داستانها و پندها جلد ششم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۲ -


شور و شوق يك رزمنده حسينى  

حجاج بن مسروق جعفى از ياران امام حسين (ع )، در روز عاشورا به ميدان تاخت ، و با دشمن جنگيد تا غرق در خون شد، برگشت به خدمت حسين (ع ) در حالى كه با شوق و شور خاصى مى گفت :
اليوم القى جدك النبيا
ثم اباك ذالندى عليا
ذاك الذى نعرفه الوصيا
يعنى : امروز با جدت پيامبر(ص ) ملاقات مى كنم ، سپس پدر بزرگوار و بافضيلت تو را ديدار مى نمايم ، همان را كه ما او را وصىّ رسولخدا(ص ) مى شناسيم .
امام حسين عليه السلام به او فرمود: (من نيز بعد از تو با پدر و جدم ملاقات مى نمايم ).
حجاج به سوى ميدان بازگشت و همچنان جنگيد تا شربت شيرين شهادت را با شور و شوق نوشيد(34) آرى ياران حسين عليه السلام از روى ايمان و يقين مى جنگيدند.


مرثيه محتشم نزد رسولخدا(ص )  

مقبل اصفهانى كه از شاعران معروف اهلبيت پيامبر(ص ) بود، براى اظهار ادب و خدمت به سوگوارى امام حسين عليه السلام در دهه عاشورا به گلپايگان رفت و شب عاشورا بسيار گريه كرد تا خوابش برد، در عالم خواب ديد در صحن امام حسين عليه السلام است و در گوشه صحن گروهى جمع شده اند، پرسيد اينها كيستند، به او گفته شد اينها ابراهيم و نوح و موسى و عيسى عليه السلام هستند و در صدر آنها پيامبر اسلام (ص ) مى باشد، به جلو رفت ديد پيامبر اسلام (ص ) سر بلند كرد، فرمود محتشم كاشانى را بياوريد، محتشم كه شخصى كوتاه و زيبا چهره بود آمد، پيامبر(ص ) به او فرمود: برو بالاى اين منبر و مرثيه حسينم را بخوان ، او تا پله نهم بالا رفت و ايستاد و مرثيه خواند، تا به اين شعر رسيد:
بودند ديو و دد همه سيراب مى مكيد
خاتم ز قحط آب سليمان كربلا
پيامبر(ص ) و پيامبران ديگر، همه گريه كردند، محتشم گفت :
روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار
خورشيد سر برهنه بر آمد ز كوهسار
پيامبر(ص ) بسيار متاءثر شد، محتشم خواست پائين بيايد، پيامبر(ص ) فرمود: هنوز دل ما خالى نشده است بخوان ، محتشم ، عمامه اش را به زمين افكند و اشاره به قبر امام حسين عليه السلام كرد و گفت :
اين كشته فتاده به هامون حسين تو است
اين صيد دست و پا زده در خون حسين تو است
پيامبر(ص ) بسيار گريست و بعد لباس خوبى به محتشم اهداء كرد...(35)


نعمت هاى سرشار بهشت  

يك نفر باديه نشين به حضور رسولخدا(ص ) آمد و عرض كرد: (آيا در بهشت شتر هم پيدا مى شود، زيرا متن شتر را بسيار دوست دارم .)
پيامبر(ص ) فرمود: (اى باديه نشين اگر خداوند تو را وارد بهشت كند، آنچه دلت بخواهد و چشمت از ديدنش لذت برد در آنجا خواهى يافت .)
و در حديثى آمده : (هيچ انسانى ميوه اى از درختان بهشت نمى چيند مگر اينكه دو چندان ، در جاى آن مى رويد).(36)


پناه به خدا  

در جنگ حنين (كه در سال هفتم هجرت واقع شد و فتح و پيروزى بزرگ همراه غنائم فراوان نصيب لشكر اسلام گرديد) پيامبر(ص ) از نقره هائى كه در دامن ريخته بود، برمى داشت و به مسلمانان مى داد، شخصى جلو آمد و گفت : (اى پيامبر خدا! عدالت كن .)
پيامبر(ص ) فرمود: (اگر من عدالت نداشتم باشم چه كسى عدالت خواهد داشت ، در صورتى كه اگر رعايت عدالت نكنم ، قطعا پشيمان خواهم شد.)
عمر به پيامبر(ص ) عرض كرد: (اجازه دهيد، گردن اين شخص معترض را بزنم ).
پيامبر(ص ) فرمود: (پناه مى برم به خداوند كه مردم بگويند من اصحابم را مى كشم )(37)


توطئه 24 منافق خنثى شد  

در ماجراى جنگ تبوك (در سال نهم هجرت واقع شد) 24 نفر از منافقان در جلسه سرى خود، نقشه قتل پيامبر(ص ) و على عليه السلام را طرح كردند كه به اجرا بگذارند، به اين ترتيب كه : چهارده نفر آنها همراه سپاه تبوك بودند، هنگام مراجعت پيامبر(ص ) در گردنه كوهى در راه شتر پيامبر(ص ) را رم بدهند تا پيامبر(ص ) از بالا به پائين بيفتد و قطعه قطعه شود، ولى هنگام ورود پيامبر(ص ) به آن گردنه ، با چند سنگ پرانى ، موفق به انجام توطئه نشدند، بلكه به عنوان منافق شناخته شدند و پيامبر(ص ) پس از ورود به مدينه دستور داد مسجد آنها را كه كانون تفرقه افكنى بود، خراب كردند و با شدت از آنها جلوگيرى نمود.
و در مورد قتل على عليه السلام روى گودالى عميق را با حصير و چوب پوشاندند، و خاك به روى آن ريختند، تا وقتى على عليه السلام از آنجا عبور مى كند، آنرا زمين بى خطر بداند، و به گودال بيفتد و به قتل برسد.
ولى بى آنكه على عليه السلام گذرش به آنجا بيفتد، محفوظ ماند و بعدا توطئه منافقان كشف گرديد.(38)


