داستانهاى الغدير
تجلى امير مؤ منان على عليه السلام

سيدرضا باقريان موحد

- ۸ -


مناظره با ابوالعلاء معرى  
ابوالعلاء معرى كه دهرى مذهب بود، نزد سيدمرتضى آمد و گفت : سرور من ! نظر شما در رابطه با كل چيست ؟ شريف فرمود: تا عقيده تو درباره جزء چه باشد؟ پرسيد: سخن شما در ستاره شعرى بر چه پايه است ؟ فرمود: سخن تو در مورد تدوير بر چه پايه است ؟
پرسيد: سخن شما درباره ((عدم تناهى )) چه باشد؟ و تو درباره ((تحيز)) و ((ناعوره )) چه مى گويى ؟ پرسيد: سخن شما در مورد هفت چه باشد فرمود: و آنچه از شما هفت تجاوز كند كه حكم دارد؟
پرسيد: عقيده شما در ((چهار)) بر چه اساس است ؟ فرمود: تا سخن تو در ((واحد و اثنين )) بر چه ميزان باشد؟ پرسيد نظر شما درباره موثر چيست ؟ فرمود: عقيده تو درباره موثرات كدام است ؟
پرسيد: در مورد نحسين چه فرمايى ؟
فرمود: تو در مورد سعدين چه خواهى گفت ؟
ابولعلاء ساكت ماند و شريف مرتضى فرمود: آرى هر ملحد كجمدارى سيه كار و بى مقدار است . ابولعلاء گفت : اين سخن از قرآن مجيد گرفته اى كه فرمايد: ((يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم )) برخاست و بيرون شد.
شريف مرتضى فرمود: اين مرد ديگر به مجلس ما نخواهد آمد. از شريف مرتضى در رابطه با اين مناظره عجيب و اسرار آن سؤ ال شد. ايشان فرمود: كل در نظر آنان قديم است . لذا سؤ ال كرد كه عالم كبير كه قديم است چه احتياجى به خالق دارد؟ پاسخ دادم كه در مورد جزء چه مى گويى كه آن را عالم صغير مى دانيد و جزئى از عالم كبيرش مى شناسيد؟ چون نمى توان گفت كه اجزاء عالم حادث است و مجموع آن قديم .
شريف مرتضى در ادامه تك تك سؤ الات ابوالعلاء توضيح داد و اسرار جوابهايش را بيان كرد و گفت : و اما سخن من كه هر ملحد كجمدارى سيه كار است ، منظورم آن بود كه هر مشركى ظالم و سيه كار است و ابوالعلاء دانست كه منظورم آيه اى از قرآن بود كه آنرا خواند. تا بدانيم كه از اشاره ما با خبر شده است .
روزى ابوالعلاء درباره سيدمرتضى سؤ ال كرد و او در جواب اين شعر را سرود:
اى كه از سيدمرتضى مى پرسى ! آگاه باش . مردى است كه از هر عيب عارى و  برى است. اگر به خدمتش برسى ، مى بينى كه بشريت در اين امر مجسم شده و روزگار در اينلحظه خلاصه شده و جهانى در كنج خانه اى جاى گرفته است .(251) مناظره حضرت على عليه السلام با علماى يهود
روزى عده اى از علماى يهود، نزد عمر آمدند و گفتند: اى خليفه اگر به سؤ الات ما پاسخ صحيح بدهى ، ما به اسلام مى گرويم و گرنه ، مى فهميم كه اسلام بر حق نيست . عمر گفت : هر چه مى خواهيد بپرسيد. من جواب مى دهم .
يهوديان اين سؤ الات را مطرح كردند: 1 قفل هاى آسمان چيست ؟ 2 كليد آسمانها چيست ؟ 3 قبرى كه صاحبش را گردش مى داد، چه بود؟ 4 آنكه قومش را نذر كرد در حالى كه نه از جن بود و نه از آدميان ، كه بود؟ 5 پنج چيزى كه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى بوجود نيامدند، چه چيزهاى هستند؟ 6 پرندگانى مانند دراج يا خروس در آوازهاى خود مى گويند؟...
عمر كه از پاسخ دادن عاجز شده بود، از شرمندگى سر به زير افكند و گفت كه پاسخ اين سؤ الات را نمى داند. يهوديان كه اين جريان خوشحال شده بودند، گفتند: پس ثابت شده كه اسلام بر حق نيست .
