داستانها و پندها جلد پنجم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۱ -


مقدمه : 
براى اينكه چراغ بدست وارد مطالعه اين كتاب شويم ، قبلا به اين نكات توجه كنيد:
الف : شناخت ، پايه اصلى در پيشرفت كار
ما در دنيائى زندگى مى كنيم كه اسير ابرقدرتها و فساد اجتماعى و سياسى و فرهنگى است ، مستكبران بجاى اينكه در فكر استقلال و نجات ملتها باشند، مانند زالو بجان آنها افتاده و همه چيز آنها را مى ربايند، هم مواهب مادى آنها را مى برند و هم معنويت آنها را.
حال كه انقلاب اسلامى در ايران به بركت رهبرى مرجع عاليقدر امام خمينى (دام ظله الوارف ) پيروز شده ، دست ابرقدرتها نسبت به اين كشور كوتاه گشته ، بايد به قرآن و نهج البلاغه و كتابهاى اصيل و داستانهاى اسلامى توجه جدى كنيم و آنچه را كه در تداوم انقلاب و تكامل ما در جهت ظاهر و باطن است ، از اين كتابها بيرون آمده و اجرا نمائيم تا پله هاى ديگر تكامل را نيز بپيمائيم ، از طرفى وظيفه داريم با معرفى اسلام صحيح به جهان ، كه اهرم قوى براى نابودى استعمار و هرگونه زور و ظلم است ، ساير ملتهاى مستضعف را نيز نجات دهيم كه معنى (صدور انقلاب ) همين است .
در مثلها آمده كه براى رسيدن به هدف و وصول به تكامل پنج موضوع به ترتيب لازم است :
1 - شناخت 2 - استخراج 3 - فردسازى 4 - جامعه سازى 5 - حركت به سوى هدف .
مثلا اتومبيلى را در نظر بگيريد براى حركت آن به سوى هدف كه آخرين مرحله است ، چهار مرحله طى شده است 1 - شناخت مواد اوليه آن در معدنها 2 - استخراج و بيرون آوردن آنها 3 - درست كردن وسائل يدكى به وسيله آنها 4 - مونتاژ كردن آن وسائل ، در نتيجه اتومبيلى به وجود مى آيد و حركت مى كند و ما را به مقصد مى رساند. بنابراين پايه اول ، شناخت است .
ما به طور كلى شناخته ايم كه اسلام يك آئين عدالت و احسان و يك مكتب ضد استعمار و ضد هرگونه تجاوز به حقوق است ، و با اجراى آن ، گلستانى از زندگى سالم ، ايجاد خواهد شد، ولى كلى گوئى و شعار كافى نيست ، بايد انگشت روى جزئيات گذاشت ، و دستورهاى گوناگون اسلام را دسته بندى و جمع بندى كرد و تجزيه و تحليل كرد و اجرا نمود.
مثلا در مورد مبارزه با فساد چند چيز لازم است : 1 - شيوه مبارزه اسلامى را بدانيم 2 - راه رهائى از چنگال قدرتهاى فاسد را بدانيم . 3 - هرگونه كمك كه لازم است در عمل به اين مبارزات بكنيم 4 - نيرنگهاى دشمن را بشناسيم 5 - با مقايسه انقلاب اسلامى با ساير انقلابها، برترى هاى انقلاب اسلامى را درك كنيم 6 - ميزان كارائى و روند كار خود را تجزيه و تحليل كنيم و...
بر همين اساس است كه پيامبر(ص ) فرمود: ان لكل شيئى دعامة و دعامة هذا الدين الفقه ، و الفقيه الواحد اشد على الشيطان من الف عابد: (براى هر چيز پايه و زيربنائى است ، پايه اسلام ، درك و شناخت است ، يك مسلمان فهيم براى شيطان (الگوى هر بدى ) از هزار عابد (داراى حسن نيّت ولى بى شناخت ) خطرناكتر است (1).
ب : آئين اسلام يك آئين كامل و جامع
اسلام دين يك بعدى يا دو بعدى نيست ، بلكه جامع تمام ابعاد زندگى سالم و پاك در جهت ظاهر و باطن است ، در عين اينكه دعوت به زهد و عبادت مى كند، دعوت به دخالت در امور سياسى و بالا بردن سطح امور توليدى و اقتصاد مى نمايد، و در عين دعوت به راز و نياز نيمه شب در كنج خلوت با خدا، دعوت به مبارزه و پيكار در ميدانهاى نبرد با دشمن مى نمايد. و با تاءكيد دعوت به (عدالت و اخلاق ) كه دو اصل اساسى در تكامل انسانها است مى نمايد.
به طور خلاصه : همانگونه كه ساختمان وجود انسان داراى ابعاد و غرائز مختلف است ، اسلام در مورد انسان مى خواهد همان ابعاد غرائز را در راه صحيح بكار برد و در تمام ابعاد انسانى به گونه سالم به پيش رود.
به عنوان مثال وجود مقدس على (ع ) را كه فرزند كامل اسلام در نظر مى گيريم ، او در عين آنكه پارسا بود، يكه تاز ميدان جنگ با دشمن بود، در عين آنكه عابد بود، در متن سياست امور بود، در عين آنكه داراى عاليترين مقام بود، كنار مستضعفين روى خاك زمين مى نشست و با هم غذا مى خوردند، در عين آنكه فرياد رعدآسايش ، قهرمانان دشمن را هراسناك مى كرد، از ديدار يك منظره يتيم بينوائى ، اشك مى ريخت و به لرزه در مى آمد، از اينرو گفتند: على (ع ) (جامع اضداد) بود.
طرفدارى او از مستضعفين در حدى بود كه هدف از بدست گرفتن حكومت را، احقاق حق آنها و سركوبى ستمگران دانست .(2)
و او به سخن پيامبر(ص ) استشهاد مى كرد كه به استاندارش مالك اشتر فرمود: از رسولخدا مكرر شنيدم فرمود:
لن تقدس امة لايؤ خذ للضعيف فيها حقه من القوى : (هرگز ملتى پاك نمى شود و روى سعادت را نمى بيند كه حق ضعيف را از زورمندان نگيرد.)(3)
ج : تلاش و عمل صالح و انقلاب
همانگونه كه در مثال قبل بيان شد پس از شناخت ، استخراج و فردسازى لازم است تا انسان در خط حركت قرار گيرد، هدف اسلام پس از بالا بردن سطح فرهنگ و شناخت ، انسانسازى است و ما وقتى كه آيات و روايات را بررسى مى كنيم و مى بينيم :
هدف پيامبران در چهار موضوع خلاصه مى شود:
1 - علم و شناخت .
2 - تهذيب و تكميل اخلاق (4)
3 - آزادى صحيح (5)
4 - عدالت فردى و اجتماعى (6)
و در يك جمله هدف آنها بيرون آوردن انسانها از ظلمت به سوى نور و فراهم كردن زندگى پاك دنيوى و اخروى است ، چنانكه در آيه 5 سوره ابراهيم مى خوانيم : و لقد ارسلنا موسى بآياتنا ان اخرج قومك من الظلمات الى النور : (ما موسى را همراه آيات و دلائل صدق ، فرستاديم (و دستور داديم ) قوم خود را از ظلمات به نور بيرون آر) و در سوره انفال آيه 24 مى خوانيم : و استجيبوالله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم : (دعوت خدا و رسولش را اجابت كنيد چرا كه آنها شما را دعوت به چيزى مى كنند كه شما را زنده مى كند) (و زندگى سالم و كامل مى بخشد).
نتيجه اينكه : بايد براى اجراى اين اهداف عالى اسلامى كوشيد، كوششى جدى و عينى ، پى گير و همه جانبه در علم و عمل .
با توجه به اينكه واژه (انقلاب ) در اصل از (قلب ) به معنى دگرگونى است ، نه دگرگونى سطحى مانند دگرگونى گندم به آرد، بلكه دگرگونى اساسى و حقيقى مانند دگرگونى سگ در نمكزار به نمك .
اينكه اسلام با ليبراليسم مخالف است از اينرو است كه هدف ليبراليسم ، دگرگونى سطحى و روبنائى و ميانه روى در كارها مى باشد، در صورتى كه براى دگرگونى فساد بايد قاطعانه ، تلاش كرد، و با ميانه روى ، كار به پيش ‍ نمى رود.(7)
د: هدف از اين كتاب
اين كتاب ، گلچينى از داستانهاى پندآموز و عبرت انگيز تعليمات پيامبران و اوصياء و اولياء و دانشمندان و به طور كلى پيشينيان ، در مسير هدفهاى عالى اسلامى و انسانى است ، كه با كمال سادگى و همگانى - و غالبا به خاطر اينكه خسته كننده نباشد - كوتاه است ، و سعى شده كه اين داستانها در ابعاد مختلف اسلامى (مانند سياسى ، عبادى ، اخلاقى ، اجتماعى و....) باشد و همگان از دانش آموز گرفته تا دانشمند از آن بهره مند شوند.
اميد آنكه مورد پسند واقع شده و گامى مؤ ثر در راه اهداف عالى انسانى اسلامى (و هدفهاى ذكر شده در اين مقدمه ) باشد.
حوزه علميه قم - محمد محمدى اشتهاردى
خرداد 1364 - رمضان 1405

