داستانها و پندها جلد پنجم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۳ -


علت گريه پيامبر(ص )  

عطاء بن زياد گويد: روزى به عايشه گفتم عجيبترين چيزى كه از پيامبر(ص ) ديدى چه بود؟ عايشه گفت : كار پيامبر(ص ) همه اش عجيب است ، ولى از همه عجيب تر اينكه شبى از شبها پيامبر(ص ) منزل من بود، اندكى استراحت كرد، هنوز آرام نگرفته بود، برخاست و وضو گرفت و به نماز ايستاد، و آنقدر در حال نماز گريه كرد كه جلو لباسش از اشك چشمش تر شد، سپس سر به سجده نهاد و آنقدر گريست كه زمين تر شد، و همچنان تا طلوع صبح ، پريشان و گريان بود، بلال حبشى آمد و پيامبر را براى نماز صبح طلبيد، آنحضرت را گريان ديد، پرسيد: شما كه مشمول لطف خدا هستيد، پس گريه براى چه ؟
پيامبر(ص ) فرمود: افلا اكون الله عبدا شكورا : (آيا نبايد بنده سپاسگزار خدا باشم ؟) چرا نگريم ، خداوند در شبى كه گذشت آيات تكان دهنده اى بر من نازل كرده است ، سپس شروع به خواندن آن آيات (از آيه 190 تا 194 سوره آل عمران ) كرد، و در پايان فرمود: (واى به حال آنكس كه اين آيات را بخواند و در آن نينديشد).(70)(71)


مسيحى ، مسلمان شد  

امير مؤ منان على (ع ) در راهى عبور مى كرد، زره خود را در دست يك نفر مسيحى ديد، به او فرمود: اين زره مال من است .
با اينكه زمان خلافت آنحضرت بود، همراه مسيحى به دادگاه رفتند، على (ع ) مثل يكفرد عادى ، همراه مسيحى در برابر قاضى (شريح ) نشستند على (ع ) فرمود: اين زره مال من است ، و من آن را نفروخته ام و به كسى نبخشيده ام .
شريح به مسيحى گفت : تو چه مى گوئى ؟
او گفت : زره مال خودم هست ، على (ع ) دروغ مى گويد.
شريح به على (ع ) گفت : آيا شاهدى دارى ؟
على (ع ) خنديد و فرمود: قضاوتت صحيح است شاهدى ندارم .
شريح به نفع مسيحى قضاوت كرد، مسيحى زره را گرفت و رفت ، على (ع ) نشسته بود و به او نگاه مى كرد.
مسيحى چند قدمى بيشتر برنداشت كه برگشت و گفت : گواهى مى دهم كه اين قضاوت ، مانند قضاوت پيامبر است ، آنجا كه زمامدار مسلمانان مرا براى قضاوت نزد قاضى خود مى برد، ولى قاضى به نفع من قضاوت مى كند.
همين برنامه موجب شد كه مسيحى به اسلام گرويد و قبول اسلام كرد، سپس به على (ع ) عرض كرد: خدا را گواه مى گيرم كه زره مال شماست ، روزى رهسپار صفين بودى ، من پشت سر شما بودم ، آن زره را در بيابان يافتم ، (كه از شما بوده و به زمين افتاده بود) اينك اين زره را بگيريد.
على (ع ) فرمود: زره را به تو بخشيدم .
از آن پس ، آن مسيحى از ياران با وفاى على (ع ) گرديد و در جنگ نهروان در ركاب على (ع ) با دشمن مى جنگيد.(72)


على (ع ) در ياد قيامت  

على (ع ) ميل به جگر پخته پيدا كرد، كه با نان نرم بخورد، تا يكسال ترتيب اثر به ميلش نداد، پس از يكسال به فرزندش امام حسن (ع ) تذكر داد، امام حسن (ع ) رفت و جگرى تهيه كرد و آن را پخت ، و على (ع ) آن روز روزه بود، هنگام افطار، وقتى خواست از آن جگر بخورد، آنرا نزديك خود آورد، در همين هنگام فقيرى در خانه را زد، على (ع ) همه جگر را به امام حسن (ع ) داد و فرمود: پسرم اين جگر را به آن فقير بده ، مبادا در روز قيامت در نامه اعمال ما (اين آيه را) بخوانى ؛
اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها...
(شما در زندگى دنيا، خوشيهاى خود را برديد و از آنها بهره مند شديد و امروز شما را عذاب خوارى دهند) (احقاف - 20)(73)


آرزوى باطل  

امير مؤ منان على (ع ) همراه كميل ، نيمه هاى شب از خانه بيرون آمدند، هنگام عبور شنيدند شخصى با صداى پراندوه در دل شب ، قرآن مى خواند تا به اين آيه رسيد امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخره و يرجوا رحمه ربه : (آيا كسى كه در دل شب به طاعت خدا و سجده و قيام بسر برد و از آخرت ، هراسناك ، و به رحمت حق اميدوار باشد، با كسى كه در كفر و گناه است يكسان است ؟) (زمر -9).
كميل به قدرى تحت تاءثير قرار گرفت كه آهى از ته دل كشيد، على (ع ) از علت آه كشيدن كميل پرسيد، او در پاسخ گفت : از صداى پرسوز اين قارى آه كشيدم ، كاش موئى بودم در بدن او تا هميشه اين كلام را از او مى شنيدم .
حضرت فرمود: (آه مكش و اين آرزو را مكن )
كميل آن شب ، سخن على (ع ) را درنيافت ، تا پس از مدتى جنگ نهروان شروع شد، و همان قارى جزء دشمنان على (ع ) در جنگ شركت كرد و به هلاكت رسيد، پس از پايان جنگ ، على (ع )، كميل را به كنار بدن كشته او برد و فرمود: (اى كميل ! اين همان قارى است كه آرزو مى كردى چون موئى در بدنش باشى ، و آيا هنوز آن آرزو را دارى كميل عرض كرد: از درگاه خدا از هر خطائى كه در زبان جارى مى شود طلب آمرزش مى كنم .
على (ع ) فرمود: خواب كسى كه بر يقين است بهتر از نمازگزار در حال شك مى باشد.(74)


