داستانها و پندها جلد ششم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۳ -


بياد آيه اى از قرآن و اطاعت فاطمه عليها السلام از آن  

شب زفاف حضرت فاطمه عليهاالسلام دختر جوان پيامبر اسلام (ص ) بود، پيامبر(ص ) پيراهنى نو براى شب زفاف دخترش تهيه كرد، آن شب فرا رسيد، زن فقيرى به در خانه آمد و گفت : (از خانه نبوت ، پيراهن كهنه مى خواهم )
حضرت فاطمه عليهاالسلام نخست تصميم گرفت كه پيراهن كهنه اش را - طبق تقاضاى او - به او بدهد، ولى ناگهان بياد آيه 92 سوره آل عمران رسيد كه مى فرمايد: لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون ؛ (شما هرگز به حقيقت نيكى نمى رسيد مرگ آنچه را دوست داريد انفاق كنيد).
حضرت فاطمه عليهاالسلام پيراهن نو شب عروسى را به زن فقير داد، و خود همان پيراهن وصله دار قبل را پوشيد.
بخاطر اين كار شايسته ، همان شب ، جبرئيل عليه السلام بر پيامبر(ص ) نازل شد و پيراهن بهشتى براى زهراى اطهر عليهاالسلام آورد، پيامبر(ص ) آن پيراهن را به دخترش داد(76)


چاهى كه براى ديگرى كنده بود خود به آن افتاد 

در زمانهاى قديم ، شخصى بنام زيد نزد شاه زمان بسيار محبوب و مقرب بود، يكى از دوستان زيد به مقام او نزد شاه ، حسد برد، همين حسد باعث شد كه او به هر نحوى هست زيد را به هلاكت بيفكند.
نزد شاه رفت و گفت : (زيد در پشت سر شما به شما اهانت مى كند و مى گويد دهان شاه بوى بد مى دهد، و من هر وقت نزد شاه مى روم دستم را به بينى ام مى گيرم كه ناراحت نشوم ).
شاه گفت : نبايد چنين باشد!
او گفت : قربان ، يكبار امتحان كنيد.
شاه گفت : بسيار خوب ، فلان روز دستور مى دهم زيد نزد من آيد.
شخص حسود، در همان روز موعود، غذاى سير به زيد داد و بعد از خوردن آن ، به زيد گفت : دهانت بوى سير مى دهد، وقتى نزد شاه رفتى دهانت را با دست بگير كه شاه ناراحت نشود.
زيد نزد شاه رفت ، كنارش نشست ولى هنگام صحبت ، با دست خود، دهانش را گرفته بود، شاه از ظاهر امر چنين فهميد كه دوست زيد راست مى گفت .
از عادت شاه اين بود كه هيچ نامه اى براى كسى نمى نوشت مگر در مورد دادن اجازه .
شاه براى يكى از فرماندهانش نامه نوشت كه به محض رسيدن اين نامه ، گردن نامه رسان را بزن و پوستش را از بدنش جدا و برايم بفرست ، سپس ‍ نامه را به زيد داد كه به فرمانده برساند.
زيد كه از همه جا بى خبر بود از دربار بيرون آمد، دوستش سر راه او را گرفت و از جريان نامه مطلع شد، ولى طبق معمول ، خيال مى كرد كه شاه نامه دادن جايزه ، نوشته است ، با التماس و تضرع و اصرار زياد، نامه را از زيد گرفت كه خودش نامه را به فرمانده برساند.
زيد نامه را به او داد و او نامه را گرفت و آنرا با شتاب نزد فرمانده برد.
فرمانده وقتى نامه را خواند از دستور شاه تعجب كرد، و با خود گفت : بايد به شاه مراجعه كنم ببينم چرا چنين فرمانى را صادر كرده است ؟ ولى بعد با خود گفت : (شاه فرمان داده بايد اجرا نمود) دستور داد سر نامه رسان را از بدن جدا كرده و پوست بدنش را كندند و براى شاه فرستادند.
بعد از چند روز، ناگهان شاه ديد، زيد بر مجلس او وارد شد، تعجب كرد، كه من دستور قتل زيد را داده بودم و سر و پوستش را برايم فرستادند، ولى اينك او را زنده مى بينم .
جريان را به زيد گفت ، زيد در پاسخ گفت : (هرگز من اهانتى نكرده ام و چنين سخنى (كه دهان شاه بوى بد مى دهد) نگفته ام ).
شاه گفت : پس چرا آن روز، نزد من با دست خود جلو بينى ات را گرفته بودى ؟
زيد جريان سير خوردن را بيان كرد، كه به اين خاطر بود، تا بوى سير شما را آزار نرساند.
شاه از نقشه مرموز خائنانه دوست حسود زيد آگاه گرديد، و به زيد گفت : برو تو آزاد هستى و او كه خواست تو را به قتل برساند، خودش به قتل رسيد، و چاهى كه براى ديگرى كنده بود، خود در آن افتاد و نتيجه حسادتش را گرفت .(77)


نامه پيامبر دروغين به پيامبر اسلام (ص ) و پاسخش  

مسيلمه كذّاب در زمان پيامبر(ص ) ادعاى پيامبرى مى كرد، و گروهى را به دور خود جمع كرده بود، نامه اى براى پيامبر(ص ) نوشت ، و در آن نامه چنين نگاشته بود: (از طرف مسيلمه رسولخدا به سوى محمد رسولخدا (ص )، اما بعد: نصف زمين براى ما باشد و نصف آن براى قريش ، ولى قريش از حد خود تجاوز كرده است .)
اين نامه را توسط دو نفر نزد رسولخدا(ص ) فرستاد، پيامبر(ص ) به آن دو نفر فرمود: آيا گواهى مى دهيد كه من رسول خدا هستم ؛ آنها گفتند ما گواهى مى دهيم كه تو رسول خدا هستى و همچنين گواهى مى دهيم كه مسيلمه نيز رسولخدا است و در رسالت تو شريك است .
پيامبر(ص ) فرمود: اگر شما پيام رسان نبوديد، بر من روا بود كه گردن هر دو شما را بزنم ، سپس پاسخ نامه مسيلمه كذّاب را چنين نوشت :
(از ناحيه محمد رسولخدا به مسيلمه دروغگو، اما بعد: ان الارض ‍ لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين : (زمين از آن خدا است ، و آنرا به هر كس بخواهد (و شايسته بداند) واگذار مى كند و سرانجام (نيك ) براى پرهيزكاران است .)(78)