خبر از سركردگان كربلا 

(ثابت ثمالى ) از (سويد بن غفله ) نقل مى كند: روزى در وسط سخنرانى امام على عليه السلام شخصى از كنار منبر بپا خاست و گفت : اى امير مؤ منان از (وادى القرى ) مى گذشتم ، ديدم خالد بن عرفطه از دنيا رفته است ، براى او طلب آمرزش از خدا كردم .
امام على عليه السلام فرمود: او نمرده است و نمى ميرد تا هنگامى كه سرلشكر جمعيت گمراه ، كه پرچمدار آن (حبيب بن حمار) است (براى كشتن امام حسين (ع ) گردد.
حبيب در مجلس حاضر بود و برخاست و گفت : آرى من حبيب بن حمار هستم .
امام فرمود: سوگند به خدا تو حامل پرچم هستى ، و آنان (دشمنان حسين (ع ) را از همين در (اشاره به باب الفيل مسجد كوفه ) وارد خواهى كرد.
ثابت گويد: من زنده بودم كه خالد، سرپرست و حبيب پرچمدار لشكرى بود كه براى كشتن حسين عليه السلام به كربلا رفته و از باب الفيل وارد مسجد كوفه شدند.(39)


جوان مؤ من ! 

امام صادق عليه السلام فرمود: روزى سلمان در بازار آهنگران عبور مى كرد، ديد جوانى جيغ و فرياد مى كشد و جمعيت بسيارى دور او را گرفته اند، و آن جوان به روى زمين افتاده و بيهوش شده است .
مردم تا سلمان را ديدند، نزد او آمده و گفتند: گويا به اين جوان ، بى هوشى يا ديوانگى روى داده است ، تشريف بياوريد به بالين اين جوان و از خدا بخواهيد تا جوان نجات يابد.
وقتى كه آن جوان ، احساس كرد كه سلمان در كنارش است ، آرامش يافت و چشم خود را باز كرد و عرض كرد: من نه ديوانه ام و نه حالت بى هوشى به من رخ داده است ، بلكه در اين بازار عبور مى كردم وقتى ديدم آهن ها را روى سندان ها گذاشته و مى كوبند بياد اين آيه قرآن افتادم :
فالذين كفروا قطعت لهم ثياب من ناريصب من فوق رؤ سهم الحميم يصهر به ما فى بطونهم و الجلود و لهم مقامع من حديد...
يعنى : (براى كافران لباس هائى از آتش بريده شود، و آب سوزان بر سرهاى آنها ريخته گردد كه شدت گرمى آن از اندرون آنها و پوستشان را بسوزاند. و براى آنها گرزهائى از آتش قرار داده شود...) (حج 20 - 23)
ياد اين آيه ، مرا به اين موضع درآورده است .
محبت آن جوان باايمان در قلب سلمان راه يافت ، او را دوست خود انتخاب كرد، و همواره سلمان با او دوست بود، تا وقتى كه به سلمان خبر دادن دوستت در بستر مرگ قرار گرفته است .
سلمان به بالين او آمد، گفت : اى فرشته مرگ (عزرائيل ) به برادر من (اين جوان ) مهربانى كن .
عزرائيل پاسخ داد يا اباعبدالله انا لكل مؤ من رفيق : (اى سلمان من نسبت به هر شخص با ايمانى رفيق و مهربانم )(40)


پاداش آنكه هستيش را داد 

پادشاهى در بيابان از سپاهش (شايد براى شكار صيد) دور شد و در بيابان گرسنه و تشنه و خسته ماند و نزديك بود به هلاكت برسد، از دور خيمه اى ديد، خود را به آنجا رساند، ديد يك زن با پسرى در خيمه است ، پادشاه از مركبش پياده شد.
آن زن او را نشناخت ، ولى مهمان نوازى مى كرد، و تنها يك گوسفندى كه داشت ، ذبح كرد و غذاى مطبوعى آماده نمود و پادشاه را از هلاكت نجات داد.
پادشاه به شهر آمد، فرداى آن روز، فرستاد تا آن زن و فرزندش را نزد او بياورند.
ماءموران رفتند و آن زن و فرزندش را به دربار آوردند، پادشاه به وزراى خود گفت : اين زن مرا در چنان حالى ، نجات داده ، به نظر شما چه پاداشى به او بدهم .
يكى گفت : هزار اشرفى ، ديگرى گفت هزار گوسفند و....
پادشاه گفت : همه شما اشتباه كرديد، اين زن و فرزند، تمام هستى خود را كه يك گوسفند بود براى من ، ذبح كردند، من اگر خواسته باشم تلافى كنم ، بايد تمام هستى خود را به آنها ببخشم .(41)
اينجا مناسب است اين گفتار را به عنوان بهره بردارى از داستان فوق بيفزائيم : امام حسين عليه السلام از هستى خود در راه خدا گذشت خداوند هم آنچه به حسين عليه السلام و دوستانش بدهد بجا و شايسته است .(42)


با شنيدن آيه قرآن بيهوش شد 

على پسر فضيل بن عياض روزى در كنار كعبه نزديك آب زمزم ايستاده بود، شنيد يكى از قاريان قرآن ، اين آيه را مى خواند: وترى المجرمين يومئذ مقرنين فى الاصفاد، سرابيلهم من قطران و تغشى وجوهم النار: (بدكاران را در روز قيامت مى بينى كه بوسيله زنجيرها جمع شده و كنار هم قرار گرفته اند، پيراهنشان از مسى گداخته و آتشين است ، و صورتشان را آتش فراگرفته است ) (ابراهيم - 49 - 50)
على بن فضيل تا اين آيه را شنيد، آنچنان تحت تاءثير قرار گفته كه بيهوش ‍ شده و به زمين افتاد و از دنيا رفت (43) آرى كلام حق در دل آماده اين چنين مؤ ثر است .


