داستانها و پندها جلد پنجم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۲ -


عذاب معاويه در عالم برزخ  

امام باقر (ع ) فرمود: روزى من و پدرم (امام على بن الحسين عليه السلام ) به سوى مكه رهسپار بوديم ، و هر دو سوار بر استر به راه ادامه مى داديم ، ناگهان استر رم كرد، به جلو نگاه كرديم ديديم به گردن پيرمردى زنجيرهاى سنگين انداخته اند و او را مى كشانند، و او گفت اى على بن الحسين (ع ) آب به من بدهيد، پدرم فرمود: اين شخصيت (معاويه ) است ، آب به او نده ، خداوند به او آب ندهد.
و مطابق روايت ديگر، امام صادق (ع ) مى گويد: من و پدرم به سوى مكه مى رفتيم در محلى بنام ضجنان (كه يكى از بيابان هاى جهنم است ) رسيديم ، پيرمرد را ديديم كه با زنجيرها او را مى كشانند، و او آب مى خواست ، من خواستم به او آب برسانم ، پدرم (امام باقر عليه السلام ) فرمود: آب به او نده ، خدا او را آب ندهد، و مردى به دنبال او بود، و آن زنجيرها را كشاند و او را به درك اسفل دوزخ انداخت .(39)
توضيح اينكه : اين منظره وحشتناك ، گوشه اى از جهان برزخ بوده ، كه پرده آن براى امام صادق (ع ) و امام باقر و امام سجاد (عليه السلام ) برداشته شد و ديدند كه چگونه معاويه ناپاك را در عالم برزخ عذاب مى دهند!


حيا و وفاى سگ  

شخصى در پاريس (پايتخت فرانسه ) زندگى مى كرد، و در آنجا خانه اى را كرايه كرده بود و سگى را براى نگهبانى خانه نگاه داشته بود، روزى از محل كار به خانه بر مى گشت ، هوا سرد بود، ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورد بود، و صورتش را پوشيده بود به طورى كه تنها چشمش ديده مى شد.
وقتى به خانه رسيد، سگ او را نشناخت ، به او حمله كرد و دامن پالتوش را گرفت $ او فورا صورتش را باز كرد تا سگ او را ديد، فهميد كه صاحبش است به قدرى شرمسار شد، كه صاحبش هر كار كرد وارد خانه نشد، بلكه بيرون خانه در گوشه اى خزيد، صاحبخانه وقتى كه صبح به سراغ سگ رفت ، ديد مرده است !
مطلب عجيب ديگر اينكه : شخص ديگرى گويد: هنگامى كه در شهرى بودم روزى براى انجام ماموريتى مى خواستم به چند كيلومترى شهر بروم ، از خانه بيرون آمدم ، و كيف خود را كه در آن مدارك مهم دولتى و مقدار زيادى پول بود همراه داشتم ، سگ خانه نيز همراه من آمده ، هر چه كردم برنگشت ، بلكه جلو مرا گرفت و نمى گذاشت بروم ، سرانجام بسيار ناراحت شدم ، پارابلوم همراه داشتم ، با آن چند تير به او زدم كه به زمين افتاد و آنگاه به سوى كار خود رفتم .
پس از طى مسافتى ، ناگهان ديدم كيفم نيست ، خيلى ناراحت شدم ، زيرا مدارك آن برايم مسئوليت سنگينى داشت ، با خود گفتم زير فلان درخت گذاشته ام و فراموش كرده ام بردارم ، سراسيمه برگشتم ، و با خود مى گفتم حتما كسى آن را برداشته و برده است با يكدنيا نگرانى و با شتاب ، خود را به محل رساندم ، ديدم كيف نيست ، در فكر فرو رفتم - فهميدم سگ زبان بسته دريافته بود كه من كيفم را جا گذاشته ام ، جلو مرا مى گرفت و نمى گذاشت بروم ، به فكر افتادم به سراغ سگ بروم تا ببينم در چه حالست ، به آن محل كه تيرش زدم رفتم ، او را نديدم ، اثر خونش را در زمين ديدم ، دنبال اثر خون را گرفتم تا رسيدم به گودالى در كنار مسير جاده ، ديدم سگ افتاده و مرده ، و كيفم در كنارش بود.
فهميدم كه اين سگ پس از تير خوردن ، تا توان داشته آن كيف را از سر راه رهگذرها بر داشته و آنرا از مسير جاده دور كرده ، كه كسى برندارد و بعد افتاده و مرده است ناقل عكس آن سگ را نشان داد و گفت هر وقت اين عكس را مى بينم متاءثر مى شوم ، كه او اينقدر به من وفا كرد.(40)
آرى آيا سزاوار نيست ، ما سگ هواى نفس خود را در برابر خواى بزرگ ، رام و كنترل كنيم تا در برابر ولى نعمتش ، خداى بزرگ ، حيا و شرم كند، و نسبت به او و فرمان او وفادار باشد؟! چرا سزاوار است بلكه ميليونها بار سزاوار است !.


