داستانها و پندها جلد ششم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۴ -


لجاجت شديد قوم لوط 

قوم ناپاك لوط(ع ) كه سالها غوطه ور در انحرافات جنسى بودند و گفتار دلسوزانه پيامبرشان حضرت لوط را به مسخره گرفتند، وقتى كه شب عذاب فرا رسيد. بنا بود كه صبح زندگى ننگينشان نابود گردد، آثار عذاب در طول آن شب ديده مى شد) جبرئيل پرش را به چشم آنها كشيد همگى كور شدند، اما آن لجوجهاى خودكام ، بجاى ترس و وحشت در حالى كه از كورى دست به ديوارى مى گذشتند كه راه را بيابند، با هم عهد و پيمان بستند كه وقتى صبح شد احدى از دودمان لوط را زنده نگذارند و هم را بكشند(107) براستى لجاجت تا چه اندازه ؟!
ولى آغاز روز بلاى عظيم الهى نازل شد و همگى متلاشى و نابود شدند.


نزول فرشته براى ازدواج على (ع ) به فاطمه (ع ) 

امام موسى بن جعفر(ع ) فرمود: روزى پيامبر(ص ) مكانى نشسته بود ناگهان فرشته اى كه 24 صورت داشت به آنحضرت وارد گرديد.
پيامبر(ص ) فرمود: اى دوستم جبرئيل هيچگاه تو را به اين شكل نديده بودم ، اكنون چرا به اين شكل ، تو با مى بينم ؟
فرشته عرض كرد: من جبرئل نيستم من (محمود) نام دارم ، خداوند مرا به اينجا فرستاده تا نور را با نور ازدواج دهم .
پيامبر(ص ) فرمود: چه كسى را با چه كسى ؟
فرشته عرض كرد: فاطمه (ع ) را با على (ع ).
وقتى فرشته پشت كرد برود، در بين دو شانه اش نوشته شده بود: (محمد رسول خدا است و على ، وصى او است ) پيامبر(ص ) به او فرمود: اين نوشته از چه وقت تا حال در بين دو شانه ات نوشته شده است ؟ فرشته در پاسخ گفت : 22 هزار سال از خلقت حضرت آدم (ع ) نوشته شده است .(108)


تكرار پاداش اعمال سابق بيمار 

امام صادق (ع ) فرمود: روزى پيامبر(ص ) سرش را به سوى آسمان بلند كرد و خنديد) شخصى پرسيد: (ديديم سرت را به آسمان بلند كرده و خنديدى ؟ علتش چه بود؟)
فرمود: (آرى ، خنده ام از اين رو بود كه تعجب نمودم از فرشته اى كه از آسمان به سوى زمين آمدند و در جستجوى مؤ من صالح بودند كه هميشه او ار در مصلاى (محل نماز) خود مى ديدند، تا اعمال او را بنويسند، و به آسمان ببرند، ولى اين بار او را در محل نماز خود نديدند، به سوى آسمان عروج نمودند و به خدا عرض كردند: (پروردگارا بنده تو فلانى را در محل نمازش نديديم ، تا اعمال نيكش را بنويسيم ، بلكه او در بستر بيمارى ديديم ).
خداوند به آنها فرمود: (براى بنده ام تا وقتى كه بيمار است مثل آنچه در حال سلامتى از كارهاى نيك در شبانه روز انجام مى داد بنويسيد، بر ما است كه تا او در حبس (بيمارى ) است ، پاداش اعمال خيرى را كه هنگام انجام مى داد بنويسيم .(109)


دقت امام خمينى در بيت المال  

يكى از همراهان امام در نجف در اين باره چنين گويد (مرحوم حاج آقا مصطفى فرزند امام كه به نظر من فردى بى نظير بود، هفته به هفته به خدمت پدر مى آمد و خرج هفتگى اش را مى گرفت ، اما به هيچوجه بيش از مخارج ضرورى زندگى چيزى به ايشان نمى داد، و هنگامى كه حاج آقا مصطفى مى خواست به مكه مشرف شود، از پول خانه اى كه در قم فروخته بود و نيز مبلغى كه تعلق به همسرشان داشت استفاده كردند. امام همواره مى فرمود: هيچكس حق ندارد از اينجا به جائى تلفن كند، تلفن داخل نجف را اجازه مى داد اما به شهرهاى ديگر را نه ، ولى اگر در مسير انقلاب بود مانند نشر اعلاميه بوسيله تلفن يا گرفتن خبر، اجازه مى دادند.
يكبار فرزند امام تلفنهائى كرده بود و احتمال مى داد امام راضى نباشد، ناچار شد از جائى مبلغى بياورد و به مسئول امور مالى بدهد كه من تلفن شخصى كرده ام .
يكبار برادرى كه مسئول امور مالى امام بود، پشت پاكت چيزى نوشت و به خدمت امام فرستاد، امام در يك كاغذ كوچك جواب داد، وزير آن نوشت شما در اين قطعه كوچك هم مى توانستيد جواب بنويسيد، از اين رو آن برادر كاغذهاى خورده را جمع و جور مى كرد و در كيسه اى مى ريخت ، و هنگامى كه مى خواست براى امام چيزى بنويسد روى آن كاغذ پاره ها مى نوشت ، امام هم زيرش جواب را مى نوشتند.


