسته به حضرت رسول صلى الله عليه و آله عرض مى كردند: يا رسول الله بفرمائيد على عليه السلام در كشتن عمرو تعجيل نمايد. پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمود او را به خود واگذاريد او در كارش داناتر از ديگران است . هنگاميكه سر عمرو را جدا نموده خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.
آنجناب فرمود يا على چه شد كه در جدا كردن سر عمرو توقف نمودى . عرض كرد يا رسول الله صلى الله عليه و آله موقعيكه او را بر زمين انداختم مرا ناسزا گفت . من غضبناك شده ، ترسيدم اگر در حال خشم او را بكشم مبادا اين عمل از من بواسطه تسلى خاطر و تشفى نفس صادر شود چون مرا ناسزا گفته بود ايستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از براى رضاى خدا و در راه فرمانبردارى او سرش را جدا كردم (82).


اثر عمل خالص  

مدتى بود كه بعضى از بنى اسرائيل درختى را عبادت مى كردند عابدى در آن نزديكى منزل داشت روزى متوجه اين قسمت شده تبرى برداشت و به طرف درخت رفت تا آن را قطع نمايد شيطان سر راهش را گرفته گفت چرا مى خواهى عملى انجام دهى كه برايت سودى ندارد و دست از عبادت خود كشيده اى براى كارى بى فايده . پيوسته وسوسه مى كرد تا عابد را منصرف كند بالاخره كار به جدال كشيد عابد و شيطان با يكديگر گلاويز شدند. با مختصر فاليتى شيطان مغلوب شد و بر زمين افتاد عابد بر روى سينه او نشست .
شيطان گفت مرا رها كن تا پيشنهادى بكنم اگر نپسنديدى آنگاه هر چه خواستى انجام ده . گفت بگو شيطان پيشنهاد كرد كه چون مردى مستمند هستى من روزى دو دينار برايت ميآورم تا صرف مخارج خود نمائى و به ديگر از مستمندان نيز انفاق كنى اينكار براى تو از قطع نمودن درخت بهتر است اگر موافقت كنى هر روز دو دينار را از بالش خود برمى دارى .
عابد از جا حركت كرد و پيشنهاد شيطان را پذيرفت روز اول و دوم همانطور كه قرار بود دو دينار را در زير بالش خود يافت ولى روز سوم هر چه جستجو كرد چيزى پيدا نشد.
عابد براى مرتبه دوم تبر را برداشت تا درخت را قطع نمايد. در بين راه مصادف با شيطان گرديد. اين بار نيز كار به جدال كشيد ولى بر عكس عابد مغلوب شده بر زمين افتاد شيطان بر روى سينه اش نشست گفت اگر از قطع كردن درخت منصرف نشوى هم اكنون ترا مى كشم عابد تقاضا كرد او را رها كند و در ضمن پرسيد چه شد كه مرتبه اول مغلوب من گرديدى ولى اين بار غالب شدى گفت چون مرتبه اول براى خدا و با نيتى پاك آمدى مرا مغلوب نمودى چون ما را بر كسانى كه براى خدا عملى انجام دهند راهى نيست اما مرتبه دوم بواسطه تاءخير دينارها امدى اين بود كه مغلوب شدى (83).


پاداش بمقدار خلوص  

مردى گفت بعنوان جهاد و جنگ با كفار از خانه خارج شدم در بنى راه به مردى برخورد كردم كه توبره اى مى فروخت با خود گفتم خوبست اين توبره را بخرم هم از ان استفاده نمايم و در ضمن به فلان محل كه رسيديم مى فروشم سودى نيز خواهم برد.
شب در عالم خواب ديدم دو ملك از آسمان فرود آمدند يكى به يدگرى گفت اسامى مجاهدين را ثبت كن . شروع كرد به نوشتن . گفت بنويس اين مرد به تماشا امده ديگرى را گفت بنويس براى تجارت آمده . يك نفر ديگر را نيز دستور داد كه بنويسد از روى ريا و خودنمائى به جنگ حاضر شده . در اين هنگام به من رسيد. گفت بنويس اين مرد هم براى تجارت آمده من شروع به تضروع و التماس نموده گفتم به خدا قسم من سرمايه اى ندارم كه تجارت كنم تجديد نظرى در تشخيص خود بدهيد گفت مگر آن توبره را براى سود نخريدى .
گفتم من تاجر نيستم منظورم جهاد بود نه تجارت . شروع به گريه كردم . گفت پس اينطور. بنويس بعنوان جهاد آمده اما در بين راه توبره اى براى سود خريده خداوند هر طور خواست درباره اش حكومت خواهد كرد.(84)