بانوئى قهرمان و با استقامت  

اُم عقيل بانوئى باديه نشين بود، روزى دو مهمان بر او وارد شد، پسرش در كنار شترها بازى مى كرد، در اين هنگام به او خبر دادند كه شترها روى هم پريدند و كودك شما در چاه افتاده و جان سپرده است ، اُم عقيل از خبردهنده خواست او را در پذيرايى مهمانان كمك كند، گوسفندى به او داد تا آنرا ذبح نمايد و از گوشت آن غذايى درست كرده ، نزد مهمانان بگذارد، مهمانان از جريان آگاه شدند، هنگام غذا خوردن از صبر و استقامت آن زن تعجب كردند.
روايت كننده گويد: وقتى كه ام عقيل از پذيرائى مهمانان خلاص شد، نزد ما آمد و گفت اى مردم آيا در ميان شما كسى هست كه آيات قرآن را خوب بداند، من گفتم آرى من مى دانم . گفت : آياتى براى من بخوان تا در پرتو آن ، خاطرم از فراق پسرم ، آرام گردد، اين آيات را خواندم :
و بشر الصابرين # الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انالله و انا اليه راجعون # اولئك عليهم صلوات من ربهم و اولئك هم المهتدون : (و مژده بده به استقامت كنندگان # آنها كه هرگاه مصيبتى به آنها رسد مى گويند: ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم # اينها همانها هستند كه الطاف و رحمت خدا شامل حالشان شده و آنها هستند هدايت يافتگان ) آن زن گفت : سلام بر شما، سپس براى نماز ايستاد و پس از خواندن چند ركعت نماز، دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت : (خداوندا من به فرمانت عمل كردم ، تو هم به آنچه وعده اى كه به صابران داده اى وفا كن ).(75)
به اين ترتيب ، اين بانوى بامعرفت ، تسليم رضاى خدا شد، و با شنيدن آيات قرآن درباره مقام استقامت كنندگان ، دلش آرام گرفت .


فرشتگان چگونه قاضى را تسلى خاطر دادند 

در بنى اسرائيل يك نفر قاضى بود كه پسرش از دنيا رفت ، او بسيار ناراحت شد، و بى تابى مى كرد، دو فرشته (به صورت انسان ) نزد او براى طلب قضاوت آمدند، يكى از آنها گفت : گوسفندان اين مرد به زراعت من آمده اند و آنرا خوب نموده اند، ديگرى گفت : اين زراعت در ميان كوه و نهر آب واقع شده ، و براى من راهى جز اين نبود كه گوسفندان را از زراعت به سوى نهر آب ببرم .
قاضى به اولى گفت : آيا تو هنگام زراعت ، نمى دانستى كه در آنجا راه مردم است كه گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند، او در پاسخ گفت : تو هنگامى كه داراى پسر شدى ، نمى دانستى كه سرانجام او مى ميرد، پس به قضاوت خودت رفتار كن - سپس آن دو فرشته به سوى آسمان عروج كردند.(76)


اعجاز از پيامبر(ص ) قبل از بعثت  

روزى پيامبر اكرم (ص ) قبل از بعثت در يك فرسنگى عرفات در محلى به نام (ذوالمجاز) بود، عمويش ابوطالب پدر بزرگوار على (ع ) نيز همراه او بود، ابوطالب ، سخت تشنه شد و در آنجا آب نبود، شدت تشنگى خود رابه برادر زاده اش حضرت محمد(ص ) گفت : پيامبر(ص ) با پاى خود به سنگى زد، آن سنگ تكان خورد، ناگهان ابوطالب نگاه كرد كه از زير سنگ ، آب زلال مى جوشد، از آن آب آشاميد و سيراب شد، پيامبر(ص ) بار ديگر با پاى خود به سنگ زد، سنگ به صورت اول برگشت و ديگر آبى ديده نشد.(77)


نمونه اى از تاكتيكهاى مسلمانان  

(نعيم بن مسعود)، يهودى از طايفه غطفان بود، و تازه به اسلام گرويده شده بود، اما اسلام خود را به طايفه اش نگفته بود.
در ماجراى جنگ احزاب (خندق ) كه مسلمانان در بحران سختى قرار گرفته بودند.(78) (نعيم ) مخفيانه به حضور پيامبر(ص ) آمد و عرض كرد: هر دستورى براى پيروزى بفرمائيد آماده اجرا هستم .
پيامبر فرمود: مثل تو در ميان ما يك نفر بيش نيست ، اگر بتوانى در لشكر دشمن اختلاف بيفكن كه جنگ يعنى مجموعه اى از طرحهاى پنهانى .)
(نعيم ) طرح جالبى ريخت ، تا بين يهود بنى قريظه و قريش و غطفان ، اختلاف بيندازد، نزد يهود بنى قريظه رفت و گفت : شما مى دانيد كه من به شما علاقمندم ، گفتند: قبول داريم ، گفت : قريش و غطفان مثل شما نيستند، اين شهر، شهر مدينه هستند و شما نمى توانيد آنها را از مدينه و اطرافش ‍ بيرون ببريد، ولى قريش و طايفه غطفان براى جنگ با محمد(ص ) و يارانش ‍ آمده اند و شما از آنها حمايت مى كنيد، در حالى كه شهر آنها جاى ديگر است و اموال و زنانشان در غير اين منطقه ، آنها اگر فرصتى دست دهد غارتى مى كنند و با خود مى برند، و اگر مشكلى به پيش آمد به شهرشان باز مى گردند، ولى شما در اين شهر مى مانيد و مسلما قدرت مقابله با مسلمانان را نداريد، بنابراين شما دست به اسلحه نبريد تا از قريش و غطفان ، وثيقه اى بگيريد، به اين ترتيب كه گروهى از اشراف خود را به شما بسپارند، گروگان شما باشند تا در جنگ كوتاهى نكنند.
يهود بنى قريظه ، اين پيشنها را پذيرفتند.
(نعيم ) مخفيانه به سراغ قريش آمد، به ابوسفيان و گروهى از رجال قريش گفت : من با شما دوستم ، بهمين خاطر مى خواهم شما را در اين جنگ كمك كنم ، اما خواهش مى كنم پيشنهاد مرا به كسى نگوئيد.
گفتند: مطمئن باش .
گفت : آيا مى دانيد كه يهود بنى قريظه از ماجراى شما با محمد(ص ) پشيمانند و قاصدى نزد محمد(ص ) فرستاده اند كه ما از كار خود پشيمانيم و مى خواهيم گروهى از اشراف طايفه قريش و غطفان را براى شما گروگان بگيريم و دست بسته به تو بدهيم تا گردن آنها را بزنى .
محمد(ص ) نيز اين پيشنهاد را قبول كرده است ، اگر يهود بنى قريظه به سراغ شما فرستادند، يكنفر هم به عنوان گروگان به آنها ندهيد.
(نعيم ) بعد از اين مراحل به سراغ طايفه غطفان آمد و گفت : مى دانيد كه من از شما هستم ، سخن مخفيانه دارم به كسى نگوئيد، گفتند: مطمئن باش .
آنگاه نعيم ، جريان پشيمانى يهود بنى قريظه و... را براى آنها شرح داد...
اتفاقا شب شنبه اى بود كه ابوسفيان براى سران غطفان ، و براى يهود بنى قريظه پيام فرستاد كه حيوانات ما در اينجا دارند تلف مى شوند و اينجا جاى ماندن نيست ، فردا صبح حمله را بايد شروع كرد.
يهود بنى قريظه گفتند: ما در شنبه دست به هيچ كارى نمى زنيم ، به علاوه ترس آنست كه فشار جنگ باعث شود شما به شهرهاى خود برويد و ما در اينجا تنها بمانيم ، شرط همكارى ما اين است كه گروهى از اشراف خود را به عنوان گروگان به ما بسپاريد.
هنگامى كه اين خبر به آنها رسيد گفتند به خدا سوگند (نعيم بن مسعود) راست مى گويد: حيله اى در كار است ، يهود بنى قريظه قصد جنگ ندارند.
همين امور، باعث اختلاف و تشتت شد، از طرفى هواى سرد زمستان و عوال ديگر باعث شد كه دشمنان فرار را بر قرار ترجيح دادند، به طورى كه حتى يك نفر براى جنگ با مسلمانان نماند.(79)


