داستانها و پندها جلد پنجم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۴ -


خوشروئى و حسن ظن به خدا 

حضرت عيسى و حضرت يحيى (عليهماالسلام ) از پيامبرانى بودند كه در زهد و پارسائى و خوف خدا، دو مثال تاريخ مى باشند (با توجه به اينكه بيابانگردى و دورى از اجتماع و رهبانيت و عبادت در گوشه ها و$ در آن عصر جزء دستورات دينى بودند است ).
روزى اين دو پيامبر با هم در جائى به هم رسيدند، حضرت يحيى ديد كه حضرت عيسى خنده بر لب دارد و مسرور است ، گفت : از چيست كه تو را به صورت افراد غافل مى بينم ؟! گويا از عذاب الهى ، ايمن مى باشى ؟!
حضرت عيسى (ع ) در پاسخ گفت : از چيست كه تو را گرفته خاطر و ناراحت مى بينم گويا از رحمت خدا نااميد مى باشى ؟!
بر سر اين موضوع به گفتگو پرداختند، و گفتگويشان بجائى نرسيد (كه آيا حق با عيسى است يا با يحيى ) بنا گذاشتند كه منتظر وحى كرد: احبكما الى الطلق البسام و احسنكما ظنابى : (محبوبترين شخص از ميان شما دو نفر نزد من ، كسى كه خنده رو است و حسن ظنش به من بيشتر است ).(104)
به اين ترتيب مى بينيم يكى از صفات نيك اخلاقى داشتن چهره بشاش و به عبارت ديگر گشاده رو بودن است چنانكه على (ع ) مى فرمايد:
المومن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه : (مؤ من ، شاديش در چهره اش ، اندوهش در قلبش مى باشد) (105).


مهمان نوازى ابراهيم خليل (ع )  

ابراهيم خليل (ع ) بسيار مهمان دوست و مهمان نواز بود، به گونه اى كه امام صادق (ع ) مى فرمايد: ابراهيم پدر مهمانان بود، و هر گاه مهمانى در منزلش ‍ نبود، بيرون مى آمد تا مهمانى پيدا كند، روزى به اين قصد از خانه بيرون آمد، در خانه را بست و به جستجوى مهمان پرداخت ، كسى را نيافت به خانه برگشت ، شخصى را كه شبيه مردى بود در خانه ديد، به او گفت : اى بنده خدا به اجاره چه كسى به اينجا آمده اى ؟ او سه بار گفت : به اجاره پروردگار.
ابراهيم (ع ) فهميد او جبرئيل (ع ) است ، حمد و سپاس خدا كرد، آنگاه جبرئيل گفت : خداوند مرا به سوى يكى از بندگانش كه او را خليل (دوست خالص ) خود خوانده فرستاده است .
ابراهيم پرسيد: آن بنده كيست تا من پايان عمر در خدمت او باشم ، جبرئيل گفت : او، تو هستى ، ابراهيم گفت : به چه علت خداوند مرا خليل خود خوانده است ؟ جبرائيل گفت : (براى آنكه هيچكس از تو سؤ ال نكرد، و تقاضا ننمود، مگر اينكه به او پاسخ مثبت دادى ) (106).


شرمندگى ابوعلى سينا 

ابوعلى سينا كه از نوابغ معروف جهان ، و افتخار بزرگ اسلام و ايران است ، روزى با اسكورت وزارت از جائى مى گذاشت ، كنّاسى را ديد كه مشغول پاك كردن توالت است و اين شعر را مى خواند:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان نگذرد بر تو جهانت
ابوعلى ، با شنيدن اين شعر، خنديد، و در حال خنده به طعنه صدا زد حقا كه تو جان خود را احترام كرده اى ؟! و نفس شريف خود را در ته چاه به ذلت و خوارى كشانده اى و عمر گرانبهايت را در اين كار كثيف تباه مى كنى ، و بعد اين كار را افتخار مى شمرى ؟!
كنّاس گفت : (در جهان همت ، نان از شغل پست خوردن بهتر از زير بار منت رئيس رفتن است ).
ابوعلى از اين پاسخ ، غرق در خجلت شد و با شتاب از آنجا دور گشت (107). و به اين ترتيب آن كنّاس نيز با آن سخنش ، درسى آموخت ، درسى مناعت طبع و عزت نفس !


