داستانهاى الغدير
تجلى امير مؤ منان على عليه السلام

سيدرضا باقريان موحد

- ۷ -


تبعيد از حاكم  
ابو اسحاق مى گويد: روزى بعد از نماز صبح در مسجد ديدم ، شمر پسر ذوالجوشن به درگاه خداوند دعا مى كند و مى گويد: خداوندا تو به راستى ارجمند هستى و ارجمندى را دوست مى دارى و مى دانى كه من نيز ارجمند هستم . پس مرا بيامرز و ببخش . من به او گفتم : اى شمر تو كه در كشتن فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همكارى داشته اى و اين لكه ننگى در زندگى تو است .
چگونه خود ارجمند مى پندارى ؟ شمر گفت : واى بر تو ابو اسحاق ! اگر  فرمانروايانما دستور بدهند، ما بدون چون و چرا بايد انجام بدهيم و حق نداريم كه اعتراض بكنيم .اگر ما با ايشان ناسازگارى كنيم ، از اين الاقهاى تيره بخت نيز بدتر هستيم . تمام اينانديشه ها به حرفهاى خليفه دوم بر مى گردد كه مى گفت : از حاكم خود بدون چون وچرا، تبعيت كنيد، حتى اگر او فاسد باشد. براستى كه با پشتوانه فقهى جاهلانه چهظلمهايى كه به خاندان نبوت نكردند الله اكبر.(222) شعرى از جان و ترس
سليمان پسر ريوه مى گويد: روزى به همراه عده اى در مسجد دمشق نشسته بوديم و فضايل على عليه السلام را بر مى شمارديم و شعر مى خوانديم . ناگهان عده زيادى از عمال معاويه بر سر ما ريختند و شروع كردند با سنگ و چوب به ما حمله كردن . آنها ما را كشان كشان به كاخ فرماندار دمشق بردند. و جريان را به او گزارش دادند و ما از اين بيم داشتيم كه او فرمان اعدام ما را بدهد.
ابوبكر طايى رو به فرماندار كرد و گفت : ما امروز فضايل على عليه السلام را بر شمارديم و فردا فضايل شما را بر مى شماريم . و بعد بى آنكه از قبل شعرى در اين زمينه داشته باشد، از روى ترس اين گونه سرود: ((دوست داشتن على عليه السلام ، همه اش با كتك خوردن همراه است . دل از هراس ‍ آن مى لرزد.
شيوه من مهرورزى با پيشواى راهنما يزيد است و كيشم دشمنى با خاندان رسول الله است و هر كس كه جز اين بگويد، مردى است كه نه مغز دارد و نه خرد. مردم چنان هستند كه هر كه با خواسته هايشان هماهنگ باشد، تندرست مى مانند و گرنه داورى درباره او با يغماى هستى اش همراه خواهد بود)) فرماندار پس از شنيدن اين شعر، تمام آنها را آزاد كرد.(223)
سرنوشت تلخ دشمنان حضرت على عليه السلام  
روزى حضرت على عليه السلام از قصر خارج شد. در اين هنگام سوارانى كه شمشير حمايل داشتند و روپوش بر صورت و تازه از راه رسيده بودند، با آن حضرت روبرو شدند و گفتند: السلام عليك يا اميرالمؤ منين رحمة الله و بركاته السلام عليك يا مولانا على عليه السلام پس از جواب سلام فرمودند: در اينجا از اصحاب رسول خدا چه كسانى هستند؟ پس از دوازده تن از آنها برخاستند و شهادت دادند كه از رسول خدا در روز غدير خم شنيدند كه مى فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه ... پس از آن حضرت به انس بن مالك و براء بن عازب كه از اداى شهادت خوددارى كرده بودند، فرمود: چه چيز مانع شد از اين كه شما برخيزيد و شهادت دهيد؟ زيرا شما نيز آنچه را كه اين گروه شنيده اند، شنيده ايد.
سپس فرمود: بارخدايا اگر اين دو نفر به علت عناد و دشمنى ، اين حقيقت را كتمان كرده اند،
آنها را به سزاى اعمالشان برسان و آنها را مبتلا كن .
پس از مدتى براء بن عازب نابينا شد و پس از نابينا شدن هنگامى كه راه منزل خود را گم مى كرد و از مردم سؤ ال مى كرد با خود مى گفت : كسى كه گرفتار نفرين نفرين شده چگونه راه به مقصود را در مى يابد؟
انس بن مالك نيز مبتلا به برص شد و گفته شده است هنگامى كه على عليه السلام طلب گواهى داير به گفتار صلى الله عليه و آله و سلم فرمود، نامبرده بهانه آورد كه مبتلا برص فراموشى شده است . و على عليه السلام فرمود: بارخدايا اگر دروغ مى گويد او را مبتلا به برص سفيدى كن كه دستار او آنرا مخفى نسازد. پس چهره او دچار برص شد و پيوسته خرقه بر چهره خود مى افكند.(224)
سرانجام تكذيب احاديث  
ابى عمرو نقل مى كند كه روزى حضرت على عليه السلام در رحبه اى از مردى درباره حديثى پرسش كرد؟
آن مرد او را تكذيب نمود. على عليه السلام فرمود: مرا تكذيب كردى ؟
گفت : تو را تكذيب نكردم .