پيرمردى شير دل در ميدان كربلا 

انسن بن حارث كاهلى در كربلا در روز عاشورا، پيرمرد سالخورده بود، او از اصحاب پيامبر(ص ) و در جنگ بدر و حنين شركت نموده بود، در روز عاشورا از امام حسين عليه السلام اجازه رفتن به ميدان خواست ، امام به او اجازه داد، او كمرش را با عمامه اش بست ، ابروانش را كه بر اثر پيرى روى چشمش افتاده بود، نيز با دستمالى بالا آورده و بست تا مانع ديد او نگردد، وقتى امام حسين عليه السلام او را با اين حال ديد، بى اختيار منقلب شده و قطرات اشك از چشمهايش سرازير شد، و خطاب به او فرمود: شكر الله لك يا شيخ : (خداوند عمل تو را تقدير و قبول نمايد اى پير).
او با آن پيرى در ميدان آن چنان جنگيد كه پس از كشتن هيجده نفر از دشمن ، به شهادت رسيد.(44)


آخرين شخصى كه بعد از حسين عليه السلام شهيد 

(سويد بن عمرو) از ياران امام حسين عليه السلام در روز عاشورا به ميدان تاخت ، با دشمن جنگيد تا بر اثر ضربات زياد، به رو به زمين افتاد، دشمن خيال كرد كشته شده است ، با توجه به اينكه در سن پيرى بود.
پس از شهادت امام حسين عليه السلام او (كه تازه به هوش آمده بود) شنيد كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده است با آن حال برخاست و با خنجرى كه داشت ، به دشمن حمله كرد و همچنان جنگيد تا به شهادت رسيد.(45)
به اين ترتيب او آخرين نفرى بود كه روز عاشورا شربت شيرين شهادت نوشيد.


غلام سياه چهره در ميدان  

(جون ) غلام آزاد شده ابوذر غفارى بود، دم نفس گرم ابوذر، آن انقلابى مخلص و پرصلابت ، به او رسيده بود، از اين رو او در كربلا جزء ياران امام حسين عليه السلام شد.
هنگامى كه روز عاشورا به حضور امام حسين عليه السلام آمد تا اجازه رفتن به ميدان را بگيرد، امام به او فرمود: (تو بخاطر عافيت ، همراه ما بودى ، اينك آزاد هستى هر جا مى خواهى برو).
او تا اين گفتار را شنيد، منقلب گرديد، خود را روى پاهاى امام انداخت و مى بوسيد و مى گفت :
(من در آسايش كنار سفره شما بودم آيا در سختى شما را تنها بگذارم ؟، بدنم بدبو، و در خاندان پائين هستم و سياه پوست مى باشم ، آيا مى خواهى به بهشت نروم ، تا بويم ، خوش ، و خاندانم ، بزرگ و رنگ بدنم سفيد شود؟ نه به خدا سوگند، از شما جدا نخواهم شد تا خون سياه من با خون شما مخلوط گردد.
امام حسين عليه السلام به او اجازه داد، و قهرمانانه به ميدان تاخت و به جنگ پرداخت و پس از كشتن 25 نفر از دشمن ، شربت شيرين شهادت نوشيد.
امام حسين عليه السلام به بالين او آمد و گفت : (خدايا چهره اش را سفيد، و بوى بدنش را خوش كن و او را با محمد(ص ) محشور گردان ، و بين او و آل محمد(ص ) پيوند شناختى قرار بده )(46) به اين ترتيب ، جون ، جان جانان شد.


علاقه شديد پيامبر(ص ) به فاطمه عليه السلام  

ابن عباس مى گويد: (در آن وقت كه فاطمه عليهاالسلام كودك بود) پيامبر(ص ) فاطمه عليهاالسلام را بسيار مى بوسيد و مى بوئيد، عايشه (يكى از همسران پيامبر معترضانه به پيامبر گفت : فاطمه عليهاالسلام را زياد مى بوسى ؟
پيامبر(ص ) در پاسخ فرمود: در شب معراج ، همراه جبرئيل وارد بهشت شديم ، از همه ميوه هاى بهشت خوردم ، و پس از مراجعت از معراج ، با خديجه كبرى عليهاالسلام هم بستر شدم و نور فاطمه عليهاالسلام منعقد شد، پس از چندى فاطمه عليهاالسلام از او متولد گرديد، من از وجود فاطمه عليه السلام بوى ميوه هاى بهشت را كه خورده ام استشمام مى كنم ، از اينرو به او علاقه شديد دارم .(47)


چگونگى مرگ مؤ من و كافر  

امام موسى بن جعفر عليه السلام به بالين يكى از دوستانش آمد كه در حال جان كندن بود، و حالش به گونه اى بود كه به سؤ ال هيچكس پاسخ نمى داد.
حاضران خطاب به امام هفتم كرده و عرض كردند: (اى پسر رسولخدا(ص ) دوست داريم حقيقت مرگ را شرح دهى و بفرمائى كه اين بيمار ما اكنون در چه حاليست ؟
امام فرمود: مرگ براى مؤ من ، وسيله تصفيه و پاكسازى است ، مؤ منان را از گناه مى شويد، براى آنان آخرين ناراحتى است ، و كفاره آخرين گناهانشان است ، در حالى كه كافران ، هنگام مرگ از حسناتشان جدا مى شوند، و آخرين لذت خود را در دنيا مى چشند (كه پاداش كار خوب آنها كه احيانا انجام داده اند مى باشد).
و اما اين شخص بيمار كه در حال جان كندن است ، به كلى از گناهانش پاك شد و تصفيه گرديد آنگونه كه لباس چركين را در آورده و لباس پاك مى پوشد، او هم اكنون شايستگى آنرا دارد كه در سراى هميشگى آخرت ، با ما اهلبيت ، محشور شود.(48)


قطره خون ، گواهى داد 

گزارش به دادستانى جمهورى اسلامى رسيد كه در فلان محله ، يكنفر كشته شده است ، يكى از بازپرس ها همراه محافظين شبانه به محل حاضر شدند، ديدند عده اى دور جنازه نشسته و گريه مى كنند.
بازپرس در حين نگاه به آن ها، قطره خونى در كنار يقه لباس يكى از گريه كنندگان ديد، او را به اطاق خلوت برد و پس از بازپرسى ، به او ظنين شد، قطره خون لباس او را براى آزمايشگاه فرستادند، نتيجه اش اين شد كه خون كشته شده با آن قطره خون ، از نظر (گروه خون ) همان است ، بازپرس او را به سخن گرفت ، سرانجام او (صاحب لباس كه قطره خون در آن بود) اقرار كرد كه من آن شخص را كشته ام .(49)
آرى وقتى كه قطره خون در لباس ، چنين شهادت بدهد و گناهكار را معرفى نمايد، بايد در فكر گواهى گواهان ديگر در روز قيامت باشيم .
- پناه به خدا.