اسلام ابوسفيان ! 

ابوسفيان از سردمداران شرك بود، او شب پيش از فتح مكه (كه در رمضان سال هشتم هجرت قرار گرفت ، بتظاهر مسلمان شد، عباس عموى پيامبر (ص ) او را نزد پيامبر(ص ) آورد تا برايش امان بگيرد، هنگامى كه ابوسفيان نزد پيامبر(ص ) آمد، پيامبر(ص ) به او فرمود: (اى ابوسفيان ! آيا وقت آن نرسيده كه گواهى به يكتائى خدا دهى ؟) ابوسفيان پاسخ داد: پدر و مادرم بفدايت چقدر بزگوار هستى ؟ اگر جز (الله ) خدائى بود، روز جنگ بدر ما را كمك مى كرد.
پيامبر(ص ) فرمود: (آيا وقت آن نرسيده كه گواهى دهى من رسول خدا(ص ) هستم .
ابوسفيان گفت : اما در اين يكى هنوز در قلبم ترديد است .
عباس به او گفت : (واى بر تو قبل از آنكه گردنت زده شود ايمان بياور) او از روى اكراه ، در ظاهر قبول اسلام كرد.
بعد از رحلت ، رسول خدا(ص ) وقتى كه در جنگ (يرموك ) روميان بر مسلمانان پيروز شدند، ابوسفيان گفت :: (آفرين بر روميان )
و در زمان خلافت عثمان ، كه پيرى خرفت شده بود روزى كنار قبر حمزه عليه السلام رد شد و خطاب به حمزه عليه السلام گفت : (آنچه در گذشته براى آن با ما مبارزه داشتيد، اكنون در دست فرزندان ما است ). و به بنى اميه گفت : (اى فرزندان اميه خلافت را همچون توپ به يكديگر پاس ‍ دهيد، سوگند به آنچه ابوسفيان به آن معتقد است نه بهشتى در كار است و نه دوزخى - اين بود بيوگرافى پدر معاويه .(110)


احتياط مرجع تقليد  

يكى از علماى تبريز، در عصر مرجعيت آيت الله العظمى شيخ محمد حسن صاحب كتاب جواهر الكلام (متوفى سال 1265 ه‍ق در نجف ) به نجف رفت وقتى چشمش به صاحب كتاب جواهر افتاد، گفت : من صاحب جواهر را از دوران طلبگى مى شناسم ، زيرا روزى مى خواستم مبلغى را بين طلاب تقسيم كنم ، حساب كردم ديدم به هر طلبه ، يك تومان مى رسد، شروع كردم به تقسيم تا اينكه به شيخ محمد حسن (صاحب جواهرالكلام ) رسيدم ، به او گفتم : اين يك تومان ، سهم شما مى شود بفرمائيد.
او گفت : نه ، من نمى گيرم ، گفتم : چرا؟ گفت : من امروز بيش از دو ريال احتياج ندارم و براى روزهاى آينده ، چيزى از حقوق شرعى نمى گيرم ، از كجا كه من بعدا زنده باشم و آنرا در مورد خود مصرف كنم ؟.
گفتم : پس دو ريالش را بردار و بقيه اش را بده ، گفت : پول خرد ندارم ، پيش ‍ يكى از كفش دارهاى حرم مطهر رفتيم و يك تومان را خرد كرديم و شيخ محمد حسن تنها دو ريال كه هزينه يكروز بود برداشت .(111)
وى يكدوره كتاب فقهى استدلالى بنام جواهرالكلام نوشت كه اينكه در 42 جلد چاپ شده و مورد استفاده راهيان طريق اجتهاد است .


پاسخ به سؤ الات بسيار  

ابراهيم بن هاشم از پدرش نقل مى كند. هنگامى كه حضرت رضا عليه السلام از دنيا رفت ، در سفر حج به مدينه رفت ، خدمت امام جواد فرزند حضرت رضا عليه السلام رسيديم ، و گروهى از شيعيان نيز حضور داشتند (مساءله اى پيش آمد) امام جواد عليه السلام فرمود: از پدرم در مورد مردى كه قبر زنى را نبش كرده با او زنا نموده سؤ ال كردند، پدرم فرمود: دست آن مرد را بخاطر نبش قبر (و كفن دزدى ) قطع نمائيد، و حد زنا را بر او جارى نمائيد، زيرا احترام مرده مانند احترام زنده است .
حاضران گفتند: اى آقاى ما اجازه مى دهى از شما سؤ الهائى كه داريم بپرسيم ، فرمود: بپرسيد.
آنها هزاران سؤ ال كردند و همه آن سؤ الها را پاسخ داد در حالى كه 9 ساله بود.(112)