نتيجه رياست طلبى  

يزيد بن حصين همدانى از ياران امام حسين (ع ) است ، او مردى پارسا و وارسته بود، وقتى كه در كربلا تشنگى بر ياران امام غالب گرديد، به امام عرض كرد: اجازه بده نزد عمر سعد بروم و با او درباره آب صحبت كنم .
امام به او اجازه داد، يزيد بن حصين بر عمر سعد وارد شد ولى سلام نكرد.
عمر گفت : اى برادر همدانى چرا وقت ورود سلام نكردى ؟ مگر ما مسلمان نيستيم ؟ و خدا و رسولش را نمى شناسم ؟
يزيد بن حصين گفت : اگر تو مسلمان بودى بر ضد عترت پيامبر(ص ) لشكر نمى كشيدى و تصميم بر قتل آنها را نمى گرفتى ، و آنانرا از اين آب فرات كه مانند شكم ماهى موج مى زند و سگ ها و خوك ها از آن بهره مندند و يهود و نصارى از آن مى آشامند، منع نمى كردى ؟
آيا تو با آنهمه انحراف ، ادعاى مسلمانى مى كنى ؟ و بعد گمان مى كنى كه خدا و رسولش را مى شناسى ؟
عمر سعد پس از شنيدن اين گفتار، سر به زير افكند و در فكر فرو رفت و سپس گفت : (اى برادر همدانى ، سوگند به خدا من مى دانم كه جنگ با حسين (ع ) نتيجه اش آتش جهنم است ، ولى حقيقت اين است كه نمى توانم خود را راضى كنم كه دست از حكومت رى بردارم .
يزيد بن حصين به حضور امام حسين (ع ) برگشت و عرض كرد: او بخاطر ملك رى راضى شد كه با شما بجنگد!
درباره انس بن حرث كاهلى نيز شبيه مطلب فوق در تاريخ ذكر شده است كه عمر سعد را نصيحت كرد، ولى او سخن از ملك رى به ميان آورد.(79)


پناه آوردن گنجشك به محضر حضرت رضا(ع ) 

سليمان بن جعفر گويد: در باغى حضور امام رضا(ع ) بودم ، ناگهان گنجشكى آمد و روبروى حضرت ، به سر و صدا پرداخت و اظهار نگرانى مى كرد، امام به من فرمود: (اى سليمان مى دانى اين گنجشك چه مى گويد؟) گفتم : نه ، فرمود: (مى گويد: مارى آمده مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد)، برخيز عصا را بدست بگير و به خانه اى كه لانه گنجشك در آن است برو و آن مار را بكش .
من برخاستم و عصا را برداشته و به آن خانه رفتم ، ديدم مارى در خانه مى گردد، با عصايم او را كشتم .(80)


همت و اراده  

مورچه اى را ديدند كه با زورمندى ، كمر همت بسته و ملخى ده برابر خود را برداشته و با خود مى برد، تعجب زده گفتند: (اين را ببين با اين ناتوانى چه بار سنگينى را با خود برداشته و مى برد؟)
مورچه وقتى سخن آنها را شنيد، خنديد و گفت : (مردان ، بار را با نيروى همت و بازوى غيرت و جوانمردى ، مى كشند نه با قوت تن و چاقى بدن ) (81)


اشك در چشمان پيامبر(ص )  

عبدالله بن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود، آيات قرآن كه بر پيامبر(ص ) نازل مى شد، به افرادى از جمله به عبدالله پسر مسعود مى گفت آن آيات را بنويسند، روزى پيامبر(ص ) به عبدالله فرمود: (آياتى از قرآن را بخوان تا من بشنوم )
عبدالله آياتى را از سوره نساء خواند تا به اين آيه (41 نساء) رسيد: فكيف اذا جئنا من كل امه بشهيد و جئنا بك على هولاء شهيدا: (پس چگونه است (حال بندگان ) هنگامى كه از هر گروهى ، گروهى (بر كردار آنان ) بياوريم و تو (اى پيامبر) گواه بر اين امت باشى )
پيامبر(ص ) تا اين آيه را شنيد، منقلب شد و چشم هايش پر از اشك گرديد، و فرمود: (ديگر بس است )
علامه طبرسى مفسر معروف در ذيل اين حديث گويد: (وقتى كه شاهد و گواه (پيامبر) با شنيدن اين آيه اين چنين دگرگون و اندوهگين شود، پس ‍ امت او كه بر او شهادت داده مى شود چه بايد بكند؟!(82)


ياد جهنم  

حنظله غسيل الملائكه در شب زفاف از پيامبر(ص ) اجازه گرفت كه در مدينه بماند و صبح زود خود را به ميدان احد براى جنگ با دشمن برساند، پيامبر(ص ) به او اجازه داد.
او صبح زود خود را به سپاه اسلام رساند، با دشمن جنگيد تا به شهادت رسيد، بعد از او، از همسرش فرزندى به دنيا آمد كه نام او را (عبدالله ) گذاشتند.
جميله مادر عبدالله ، فرزندش را همچون پدرش ، باايمان و سلحشور پرورش داد، و سرانجام عبدالله بزرگ شد و سربازى دلاور براى اسلام گرديد، و در جريان حمله وحشيانه يزيد به مدينه (در حادثه حره ) پرچمدار گروهى اندك از مخالفان يزيد شد، با يزيديان جنگيد تا به شهادت رسيد(83)
از آثار ايمان عبدالله اينكه : شخصى مشغول قرائت قرآن بود، تا به اين آيه (41 سوره اعراف ) رسيد:
لهم من جهنم مهاد و من فوقهم غواش و كذلك نجزى الظالمين : (براى آنان (تكذيب كنندگان ) از جنهم بسترهائى است كه روى آنانرا پوشش هاى آتشين فرا گرفته است ، و اين است كفر ستمگران ).
عبدالله با شنيدن اين آيه آنچنان منقلب شد كه صدايش به گريه بلند گرديد، همچون آدم حيران برخاست ، به او گفتند: بنشين ، در جواب گفت : ياد جهنم مرا از نشستن باز مى دارد، زيرا نمى دانم شايد من يكى از آنان باشم .(84)