سلمان كه در جلسه حاضر بود، گفت : كمى صبر كنيد، من كسى را خواهم آورد كه حقانيت اسلام را براى شما ثابت كند و پاسخ تمام سؤ الات شما را بدهد. سپس به سوى منزل على عليه السلام در حالى كه در لباس رسول الله مى خراميد، وارد مسجد شد. عمر با ديدن ايشان با خوشحالى به طرف ايشان رفت و دست در گردن آن حضرت انداخت و گفت : يا ابوالحسن به راستى كه فقط تو مى توانى پاسخ تمام سؤ الات اين يهوديان را بدهى . حضرت على عليه السلام رو به يهوديان كردند و فرمودند: من شرطى دارم و آن اين است كه اگر من به تمام سؤ الات شما پاسخ درست بدهم و به شما بدهم چنانچه در تورات شماست ، شما نيز داخل دين اسلام شده و مسلمان شويد و يهوديان اين شرط را پذيرفتند. سپس حضرت پاسخ تمام سؤ الات آنان را بيان فرمود: قفل آسمانها، شرك به خداوند است . زيرا وقتى بنده اى مشرك شد، عملش بالا نمى رود. كليد اين قفلهاى بسته ، شهادت دادن به يگانگى خداوند و نبوت رسول الله است . قبرى كه صاحبش را گردش داد، آن ماهى بود كه يونس پيامبر را بلعيد. آن كه قومش را انذار كرد و نه از جن و نه از آدمى زاد، مورچه سليمان بود كه گفت : اى مورچگان داخل منزلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در زير پا نابود نكنند و ايشان نمى دانند. پنج چيزى كه بر زمين راه رفتند ولى در شكمى بوجود نيامدند، عبارت اند از حضرت آدم ، حوا، ناقه صالح ، قوچ ابراهيم و عصاى موسى و دراج در آوازش مى گويد: ((الرحمن على العرش استوى )) و خروس در آوازش مى گويد: ((اذكرو لله يا غافلين ))... از علماى يهود كه سه نفر بودند، دو نفر ايمان آوردند و به يگانگى خدا و نبوت رسول الله ، شهادت دادند، ولى نفر سوم گفت : اگر به اين سؤ ال من پاسخ دادى ، من هم ايمان مى آوردم . حضرت فرمود: سؤ ال كن از هر چه مى خواهى ؟ او گفت : به من خبر بده از قومى كه در اول زنده بوده و بعد مردند و بعد از 309 سال خدا آنها را زنده كرد؟ داستان آنها چيست ؟
حضرت فرمود: اين داستان اصحاب كهف است و داستان را براى او از ابتدا بازگو كرد.
پس از آن حضرت به او فرمود: اى يهودى ، آيا اين داستان كه من برايت بازگو كردم ، با آنچه كه در تورات آمده است ، يكسان بود؟ يهودى گفت : آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم .
اى ابولحسن ديگر مرا يهودى مخوان كه من شهادت مى دهم به اين كه جز خدا نيست و اين كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده او است و تو اعلم اين امت هستى .(252)
مناظره ماءمون  
روزى ماءمون عباسى ، با اسحاق بن ابراهيم كه يكى از دانشمندان معروف بود، به مناظره پرداخت .
ماءمون گفت : اى اسحاق ! روزى كه خداوند، پيامبرش را مبعوث گردانيد چه عملى از همه اعمال برتر و افضل بود؟
اسحاق گفت : شهادت به يكتايى خدا از روى اخلاص .
ماءمون گفت : آيا بهترين اعمال پيشى جستن اسلام نبود؟
اسحاق گفت : چرا.
ماءمون گفت : اين مطلب قرآن را كه گويد: ((والسابقون السابقون اولئك المقربون )) بخوان و بگو آيا كسى را كه در قبول اسلام از على عليه السلام پيشى گرفته باشد مى شناسى ؟
اسحاق : على وقتى اسلام آورد، سنش كم بود و به سن بلوغ نرسيده بود تا اسلامش سند فضيلت باشد ولى ابوبكر در سن بلوغ اسلام آورد و مى تواند اسلام آوردن او را سند فضيلتش دانست .