اعدام دو نفر جنايتكار فرارى  

پس از جنگ احد، پيامبر(ص ) براى ترساندن كافران ، فرمان بسيج عمومى داد، مسلمانان براى سركوبى حركت كردند تا به (حمراء الاسله ) (كه در حدود دو فرسخ و نيمى مدينه قرار داشت ) رسيدند، دشمن كه از حمله مجدد مسلمانان اطلاع يافت و به سوى مكه گريخت .
پيامبر(ص ) همراه مسلمين روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه در آنجا ماند، سپس به مدينه مراجعت نمود، هنگام مراجعت ، در راه به دو نفر فرارى يكى (معاويه بن مغير) كه در جنگ احد بينى حضرت حمزه عليه السلام را بريده بود، و ديگرى ابوعزه جمحى ) دست يافت و فرمان قتل اين دو نفر را صادر كرد.
(ابوغزه جمحى ) كسى بود كه در جنگ بدر، به اسارت مسلمانان در آمد، او از فقر و عيالمندى خود به پيامبر(ص ) شكايت كرد، حضرت به اين خاطر او را آزاد نمود به شرطى كه ديگر بار، به جنگ مسلمانان نپردازد، ولى او نقص عهد كرد و در جنگ احد در صف دشمن به نبرد با مسلمانان پرداخت و فرمان را به ضد مسلمين تحريك نمود.
ابوعزه قبل از اعدام ، به پيامبر(ص ) عرض كرد: (بر من منت بگذار و مرا آزاد كن !)
پيامبر(ص ) فرمود: لايلذع المؤ من من حجر مرتن : (مؤ من از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود)
آنگاه فرمان به قتل او داد، و اين فرمان به اجرا در آمد(113) و به اين ترتيب اين دو جنايتكار فرارى به دوزخ روانه شدند.


دوستى بدون عمل بى فايده است  

امام صادق عليه السلام فرمود: ما احب الله من عصاه : (كسى كه گناه مى كند خدا را دوست نمى دارد) سپس اين دو شعر زير را قرائت فرمود:
تعص الاله و انت تظهر حبه
هذا لعمرك فى الفعال بديع
لو كان حبك صادقا لاطعته
ان المحب لمن يحب مطيع
(معصيت پروردگار مى كنى و در عين حال اظهار دوستى او مى نمائى ؟ بجانم اگر محبت تو صادقانه بود، اطاعت از خدا مى كردى ، زيرا كسى كه ديگرى را دوست مى دارد از او اطاعت مى نمايد).(114)


نامه اى به امام كاظم عليه السلام و پاسخش  

شخصى براى امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نامه اى نوشت و در آن خاطرنشان كرد كه : در من (در مورد مغاديا...) شك دارم چنانكه ابراهيم خليل به خدا عرض كرد:
رب ارنى كيف تحيى الموتى : (پروردگارا! به من بنمايان كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟) بقره - 26)
من نيز دوست دارم چيزى (از پشت پرده ها) را ببينم و شكّم برطرف شود.
امام كاظم عليه السلام در پاسخ او نوشت : (حضرت ابراهيم عليه السلام ايمان (و يقين قلبى ) داشت و مى خواست بر ايمانش بيافزايد، ولى تو شك دارى ، و در شك ، خيرى نيست و بدانكه شك در موردى است كه انسان داراى يقين نباشد و وقتى كه انسان داراى صفت يقين شد، ديگر شك به دل او راه نمى يابد.(115)


وسوسه ! 

شخصى براى امام جواد عليه السلام نامه اى نوشت و در آن نامه از وسوسه و امورى كه (در مورد اعتقادات ) به دلش خطور مى كند شكايت كرد.
امام جواد عليه السلام در پاسخ او نوشت : (البته اگر خداوند بخواهد قلبت را استوار و ثابت مى سازد، از راه نفوذ شيطان بر خودت جلوگيرى كن ، جمعى در همين مورد، به رسولخدا(ص ) شكايت كردند، آنحضرت فرمود: (سوگند به خدا، اين موضوع (صريح ايمان ) است ، هرگاه چنين وسوسه اى به شما راه يافت ، بگوئيد: (ايمان به خدا و رسولش آورديم و هيچ نيروئى جز نيروى ذات پاك خدا نيست )(116)