يك عمل خالص و هزاران عمل مخلوط  

در دارالسلام از خزائن نراقى نقل شده كه يكى از علماء شايد امير محمد صالح خاتون آبادى داماد مرحوم مجلسى باشد گفت يك سال از فوت علامه مجلسى گذشته بود كه شبى ايشان را در خواب ديدم . گلايه نمودم كه قرار بود زودتر از اين بخواب من بيائى اينك يك سال از فوت شما مى گذرد. گفت گرفتاريهائى داشتم كه اكنون مقدارى برطرف شد و از آنها نجات يافتم .
سؤ ال كردم به شما چه گذشت . گفت مرا در مقام خطاب الهى بازداشتند ندا رسيد چه آورده اى . عرض كردم عمرم را در تضنيف و تاءليف احاديث و اخبار و تفسير به پايان برده ام . خطاب رسيد صحيح است ولى در اول كتابها نام سلاطين را مى بردى و خشنود مى شدى كه مردم كتابها را ستايش و مدح مى كنند مدح مردم و رضاى سلاطين اجر و پاداش تو است براى نوشتن كتابها عرض كردم عمرم را در امامت نماز جمعه بسر بردم . گفتند بلى همين طور است ولى هر وقت ماءمورين زياد بودند خوشحال مى شدى اگر جماعت كم بود گرفته خاطر بودى اين عمل هم شايسته ما نيست .
بالاخره هر چه عرض كردم رد شد تا اينكه همه حسنات خود را تمام كردم در اين موقع خطاب رسيد كه رد پيش ما يك عمل مقبول دارى . آن عمل اينست كه روزى يك گلابى در دستت بود زنى بر تو گذشت طفل صغيرى پشت سرش بود. چشم آن بچه به گلابى افتاد به مادرش گفت گلابى مى خوهم .
گلابى را بدست بچه دادى فقط بواسطه خشنودى خدا، آن طفل خوشحال شد. مرحوم مجلسى گفت خداوند به همين يك عمل از من در گذشت .(85)


على عليه السلام در حال نماز 

هر وقت هنگام نماز مى رسيد اميرالمؤ منين عليه السلام حال اضطراب و تزلزل پيدا مى كرد عرض مى كردند شما را چه مى شود كه اينقدر ناراحتيد مى فرمود وقت امانتى كه خداوند بر آسمان و زمين عرضه داشت و آنها امتناع از حمل آن ورزيدند رسيد. در جنگ صفين تيرى بر ران مقدسش ‍ وارد شد هر چه كردند در موقع عادى خارج نمايند نتوانستند از شدت درد و ناراحتى آن جناب .
خدمت امام حسن عليه السلام جريان را عرض كردند فرمود صبر كنيد تا پدرم به نماز بايستد زيرا در آن حال چنان از خود بى خود مى شود كه به هيچ چيز متوجه نمى گردد. به دستور حضرت مجتبى در آن حال تير را خارج كردند. بعد از نماز على عليه السلام متوجه شد خون از پاى مقدسش ‍ جاريست . پرسيد چه شد. عرض كردند تير را در حال نماز از پاى شما بيرون كشيديم .(86)


اهميت نماز  

ابوبصير گفت بعد از درگذشت حضرت صادق عليه السلام پيش ام حميده رفتم تا او را در اين مصيبت تسليت بگويم . تا چشمش به من افتاد شروع به گريه كرد من نيز از حال او به گريه افتادم آنگاه گفت ابا محمد: اگر حضرت صادق عليه السلام را هنگام مرگ مشاهده مى كردى چيز عجيبى مى ديدى . در آن لحظات آخر چشم باز كرده فرمود هر كس بين من و او خويشاوندى هست بگوئيد بيايد همه را گرد من جمع كنيد سفارشى دارم .ام حميده گفت تمام خويشاوندان آن جناب را جمع كرديم در اين موقع امام صادق عليه السلام نگاهى به آنها نموده فرمود (ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلوة ) شفاعت ما خانواده نخواهد رسيد به آنكسى كه نمازش را سبك شمارد.(87)
حضرت صادق عليه السلام فرمود روزى على بن ابيطالب صلوات الله عليه مردى را مشاهده كرد همانند كلاغ كه منقار به زمين مى زند نماز مى خواند به او فرمود چند وقت است اينطور نماز مى خوانى . عرض كرد از فلان زمان . فرمود عمل تو نزد خدا مانند كلاغى است كه منقار بر زمين مى زند (لومت مت على غير ملة ابى القاسم صلوات عليه و آله ) اگر با همين وضع بميرى بر غير ملت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهى مرد، آنگاه فرمود (ان اسرق الناس من سرق صلوته ) دزدترين مردم آن كسى است كه از نمازش بدزدد.(88)