توجه امام حسين (ع ) به مستضعفان  

در تاريخ زندگى سراسر افتخار امام حسين (ع ) مى خوانيم : هنگامى كه امام حسين (ع ) به شهادت رسيد، در پشت آنحضرت ، آثار خراشيدگى ديدند، علت آن را از امام سجاد(ع ) پرسيدند، در پاسخ فرمود: (اين خراشيدگيها، اثر انبانها (و ظرفهائى ) است كه پدرم آرد و گندم و طعام در ميان آنها گذاشته و بدوش مى گرفت و براى مستمندان و بينوايان حمل مى كرد) (108).


نوجوانى زيبا صورت و نيكوسيرت  

او اهل بصره بود، پدرش مدتى غلام انس بن مالك بود، وقتى به دوران نوجوانى و جوانى رسيد، بسيار خوش صورت و با كمال بود و در سال 110 هجرى از دنيا رفت .
او در دوران جوانى ، بزازى مى كرد روزى زنى او را ديد شيفته جمال او شد، تا روزى به بهانه خريد جنس از او، او را وارد خانه خود كرد، و درها را بست ، و در برابر ابن سيرين ، حركاتى از خود نشان داد تا بلكه او را بفريبد.
ولى او از خدا مى ترسيد و به زن گفت : پناه مى برم به خدا و سپس زن را نصيحت كرد و شرح عواقب زشت زنا را براى او بيان كرد، ولى زن دست برنداشت ، سرانجام ابن سيرين براى نجات خود از گناه ، حيله شرعى كرد، به زن گفت پس اجازه بده به دستشوئى بروم ، به دستشوئى رفت و خود را به نجاست آلوده كرد، وقتى از دستشوئى بيرون آمد، و زن او را با آن وضع ديد، نسبت به او متنفر شد و او را از خانه اش بيرون كرد، و به اين ترتيب او خود را از آلودگى معنوى نجات داد، خداوند براى اين عمل به او علم (تعبير خواب ) آموخت ، او در اين علم به اوجى از مقام رسيد كه هيچكس پس از معصومين به پاى او نرسيدند، هر تعبيرى مى كرد، درست در مى آمد، از اينرو در ميان مردم مقام بسيار ارجمندى پيدا كرد، همچون يوسف صديق كه بر اثر پاكى ، داراى مقامات عالى معنوى از جمله علم تعبير خواب گرديد(109).
آرى او فكر كرد كه نجاست ظاهر با آب پاك مى شود، ولى نجاست باطن را بايد با آتش جهنم پاك ساخت ، براستى ، در اين انتخابى كه نمود قهرمان مبارزه با هواى نفس گرديد. و مدال قهرمانى را از خداوند گرفت .


اهميت نماز جماعت  

پيامبر(ص ) تصميم گرفت كسانى كه (بدون عذر شرعى ) در منزل هاى خود نماز مى خوانند و در جماعت مسلمانان شركت نمى كنند، خانه هايشان را آتش بزند.
يك نفر نابينا به حضور پيامبر(ص ) رسيد و عرض كرد من نابينا (يا شب كور) هستم ، صداى اذان جماعت را مى شنوم ، ولى كسى نيست كه دستم را بگيرد و مرا به جماعت برساند، پيامبر(ص ) فرمود: از منزل خود تا مسجد، طنابى ببند، هنگام نماز جماعت ، آن طناب را بگير و با راهنمائى آن خود را به مسجد برسان و در نماز جماعت شركت كن (110)


ترس از (بيات ) 

ربيع بن خثيم معروف به خواجه ربيع كه مرقدش در مشهد است ، از پارسايان هشتگانه معروف زمان على (ع ) بود.
او در زندگى بسيار حسابگر و هراسناك از نافرمانى خدا بود، به گونه اى كه كاغذى داشت ، وقتى كه شب مى شد، آنچه در روز سخن گفته بود در آن كاغذ مى نوشت و حساب مى كرد ببيند، سخن بد و خوبش چه اندازه بوده است و پس از حساب مى گفت : (آه ، سكوت كنندگان (كنترل كنندگان زبان ) نجات يافتند، ولى حساب سخن ما براى روز قيامت باقى است )
او شب ها نمى خوابيد، دخترش از او پرسيد، چرا نمى خوابى ، مى گفت از (بيات ) ترس دارم .
منظور از (بيات ) كلمه اى است در آيه 97 سوره اعراف آمده است : اءفا من اهل القرى ان ياءتيهم باءسنا بياتا و هم نائمون
يعنى : (آيا اهل شهرها ايمنى يافته اند كه عذاب ما (شبانه ) آنها را فراگيرد در حالى كه خوابيده اند)
آرى او خائف بود، و از عذاب شبيخون الهى كه براى گنه كاران است ترس ‍ داشت (111)