پيامبر(ص ) و مرد فقير  

نقل شده : مردى فقيرى به حضور پيامبر(ص ) آمد و تقاضاى كمك كرد، پيامبر(ص ) فرمود: (در نزدم چيزى نيست ، ولى همراه من بيا وقتى چيزى به ما رسيد به تو خواهم داد).
عمر بن خطاب كه در آنجا حاضر بود، عرض كرد: (اى رسولخدا خداوند تو را به چيزيكه مقدورت نيست ، تكليف نكرده است ).
پيامبر(ص ) سخن عمر را ناپسند شمرد، در اين هنگام آن مرد فقير گفت : انفق و لاتخش من ذى العرش اقلالا: (انفاق كن و مترس از ناحيه خداوند صاحب عرش ، كم شدن را).
پيامبر(ص ) از سخن آن مرد فقير، لبخندى زد، چهره اش شاد گرديد كه معلوم بود در انتظار آنست تا چيزى برسد و به او كمك كند.(117)


چهار وصيت مؤ كد 

رسول اكرم (ص ) در ضمن گفتارى فرمود: (همواره جبرئيل در مورد (همسايه ) به من سفارش مى كند بگونه اى كه گمان كردم كه همسايه از همسايه ارث مى برد، و همواره در مورد (بردگان ) سفارش مى كند، به گونه كه گمان بردم كه (وقت معينى ) براى آزاد كردن آنها تعيين نموده است كه وقتى آن (وقت ) فرا رسيد، آنها آزاد مى شوند، و همواره در مورد (مسواك ) كردن دندانها به من سفارش مى كند، به گونه اى كه گمان كردم كه بزودى آنرا واجب مى نمايد، و همواره در مورد مناجات و نماز شب به من سفارش مى كند، بطورى كه گمان بردم كه (بهترين افراد امت من ، در شب نمى خوابند)(118)
اين تعبيرات حاكى از تاءكيد در انجام امور چهارگانه فوق است .


ارزش تحمل و عفو  

پيامبر(ص ) در ضمن گفتارى فرمود: هنگامى كه روز قيامت مى شود، منادى ندا مى كند به گونه اى كه همه صداى او را مى شوند و مى گويند كجايند (صاحبان فضل ).
گروهى از مردم برمى خيزند، فرشتگان از آنها استقبال مى نمايند و به آنها مى گويند: فضيلت شما چه بود كه به عنوان (صاحب فضل ) شما را صدا زده اند؟ آنها در پاسخ گويند: (در دنيا وقتى كه از ناحيه ناآگاهان به ما آسيب مى رسيد (تحمل ) مى كرديم و اگر از ناحيه آنها به ما بدى مى شد، (عفو) مى نموديم ).
منادى از طرف خداوند اعلام مى كند: (اين بندگانم راست مى گويند، آنها را آزاد بگذاريد تا بدون حساب وارد بهشت شوند)(119)


چهار سفارش امام صادق عليه السلام  

سليمان بن مهران گويد: به حضور امام صادق عليه السلام شرفياب شدم ، گروهى از شيعيان را ديدم كه در محضرش نشسته اند.
من هم كنار آنها نشستم ، و شنيدم امام صادق عليه السلام ما را چنين موعظه كرد، و فرمود:
(اى شيعيان ! 1- زينت ما باشيد نه مايه ننگ ما 2- در برخورد با مردم ، سخن نيك به آنها بگوئيد 3- و زبان خود را حفظ كنيد 4- پرحرفى نكنيد و زشتگو نباشيد(120)


جان كندن سخت  

پيامبر(ص ) به على عليه السلام فرمود: عزرائيل وقتيكه براى قبض روح كافر مى آيد، روح او را با آهنى گداخته به آتش كه بريان كننده است از بدنش ‍ بيرون مى آورد، و دوزخ (در اين هنگام صيحه مى كشد.)
على عليه السلام عرض كرد: (آيا اين گونه جان كندن سخت ، براى شخصى از امت تو (مسلمان ) نيز ممكن است صورت گيرد؟)
پيامبر(ص ) فرمود: (آرى جان دادن سه نفر از امت من ، اينگونه است : 1- حاكم ظالم 2- كسى كه از روى ظلم ، مال يتيم را بخورد 3- كسى كه گواهى ناحق بدهد (كه از آن به (شهاده الزور) تعبير مى شود)(121)