امان از دنيا پرستى ! 

(عمارياسر) از ياران بسيار مخلص پيامبر(ص ) سپس على عليه السلام بود و همه او را به فضائل و بزرگى مى شناختند، در جنگ صفين 94 سال داشت و به حمايت از على عليه السلام با سپاه معاويه مى جنگيد.
به ميدان رفت و مدتى جنگيد و مجروح و تشنه به پايگاه بازگشت و آب خواست ، مقدار شيرى براى او آورند و خورد و بياد فرموده پيامبر(ص ) افتاد كه فرموده بود: (اى عمار! تو را گروه ستمگر مى كشد و آخرين توشه ات در دنيا مقدارى شير است .)
رفت به ميدان جنگيد تا به شهادت رسيد، نكته اينكه سرش را از بدنش ‍ جدا ساختند، دو نفر كه يكى از آنها (ابو عاريه ) نام داشت ، با هم نزاع داشتند، يكى مى گفت : عمار را من كشتم ، ديگرى مى گفت : من كشتم ، حتى براى گرفتن سر بريده اش نزاع مى كردند، تا بدينوسيله نزد معاويه ، جايزه بگيرند (اف بر تواى انسان كه گاهى اين چنين دنياپرست مى شوى !) تا آنجا كه عمروعاص با آن ناپاكيش گفت : (سوگند به خدا اين دو نفر براى رفتن به دوزخ نزاع مى كنند)(50)


احترام به نامه امام صادق عليه السلام  

نجاشى فرماندار اهواز در عصر امام صادق عليه السلام بود (و امام اين اجازه را براى حمايت از مظلومان به او داده بود).
روزى يكى از شيعيان به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد، در دفتر فرماندار اهواز (نجاشى ) مالياتى برايم نوشته اند (سنگين است ) او از امر شما اطاعت مى نمايد، اگر صلاح مى دانى نامه اى برايش بنويس از من ماليات نگيرد.
امام عليه السلام براى نجاشى نامه نوشت : (بنام خداوند بخشنده مهربان ، برادرت را خوشحال كن ، خداوند تو را شادمان خواهد كرد.)(51)
او نامه را گرفت و نزد نجاشى برد، نجاشى آنرا بوسيد و به چشم كشيد، سپس به او گفت : نياز تو چيست ؟ گفت : ده هزار درهم ماليات در دفتر ماليات شما براى من نوشته اند.
نجاشى ، منشى خود را خواست و به او گفت اين ماليات را خط بزن و مثل آن را به اين شخص بده و در سال آينده نيز چنين كن .
سپس به آن شخص گفت : خوشحال شدى ؟ گفت آرى .
سپس دستور داد ده هزار درهم به او دادند و به او گفت : خوشحال كردم تو را؟ گفت : آرى .
سپس دستور داد مركبى به او دادند، آنگاه به او گفت : ترا شادمان كردم ، او گفت : آرى .
سپس دستور داد يك غلام و يك كنيز به او دادند و گفت : خوشحالت كردم ، او گفت آرى و... در آخر گفت : اين فرشى كه روى آن نشسته ام بردار مال تو باشد.
آن مرد، با كمال رضايت از حضور فرماندار بيرون آمد و به حضور امام صادق عليه السلام رسيد و جريان را گفت و سپس افزود: اى پسر رسولخدا(ص ) گويا او شما را مسرور كرد؟
امام صادق عليه السلام فرمود: آرى سوگند به خدا، خدا و رسولش را نيز مسرور و شاد كرد.(52)


قبرهاى زيبا 

پس از جنگ بدر، پيامبر(ص ) دستور داد شهداى مسلمان را در قبر مى گذاشتند و فرمود: (قبرها را در يك رديف قرار دهيد و دقت كنيد كه ظاهر قبرها خوب و زيبا باشد)، يكى از مسلمانان گفت : اى رسولخدا(ص )! اگر ظاهر قبرها خوب و زيبا نباشد، تصور مى كنيد كه شهيدان را ناراحت كند؟
پيامبر(ص ) در پاسخ فرمود: آنها را ناراحت نمى كند، زندگان را ناراحت و اندوهگين مى كند، زيرا مشاهده يك قبر زشت و ناموزون ، يكى از مناظر غم انگيز است .(53)
اين موضوع به صورت محكم كردن قبرها، در جريان دفن سعد بن معاذ نيز آمده : كه پيامبر(ص ) جسد پاك او را در قبر گذاشت و صورت قبر را محكم و زيبا و موزون درست كرد، و فرمود: (مى دانم كه بدن او به زودى پوسيده مى شود، ولى خداوند دوست دارد بنده اى را كه وقتى كارى انجام داد آنرا محكم و استوار انجام دهد.(54)