پس على عليه السلام فرمود: از خدا مى خواهم اگر مرا تكذيب كردى ، چشم تو را كور كند، آن مرد گفت : اين را از خدا بخواه . در اين هنگام حضرت على عليه السلام او را نفرين كرد و نتيجه آن مرد از رحبه بيرون نرفته بود كه چشمش نابينا شد.(225)
چگونگى اسلام آوردن عمرو بن عاص  
عمرو بن عاص به همراه عارة بن وليد براى دستگيرى جعفر بن ابى طالب و ياران او كه فرستادگان پيامبر بودند، به حبشه رفت ، در آنجا اخبارى به او رسيد كه نشان دهنده پيشروى اسلام و گرويدن مردم به رسول الله بود و از طرفى بر خوردى كه با نجاشى ، پادشاه حبشه داشت ، طورى شد كه افكار او را دگرگون ساخت .
نجاشى به او گفت : آيا مقصود تو اين است كه من فرستاده مردى را كه چون موسى است و ناموس اكبر (جبرئيل ) بر او نازل مى شود، به تو تسليم نمايم تا او را به قتل برسانى ؟
عمرو از روى اعجاب گفت : اى پادشاه آيا به راستى چنين است كه تو مى گويى ؟
نجاشى گفت : واى بر تو اى عمرو! من بپذير و از آن پيامبر پيروى نما. زيرا به خدا قسم او بر حق است و بطور حتم بر مخالفين خواهد نمود چنانكه موسى بر فرعونيان و سپاهيان او غلبه كرد.
اين جريان عمرو را وا داشت كه به صاحب رسالت نزديك شود و در برابر او تسليم گردد. و از حبشه به حجاز بازنگشت مگر بطمع اين كه به مقامى برسد يا از منافع اسلام بهره مند گردد و يا مى ترسيد كه از غلبه مسلمين به او گزندى برسد.(226)
اجتماع بشر  
روزى زيد بن ارقم بر معاويه وارد شد، ديد، عمرو عمرو بن عاص با معاويه بر يك تخت نشسته است .
چون اين صحنه را ديد، بين آن دو نشست . عمرو به او گفت : جاى ديگرى نيافتى كه آمدى و اتصال مرا با اميرالمؤ منين قطع كردى ؟
زيد گفت : رسول خدا به جنگى رفته بود و شما نيز با آن حضرت بوديد، چون چشم رسول خدا شما را با هم ديد، نظر تندى به سويتان كرد. روز دوم و سوم نيز چون شما را با هم ديد با همان نظر به شما نگاه كرد و در سومين روز فرمود: هر زمان كه معاويه را با عمرو بن عاص ديديد، بينشان جدائى افكنيد، زيرا اجتماع اين دو هرگز به خير نخواهد بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين سخن را در غزوه تبوك  بيانفرمودند.(227) حيله شيطانى
روزى از روزهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص به گمان اين كه مى تواند على عليه السلام را غافلگير كند، به ايشان حمله كرد تا به ايشان ضربه اى بزند، ولى حضرت كه به نيت او پى برده بودند، به او حمله كردند. همين كه نزديك بود ضربه على عليه السلام به او برسد، خود را از اسب به زير افكند و لباس خود را بالا زد.
او پاى خود را مانند سگ هنگام بول كردن ، بلند نمود كه عورتش نمايان شد. حضرت از او روى برتافت . عمرو آنگاه بپا خاست در حالى كه خاك آلود بود و با پاى پياده فرار كرد و خود را به صفوف سپاهيان خود رساند.
معاويه پس از شنيدن اين ماجرا به او گفت : خداى را سپاسگذار باش و عورتت را. به خدا قسم اگر او را مى شناختى بر او حمله نمى بردى .(228)
خنده معاويه  
روزى عمرو بن عاص وارد كاخ معاويه شد. معاويه با ديدن او شروع به خنديدن كرد. عمرو گفت : شادى و سرورت دايم بادا. به چه چيز مى خندى ؟ گفت : از حمله على بن ابى طالب عليه السلام يادم مى آيد. هنگامى كه به تو حمله ور شد و تو با آن حيله از چنگال مرگ فرار كردى ؟
عمرو گفت : مرا شماتت مى كنى ؟ عجيب تر از اين كار من ، روزى است كه على عليه السلام تو را به مبارزه طلبيد. رنگت دگرگون شد و از سينه ات ناله برخاست و گلوگاهت ورم كرد. به خدا قسم اگر با او مبارزه مى كردى ضربه دردناكى به تو فرود مى آورد كه خاندانت يتيم مى شدند و قدرتت از كفت مى رفت . پس بنابراين خيلى به خودت مغرور نباش و به من مخند.(229)
درگذشت عمرو بن عاص  
عمرو بن عاص پس از نود سال زندگى در سال 43 هجرى به زندگى پرخيانت و فريب خود پايان داد. همين كه مرگ او فرا رسيد، به پسرش ‍ گفت : پدر تو دوست داشت كه در جنگ ذات السلاسل مرده باشد.
من در امورى دخالت نمودم كه نمى بايد دخالت مى كردم . كاش ثروت من پشكل شتر بود. اى كاش سى سال قبل مرده بودم .