تو ياورى نيك براى اجراى فرمان خدا هستى  

وقتى ابراهيم قهرمان توحيد، از طرف خداوند ماءمور شد، فرزندش ‍ اسماعيل را قربان كند، اسماعيل را به قربانگاه برد و آماده ذبح اسماعيل شد، در اين هنگام اسماعيل وصيت ششگانه زير را به پدر كرد:
1 - دست و پايم را محكم ببند تا اضطراب و بى تابى نكنم ، در نتيجه فرمان خدا به خوبى اجرا گردد.
2 - پيراهن و لباسم را كه به خونم رنگين مى شود، بشوى و از خون ، پاك كن تا اگر مادرم آنرا ديد آزرده خاطر نشود.
3 - پيراهن خودت را بر بدنم بپوشان تا بوى تو مرا سرمست عشق الله كند، و مرگ برايم آسان گردد.
4 - كارد را طورى به گلويم بگذار تا به راحتى جان به جان آفرين ، تسليم كنم .
5 - اگر ممكن است امشب نزد ماردم نرو، تا مرا فراموش كند (چرا كه وقتى دورى ، زياد شد، تحمل درد يار دور، آسانتر است ).
6 - به مادرم سلام برسان ، و پيراهنم را نزد او بيادگار بگذار ابراهيم خليل (ع ) ديد فرزندش اصلا در مورد كشته شدنش سخن نگفت و چون و چرا نكرد بلكه همه سخنانش تسلّى خاطر و دلدارى بود، از اين جهت به او رو كرد و فرمود: نعم العون على امر الله : (تو نيكو يار و ياور براى اجراى فرمان خدا هستى ) (8)


ساده زيستى پيامبر اسلام (ص )  

عمر بن خطاب گويد: با اجازه قبلى به حضور رسول خدا(ص ) رسيدم ، و آن حضرت را در حجره (امّ ابراهيم ) ملاقات كردم ، ديدم بر فرشى بسيار ساده آرميده ، كه قسمتى از بدنش روى خاك زمين و قسمتى ديگر روى فرش ‍ است ، و زير سرش متكائى از ليف خرما قرار دارد، و بر او سلام كردم در محضرش نشستم ، عرض كردم : (اى پيامبر خدا(ص ) تو انتخاب شده و برگزيده خداوند در ميان همه مخلوقات هستى ، در حالى كه قيصر و كسرى (شاهان روم و ايران ) بر فرشهاى طلاّ بافت و ديبا و ابريشم مى آرمند!! ولى تو كه مقامت از آنها بالاتر است ، در اين وضع مى باشى ؟!)
در پاسخ فرمود: (آنها (شاهان روم و ايران و...) در عيش و نوش و بهره مندى از لذتها و شاديها در همين دنيا عجله كردند، در حالى كه دنيا محل گذر و ناپايدار است و بهره هاى آن نابود مى شود، ولى زندگى خوش ما براى آخرت ، تاءخير افتاده است ، و ما سراى جاويد آخرت را برگزيده ايم (9).