گريه امام سجاد عليه السلام و لطف او  

مردى به حضور امام سجاد عليه السلام آمد، امام احوال او را پرسيد، او در پاسخ گفت : (من صبح كردم در حالى كه چهار صد دينار مقروضم ، و نمى توانم آنرا ادا كنم ، و ضمنا عيال وار هستم ، قدرت بر تاءمين زندگى آنها را ندارم .
امام سجاد عليه السلام با شنيدن اين گفتار، ناراحت شد و گريه سختى كرد، بعضى از حاضران از علت گريه پرسيدند، آنحضرت فرمود: (آيا گريه براى مصائب و گرفتارى هاى سخت ، نيست ؟)
او گفت : آرى چنين است .
امام فرمود: چه اندوه و مصيبتى بزرگ تر از اينكه : شخص با ايمانى ، برادر مؤ منش را درمانده و تهى دست ببيند، ولى نتواند آنرا برطرف كند.
وقتى كه حاضران رفتند و مجلس خلوت شد، همان شخص فقير به حضور امام سجاد عليه السلام آمد و عرض كرد: (فلان كس به من گفت در شگفتم از اين افراد (يعنى امام سجاد و امامان ديگر) كه ادعا مى كنند آسمان و زمين و همه چيز از فرمان آنها اطاعت مى كنند، و خدا هيچ چيز از خواسته هاى آن ها را رحمى نمى كند، ولى در برابر برآوردن نيازهاى ياران خاص خود، اظهار عجز مى نمايند، اى پسر رسول خدا(ص ) اين گفتار (شماتت آميز) از تهى دستى من برايم ناگوارتر است .)
امام سجاد عليه السلام به او فرمود: اينكه خداوند اجازه داد كه مشكل تو حل شود، بيا اين دو قرص نان را كه يكى صبحانه و ديگرى افطارى من است بگير و برو، و غير از اين دو قرص نان چيزى در نزد ما نيست ، خداوند وسيله همين دو قرص نان ، زندگى وسيع به تو خواهد داد.
او آن دو قرص نان را گرفت و در حالى كه در شك و وسوسه بود، به بازار رفت ، در حين عبور ديد شخصى ، ماهى مى فروشد، ماهى فروش به او گفت : بگير اين ماهى تازه را به عوض يك قرص نان خشك .
او يك قرص نان را داد و يك ماهى تازه گرفت ، سپس از آنجا رفت و ديد مردى نمك اندك مى فروشد، و به او گفت : بيا اين نمك ناچيز را بگير در عوض آن نان ناچيز را بده .
او نان دوم را به نمك فروش داد و نمك را گرفت ، و به خانه اش بازگشت .
در خانه وقتى كه شكم ماهى را شكافت دو لولو (گوهر) بسيار زياد در آن ديد، خدا را از اين نعمتى كه به او رسيده ، سپاسگذارى كرد، در همين حال كه خوشحال بود، در خانه را زدند، رفت و در را باز كرد، ديد ماهى فروش و نمك فروش آمده اند و مى گويند: اين نان ها بقدرى خشكند كه دندان هاى ما قدرت خورد كردن آنها را ندارد، بيا اين نان هايت را بگير (و چيزى از تو نمى خواهيم .)
لحظه اى از اين جريان نگذشت كه فرستاده امام سجاد عليه السلام نزد آن مرد آمد و گفت : امام فرمود: خداوند گشايشى در زندگى تو پديد آورد، پس ‍ طعام ما (دو قرص نان ) را به ما بده زيرا غير از ما از آن نمى خورد، آن مرد، آن دو لؤ لؤ (مرواريد - گوهر) را به ثروت بسيار، فروخت و زندگيش را با آن ثروت ، روبراه كرد و سامان بخشيد.
بعضى از مخالفان گفتند: چقدر تفاوت است بين اين دو مرحله كه در يك مرحله امام نمى تواند، حاجت ناچيزى را برآورد، و در مرحله دوم فلان فقير را به آن همه ثروت بسيار مى رساند.
امام سجاد عليه السلام فرمود: مشركان قريش نيز به پيامبر(ص ) همين ايراد را گرفتند و گفتند: چگونه پيامبر(ص ) در يك شب به معراج و آسمانها مى رود، ولى در هنگام هجرت ، از مكه تا مدينه دوازه روز، اين راه را طى مى كند؟!(85)
آرى بايد گفت :
گهى بر تارم اعلى نشيند
گهى تا پشت پاى خود نبيند


جنيان در خدمت امام  

سدير صيرفى گويد: امام باقر عليه السلام در مدينه به من در مورد انجام چند كار سفارش كرد، من از مدينه بيرون آمدم ، در منزگاه (روحاء) بين دو كوه (كه در سى يا چهل مايلى مدينه واقع شده ) سوار بر مركبم بودم و حركت مى كردم ، ناگهان ديدم انسانى را كه لباسش بگونه ناموزون بود و آنرا حركت مى داد ديدم ، به او متوجه شدم و با خود گفتم شايد تشنه است ، ظرفى را پر از آب كرده به او دادم ، گفت : من نيازى به آب ندارم ، همان لحظه به من نامه اى داد، كه هنوز مركبش خشك نشده بود، وقتى به آن نامه نگاه كردم ديدم مهر مبارك امام باقر عليه السلام در زير آن نامه هست به او گفتم چه وقت با صاحب اين نامه بودى ؟ گفت : همين الان ، ديدم در نامه امام مرا به امورى دستور داده است ، سپس ديدم هيچكس در نزد من نيست .
بعد از خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم و جريان را گفتم ، فرمود: اى پس ‍ سدير! ما خدمتكارانى از جن ها داريم ، و هرگاه سرعت در كارى را بخواهيم توسط آنها انجام مى دهيم .(86)