پاسخ دندانشكن امام سجاد عليه السلام به ابن زياد 

هنگامى كه بازماندگان شهداى كربلا را به صورت اسير وارد كوفه كرده و نزد ابن زياد فرماندار جلاد كوفه بردند، در اين ميان كه ابن زياد بر مسند غرور تكيه داده بود اشاره به امام سجاد عليه السلام كرد و گفت : (اين شخص ‍ كيست ؟) به او گفته شد اين شخص على بن الحسين عليه السلام است .
ابن زياد با كمال گستاخى گفت : (آيا خدا على بن الحسين را نكشت ؟)
امام سجاد عليه السلام فرمود: من برادرى بنام على بن الحسين (على اكبر) داشتم ، مردم او را كشتند، ابن زياد گفت : (بلكه خدا او را كشت )
امام سجاد عليه السلام فرمود: (خداوند به هنگام مرگ ، جانها را مى گيرد...)
ابن زياد خشمگين شد و گفت : هنوز جرئت پاسخ گوئى به من دارى ، ببريد و گردنش را بزنيد، وقتى كه حضرت زينب عليها السلام اين را شنيد، فرمود: (تو كه كسى را براى من باقى نگذاشته اى اگر تصميم كشتن اين يكى را هم دارى مرا نيز با او بكش ، امام سجاد عليه السلام فرمود: عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگويم ، سپس به ابن زياد رو كرد و گفت : (اى پسر زياد آيا مرا از كشتن مى ترسانى مگر ندانسته اى كه كشته شدن عادت ما است ، و شهادت ، مايه كرامت و سربلندى ما است )(122)


قاضى مزدور  

در ماجراى انقلاب كربلا، وقتى كه حضرت مسلم عليه السلام به نمايندگى از امام حسين عليه السلام به كوفه آمد، و پس از مدتى ، با آمدن ابن زياد به كوفه ، و ترس و وحشت مردم ، كم كم دور حضرت مسلم عليه السلام خالى شد، تنها چند نفر تا آخر به عهد خود وفا كردند، يكى از آنها ميزبان و حامى رشيد و متعهد حضرت هانى عليه السلام بود.
ابن زياد دستور داد هانى را دستگير كردند و نزدش آورند، و بين ابن زياد و هانى گفتگوى شديد در گرفت و هانى قاطعانه با سخنان آتشين خود به ابن زياد پاسخ مى داد، سرانجام ابن زياد از راه ضرب و شتم وارد شد و دستور داد هانى را آنقدر زدند كه زبانش بند آمد، سپس او را به زنجير كشيده و در گوشه قصر، زندانى كردند (با توجه به اينكه هانى از ريش سفيدان قوم مذحج بود.)
به عمرو بن حجاج كه از سر كردگان قوم (مذحج ) بود، و دخترش ‍ (رويحه ) همسر هانى بود، خبر رسيد كه هانى را كشتند.
او را تمام افراد قبيله ، اطرف كاخ ابن زياد را محاصره كردند و فريادشان بلند شد كه به ما خبر رسيده هانى را كشته اند و... ابن زياد به شريح قاضى ، دستور داد تا به نزد هانى برود و سلامتى او را كه به چشم خود ديده به من اعلام نمايد.
شريح هم اين كار را كرد و خبر سلامتى هانى را به آنان داد و آنان نيز به گفته شريح ، راضى شده و متفرق گشتند.(123)
اعتراض دادگاه تاريخ به شريح قاضى اين است كه چرا در اين بحران ، به ظالم كمك كرده است ؟ و چرا با اينكه هانى را سخت كتك زدند و مجروح ساختند به مردم نگفته است ؟ و بجاى تحريك احساسات مردم بر ضد ظلم ، آنها را خاموش نموده ؟ آيا جز اينكه او مزدور بود و يا از دنياى خود مى ترسيد؟ قضاوت با خوانندگان !


رشته اى ولايت تكوينى  

مرحوم آيت الله آقا محمد بيدآبادى (اصفهانى ) از اوتاد و وارستگان بود، روزى عده اى از فساق و فاجران در جائى جمع شده بودند و مى خواستند نقشه اى براى سرگرمى و عياشى خود پياده كنند، اتفاقا ديدند كه آقا و سيدى عبور مى كند، رفتند نزد او به بهانه اينكه در فلان خانه ، عقد ازدواجى برقرار است ، باو گفتند: (شما زحمت بكشيد و بيائيد عقد بخوانيد) و اصرار كردند.
بالاخره آقا محمد حاضر شد و وارد آن خانه گرديد، و بعد معلوم شد كه شيطاين انسى او را به دام انداخته اند...
در همانجا اتصالش را با خدا برقرار كرد و سپس دست را تكان داد و به اين مضمون گفت : خدايا دگرگون كن ، چند لحظه نكشيد. همه آن فاسقان دگرگون شده و اظهار پشيمانى كرده و توبه كردند و به گريه افتادند و حدود 70 يا 80 نفر از آن منحرفين بدست آقا محمد بيدآبادى ، موفق به توبه شدند.
اين يك نمونه رشته ولايت است كه خداوند به بعضى از بندگان بسيار وارسته اش مى دهد.(124)


على عليه السلام مرد عمل و كار  

هنگامى كه على عليه السلام از جهاد و امور رزمى با دشمن ، فارغ مى شد، به تعليم و تربيت افراد و قضاوت بين آنها مى پرداخت ، و وقتى در اين مورد نيز كارش پايان مى يافت ، در باغچه خود به كارهاى دستى (مانند بيل زنى و نهر كندن و آب از چاه كشيدن و آبيارى نمودن و....) مى پرداخت ، و همراه اين كارها ذكر خدا مى گفت و هيچگاه اشتغال به كارها او را از ياد خدا غافل نمى ساخت .(125)