يك نمونه ديگر از تاكتيك پيامبر(ص )  

در سالهاى اواخر هجرت پيامبر(ص )، كه اسلام روز بروز، رونق مى يافت ، يك هيئت به نمايندگى از مردم طائف به مدينه نزد پيامبر(ص ) آمدند و به عرض رساندند كه : (مردم طائف حاضرند، مسلمان شوند، مشروط بر اينكه آنها را آزاد بگذارى مثل گذشته در فحشاء و ربا و شراب خوارى ، آزاد باشند.
پيامبر(ص ) درخواست آنها را نپذيرفت و فرمود: در اسلام ، فحشاء و ربا و شراب حرام است .
نمايندگان به طائف برگشتند و جريان را به مردم گفتند، اين بار مردم پيشنهاد ديگرى كردند و آن اينكه : پيامبر(ص ) آنها را از جهاد و روزه و نماز، معاف دارد، نمايندگان به مدينه آمده و پيشنهاد مردم طائف را به پيامبر(ص ) عرض كردند، پيامبر(ص ) پيشنهاد آنها را پذيرفت .
مسلمانان از پيامبر(ص ) پرسيدند: مگر جهاد و روزه و نماز از واجبات نيست ، فرمود: چرا، گفتند پس براى چه مردم طائف را از اين امور معاف داشتى . فرمود: پس از آنكه مردم طائف ، مسلمان شدند، خود به خود به حقانيت و ارزش واجبات اسلام پى مى برند و به آن عمل مى كنند.
همانگونه كه پيامبر(ص ) فرموده بود، همانطور هم شد، آنها پس از قبول اسلام ، كم كم به ارزش واجبات پى برده و آنها را نيز عمل كردند(80)
به اين ترتيب پيامبر(ص ) با اين گونه تاكتيكهاى مفيد، مردم را به سوى اسلام جذب مى نمود.


عفو و بخشش پيامبر(ص ) 

همسر يكى از اشراف يهود بنام زينب دختر حارث به تحريك يهوديان ، تصميم گرفت ، پيامبر(ص ) را از طريق زهر به قتل برساند، او مى دانست كه پيامبر(ص ) به دست گوسفند علاقمند است ، دست گوسفندى را تهيه كرد و پخت و به زهر آلوده كرد و به عنوان هديه به حضور پيامبر(ص ) رد احسان نكرد و هديه را پذيرفت ، تا لقمه اول از آن غذا را به دهان گذاشت ، احساس ‍ مسموميت كرد، و آنرا از دهان بيرون ريخت ، و دستور داد آن زن را احضار كردند، پس از گفتگوئى ، پيامبر(ص ) با كمال بزرگوارى آن زن را بخشيد و به اين ترتيب درس عفو و گذشت را كه يكى از مهمترين صفات اخلاقى است در شديدترين حوادث به جهانيان آموخت .(81)


درس عبرت  

مروان بن محمد بن مروان بن حكم ، آخرين خليفه بنى اميه بود كه بدست عباسيان در سال 132 هجرى كشته شد، او همانند اجداد ناپاكش ، خيلى ظلم كرد، يكى از ظلمهايش اين بود كه زبان يكى از غلامانش را بريد و بدور انداخت ، گربه اى آمد و آن زبان را خورد.
از قضا وقتى كه مروان را كشتند، سرش را از بدن جدا كردند، و زبانش را بريدند و به دور انداختند، همان گربه آمد و آن زبان را خورد.!!(82)


بقا را طلب كن  

(فتحعلى شاه ) از شاهان بزرگ قاجار كه 37 سال سلطنت كرد، بود روزى در ميان دو تن از زنهايش كه يكى به نام (جهان ) و ديگرى بنام (حيات ) نشسته بود و اين شعر را خواند:
نشسته ام به ميان دو دلبر و دو دلم
كرا به مهر بگيرم ، در اين ميان خجلم
جهان گفت : تو پادشاه جهانى ، جهان تو را بايد.
حيات گفت : اگر حيات نباشد جهان چه كار آيد؟
يكى از نديمه هاى حرمسرا، اين گفتگو را شنيد و نامش (بقا) بود، به پيش آمد و گفت :
حيات و جهان هر دوشان بى وفا است
بقا را طلب كن كه آخر بقا است (83)


عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد 

ابولهب عموى پيامبر(ص ) مانع بزرگى براى گسترش اسلام بود، و تا مى توانست كارشكنى مى كرد، اما به حساب اينكه پيامبر(ص ) برادرزاده اش ‍ بود، حاضر نبود كه او را بكشند، از اينرو مانعى مهم بود كه كفار، برادرزاده اش محمد(ص ) را به قتل برسانند.
كفار قريش به فكر توطئه اى افتادند، كه از طريق (امّجميل ) همسر ابولهب ، كارى كنند، كه در روز معينى ، ابولهب از خانه اش بيرون نيايد، تا در غياب او، پيامبر(ص ) را به قتل رسانند.
جريان را به (امّجميل ) گفتند، ام جميل كه نسبت به پيامبر(ص ) دشمنى زياد داشت ، به آنها قول داد كه در اجراى طرح ، آنها را كمك كند.
روز موعود فرارسيد، در آن روز، ام جميل با انواع حيله ها، شوهرش را در منزل نگهداشت ، كفار جمع شدند تا محمد(ص ) را به قتل رسانند.
ابوطالب از جريان مطلع شد، فورا پسرش على (ع ) را (كه در حدود 14 سال بيشتر نداشت ) طلبيد و به او گفت : برو منزل عمويت ابوطالب ، اگر در بسته بود، و باز نكردند، در را باز كن و خود را به ابولهب برسان و اين جمله را به او بگو: ان امرا عمه عينه فى القوم ليس بذليل : (شخصى كه همانند تو عموئى رئيس قوم داشته باشد خوار نمى گردد.)
على (ع ) به خانه عمو رفت ، در را زد، باز نكردند، هر طور بود را گشود و خود را به عمويش ابولهب رساند، و جمله فوق را گفت .
ابولهب پرسيد مگر چه شده ؟ على (ع ) جريان توطئه كافران را بيان كرد. ابولهب فورا از جا برخاست ، تا ام جميل آمد جلو او را بگيرد، سيلى محكمى به صورت او زد، كه چشمش آسيب سختى ديد.
ابولهب كه بسيار خشمگين بود خود را به كفار رساند و فرياد زد: (من با شما پيمان بسته ام كه مسلمان نشوم و جلو گسترش اسلام را بگيرم ، ولى شما در غياب من ، مى خواهيد برادرزاده ام را بكشيد سوگند به بتهاى (لات و عزّى )، اگر از اين توطئه دست نكشيد، مسلمان مى شوم .
آنها ديدند، مسلمان شدن ابولهب ، خيلى گران تمام مى شود، اظهار پشيمانى كردند و از ابولهب خواهش نمودند كه آنها را ببخشد(84)
به اين ترتيب ، ابوطالب و على (ع ) با تحريك احساسات خويشاوندى ابولهب ، توطئه دشمن را خنثى نمودند. و دشمن را وسيله نابودى نقشه دشمن كردند، چنانكه شاعر گويد:
خمير مايه استاد شيشه گر سنگ است
عدو شود سبب خير گر خدا خواهد


مبارزه بلال حبشى و مادرش  

بلال حبشى ، كه او را به عنوان برده از حبشه به مكه آورده بودند و به مشركان فروخته بودند، با ظهور اسلام مسلمان شد و در اسلام خود، بسيار پايدار بلكه مبارزى شكست ناپذير بود، به عنوان نمونه :
روزى به كعبه آمد، كفار قريش پشت كعبه بودند، اما بلال آنها را نديد، جلو بتها رفت و پس از مسخره كردن آنها، آب دهان به آنها انداخت و گفت : (براستى بدبخت و زيانكار است كسى كه شما را مى پرستد).
كفار از اين كار بلال مطلع شدند، براى دستگيرى او برخاستند، او از جريان مطلع شد و گريخت و به خانه اربابش عبدالله بن جدعان رفت و پنهان شد.
مشركان به خانه او آمدند و گفتند: اى عبدالله مگر تو هم از آئين نياكان خود برگشته اى ؟!
گفت : سوگند به بتهاى لات و عزّى ، نه .
عبدالله به ابوجهل و اميّة بن خلف گفت : (بنده ام بلال در اختيار شما است ، هر بلائى بر سرش بياوريد آزاديد!)
ابوجهل و اميه ، بلال را به سوى بيابان بردند، او را برهنه كردند و روى ريگهاى سوزان بيابان مكه خواباندند و تخته سنگ بزرگى را بر سينه اش ‍ نهادند، هر چه به او گفتند: به محمد(ص ) كافر شو تا تو را آزاد كنيم ، او با كمال استقامت مى گفت : (زبانم به گفتار شما حركت نمى كند).(85)
مادر بلال (حمامه ) نام داشت ، او نيز در آغاز اسلام به اسلام گرويده بود، و همواره بجرم ايمانش ، مثل ساير مسلمانان شكنجه مى شد.
روزى (امية بن خلف ) كه بلال را سخت شكنجه مى داد، به بلال گفت : تعجب مى كنم راجع به مادر تو (حمامه )، آيا دلت براى مادرت نمى سوزد، كه در بيابان سوزان شكنجه مى شود.
بلال آهى پردرد كشيد و گفت : آه مادرم ، چقدر شيرين است ، پايدارى و استقامت او در راه اسلام چقدر لذت بخش است ؟ شما او را شكنجه مى دهيد ولى نمى دانيد كه هر اندازه جسم او را شكنجه مى دهيد، روحش با نشاطتر و شادابتر مى گردد، او احساس درد در راه اسلام را بهترين لذت براى خود مى داند(86) اين بود حماسه مادر و پسرى شيردل و قهرمان .