پشيمان سيه بخت  

امام حسين عليه السلام وقتى كه از مكه به سوى كوفه حركت كرد، در راه به هر كسى مى رسيد او را دعوت به يارى مى كرد، در منزگاه (قصر بنى مقاتل ) با ياران فرود آمد، نگاه كرد ديد خيمه اى در بيابان بر پا شده و در كنار آن اسبى ايستاده و نيزه اى به زمين كوبيده شده است ، از صاحب آن خيمه پرسيد، گفتند: اين خيمه مال (عبيدالله بن حر جعفى ) است ، امام يكى از فاميل هاى او بنام حجاج بن مسروق را نزد عبيدالله فرستاد، تا او را دعوت به يارى كند.
حجاج نزد او رفت و جريان ورود امام حسين عليه السلام رابه او گفت و ادامه داد: (اگر به عنوان دفاع از حريم حسين عليه السلام با دشمن بجنگى ، به پاداش آن مى رسى ، و اگر در اين راه كشته شوى به مقام شهادت نائل مى گردى ).
عبيدالله گفت : (سوگند به خدا از كوفه بيرون نيامدم مگر بخاطر بسيار دشمن كه همه مهياى جنگ با حسين عليه السلام شده اند، و شيعيان او را تنها گذاشته اند، دانستم كه حسين عليه السلام را مى كشند و من قدرت بر يارى او ندارم ، و دوست ندارم كه نه من او را ببينم و نه او مرا ببيند.!
حجاج به حضور امام بازگشت و جريان را گفت : امام حسين عليه السلام با گروهى از بستگان و ياران خاصش نزد عبيدالله رفتند، احترام شايانى به امام كرد و او را در خيمه خود در صدر مجلس نشاند، و مى گفت : من تاكنون شخصى زيباتر و چمشگيرتر از حسين عليه السلام نديده ام ، و براى هيچكس همچون حسين عليه السلام دلم نسوخت كه همراه عده اى زن و بچه حركت مى كرد، به ريش امام نگاه كردم گوئى همچون پر كلاغ سياه بود گفتم ، سياه است يا رنگ كرده اى ؟ فرمود: اى پسر حر، پيرى بر من شتاب كرده است ، فهميدم كه آنحضرت محاسنش را رنگ كرده است .
بعد از آرام گرفتن مجلس ، امام پس از حمد و ثنا فرمود:
(اى عبيدالله بن حر، همشهريان شما (مردم كوفه ) براى من نامه نوشته اند كه همگى اجتماع بر يارى من نموده اند و از من تقاضا كردند كه به سوى آنها بروم ، ولى اينك مى بينم ورق برگشته است ، و بر گردن تو گناهان بسيار مى باشد، آيا مى خواهى توبه كنى و در پرتو آن ، گناهانت محو گردد؟
عبيدالله گفت : آن توبه چيست ؟
امام فرمود: آن توبه ، يارى پسر دختر پيامبر تو، جنگ با دشمن ، همراه او است .
عبيدالله گفت : (سوگند به خدا مى دانم كه هر كس همراه تو باشد، در آخرت ، خوشبخت است ، ولى اميدى ندارم كه بتوانم براى تو كارى انجام دهم ، و در كوفه يارى براى تو نمانده است ، اما اسبى دارم كه سوگند به خدا با اين اسب ، هيچكس را دنبال نكردم مگر اينكه او را گرفتم ، و هيچكس مرا دنبال نكرد، مگر اينكه به من نرسيد، اين اسب مال شما باشد).
امام حسين عليه السلام از او ماءيوس شد و به او فرمود: (وقتى تو از ايثار جانت در راه ما دريغ دارى ، ما نه نيازى به اسب تو داريم و نه به خودت ) و ما كنت متخد المضلين عضدا: (و من افراد گمراه را بازوى خود قرار نمى دهم )(87) و من تو را نصيحت مى كنم و اگر نمى خواهى صداى ما را بشنوى و در جنگ ما شركت كنى ، اختيار با خودت است ، ولى بدان (هر كس كه نداى ما را بشنود ولى بيارى ما نشتابد خداوند او را به رو بر دوزخ مى افكند)
عبيدالله ، در اين لحظات حساس نتوانست از دنيا دل بكند و به حسين عليه السلام بپيوندد، ولى بعدها اظهار پشيمانى مى كرد، و حسرت مى برد كه چرا به يارى حسين عليه السلام نرفت اما چه سود كه فرصت از دست رفت و سيه روزى براى او ماند(88)


نماز و مناجات حضرت رضا عليه السلام در زندان  

اباصلت هروى گويد: به (سرخس ) (بر وزن هوس ) مسافرت كردم و در آنجا در جلو زندان رفتم ، تا اجازه بگيرم و به حضور امام رضا عليه السلام كه در زندان بود برسم و احوال پرسى كنم .
زندان بانها اجازه نداند و گفتند: (هيچ راهى نيست )، گفتم چرا؟ گفتند: زيرا امام رضا عليه السلام در بسيارى اوقات در شبانه روز، هزار ركعت نماز مى خواند، فقط ساعتى در اول روز و قبل از ظهر و هنگام غروب در محل نمازش مى نشيند و با خدا مناجات مى نمايد(89)


عاقبت به خير  

او از ياران حضرت على عليه السلام بود، و در سپاه على عليه السلام جنگاورى شجاع بر ضد دشمنان به شمار مى آمد، وقتى كه حضرت مسلم نماينده امام حسين عليه السلام به كوفه آمد، از افرادى بود كه از مردم براى آنحضرت بيعت مى گرفت ، و براى پشتيبانى از امام حسين عليه السلام تلاش شبانه روز داشت .
او (شبيب بن جراد) نام داشت ، وقت كه ورق برگشت ، و حضرت مسلم عليه السلام به شهادت رسيد و امتحان بزرگى براى مردم كوفه پيش آمد و بسيارى فريب خوردند.
شبيب در حال ترديد بسر مى برد، حتى در ظاهر جزء سپاه عمر سعد به كربلا آمد، ولى وقتى كه با آمدن سپاه شمر، يقين كرد، راه مسالمت و صلح در پيش نيست ، حيران و سرگردان خود را در ميان بهشت و جهنم ديد، اما او درست فكر كرد، و سرانجام كار را در عقلش سنجيد و همين فكر درست باعث شد كه شب عاشورا در تاريكى به سپاه امام حسين عليه السلام پيوست ، و به حضور قمر بنى هاشم حضرت عباس عليه السلام و برادرش ‍ رسيد، و جزء لشكر امام ، قبول گرديد، و صبح عاشورا در حمله اول ، به جنگ با دشمن پرداخت و سرانجام شربت شيرين شهادت را نوشيد و با انتخابى قاطع ، عاقبت به خير گرديد(90)