ماءمون : قبل از بحث در سن كودكى و سن بلوغ ، كداميك از اين دو زودتر اسلام آوردند؟
اسحاق : بدون قيد تكليف اگر باشد، على عليه السلام اول اسلام آورد.
ماءمون : وقتى على عليه السلام اسلام آورد، آيا از روى دعوت پيغمبر بود يا از جانب خدا به او الهام شده بود
نمى توانى بگويى كه الهام از جانب خدا بود، زيرا اگر چنين گفتى ، او را بر پيغمبر مقدم داشته اى .
اسحاق كه در پاسخ درمانده شده بود گفت : آرى پيامبر خدا او را به اسلام دعوت كرد.
ماءمون گفت : آيا پيشنهاد پيامبر خدا به امر خدا بود و يا از سوى خود او به على عليه السلام تحميل شد؟ اسحاق بار ديگر سكوت كرد و سر به زير افكند.
ماءمون گفت : مگر نه اين است كه خدا مى گويد: ((و ما انا من المتكلفين )) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خود به كسى تحميل تكليف نمى كنند، تو نيز از دادن چنين نسبتى خوددارى كن .
اسحاق گفت : بلى يا اميرالمؤ منين ، دعوتش از جانب پروردگار بود.
ماءمون گفت : آيا اين حكم خداست كه پيامبرانش را به دعوت كسى بفرستد كه عمل او را سند فضيلت ندارد؟.
اسحاق : پناه مى برم به خدا از اين نسبت .
ماءمون : پس بر طبق سخن تو اى اسحاق كه وقتى على عليه السلام اسلام آورد، تكليف بر او روا نبود و رسول خدا كودكان را مافوق طاقتشان بر اسلام دعوت كرده است .
آيا اگر آنان لحظه پس از دعوت پيامبر مرتد شوند، ارتدادشان بى اشكال است و...
اسحاق كه سخت شرمنده شده بود، دائما مى گفت كه پناه به خدا مى برم و... و در پايان به فضيلت على عليه السلام اعتراف كرد.(253)
فصل هشتم : داستانهايى از قضاوتهاى على (ع ) 
درماندن معاويه در دادن يك حكم  
سعيد بن مسيب مى گويد: يك مرد از اهالى شام هنگامى كه از سفرى به طرف شام بر مى گشت ، همسرش را با يك مرد غريبه مى بيند و لذا بسيار ناراحت و عصبانى گشته و از زور ناراحتى هر دو آنها را مى كشد.
اين مرد براى قضاوت و داورى در مورد اينكه دو نفر را كشته نزد معاويه مى برند و معاويه در داورى در كار آن مرد در مى ماند. به ابوموسى اشعرى نامه اى مى نويسد كه حكم اين قضيه را از على بن ابيطالب عليه السلام بپرسد.
ابوموسى اشعرى به على عليه السلام مى گويد: معاويه به من نامه اى نوشته است و در اين نامه از من خواسته كه از تو درباره حكم يك مورد سؤ ال كنم . ماجرا را براى على عليه السلام تعريف مى كند. على عليه السلام مى گويد: اگر چهار شاهد حاضر نكند بايد به دار آويخته گردد.(254)
قضاوت خليفه درباره زن ديوانه  
روزى زن ديوانه اى را كه زنا كرده بود، پيش عمر آوردند. عمر در رابطه با او چند نفر مشورت كرد و دستور داد كه زن را سنگسار كنند.
حضرت على عليه السلام از اين جريان مطلع شد. به ايشان گفتند: اين زن ديوانه از فلان قبيله است كه زنا داده است و عمر فرمان داده كه سنگسار شود.
حضرت دستور داد: كه آن زن را از راه سنگسار كردن برگردانند و به عمر فرمودند: اى عمر مگر به ياد ندارى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قلم تكليف را از سه طايفه برداشته اند 1 از طفل تا بالغ شود. 2 از خواب تا بيدار گردد. 3 از ديوانه تا عاقل شود. اين زن از ديوانگان است .
شايد اين عمل زشتى كه مرتكب شده در حال ديوانگى بوده ، پس او را آزاد كنيد و شروع كرد به الله اكبر گفتن .(255)
كفاره تخم شترمرغ  
محمد بن زبير مى گويد: روزى داخل مسجد دمشق شدم . ناگهان به پيرمردى برخوردم كه استخوانهاى سينه اش از پيرى در آمده بود. به او گفتم : اى پيرمرد، زمان كدام خليفه را درك كرده اى ؟
گفت : عمرا را، گفتم : در كدام غزوه شركت كردى ؟ گفت : يرموك را.