همت عالى شيخ انصارى  

يكى از ثروتمندان ايران هنگام سفر به مكه مبلغى به مرحوم شيخ انصارى مرجع عظيم الشاءن زمان خود صاحب كتاب مكاسب و رسائل (متوفى 1281 ه‍ ق كه مرقد شريفش در نجف است ) بخشيد تا آنكه منزلى براى خود تهيه كند، شيخ پول را گرفت ولى بر اثر بلند همتى و آزادگى ، از آن مال استفاده نكرد و همه آن مال را صرف در ساختن مسجدى در نجف نمود كه به مسجد شيخ انصارى و در نزد عوام به مسجد (تركها) معروف است .
وقتى آن تاجر از مكه بازگشت ، شيخ او را به مسجد برد و فرمود: (اين است منزل خداپسندانه ، آن تاجر از اين كار، خوشحال شد و ارادتش به آن فقيه وارسته بيشتر گرديد.(126)


مناعت طبع مؤ لف نهج البلاغه  

شريف رضى بردار سيد مرتضى ، فقيه و اديب نامدار زمانش بود و كتاب نهج البلاغه را تاءليف كرد و با اين كار نام پرمحتوايش به ابديت پيوست .
يكى از وزراى معاصر وى گويد: (خداوند متعال نوزادى به سيد رضى كرامت فرمود: من هزار دينار در طبقى گذاشته و به رسم چشم روشنى نزد شريف رضى بردم ). گفت : (وزير مى دانند كه من از هيچكس چيزى نمى پذيريم )(127) گفتم : اين وجه براى اين تازه مولود است ، گفت : كودكان ما نيز چيزى از كسى نمى پذيرند، بار سوم گفتم : اين مبلغ را به قابله بدهيد، گفت : وزير مى داند كه زنان ما را زنان بيگانه قابلگى نمى كند، بلكه قابله ايشان زنان خود ما هستند، و اينها چيزى از كسى قبول نمى كنند، گفتم اين مبلغ را به طلابى بدهيد كه در خدمت شما درس مى خوانند، سيد رضى فرمود: (طلاب همه حاضرند هر كس هر قدر مى خواهد بردارد.)
يكى از طلاب برخاست و مقدارى از يك دينار برداشت ، و گفت : ديشب براى روغن چراغ احتياج پيدا كردم ، و كليد در خزانه شما كه وقف طلاب است نبود. از اين رو نسيه خريدم ، اكنون قدرى از اين دينار را برداشتم تا فرضم را ادا كنم و سرانجام شريف رضى (طلاب ثراه ) آن طبق دينار را رد كرد و قبول ننمود.(128) شريف رضى كه نامش ابولحسن محمد بن حسين بن موسى به سال 359 هجرى در بغداد متولد شد و ششم محرم سال 406 در سن 47 سالگى در بغداد از دنيا رفت ، مرقد شريفش همراه برادرش ‍ مرتضى در كربلاست .(129)


آيه اى از منصور را منكوب كرد! 

شخصى را كه به طاغوت زمانش منصور دوانيقى (دومين خليفه خودسر عباسى ) اعتراض كرده بود و جاسوسها خبر داده بودند، نزد منصور آوردند، منصور با خشونت با او سخن گفت و او نيز با كمال قاطعيت ، پاسخ منصور را مى داد، منصور كه بسيار ناراحت شده بود، گفت : (آيا نزد من سخن مى گوئى ؟)
او گفت : اى كسى كه بر مؤ منان حكمرانى مى كنى خداوند در قرآن (سوره نحل آيه 111) مى فرمايد:
(يوم تاءتى كل نفس تحبادل عن نفسها و توفى كل نفس ما عملت )
(بياد آور، روزى را كه هر شخصى براى دفع عذاب ، از خود مجادله و دفاع كند و پاداش و كيفر هر كس طبق علمش داده مى شود.)
(طبق اين آيه ) انسانها با خدا مجادله (و سخن براى دفاع ) مى كنند. ما حق نداريم با تو سخن بگوئيم و از خود دفاع كنيم ؟
منصور با شنيدن اين سخن ، خود را در بن بست ديد و او را بخشيد و حتى دستور داد جايزه اى به او بدهند.(130)
آيا آيه اى كه غرور طاغوت را مى شكند، نبايد ما را بشكند و ما را متوجه آخرت سازد، كه همه اعمال ما رسيدگى خواهد شد و بر طبق آن مجازات خواهيم گرديد؟!