كيفر زن ناسازگار با شوهر  

حسن بن ابى العلاء گويد: در حضور امام صادق عليه السلام نشسته بودم ، ناگهان مردى آمد و در مورد همسرش شكايت كرد، امام به او فرمود: برو همسرت را به اينجا بياور، او رفت و همسرش را آورد.
امام به زن فرمود: چرا شوهرت از تو شكايت مى كند؟
او عرض كرد: خداوند آنچه بخواهد در مورد شوهرم انجام دهد.
امام فرمود: اى زن تو اگر با شوهرت اينگونه ناسازگارى كنى ، بيش از سه روز عمر نمى كنى ؟ او گفت : باشد، من تا ابد نمى خواهم شوهرم را ببينم .
امام صادق عليه السلام به شوهر او گفت : او را به خانه ببر، بيش از سه روز بيشتر عمر نمى كند.
بعد از سه روز، شوهر خدمت امام صادق عليه السلام آمد، و گفت : اكنون از دفن جنازه همسرم ، برگشته به اينجا آمده ام .
حسن بن ابى العلاء گويد: به امام عرض كردم : جريان اين زن و شوهر چه بود؟ فرمود: زن او از حد خود تجاوز مى كرد (و شوهر را اذيت مى نمود) خداوند عمرش را كوتاه كرد، و شوهرش را از دست او راحت ساخت (91)
اين بود كيفر زنى كه نمى خواست به حدود الهى و آئين شوهردارى ، تن در دهد.


بركت توحيد  

شخصى به حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمد و به دروغ ادعا كرد كه هزار دينار از تو طلب دارم بده ، جريان به دادگاه كشيد و امام با او نزد شريح قاضى رفتند و جريان را گفتند، شريح به امام حسن عليه السلام گفت : شما سوگند ياد كنيد كه او بر شما طلب ندارد، امام فرمود: او سوگند ياد كند كه طلب دارد تا طلبش را بدهم ، شريح به او گفت سوگند ياد كن .
او گفت : سوگند به خدائى كه جز او خدائى نيست ... امام حسن فرمود: چنين سوگندى از تو نخواستم ، بگو سوگند به خدا من بر تو هزار دينار طلب دارم ، او همين سوگند را ياد كرد، و امام هزار دينار به او داد، همين كه او برخاست ناگهان به زمين افتاد و مُرد.
از امام حسن عليه السلام سؤ ال شد كه چرا سوگند او را عوض كردى ، فرمود: نخست در سوگند او يكتائى خدا وجود داشت ، ترسيدم بركت توحيد، موجب دفع عذاب از آن دروغگو شود.(92)


خنده و گريه  

روزى پيامبر(ص ) كنار جمعيتى عبور كرد كه مى خنديدند، به آنها فرمود: (اگر مى دانستيد آنچه را كه من مى دانم ، بسيار گريه مى كرديد و كم مى خنديدند) سپس از آنجا گذشت ، جبرئيل بر آنحضرت نازل شد و اين آيه (42 نجم ) را نازل كرد: و انه هو اضحك و ابكى (و خدا است كه بخنداند و بگرياند.)
پيامبر(ص ) برگشت و نزد جمعيت آمد و فرمود: چهل گام بيشتر برنداشتم كه جبرئيل نزد من آمد و گفت به آنها بگو: (خداوند مى خنداند و مى گرياند)(93)
ممكن است اين حديث اشاره به اين باشد كه لزومى ندارد يك فرد مؤ من هميشه گريان باشد، بلكه بايد هم از خوف خدا و بيم گناه ، گريه داشته باشد و هم هنگام نشاط، خنده داشته باشد، چرا كه گريه و خنده از سوى خدا است ، (و هر چيزى بايد در حد اعتدال باشد و گرنه عوارض شومى خواهد داشت ).


عاشق زنده دلى در راه عشق به خدا پير شد  

ابوالقاسم بن بشر گويد: هنگام طواف كعبه ، پيرمردى را ديدم ، عصا بدست مشغول طواف است ، پرسيدم از كجا مى آئى ؟ گفت : از راهى بسيار دور كه پنج سال است ، اين راه را پيموده ام ، از رنج اين سفر پير و ناتوان شده ام .
به او گفتم : (سوگند به خدا اين مشقتى بزرگ است ولى در پيشگاه خدا اطاعتى نيكو و عشقى راستين است )، لبخندى زد و اين دو شعر را گفت :
زُر من هويت و ان شطت بك الدّار
و حال من دونه حجب و استار
لايمنعنّك بعد من زيارته
ان المحب لمن يهواه زوار
يعنى : (آنكس را كه دل به او بسته اى زيارت كن هر چند خانه تو در جاى دور افتاده باشد، و حجاب ها و پرده ها ميان تو و او جدائى بيفكند، و هرگز نبايد دورى راه ، مانع ديدار معشوق شود، زيرا كه دوست بايد بديدار دوستش برود)(94)


محبت به شتر  

زراره نقل مى كند: امام سجاد(ع ) بيست بار با شترى از مدينه به مكه براى انجام مناسك حج رفت ، در اين بيست بار، حتى يك بار تازيانه به شتر نزد.
و به نقل ديگر تازيانه را بلند مى كرد و اشاره مى نمود و مى فرمود: ترس از قصاص دارم (95)
و بعضى نقل مى كنند: آنحضرت وصيت كرد وقتى كه آن شتر مُرد، او را دفن كنند كه درندگان آنرا ندرند، چرا كه خدمت كرده است .