شمشير على عليه اسلام  

وقتى كه در جنگ جمل ، سپاه على (ع ) در برابر سپاه جمل (به سركردگى طلحه و زبير و عايشه ) در بصره قرار گرفت ، زبير خود را به حضور على (ع ) رساند و گفتگوئى بين آنها رد و بدل شد، سپس زبير نزد عايشه برگشت و گفت : (من هرگز در برابر سپاهى براى جنگ نايستادم مگر اينكه داراى بصيرت و راءيى بودم ، ولى در اين جنگ ، راءى ثابتى ندارم ).
عايشه گفت : (خيال مى كنم از شمشير پسر ابوطالب (ع ) ترسيدى او شمشيرى تيز و آماده كشتار دارد، اگر تو از شمشير او فرار كنى ، هيچ بعيد نيست ، زيرا مردان فراوانى پيش از تو از شمشير او ترسيده اند(10)


اينگونه تسليم مقدرات الهى باشيم  

اسماعيل از فرزندان بزرگ و بسيار خوب امام صادق (ع ) بود به گونه اى كه بعضى از گمان مى كردند، امام بعد از امام صادق (ع )، اسماعيل است ، او در زمان امام صادق (ع ) از دنيا رفت ، وقتى كه خبر رحلت او به امام صادق (ع ) رسيد، آن حضرت كنار ياران خود بود، مى خواست با آنها غذا بخورد، بدون آنكه قيافه خود را تغيير دهد و يا اظهار ناراحتى كند، مشغول غذا خوردن شد، ياران ديدند امام صادق (ع ) بهتر از روزهاى قبل غذا مى خورد و دوستان را به غذا دعوت مى كند، و حتى غذا را به دست آنها مى دهد.
پس از غذا، ياران پرسيدند: (امروز فرزند برومند شما مانند اسماعيل از دنيا رفته ، ولى هيچگونه تغيير و حزنى از شما ديده نمى شود).
فرمود: چرا چنين نباشم ، راستگوترين راستگويان رسول خدا(ص ) فرمود:
(من و شما همه از دنيا مى رويم ، گروهى واقعا مرگ را شناخته اند و همواره جلو چشمشان است و تسليم خداوند مى باشند) (11).
آرى امامان معصوم (ع ) اين چنين تسليم اراده خداوند بزرگ بودند.


نقش زنان در قيام جهانى حضرت مهدى (عج ) 

مفضل يكى از شاگردان ممتاز امام صادق (ع ) گويد: امام صادق (ع ) فرمود: (وقتى كه حضرت مهدى (عج ) ظهور مى كند) همراه او سيزده زن مى باشد.
عرض كردم اين زنها براى چه همراه آنحضرت هستند؟.
فرمود: براى زخم بندى مجروحين و پرستارى بيماران ، چنانكه همراه پيامبر(ص ) نيز بودند.(12)
بطورى كه تاريخ صدر اسلام نشان مى دهد، در جنگها، همراه رسولخدا(ص ) عده اى زن بودند كه براى آب رسانى و كمكهاى پشت جبهه و زخم بندى مجروحين و پرستارى از زخمى شدگان و حمل آنها به پشت جبهه تلاش مى كردند، و حتى گاهى به عنوان دفاع ، اسلحه بدست گرفته و با دشمن مى جنگيدند، در زمان حضرت قائم (ع ) نقش زنان با ايمان و متعهد نيز چنين خواهد بود.
حتى در ميان آن 313 نفر معروف از ياران خاص و ويژه امام زمان (عج ) كه هسته مركزى ارتش نيرومند جهانى امام زمان (ع ) را تشكيل مى دهند، پنجاه نفر زن (به عنوان كمك به آنها) ديده مى شود(13).


راءى خلبان هوشمند 

هواپيماى جت مخصوص سران دموكرات يكى از كشورها آماده حركت شد، مسافران سرمايه دار و عزيز دردانه آن ، پنج نفر از سردمداران آن كشور بودند، كه همچون ساير سردمداران اسمشان دموكرات و مردمى بود، ولى تنها چيزى كه توجه بآن نداشتند، مردم بودند.
هواپيماى جت از زمين برخاست ، عروسكان مهمان نواز ويژه آن هواپيما دست به سينه پيش آمدند، غذاهاى جورواجور و همراه آنها مشروب كنار اين مهمانان كه گويا از دماغ فيل بيرون پريده اند گذاشتند و آنچه را كه موجب آسايش آنها شود فراهم نمودند.... از شهرها كه مردمش مستضعف و مستمند بودند رسيد...
يكى از آن پنج نفر كه او را (ژنرال بكر) مى خواندند، دست به جيب كرد تا چيزى بيرون آورد، ناگاه بسته اى بيرون آورد كه با اسكناسهاى درشت كنار هم چيده شده بود، معلوم شد هر بسته آن يك ميليون تومان (به پول ما) است .
آرى اين است معنى دموكرات بودن ، كه بسيارى از ملت خانه بدوش باشند و براى نان شب خود معطل ، ولى اين ژنرال با يك دفعه دست به جيب بردن و بيرون آوردن ، يك ميليون تومان آنهم اشتباها بيرون آورد! آنهم در جيبش نه در كيف و چمدانش . هواپيما به آسمان شهر رسيد.
ژنرال براى اينكه پيش دوستانش خوش رقصى كرده باشد گفت : مى خواهم اين بسته پول را به اين شهر بيندازم ، تا يك نفر فقير آنرا برداشته ، و زندگى خود را تاءمين سازد.
ديگرى گفت : نظر من اين است كه اگر اين پول را پنج قسمت كنى و به زمين بيندازى بهتر است ، زيرا پنج نفر فقير، آن را برداشته و زندگى خود را با آن تاءمين مى كنند.
سومى گفت : بهتر است كه ده قسمت شود!
چهارمى گفت : بهتر است كه بيست قسمت شود، تا افراد زيادترى به نوائى برسند. پنجمى راءى ديگرى داد، راءيها كه مختلف شد، در حل اين مشكل حيران بودند كه چه كنند، پس از مدتى سكوت ، حسّ دموكراسى (ژنرال ) گُل كرد و گفت : قربان ! ما ملّى و دموكرات هستيم ، خوبست در اين باره راءى همه ملت را بخواهيم ، اكنون كه ما در اينجا هستيم از ملت خود، جز به خلبان دسترسى نداريم ، از او بپرسيم ببينيم راءى او چيست ؟
خلبان را به حضور آوردند و از او در اين مورد راءى خواستند.
او كه قبلا دانشجو بود، و با شناخت دانشجوئى در دانشگاه ، درك و شناخت داشت ، و بخوبى دردهاى ملت را مى دانست ، و نيز مى دانست كه اين پنج نفر پشت ماسك دموكرات بر گرده بيچاره ها سوار شده اند، و اكنون نيز با پيش آوردن چنين مساءله اى ، مى خواهند سرگرمى مسخره آميزى داشته باشند، و با اين روش توهين آميز به ريش ملت بخندند، با اينكه احساس خطر مى كرد، اما حقيقت را گفت ، كه اين حقيقت گوئى در چنين شرائط و مورد ويژه اى بزرگترين خدمت به ملت است ، كه گاهى از وجدانهاى بيدار بر مى خيزد، و آن اين بود كه گفت :
(شما سردمداران ميليونها نفر از ملت خويش هستيد، اگر همه آنها را نجات دهيد، بهتر از نجات پنج نفر و 10 نفر و 20 نفر و...است !).
گفتند: درست مى گويى ، مغز دموكراسى همين است ، حال بگو چه كنيم كه همه را نجات دهيم ؟
خلبان گفت : راه نجات همه اين است كه ، دريچه هواپيما را باز مى كنم ، همينجا خود را به زمين بيفكنيد (تا بميريد) در نتيجه ملت خود را نجات داده ايد!!!(14)
براستى خلبان هوشمند حقيقت مطلب را گفت ، اما از شما چه پنهان كه همين خلبان به عنوان مرتجع و اخلالگر و ضد دموكرات ، قلمداد شد، و به دستور آن ژنرال دم كلفت ، محاكمه فرمايشى شده و به زندان ابد با اعمال شاقه گرفتار گرديد!(15)