زهد مولاى متقيان عليه السلام  

سويد بن غفله مى گويد روزى خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام شرفياب شدم آن زمانى كه به خلافت با ايشان بيعت كرده بودند، ديدم بر روى حصير كوچكى نشسته است ، در آن خانه جز آن حصير چيز ديگرى نبود. عرض كردم يا على عليه السلام بيت المال در اختيار شما است در اين خانه جز اين حصير چيزى ديگر از لوازم يافت نمى شود! فرمود سويد بن غفله عاقل در مسافرخانه و خانه اى كه بايد از انجا نقل مكان كند تهيه وسائل نمى نمايد. ما خانه امن و راحتى داريم كه بهترين اسباب خود را به آنجا نقل مى دهيم ، بزودى من بسوى آن خانه رهسپار خواهيم شد.
اسود و علقمه گفتند بر على عليه السلام وارد شديم در پيش آن حضرت طبقى بافته شده از ليف خرما بود در ميان طبق دو گرده نان جوين مشاهده كرديم ، نخاله آرد جو بر روى نانها آشكارا ديده مى شد. على عليه السلام نان را برداشت و بر روى زانوى خود گذاشت تا آنرا بشكند انگاه با نمك ميل فرمود. به كنيزى كه نامش فضه بود گفتم چه مى شد اگر نخاله اين آرد را براى على عليه السلام مى گرفتى ؟ فضه گفت نان گوارا را على عليه السلام بخورد گناهش بر گردن من باشد.
در اين هنگام اميرالمؤ منين عليه السلام تبسم نموده فرمود من خودم دستور داده ام نخاله اش را نگيرد. گفتم براى چه يا على ! فرمود زيرا اينطور نفس بهتر ذليل يم شود و مؤ منان به من پيروى خواهند كرد تا وقتى كه به اصحاب ملحق شوم .(89)


داستان ديگرى از على عليه السلام  

ابورافع گفت روز عيدى خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام رسيدم انبان نانى كه سرش بسته و مهر بر آن زده شده بود پيش كشيد. بعد از گشودن ديدم نان جو خشكى در انبان است . على عليه السلام شروع به خوردن نمود. عرض ‍ كردم مولاى من چرا انبان را مهر ميزنى و سرش را چنين مى بندى .
فرمود مى ترسم اين دو فرزندم نانها را آغشته به روغن يا زيتون نمايند، لباس ‍ آن حضرت گاهى با ليف وصله مى شد. هر گاه نان خود را با خورش ‍ مى خورد خورش آن سركه يا نمك بود بالاتر از اين دو خروش سبزيجات و اگر بهتر از اينها را مى خواست مختصرى شير شتر، گوشت بسيار كم مى خورد. مى فرمود شكمهاى خود را مدفن حيوانات قرار ندهيد با اين خوراك از همهئ مردم نيرومندتر و قدرت بازويش از همه قويتر بود گرسنگى و كم خوراكى از نيرو و قدرتش نمى كاست .(90)


شيخ مرتضى انصارى چگونه بود؟ 

شيخ مرتضى انصارى اعلى الله مقامه در مسافرتى كه با برادر خود از كاشان به مشهد مقدس نمود، پس از آن به تهران امد، در مدرسه مادرشاه در حجره يكى از طلاب منزل گرفت .
روزى شيخ به همان محصل مختصر پولى داد تا نان خريدارى كند وقتى برگشت شيخ ديد حلوا هم گرفته و بر روى نان گذاشته . به او گفت پول حلوائى را از كجا آوردى ؟ گفت بعنوان قرض گرفتم شيخ فقط آنچه از نان حلوائى نبود برداشت . فرمود من يقين ندارم براى اداء اين دين زنده باشم .
روزى همان طلبه كه پس از چندين سال به نجف آمده بود خدمت شيخ عرض كرد چه عملى انجام داديد كه به اين مقام رسيديد و خداوند شما را موفق نمود اينك در راءس حوزه علميه قرار گرفته ايد و مرجع همه شيعيان جهان هستيد؟ فرمود چون جراءت نكردم حتى نان زير حلوا را بخورم ولى تو با كمال جراءت نان و حلوا را تناول نمودى .(91)


next page

fehrest page

back page