كودكى در راه حج  

عبدالله مبارك گويد: در سالى به مكه براى حج رفتم ، ناگهان كودكى هفت يا هشت ساله ديدم در كنار كاروان ها بدون توشه و مركب حركت مى كند، نزد او رفتم و سلام كردم و گفتم : با چه چيز اين بيابان و راه طولانى را مى پيمائى ؟ گفت : با خداى پاداش دهنده !
اين كودك ناشناس ، در چشمم بزرگ آمد، گفتم : پسرم ! زاد و توشه و مركب تو كجاست ؟ فرمود: زاد و توشه ام ، تقوا است و مركبم ، دو پايم هست ، و قصدم مولايم خدا مى باشد.
وقتى اين گفتار را از اين كودك شنيدم ، به نظرم بسيار بزرگ آمد، گفتم از كدام طايفه هستى ؟ فرمود: از طايفه مطلب (عبدالمطلب ) گفتم : پسر چه كسى هستى ؟ فرمود: هاشمى ، گفتم از كدام شاخه هاشمى ؟ گفت : از علوى فاطمى ، گفتم : اى سرور من آيا چيزى از شعر برايم مى گوئى كه بهره مند شوم .
فرمود: آرى سپس اشعار زير را فرمود:
لنحن على الحوض ذوا ده
ندوق و نسقى رواده
و ما فاز من فاز الا بنا
و ما خاب من حبّنا زاده
و من سرّنا نال منا السرور
و من سائنا ساء ميلاده
و من كان غاصبنا حقنا
فيوم القيامه ميعاده
يعنى : (ما در كنار حوض كوثر بهشت ، نگهبان آن هستيم ، و آب آنرا به واردان مى آشامانيم ، و كسى كه راه رستگارى مى خواهد، اين راه جز بوسيله ما تحقق نمى يابد، و كسى كه توشه او دوستى ما است هرگز زيان نكرده است .
و كسى كه ما را خوشحال كند از ناحيه ما خوشحالى به او مى رسد و كسى كه با ما بدرفتارى كند، ريشه اش بد است ، و كسى كه حق ما را غصب كرد، روز قيامت وعده گاه (گرفتن حق ) مى باشد).
عبدالله مبارك گويد: آن كودك را ديگر نديدم ، تا اينكه به مكه رفتم و بعد از انجام مناسك حج ، به (ابطح ) (محلى نزديك مكه ) رفتم ، ناگهان عده اى را ديدم كه دور شخصى حلقه زده اند، به پيش رفتم ببينم آن شخص ‍ كيست ؟ ديدم همان كودك است كه در راه مكه مدتى همراه او بودم ، پرسيدم اين شخص كيست ؟ گفتند: اين شخص زين العابدين امام سجاد عليه السلام است .


بانوئى دلاور و مخلص  

او (بركه ) دختر ثعلبه بن عود است ، و بخاطر اينكه نام يكى از پسرانش ‍ (ايمن ) بود او را (ام ايمن ) مى گفتند.
(ام ايمن ) از بانوان آگاه و شجاع و مخلص كه همواره با خندان نبوت بود و در حد توان خود از محضر حضرت زهرا عليهاالسلام در بهره گيرى از علوم و دانشها و ارزشهاى اسلامى مى كوشيد.
او شخصا در ميدان جنگ احد حاضر بود تا به رزمندگان اسلام در (آبرسانى و زخم بندى و... كمك نمايد).
او وقتى كه ديد در بحران شديد جنگ احد، عده اى از مسلمانان فرار مى كند، سخت ناراحت شد و مشتى خاك برداشت و به صورت آنها ريخت و فرياد زد: (شما زن هستيد) برويد پشت چرخ نخ ‌ريسى كه مخصوص ‍ زنها است بنشيند)
او دو پسر داشت يكى به نام (ايمن ) كه در جنگ حنين ، قهرمانانه جنگيد تا به شهادت رسيد، ديگرى بنام (اسامه ) كه لياقت آنرا يافت ، پيامبر(ص ) در روزهاى آخر عمر، او را - با اينكه سنش از 20 سال كمتر بود - فرمانده سپاه براى جنگ با روميان كند و فرمود: (كسى كه از لشكر (اسامه ) تخلف كند لعنت خدا بر او باد)
جالب اينكه اين بانوى شجاع و شهيدپرور و قهرمان ساز، هنگام ظهور و قيام جهانى حضرت مهدى (عليه السلام ) همراه دوازده بانوى ديگر، مراجعت كرده ، و به معالجه و مداواى مجروحين لشكر امام مى پردازد.(96)


يك داستان اجتماعى از نهج البلاغه  

امير مؤ منان على عليه السلام به عيادت يكى از دوستانش بنام (علاء بن زياد) كه در بصره زندگى مى كرد رفت ، وقتى چشمش به خانه وسيع او افتاد فرمود: (اين خانه با اينهمه وسعت را در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ با اينكه در آخرت به آن نيازمندتر هستى ؟)
آرى مگر اينكه بخواهى به اين وسيله به آخرت برسى مانند آنكه : 1- در اين خانه از مهمان ، پذيرائى كنى 2 - صله رحم نمائى و حقوق (واجب ) خود را از اين خانه خارج كرده و به اهلش برسانى ، فاذا انت قد بلغت بها الاخره : (كه در اين صورت با اين گونه خانه به آخرت نائل شده اى ) علاء عرض كرد: اى امير مؤ منان ! از برادرم عاص بن زياد، پيش تو شكايت مى كنم ، امام فرمود: براى چه ؟ مگر چه كرده ؟
علاء عرض كرد: عبائى (ناچيز) پوشيده و از دنيا كناره گرفته است . على عليه السلام فرمود: او را نزد من بياور، وقتى كه عاصم به حضور على عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: (اى دشمنك جان خود، شيطان در تو راه يافته و تو صيد او شده اى آيا به خانواده ات رحم نمى كنى ؟ تو خيال مى كنى خداوند خداوند كه طيبات (زندگى خوب ) رابر تو حلال كرده ، دوست ندارد كه از آنها بهره مند شوى ؟!
انت اهون على الله من ذلك : (تو بى ارزشتر از آنى كه خداوند با تو چنين كند).
عاصم عرض كرد: (اى اميرمؤ منان ! ولى تو با اين لباس خشن و غذاى ناگوار بسر مى برى ) (و من از تو پيروى مى كنم )
امام فرمود: عزيزم ! من مثل تو نيستم ان الله تعالى فرض على ائمه العدل ان يقدروا انفسهم بضعفه الناس ، كيلا يتبيغ بالفقير فقره ، (خداوند متعال بر پيشوايان عدل و حق ، واجب شمرده است كه بر خود سخت گيرند، و شيوه زندگيشان را همآهنگ با وضع زندگى طبقه ضعيف مردم قرار دهند، تا نادارى فقير موجب نافرمانى او از جدا نشود يا (- تانادارى فقيرى ، موجب آن نشود كه به او سخت بگذرد)(97)
به اين ترتيب على عليه السلام يك درس مهم اقتصاد اسلامى را تعليم داد و از افراط و تفريط شديدا نهى كرد و وظيفه رهبران حق را مشخص نمود.