ترس از (بيات ) 

ربيع بن خثيم معروف به خواجه ربيع كه مرقدش در مشهد است ، از پارسايان هشتگانه معروف زمان على (ع ) بود.
او در زندگى بسيار حسابگر و هراسناك از نافرمانى خدا بود، به گونه اى كه كاغذى داشت ، وقتى كه شب مى شد، آنچه در روز سخن گفته بود در آن كاغذ مى نوشت و حساب مى كرد ببيند، سخن بد و خوبش چه اندازه بوده است و پس از حساب مى گفت : (آه ، سكوت كنندگان (كنترل كنندگان زبان ) نجات يافتند، ولى حساب سخن ما براى روز قيامت باقى است )
او شب ها نمى خوابيد، دخترش از او پرسيد، چرا نمى خوابى ، مى گفت از (بيات ) ترس دارم .
منظور از (بيات ) كلمه اى است در آيه 97 سوره اعراف آمده است : اءفا من اهل القرى ان ياءتيهم باءسنا بياتا و هم نائمون
يعنى : (آيا اهل شهرها ايمنى يافته اند كه عذاب ما (شبانه ) آنها را فراگيرد در حالى كه خوابيده اند)
آرى او خائف بود، و از عذاب شبيخون الهى كه براى گنه كاران است ترس ‍ داشت (112)


انفاق در حالات گوناگون  

روزى على (ع ) چهار درهم نقره در نزد خود داشت يك درهم آنرا شب ، و يك درهم آنرا روز، و يك درهم آنرا آشكارا، و يك درهم آنرا پنهانى ، صدقه داد، تا در حالات گوناگون به مستمندان ، كمك كرده باشد.
آيه 274 سوره بقره در شاءن آنحضرت نازل گرديد:
الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانية فلهم اجرهم عند ربهم ولا خوف عليهم و لا هم يحزنون : (آنها كه اموال خود را به هنگام شب و روز، پنهان و آشكارا، انفاق مى كنند، پاداششان نزد پروردگارشان است و نه ترسى بر آنها است و نه غمگين مى شوند)(113)


سرزنش انفاق مال نامرغوب و ناپاك  

از على (ع ) نقل شده فرمود: (عده اى هنگام انفاق مال ، خرماهاى خشك و نامرغوب را با خرماى خوب ، مخلوط مى كردند و به مستمندان مى دادند آيه 267 سوره بقره در ممنوع كردن اين روش ، نازل گرديد:
يا ايها الذين آمنوا من طيبات ما كسبتم و مما اخرجنا لكم من الارض و لاتيمموا الخثبيث منه تنفقون لستم بآخذيه الا ان تغضموا فيه و اعلموا ان الله غنى حميد:
(اى مؤ منان ، از بخش هاى پاكيزه اموالى كه بدست آورده ايد، و از آنچه از زمين براى شما خارج ساخته ايم ، انفاق كنيد، و به سراغ قسمت هاى ناپاك (و نامرغوب ) نرويد تا از آن انفاق كنيد. در حالى كه خود شما راضى نيستيد آنها را بپذيريد مگر از روى بى اعتنائى ، و بدانيد كه خداوند، بى نياز و شايسته ستايش است )
ضمنا از امام صادق (ع ) نقل شده كه مسلمانان قبل از اسلام ، در زمان جاهليت رباخوارى مى كردند، و همان اموال ربا را با اموال حلال ، انفاق مى نمودند، آيه فوق نازل گرديد كه اموال پاك را انفاق نمائيد(114).
اين دو شاءن نزول با هم منافاتى ندارند.