حسب و نسب معاويه و عمروعاص  

ابن ابى الحديد (يكى از علماى معروف اهل تسنن ) گويد: هند مادر معاويه به انحراف و فساد اخلاقى ، معروف بود (سپس از زمخشرى نقل مى كند) معاويه را به چهار نفر نسبت مى دهند:
1- اسافر بن عمرو، 2- عماره بن وليد بن مغيره ، 3- صباح 4- يكنفر ديگر.
سپس گويد: ابوسفيان (پدر معروف معاويه ) مردى كوتاه قد و زشت بود، و (صباح ) كه كارگر او بود، جوانى خوش منظر و چاق بود، هند با صباح ، رابطه پنهانى داشت و معاويه از اين ارتباط نامشروع به دنيا آمد.(87)
عمروعاص يگانه مشاور معاويه ، مادرى داشت بنام (نابغه ) او زنى آلوده و منحرف بود، افرادى مانند: ابولهب ، اميه بن خلف ، هشام بن مغيره ، هر كدام از اينها مدعى بودند كه (عمرو) فرزند او است ، با اينكه (عمرو ) از همه بيشتر به ابوسفيان شباهت داشت ، ولى مادرش ‍ مى گفت : (عمرو) فرزند عاص است ، و اين به خاطر كمكهاى مالى بود كه عاص به مادر (عمرو) مى كرد، ولى ابوسفيان همواره مى گفت : من ترديدى ندارم كه (عمرو) فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است ! با توجه به اصل و ريشه اين افراد ناپاك ، به يكى از علل دشمنى آنها با على (ع ) رادمرد بشريت پى مى بريم .


حسب و نسب سلمان  

امام باقر(ع ) فرمود: روزى ياران و اصحاب پيامبر(ص ) به گرد هم نشسته بودند، و هر كسى به حسب و نسب خود مى نازيد و از حسب و نسب خود مى گفت :
در اين گفتگوى حساس ، عمر بن خطاب گفت : تو هم حسب و نسب خود را بگو.
سلمان گفت : (من بنده خدا هستم ، گمراه و تهيدست و برده بودم خداوند ببركت وجود پيامبر(ص )، مرا هدايت كرد و بى نيار و آزاد نمود، اين است حسب ونسب من اى عمر!
در همين وقت پيامبر(ص ) حاضر شد و از مضمون گفتگوى آنها با خبر گشت ، به اصحاب خطاب كرد و فرمود: (شرف مرد، دين و ايمان او است ، آبروى مرد خلق و خوى او است ، ريشه و اصل مرد، عقل او است ، سپس آيه 13 حجرات را تلاوت فرمود كه ترجمه اش اين است :
(اى مردم جهان ، ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و به شكل دسته ها و قبيله ها (ى مختلف ) در آورديم تا همديگر را بشناسيد، همانا گرامى ترين شما نزد خداوند، پرهيزكارترين شما است ) (88)


يكديگر را مسخره نكنيد 

پيامبر(ص ) همسران متعدد داشت ، كه ازدواج آنحضرت با آنها، بيشتر بخاطر جنبه هاى سياسى و عاطفى و اجتماعى بود، يكى از همسران او عايشه دختر ابوبكر بود، و ديگر حفصه دختر عمر، و ديگرى صفيه دختر حى بن اخطب (كه پدر صفيه يهودى بود ولى صفيه به اسلام گرويده بود).
روزى عايشه و حفصه ، صفيه را مورد استهزاء قرار داده و به او گفتند: اى دختر يهودى .
صفيه ناراحت شد، و نزد پيامبر(ص ) آمد و از آنها شكايت كرد، پيامبر(ص ) فرمود: اگر از اين پس به تو چنين گفتند: در جواب بگو: پدرم هارون پيامبر خدا، و عمويم موسى كليم (همسخن ) خدا، و شوهرم ، محمد رسول خدا(ص ) است .
او از خدمت پيامبر(ص ) مرخص شد، تا اينكه باز در يك برخوردى ، عايشه و حفصه به صفيه گفتند: اى دختر يهودى !
صفيه در پاسخ گفت : (پدر هارون پيامبر خدا، و عمويم موسى كليم خدا، و شوهرم محمد رسولخدا(ص ) است ).
آنها فهميدند كه او اين پاسخ را از كجا گرفته ، به او گفتند: اين پاسخ را رسول خدا(ص ) به تو آموخته است ، در اين هنگام آيه 11 سوره حجرات نازل شد:
يا ايها الذين آمنوا لايسخر قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم $.:(اى مؤ منان استهزاء نكنيد گروهى ، گروه ديگر را، كه اى بسا آن گروهى كه مورد مسخره واقع شده اند بهتر از مسخره كنندگان باشد و همچنين زنها، زنهاى ديگر را مسخره نكنند كه چه بسا دسته دوم بهتر از دسته اول باشند و به همديگر طعنه نزنيد، و همديگر را با لقب بد نخوانيد كه پس از ايمان آوردن ، نام زشت نهادن بد است ، هر كس توبه نكند، جزء ستمكاران مى باشد).(89)


اوج محبت خدا به بندگان  

روزى شخصى از بيابان به سوى مدينه مى آمد، در راه ديد پرنده اى به سراغ بچه هاى خود در لانه رفت ، كنار لانه رفت آنشخص كنار جوجه هاى آن پرنده مادر را از لانه در آورد و با خود گفت : اينها را به عنوان هديه نزد پيامبر(ص ) ببرم .
آنها را به حضور پيامبر(ص ) آورد، در اين هنگام جمعى از اصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند پرنده مادر، بى آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روى جوجه هاى خود انداخت ، معلوم شد پرنده مادر، به دنبال آن شخص ‍ به هواى جوجه هايش آمده و محبت و علاقه به جوجه ها بقدرى زياد بوده كه بى آنكه از ديگران وحشت كند تا او را نيز دستگير كنند، آمد و خود را به روى جوجه هايش انداخت و با زبان حال جوجه هاى خود را مى خواست .
پيامبر(ص ) به حاضران رو كرد و فرمود: (اين محبت مادر نسبت به بچه هايش درككرديد، ولى بدانيد خداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد!