موعظه استاد  

گويند: يكى از علماى بزرگ پس از پايان تحصيلات خود، در حوزه علميه نجف اشرف ، هنگامى كه مى خواست به زادگاهش برگردد، به حضور استادش براى خداحافظى رفت .
هنگام خداحافظى و جدا شدن ، به استاد عرض كرد، پند و موعظه اى به من بياموز!
استاد به او گفت : (بعد از تمام اين زحمتها، آخرين اندرزم كلام خدا است (و آن آيه 14 سوره علق است ) اين آيه را هرگز فراموش مكن ، و آن اين است :
الم يعلم بان الله يرى : (آيا انسان نمى دانست كه خدا همه چيز را مى بيند)(98) آرى عالم ، محضر خداست ، و ما همواره بايد در خاطر داشته باشيم كه هر كار مى كنيم ، خدا مى بيند تا آنجا كه حتى به خيانت مخفى چشمها، و به آنچه كه در سينه ها مخفى است آگاه مى باشد.(99)


نمونه اى از محبت پيامبر(ص )  

وقتى كه در جنگ احد دندان پيامبر(ص ) شكست و صورتش مجروح شد، يارانش سخت ناراحت شدند، و به آنحضرت عرض كردند: (دشمن را نفرين كن !) در پاسخ آنها فرمود: ان لم ابعث لعانا و لكنى بعثت داعيا و رحمة اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون .
: (من به عنوان نفرين كننده . مبعوث نشده ام بلكه مبعوث شده ام براى دعوت مردم به سوى حق ، و رحمت براى آنها، خداوندا قومم را هدايت فرما چرا كه آنها آگاهى ندارند.)(100)
اينجا است كه حافظ به وجد و سرور آمده و با هيجان گويد:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آرى به اتفاق ، جهان مى توان گرفت
مى خواست گل كه دم زند از رنگ و بوى تو
از غيرت صبا، نفسش در دهان گرفت (101)


سه پسرخاله  

وقتى كه در زمان خلافت عمر، ايران بدست مسلمانان فتح شد. عده اى از زنان ايرانى را مسلمانان به عنوان اسير به مدينه آوردند و به دستور عمر در معرض فروش قرار دادند، در ميان اين بانوان ، سه نفر از دختران يزدجرد سوم آخرين پادشاه ساسانى وجود داشتند.
على (ع ) فرمود: دختران پادشاهان را در معرض فروش قرار نمى دهند، بلكه براى آنها قيمت تعيين كرده و آنگاه هر كس خواست آنها را به آن قيمت خريدارى مى كند.
عمر، براى آنها قيمت تعيين نمود، على (ع ) هر سه را خريد، يكى را (كه شهربانو نام داشت ) به امام حسين (ع ) بخشيد، يكى را به محمد بن ابوبكر بخشيد، و يكى را به عبدالله بن عمر اعطا كرد.
امام سجاد(ع ) و قاسم پسر محمد بن ابوبكر، و سالم پسر عبدالله بن عمر پسر خاله هستند(102)
شايد اين يك نوع احترام به عزيزى بود كه ذليل شده بود، - با توجه به اينكه زنان تقصير نداشتند - تا بدين وسيله احساس كمبود آنها جبران گردد، و در آنها عقده حقارت بوجود نيايد.


همه چيز را همگان دانند 

گويند خسرو پرويز، (بوذرجمهر) دانشمند و حكيم نامدار عصر خود را وزير خود كرد، روزى سفير روم وارد به خسرو شد، خسرو در ضمن گفتگو با سفير روم ، مى خواست به او بفهماند كه وزير دانشمند و بزرگى دارد، نزد او به بوذرجمهر رو كرد و گفت : (تو همه چيز مى دانى ) بوذرجمهر گفت : نه من همه چيز نمى دانم ، خسرو نزد سفير روم شرمنده شد، و پرسيد: پس ‍ چه كسى همه چيز را مى داند، گفت : (همه چيز را همگان دانند).
براستى چنين است ، يك نفر انسان هر قدر هم خوش استعداد باشد، همه چيز را نمى داند، براى ترقى يك ملت بايد همه آنها دست به كار شوند، يعنى سنجش استعداد شود، سپس هر كسى در همان مسير استعداد كه دارد، كوشش نمايد، در اين صورت است كه جامعه در همه ابعاد ترقى مى كند و استقلال مى يابد در بعضى جامعه ها ديده مى شود كه مردم در بعضى از ابعاد، بسيار خوب به پيش رفته اند بحدى كه از مرز خودكفائى نيز بيرون رفته اند ولى در بعضى از ابعاد در حد صفر هستند در نتيجه در اين بعد نياز به ديگران پيدا كرده و استقلالشان به خطر افتاده است .
امير مؤ منان على (ع ) در ضمن سخنى به جابر فرمود: من كثرت لعم الله عليه كثرت حوائج الناس اليه فمن قام لله فيها بما يجب فيها عرضها للدوام و البقاء و من لم يقم فيها بما بجب عرضها للزوال و الفناؤ : (اى جابر كسى كه نعمت فراوان خداوند به او رو آورد، نياز مردم به او بسيار خواهد بود، در اين حال آنكس كه وظيفه خود را در برابر نعمتهاى خدا داد، انجام دهد، به دوام و بقاء نعمت خويش ، كمك كرده است ، و آنكس كه چنين نكند، آنها را در معرض زوال قرار داده است .(103)