غصب خلافت يا سنگين ترين جرم  

به سند كلينى ، حمران بن اعين گويد: روزى در حضور امام صادق (ع ) سخنى از مصور دوانيقى (دومين خليفه مقتدر عباسى ) و شوكت و قدرت او، و به عكس ضعف و زبونى شيعه ، به ميان آمد و امام (ع ) داستانى كه در رابطه با خودش با منصور بود بيان كرد كه خلاصه اش اين است :
روزى من و منصور در بيابانى سير مى كرديم ، در حالى كه من سوار الاغى بودم ولى او سوار بر اسب با كمال شوكت با اسكورت اطرافيان عبور مى كرد، در اين بين به من رو كرد و (به عنوان نصيحت ) گفت : اى ابا عبدالله ، مى بينى كه خداوند عزت و شوكت را به ما داده ، حال سزاوار است تو دو كار بكنى : 1 - از اين پيش آمد خوشحال باشى 2 - به مردم نگوئى كه ما (اهلبيت پيامبر) سزاوارتر به مقام رهبرى امت هستيم .
من به او گفتم : هر كس چنين موضوعى به تو گفته ، دروغ و بى اساس است (امام (ع ) در مقام تقيّه بود و مى خواست از گزند منصور در امان بماند).
منصور در پاسخ گفت : ياددارى كه روزى از تو پرسيدم آيا ما (بنى عباس ) سلطنت داريم ؟ در جواب فرمودى : آرى (يعنى در ظاهر) سرانجام پس از گفتگوئى ، منصور ستمگر دست از امام برداشت .
امام مى فرمايد: به منزل برگشتم ، يكى از دوستان ما به من گفت : (فدايت شوم به خدا سوگند ديدم تو سوار بر الاغ در برابر شوكت منصور با دار و دسته اش بودى و منصور سوار بر اسب ، بعلاوه نحوه سخن گفتن منصور با تو چنين وانمود مى كرد كه گوئى تو يكى از خدمت كاران او هستى ، به اندازه اى ناراحت شدم كه نزديك بود، در دينم شك كنم .
امام صادق (ع ) فرمود: اگر فرشتگانى كه در اطراف من بودند مى ديدى حتما، شوكت ظاهرى منصور را خيلى كوچكتر از شوكت من مشاهده مى كردى ،
حمران گويد: به امام عرض كردم : تا كى اينها سلطنت مى كنند و چه وقت شما از دست اينها (بنى عباس ) راحت مى شويد؟
امام فرمود: هر چيزى مدتى دارد، كه هرگاه بسر آمد، در يك لحظه ، به اندازه يك چشم بهم زدن مى گذرند، تو اگر مى دانستى اين ظالمان و غاصبان مقام خلافت و رهبرى ، چه حالى نزد خداوند دارند، قطعا بيشتر با آنها دشمنى مى كردى و تو اگر هر چه كوشش كنى بلكه همه اهل زمين بكوشند تا اينها (بنى عباس ) را بر گناهى ، بالاتر از گناه (غصب خلافت ) وادارند، نخواهند توانست .
پس مبادا شيطان تو را فريب دهد، عزت و شوكت از آن خدا و رسول و مؤ منان است ولى منافقان در جهل و نادانى هستند(115).


شهادت 43 پيامبر در راه نهى از منكر 

شخصى از پيامبر اكرم (ص ) پرسيد: عذاب چه كسى در روز قيامت از همه سخت تر است ؟ فرمود: كسى كه پيامبر و يا مردى كه امر به معروف مى كند را به قتل برساند، سپس فرمود:
بنى اسرائيل در آغاز روز در يك ساعت چهل و سه پيامبر را كشتند، صد و دوازده نفر از بندگان صالح بنى اسرائيل به دفاع از پيامبران برخاستند و امر به معروف و نهى از منكر نمودند، در ساعت آخر همان روز بنى اسرائيل ، همه آن 112 نفر را كشتند، و آيه (21 سوره آل عمران ) به همين مطلب اشاره مى كند: (ان الذين يكفرون بآيات الله و يقتلون النبيين بغير حق و يقتلون الذين ياءمرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم : (آنان كه به آيات خدا، كافر مى شوند و پيامبران را بناحق مى كشند (و نيز) آنانرا كه امر به قسط و عدالت مى نمايند مى كشند قاتلان را به عذاب دردناك بشارت بده ) (116)
به اين ترتيب مى آموزيم كه گاهى بايد در سخت ترين شرائط، تا سرحد شهادت ، از حق دفاع نمود و امر به معروف و نهى از منكر كرد.