امداد غيبى در سخت ترين شرايط 

جنگ خندق كه در سال پنجم هجرت واقع شد، از سخت ترين جنگهاى مسلمانان در جهات مختلف عصر پيامبر(ص ) بوده است ، دشمن از ارتشى ده هزار نفرى مجهز و غرق در اسلحه از طرف مكه به سوى مدينه رهسپار شد، تا مسلمانان را سركوب و تسليم كنند، در حالى كه مسلمانان در حدود سه هزار نفر بودند، و در ميان آنها منافقان و يهوديانى بودند كه در انتظار فرصت بسر مى بردند، تا به دشمن كمك كنند، پيامبر(ص ) در مشورت با اصحاب ، به پيشنهاد سلمان ، دستور حفر خندق داد، كه كندن چنين سنگر بزرگ در برابر هجوم دشمن ، آنهم با وسائل آن زمان بسيار طاقت فرسا بود، سرانجام مسلمانان حفر چنين سنگرى را به پايان رساندند.
بحران بقدرى سرنوشت ساز و حسّاس بود كه وقتى پيامبر(ص ) على (ع ) را به حنگ قهرمان بزرگ عرب ، (عمر بن عبدود) فرستاد، فرمود: برزالايمان كله الى الشرك كلة :(همه ايمان در برابر همه كفر قرار گرفت ).
ارتش اسلام در يكسوى خندق ، و ارتش كفر در سوى ديگر بود، و اين جنگ همچنان در حدود يك ماه با تيراندازى به همديگر ادامه يافت ، پس ‍ از آنكه (عمرو بن عبدود) با چند از قهرمانان دشمن بدست على (ع ) كشته شدند.
حذيفه يمانى مى گويد: ما در جنگ خندق در گرسنگى و خستگى و وحشت بسيار قرار گرفتيم (زيرا جنگ طول كشيده بود و مدينه در محاصره بود و غذا و آذوقه تمام يا رو به اتمام بود).
سرانجام پيامبر(ص ) مسلمانان را به مسجد فتح دعوت كرد و در آنجا به دعا و استغانه پرداختند، آنگاه پيامبر(ص ) به (حذيفه يمانى ) فرمود: برو از وضع دشمن براى ما خبر بياور، هيچ كارى در آنجا انجام نده تا برگردى .
حذيفه كه يك مسلمان چابك و تيزخيز و زبردست بود، به گونه اى وارد لشگر دشمن شد كه دشمن نفهميد، او مى گويد: ديدم طوفان سختى برخاسته و خيمه هاى دشمن درهم مى ريزد و آتشها در بيابان پراكنده مى شود و ظرفهاى غذا واژگون مى گردد، ناگهان شبح ابوسفيان را در تاريكى ديدم كه فرياد زد اى قريش هر كدام دقت كند و كناردستى خود را بشناسد، تا بيگانه اى در اينجا نباشد، من از كنار دستى هايم پيش دستى كردم از آنها پرسيدم شما كيستيد، آنها گفتند فلانى هستيم ، در اين ميان ابوسفيان گفت : سوگند به خدا ديگر اينجا جاى توقف نيست ، شترها و اسبهاى ما از بين رفتند و اين رفتند و اين طوفان چيزى براى ما نگذاشت ، سپس به سرعت ، سراغ مركب خود رفت و آنرا از زمين بلند كرد كه سوار بر آن شده و فرار كند، بقدرى شتاب زده بود كه مركبش روى سه پاى خود ايستاد، هنوز بند را از پاى ديگرش نگشوده بود به اين ترتيب ، دشمن مفتضحانه شكست خورد، و به سوى مكه بازگشت ، امداد غيبى (طوفان ) مسلمانان را كه در حالى انجام وظيفه بودند، از شر دشمن نجات داد.
حذيفه گويد به حضور پيامبر(ص ) بازگشتم و جريان را گفتم ، پيامبر(ص ) به سوى خدا توجه نمود و عرض كرد: (خدايا تو نازل كننده كتابى ، و حسابها را به سرعت مى رسى ، خودت احزاب دشمن را نابود و متزلزل فرما.(41)
براستى اگر مسلمانان به وظيفه خود عمل كنند، حتما بدانند كه امدادهاى غيبى ، به كمك آنها خواد شتافت . چنانكه قرآن در آيه ) 9 و 10 سوره احزاب مى فرمايد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت خدا را بر خودتان بيار آوريد، در آن هنگام كه لشگرها (عظيمى ) به سراغ شما آمدند، ولى ما باد و طوفان سختى بر آنها فرستاديم و لشگريانى (فرشتگان ) كه آنها را نمى ديدند (و آنها را در هم شكستيم ) و خداوند به آنچه انجام مى دهد بينا است ، بخاطر بياوريد زمانى را كه دشمنان از بالا و پائين ، مدينه را محاصره كردند، آن زمانى كه چشمها از شدت وحشت ، خيده شده بود و جانها به لب رسيده بود و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى برديد


در كمين ستمگرانيم  

فرعون آنچه كه مى توانست ، غرور ورزيد و مردم را تحت استثمار و شكنجه خود آورد و بر آنها سلطنت كرد، تا حدى كه دستور داد ساختمانهاى بزرگى درست كنند (مثل اهرام سه گانه مصر) و به همه حتى به زنان حامله دستور داده بود كه از راههاى دور سنگهاى بزرگى به دوش بگيرند، و براى آن ساختمانها بياورند.
روزى يكى از زنهاى آبستن ، كه سنگ و آجر حمل مى كرد، از پله هاى ساختمان بالا مى رفت ، هرگاه در بردن مصالح ساختمان ، كوتاهى مى كرد، ماءمورين فرعون با تازيانه او را مى زدند، در اين ميان ناگهان بچه او سقط شد و آن زن دلسوخته فرياد زد اى خدا آيا در خوابى ، مگر نمى بينى اين طاغوت ستمگر (فرعون ) چه مى كند؟
مدتى از اين جريان گذشت ، وقتى كه فرعون و فرعونيان غرق در آب شدند، آن زن كنار رود نيل بود، ديد نعش فرعون ، روى آب قرار گرفته است ، تعجب كرد و در اين حال شنيد هاتفى از طرف خدا به او گفت : (اى زن ديدى كه ما خواب نبوديم كه نسبت خواب به ما دادى ؟، بدانكه ما در كمين ظالمين هستيم )(42)


نمونه كوچكى از عظمت آفرينش  

امام باقر(ع ) فرمود: پدرم از جدم چنين نقل كرد: خداوند، فرشته اى بنام (حزقائيل ) آفريده كه هيجده هزار پر دارد فاصله بين دو پر آن به اندازه مسير پانصده سال راه است ، خداوند به او وحى كرد: بپر.
او بيست هزار سال به طرف عرش خدا، پريد، ولى به سرپايه عرش ‍ نرسيد.
خداوند بر پرهاى او افزود، و نيرويش را زياد كرد، و بار ديگر فرمود (به سوى عرش ) بپر، او سى هزار سال پريد باز به سرپايه عرش ‍ نرسيد.
خداوند به او وحى كرد: (اى فرشته ! اگر تا نفح صور (قيامت ) به پرواز خود ادامه دهى به ساق عرش نخواهى رسيد).
حزقائيل گفت : سبحان ربى الاعلى : (پاك و منزه است پروردگارم كه بزرگ و باعظمت است )
خداوند آيه سبح اسم ربك الاعلى (بپاكى ياد كن نام پروردگار بزرگت را)(43) نازل كرد، سپس پيامبر(ص ) فرمود: اين آيه را در سجده نماز قرار دهيد(44) كه جمله (سبحان ربى لاعلى و بحمده ) همان معنى جمله فوق است .