هشدار قرآن به مسلمانان در برابر دسيسه ها 

ممكن بود خبرهائى پس از جنگ احد كه از ناحيه دشمن مى رسيد، بخصوص خبر نعيم بن مسعود كه در تاريخ آمده ، موجب ترس و تزلزل مسلمانان زخم خورده در جنگ احد، گردد.
قرآن ، اين كتاب قهرمان پرور، اين پيش بينى را كرده ، و در اين ميان ، آيه 175 سوره آل عمران بر پيامبر(ص ) نازل مى گردد و آن آيه اين است : انما دالكم الشيطان يخوف اوليائه فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤ منين .
يعنى : (اين فقط شيطان است كه پيروان خود را مى ترساند، از آنها نترسيد و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد)
به اين ترتيب ، اين آيه يك هشدار و يك امداد غيبى است ، كه به مسلمانان قوت قلب مى دهد كه از شايعه سازى ، و گزارش تو خالى دشمنان نهراسند، تنها از خدا بترسند، كه در اين صورت ، دشمنان را طبل تو خالى و خود را بمب آتشزا بر ضد دشمن مى يابند كه در حقيقت هم همچنين است ، و با اين روحيه پيروز خواهند شد، و پوزه شايعه سازان فرصت طلب را به خاك مى مالند.(104)


عفو و لطف امام كاظم (ع ) 

معتب گويد امام كاظم حضرت موسى بن جعفر(ع ) در باغ خرمايش بود، و شاخه مى بريد.
يكى از غلامان حضرت را ديدم ، دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و پشت ديوار انداخت ، من رفتم او را گرفتم و نزد حضرت آوردم و جريان را به عرض امام رساندم .
حضرت غلام را صدا كرده او به پيش آمد. به او فرمود: گرسنه اى ؟ او گفت نه آقاى من .
فرمود: برهنه اى ؟ او گفت : نه آقاى من .
فرمود: پس چرا اين خوشه را براشتى ؟
او عرض كرد: دلم چنين خواست .
فرمود: برو اين خرما هم مال تو باشد، و به كسانى كه او را گرفته بودند، فرمود: (آزادش كنيد)


وسائل بهشت  

شخصى به حضور رسول خدا(ص ) آمد، پيامبر(ص ) به او فرمود: نمى خواهى تو را راهنمائى كنم تا خدا بوسيله آن تو را به بهشت ببرد.
عرضه كرد: چرااى رسول خدا!
فرمود: از آنچه خدا به تو داده به ديگران بده .
عرض كرد: اگر خودم نيازمندتر باشم چكنم ؟
فرمود: مظلوم را يارى كن .
عرض كرد: اگر خودم از آن مظلوم ناتوانتر باشم چكنم ؟
فرمود: شخص نادان را راهنمائى كن .
عرض كرد: (اگر خودم نادانتر از او باشم چه كنم ؟)
فرمود: فاصمت لسانك الامن خير: (زبانت را جز در موارد خير، خاموش و كنترل كن )، آيه دوست ندارى كه يكى از اين خصال را داشته باشى و تو را به بهشت ببرد؟!(105)
از اين نصيحت بياد شعر افتادم كه در وصف پيامبر (ص ) فرمود:
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مساءله آموز صد مدرس شد


تواضع نجاشى  

نجاشى كه نامش (اصحمة بن بحر) بود، در آغاز بعثت رسول اكرم (ص ) پادشاه حبشه (اتيوپى كنونى ) بود، او مردى هوشمند و عاقل و عادل و در آئين مسيح (ع ) بود و سرانجام مسلمان شد.
در آغاز بعثت ، كه مشركان مكه بر مسلمانان سخت مى گرفتند و جان مسلمانان در خطر جدى بود، به دستور پيامبر(ص ) گروهى از مسلمانان به سرپرستى (جعفر طيّار) (برادر على عليه السلام ) به سوى حبشه رفتند و پناهنده به حكومت آن كشور شدند و پانزده سال در آن كشور ماندند.
نجاشى پس از بررسى و تحقيق ، به حقانيت اسلام پى برد، و كمال احترام را به مهاجران نمود، گفتنيها در اين فراز حسّاس تاريخ اسلام بسيار است ، در اينجا تنها به داستان زير توجه كنيد: امام صادق عليه السلام فرمود: (هنگامى كه خبر شكست دشمنان اسلام در جنگ بدر در سال دوم هجرت به نجاشى رسيد) به دنبال جعفربن ابيطالب و همراهانش فرستاد، آنها نزد نجاشى آمدند ديدند نجاشى در اطاقى روى خاك نشسته و لباس كهنه پوشيده است جعفر گويد: ما وقتى كه او را در اين حال ديديم ، ترسيديم (كه مبادا مثلا ديوانه شده باشد) وقتى كه او پريدگى چهره ما را ديد گفت : (سپس ‍ خداوندى كه محمد(ص ) را يارى كرد، و چشمش را روشن نمود، آيا شما را مژده ندهم ؟)
گفت : اكنون يكى از افراد اطلاعات سرى من از سرزمين شما آمد و به من گزارش داد كه خداوند پيامبرش محمد(ص ) را يارى فرمود، و دشمنش را به هلاكت رساند، و فلانى و فلانى و... اسير شدند، در يك سرزمين بنام (بدر) كه درختهاى اراك بسيار دارد، و گويا هم اكنون آن را مى بينم ، همان جائى كه براى آقايم كه مردى از طايفه (بنى صخره ) بود، چوپانى مى كردم .
جعفر گفت : چرا روى خاك نشسته و جامه هاى كهنه پوشيده اى ؟ نجاشى گفت : (اى جعفر! ما در آنچه خداوند بر عيسى (ع ) نازل كرده اين دستور را مى بينيم كه حق خدا بر بندگانم اين است كه چون نعمتى به آنها روى آورد، براى خدا تواضع كنند، و چون خداوند متعال بوسيله محمد(ص ) نعمتى به من داد (كه خبر پيروزى پيامبر اسلام (ص ) بر دشمن در جنگ بدر باشد) من اين تواضع را براى خدا كردم .
وقتى كه اين گزارش (تواضع نجاشى ) به پيامبر(ص ) رسيد، به اصحاب فرمود: (صدقه موجب افزونى نعمت است پس صدقه بدهيد، خدا شما را رحمت كند. تواضع و فروتنى ، موجب افزايش مقام است ، پس تواضع كنيد، تا خداوند بر درجه مقام شما بيفزايد. و عفو گذشت موجب افزايش ‍ عزت است پس عفو و گذشت داشته باشيد تا خداوند شما را عزيز كند)(106)


next page

fehrest page

back page