گوشه اى از جنايات منصور 

منصور دوانيقى دومين خليفه ستمگر عباسى ، در سال آخر عمرش ، عازم حج شد، همسر پسرش مهدى بنام (ريطه ) را مخفيانه به حضور طلبيد و در آن هنگام مهدى عباسى پسر منصور در رى بود.
منصور به (ريطه ) وصيت هاى خود را كرد، از جمله گفت : اين دسته كليدها را كه كليدهاى خزائن و اطاق هاى مخصوص است بگير و او را چندين بار سوگند داد كه متوجه باش كه به بعضى از اين اطاقها، جز پسرم مهدى ، كسى آگاه نشود.
منصور به سفر حج رفت ، وقتى كه پسر او مهدى عباسى از سفر رى آمد، همسرش (ريطه ) كليدها را به او داد و وصيت هاى منصور را به او گفت و اضافه كرد كه فلان اطاق را هيچكس نبايد باز كند، تا آنگاه كه خبر مرگ منصور برسد.
خبر مرگ منصور رسيد و مهدى بر مسند خلافت نشست و پس از مدتى ، همراه همسرش (ريطه ) در آن اطاق مخصوص را باز كرد، ناگهان اطاق بزرگ و طولانى را ديدند كه جنازه هاى جماعتى از آل على (ع ) در آن اطاق بود، و نوشته كاغذى به گوش هر كدام آويزان كرده بودند و در آن نوشته ، اسم و نسب آن اشخاص مشخص شده بود، در ميان آنها كودك ، جوان و نوجوان و پير، بسيار ديده مى شد.
وقتى مهدى عباسى آن منظره را ديد، وحشت زده و نگران شد، و فورا دستور داد آنها را در همانجا دفن كردند و بر روى قبر آنها دكان ساخت (117)
اين حادثه دلخراش علاوه بر اينكه ما را به جنايات بنى عباس آگاه مى سازد، دليل آنست كه آل على (ع ) در سخت ترين شرائط در برابر طاغوت ها تا سرحدّ شهادت مبارزه مى كردند، زيرا اگر سكوت مى نمودند، به چنين سرنوشتى گرفتار نمى شدند.


جهاد با نفس در نماز 

شيخ عزالدين عبدالله بن حسين شوشترى يكى از فقها و محدثين اسلام است ، او پسرى بنام (مولى حسنعلى ) داشت كه بسيار به او علاقمند بود، اتفاقا او بيمار سخت گرديد، شيخ بسيار ناراحت شد و همواره در فكر او بود.
روز جمعه فرارسيد، شيخ به نماز جمعه براى امامت نماز به مسجد رفت و شنيدند او در نماز سوره منافقون را بعد از سوره حمد خواند وقتى كه به آيه 9 سوره رسيد: يا ايها الذين آمنوا لا تهلكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون :
(اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مالها و فرزندان ، شما را سرگرم و غافل از ياد خدا نسازد، و كسانى كه چنين كنند از زيانكارانند)
شيخ پى درپى اين آيه را با سوز و گداز مى خواند، بعد از نماز، از علت تكرار اين آيه پرسيدند، در پاسخ گفت : وقتى به اين آيه رسيدم و به ياد فرزندم افتادم ، - آيه مى گويد: اموال و فرزند، شما را از ياد خدا باندازد - با نفس ‍ خود جهاد مى كردم و آيه را تكرار مى نمودم ، تا به حالتى رسيدم كه فرض ‍ كردم فرزندم مرده و جنازه اش روبروى من است ، به اين ترتيب ، ياد فرزند را از دلم كندم آنگاه آيات بعدى را خواندم (118)


شعار صالحان  

از طرف خداوند به موسى بن عمران (ع ) خطاب رسيد، وقتى كه دنيا را ديدى به سوى تو رو آورده بگو: انا لله و انا اليه راجعون : (همه ما از آن خدائيم و سرانجام به سوى او باز مى گرديم ) (بقره - 156).
و هنگامى كه ديدى دنيا از تو روى برگردانده بگو: (آفرين بر شعار صالحين )
اى موسى ! از آنچه به فرعون داده شده و او غرق در لذت هاى دنيا گشته ، تعجب نكن زيرا اين ، جلوه زندگى دنياى پايدار است )(119)
منظور اين است كه هنگام روآوردن دنيا، به ياد خدا و معاد باشيم و هنگام پشت كردن دنيا، بدانيم كه يكى از عوامل غرور از دستمان رفته ، و در راه پارسايان و صالحان قرار گرفته ايم ، چرا كه شعار و روش صالحان ، زهد و پارسائى و دل نبستن به دنيا است ، پس در هر حال به رضاى خدا شاد باشيم .