تساوى در تقسيم بيت المال  

شخصى به نام عاصم از پدرش بنام كليب نقل مى كند كه گفت : من در حضور على (ع ) بودم كه اموالى از بيت المال از نواحى ايران به حضور على (ع ) آوردند، حضرت برخاست و تصميم گرفت آن اموال را بين مردم تقسيم كند، مردم از هر سو هجوم آوردند، على (ع ) براى رعايت انضباط، دستور فرمود: طنابى به عنوان حائل در اطراف اموال كشيدند، و فرمود: هيچكس اجازه ندارد از اين طناب عبور كند، همه بيرون طناب باشيد، آنگاه خود داخل محيط طناب شد، آنروز در كوفه هفت قبيله زندگى مى كردند، نمايندگان آنها را طلبيد و سهم هر قبيله را به نماينده خاص آن قبيله داد تا بطور مساوى آن سهم را بين افراد قبيله تقسيم نمايد، در پايان كار، داخل يكى از ظرفهاى خالى شده (يك قرص نان ) مانده بود، آنحضرت دستور داد همان نان را هفت قسمت كردند، و به هر قبيله اى يك قسمت آنرا دادند. نمايندگان در حضور آنحضرت ، آن اموال را بين قبيله هاى خود تقسيم نمودند.(16)


مسخره مشركان  

از سعيد بن جبير نقل شده : وقتى كه آيه اى كه در آن واژه (زقوم ) است (17) نازل شد، مشركان قريش بطور مسخره آميز به همديگر گفتند: زقوم ديگر چيست ؟ چه كسى معنى چنين گياهى را كه داراى ميوه زقوم است مى داند؟ يك نفر آفريقائى در آنجا بود. او گفت : در ميان ما آفريقائيها، زقوم يعنى كره و خرما. ابوجهل بطور مسخره ، كنيز خود را صدا كرد و گفت : (كنيز! مقدارى كره و خرما بياور تا زقوم كنيم )
و مسخره مى كرد و مى گفت : زقوم همان كره و خرمائى است كه محمد(ص ) ما را آن تهديد مى كند، كره و خرما كه ترس ندارد(18).
(زقوم ) در لغت به معنى فلز آب شده و گداخته است كه وقتى وارد بدن مى شود، در درون شكم به جوشش در مى آيد، چنانكه در سوره دخان آيه 43 تا 46 مى خوانيم : (بى گمان درخت زقوم غذاى گناهكاران است كه مانند مس گداخته در شكمها بجوشد همچون جوشيدن آب جوشان ). به اين ترتيب مى بينيم ، غافل از آنكه روزى خواهد آمد كه غذايشان (زقوم ) است ، و آيات فوق (كه در سوره دخان آمده ) پاسخ آن ياوه سرايان را داد.(19)


اندرز تكان دهنده به طاغوت  

منصور دوانيقى دومين خليفه ستمگر و طاغوت بنى عباس ، روزى به يكى از پارسايان بنام (عمروبن عبيد) گفت : مرا موعظه كن .
(عمرو) گفت : (تو را به آنچه ديده ام موعظه كنم يا شنيده ام ؟)
منظور گفت : به آنچه ديده اى مرا موعظه كن .
(عمرو) گفت : عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه بنى اميه كه نسبتا شخص عادل و نيكوكردار بود) را هنگام مرگ مشاهده كردم كه هفده دينار بيشتر ندارد، و از طرفى يازده پسر دارد، با پنج دينار آن ، كفن برايش تهيه كردند، و با دو دينار آن ، زمين قبرش را خريدند، در نتيجه به هر يك از فرزندانش كمتر از يك دينار رسيد.
اما هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه بنى اميه ) را هنگام مرگ ديدم كه ده پسر داشت ، و به هر كدام يك ميليون دينار پول ، به ارث رسيد.
يك روز يكى از پسران (عمر بن عبدالعزيز) را ديدم كه تنها در همان روز، صد اسب را براى جهاد در راه خدا آماده ساخته بود، ولى در همين زمان يكى از فرزندان هشام را ديدم كه دست گدائى به سوى مردم دراز كرده بود تا به او صدقه بدهند!(20)