پسرم ، بهترين تسليم را به من داد (90)

اسكندر، كه او را فاتح سى و شش كشور مى خوانند، هنگامى كه در بستر مرگ افتاد، به فرمانده كل سپاهش گفت : وقتى كه من از دنيا رفتم ، جنازه ام را به اسكندريه ببريد، و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيب تشكيل دهد:
اعلام كند كه همه مردم براى خوردن غذا به منزل او بيايند، جز كسانى كه عزيز يا دوستى را از دست داده اند، تا مجلس عزاى من با خوشحالى شركت كنندگان برگزار گردد و شركت كنندگان خاطره رنج آورى نداشته باشند.
اسكندر از دنيا رفت ، فرمانده سپاهش ، طبق وصيت او، جنازه او را به اسكندريه حمل كرد و وصيت او را به مادر او گفت :
مادر دستور داد سفره عمومى طعام گستردند و اعلام نمود همه مردم جز كسانى كه دوست و عزيزى را از دست داده اند، شركت كنند.
روز مهمانى فرارسيد، خدمتكاران همه آماده و منتظر، ولى هيچكس نيامد، مادر اسكندر از علت نيامدن مردم پرسيد، به او گفتند: (تو خود اعلام كردى كه مردم غير از آنانكه عزيز و دوستى را از دست داده اند بيايند، ولى كسى نيست كه داراى اين شرط باشد).
مادر، مطلب را دريافت و گفت : (فرزندم با بهترين روش ، به من تسليت گفت ، خاطر مرا آرام ساخت ) (91)
آرى اين است روش دنياى ناپايدار، پس مغرور نگرديم ، و دل به دنيا نبنديم .


دو همسر قهرمان  

از مردان بزرگ و شجاعى كه حقيقت اسلام ، چون روحى در كالبدش قرار داشت و خون پيامبر(ص ) و على (ع ) در رگهايش جارى بود و در راه هدف ، هيچگاه از پاى ننشت (عمرو) پسر (حمق ) (بروزن هند) خزاعى است .
درباره شخصيت او بسيار سخن گفته شده است ، ما در اينجا نخست به ذكر سه نمونه كه نمودار اوج معنويت او است مى پردازيم و سپس به فداكاريهاى او و همسرش آمنه تا سرحد شهادت در راه امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با طاغوت اشاره مى كنيم :
1- او در زمان رسول اكرم (ص ) در اطراف مكه زندگى مى كرد، وقتى كه دعوت پيامبر(ص ) را شنيد و پيامبر(ص ) را شناخت به اسلام گرويد و يكدل و يك جهت به پيامبر(ص ) دل بست ، و دست از يارى و حمايتش ‍ نكشيد، و پس از پيامبر(ص ) به على (ع ) پيوست تا حدى كه جانش را در راه حمايت از على (ع ) تقديم كرد، و سرش را در اين راه از بدنش جدا كردند، و براى همسرش كه در زندان بود فرستادند.
او از ياران خصوصى پيامبر(ص ) بود، روزى پيامبر(ص ) در مدينه به او فرمود: (به محلّت باز گرد، و پس از من آنگاه كه على بن ابيطالب (ع ) به كوفه مى رود، به آنجا سكونت كن ).
(عمرو) پس از پيامبر(ص ) در زمان خلافت على (ع ) به كوفه مهاجرت نمود، روزى على (ع ) به او فرمود: (خانه دارى ؟) گفت آرى ، امام فرمود: خانه ات را بفروش ، و در ميان طايفه (ازد) خانه اى تهيه كرده و در آن سكونت كن ، زيرا در آينده كه من از دنيا بروم ، دشمنان در جستجوى تو خواهند برآمد و طايفه (ازد) از تو دفاع مى كنند و تو را يارى مى دهند.
2- مورخين نقل مى كنند: روزى (عمرو بن حمق ) به پيامبر(ص ) آب داد، آن حضرت درباره او اين دعا را كرد: (خدايا او را از جوانيش بهرمند گردان ) بر اثر بركت اين دعا، هشتاد سال از عمر او گذشت كه يكموى او سفيد نشد.
3- او آنچنان در خدمت على (ع ) فداكارى و جان نثارى داشت كه درباره اش چنين گفته اند: (همانگونه كه سلمان براى پيامبر(ص ) بود، (عمرو بن حمق ) براى على (ع ) بود.
او در همه جنگهاى على (ع ) يعنى جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب على (ع ) چون افسرى جانباز و رشيد با دشمن مى جنگيد، و همچون يك يار فداركار و مخلص همراه مولايش على (ع ) روبرو شد.
اين پيش آمد براى او بسيار ناگوار بود، ولى كمر همت بست تا با پيروى از آل على (ع ) راه مولايش على (ع ) را قهرمانانه ادامه دهد.
امام على (ع )، هم مراد و هم استاد و هم رهبر و امام او بود، و قلب او سرشار از محبت على (ع ) بود، بهرحال ، سرنوشت او چنين بود كه اين چنين استاد و رهبر او را از او بگيرند.
همسرش (آمنه ) نيز چون او، همانند كوهى استوار در برابر حوادث بود و هر دو سر به آستان حق نهاده بودند و تا سرحد شهادت ، با طاغوت پيكار مى كردند، و سرانجام ، (عمرو بن حمق ) را دستگير كردند، و سرش را از بدنش جدا نمودند، و براى آمنه كه در زندان بسر مى برد فرستادند، آمنه تا آخر عمر، همچون كوه ايستاد و راه همسر را ادامه داد، و نام اين ( دو همسر قهرمان ) در تاريخ زرين ياران قهرمان امام على (ع ) ثبت گرديد(92).


لطف و مهربانى امام حسين (ع ) به بيمار 

(اسامه بن زيد) كه از مسلمانان شجاع و كاردان صدر اسلام بود، بيمار شد، و مدتى در بستر بيمارى افتاد، امام حسين (ع ) به عيادت او رفت ، پس ‍ از احوالپرسى ، او را غمگين ديد، به او فرمود: (چرا غمگين هستى ؟) عرض كرد: به اندازه شصت هزار درهم بدهكارى دارم .
امام حسين (ع ) فرمود: اداى آن با من .
عرض كرد مى ترسم قبل از اداى قرض بميرم .
امام فرمود: نمى ميرى تا آن را ادا مى كنم ، و همانگونه كه فرموده بود، قبل از مرگ اسامه ، قرض او را ادا كرد (93).
به اين ترتيب ، اين درس را به ما آموخت كه چگونه بايد از بيمار، عيادت كرد، و تا آنجا كه ممكن است ، از اندوه بيمار كاست .