يك نمونه از شجاعت مالك اشتر 

در جنگ صفين كه در سال 37 قمرى بين سپاه امير مؤ منان على (ع ) و سپاه معاويه در سرزمين (صفين ) (محلى نزديك فرات بجانب شام ) واقع شده و 18 ماه طول كشيد، مالك اشتر از سرداران و قهرمانان بزرگ ارتش ‍ على (ع ) بود.
در يكى از روزهاى جنگ ، يكى از دلاوران سپاه معاويه بنام (عامر) به صحنه آمد، به اين قصد كه (حجر بن عدى ) يكى از ياران شجاع و خاص على (ع ) را بقتل رساند، در ميدان در كمين (حجر) بود، تا اينكه فرصتى بدست آمد، همينكه به طرف حجر جهيد، حجر آماده مقابله شد، مالك اشتر كه ناظر صحنه بود، همچون طوفان بنيان كن به سوى عامر حمله كرد، و هماندم عامر را از پاى درآورد، ياران عامر يكى پس از ديگرى براى نجات او به پيش آمدند، مالك اشتر همه آنها را به هلاك رساند.
آنروز اين خبر، معاويه را سخت رنجاند، دنيا در نظرش تيره و تار گرديد، به مروان گفت : ديدى كه مالك اشتر چه مى كند، اگر مى توانى با يك گردان مجهز به او حمله كن ، و دل پر درد مرا شاد نما.
مروان گفت : چرا به (عمروعاص ) كه شعار و دثار (دوست خصوصى و همدم ظاهر و باطن ) تو است ، اين پيشنهاد را نمى كنى ؟
معاويه گفت : اگر (عمروعاص ) شعار و دثار من است ، تو نور چشم من هستى !
مروان گفت : اگر حرف تو راست است چرا استاندارى استان آباد مصر را به او دادى نه به من .
معاويه از اين سخن بيشتر ناراحت شد، (عمروعاص ) را طلبيد و به او گفت : (مرا از غم مالك اشتر خلاص كن ).
(عمرو) گفت : من مانند مروان به تو جواب نمى دهم ، گروهان ورزيده اى را آماده كرد و به قصد كشتن مالك روانه ميدان شد.
مالك در حالى كه رجز مى خواند چون شير غرّان به آنها حمله كرد، عمروعاص از شدت ترس و هراس چون روباه درصدد بود بطور موزيانه كه برايش ننگ نباشد از ميدان بگريزد، ولى راه آبرومندانه اى پيدا نكرد، بناچار پا به فرار گذاشت ، مالك اشتر هنگام فرار (عمروعاص ) ضربتى بر او وارد آورد، ولى ضربت بر پشت اسب خورد، و (عمرو) و اسبش در زمين غلطيد، بينى (عمرو) شكست و چهار دندانش از دهان ريخت ، برخاست پياده پا به فرار گذاشت ، سواران او دستجمعى به سوى او شتافتند و او را نجات دادند.
(عمرو) با اين وضع به اردوگاه خود برگشت ، مروان به او گفت : مهم نيست ، استان آباد و پهناور مصر، نصيب تو مى شود، و براى تحصيل آن اين گونه حوادث ، چيزى نيست (45).
در اينجا ذكر اين نكته جالب است ، كه افرادى مانند مالك اشترها كه مخلصانه در صحنه مبارزه با دشمن حضور دارند، تا سرحد شهادت از حريم حق و عدالت دفاع مى كنند، از ياران امام زمان (ع ) خواهند بود، چنانكه در روايتى مى خوانيم : هنگام ظهور ولى عصر(عج ) هفده نفر در پشت كوفه (نجف ) به سپاه امام زمان مى پيوندند كه يكى از آنها مالك اشتر است ، و در پيشگاه آنحضرت ، به عنوان انصار و فرماندهان ، مى باشند(46) و اين است معيار شناختن ياران مخصوص امام زمان (ع )!


پاسخ دندانشكن به منكر خدا 

ابن ابى العوجاء از ماديهاى معروف زمان امام صادق (ع ) بود كه خدا و هر گونه دين را انكار مى كرد، و تا مى توانست با اسلام مبارزه عقيدتى مى نمود.
روزى به امام صادق (ع ) گفت : شما درباره اين آيه قرآن (آيه 56 سوره نساء) چه مى گوئيد كه مى گويد: كلما نضحت جلودهم بدلنا جلودا: (هرگاه پوستهاى تن دوزخيان در دوزخ بريان گردد (و بسوزد) پوستهاى ديگرى بجاى آن قرار مى دهيم ).
سؤ ال من اين است كه پوستهاى ديگر چه گناهى كرده اند كه بايد بسوزند؟
امام فرمود: عجبا! اين پوست جديد همان پوست اول است ، و در عين حال غير از آن است .
ابن ابى العوجاء گفت : روشنتر بيان كن تا بفهمم .
امام فرمود: آيا ديده اى كه مردى خشتى را مى شكند و سپس آب به آن مى ريزد و آن را گل مى كند، و آنگاه به صورت اولش درمى آورد، آيا اين خشت جديد همان خشت اول نيست و در عين حال غير از آنست ؟! ابن ابى العوجاء از اين بيان ، قانع شد، و گفتار امام را تحسين كرد.(47)


آداب خواندن سوره الرحمن  

مى دانيم كه يكى از سوره هاى قرآن ، سوره (الرّحمن ) است كه نوعا در مجالس ترحيم خوانده مى شود، در اين سوره ، نعمتها و مواهب الهى يادآورى شده و در بين ذكر اين نعمتها سى بار اين آيه تكرار شده است : فباى آلاة ربكما تكذبان يعنى : (پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟)
جابر بن عبدالله گويد: پيامبر(ص ) روزى سوره (الرّحمن ) را در جمع مردم خواند، ولى آن ها سكوت كردند و چيزى نگفتند، به آنها فرمود: جن ها بهتر از شما، پاسخ مى دهند چرا كه من وقتى آيه (فباى آلاء ربكما تكذبان ) را كه در سوره (الرّحمن ) است براى جنيان خواندم ، آن ها در پاسخ گفتند: لا و لا بشى ء من آلا ربنا نكذب : (نه ، هرگز ما چيزى از نعمتهاى پرودگارمان را، انكار و تكذيب نمى كنيم )(48)
به اين ترتيب ، به مسلمانان دستور داد كه هنگام شنيدن آيه (فباى آلاء ربكما تكذبان ) كه در سوره الرّحمن ، سى بار تكرار شده ، سكوت نكنيد بلكه جواب بدهيد مثل جواب فوق ، يا بگوئيد لابشيى ء من آلائك رب اءكذب ) .