چهار نكته از اسيران قهرمان ايران  

در جنگ ايران و عراق كه در تاريخ 31 شهريور 1360 از ناحيه حاكمان مزدور و جبار عراق شروع شد و اكنون هنوز ادامه دارد، عده اى در اين مدت به اسارت رژيم عراق در آمدند.
اين اسيران در اين مدت ، در اردوگاههاى پر از اختناق و وحشت عراق ، قهرمانى ها و حماسه ها آفريدند از جمله :
1 - يكى از منحرفان ايرانى (على تهرانى ) از طرف رژيم به اردوگاه آورده شده ، تا براى اسيران بر ضد حكومت اسلامى صحبت كند، در ضمن گفتار، نام امام خمينى (مدظله العالى ) را مى برد، ناگهان صداى غرش سه صلوات پى درپى اسيران ايرانى بلند مى شود.
2 - موج فارسى راديو عراق را براى اسيران مى گذارند، به مناسبتى به عنوان كوبيدن امام خمينى (مدظله ) فرازى از سخنرانى امام را از زبان خود امام پخش مى كنند، اسيران تا صداى امام را مى شنوند، هجوم به راديو آورده و آن راديو را با شور و اشتياق مى بوسند.
3 - يكى از اسيران در سلول انفرادى خود مشغول نماز و دعا و مناجات مى گردد، مزدوران رژيم عراق ، در زندان ، براى اذيت كردن روحى آن جوان اسير، زن بدكاره اى را به سلول او مى فرستند، تا او را منحرف سازند، آن زن به گونه هاى مختلف خود را نشان مى دهد و طنازى مى كند، ولى آن اسير به نماز و دعا ادامه مى دهد، سرانجام آن زن ، متاءثر شده و با حالتى پر اندوه از سلول بيرون مى آيد.(55)
در حقيقت اين اسير، پيروى از امام موسى بن جعفر(ع ) كرده كه در داستان بعد مى خوانيد.
4 - اسير ديگرى در نامه مى نويسد: (به پدر بزرگ (امام ) بگوئيد: اگر جنگ بيست سال هم طول بكشد، ما صبر مى كنيم و باكى نيست ).


كنيز زيباروئى كه عابد شد 

امام موسى بن جعفر امام هفتم (ع ) را هارون الرشيد خليفه مقتدر عباسى با طرز عجيبى از مدينه به بغداد آورد و زندانى كرد، امام همچنان 4 يا 7 يا 14 سال در زندان هارون بود تا در زندان مسوم شده و از دنيا رفت .
يكى از خاطرات زندان اينكه : هارون يكى از كنيزهاى زيباروى خود را به عنوان خدمت گذار امام به زندان فرستاد (ولى قصد هارون بود كه امام به او مايل شود و يا بهانه بدست بيايد، و بدينوسيله آنحضرت را از نظر مردم بى قدر نشان دهد)
هارون يكى از خادمان را ماءمور كرده بود تا از حال آن نديمه زيباروى با امام ، گزارش دهد، روزى ماءمور به زندان آمد و ديد كنيز به سجده افتاده و با حال خاصى مى گويد قدوس سبحانك سبحانك : (اى خدا تو از هر عيبى پاك و منزه هستى )
و سر از سجده بر نمى دارد، ماءمور اين موضوع را به هارون گزارش داد، هارون دستور داد، كنيز را نزدش آوردند در حالى كه به آسمان مى نگريست و بدنش به لرزه در آمده بود، هارون گفت : چگونه هستى ؟ و حالت چطور است ؟
كنيز گفت : من در زندان كنار امام ايستاده بودم او شب و روز به نماز و عبادت اشتغال داشت و تسبيح خدا مى گفت ... و مقام والاى او مرا تحت تاءثير قرار داد به سجده افتادم ، و تسبيح خدا مى گفتم كه اين ماءمور آمد و مرا به اينجا آورد، هارون او را تهديد كرد كه جريان را به كسى نگويد، اما او در هر فرصتى از عبادت بنده صالح امام هفتم سخن مى گفت ، و آنچنان منقلب شده بود كه همواره در ياد خدا بود تا چند روز قبل از شهادت امام هفتم ، از دنيا رفت (56) به اين ترتيب ، نقشه خائنانه هارون به زيانش تمام شد.


آرزوى غلط  

حضرت امام كاظم (ع ) شنيد مردى آرزوى مرگ مى كند، به او فرمود: آيا بين تو و خدا، خويشى هست ، تا تو را كمك كند؟ عرض كرد: نه ، فرمود: آيا در نزد تو كارهاى نيك هست كه به پيش فرستاده اى و زيادتر از گناهانت مى باشد؟ عرض كرد: نه ، فرمود: (بنابراين تو اكنون آرزوى هلاكت هميشگى مى كنى ).(57)


آزاد شدن مردى از زندان  

مردى نزد عمر آمد و گفت : (من فتنه را دوست دارم ، و از حق بيزارم و به چيزى كه نديده ام گواهى مى دهم ).
عمر از گفتار او ناراحت شد و دستور داد او را به زندان افكندند.
وقتى على عليه السلام از جريان آگاه شد به عمر فرمود: زندانى كردن اين مرد، ظلم است و تو مرتكب ستم شده اى .
عمر گفت : چرا؟
على عليه السلام فرمود: اينكه او گفت ، فتنه را دوست دارم ، منظورش اين بود كه مال و فرزند را دوست دارم چنانكه در قرآن (آيه 15 سوره تغابن ) مى خوانيم : انما اموالكم و اولادكم فتنه : (جز اين نيست كه اموال و فرزندانتان مايه امتحان شمايند).
و طبق اين آيه ، مال و فرزند به عنوان (فتنه ) ياد شده است .
اينكه او گفت : از حق بيزارم ، منظور او از (حق )، (مرگ ) است ، چنانكه قرآن (در آيه 19 سوره ق ) از آن تعبير به (حق ) كرده و مى فرمايد: و جائت سكره الموت بالحق (و سختى مرگ كه حق است بيايد)
و منظور او از گواهى به چيز ناديده ، گواهى به وجود ذات پاك خدا است .
عمر تحت تاءثير سخنان على عليه السلام قرار گرفت و گفت : لولا على لهلك عمر: (اگر على نبود، عمر، هلاك مى شد) و آن مرد را آزاد ساخت .(58)


پاسخ به هارون الرشيد 

هارون پنجمين خليفه مقتدر عباسى از امام موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: به چه دليل شما ادعا مى كنيد كه از ما به رسولخدا(ص ) نزديكتر نسبى هستيد؟
امام فرمود: اگر رسولخدا(ص ) برخيزد و از دخت تو خواستگارى كند، آيا قبول مى كنى ؟
هارون گفت : البته ، افتخار مى كنم بر عرب و عجم .
امام فرمود: اما پيامبر(ص ) از دختر من ، خواستگارى نمى كند، و براى من نيز جايز نيست كه دخترم را همسر آنحضرت كنم (او با دخترم محرم است ) تولد ما از او است ولى تولد شما از او نيست .(59)