دختر خردسان اما دلاور 

حدود سه سال قبل از هجرت ، پيامبر(ص ) آنحضرت دو يار و حامى مخلص خود يعنى ابوطالب و خديجه را از دست داد، و رحلت اين دو بزرگوار بقدرى سخت بود كه پيامبر(ص ) آن سال را (عام الحزن ) (سال اندوه ) ناميد، اما بجاى ابوطالب ، فرزندش على (ع )، و بجاى خديجه دخترش ، فاطمه (ع ) بودند كه ضايعه رحلت ابوطالب و خديجه را جبران كنند.
على (ع ) در آن وقت 19 سال داشت ، و فاطمه (ع ) طبق احاديث معروف ، بيش از پنج سال نداشت ، اما همين دختر پنج ساله ، يك دختر فداكار و مهربان و شجاع و دلنواز براى پيامبر(ص ) بود.
گاه دشمنان سنگدل خاك يا خاكستر بر سر پيامبر(ص ) مى پاشيدند، هنگامى كه پيامبر(ص ) به خانه مى آمد، فاطمه (ع ) خاك و خاكستر را از سر و روى پدر پاك مى كرد، در حالى كه در چشمش حلقه زده بود، پيامبر(ص ) مى فرمود: (دخترم غمگين مباش خداوند حافظ پدر تو است )(21)
و روزى دشمنان اجتماع كردند تا در حجر اسماعيل سوگند بخورند كه هر كجا محمد(ص ) را يافتند، او را بكشند، فاطمه خردسال (ع ) اين خبر را شنيد و به اطلاع پدر رساند، تا مراقبت بيشترى از خود كند.(22)
و اين نشان مى دهد كه فاطمه (ع ) نه تنها در درون خانه ، بلكه در بيرون خانه نيز در فكر نجات و نگهبانى از پدر بود.
باز در همان سالها، ابوجهل عده اى از افراد پست را جمع كرده بود كه وقتى پيامبر(ص ) در مسجدالحرام در نماز به سجده رفت ، شكمبه گوسفندى را بر سر آنحضرت بيفكنند، اين عمل ناجوانمردانه انجام شد و ابوجهل و مزدورانش صدا به خنده بلند كردند، بعضى از ياران اين منظره را مى ديدند، ولى كسى را جرئت نبود به پيش رود و شكمبه را بردارد.
اين خبر به گوش حضرت فاطمه خردسال رسيد، با شتاب به مسجدالحرام رفت و آن را برداشت و با شجاعت مخصوص خودش ، ابوجهل و يارانش را با شمشير بيان ، محكوم و سركوب كرد و بر آنها نفرين نمود.(23)
به اين ترتيب ، دختر بزرگوار پيامبر(ص ) در آن سن و سال كمتر از ده سال ، درس فداكارى و ايثار و شجاعت را به همه بخصوص دختران و زنان آموخت ، كه آنها نيز بايد دوش بدوش مردان به دفاع از حق برخيزند.


نام خدا در كنار نام ديگران ممنوع  

امام حسن عسكرى (ع ) فرمود: روزى پيامبر اسلام (ص ) با على (ع ) در مكانى نشسته بودند، شنيدند، شخصى فرياد مى زند (آنچه خدا بخواهد و محمد(ص ) بخواهد، و شخص ديگرى مى گويد: (آنچه خدا بخواهد و على (ع ) بخواهد).
پيامبر(ص ) به او فرمود: محمد و على را قرين نام خدا نكنيد، بلكه بگوئيد هر چه خدا بخواهد يا على بخواهد مشيّت و خواست خدا، بر همه چيز قاهر و غالب است و چيزى در برابر و همتا و هم صف او، نيست ، محمد در برابر دين و قدرت خدا جز بسان مگسى كه در اين فضاهاى پهناور، حركت كند، نيست ، و على در برابر دين و قدرت خدا، جز بسان پشه اى در اين فضاهاى ناپيدا كرانه نيست (24).
به اين ترتيب به جهانيان اعلام كرد، كه هيچگاه نام بنده خدا را با نام خدا قرين و كنار هم قرار ندهيد(25).


حادثه اى كه بزرگى را تكان داد 

شيخ طوسى (ابوجعفر محمد بن حسن متوفى سال 460 در نجف ) از علماى بزرگ اسلام قرن پنجم است ، و مؤ سس حوزه علميه نجف بود، او خود نقل مى كند: از عجائب روزگار كه مرا تكان داد و به حال خود متوجه شدم اينكه : درباره انواع و اقسام داد و ستدها و تجارتها، كتابى جامع نوشتم ، و نهايت كوشش را در تكميل آن نمودم ، و در اين مورد، همه كتابهاى مربوطه را ديدم ، و با خود مى گفتم كاملترين كتاب را درباره مسائل خريد و فروش و تجارت نوشته ام و در اين باره ، اطلاع من از همه بيشتر است .
تا اينكه در مجلسى ، دو نفر باديه نشين نزد من آمدند و درباره خريد و فروش ‍ بين خودشان كه انجام گرفته بود، چهار سؤ ال از من كردند، و من هيچيك از آنها را نتوانستم پاسخ دهم ، سرم را بپائين انداختم ، و در مورد اين پيش آمد، غرق در فكر شده بودم ، آنها به من گفتند: آيا در نزد تو جواب سؤ ال ما نيست با اينكه تو زعيم و بزرگ اين جماعت هستى ؟ گفتم : نه ، پرخاشى كردند و رفتند، سپس بازگشتند و نزد كسى كه من همه شاگردانم را از او مقدم مى داشتم ، آمدند و مساءله خود را از او پرسيدند، او پاسخ آنها را بى درنگ بطور كامل داد كه قانع شدند، و در حالى كه خشنود از پاسخ او بودند، و او و عملش را مى ستودند رفتند. و اين پيش آمد پند و نصيحت كوبنده اى براى من بود، كه به خود آيم ، و هرگونه عجب و خودپسندى را از خود دورسازم ، و ديگران را كوچك نشمرم ، بلكه در برابر همه ، متواضع و فروتن باشم ، آرى اين احساس كوچكى در برابر دو نفر بيابانى مرا تكان داد و درس بزرگى به من آموخت .(26)


شير دادن به كودك بعد از وضو 

شيخ مرتضى انصارى (متوفى 1281 ه‍ق كه در نجف اشرف مدفون است ) از علما و مراجع برجسته قرن سيزدهم بود، و كتابهاى درسى مكاسب و رسائل كه در حوزه هاى علميه از زمان او تاكنون جزء كتابهاى درسى است ، از تاءليفات او است .
وى بسيار زاهد بود و به عبادت اهميت مى داد و در جهات علمى و معنوى يگانه عصر بود، به مادرش گفتند: فرزندت به درجات عالى از علم و تقوى رسيده است ، مادرش در پاسخ گفت :
(من در انتظار آن بودم كه فرزندم ، ترقّى بيشترى داشته باشد، زيرا من به او شير ندادم مگر اينكه با وضو بودم و حتى در شبهاى سرد زمستان هم بدون وضو او را شير ندادم )(27).


يك نمونه از شجاعت آيت الله كاشانى  

يكى از بزرگان قم تعريف كرد: من مدت دوازده سال از قم به تهران نرفته بودم ، تا اينكه يك كار ضرورى باعث شد كه ناگزير به تهران رفتم در ايام سلطنت رضاخان قلدر بود، و آنهم در وقتى كه دستور كشف حجاب را داده بود، و ماءمورين جلاد صفت ، اين دستور را با شدت ، انجام مى دادند.
در اين بحران در يكى از خيابانها قدم مى زدم ، ديدم زنى با چادر مى رود، تا چشم يكى از افسران دولت به آن زن افتاد با شدت يك سيلى به او زد، و چادر را از سرش كشيد، به طورى كه من وحشت زده شدم .
در اين وقت ناگهان ديدم يك كالسكه ايستاد و مرحوم آيت الله سيد ابوالقاسم كاشانى (28)از آن پياده شد و از پشت سر يك سيلى به آن افسر زد و او را بلرزه در آورد (معلوم شد او از دور ديده بود كه آن افسر به آن زن سيلى زد) سپس سوار به كالسكه خود شد و رفت ، آن افسر، واسوخته ماند، و من خيلى خوشحال شدم كه او به قصاص رسيد(29).