هنگام مرگ كسى بر من نگريد و جنازه ام را مشايعت نكنند. بند كفنم را محكم ببنديد. من مورد خصومت خواهم بود. خاك را بر من بريزيد. به هر طرف كه قرار گيرم . جانب راست من سزاوارتر از طرف چپ من نخواهد بود كه بر خاك قرار گيرد.(230)
نذر شيطانى  
روزى شخصى پيش پسر عمر آمد و گفت : من نذر كرده ام كه يك روز از صبح تا شب بالاى كوه حرا برهنه بايستم . پسر عمر به او گفت : اشكالى ندارد. برو نذرت را ادا كن . آنگاه آن شخص به نزد ابن عباس رفت و جريان را گفت : ابن عباس به او گفت : اى مرد! مگر نماز نمى خوانى ؟
آن مرد گفت : چرا نماز مى خوانم . ابن عباس گفت : پس مى خواهى برهنه نماز بخوانى ؟ آن مرد گفت : نه ، ابن عباس گفت : مگر چنين عهدى نكرده اى ؟ شيطان خواسته تو را به بازى بگيرد و خود و سربازانش به ريش ‍ تو بخندند. آن مرد كه از آن صحبت ، به خود آمده بود و از آن نذر خود پشيمان شده بود، گفت : حال چه كنم ؟ ابن عباس گفت : برو و يك روز معتكف شو و كفاره عهدى را كه بسته اى ، بده . آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را به پسر عمر نقل كرد و او گفت : او حرف درستى زده است . هيچ يك از ما نمى توانيم استنباطات فقهى او را داشته باشيم .(231)
آوازخوانى معاويه  
ابن عباس مى گويد: روزى همراه با عده اى از مسلمانان ، در سفرى همراه با پيامبر بوديم . در ميان راه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صداى آوازخوانى دو نفر را شنيدند. حضرت از اين كار ناراحت شده و دستور دادند كه ببينم آنها چه كسانى هستند. پس از تحقيق مشخص شد كه آن دو نفر معاويه و عمرو بن رفاعه هستند كه به خواندن اشعار مبتذل مشغولند و به هيچ وجه آداب حضور در كنار پيامبر را رعايت نمى كنند. وقتى اين خبر را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانديم ، ايشان فرمود: خدايا آن دو نفر را به سوى آتش دوزخ بران و نگونسار كن . در نتيجه عمرو بن رفاعه از اين سفر به سلامت باز نگشت و مرد. همه مورخين اين روايت را آورده اند و آنرا قبول دارند ولى بعضى از مورخين اهل سنت به جاى اسم معاويه و عمرو از كلمه فلان و فلان استفاده كرده اند و بعضى ديگر فقط اسم عمرو را آورده اند و حاضر نشده اند كه حقيقت را كامل بنويسند.(232)
سلام بر پادشاه  
روزى سعد بن ابى وقاص كه از اعضاى شوراى شش نفره عمر بود، نزد معاويه مى رود. او كه با معاويه ميانه اى نداشت و با او بيعت هم نكرده بود، به معاويه گفت : سلام بر تو اى شاه ! معاويه كه از گفتار او متعجب شده بود، با ناراحتى گفت : چرا مرا اين گونه خطاب مى كنى ؟ شما مؤ منين هستيد و من امير مؤ منان . پس بايد مرا اميرالمؤ منين خطاب كنى نه شاه .
سعد گفت : اين در صورتى بود كه ما مسلمانان تو را به اميرى انتخاب مى كرديم ، حال كه اين گونه نيست . تو خود به زور به حكومت رسيده اى .
تو مانند پادشاهان ، با قدرت و زور و ستم به اينجا رسيده اى نه به  خواست مردم .معاويه كه از صحبت هاى او خشمگين شده بود ديگر هيچ نگفت .(233) مستى يزيد
ابو عمرو بن حفض به نمايندگى از طرف مردم مدينه نزد يزيد رفت .
يزيد او را گرامى داشت و هداياى نيكو به او داد. چون به مدينه بازگشت به كنار منبر ايستاد چنين گفت : او مرا مورد محبت قرار داد و مرا گرامى داشت ، ولى نمى توانم حقايق را نگويم . به خدا قسم ديدم كه يزيد از سرمستى نماز را ترك مى كند. در نتيجه ، مردم مدينه بركنارى يزيد را از حكومت خواستار شدند. ابن مخرمه صحابى عضو هيئت نمايندگى اى بود كه مردم مدينه نزد يزيد فرستاده بودند. چون به مدينه برگشت اعلام كرد و شهادت داد كه يزيد فاسق و شرابخوار است . به يزيد گزارش دادند. به استاندارش دستور داد كه مسورين مخرمه را حد بزند. ابو حره در اين باره اين چنين سروده است : ((شراب صبوحى مشكين بو را يزيد مى نوشد و حد را به مسور مى زنند!! پسر عمر براى مقابله با اصحاب و مردم مدينه كه يزيد را متفقا خلع كردند، ادعا كرد كه هر كس با يزيد اين كار را بكند بر خلاف سنت پيامبر است و من با او قطع علاقه خواهم كرد. زيرا پيامبر فرموده است : براى پيمان شكنان در روز قيامت پرچمى مى افرازد و...))(234)
رشوه به پسر عمر  