سرمايه مؤ من  

وقتى كه آيه 34 و 35 سوره توبه نازل شد: الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم ...:
(آنانكه طلا و نقره را گنج كرده و در راه خدا انفاق نمى كنند، آنانرا به عذاب دردناكى بشارت بده )....
پيامبر(ص ) سه بار فرمود: تبا للذهب و الفضه : (مرگ بر طلا و نقره ) ياران از اين گفتار، بسيار نگران شدند و به آنحضرت عرض كردند: ما كدام مال را بگيريم و چه سرمايه اى براى ما رواست كه عاقبت آن ، خير باشد؟
پيامبر(ص ) در پاسخ فرمود: لسانا ذاكرا و قلبا شاكرا و زوجه مؤ منه تعين احدكم على دينه : (زبانى يادآور خدا، و قلبى سپاسگذار و همسرى باايمان كه شما را بر دينتان يارى نمايد)(60)
اين است سرمايه و گنج مؤ من !


ياد خدا در هر حال  

به نقل امام هفتم ، پيامبر(ص ) فرمود: وقتى كه موسى بن عمران با خداى خود راز و نياز مى كرد مى گفت :
يا رب ابعيد انت منى فاناديك ام قريب فاناجيك :
(پرورگارا آيا تو از من دورى تا ندا كنم ترا، و يا نزديكى تا با تو راز و نياز (آهسته ) كنم ).
به حضرت موسى عليه السلام وحى شد: (اى موسى من همنشين كسى هستم كه مرا ياد كند.)
موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! من در حالى هستم كه تو را بزرگوار از آن مى شمارم تا يادت كنم !
خداوند فرمود: (اى موسى در هر حال مرا ياد كن )


تخفيف نمازهاى شبانه روزى از پنجاه به پنج  

زيد فرزند دلاور امام سجاد عليه السلام گويد: از پدرم امام سجاد عليه السلام پرسيدم : (چرا پيامبر اسلام (ص ) در شب معراج ، در مورد تخفيف نماز (از پنجاه نماز به پنج نماز) از خداوند تقاضا نكرد، تا اينكه حضرت موسى بن عمران از پيامبر اسلام (ص ) خواست كه اين تقاضا را بكند، آنگاه پيامبر(ص ) از خداوند تقاضاى تخفيف نماز كرد؟).
امام سجاد عليه السلام در پاسخ فرمود: (پسرم ! رسولخدا(ص ) بعد از آنكه خداوند امرى كرد، چيزى از خدا نمى پرسد (در نهايت تسليم محض ‍ امر خدا است ) ولى چون حضرت موسى ، از آنحضرت خواست ، تا تقاضاى تخفيف نماز از خدا كند، پيامبر اسلام (ص ) روا ندانست كه تقاضا و شفاعت موسى عليه السلام را در مورد امت اسلام ، رد كند، و همان تقاضا را از درگاه خداوند نمود، و خداوند پنجاه نماز را به نمازهاى پنجگانه (شبانه روز) تخفيف داد.
زيد گويد: به پدرم عرض كردم : چرا در مورد پنج نماز، تقاضاى تخفيف نكرد، با اينكه حضرت موسى ، تخفيف در مورد نماز پنجگانه را (نيز) از پيامبر(ص ) خواسته بود؟
امام سجاد عليه السلام فرمود: پيامبر(ص ) از خداوند خواست كه همان پاداش انجام پنجاه نماز را به انجام دهنده پنج نماز بدهد، و خداوند در خواست پيامبر(ص ) را اجابت فرمود، چنانكه در قرآن مى فرمايد:
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها: (كسى كه يك كار نيك انجام دهد، براى او ده برابر آن ، پاداش هست .(61)
آيا توجه ندارى كه وقتى پيامبر(ص ) از معراج به زمين بازگشت ، جبرئيل بر او وارد شد و عرض كرد: (خداوند متعال بر تو سلام مى رساند و مى فرمايد: (نمازهاى پنجگانه بجاى نمازهاى پنجاه گانه ) (و نيز در آيه 19 سوره ق مى فرمايد) ما يبدل القول لدى و ما انا بظام للعبيد: (سخن من ، تغييرپذير نيست ، و من هرگز به بندگان ستم نمى كنم )(62)
به اين ترتيب طبق روايت فوق ، نمازهاى پنجاه گانه به نمازهاى پنجگانه در شبانه روز، مبدل شد و خداوند پاداش آنرا تغيير نداد، و مسلمانان كه نمازهاى پنجگانه را در شبانه روز مى خوانند، پاداش پنجاه نماز را دارند.


گريه پيام آور زنان قهرمان  

پس از ماجراى كربلا، و آمدن عمر سعد (امير لشكر دشمن ) به كوفه ، و قيام مختار، عمر سعد نزد مختار رفت و امان نامه گرفت ، پس از مدتى مختار عده اى از زنان را واداشت كه بروند كنار در خانه عمر سعد، و براى مصائب حسين عليه السلام گريه كنند، زنان همين كار را كردند، هر كسى از آنجا عبور مى كرد، متوجه مى شد كه صاحب آن خانه قاتل امام حسين عليه السلام است .
عمر سعد از اين برنامه به ستوه آمد و بسيار نگران شد و به حضور مختار رفت و از او خواست تا آن زنان را از در خانه او رد كند.
مختار در پاسخ او گفت : (آيا شايسته نيست كه براى مصائب امام حسين عليه السلام گريه كرد؟)(63)
و به اين ترتيب جواب رد به عمر سعد داد، و آن بانوان با گريه بر حسين عليه السلام عمر سعد را رسواى دو جهان نمودند.
نيز نقل شده : پس از مرگ يزيد، عده اى از كوفيان بى تفاوت خواستند عمر سعد را امير كوفه كنند، زنان قهرمان طايفه همدان و ربيعه با گريه و شيون به مسجد اعظم كوفه آمده و اعلام داشتند هرگز راضى نيستند كه عمر سعد قاتل امام حسين عليه السلام در سرنوشت آنها دخالت كند.
حركت پر احساس زنان ، مردان را نيز متاءثر كرد و سرانجام ، اين حركت باعث تنفر مردم از عمر سعد شد، و در نتيجه نگذاشتند او بر سر كار آيد.(64)