ازدواج عجيب ملاصالح  

صالح فرزند احمد از اهالى مازندران در يك خانواده فقير به وجود آمد، او پس از رشد، بر اثر فقر از خانه بيرون آمد و براى تحصيل كارى كه به مخارج پدر كمك كند، مسافرت كرد، ولى سرانجام به اصفهان رفت ، و در يكى از مدارس علميه اصفهان مشغول تحصيل شد.
اين جوان نورس ، كه شهريه اش ناچيز بود، و سخت در فقر بسر مى برد، به تحصيل ادامه داد، و حتى شبها از نور چراغ عمومى مدرسه ساعتها مى ايستاد و به مطالعه مى پرداخت ، پشتكار و جديت او در تحصيل موجب شد كه او مقام خاصى نزد استادش ملا محمد تقى مجلسى پيدا كرد.
از آن پس به او ملا صالح مى گفتند، او در فكر ازدواج بود، علامه مجلسى از اين جريان اطلاع پيدا كرد، علامه دخترى بسيار با كمال و فاضله بنام (آمنه ) داشت ، روزى بعد از درس ، ملا صالح را به خلوت طلبيد و به او گفت : اجازه مى دهى همسرى برايت انتخاب كنم ، ملا صالح سر بزير افكند و سپس اظهار موافقت نمود، مرحوم مجلسى از جا برخاست و به درون خانه رفت و به دختر دانشمندش (آمنه بيگم ) گفت : شوهرى برايت پيدا كرده ام كه در منتهاى فقر، ولى بسيار فاضل و دانشمند است ، فقط اين موضوع به اجازه تو بستگى دارد.
(آمنه بيگم ) در پاسخ گفت : (پدر جان ! فقر، عيب مردان نيست ) و با اين بيان ، رضايت خود را اعلام نمود، پس از ساعتى با كمال سادگى عقد ازدواج جارى شد، و آمنه بيگم همسر ملاصالح مازندرانى گرديد. شب زفاف ، ملا صالح در گوشه اطاق مشغول مطالعه شد، و در يك مساءله اى درمانده بود كه حل نمى گرديد، آمنه بيگم ، از جريان مطلع شد، ملا صالح كتاب را بست و رفت ، آمنه بيگم كتاب را گشود و مساءله را با شرح و بسط نوشت ، شب بعد وقتى ملا صالح كتاب را باز كرد و آن نوشته را ديد به اوج فضل و مقام علمى همسرش آمنه پى برد، سر به خاك نهاد و سجده شكر بجا آورد، و تا صبح مشغول عبادت گرديد، و بدينگونه مقدمه عروسى تا سه روز طول كشيد. مرحوم مجلسى از جريان مطلع شد، ملا صالح را به حضور طلبيد و به او گفت : (اگر اين زن مناسب شاءن و باب ميل تو نيست بگو تا ديگرى را برايت عقد كنم .)
ملا صالح گفت : نه ، از اين جهت نيست ، بلكه فاصله گرفتن من به خاطر اداى شكر الهى است كه چنين نعمتى به من عطا كرده است ، كه هر چه سعى مى كنم از اداى اين شكر عاجزم .
علامه گفت : اين سخن (اقرار به ناتوانى از اداى شكر خداوند) نهايت شكر بندگان است .
ملا صالح از اين بانو داراى شش پسر دانشمند و فقيه و يك دختر فاضله گرديد، جالب اينكه ، آنها با كمال سادگى ، به زندگى ادامه دادند، با اينكه مى توانستند بگونه اعيانى زندگى نمايند.
ملا صالح پس از عمرى خدمت به اسلام و تاءليف كتابهاى اسلامى در ابعاد مختلف در سال 1081 يا 1080 از دنيا رفت ، قبر شريفش در كنار قبر علامه مجلسى در كنار مسجد جامع اصفهان است .
(آمنه بيگم ) نيز پس از يك دنيا خلوص و سرافرازى بعد از مدتى دارفانى را وداع كرد و قبرش در تخت فولاد اصفهان است .(30)
به اين ترتيب اين مرد و زن ، درس صحيح همسرى و خانه دارى و تربيت صالح را به ما آموختند، اميد آنكه زنان و مردان در شئون زندگى زناشوئى اين گونه باشند تا روسفيدى و آرامش دو جهان را دريابند.


كشته شدن شيطان بدست امام زمان (عج ) 

امام صادق (ع ) فرمود: وقتى كه حضرت قائم (ع ) ظهور كند (از مكه ) به كوفه مى آيد و در مسجد كوفه (كه ياران سلحشور اطرافش را گرفته اند) شيطان به حضور آنحضرت مى رسد و زانوى (عجز) به زمين مى زند و مى گويد: يا ويله من هذا اليوم : (اى واى از اين روز).
آنگاه امام زمان (ع ) موى پيشانى شيطان را گرفته و گردنش را مى زند و او را به هلاكت مى رساند، و اين روز، همان روز (وقت معلوم ) است (كه در آيه 37 و 38 سوره حجر آمده : خداوند تا روز (وقت معلوم ) به شيطان مهلت مى دهد).(31)