حسادت  

ابوبكر شيبانى گويد: در خدمت امام سجاد(ع ) نشسته بودم ، فرزندانش ‍ حضور داشتند، ناگهان جابر بن عبدالله انصارى آمد و سلام كرد، سپس ‍ دست امام باقر(ع ) را گرفت و او را به كنارى برد و آهسته به او گفت : (رسولخدا)(ص ) به من خبر داد كه من مردى از خاندانش را درك مى كنم كه نامش محمد پسر على بن الحسين (ع ) است و كنيه اش ‍ (ابوجعفر) مى باشد و فرمود: وقتى با او ملاقات كردى ، سلام مرا به او برسان ).
جابر اين سخن را گفت و رفت ، امام باقر(ع ) به خدمت پدر آمد، همراه برادران با پدر نماز مغرب را خواندند، پس از نماز، امام سجاد(ع ) و به امام باقر(ع ) فرمود: جابر به تو چه گفت ؟ او جريان را عرض كرد.
امام سجاد(ع ) به فرزندش امام باقر(ع ) فرمود: (برادرانت را از اين جريان مطلع نكن ، مبادا (بر اثر حسادت ) با تو مكر و حيله كنند، چنانكه برادران يوسف با يوسف كردند.(49)
به اين ترتيب مى بينيم كه امام از امورى كه موجب برانگيختن حسد مى شود نهى مى كند!، ممكن است از اين حديث استفاده كنيم كه مسلمان نبايد در مواردى كه احتمالش وجود دارد باعث ، ايجاد گناهى گردد.


هر كس عقل دارد حيا و دين نيز دارد 

اصبغ بن نباته گويد: امام على (ع ) فرمود: روزى جبرئيل (ع ) نزد حضرت آدم (ع ) آمد و از ناحيه خدا گفت : تو را به يكى از سه چيز مخيّر ساختم ، يكى از آنها را بگير و بقيه را واگذار.
آدم گفت : آن سه چيز، چيست ؟
جبرئيل گفت : 1- عقل 2- حياء 3- دين .
آدم گفت : عقل را برگزيدم .
جبرئيل خطاب به (حياء و دين ) كرد و گفت : از آدم جدا شويد، آنها در پاسخ گفتند: (خداوند به ما فرمان داده كه از عقل جدا نشويم ، بلكه هر جا كه عقل باشد، ما نيز آنجا هستيم ).(50)


استفاده مشروع از مواهب دنيوى  

(سفيان ثورى ) از صوفيان و پارسايان (به معنى غلط) بود، روزى امام صادق (ع ) را ديد كه لباس سفيد نسبتا بلندى پوشيده ، به عنوان اعتراض ‍ گفت : (اين لباس ، لباس تو نيست !)
امام صادق (ع ) در پاسخ فرمود: (اى سفيان ثورى ، بشنو و بفهم ، كه براى دنيا و آخرتت بهتر است ، پيامبر(ص ) در زمانى كه قحطى و نادارى و فقر، محيط زندگيش را گرفته شود، مى زيست (از اين رو مطابق زمان زندگى مى كرد) ولى اگر دنيا، اقبال كرد، و نعمت فراوان شد، نيكان ، به آن ، سزاوارتر از بدان هستند، مؤ منان و مسلمانان ، شايسته تر از منافقان و كافرانند كه از مواهب (حلال ) دنيا استفاده كنند.
سپس به اين مضمون فرمود: (آنچه تو از آن دورى مى كنى ، توجه دارم كه چيست ؟ ولى خداوند حقى بر مال من دارد، آنرا مى پردازم )(51) و ديگر اشكالى نيست .


سرانجام بدعت گذارى  

هشام بن حكم يكى از شاگردان برجسته امام صادق (ع ) گويد: امام صادق (ع ) فرمود: در زمانهاى گذشته ، مردى بود، دنيا را از راه حلال طلب كرد، به آن نرسيد، از راه حرام طلب كرد باز به آن نرسيد، شيطان به او گفت : دنيا را از راه حرام و حلال طلبيدى به آن نرسيدى ، مى خواهى تو را به كارى راهنمائى كنم كه هم دنيايت آباد شود و هم پيروانت زياد گردد!
او گفت : آرى .
شيطان گفت : دينى را اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما، او اين كار را كرد و پيروان بسيار پيدا نمود و دنيايش آباد شد.
پس از مدتى ، فكر كرد كه اين چه كارى بود كردم ، روز قيامت چه جوابى بدهم ، اظهار پشيمانى و توبه نمود، و و نزد پيروانش رفت و به آنها گفت : اين دينى را كه به شما عرضه داشتم ، خود ساخته بودم ، از آن ، دست برداريد.
آنها گفتند: تو دروغ مى گوئى آن دين حق است ، در تو شك پيدا شده است .
وقتى او چنين ديد، زنجير سنگين به گردن انداخت و گفت : زنجير را از گردنم نمى گيرم تا خداوند توبه ام را قبول كند.
خداوند به پيامبرى از پيامبران وحى كرد كه به فلانى بگو: به عزتم سوگند اگر آنقدر مرا بخوانى تا رگهاى گردنت بريده شود، دعايت را مستجاب نمى كنم ، مگر اينكه كسى كه دعوت تو را قبول كرده او را برگردانى حتى اگر مرده ، او را زنده كنى و او را از عقيده اش برگردانى به اين ترتيب مى بينيم كه وزروو بال بدعتگذارى تا چه حد مشكل است !!