غرور عمر سعد تا كجا؟ 

امام حسين عليه السلام در كربلا به عمر سعد (فرمانده لشكر دشمن ) پيام داد كه شب در جلسه اى بين گروهى از دو لشكر حاضر شود و با هم مذاكره كنند.
اين پيام ، عملى شد امام و عمر سعد همراه بيست نفر جنگاور در كنار هم نشستند.
امام به عمر سعد فرمود: آيا مى خواهى با من جنگ كنى ، آيا از خداوند نمى ترسى كه بازگشت تو به سوى او است ؟ مى دانى كه من فرزند چه كسى هستم ؟ آيا نمى خواهى با من باشى و اين مردم منحرف را رها سازى ، چرا كه اگر با من باشى نزديكتر به خداوند متعال است .
عمر سعد گفت : مى ترسم خانه ام را خراب كنند.
امام فرمود: اگر خراب كردند، من آنرا مى سازم .
او گفت : مى ترسم مزرعه ام را بگيرند.
امام فرمود: من بهتر از آنرا از مال خودم در حجاز به تو خواهم داد.
عمر سعد گفت : اهل و عيالم در كوفه اند، مى ترسم ابن زياد به آنها آسيب برساند.
امام حسين عليه السلام از هدايت شدن عمر سعد ماءيوس شد و فرمود: (چه خواهى كرد كه روى بسترت بزودى سرت را از گردنت جدا مى نمايند(65) خدا تو را در روز حشر و نشر نيامرزد، سوگند به خدا اميدوارم از گندم عراق جز اندكى نخورى .
عمر سعد به طور استهزاء گفت : اگر از گندمش نخورم به جو آن قانع هستم )(66)


سرانجام خودبينى  

سير و سياحت از عبادات شريعت حضرت عيسى عليه السلام بود، در يكى از اين سفرهاى سير و سياحت ، عيسى عليه السلام همراه يك مرد كوتاه قد به كنار دريا آمدند، عيسى گفت : بسم الله بصحه منه : (بنام خدا با صحت يقينى كه به خداوند دارم ) و روى آب حركت كرد، بى آنكه غرق شود.
مرد كوتاه قد نيز همين جمله را گفت و روى آب حركت نمود، بى آنكه غرق شود، در راه ، عجب و خودبينى ، مرد كوتاه قد را فرا گرفت و با خود گفت : (من چه كمبودى نسبت به عيسى دارم و او چه برترى بر من دارد، زيرا من هم روى آب ، راه مى روم ).
تا اين فكر آلوده را كرد زير پايش سست شد و نزديك بود كه غرق شود، صدايش بلند شد كه اى عيسى ! بفريادم برس ، عيسى عليه السلام دست او را گرفت و نجاتش داد، و به او فرمود: چه شد كه نزديك بود غرق گردى ؟
او در پاسخ گفت : (من خيال كردم كه تو چه برترى بر من دارى ...)
عيسى عليه السلام فرمود: آرى تو خود را در غير محلى كه خدا قرار داده جا زدى ، و خداوند بر تو غضب كرد، او از فكر باطل ، و خودبينى ، توبه كرد، آنگاه به صورت اول همراه عيسى عليه السلام روى آب دريا به راه خود ادامه دادند.(67)


حسرت موسى عليه السلام  

حضرت موسى عليه السلام شخصى را در كنار عرش خدا در مقام عالى ، مشاهده كرد، حسرت برد كه او نيز در چنان مقامى قرار گيرد، به خدا عرض ‍ كرد: (خدايا چه چيز باعث شده كه اين شخص داراى چنين مقام ارجمندى گشته است ؟)
خداوند به موسى عليه السلام وحى كرد، او در دنيا، حسود نبود، و نسبت به مردم حسد نمى ورزيد، به اين خاطر در كنار عرش الهى قرار گرفته است .(68)


احتياط در غذاى حلال  

علاءالدين يكى از شاهان براى يكى از علماى معاصرش شيخ ركن الدين ، آهوئى هديه فرستاد، و گفت : حلال است از آن بخور زيرا با تيرى كه خودم ساخته ام و بر اسبى كه از پدرم به ارث رسيده ، اين آهو را صيد نموده ام .
شيخ علاءالدين در پاسخ گفت : استادى داشتم ، يكى از شاهان براى او دو پرنده فرستاد و گفت از آن بخور كه حلال است ، زيرا با (بازى ) كه مال خودم هست ، اين دو پرنده را گرفته ام .
استادم در پاسخ گفت : سخن در اين دو پرنده نيست ، بلكه سخن درباره غذاى بازشكارى تو است ، كه آيا آن (باز) جوجه و مرغ كدام پيره زنى را خورده كه قوت گرفته به حدى كه صيد شكار مى كند.
بنابراين گرچه آهو را با اسب و ارث رسيده خودت صيد كرده اى ، ولى غذاى اسب از كدام مظلومى بوده است ؟! بايد اين را در نظر گرفت (69) روى اين اساس ، آن عالم پارسا، هديه آهو را نپذيرفت .


دو پيامبر دورغين ! 