ابوطالب پناه درماندگان  

پيامبر اسلام دوران كودكى را مى گذراند، ابوطالب عموى آنحضرت (يعنى پدر على (ع ) از پيامبر(ص ) سرپرستى مى كرد، آن سال بر اثر نيامدن باران ، قحطى همه جا را فرا گرفته بود، مردم مكه و اطراف ، از فشار كمبود غذا، كلافه و سردرگم شده بودند، يكى مى گفت به دو بت (لات ) و (عزى ) پناهنده شويد، ديگرى مى گفت : دست به دامن بت (منات ) شويد... ولى هيچيك از اين پناهندگيها گره كار آنها را نمى گشود.
تا اينكه يك پيرمرد با تجربه و خوش برخوردى به آنها گفت : به كجا پناه مى بريد، با اينكه در ميان شما از نسل ابراهيم خليل (ع ) وجود دارد.
گفتند: لابد منظورت ابوطالب است ؟
گفت : آرى خوب فهميديد.
مردم بناچار گروه گروه نزد ابوطالب آمدند، و جريان را به عرض رساندند، و با خواهش و التماس مى گفتند: (به فرياد ما برس ! خشكى همه جا را گرفته و همه ما درمانده شده ايم )...
ابوطالب ، كودكى را كه همچون خورشيد مى درخشيد (كه همان محمد(ص ) بود) همراه مردم كنار كعبه آورد، پشت آن كودك را به كعبه چسبانيد و آن كودك با انگشت به آسمان اشاره مى كرد و با حالى گريان از خدا طلب باران مى نمود.
و به نقل بعضى : ابوطالب كودك را سردست گرفت و به سوى آسمان مى انداخت و مى گرفت و عرض مى كرد خدايا: به حقيقت اين كودك ، باران رحمتت را بفرست ، ساعتى نگذشت ، كه توده هاى ابرها افق آسمان را پوشاندند و باران بسيار باريد و مردم ، آن سال از قحطى نجات يافتند.
ابوطالب در قصيده معروف به (لاميه ) خود به اين جريان اشاره كرده و چنين مى گويد:
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل
يعنى : (وه چه سيماى نورانى كه بوسيله آن از ابرها، طلب باران مى شود، آن شخص كه نوازشگر يتيمان و نگهبان بيوه زنان است )....
جالب اينكه از اين ماجرا، سالها گذشت ، تا روزى ، بيابان نشينى به حضور رسولخدا(ص ) آمد و از بى آبى و قحطى گله كرد، رسول اكرم (ص ) به مسجد رفت و بالاى منبر دعا كرد، و هنوز از منبر پائين نيامده بود، باران بسيار باريد، آنحضرت به ياد عمويش ابوطالب كه از دنيا رفته بود، فرمود خدا ابوطالب را از نيكيها بهره مند سازد، اگر الان حاضر بود، چشمش روشن مى شد، كيست كه شعر او را بخواند؟
حضرت على (ع ) كه در آنجا حضور داشت ، شعر فوق (و ابيض ‍ يستسقى ...) را خواند، پيامبر(ص ) براى ابوطالب دعا كرد(32).
به اين ترتيب مى بينم كه ابوطالب (ع ) حتى در دوران كودكى پيامبر(ص ) به آنحضرت ايمان داشت ، آنهم ايمان عميق و خالصانه ! و نيز مى بينيم ابوطالب ، اميد مستضعفان و چاره ساز درماندگان بود، چنانكه فرزندش ‍ على (ع ) چنين بود.


دعائى كه به شيرينى مستجاب شد 

ابراهيم خليل (ع ) روزى از منزل بيرون آمد به طرف صحرا و كرانه دريا رفت و به سير و سياحت پرداخت ، با خود مى گفت : همه اين موجودات متنوع و گلها و بلبلها و آبها و گياهان و كوهها، خداى يكتا را شناخته اند و تسبيح او مى گويند، ولى اين بشر خيره سر حاضر نيست از بت پرستى دست بردارد. غرق در فكر بود، كه ناگهان چشمش به انسانى خورد، كه در گوشه اى مشغول نماز است ، ابراهيم مثل عاشقى كه به دنبال معشوق مى رود، به سوى آن شخص رفت (33)ابراهيم كنار او مشغول نماز شد، تا او از نماز فارغ گرديد، ابراهيم از او پرسيد براى چه كسى نماز مى خوانى ؟ او گفت : براى خدا، ابراهيم پرسيد: خدا كيست ؟ او گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است .
ابراهيم دريافت كه او خداى حقيقى را مى پرستد، به او فرمود: بسيار به تو علاقمند شدم ، روش تو را مى پسندم ، دوست دارم با تو باشم ، منزل تو كجاست ؟ تا هرگاه خواستم به زيارت تو آيم .
عابد گفت : منزل من آن سوى دريا است ، تو نمى توانى به آنجا بيائى .
ابراهيم پرسيد: پس تو چگونه از آب رد مى شوى ؟
عابد گفت : من به خواست خدا روى آب مى روم و غرق نمى شوم .
ابراهيم گفت : شايد همان خدا به من نيز لطف داشته باشد و آب را براى من نيز رام كند، برخيز تا امشب با هم در منزل تو باشيم .
عابد برخاست و همراه ابراهيم ، حركت كردند، تا به دريا رسيدند، عابد نام خدا را برد، و از روى آب گذشت ، ابراهيم نيز نام خدا را به زبان آورد و حركت كرد، و هر دو از آب گذشتند و به منزل عابد رسيدند.
ابراهيم گفت : غذاى تو چيست ؟
عابد اشاره به درختى كرد و گفت : (ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام ايام سال مى خورم .)
ابراهيم پرسيد كدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزى كه خداوند خلايق را تحت حساب و كتاب مى كشد و به آنها پاداش يا كيفر مى دهد (يعنى روز قيامت )
ابراهيم گفت : بيا دعا كنيم تا خداوند مؤ منان را از سختى آن روز نجات دهد.
عابد گفت : سه سال است يك تقاضائى از خدا دارم هر چه دعا مى كنم به استجابت نمى رسد، ديگر در درگاه خداوند شرم دارم ، دعاى ديگرى كنم .
ابراهيم گفت : هيچ شرم نداشته باش ، گاهى خداوند، بنده اش را دوست ندارد، دعاى او را مدتى طولانى ، اجابت نمى كند، تا مناجات او زياد شود، و به عكس هرگاه بر بنده اى غضب كرد، دعايش را مستجاب مى كند، يا نااميدش مى نمايد كه ديگر دعا نكند، حال بگو بدانم دعايت چيست ؟
عابد گفت : روزى در محلى نماز مى خواندم ناگاه چشمم به جمال بسيار زيباى نوجوانى افتاد كه چهره اش از زيبائى مى درخشيد، و چند گاو مى چراند كه گوئى به بدن آنها روغن ماليده اند، بسيار براق بودند و همچنين بهمراه او چند گوسفند فربه بود، به سوى او رفتم و پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من فرزند (ابراهيم خليل (ع )) هستم .
علاقه ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، و اكنون سه سال است از خدا مى خواهم كه مرا به زيارت خليل خود ابراهيم ، موفق كند، اما دعايم مستجاب نشده است .
ابراهيم گفت : من همان ابراهيم هستم و آن نوجوان پسر من است . عابد تا اين سخن را شنيد دست بر گردن ابراهيم انداخت و او را بوسيد و گفت : (حمد و سپاس خداوندى را كه دعايم را مستجاب كرد) آنگاه ابراهيم (ع ) بدرخواست عابد براى همه مؤ منين و مؤ منات دعا كرد و عابد آمين گفت (34)
به اين ترتيب ، در مى يابيم كه نبايد نااميد شد، و نبايد از دعا غفلت كرد كه مستجاب خواهد شد! و گاهى اين چنين شيرين مستجاب مى شود كه در داستان خوانديد.