هنگامى كه يزيد به حكومت رسيد، پسر عمر حاضر نبود كه با او بيعت كند. او براى اين مخالفت خود دلايل عقيدتى و قرآنى مى آورد مثلا مى گفت : اين خلافت ، مثل نظام هراكليوسى (امپراطورى رم شرقى ) با نظام قيصرى نيست كه حكومت از پدر به پسر برسد. بلكه حكومت اسلامى است . اما يزيد يكصد هزار به او رشوه داد و او حرفهاى گذشته خود را فراموش كرد و ناديده گرفت و با او بيعت كرد و در وصف يزيد، احاديث و رواياتى را جعل كرد و گفت : اگر خوب بود، مايه رضايت است و اگر مايه گرفتارى و ناراحتى بود، شكيبايى و مدارا مى كنيم و براى رفع رسوائى تغيير عقيده اش اين بهانه را تراشيد كه تا بحال به خاطر وجود پدرش معاويه از بيعت امتناع مى كرده و حال كه آن مانع برطرف شد، اقدام به بيعت مى كند.(235)
جواب دندان شكن به معاويه  
روزى قدامه سعدى نزد معاويه آمد. معاويه از او پرسيد: تو كيستى اى مرد؟ او گفت : من جارية بن قدامه هستم . معاويه با يك حالت تمسخر گفت ، تو مگر زنبورى بيش ، هستى ؟ او گفت : اى معاويه تو مرا با گزنده اى شيرين دهان تشبيه مى كنى در حالى كه خودت به خدا ماده سگى بيش نيستى . ماده سگى عوعو كنان سگ هاى نر را به سوى خويش مى خواند و اميه نيز جز تصغير ((امه )) يعنى كنيز نيست . پس ديگر مرا به اين جرم كه با تو بيعت نمى كنم و دست بيعت و همكارى با على عليه السلام داده ، به تمسخر نگير، ما هرگز از على عليه السلام دست نمى كشيم . هر چند كه مورد آزار و شكنجه و طعن ديگران بايستم . معاويه گفت : بس است ديگر. خدا در ميان مردم افرادى مثل تو را زياد نكند و او در جواب گفت : اى معاويه حرف خردمندانه بزن و احترام ديگران را نگه دار تا آنان نيز احترام تو را نگه دارند. به راستى كه تو لياقت حكومت را ندارى .(236)
پاسخهايى صعصعه به معاويه  
روزى معاويه براى مردم نطقى كرد و گفت : اگر ابوسفيان پدر همه مردم مى بود، همه باهوش و زيرك مى شدند. صعصعه بن صوهان ، سخنش را قطع كرد و گفت : پدر همه مردم كسى است كه بسيار بهتر از ابوسفيان است ولى با اين حال بعضى از فرزندانش باهوش و بعضى ديگر احمق اند. معاويه گفت : سرزمين ما نزديك محشر است . وى برخاسته و گفت : محشر نه از مؤ منان دور و نه به كافران نزديك است . معاويه گفت : سرزمين ما مقدس ‍ است . صعصعه جواب داد: سرزمين را نه چيزى مقدس مى گرداند و نه نجس و ناپاك . بلكه اعمال ما است كه آنرا مقدس و پاك مى گرداند. معاويه گفت : خدا را دوست بداريد. خلفاى او را سپر و محافظ خويش قرار دهيد. صعصعه گفت : چطور و چگونه : در حالى كه تو سنت را تعطيل كرده و پيمان ها را شكستى . مردم را به سرگشتگى كشاندى و در دين بدعت ها آوردى . معاويه گفت : بهتر است كه خاموش شوى زيرا با اين حرفها سست عقلى خود را ظاهر مى سازى ، تو به كمك حسن بن على عليه السلام به من حمله مى كنى . حال كه اين طور است او را احضار مى كنم . صعصعه گفت : آرى به خدا. تو دانسته اى كه آنان از خاندان پاك و بزرگوار هستند و از همه به حكومت اولى تر. اگر او را احضار كنى ، خواهى ديد كه در انديشه و تدبير و اتخاذ تصميم بسيار دقيق و سنجيده است . به راستى كه او در حكومت و فرماندهى استورا و در بخشندگى ، نجيب است و با سخن آتشين تو را مى گزد و تازيانه حقائقى را كه ياراى انكارش را نداى بر صورتت مى كوبد. معاويه پرخاش كرد و گفت : بخدا قسم كه در بدرت خواهم كرد. او گفت : بخدا كه زمين خدا پهناور است و دورى است و دورى تو مايه آسايش . معاويه گفت : مستمرى ات را قطع خواهم كرد. او گفت : اگر در اختيار تو است ، آن را قطع كن . روزى رسان خداوند است كه بخشش هايش بى زوال است . معاويه گفت : مى خواهى خودت را به كشتن بدهى ؟ صعصعه جواب داد: اى معاويه آرام باش هر كس كه به ناحق كشته شود، خدا به كيفر قاتلش ‍ بنشيند.(237)
قصيده جلجليه  
معاويه پس از اين كه عمرو بن عاص را به حكومت مصر گماشت ، نامه هاى بسيارى براى او نوشت و از او خواست كه ماليات و خراج مصر را به او بدهد، ولى عمرو امتناع مى كرد. معاويه خشمگين شد و در آخرين نامه خود به عمرو نوشت ((نامه هايى مكرر مبنى بر مطالبه خراج مصر به تو نوشتم و تو در جواب آن كوتاهى كردى و امتناع ورزيدى . اكنون براى آخرين بار مى نويسم كه بدون هيچ تاءخيرى ، فورا خراج مصر را ارسال نما.))
عمرو كه از ديدن نامه بسيار ناراحت شده بود، قصيده اى را تنظيم كرد و به عنوان جواب براى معاويه فرستاد كه در آن ضمن نكوهش معاويه و شرحى از جنايات و ظلمهاى او به خاندان اهل بيت عليهاالسلام به بر حق بودن ولايت على عليه السلام اشاره مى كند. اين قصيده به نام جلجليه معروف شده است .

معاويه الحال لا تجهل
و عن سبل الحق لا تعدل
نيست احتياجى فى جلق
على اهلها يوم لبس الحلى ؟...