زنى به نام (سجّاح ) دختر حارث به دروغ ادعاى پيامبرى مى كرد، و گروهى را به دور خود جمع نموده بود، در عصر او شخصى به نام (مسيلمه ) نيز ادعاى پيامبرى كرد، هر دو دروغگو بودند، ولى طبق مثل معروف (هر جا آش است يك عده كلاش است ) هر دو داراى دارودسته بودند.
كار به جايى رسيد كه (سجّاح ) آماده جنگ با مسيلمه شد، ولى مسيلمه هدايائى براى او فرستاد، و كم كم قصد جنگ تبديل به جلسه مذاكره و سازش شد، اين جلسه در زير خيمه اى بين مسيلمه و سجاح برقرار گرديد.
سجاح به مسيلمه گفت : دليل تو بر صدق نبوت چيست ؟
او در پاسخ گفت : جبرئيل بر من نازل مى شود و آياتى را مى آورد.
سجاح گفت : مقدارى از آن آيات را بخوان ، او گفت از جمله :
انكن معشر النساء خلقتن ازواجا و جعلتن لنا ازوجا... يعنى شما گروه زنان براى همسرى آفريده شده ايد و براى ما همسران هستيد... كم كم سخن درباره نبوت تبديل به سخن درباره ازدواج شد، و سجاح به مسيلمه گفت : تو پيامبر هستى و من نيز پيامبر، در اين صورت دو پيامبر با هم ازدواج مى كنند!!
پس از سه روز مذاكره ، سجاح از خيمه بيرون آمد، پيروانش گفتند نتيجه چه شد؟ او در پاسخ گفت : (نبوت مسيلمه حق است و من با او ازدواج كردم .)
گفتند: مهريه ات چقدر شد، او گفت يادم رفت درباره مهريه صحبت كنم ، به مسيلمه مراجعه كرد، مسيلمه گفت : بگو مهريه من اين است كه نماز صبح و نماز عشا را از گردن مكلفين برداشتم .(70)
به اين ترتيب ، طبق رسوائى دو پيامبر دروغين به صدا در آمد... و بايد توجه داشت كه مسيلمه و يارانش بعد از رحلت رسولخدا(ص ) توسط مسلمانان به هلاكت رسيدند.(71)


آرزوى فراق از دنيا  

هنگامى كه امام حسين عليه السلام آماده حركت به سوى كوفه شد، پس ‍ عموى پدرش ، ابن عباس (كه از دانشمندان و محدثين و مفسران بزرگ بود) به حضور امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد: (تو را به خدا و خويشاوندى بين خود و تو سوگند مى دهم كه به سوى كوفه نرو، تا در كربلا كشته نگردى ؟)
امام در پاسخ او فرمود: من از كشته شدن خود و محل آن از تو آگاه ترم و ما وكدى من الدنيا الا فراقها: (ولى از دنيا جز آرزوى فراق و جدائى آنرا ندارم )(72)


احترام اسب ، از امام  

هارون بن موسى گويد: در بيابانى همراه امام رضا عليه السلام بودم ، ناگهان اسبش ، شيهه كشيد، امام افسارش را افكند، اسب از آنجا دور شد و در مكانى دور از آنجا، ادرار كرد و برگشت ، امام رضا عليه السلام به من نگاه كرد و فرمود: (به حضرت داود (از طرف خدا) آنقدر از موهبت هاى الهى كه داده شد، به محمد و آل او بيشتر از آن داده شد.(73)


از سخاوت و بزرگوارى على اكبر عليه السلام  

على اكبر عليه السلام فرزند رشيد امام حسين عليه السلام در حدى از كمال است كه امام حسين عليه السلام درباره او فرمود: (او شبيه ترين مردم به رسولخدا در ظاهر و باطن است )
يكى از كارهاى او اين بود كه (شب هاى تاريك ، كنار قريه ها آتش روشن مى كرد تا اگر مسافرى در بيابان مانده و راه را گم كرده ، سرگردان ، نشود، به سوى نور آتش بيايد و مهمان او شود، از اين رو با صفت (نارالقرى ) خوانده مى شد، و در ميان اهلبيت پيامبر(ص ) هيچكس جز او، به اين كار نسبت داده نمى شد.
از كمال او اينكه هنگام شهادت ، پدر را تسلّى خاطر داد و عرض كرد: (پدر جان اكنون از دست جدم از آبى سيراب شدم كه با آشاميدن آن ، ديگر تشنگى نيست )(74)
و به قول سعدى :
كس در نيامده است بدين خوبى از درى
هرگز نياورد چو تو فرزند مادرى


نبايد به نسب و شفاعت و رحمت خدا مغرور شد  

طاووس يمانى گويد: كنار كعبه رفتم ، ديدم شخصى زير ناودان كعبه مشغول نماز و گريه و زارى و مناجات است ، بعد از نماز او، به پيش رفتم ديدم امام سجاد حضرت زين العابدين عليه السلام است ، گفتم : اى فرزند رسولخدا! با اينكه داراى سه امتياز هستى :
1 - فرزند پيامبر(ص ) مى باشى 2 - شفاعت جدت پيامبر(ص ) در كار است 3 - رحمت خداوند در ميان است (كه شامل بندگان صالح مى باشد) بنابراين چرا اينگونه هراسناك ، گريه مى كنى ؟!
امام در پاسخ فرمود: اى طاووس اما (در مورد نسب ) خداوند در قرآن (در آيه 101 مؤ منون ) مى فرمايد: فاذا نفخ فى الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون (وقتى كه در (صور) دميده شد، هيچگونه نسبى ميان آنها در روز قيامت نخواهد بود و از يكديگر تقاضاى كمك نمى كنند)، پس نسب ، مرا حفظ نمى كند.
و اما در مورد (شفاعت )، خداوند در قرآن (آيه 28 سوره انبياء) مى فرمايد: و لا يشفعون الا لمن ارتضى : (بندگان بزرگ خدا شفاعت نمى كنند مگر آنكه بدانند خداوند از او خشنود است )، پس ‍ شفاعت مرا از خوف خدا ايمن نمى نمايد و در مورد (رحمت خدا)، خداوند در قرآن (آيه 56 سوره اعراف ) مى فرمايد: ان رحمه الله قريب من المحسنين : (قطعا رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است )
و من نمى دانم كه نيكوكار باشم (75) - (منظور نيكوكارى نسبى ، نسبت به مقام با عظمت عصمت است )
به اين ترتيب ، امام سجاد عليه السلام از خوف خداى بزرگ ، گريه و تضرع مى كرد و هرگز به هيچ چيز مغرور نشد.


next page

fehrest page

back page