اين پاسخ را از حجاز آورده اى  

ابوشاكر ديضانى يكى ديگر از منكرين خدا و دين بود، روزى به هشام بن حكم يكى از شاگردان برجسته و دانشمند امام صادق (ع ) برخورد كرد و گفت : در قرآن آيه اى هست كه مى گويد: و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله : (او خدائى است كه در آسمان خدا است و در زمين خدا است ) (زحرف - 84) (يعنى دو خدا دارد).
هشام مى گويد: نتوانستم پاسخ او را بدهم ، براى حج خانه خدا مسافرت كردم ، و در اين سفر به حضور امام صادق (ع ) رسيدم ، و سئوال را به عرض ‍ آنحضرت رساندم .
امام فرمود: اين ، سخن ، از مادى ناپاك است ، وقتى مراجعت كردى به او بگو اسم تو در كوفه چيست مى گويد: ابوشاكر، بگو اسم تو در بصره چيست ؟ مى گويد: ابوشاكر، بگو خداى ما نيز چنين است ، و در دريا نيز خدا است ، در بيابان نيز خدا است ، و در هر مكانى خدا است .
هشام مى گويد: مراجعت كردم ، و خود را به ابوشاكر رساندم و همين پاسخ را به اشكال او دادم ، من گفت : (اين پاسخ را از حجاز آورده اى )!(94)


غيرت ابراهيم خليل (ع )  

امام باقر(ع ) فرمود: حضرت ابراهيم (ع ) مردى غيور بود، وقتى كه براى كارى از خانه بيرون مى رفت ، براى حفظ ناموسش ، در خانه را مى بست ، و كليد آن را با خود مى برد، روزى به خانه برمى گشت ، ديد مردى خوش سيما با لباس پاكيزه و سفيد، در خانه او ايستاده است ، چشمه غيرتش به جوش ‍ آمد و به او گفت : اى بنده خدا چه كسى به تو اجازه داده است به خانه من بيائى ؟
او در پاسخ گفت : (خداوند اجازه داده است ).
ابراهيم گفت : سزاوارتر از من است كه اجازه دهد، تو كيستى ؟ او گفت من (عزرائيل ) هستم .
ابراهيم گفت : آيا آمده اى روح مرا قبض كنى ؟ او گفت : نه ، بلكه خداوند بنده اى را خليل (دوست خالص ) خود كرده است ، آمده ام اين بشارت را به او بدهم ، ابراهيم گفت : او كيست ، شايد تا آخر عمر، خدمتگزار او شوم ، عزرائيل گفت : (آن بنده ، تو هستى ) ابراهيم نزد همسرش ساره آمد و اين مژده را به او خبر داد (95).
به اين ترتيب مى فهميم صفات نيك انسانى از جمله غيرت داشتن ، موجب پاداش بزرگ نزد خدا است .


پاسخ نابينا به عيبجو 

شخصى از روى غرور به نابينائى گفت : مشهور است كه خداوند هر نعمتى را كه از روى حكمت از بنده اى مى گيرد، در عوض نعمت ديگر مى دهد چنانكه شاعر گويد:
خدا گر زنقمت ببندد درى
ز رحمت گشايد در ديگرى
حال بگوى بدانم خدا به جاى ناببنائى چه نعمتى به تو داده است .
نابينا فورا گفت : چه نعمتى بالاتر از اينكه روى تو را نبينم ! (96)
و به اين ترتيب ، پاسخ آن عيبجوى مغرور را داد و او را سرافكنده ساخت .


پاسخ كوبنده عقيل به معاويه  

روزى عقيل برادر حضرت على (ع ) به مجلس معاويه وارد شد، ديد عمروعاص ناپاك در كنار معاويه نشسته است ، معاويه آهسته به عمروعاص ‍ گفت : اكنون عقيل را مسخره مى كنم ، و تو را مى خندانم . وقتى كه عقيل وارد شد سلام كرد، معاويه گفت : (خوش آمدى اى كسى كه عمويت ابولهب است ).
عقيل در جواب گفت : آفرين بر كسى كه عمه اش (حماله الحطب ) است (كه هيزم تيغ ‌دار جمع مى كرد و سر راه پيامبر(ص ) مى ريخت تا به پاى آنحضرت آسيب برساند.- او همسر ابولهب بود).
هر دو راست گفته بودند، زيرا ابولهب عموى عقيل بود، و حماله الحطب (دختر حرب بن اميه ) عمه عقيل معاويه بود.
معاويه خاموش نشد و گفت : درباره عمويت چه گمان مى برى ؟
عقيل گفت : وقتى به جهنم رفتى ، طرف دست چپت نگاه كن ، ابولهب را مى بينى كه روى عمه ات (حماله الحطب ) افتاد است ، آن وقت ببين شوهر بهتر است يا زن ، آنگاه معاويه چاره اى نديد جز اينكه بگويد: (بخدا هر دوشان بد هستند) (97).
به اين ترتيب ، عقيل نگذاشت ، معاويه در مجلس ، ميدان را بدست بگيرد و هر غلطى مى خواهد بكند، بلكه در همان آغاز جلو او را گرفت ، بنابراين بايد در برابر افراد گستاخ ، خاموش نبود.


يك آيه تكان دهنده  

يكى از مسلمانان در آستانه مرگ ، بسيار جزع و بى تابى مى كرد، هنگامى كه علت را از او پرسيدند، گفت : بياد اين آيه (7 - زمر) افتادم كه خداوند مى فرمايد: وبد الهم من الله مالم يكونوا يحتسبون : (در روز قيامت از سوى خدا براى آنها امورى آشكار شود كه گمان نمى كردند).
خوف و وحشت مرا گرفته ، از اين مى ترسم مبادا از سوى خدا امودى بر من ، آشكار شود كه هرگز گمان نمى كردم (98)
آرى بايد به آيات توجه كرد، نه تنها در وقت مرگ ، بلكه در همه حال ، و در پرتو آنها خود را اصلاح نمود.