نمونه اى از شجاعت حضرت عباس (ع )  

حضرت عباس (ع ) پرچمدار كربلا اولين فرزند على (ع ) از امّالبنين ، در چهارم شعبان سال 26 هجرى در مدينه متولد شد، چهارده سال داشت كه پدرش على (ع ) از دنيا رفت و خود در سن 34 سالگى در كربلا به شهادت رسيد.
در جنگ صفين كه در سال 37 و 38 قمرى بين سپاه على (ع ) و لشگر معاويه واقع شد و 18 ماه طول كشيد، عباس در اين هنگام حدود دوازده سال داشت ، از اينرو، او را به ميدان جنگ نمى فرستادند، ولى قامت بلندى داشت كه هر كس او را مى ديد خيال مى كرد مثلا 20 سال است .
در يكى از روزهاى درگيرى شديد جنگ صفين ، عباس (ع ) صورتش را پوشاند(52) در حالى كه رجز مى خواند به ميدان تاخت .
سپاه معاويه ديد، نوجوانى به ميدان آمده و همآورد مى طلبد، معاويه يكى از شجاعان معروف لشكرش بنام (ابن شعثاء) را به ميدان نبرد با اين نوجوان فرستاد.
(ابن شعثاء) براى خود عار مى دانست كه با يك نوجوان بجنگد، از اين رو پسران خود را يكى پس از ديگرى به ميدان او فرستاد، حضرت عباس ، هفت پسر او را كشت .
ابن شعثاء بسيار خشمگين شد و همچون شير تير خورده ، مانند طوفان به سوى نوجوان ، حمله كرد، ولى قبل از آنكه بتواند كارى انجام دهد، نوجوان پيش دستى كرد و او را نيز به خاك هلاكت انداخت .
او به پايگاه سپاه على (ع ) برگشت ، پوشش صورت را برداشت ، ديدند (عباس ) است .(53)


گفتگوى حضرت موسى (ع ) و عزرائيل (ع )  

هشام بن حكم گويد: امام صادق (ع ) برايم تعريف كرد: عزرائيل نزد موسى (ع ) آمد، موسى به او گفت : تو كيستى ، او گفت من فرشته مرگم ، موسى گفت : به من چه حاجتى دارى ؟ او گفت : آمده ام روح تو را قبض ‍ كنم .
موسى - از كجاى بدنم روحم را قبض مى كنى ؟
عزرائيل - از ناحيه دهانت .
موسى - چرا، با اينكه با اين زبان و دهان با خدايم ، سخن گفته ام .
عرزائيل - از ناحيه دستهايت .
موسى - چرا با اينكه با دستهايم كتاب آسمانى تورات را حمل كرده ام .
عزرائيل - از ناحيه پاهايت .
موسى - چرا با اينكه با پاهايم به (طور سينا) براى مناجات با خدا رفته ام . گفتگوى موسى و عزرائيل ادامه يافت ، تا اينكه عزرائيل گفت : (من دستور دارم كه تو را واگذارم تا هر وقت كه خودت مرگ را خواستى به سراغت آيم ).
از آن پس ، موسى مدتى زنده ماند، تا اينكه روزى در بيابان عبور مى كرد، مردى را ديد كه قبر مى كند، به او گفت : مى خواهى تو را در كندن قبر كمك كنم ، آن مرد گفت : آرى ، موسى (ع ) او را كمك كرد تا قبر كاملا آماده شد، در اين هنگام ، آنمرد خواست به ميان قبر برود بخوابد تا ببيند قبر چگونه است ؟
موسى گفت : من داخل قبر مى شوم تا ببينم چگونه است ؟، موسى داخل قبر شد و در ميان قبر خوابيد و هماندم مقام خود را در بهشت ديد، گفت : خدايا مرا به سوى خود بخوان ، عزرائيل ، بى درنگ روح موسى (ع ) را قبض ‍ كرد و همان قبر موسى (ع ) گرديد، و آن كسى كه قبر را مى كند، خود عزرائيل به صورت انسان بود، از اين رو قبر موسى (ع ) شناخته نشد.(54)
به اين ترتيب خداوند خواست ، بنده شايسته اش موسى (ع ) با رضايت و خشنودى به لقاءالله بپيوندد.


استقامت مردم نجف  

وقتى كه قواى پير استعمار (انگلستان ) وارد عراق شد، تا سلطه خود را بر عراق برقرار كند، مردم عراق به رهبرى مراجع ، بپا خاستند و در برابر نيروهاى انگليسى ايستادگى كردند، بخصوص مردم نجف در اين دفاع مقدس ، پيشقدم بودند.
وقتى كه انگليس بر عراق مسلط شد، خواست از مردم نجف انتقام بگيرد، نماينده انگليس به حضور مرحوم آيت الله سيد محمد كاظم يزدى (55)كه در نجف بود آمد، و از او خواست كه نجف را ترك كند و به كوفه برود، زيرا حكومت مى خواهد، مردم نجف را تاءديب كند.
مرحوم سيد(ره ) فرمودند من به تنهائى از نجف خارج گردم يا با اهل منزلم ، نماينده گفت : با اهل منزلت خارج شويد.
سيد گفت : اهل نجف همه اهل منزلم هستند، پس من خارج نمى گردم ، بگذار آنچه به اهل منزلم برسد، به من هم برسد...به بركت اين استقامت و روحيه مقاوم آن مرجع بزرگ ، اهل نجف از شرّ انگليس در امان شدند، و انگليس نتوانست كارى بكند چرا كه اگر نجف را سركوب مى كرد، مقلدين مرحوم آيت الله العظمى سيد محمد كاظم يزدى (ره ) بر ضد حكومت شورش مى نمودند.(56)


شرافت مادر چهار شهيد 

حضرت (فناء) شاعره نابغه و اديبى بزرگ است كه در زمان عمر با عده اى از قبيله اش به مدينه رفتند و قبول اسلام كردند، جنگ قادسيه پيش ‍ آمد، (فناء) داراى چهار پسر بود، آنها را به سوى جنگ روانه كرد تا از حريم اسلام دفاع كنند، هنگامى كه آنها را بدرقه مى كرد، گفت : (بخاطر داشته باشيد كه جنگ در راه خدا داراى مقام بزرگى است ، و همچنين قرآن مؤ كدا شما را به استقامت دعوت مى كند....) اين چهار پسر جوان با روحيه قوى و با شجاعت به ميدان جنگ روانه شدند، و در جنگ هر چهار نفر به شهادت رسيدند، وقتى خبر شهادت آنها به مادر رسيد، دست به طرف آسمان بلند كرد و گفت : (خدايا، سپاسگزار مرحمت تو هستم كه شرافت مادر چهار شهيد را به من عنايت فرمودى )(57).