قسمت هاى از ترجمه اشعار به فارسى اين چنين است :
معاويه بنوشت او را كه زود
خراجى كه از مصر كردى تو سود
ببايد كه بفرستى آنرا به شام
تعلل زامرم مكن والسلام
يكى چامه در پاسخش عمرو داد
چو خواندش برآورد آه از نهاد
بود اين چكامه يكى شاهكار
ز يك روسپى زاده در روزگار
اگر من نبودم . تو همچون زنان
پس پرده در خانه بودى نهان
نموديم از جهل يارى تو را
ايازاده هند شوم و دغا
به ناحق تو را بر شه سرفراز
مقدم نموديم از حرص و آز
شهى كز پيمبر به امر اله
شد او بر همه سرور و داد خدا
چه بسيار درباره اش مصطفى
سفارش به امت نمود از وفا
وصاياى پيغمبر پاك دين
به شاءن على آن ولى امين
شنيديم بسيار در هر مقام
كه تصريح فرمود او را بنام
به روز غدير آن شه انبيا
به منبر بر آمد چو بدر سما
در آن دم نمود آن شه ملك و دين
على را امير همه مؤ منين
بفرمود من كنت مولاه را
كه جمله شناسد آن شاه را (238)
مادر عمرو بن عاص  
عمرو بن عاص از ناحيه نسب داراى هيچ فضيلت و افتخارى نبود. نام مادرش ليلا عنزيه جلانيه بود. او در شهر مكه از مشهورترين و ارزان ترين فاحشه ها بود.
پس از آن كه عمرو از او متولد شد، پنج نفر از كسانى كه با او همبستر شده بودند، ادعاى فرزندى عمرو را نمودند. ولى ليلى عمرو را به عاص ملحق نمود. زيرا عمرو به عاص بيشتر از كسان ديگر شباهت داشت و عاص بيشتر از ديگران به ليلى پول مى داد.
خود عمرو بن عاص نيز به اين ماجراى مادرش اعتراف كرده است .(239)
تبعيد حاكم  
حكم بن ابى العاص در جاهليت همسايه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و پس از ظهور اسلام ، بيش از همه همسايگان ديگر، او را آزار مى رساند پس از فتح مكه ، به مدينه آمد و در دين اسلام ترديد داشت . او هميشه پشت سر رسول الله راه مى افتاد و با تكان داد دهان و بينى تقليد در مى آورد و چون او به نماز مى ايستاد، وى هم پشت سرش مى ايستاد و با حركات انگشتان مسخره بازى در مى آورد و به همان گونه در حالت ارتعاش ماند و به جنون مبتلا شد و يك روز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در منزل يكى از زنانش بود، او دزديده نگاه مى كرد.
چون رسول الله وى را شناخت ، با نيزه اى كوچك بيرون شد و گفت : كيست كه از سوى من اين قورباغه ملعون را ادب كند؟ بخدا كه او و خانواده اش ‍ نبايد با من در يكجا باشند پس همه شان را به طايف تبعيد كرد. چون رسول خدا درگذشت ، عثمان به شفاعت از ايشان با ابوبكر سخن گفت و خواست كه بازشان گرداند. او نپذيرفت و گفت : من رانده شدگان رسول الله را پناه نمى دهم . عمر نيز اين چنين جوابى داد و چون عثمان به خلافت رسيد، ايشان را به مدينه آورد و به دروغ گفت كه در اين مدينه درگذشت و او بروى نماز خواند و بر گورش چادر زد.(240)
شيوه بيعت  
هنگامى كه معاويه براى پسرش بيعت گرفت . مروان گفت : اين همان شيوه ابوبكر و عمر است . عبدالرحمن بن ابوبكر گفت : اين شيوه آنها نيست بلكه شيوه هراكليوس و قيصر روم است . مروان گفت : اين مرد همان است كه خدا درباره او فرموده است : ((كسى است كه به پدر و مادرش گفته است ، ننگ بر شما... )) عبدالرحمن گفت : رسول الله پدر تو را در حالى لعن كرده است كه تو در صلب او بودى . پس تو خرده ريزه لعنت خدائى هستى .
هنگامى كه اين خبر به گوش عايشه رسيد، گفت : بخدا كه مروان دروغ مى گويد: او دروغگوست آن آيه درباره كس ديگرى نازل شده است نه عبدالرحمن . ابوبكر و عمر هيچكدام خلافت را در خاندان خود به ارث نگذاشتند و اين كار معاويه بر خلاف سنت است .)) (241)
چشم در راه خدا  
عثمان به سعيد پسر عاص از بيت المال ، صدقه و بخششهاى فراوان مى كرد. عثمان او را به حكومت گمارد و از همان آغازين روز حكومت به انجام كارهاى ضداسلامى پرداخت و گفت : به راستى تمام دهكده ها و كشتزارهاى عراق ، باغستانى است براى كودكان قريش . يك بار در كوفه گفت : كدام يك از شما ماه نو را ديده ايد و آن در ماه رمضان بود. مردم گفتند: ما نديده ايم .
اما هاشم بن عتبه گفت : من آن را ديده ام . سعيد به او گفت : تو با اين يك چشمت بوده كه از ميان همه مردم آن را ديده اى . هاشم گفت : مرا به چشمم نكوهش مى كنى در حالى كه من آن را در جنگ يرموك در راه خدا از دست دادم . صبح كه شد هاشم در خانه اش افطار كرد و مردم نزد او چاشت خوردند و چون خبر به سعيد رسيد، كسانى را به سراغ او فرستاد و او او را كتك زدند و خانه اش را سوزاندند. هاشم كه در جنگ صفين پرچمدار على عليه السلام بود و در خيل ياران حضرت به فيض شهادت نائل شد.(242)
دست بيعت  
روزى عبدالرحمن پسر خالد به ميان مردم شام آمد و گفت : اى مردم شام ! من سالخورده شده ام و مرگم نزديك شده است و چنان خواستم كه با مردى پيمان فرمانبرى و دست بيعت بدهيد. تا كار شما به سامان رسد و شما نيز به رستگارى برسيد. و آنان جذب سخنان او شده و او را انتخاب كردند و اين در حالى بود كه معاويه به او دستور داده بود كه ميان مردم شام برود و از آنها براى پسرش يزيد، بيعت بگيرد. وقتى كه معاويه از جريان آگاه شد، كينه او را به دل گرفت . مدتى بعد عبدالرحمن در بستر بيمارى افتاد. معاويه پزشك مخصوص خود را كه يهودى بود، به سراغ او فرستاد و دستور داد كه او از طريق خوراندن شربتى ، او را بكشد. آن پزشك ، كار خود را انجام داد و عبدالرحمن را به قتل رساند.