گفتم : تعريف كن از چيزى كه شنيده اى ؟ گفت : ما به همراه قتيبه به قصد حج به طرف مكه حركت كرديم . در راه تخم شترمرغ يافتيم . در حالى كه محرم بوديم . آنرا خورديم . پس چون مناسك حج را به جا آورديم . اين مطلب را به خليفه وقت ، عمر گفتيم . عمر پشت به ما كرد و گفت : به دنبال من بيائيد. تا آنكه رسيديم به اطاقهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس يكى از آن هم به صحرا رفتيم تا على عليه السلام را يافتيم . در حاليكه با دستش ‍ خاك را هموار مى كرد. عمر موضوع را با حضرت در ميان گذاشت . حضرت فرمود: شتران نرى را با شتران ماده جوان به عدد تخم ها جفت كنند. پس ‍ آنچه ثمر دهد و بچه آوردند، هديه و پيشكش بيت الله نمايند. عمر گفت : شتر گاهى بچه مى اندازد. على عليه السلام فرمود: تخم هم گاهى فاسد مى شود.
عمر از حضرت تشكر كرد و با هم برگشتيم در حالى كه عمر مى گفت : بارخدايا يك كار دشوار و سختى براى من پيش نياز مگر آنكه ابولحسن در كنار من باشد.(256)
مادر واقعى  
روزى براى عمر قضيه پيچيده اى رخ داد كه از حل آن عاجز شد.
بنابراين به يارانش گفت كه بايد به سراغ گفت كه بايد به سراغ على عليه السلام رفت تا مشكل را حل نمايد. بايد او نزد شما بيايد، نه اين كه شما به نزد او برويد.
عمر گفت : هيهات ! او كجا و ما كجا؟ اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقى مانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد، نه اينكه او بيايد. ماجراى از اين قرار بود كه مردى دو زن يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد داشت . آنها هر دو با هم زائيدند. يكى پسر و ديگرى دختر. هر دو مدعى شدند كه پسر از آن اوست . على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود: به درستى كه حكم در اين رابطه از برداشتن اين كاه آسان تر است . آنگاه قدحى خواست و به يكى از زنها گفت شير بدوش . پس ‍ دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد. سپس به ديگرى فرمود: شير بدوش . پس به او فرمودند: تو دخترت را بگير و برو و به ديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير و برو.
آيا نمى توانيد كه شير دختر نصف شير پسر است و اين كه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت اوست و اين كه ديه او نصف ديه پسر است . پس عمر تعجب كرد و گفت : اى ابولحسن خدا مرا باقى نگذارد در سختى اى كه تو در آن نباشى و در شهرى كه تو در آن زندگى نكنى .(257)
زر و زيور كعبه  
روزى عده اى از ياران و صحابه پيش عمر نشسته بودند، در اين زمان صحبت از زر و زيورهاى كعبه به ميان آمد. و گفته شده كه زيورهاى آن بسيار زياد شده است . عده اى نظر دادند كه آن زيورها از كعبه برداشته شده و صرف ارتش مسلمين شود. عمر از اين پيشنهاد خوشش آمد و دستور داد كه زر و زيورهاى كعبه را برداشته و پول آنرا براى گسترش و تقويت ارتش ‍ بكار ببرند. حضرت على عليه السلام پس از شنيدن اين تصميم به عمر فرمود: اى عمر، خداوند متعال اموال را در قرآن به 4 بخش تقسيم بندى كرده است .
1 اموال مسلمين كه ميان ورثه تقسيم مى شود. 2 فئى كه ميان مستضعفين تقسيم مى شود. 3 خمس . 4 صدقات . زر و زيورهاى كعبه در آن روزگار در كعبه بوده است ولى خدا حكمى را در رابطه با آن صادر نكرده و آنرا به حال خود گذاشته است . پس تو هم كارى به آن نداشته باش . پس عمر گفت : اى على عليه السلام اگر تو نبودى ، ما رسوا شده بوديم .(258)
شكار حرم  
عثمان به همراه عده اى عازم مكه شد. در بين راه در منطقه اى شكارچيان كبكى را شكار كرده و آن را به ياران خليفه دادند.