عظمت علم على (ع ) 

روزى على (ع ) در زمان خلافتش بالاى منبر فرمود: (قبل از آنكه از ميان شما بروم هر سؤ ال داريد بپرسيد، چرا كه من به راههاى آسمانها آگاهتر از راههاى زمين هستم .)
يك نفر از حاضران برخاست و گفت : جبرئيل در كجاست ؟ على (ع ) به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد، و بعد از چند لحظه به او فرمود: (همه جا را ديدم ، ولى جبرئيل را نديدم ، جبرئيل تو هستى ) حاضران ديدند آن سؤ ال كننده از نظرها پنهان شد، و هنگام رفتن خطاب به امير مؤ منان على (ع ) مى گفت : (حقّا كه تو در سخن خود راستگو هستى !)(35)


بگو پدر جان  

وقتى آيه 63 سوره نور نازل شد كه :
لا تجعلوا دعاء الرسول بينكم كدعاء بعضكم بعضا يعنى : (پيامبر(ص ) را به آنگونه كه يكديگر را صدا مى زنيد صدا نزنيد).
مسلمانان به پيروى از اين آيه ، ديگر به پيامبر(ص )، (يا محمد) نمى گفتند بلكه يا رسول الله و يا ايها النبى مى گفتند.
فاطمه زهرا(ع ) مى گويد: بعد از نزول اين آيه من ديگر جراءت نكردم ، پدرم را به عنوان يا ابتاه (پدر جان !) صدا كنم ، بلكه وقتى خدمتش مى رسيدم يا رسول الله (اى رسولخدا) مى گفتم .
يكى دوبار اين خطاب را تكرار نمودم ، ديدم پيامبر(ص ) ناراحت شد، و به فرموده : (ايى فاطمه اين آيه درباره تو نازل نشده و نه درباره خاندان و نسل تو، تو از منيى و من از توام .
$ سپس اين جمله را فرمود:
قولى يا ابه فانها احيا للقلب و ارضى للرب : (بگو پدر جان ! كه اين سخن قلب (من ) را زنده و خدا را خشنود مى سازد).(36)


آيات قرآن و استاد مشركان  

(وليد بن مغيده ) پيرى با تجربه و استادى زبردست و زيرك ، و ثروتمندى معروف از مشركان عصر پيامبر اسلام (ص )بود، و از كسانى بود كه پيامبر(ص ) را مسخره مى كرد، روزى پيامبر(ص ) در گوشه اى در كنار كعبه ، آياتى از قرآن را خواند، مشركان نزد (وليد بن مغيره ) آمده و به او گفتند: اى ابوعبد شمس !، اين سخنان چيست كه محمد(ص ) مى گويد آيا (شعر) است يا(كهانت ) است يا(خطبه ) است ؟!
او در پاسخ گفت : مرا به خود واگذاريد تا سخن محمد(ص ) را از نزديك بشنوم ، خود را نزد رسول اكرم (ص ) رساند و گفت : اى محمد از شعرهاى خود چيزى برايم انشاء كن ، پيامبر(ص ) فرمود: اين سخنان ، شعر نيست بلكه كلام خداست كه فرشتگان خدا و پيامبران و رسولانش آنرا پسنديده اند. وليد گفت : مقدارى از آنرا برايم بخوان ، پيامبر(ص ) آيات اول سوره (فصلت ) را خواند وقتى كه به اين آيه رسيد: فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقه عاد و ثمود : (پس اگر از آيات خدا روى بگردانند، بگو شما را به عذاب صاعقه اى مى ترسانم كه مانند صاعقه قوم عاد و ثمود است )(37)
با شنيدن اين آيه مو در بدن وليه راست شد، بى درنگ برخاست و به خانه اش رفت و ديگر برنگشت .
مشركان نزد ابوجهل رفته و گفتند: اى ابوالحكم ، بدانكه ابوعبداللشمس ‍ (وليد) به دين محمد(ص ) گرايش پيدا كرده ، آيا نمى بينى كه ديگر نزد ما نمى آيد.
ابوجهل خود را به وليد رساند و به او گفت : (اى عمو سرهاى ما را در گريبان نمان فروانداختى و ما را به رسوائى كشيدى و زبان دشمنان را به شماتت از ما گشودى ، آيا به دين محمد(ص ) متمايل شده اى ؟).
وليد در پاسخ گفت : به دين او نگرويده ام ، ولى از او سخنانى محكم شنيده ام كه پوست بدن را جمع مى كند.
ابوجهل گفت : آيا آن سخنان ، خطبه ، است وليد گفت : نه ، خطبه سخن متصل و بهم پيوسته مى باشد، ولى سخنان محمد(ص ) چنين نيست و به همديگر شباهت ندارد.
ابوجهل گفت : آيا آن سخنان ، شعر است ؟، وليد گفت : نه ، من انواع شعرهاى عرب را شنيده ام اين سخنان شعر نيست ، ابوجهل گفت : پس چيست ؟
وليد گفت : مرا به خودم واگذار، تا در اين باره بينديشم ، وقتى كه فرداى آن روز شد، مشركان به وليد گفتند: بالاخره نظرت درباره سخنان محمد(ص ) چيست ؟
وليد گفت : بگوئيد آن سخنان ، (سحر) است ، زيرا بر دلها نقش مى بندد، و انسان را جذب مى كند(38) قرآن در سوره (مدثر) آيه 18 و 19 مى فرمايد انه فكر و قدر - فقتل كيف قدر : (او انديشيد و سنجشى كرد، بميرد او كه چه عجيب سنجشى نمود؟ آرى او چون در صف دشمن بود، چاره اى نمى ديد جز اينكه بگويد: آيات قرآن (سحر) است ، زيرا جاذبه معنوى قرآن ، تمام وجود او را دگرگون ساخته بود، چنانكه (سحر) افراد را جذب مى كند. اين انتخاب حاكى است كه قرآن ، چگونه فوق سخنان عادى بشر بود و زبردستانرا تحت تاءثير قرار مى داد كه براى مبارزه با قرآن نسبت نارواى (سحر) به آن دادند!


next page

fehrest page