اخلاص ، كارها را آسان مى كند 

امام حسين (ع ) در روز عاشوراى خونين كربلا، هر وقت با منظره رقّت بار و دل خراش و سخت روبرو مى شد (مانند شهادت على اصغر و...) مى فرمود: هون على ما نزل بى انه بعين الله : (همين كه مى دانم اين امور در برابر ديد پروردگار انجام مى گيرد (و براى خدا است ) تحملش ‍ برايم آسان است ) (120)


مثقال ذرّه  

روزى يك نفر باديه نشين به مجلس رسول خدا(ص ) آمد شنيد اين دو آيه را خواند: فمن يعمل مثقال ذرّة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرّة شرا يره : (كسى كه اندكى ناچيز كار خير يا بد بكند آنرا مى نگرد و نتيجه اش ‍ را مى يابد) (زلزال - 7 و 8)
باديه نشين گفت : اى رسولخدا حتى (مثقال ذرة ) هم ، به حساب مى آيد، و براى آن عقاب است .
پيامبر(ص ) فرمود: آرى .
باديه نشين صاف دل آن چنان تحت تاءثير آيه قرار گرفت كه صدايش به گريه بلند شد و فرياد زد و اسوا تاه و افضيحتاه : (واى از رسوائى روز قيامت ، واى بر من از اينكه گناهان آشكار شوند)
رسولخدا(ص ) فرمود: (دل باديه نشين از ايمان خبر دارد) (121)


حق الناس  

حسان بن ابى سنان از پارسايان عصر خود بود، به گونه اى كه كم مى خورد تا چاق نشود، در بستر آرام براى خواب نمى رفت ، و آب سير نمى آشاميد و شصت سال با رياضت به جهاد با نفس امّاره پرداخت .
پس از آنكه از دنيا رفت شخصى او را در خواب ديد و پرسيد: حالت چطور است ؟
او پاسخ داد: به خير است ، ولى به خاطر يك سوزنى كه از شخصى عاريه به امانت گرفته بودم ، و به او پاسخ ندادم ، فعلا مرا به بهشت راه نمى دهند، و مانع من از رفتن به بهشت مى شوند.(122)


سفارش شهيد زنده  

زيد بن ثابت مى گويد: پس از جنگ احد، پيامبر(ص ) مرا براى خبرگيرى از (سعد بن ربيع ) فرستاد و فرمود: اگر او را پيدا كرده از طرف من احوالش ‍ را بپرس و بگو در چه وضع (روحى ) هستى .
زيد گويد: به قتلگاه احد رفتم ، ناگهان بين جنازه ها، چشمم به (سعد بن ربيع ) خورد كه شمشير و نيزه و تير دشمن او را از پاى درآورده ، و به زمين افتاده و نيمه جانى دارد، به بالينش رفتم و گفتم : رسولخدا(ص ) به تو سلام رساند و فرمود: (حالت چطور است و چگونه اى ؟)
سعد گفت : سلام مرا به رسولخدا(ص ) برسان و به برادران انصار بگو: (تا مژگانتان حركت مى كند و نفس در بدن داريد هيچ عذرى در پيشگاه خداوند نداريد كه به رسولخدا(ص ) كوچكترين آسيبى برسد) (123)


كودك گريان  

كودكى به مكتب خانه اى مى رفت ، روزى يكى از صالحان او را ديد گريه مى كند، پرسيد: (پسر جان ، چرا گريه مى كنى ؟)
او در پاسخ گفت :
معلم من امروز بالاى صفحه دفترى سرمشقى نوشته ، و اين سرمشق مرا به گريه انداخته است .
مرد صالح پرسيد: مگر چه نوشته است ؟
كودك گفت : نوشته است .
بسم الله الرحمن الرحيم - الهكم التكاثر - حتى زرتم المقابر - كلا سوف تعلمون - ثم كلا سوف تعلمون : (بنام خداوند بخشنده مهربان ، افزون طلبى شما را از ياد خدا سرگرم كرد و هلاك نمود، تا اينكه مرگ شما را فرا گرفت ، نه چنين است ، بزودى خواهيد دانست ، باز نه چنين است بزودى خواهيد دانست (حساب پس از مرگ را)(124).


تبه كار تاريخ هنگام مرگ  

(عمروعاص ) مشاور عزيز معاويه از تبه كاران تاريخ است كه هر چه در توان داشت بر ضد پيامبر و آلش بكار برد، و با نيرنگ هاى عجيب بر ضد على (ع ) مخالفت مى نمود و نود سال عمر كرد و در سال 42 يا 44 يا 48 يا 52 هجرى از دنيا رفت و قبرش در خارج قاهره مصر در محلى بنام مقطم است (125)
هنگامى كه در بستر مرگ قرار گرفت ، ابن عباس به عيادت او رفت و پس از احوال پرسى ، شنيد مى گويد: (مختصرى از امور دنيا را اصلاح كرديم ولى آخرت را تباه ساختيم و كاش اصلاح دنيا به اندازه خرابى آخرت بود، اما افسوس چنين نيست ، اكنون بسان كسى هستم كه ريسمان به گلويش افكنده و او را ميان زمين و آسمان آويزانش كرده اند، نه با دست مى توانم بالا روم و نه با پا مى توانم به زمين آيم ، پسر برادرم مرا موعظه كن تا بهره مند شوم .
ابن عباس گفت : (اينك وقت گذشته ، ديگر سودى ندارد...(126)
آرى او تا سلامتى و قدرت داشت ، عربده مى كشيد و از نود سال عمر خود استفاده نكرد ولى اكنون پشيمان شده ولى پشيمانى لحظه مرگ چه سود؟