برادرم عبدالرحمن كه از قضيه مطلع شد، به همراه برده خود به صورت  پنهانى بهدمشق و سر راه آن پزشك به كمين نشست و در يكى از شبها كه او از كاخ معاويه بيرون مىآمد، به او حمله كرده و او را كشت .(243) اعتراف عمرو بن عاص بر حديث غدير
مردى از اهالى همدان به نام برد به نزد معاويه آمد. در آن هنگام از عمرو بن عاص شنيد كه نسبت به على عليه السلام سخنان ناروا و توهين آميز مى گويد. آن مرد به عمرو بن عاص گفت : همانا بزرگان ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند كه فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) آيا اين سخنان حق است يا باطل ؟
عمرو بن عاص گفت : اين سخنان كاملا حق و درست است و من در ادامه اين سخنان مى گويم كه هيچ يكى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيست كه مناقب و فضايلى چون فضايل حضرت على عليه السلام براى او باشد.
ولى على عليه السلام فضايل و مناقب خود را به سبب كارهاى كه درباره عثمان نمود، تباه و نابود ساخت .
برد گفت : آيا دستور كشتن عثمان را حضرت على صادر كرده بود؟ و يا آيا خود اقدام به كشتن او كرد؟
عمرو گفت : نه دستور قتل از على عليه السلام بود و نه خود او اين كار را كرد بلكه قاتل او را پناه داد و دستگيرى او ممانعت به عمل آورد.
برد گفت : آيا به اين وصف مردم با او در مورد خلافت بيعت كردند؟
گفت : آرى . برد گفت : پس چه چيزى تو را از بيعت على عليه السلام خارج نمود؟
گفت : متهم دانستن من او را درباره قتل عثمان . برد گفت : تو خود نيز مورد چنين اتهامى واقع شدى . عمرو گفت : راست گفتى و به همين علت به فلسطين رفتم .
پس از اين صحبت ها، برد به سوى قبيله خود برگشت و به آنها گفت : ما به سوى قومى رفتيم و عليه آن قوم از صحبت هاى خودشان برهان و سند محكوميتشان را گرفتيم . اى مردم على عليه السلام بر حق است از او پيروى كنيد.(244)
اعتراف ابوهريره بر حديث غدير  
اميرالمؤ منين عليه السلام در ايام جنگ صفين نامه اى به معاويه نوشت و آن را به دست اصبغ بن نباته داد كه به او رساند. او مى گويد: داخل كاخ معاويه شدم در حالى كه بر قطعه چرمى نشسته بود و بر دو بالش سبز تكيه داده بود.
در طرف راست او عمرو بن عاص و حوشب و ذولكاع و در طرف چپ او برادرش عتبه و در برابرش ابوهريره و چند نفر ديگر قرار داشتند.
پس از آن كه معاويه نامه آن جناب را قرائت كرد. گفت : همانا على عليه السلام قاتلان عثمان را به ما تسليم نمى كند. اصبغ گويد: به او گفتم : اى معاويه ، خون عثمان را بهانه مگير! تو جوياى پادشاهى و سلطنت هستى و اگر در زمان زندگى عثمان مى خواستى او را يارى كنى ، مى كردى . ولى در كمين فرصت و در انتظار كشته شدن بودى تا اين امر را دستاويز رسيدن به پادشاهى قرار دهى .
اصبغ گويد: معاويه از سخنان من در خشم شد و من خواستم خشم او بيشتر شود. لذا رو به ابى هريره كردم و به او گفتم : اى يار رسول الله من تو را سوگند مى دهم به آن خداوندى كه معبودى جز او نيست و داناى آشكار و نهان است و به حق حبيبش مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم كه مرا خبر دهى ، آيا روز غدير خم را درك نمودى و حضور داشتى ؟ گفت : بلى حاضر بودم .