شفاعت امام حسين (ع )  

يكى از عجائبى كه در مورد مرحوم آيت الله العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى ، موثقين نقل مى كنند اين است : معظم له در موقعى كه سرپرستى حوزه علميه اراك را به عهده داشتند براى حضرت آيت الله حاج آقا مصطفى اراكى نقل كردند: هنگامى كه من در كربلا بودم ، شبى كه سه شنبه بود در خواب ديدم ، شخصى به من گفت : شيخ عبدالكريم كارهايت را انجام بده ، سه روز ديگر خواهى مُرد: من از خواب بيدار شدم و متحير بودم گفتم البته خواب است ، و ممكن است تعبير نداشته باشد. روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت ، روز پنجشنبه كه تعطيل بود با بعضى از رفقا به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم در آنجا قدرى گردش و مباحثه علمى نموديم تا ظهر شد، نهار را همانجا صرف كرديم پس از نهار ساعتى خوابيدم .
در همين موقع لرزه شديدى مرا گرفت ، رفقا آنچه عبا و روانداز داشتم روى من انداختند ولى همچنان بدنم لرز داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم ، حس كردم كه حالم بسار وخيم است به رفقا گفتم زودتر مرا به منزلم برسانيد، آنها وسيله اى فراهم كرده و مرا به شهر كربلا آورده و به منزلم رساندند.
در منزل بيحال و حس در بستر افتاده بودم ، بسيار حالم دگرگون شد، و در اين ميان بياد خواب سه شب پيش افتادم ؛ علائم مرگ را مشاهده كردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر كردم .
ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند، و به همديگر نگاه مى كردند و گفتند، اجل اين مرد رسيده ، مشغول قبض روحش ‍ شويم .
در همين حال با توجه عميق قلبى به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله الحسين (ع ) متوسل شده و عرض كردم اى حسين عزيز! دستم خالى است ، كارى نكرده ام و زادى تهيه ننموده ام . شما را به حق مادرتان زهرا(ع ) از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا تاءخير اندازد تا فكرى به حال خود نمايم .
بلافاصله پس از اين توسل ، ديدم شخصى نزد آن دو نفر كه مى خواستند روحم را قبض كنند آمد و گفت : حضرت سيدالشهداء(ع ) فرمودند شيخ عبدالكريم به ما توسل كرد و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم كه عمرش را تاءخير اندازد خداوند اجابت فرمود بنابراين شما روح او را قبض ‍ نكنيد.
در اين موقع آن دو نفر به هم نگاه كردند و به آن شخص گفتند: (سمعا و طاعة ) سپس ديدم آن دو نفر و فرستاده امام حسين (ع ) (سه نفرى ) صعود كردند و رفتند.
در اين وقت ، احساس سلامتى كردم ، صداى گريه و زارى شنيدم كه بستگانم به سر و صورت مى زدند، آهسته دستم را حركت دادم و چشمم را گشودم ، و ديدم چشمم را بسته اند و به رويم چيزى كشيده اند، خواستم پايم را جمع كنم ، ملتفت شدم كه شستم (انگشت بزرگ پايم ) را بسته اند.
دستم را براى برداشتن چيزى بلند كردم ، شنيدم مى گويند ساكت شويد، گريه نكنيد كه بدن حركت دارد، آرام شدند، رواندازى كه بر روى من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پايم را فورى باز كردند، با دست اشاره به دهانم كردند كه به من آب بدهيد، آب به دهانم ريختند كم كم از جا برخاسته و نشستم ، تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم ، و بحمدالله از آن حالت به كلّى خوب شدم ، اين موهبت به بركت مولايم امام حسين (ع ) بود، آرى بخدا قسم .(58)


پناهندگى كبوتر به حضرت على (ع ) 

عمارياسر گويد: اميرمؤ منان على (ع ) در جائى نشسته بود، كبوترى از هوا آمد، دور حضرت پرواز مى نمود، و به زبان خود به حضرت على (ع ) مى گفت : (امروز پرواز مى كردم ، ديدم روى زمين دانه هائى ريخته ، سرازير شدم تا آنها را برچينم ، صداى بال يك (باز) را شنيدم كه به قصد شكار من آمده ، فرار كردم ، و به اينجا آمده ام ، به فريادم برس ، من به شما پناه آورده ام ، على (ع ) آستين خود را باز كرد و آن كبوتر در آستينش جاى گرفت .)
ناگهان على (ع ) ديد، (باز شكارى ) فرا رسيد، و با زبان خود (كه على (ع ) مى فهميد) عرض كرد: (صيد مرا رها كن ).
على (ع ) به (باز) فرمود: (اين حيوان به من پناه آورده ، من آن را به دست دشمن نمى دهم .
باز شكارى عرض كرد: (چهار روز است گرسنه ام ، امروز اين كبوتر را خواستم شكار كنم ، به تو پناه آورده است .)
على (ع ) فرمود: (هركس به من پناه آورد، ممكن نيست كه او را پناه ندهم ).
باز شكارى گفت : يا على ! يا شكار مرا بده و يا من گرسنه ام مرا سير كن ...آنحضرت كه در فكر اين بود تا از راهى كه بسيار سخت بود باز شكارى را غذا دهد، كه باز شكارى فرياد زد: (دست نگهدار من جبرئيل هستم و آن (كبوتر) برادرم ميكائيل است ، امروز مى خواستيم تو را امتحان كنيم و فتوّت و جوانمردى تو را بيازمائيم ، حقا كه جوانمرد هستى (59)).