زينب در كودكى  

زينب كه به راستى زينت پدر بود، در دامن مادرى چون زهراى اطهر(ع ) و سايه پدرى چون على (ع ) پرورش يافته بود، در دوران كودكى ، روزى در آغوش پدر بود، على (ع ) از او پرسيد: بگو (يك )، زينب جواب داد (يك ).
على (ع ) فرمود: بگو (دو)
زينب عرض كرد: پدر عزيزم ! زبانى كه به گفتن (يك ) (خداى يكتا) حركت كرده ، چگونه كلمه (دو) به زبان آورد.
على (ع ) دخترش را بر سينه اش چسبانيد و او را بوسيد و بر او آفرين گفت ، چرا كه در دوران كودكى ، توحيد واقعى شيره جانش شده بود.
روز ديگرى زينب (ع ) از پدر پرسيد: پدر جان آيا ما را دوست مى دارى ؟
على (ع ) فرمود: (آرى چگونه شما را دوست ندارم با اينكه شما ميوه دل من هستيد؟).
زينب عرض كرد: پدر عزيزم دوستى براى خدا است ، اما مهربانى براى ما است (127) اين گفتار بلند پايه و عميق از زينب (ع ) آنهم در خردسالى ، نشانگر عظمت مقام علم و شناخت او است .


گرايش يكى از شجاعان كفار به اسلام  

عمير بن وهب از طايفه (جحم ) از شجاعان معروف مشركان قريش ‍ بود، در جنگ بدر همراه لشكر دشمن به جنگ با مسلمانان به راه افتاد، او در بيابان بدر قبل از آنكه جنگ شروع شود، به عنوان بازرسى لشگر اسلام ، بگونه چريكى تا نزديك لشكر اسلام رفت و سپس برگشت و گزارش داد كه لشكر اسلام حدود سيصد نفرند ولى گويا شتران مدينه ، مرگ را با خود آورده اند، آن چهره هائى كه از مسلمانان ديدم ، گوئى افعى هائى بودند كه از تشنگى نمى ميرند، و آنها تا كشته نشوند و يا به اندازه خود نكشند، در زندگى خير نمى بينند.
لشكر كفار، گزارش او را رد كرد، سرانجام آتش جنگ در گرفت و شعله ور شد، كافران شكست سختى از لشكر اسلام خوردند، و بسيارى از سران آنها به هلاكت رسيدند، ولى (عمير) جان سالمى بدر برد اما پسرش ‍ (وهب ) اسير مسلمانان گرديد.
روزى عمير در مكه مسجدالحرام شد، با پسرى عموى خود (صفوان ) ملاقات كرد و با هم درباره جنگ بدر سخن گفتند، تا اينكه صفوان گفت : زندگى پس از جنگ بدر، زشت و تاريك است .
عمير گفت : راست مى گوئى ولى سوگند به خدا اگر مقروض نبودم و ترس ‍ در بدرى خانواده ام نبود به مدينه مى رفتم و محمد(ص ) را مى كشتم ، زيرا شنيده ام او بدون اسكورت رفت و آمد مى كند، اگر كسى مرا ببيند مى گويم براى نجات اسير خود (پسرم وهب ) به مدينه آمده ام .
صفوان خوشحال شد و گفت راست مى گوئى ، و اگر عهده دار اين كار شوى ، قرضت را مى پردازم و از خانواده ات سرپرستى مى نمايم ، او قبول كرد.
صفوان وسائل حركت او را فراهم ساخت ، او سوار بر شتر شد و شمشيرى زهرآگين زير لباسش حمايل كرد و به سوى مدينه رهسپار گشت .
عمير در مدينه جلو مسجد پياده شد و پاى شترش را بست و آماده اجراى توطئه در فرصت مناسب گرديد.
يكى از مسلمين تا او را ديد، فهميد اسلحه در همراه دارد، فرياد زد: (اين سگ را بگيريد كه در جنگ بدر، آتش جنگ را شعله ور مى ساخت ).
مسلمانان او را محاصره كردند، خبر به پيامبر(ص ) رسيد، پيامبر(ص ) در مسجد بود فرمود: بگذاريد نزد من آيد، او را آزاد كردند نزد رسولخدا(ص ) رفت و طبق احترام زمان جاهليت گفت : انعم صباحا پيامبر(ص ) فرمود: خداوند ما را به سلام كردن كه درود بهشتيان مى باشد دستور داده است .
عمير گفت : من خبر نداشتم .
پيامبر(ص ) فرمود: پس اين شمشير چيست كه در زير لباس دارى ؟ او آهى كشيد و گفت چه بد شمشيرى است اين شمشير كه هيچگاه به درد من نخورد، راستش فراموش كردم آنرا باز كنم چون تمام ذكر و فكرم پسرم مى باشد.
پيامبر(ص ) فرمود: (ولى بحقيقت اين است كه تو با صفوان بن اميه عهد و پيمان بستى ، او قرض هايت را بدهد و از خانواده ات سرپرستى نمايد و تو به مدينه بيائى و مرا به قتل رسانى ولى بدان كه خداوند نگهدار من است و تو نمى توانى مرا بكشى !)
عمير با شنيدن اين گفتار در حيرت فرورفت و بهت زده شد، چرا كه مى دانست غير از خودش و صفوان ، كسى از اين توطئه خبر ندارد، از همين راه به صدق و حقانيت پيامبر(ص ) پى برد و نورى از نبوت بر قلبش تابيد و گواهى به يكتائى خدا و رسالت پيامبر(ص ) داد، و از درگاه خدا سپاس ‍ گزارى كرد كه بدين وسيله به اسلام گرويده است .
پيامبر(ص ) به ياران فرمود: قرآن را به او بياموزند، سپس اسير او را آزاد ساخت ، عمير به پيامبر(ص ) عرض كرد: اجازه بدهيد به مكه برگردم و مردم را به اسلام دعوت كنم ، پيامبر(ص ) اجازه داد.
صفوان در مكه دقيقه شمارى مى كرد كه خبر ترور پيامبر(ص ) به او برسد، و به مردم مكه مژده داده بود بزودى خبر خوشى مى رسد كه حادثه كشته شدگان ما در بدر را جبران خواهد كرد.
ناگهان مسافرى آمد، از زبان او دهن به دهن گشت كه (عمير بن وهب ) مسلمان شده است .
صفوان بقدرى ناراحت شد كه عمير را لعنت نمود و سوگند ياد كرد كه ديگر با او سخن نگويد و هيچ سودى به او نرساند، ولى او به مكه آمد و به تبليغ اسلام پرداخت و بسيارى از مردم به راهنمائى او مسلمان شدند(128)