گفتم : درباره حضرت على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه شنيده اى ؟ گفت : شنيدم كه رسول خدا فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ... )) به او گفتم : بنابراين اباهريره تو با دوست از دشمن شدى و با دشمن او دوست . در اين موقع ابوهريره نفس بلندى كه حاكى از تاءسف او بود كشيد و گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) (245)
فصل هفتم : داستانهايى از مناظرات 
مناظره در مسجد پيامبر  
قاضى عياض روايت كرده است كه روزى ابوجعفر با مالك در مسجد رسول خدا مناظره مى كردند. مالك به ابوجعفر گفت : اى ابوجعفر، صدايت را در اين مسجد بلند نكن . زيرا بالاتر از صداى رسول خدا قرار ندهيد )) و مردم ديگرى را چنين ستود: ((كسانى كه صدايشان را پيش رسول الله پائين مى آوردند)) و قومى ديگر را چنين نكوهش نمود: ((كسان كه از پشت حجره ها تو را مى خوانند )) و روشن است كه احترام او بعد از مرگ همانند احترامش در زمان حيات اوست . با شنيدن اين مطالب ، ابوجعفر آرام شد و گفت : اى بنده خدا رو به قبله بمانم و دعا بخوانم و يا رو به رسول الله ؟ مالك گفت : چرا رويت را از رسول الله برگردانى ؟
روبرويش بمان و از او طلب شفاعت كن . تا در روز قيامت تو را شفاعت كند. زيرا كه خداوند فرموده است ((و اگر آنان ، هنگامى كه به خود ستم كرده اند، پيشت بيايند و از خدا طلب مغفرت كنند و تو نيز برايشان طلب آمرزش نمائى ، خدا را توبه پذير و بخشنده خواهند يافت .(246)
مناظره با يهودى  
روزى يك يهودى وارد مجلس عمر شد و گفت : اى خليفه من مى خواهم سؤ الاتى از شما بنمايم . هر كس كه عالمترين شماست به من نشان بدهيد. عمر رو به حضرت على عليه السلام كرد و گفت : او داناترين ما به قرآن و سنت الهى است . يهودى گفت : به خدا قسم اگر جواب درست بدهى من مسلمان مى شوم . حال جواب بده كه اول سنگى كه بر روى گذارده و اول درختى كه روى زمين روئيده و اول چشمه اى كه روى زمين جارى شده است ، چه است ؟ على عليه السلام فرمود: يهوديان فكر مى كنند اول سنگى كه بر روى زمين نهاده شده است ، قله بيت المقدس است و حال آنكه اولين سنگ حجرالاسود است كه حضرت آدم آنرا با خودش از بهشت به زمين آورد. اولين درختى كه روئيده است ، شما فكر مى كنيد كه درخت زيتون است اما آن درخت خرمايى است كه حضرت آدم آنرا از بهشت آورد. و اولين چشمه اى است كه زير صخره بيت المقدس است ولى در واقع اولين چشمه چشمه آب حيات است كه در زمان يوشع رفيق موسى به ماهى رسيد و آن ماهى زنده شد. يهودى گفت : به خدا قسم كه راست مى گفتى : حال به من بگو كه منزل محمد صلى الله عليه و آله و سلم در بهشت كجاست ؟ حضرت فرمود: منزل او در بهشت عدن است كه نزديك ترين بهشت ها به عرش خداى رحمان است . يهودى گفت : حال خبر بده مرا از وصى صلى الله عليه و آله و سلم كه آيا مى ميرد و يا كشته مى شود. على عليه السلام فرمود: اى يهودى فرمود: اى يهودى سى سال بعد از او مى ماند و بالاخره صورتش با خون سرگين رنگين مى شود. پس يهودى گفت : شهادت مى دهم ((ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله ))(247)
خليفه و اسقف نجران  
روزى اسقف بزرگ نصاراى نجران به نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : اى خليفه سرزمين ما سردسير است و رفت و آمد به آنجا سخت و پرهزينه است . من ضمانت مى كنم كه هر ساله ماليات ها را به نزد شما بياورم و تقديم كنم . عمر ضمانت او را پذيرفت . پس اسقف هر سال ماليات را مى آورد و عمر هم برائت نامه اى براى او مى نوشت . يكبار هم همراه با پيرمرد خوش سيمايى آمد عمر او را به خدا و پيامبر و قرآن هدايت نمود و از فضيلت اسلام با او صحبت كرد.
اسقف گفت : اى عمر آيا در كتاب خود مى خوانيد كه : ((بهشتى كه عرضش ‍ مانند عرض و پهناى آسمان و زمين است )). پس آتش دوزخ كجاست ؟ عمر كه از پاسخ دادن عاجز بود رو به على عليه السلام كرد و از ايشان خواهش كرد كه پاسخ را بدهد. حضرت على عليه السلام فرمود: اى سقف آيا به شب و روز فكر كرده اى ؟ هر گاه كه شب مى آيد، روز كجا مى رود؟ وقتى روز مى آيد، شب كجا مى رود؟ پس بهشت و جهنم نيز اين گونه اند. اسقف به عمر گفت : اى خليفه من فكر نمى كردم كه كسى بتواند به اين سؤ ال پاسخ بدهد. آن جوان كه بود كه پاسخ داد. عمر با خوشحالى گفت : او داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پدر حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است . هر چه سؤ ال دارى از او بپرس نه از من . مرا خبر بده از قطعه اى از زمين كه يكبار خورشيد بر آن تابيد و ديگر بر آن . نه پيش از آن و نه پس از آن .
حضرت فرمود: آن دريايى بود كه براى بنى اسرائيل شكافته شد و خورشيد بر آن يكبار تابيد و ديگر نتابيد. نه قبل از آن و نه بعد از آن .
اسقف گفت : مرا خبر بده از چيزى كه در دست مردم است . شبيه به ميوه هاى بهشتى . كه هر چه از او بر مى دارند، تمام نمى شود. حضرت فرمود: آن قرآن است كه اهل دنيا بر آن جمع مى شوند و نياز خود را از آن مى گيرند و هرگز تمام نمى شود. اسقف گفت : مرا خبر بده از قفل آسمانها.
حضرت فرمود: قفل آسمانها شرك به خداوند است . و كليد آن شهادت به يگانگى خدا و نبوت رسول الله است . اسقف گفت : مرا خبر بده از اولين خونى كه بر روى زمين ريخته شد. حضرت فرمود: اولين خون ، خون نفاس ‍ و زايمان حوا است هنگامى كه هابيل را زائيد. اسقف گفت : مرا خبر بده از مكان خدا. پس عمر خشمگين و غضبناك شد ولى على عليه السلام با آرامى و متانت فرمود: ما در نزد رسول خدا بوديم كه فرشته اى آمد و سلام كرد.