سخن چين و عدم استجابت دعا 

زمان حضرت موسى (ع ) مدتى باران نيامد و قحطى شد، حضرت موسى (ع ) با هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل براى دعاى (استسقاء) (طلب باران ) به صحرا رفتند، حضرت موسى (ع ) دعا كرد، ولى دعايش به اجابت نرسيد.
در مناجات به خدا عرض كرد: (چرا دعاى ما به استجابت نرسيد).
به او خطاب رسيد كه در ميان دعاكنندگان يك نفر نمّام (سخن چين ) بود، از اين رو، دعاى شما را مستجاب نكردم .
حضرت موسى (ع ) در ميان جمعيت ، صدا زد، اى (سخن چين ) هر كجا هستى بيرون رو كه بخاطر تو، دعاى اين مردم ، مستجاب نمى شود. كسى از ميان جمعيت بيرون نرفت و سپس باران آمد و دعا به استجابت رسيد.
حضرت موسى در مناجات عرض كرد: (خدايا كسى از ميان جمعيت بيرون نرفت و در عين حال دعا مستجاب شد و باران آمد؟ خطاب شد: اى موسى ! وقتى كه تو نمّام (سخن چين ) را صدا زدى ، او فهميد و عرض كرد خدايا (سخن چين من هستم ، مرا ميان اين مردم ، رسوا مكن ، توبه كردم ) چون او توبه كرد، دعاى جمعيت مستجاب شد(60)
به اين ترتيب ، خداوند (ستّارالعيوب )، سخن چين را رسوا نكرد و توبه او را پذيرفت ، و روشن شد كه استجابت دعا مشروط به شرائطى است .


قاتل امام هفتم (ع )  

هارون پنجمين خليفه ستمگر عباسى ، قاتل امام هفتم حضرت موسى بن جعفر(ع ) روزى با لبخند از كاخ مخصوص همسرش زبيده ، بيرون مى آمد، از علت خنده اش پرسيدند، در پاسخ گفت :
(در كاخ زبيده خوابيده بودم ، صداى سكه ها مرا بيدار كرد، سؤ ال از سكه ها كردم ، گفتند: سكه تعداد سيصد هزار است كه به عنوان بيت المال از مصر آمده است ، همه آنها را به همسرم زبيده بخشيدم ، هنگام خروج از كاخ زبيده ، شنيدم او مى گفت : (اين چه پول اندكى است كه هارون به من داده ، من هرگز از او خيرى نديده ام ) خنده ام از اين جهت است .(61)
به اين ترتيب ، حدود اسراف و اتراف و گشادبازى هارون ناپاك را با اين نمونه مى توانيم درك كنيم ، و او را بهتر بشناسيم ، و ضمنا راز زندانى شدن امام كاظم (ع ) و سپس شهادت او به فرمان آن طاغوت جنايتكار را بهتر دريابيم .


ابوحنيفه و بوسيدن عصا 

روزى ابوحنيفه پيشواى مذهب حنفيه ، به حضور امام صادق (ع ) آمد، هنگام خداحافظى ، امام صادق (ع ) به عصا تكيه داده بود، ابوحنيفه پرسيد: (با اينكه هنوز سن شما به اندازه اى نرسيده كه به عصا تكيه كنيد چرا عصا بدست گرفته اى ؟!)
امام فرمود: آرى چنين است كه مى گوئى ، ولى چون اين عصا، عصاى رسولخدا(ص ) است ، خواستم در دستم باشد.
ابوحنيفه با شنيدن اين سخن به جلو رفت ، تا عصا را ببوسد، امام صادق (ع ) دست خود را جلو آورد و فرمود: (سوگند به خدا مى دانى كه اين دست ، دست رسولخدا(ص ) است آن را نمى بوسى ولى عصاى آنحضرت را مى بوسى ؟!)(62)
به اين ترتيب به ابوحنيفه فهماند كه دوستى واقعى با بوسيدن ، انجام نمى گيرد، دوستى واقعى آنست كه امامت امام بر حق را قبول داشته باشى و آن امام بر حق من هستم ، مرا قبول ندارى ، و عصاى پيامبر را مى بوسى ، چنين بوسيدنى بى فايده است !


دوست حقيقى كيست ؟ 

در مقابل داستان سابق ، داستان (مسلم مجاشعى ) است ، كه به حقيقت ، امامت امامان به حق را قبول داشت كه دوستى حقيقى همين است :
در آغاز جنگ جمل ، سپاه على (ع ) در برابر سپاه مخالفان ، در بصره قرار گرفت ، على (ع ) سعى مى كرد، جنگ و خونريزى نشود، ولى دشمن درصدد آشوب و فتنه انگيزى بود.
على (ع ) براى آخرين اتمام حجت ، به ياران خود رو كرد و فرمود: آيا در ميان شما يك نفر هست كه قرآن را بدست گيرد و در مقابل لشكر دشمن بايستد و سپاه دشمن را به قرآن دعوت كند.
جوانى رشيد بنام (مسلم مجاشعى ) به جلو آمد و گفت : من حاضرم .
على (ع ) فرمود: (اگر اين كار را انجام دهى ، قرآن را بدست بگيرى و بلند كنى ، دستت را قطع مى كنند، و اگر بدست ديگر بگيرى ، آن را نيز قطع مى كنند).
مسلم گفت : در عين حال حاضرم ، على (ع ) قرآن را به او داد، او به جلو سپاه آمد و قرآن را بدست راست گرفت و فريادش بلند شد كه على (ع ) شما را به اين قرآن دعوت مى كند...
هنوز سخنش تمام نشده بود، دست راستش را قطع كردند، او قرآن را بدست چپ گرفت ، دست چپش را نيز قطع كردند، او قران را به سينه چسبانيد و به كمك چانه آن را نگهداشت و پيام امام را به آنها رساند.
گروهى از سپاه جمل به او حمله كرده و بدنش را قطعه قطعه نمودند، و او به اين ترتيب به شهادت رسيد و به سوى بهشت پرواز كرد.(63)
پس از اين ، حجّت تمام شد و عذرى باقى نماند، آنگاه على (ع ) فرمان حمله را صادر كرد و سپاه جمل مفتضحانه شكست خوردند.
اين بود قصّه دوست حقيقى على (ع ) (مسلم مجاشعى ) كه شهادت قهرمانانه اش ، خط و جهت به دوستان حقيقى امام على (ع ) آموخت .