جوانى كه يقين پيدا كرد 

در جنگ نهروان (كه سال 39 هجرى بين على (ع ) و خوارج نهروان اتفاق افتاد) يكى از ياران على (ع ) در جلو لشكر آنحضرت بود، به حضور امام آمد و عرض كرد: (مژده باد كه خوارج ، با اطلاع از آمدن شما از نهر گذشته و رفتند)
امام سه بار، او را سوگند داد كه (آيا از نهر عبور كرده اند؟)
جوان گفت : آرى
على (ع ) فرمود: سوگند به خدا عبور نكرده اند و هرگز عبور نمى كنند، ميدان كشته شدن آنها اين طرف نهر خواهد بود، سوگند به خدائى كه دانه را شكافته و انسان را آفريده ، پيش از آنكه به محل (اثلاث ) و (قصربوازن ) برسند، خداوند، آنها را خواهد كشت .
جوان مى گويد: با خود گفتم : على (ع ) از غيب ، خبر مى دهد، اگر پس از رسيدن ، ديدم خلاف است نيزه خود را در چشم على (ع ) فرو مى كنم ، آيا ادعاى علم غيب مى كند؟
ولى هنگامى كه به نهر رسيدم ديديم همه شمشيرها را شكسته و آماده جنگ ايستاده اند جوان از اسب پياده شد و عرض كرد: اى امير مؤ منان تا هم اكنون درباره تو شك داشتم و اكنون به سوى تو و خدا بازگشته ام مرا ببخش ، امام فرمود: (تنها خدا گناهان را مى بخشد) (129)
خدا را شكر و سپاس ، كه فرصتى عنايت فرمود، تا اين كتاب پندآموز را به علاقمندان تقديم كنم ، اميدوارم به رحمت واسعه اش قبول فرمايد.
آمين يا رب العالمين
والحمد الله رب العالمين


fehrest page

back page