رسول خدا به او فرمود: از كجا آمده اى ؟ گفت : از آسمان هفتم از پيش ‍ پروردگارم . سپس فرشته ديگرى آمد. پس از او پرسيد و او جواب داد: از زمين هفتم از نزد خداوند عز و جل هم اينجاست و هم آنجاست ((فى سماء اله و فى الارض اله )) در آسمان و زمين خدا هست .(248)
مناظره معاويه و قيس  
گفته شد: آنان فقير هستند و وسيله سوارى ندارند. معاويه به طعنه گفت : پس شتران آبكش آنها چه شد؟
قيس در جواب گفت : شتران آبكش خود را در جنگ هاى احد و غزوات بعد از آن كه در موكب رسول خدا بودند، از دست دادند. آنگاه كه جنگ به خاطر اين برپا بود كه تو و پدرت به اسلام آيند درآييد.
معاويه گفت : شما با نصرت و همكارى خود، بر ما منتى مى گذاريد در حالى كه منت و عنايت براى خداست و براى قريش است . قيس گفت : پس از رسالت پيامبر، اولين كسى كه ايمان آورده حضرت على عليه السلام بود و اين در حالى بود كه قريش به فكر آزار و اذيت و ممانعت از تبليغ دين او بود.
مادامى كه عموى پيامبر زنده بود از هر نوع اذيت و آزار قريش محفوظ بود، رسول خدا بين خود و على عليه السلام برادرى برقرار نمود. قريش ديگر نمى تواند اين ننگ و جنايتى كه نسبت به انصار و خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم نموده بزدايد. در حالى كه به جان خودم سوگند ياد مى كنم كه با وجود على بن ابى طالب عليه السلام ، احدى از انصار و قريش و عرب و عجم ، حق خلافت را نداشتند.
در اين هنگام معاويه به خشم در آمد و گفت : اى قيس ، اين سخنان را از كه روايت مى كنى ؟ قيس گفت : از كسى نقل مى كنم كه از من و پدرم بهتر بود. او عالم و صديق اين امت است و آيات بسيارى از قرآن در شاءن منزلت او نازل شده است . او كسى است كه رسول خدا او را در غدير به خلافت امت منصوب داشت و فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) (249)
مناظره ماءمون  
روزى ماءمون خليفه عباسى تصميم گرفت كه با جمعى از فقها مناظره كند. بنابراين به يحيى بن اكثم قاضى القضاة دستور داد كه در تاريخ معينى چهل نفر از فقها و علماء را در كاخ او جمع كند.
قاضى القضاء نيز فقها و علماء را فرا خواند از جمله اسحق بن ابراهيم را. در روز موعود، قاضى القضاة گفت : همانا اميرالمؤ منين خواسته در مذهب و روش دينى خود با شما مناظره نمايند. عقيده او اين است كه على بن ابى طالب عليه السلام بهترين خلفاى الهى است ، بعد از رسول خدا و سزاوارترين مردم است براى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .
اسحق رو به ماءمون نمود و گفت : يا اميرالمؤ منين در ميان ما كسانى هستند كه نسبت به آنچه درباره على عليه السلام فرموديد، معرفت و علمى ندارند. حال من در مقام سؤ ال از شما مى پرسم كه بر اين حرف خود چه دليلى داريد؟ ماءمون گفت : اى اسحاق چه كسى برتر و بافضيلت تر از على عليه السلام مى شناسى كه در كنار پيامبر بوده و از پيامبر فضايل بسيارى براى او نقل شده است . اى اسحاق آيا حديث و داستان ولايت را شنيده اى ؟ گفت : بله . گفت : آن را روايت كن و سپس اسحاق حديث غدير خم را روايت كرد. ماءمون گفت : آيا نه چنين است كه اين حديث بر ذمه ابى بكر و عمر نسبت به على عليه السلام چيزى را ايجاب مى كند. كه بر ذمه على عليه السلام نسبت به آن دو آن امر را ايجاب نمى نمايد. يعنى آنها را ملزم مى كند كه على عليه السلام را مولاى خود بدانند. اسحاق بدانند. اسحاق گفت : مردم مى گويند كه داستان غدير بهم سبب زيد بن حارث بوده براى جريانى كه بين او و على عليه السلام دست داده بود و او ولايت على عليه السلام را در آن جريان انكار نمود.
لذا پيغمبر فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) ماءمون گفت : كشته شدن زيد بن حارثه قبل از غدير وقوع يافته است . چگونه بر اساس اين شايعات قضاوت مى كنى ؟ اكنون به من بگو اگر پسرى داشته باشى كه به سن پانزده سال رسيده باشد و بگويد: مولاى من ، مولاى پسرعموى من است ، مردم اين را بدانيد در حالى كه همه مردم اين را مى دانند و چيزى را كه مردم انكار ندارند و اين پسر در مقام تعريف و تاءكيد آن برآيد، آيا ناپسند نيست ؟ اى اسحاق آيا فرزند 15 ساله خود را از چنين عملى منزه مى دانى و رسول خدا را از آن منزه نمى شمارى ؟ واى بر شما، فقهاء را به منزله معبود و پروردگار خود قرار ندهيد. خداى متعال در كتاب قرآن در مقام نكوهش ‍ يهئود و نصارى مى فرمايد: ((كه آنها احبار و رهبان خود را خدايان خود گرفتند نه خداى يگانه را)) در حالى كه آنها نماز خود را براى آنان نخوانده اند و روزه براى آنها نگرفته اند و از روى واقع آنها را خدايان خود نمى دانستند فقط احبار و رهبان به آنها امر مى كردند و آنها امرشان را گردن مى نهادند. پس از اين سخنان تمام حاضرين تحت تاءثير قرار گرفته و به صحت حديث غدير شهادت دادند.(250)