سئوال از توحيد در ميدان جنگ  

در جنگ جمل در آن وقتى كه سپاه على (ع ) و سپاه جمل ، رودروى هم مى جنگيدند، در شدت درگيرى ، ديدند مردى مى خواهد نزد على (ع ) بيايد و مساءله اى درباره توحيد بپرسد، رزمندگان به او اعتراض كردند كه صبر كن ، اكنون وقت سؤ ال نيست ، بگذار تا جنگ تمام شود بعد سؤ ال كن . على (ع ) از جريان مطلع شد، به اعتراض كنندگان فرمود: كارى نداشته باشيد، بگذاريد، نزديك بيايد، و سؤ ال كند، (ما جهاد مى كنيم براى تقويت توحيد و خداشناسى ) آنگاه سؤ ال كننده به جلو آمد و عرض كرد: (خدا واحد است يعنى چه ؟)
على (ع ) به او فرمود: (خدا واحد است ، چهار معنى دارد كه دو معنى آن غلط است و دو معنى آن درست است ).
اما آن دو معنى كه غلط است 1 - اينكه بگوئيم خدا يكمين است (يك عددى در مقابل صفر و 2) 2 - اينكه بگوئيم خدا، فردى از يك جنس ‍ است ، مثل اينكه زيد فردى از انسان است .
اما آن دو معنى كه درست است 1 - اينكه بگوئيم خداوند در تمام كمالات يكتا يعنى بى همتا است 2 - اينكه بگوئيم از نظر معنى در ذهن و خارج از ذهن ، قابل تقسيم نيست (ماهيت ندارد و در وجودش تركيب نيست ) (64)به اين ترتيب على (ع ) در شدت درگيرى جنگ ، پاسخ سؤ ال را با توضيح داد و مشخص كرد كه جنگ ما كوركورانه نيست ، بلكه براساس ‍ توحيد و هدف الهى است ، بنابراين ، هر چيزى در راه هدف باشد، بايد در هر حال به آن توجه كرد.


مردى از مردان راه  

در عريش مصر شخصى بود ناگهان (بر اثر سكته ) از دو چشم نابينا شد و دست و پاهايش فلج گرديد، اين شخص در اين حال همواره خدا را شكر و سپاس مى كرد، او پسرى داشت كه وقت نمازها را به او مى گفت و هنگام افطار، به او غذا مى داد و به او كمك مى كرد، اتفاقا اين پسر طعمه درنده اى واقع شد و از دنيا رفت .
وقتى كه پدر از كشته شدن يگانه پسرش مطلع شد گفت : (حمد و سپاس ‍ خداوندى را كه در قلب من هيچگونه حسرتى در دنيا نگذاشت ، آنگاه ناله اى كرد و افتاد و از دنيا رفت .
در عالم خواب ، او را ديدند كه در باغى خرّم و سرسبز و پرگياه با قيافه اى زيبا و رعنا ايستاده و تلاوت قرآن مى كند(65)


آنجا كه غرور، انسان را كور و كر مى كند 

در روايات آمده : شبى از شبها (ابوجهل ) همراه (وليد بن مغيره ) (كه هر دو از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام (ص ) بودند) به طواف خانه كعبه پرداختند، و در ضمن طواف ، با هم درباره پيامبر اسلام (ص ) سخن به ميان آوردند، ابوجهل گفت : والله لا علم انه صادق : (سوگند به خدا مى دانم كه محمد(ص ) راستگو است ).
فورا وليد به او گفت : (خاموش باش ، تو از كجا اين سخن را مى گوئى ؟)
ابوجهل گفت : ما او را در كودكى و جوانى ، راستگو و امين ، مى دانستيم ، چگونه پس از آنكه بزرگ شده و رشد و عقلش كامل گشته ، دروغگو خائن شده است ؟!
ابوجهل گفت : (مى خواهى دختران قريش بشنوند و بگويند من از ترس ‍ شكست ، تسليم شده ام ؟! سوگند به بتهاى لات و عزى كه هرگز از او پيروى نخواهم كرد) اينجا بود كه آيه 23 سوره جاثيه نازل گرديد: و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه ... : (خداوند بر گوش و قلب او مهر نهاده و بر چشمش پرده افكنده است ) (66) آرى غرور و تكبر اين چنين انسان را كور و كر مى كند.


پاداش ، بستگى به نيّت دارد 

مقداد يكى از ياران باوفاى پيامبر(ص ) و على (ع ) گويد: نزد (ابوهريره ) رفتم شنيدم گفت : (پيامبر(ص ) فرمود: فكر كردن يكساعت بهتر از يكسال عبادت است ).
نزد (ابن عباس ) از اصحاب ديگر رفتم ، شنيدم گفت : (پيامبر(ص ) فرمود: فكر كردن يكساعت بهتر از هفت سال عبادت است ) .
نزديكى از اصحاب ديگر رفتم ، شنيدم گفت : پيامبر(ص ) فرمود: فكر كردن يكساعت بهتر از هفتاد سال عبادت است .
تعجب كردم يعنى چه ، هر يك به گونه اى سخن مى گويد كه ديگرى برخلاف آن مى گويد، به حضور پيامبر(ص ) رفتم و جريان را به عرض ‍ رساندم .
پيامبر(ص ) فرمود: همه آن سه نفر راست مى گويند، سپس (براى اينكه مطلب روشن گردد) آن سه نفر را خواست ، همه حاضر شدند، من نيز بودم .
پيامبر(ص ) به ابوهريره فرمود: تو چگونه فكر مى كنى ؟ ابوهريره در پاسخ گفت : طبق آنچه خداوند در قرآن فرموده : و يتفكرون فى خلق السماوات و الارض : (صاحبان خرد، در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند) (كه موجب خداشناسى است ).(67)
من هم درباره اسرار آسمانها و زمين ، مى انديشم .
پيامبر(ص ) فرمود: (فكر كردن يكساعت تو بهتر از يكسال عبادت است ).
سپس به ابن عباس فرمود: تو چگونه فكر مى كنى ؟ او در پاسخ گفت : (من درباره مرگ و وحشت روز قيامت ، مى انديشم ).
پيامبر(ص ) فرمود: (فكر كردن يكساعت تو بهتر از هفت سال عبادت است .)
سپس به صحابه سوم فرمود: تو چگونه مى انديشى ؟ او در پاسخ عرض كرد: من درباره آتش جهنم و وحشت و سختى آن مى انديشم پيامبر(ص ) فرمود: (فكر كردن يكساعت تو بهتر از هفتاد سال عبادت است ) (68)
به اين ترتيب ، مساءله اختلاف ، حل گشت ، و روشن شد كه پاداش فكر كردن بستگى به نيتها دارد!(69)


next page

fehrest page

back page