نزول آيه به جماعت از يك زن مستضعف  

(زنّيره ). (بر وزن هنديه ) از اهل روم بود، در آغاز اسلام ، به اسلام گرويد، به همين خاطر مشركان ، بخصوص ابوجهل ، او را شكنجه و آزار مى داد، تا از اسلام بر گردد، ولى او با كمال استقامت راه خود را ادامه داد، حتمى چنان به چشمش ضربه زدند كه آسيب سختى ديد، گفتند دو بت (لات و عزى )، چشم هاى او را چنين كرد، ولى بعد از مدتى خداوند به او شفا داد.
كافران مى گفتند: اگر اسلام حق است ، فردى مثل (زنيّره ) به قبول آن از ما پيش نمى گرفت ؟
و در رد اين سخن مشركان و ياوه هاى آنها، آيه 11 سوره احقاف نازل گرديد و آن آيه اين است :
و قال الذين كفر و اللذين آمنوا لوكان خيرا ماسبقونا اليه :
: (كافران به مؤ منان گفتند، اگر اسلام ، دين حق است ، چنين افراد (بى سروپائى ) در قبول اسلام از ما پيشى نمى گرفتند) (99).
به اين ترتيب مى بينيم اسلام دين ضد تبعيضات نژادى است و حامى مستضعفين مى باشد، تا حدى كه آيه قرآن به دفاع از آنها نازل مى شود، و چنين طرز فكر را از كافران مى داند.
ناگفته نماند كه در شان نزول آيه فوق ، مطالب ديگرى نيز گفته شده ولى برگشت بيشتر آنها به همين مساءله است ، كه مشركان ، افرادى فقير مانند صهيب و بلال و ابوذر و سميه و زنيره را كه به اسلام گرويده بودند، به نظر خفت نگاه كرده و از روى استكبار مى گفتند: اگر اسلام حق بود، اينها زودتر از ما به اسلام نمى گرويدند، غافل از اينكه ملاك ارزش در اسلام ، معنويت است .


عبدالله ابن جعفر و خبر شهادت دو فرزند 

عبدالله پسر جعفر طيار، برادرزاده على (ع )، شوهر حضرت زينت (ع ) بود، بر اثر پيرى و يا بيمارى سختى كه در صورت داشت ، و$ نتوانست در تهضت عظيم امام حسين (ع ) در كربلا شركت كند، ولى دو نوجوانش محمد و عون را فرستاد و به آنها سفارش كرد، تار آخرين توان از حريم امام حسين (ع ) دفاع كنند.
محمد و عون ، همراه مادرشان زينب كبرى (ع ) در كنار كاروان حسينى ، به كربلا آمدند و در روز عاشوراء قهرمانانه به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند.
وقتى كه خبر شهادت محمد و عون به مدينه رسيد، ابوالسلاسل غلام آزاد شده عبدالله بن جعفر، از شدت ناراحتى ، گريبانش را پاره كرد و با آه و ناله نزد عبدالله آمد، در حال گريه مى گفت : اى محمد و عون اى عزيزانم كيست زيباتر از شما كه گوش و قلب من بوديد؟ كيست بهتر از شما كه همچون مغز و استخوانم بوديد، در آخر (بى ادبى ) كرد و گفت : (اين مصيبت به خاطر حسين (ع ) بر ما وارد شد، اگر آنها با حسين (ع ) نمى رفتند، شهيد نمى شدند) عبدالله وقتى كه خبر شهادت دو نوجوانش را شنيد، نخست گفت : انا لله و انا اليه راجعون : (همه ما از آن خدائيم و به سوى او باز مى گرديم ).
سپس با كمال خشونت به غلام (ابوالسلاسل ) نگاه كرد و بر سر او فرياد كشيد كه اى بى ادب ، اين چنين به ساحت مقدس حسين (ع ) بى پروائى مكن ، حمد و سپاس ، خداوندى را كه فرزندانم را در ركاب حسين (ع ) به شهادت رساند، كاش من نيز با آنها بودم و قبل از آنها به شهادت مى رسيدم ، سوگند به خدا در راه حسين (ع ) از فرزندان خود چشم پوشيدم ، و خودم به آنها سفارش كردم كه در راه حسين (ع ) جانبازى كنند، اكنون شهادت آنها را مايه آرامش وجدان و خاطر خودم در مصيبت عظماى امام حسين (ع ) مى گيرم (100).
به اين ترتيب ، شرافت پدر و شهيد را پيدا كرد و به اين شرافت ، افتخار مى نمود.


نكته لطيف در مورد حق فرزند بر پدر 

شخصى از جائى عبور مى كرد، ديد پسرى ، پدر خود را كتك مى زند، به او اعتراض كرد، پسر در پاسخ گفت : مگر نه اين است كه فرزند بر گردن پدر حقوقى دارد، از جمله اينكه نام نيك برايش انتخاب كند و او را تربيت نمايد، و به او قرآن بياموزد (101).
آن شخص پاسخ گفت : آرى .
پسر گفت : پدرم نام مرا (برغوث ) (كيك ) گذاشته ، و هيچگونه مرا تربيت ننموده ، حتى من به سن بلوغ رسيده ام هنوز مرا ختنه نكرده است ، و يك كلمه قرآن به من نياموخته است !!(102)


محبت آل محمد(ص ) 

شخصى به نام (ربعى بن عبدالله ) به حضور امام صادق (ع ) رفت و پرسيد: من نام فرزندانم را از نام شما و پدران شما اقتباس كرده و نامگذارى مى كنم ، آيا از اين كار، سودى مى برم ؟
امام صادق (ع ) فرمود: آرى ، سوگند به خدا، ليس الدين الا حبنا آل محمد : (دين جز دوستى ما آل محمد(ص ) نيست ) (103).
توضيح اينكه : عامل و پايه اصلى براى انجام كارها و ترك كارها، (حب و بغض ) است ، و اين دو دارى شاخه هاى گوناگون اسن ، يكى از شاخه هاى حب آل محمد(ص ) آنستكه مسلمانان ، نام فرزندان خود را از نام آنها اقتباس كنند.


next page

fehrest page

back page