فرزند عجيب  

يكى از علماء نقل مى كند: از دختر نجم الدين جعفى خوارزمى كه از دانشمندان بود. فرزندى متولد شد كه سرش مانند سر انسان بود و بقيه بدنش همچون بدن مار بود، نزد مادرش مى آمد و شير مى خورد و مى رفت كنار بركه اى در ميان آب ، جولان مى نمود، و هنگامى كه گرسنه مى شد نزد مادر مى آمد شير مى خورد و باز به ميان بركه آب مى رفت و همچون ساير مارها، در آب حركت و غواصى مى كرد، چند ماه از اين جريان گذشت ، و علماى ء (اهل تسنن ) فتواى به قتل آن دادند، و اين فتوا اجرا شد.
وقتى كه از آن زن كه چنين فرزندى متولد شده بود پرسيدند (چه باعث شد كه چنين فرزندى از تو به وجود آيد؟)
در پاسخ گفت : (نمى دانم ، جز اينكه ياد دارم هنگام آميزش با همسرم ، از مارى ترسيده بودم و در آن حال شكل آن مار در ذهنم آمده بود.(131)
آرى علم روز نيز اين مطلب را از نظر روانى بررسى كرده و تاءييد مى كند كه تخيلات زن - بخصوص اگر بسيار باشد - در نطفه اش اثر گذاشته و موجب نقص و عوارض انحرافى در فرزندش مى گردد.


يكداستان جالب از نهج البلاغه  

در نهج البلاغه از زبان على عليه السلام آمده : گروهى از سران قريش به حضور پيامبر(ص ) آمدند و گفتند: (اى محمد(ص )! تو ادعاى بزرگى كرده اى كه هيچكدام از پدران و خاندانت چنين ادعائى نكرده اند، ما از تو يك معجزه مى خواهيم ، اگر آنرا انجام دهى ، مى دانيم كه تو پيامبر به حق هستى و گرنه بر ما روشن مى شود كه ساحر و دروغگو مى باشى .
پيامبر(ص ) پرسيد: (خواسته شما چيست ؟) گفتند: اين درخت را (اشاره به درخت تنومند كه در چند قدمى آنها بود) صدا بزنى كه از ريشه بر آمده و جلو آيد و پيش رويت بايستد.)
پيامبر(ص ) فرمود: (خداوند بر همه چيز قادر است ، اگر خدا اين خواسته شما را انجام دهد، آيا ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد؟)
گفتند: آرى .
فرمود: بزودى آنچه را خواستيد به شما نشان مى دهم ، ولى مى دانم كه شما به سوى سعادت باز نمى گرديد و در ميان شما كسى قرار دارد كه در درون چاه (بدر بعد از جنگ بدر) انداخته خواهد شد و نيز كسى هست كه جنگ احزاب را براه مى اندازد (گويا اشاره به ابوسفيان است )
آنگاه صدا زد: (اى درخت ! اگر به خدا و روز قيامت ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر خدا هستم ، از ريشه از زمين بيرون بيا، و در نزد من آى و به اذن خداوند، پيش رويم بايست .)
على عليه السلام فرمود: سوگند به كسى كه پيامبر را به حق مبعوث كرد، درخت با ريشه هايش ، از زمين كنده شد، پيش آمد و به شدت صدا مى كرد، و همچون پرندگان به هنگامى كه بال مى زنند، از به هم خوردن شاخه هايش ‍ صدايى شديد شنيده مى شد، تا آنكه پيش آمد، و در جلو رسول خدا(ص ) ايستاد، و شاخه هايش همچون بالهاى پرندگان به هم خورد، بعضى از شاخه هاى خود را روى پيامبر(ص ) و بعضى از شاخه هايش را بر دوش من افكند و من در طرف راست آنحضرت بودم .
سران قريش وقتى كه اين وضع را ديدند، از روى كبر و غرور گفتند: به درخت فرمان بده نصفش جلوتر آيد و نصف ديگرش در جاى خود باقى بماند پيامبر(ص ) دستور داد: آن درخت با وضعى عجيب و صدائى شديد آنچنان به پيامبر(ص ) نزديك شد كه نزديك بود به آنحضرت بپيچد، قريش ‍ باز از روى كبر و غرور گفتند: دستور بده كه اين نصف باز گردد و به نصف ديگر بپيوندد و به صورت اول در آيد، پيامبر(ص ) دستور فرمود.
و درخت به صورت اول در آمد، من گفتم (لا اله الا الله اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان دارم و نخستين فردى هستم كه اقرار مى كنم درخت با فرمان خدا براى تصديق نبوت و بزرگداشت دعوتت ، آنچه را خواستى انجام داد).
اما قريش (عنود) همه گفتند: (محمد(ص ) ساحر دروغگو است كه سحرى عجيب دارد و در سحر خود داراى مهارت عظيم است ، آيا پيامبر بودن محمد(ص ) را كسى جز امثال اين (اشاره به من ) تصديق مى كند؟).
اما من از كسانى هستم كه از ملامت هيچ ملامت كننده اى نمى هراسند، سيمايشان سيماى صد يقين است ، و گفتارشان گفتار نيكان است ، شب زنده دار و روشنى بخش روزند، به قرآن تمسّك نموده و سنتهاى خدا و رسولش را زنده مى كنند، تكبر غرور و خيانت و فساد ندارند، دلهايشان در بهشت و پيكرشان در انجام وظيفه الهى است (132) اين بود نمونه اى از ولايت تكوينى پيامبر(ص ).


انسان در لحظه مرگ ! 

امير مؤ منان على عليه السلام فرمود: وقتى كه انسانها در آخرين روز از دنيا و نخستين روز از آخرت (يعنى لحظه مرگ ) قرار مى گيرند، مال و فرزندان و كارهاى او در برابرش مجسم مى گردند.
او به مالش متوجه مى شود و مى گويد: (سوگند به خدا من به جمع آورى تو حريص بودم و سعى فراوان داشتم ، اكنون در نزد تو چه پاداشى دارم ؟).
مال در پاسخ گويد: (كفن خود را از من بگير).
او متوجه فرزندان مى شود و مى گويد: (سوگند به خدا من شما را دوست داشتم ، و از شما حمايت مى نمودم ، اينكه در نزد شما چه مزدى دارم ؟).
فرزندان گويند: تو را (با احترام ) برداشته و مى بريم در قبر (زير خاك ) دفن مى كنيم .
او به عمل خود متوجه شده و گويد: (سوگند به خدا من نسبت به تو بى اعتنا بودم و تو برايم سنگين و سخت بودى ؟)
عمل در پاسخ گويد: من همنشين تو در قبر و هنگام حشر و نشر در قيامت هستم تا من و تو را در معرض عدل الهى قرار دهند و خداوند قضاوت فرمايد.(133)


اخطار شديد به همنشينى با بدان  

جعفرى گويد: از امام موسى بن جعفر عليه السلام شنيدم به من فرمود: (چه شده كه تو را نزد (عبدالرحمن بن يعقوب ) مى نگرم ؟)
عرض كردم : (او دائى من است ).
فرمود: (او درباره خداوند، او صافى ذكر مى كند كه ذات پاك خدا داراى آن اوصاف نيست ، يا با او همنشين شو و ما را ترك كن ، و يا با ما باش و او را ترك كن ).
عرض كردم : (او هر چه دلش خواست بگويد، ولى من كه معتقد به عقيده او نيستم ، چه مانعى دارد؟)
اما فرمود: (آيا نمى ترسى كه عذابى به او برسد و شامل همه شما نيز بشود؟
آيا خبر ندارى كه شخصى از ياران موسى بن عمران عليه السلام بود ولى پدرش از اصحاب فرعون بود، وقتى كه فرعون و فرعونيان در حال غرق در دريا بوند، پسر به سوى پدر رفت تا او را موعظه كند و به موسى عليه السلام ملحق سازد، ولى پدر قبول نكرد، پسر در فكر او بود و در نتيجه آب دريا پدر و پسر (هر دو) را فرا گرفت و هر دو غرق شدند، اين خبر به موسى عليه السلام رسيد، فرمود: (پسر در رحمت خدا است ولى وقتى بلا نازل شد شامل آنكسى كه نزديك گنهكار است نيز خواهد شد و ديگر راه دفاع از او نيست .(134)


جزاى عمل  

نقل شده : وقتى كه مغوليان و چنگيزيان به ايران حمله وحشيانه كردند و همه جا حمام خون براه انداختند، وقتى چنگيز وارد هر شهرى مى شد از مردم مى پرسيد: (من شما را مى كشم يا خدا، اگر مى گفتند: تو مى كشى ، همه را مى كشت ، و اگر مى گفتند: خدا مى كشد باز همه را مى كشت ).
تا رسيد به همدان ، قبلا افرادى نزد بزرگان همدان فرستاد كه آنها به نزد من بيايند كه صحبتى با آنها دارم .
در همدان همه حيران بودند كه چه كنند، جوان شجاع و هشيارى گفت : من مى روم ، گفتند: مى ترسيم كشته شوى ؟ گفت : من همه مثل ديگران ، آن جوان آماده شد و گفت يك شتر و يك خروس و يك بز به من بدهيد، بر شتر سوار شد و بز و خروس را جلو خود گذارد و آمد نزديك اردوگاه چنگيز، پياده گرديد، و به حضور چنگيز رسيد و گفت : سلطان اگر بزرگ مى خواهى اين شتر، و اگر ريش بلند مى خواهى اين بز، و اگر پرحرف مى خواهى اين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمده ام .
چنگيز گفت : بگو بدانم من اين مردم را مى كشم يا خدا؟ جوان گفت : نه تو مى كشى و نه خدا، پرسيد پس چه كسى مى كشد؟ گفت : جزاى عملشان )(135)


fehrest page

back page