آنان نيز آن را با آب و نمك پخته و به عثمان پيشكش كردند.
على عليه السلام كه از جريان آگاه شده بود، فرمود: از آن غذا نخوريد. عثمان گفت : اى على عليه السلام تو چرا با ما سر ناسازگارى دارى ؟ حضرت على عليه السلام فرمود: ما گروهى هستيم كه در جامه احرام هستيم . بايد آن گوشت را كسانى بخورند كه در جامه احرام نيستند.
مثل اين واقعه براى پيامبر نيز اتفاق افتاده و ايشان از آن گوشت نخورده اند و بسيارى از ياران پيامبر شاهد آن ماجرا هستند. عثمان با ناراحتى دست از غذا كشيد و به جاى خود برگشت و آن خوراك را به همان شكارچيان پس ‍ داد.(259)
اگر على عليه السلام نبود  
در روزگار خلافت عثمان مردى به نزد او رفت و جمجمه انسان مرده اى در دست او بود. پس گفت : شما مى پنداريد كه آتش را بر اين موجود عرضه مى كنند و در گور عذابش مى نمايند. با اين كه من دستم را بر آن نهادم و گرماى آتش را از آن احساس نكردم . عثمان پاسخ او را نداد و كسى را در پى حضرت على عليه السلام فرستاد. حضرت على عليه السلام پس از آن كه از سؤ ال آگاه شد، دستور داد كه سنگ و يا چوب و يا آهن آتش زنه اى بياورند. و آنگاه در حالى كه سؤ ال كننده و ديگر مردم مى نگريستند، آن دو را بگرفت و از زدن آن دو به يكديگر، آتش برافروخت . سپس به آن مرد گفت : دستت را به سنگ بگذار و چون بگذاشت به وى گفت : دستت را بر چوب و آهن آتش زند بگذار. چون بگذاشت به وى گفت : آيا حرارت آتش را از آن احساس مى كنى ؟ مرد مبهوت شد و عثمان گفت : اگر على عليه السلام نبود عثمان هلاك مى شد.(260)
قضاوت نابجاى خليفه  
روزى زنى را كه 6 ماهه زائيده بود به نزد عمر آوردند. عمر خواست كه او را سنگسار كند. خواهر او كه از حكم آگاه شده بود با سرعت به نزد حضرت على عليه السلام آمد و او را در جريان آن حكم قرار داد.
او گفت : اى على عليه السلام تو را به خدا اگر براى نجات او راهى هست ، آنرا را به ما نشان بده . آن حضرت فرمود: آرى براى من او را عذرى است . پس آن زن الله اكبر گفت كه عمر و كسانى كه پيش او بودند، آنرا شنيدند. پس ‍ با سرعت به پيش عمر آمد و گفت كه براى رهايى خواهرش عذرى وجود دارد.
پس عمر كسى را به نزد حضرت على عليه السلام فرستاد. حضرت فرمود: خداوند مى فرمايد: ((الوالدات برصغن اولادهن ، حولين كاملين )) ((مادرها بايد فرزندانشان را دو سال كامل شير دهند)) و همچنين مى فرمايد: ((و حمله و فصاله ثلاثون شهرا)) ((و حمل و دوره شيرخوارگى او سى ماه است )) و نيز در قرآن آمده است و ((فصاله فى عامين )) ((دوره شيرخوارگى او در دو سال است و حمل در اينجا شش ‍ ماه است . پس عمر او را رها كرد و گفت : اگر على عليه السلام نبود هر آينه عمر هلاك شده بود.(261)
پرده گناهان  
روزى زنى پيش عمر آمد و گفت : اى خليفه ! من كودكى را پيدا كردم و با كيسه اى بود كه در آن صد دينا بود. پس من آنرا برداشته و براى آن كودك دايه گرفتم . بعدها مى ديدم كه چهار زن مى آيند و آن طفل را مى بوسند و نوازش مى كنند و من نمى دانم كه كدام يك از آنها مادر واقعى آن كودك هستند. عمر گفت : اى زن هر گاه آن چهار زن آمدند، به من خبر بده ، تا من آنها را احضار كرده و ماجرا را كشف كنم .
پس آن زن اين كار را كرد و آن چهار زن را به عمر معرفى كرد. عمر به يكى از آنان گفت : كداميك از شما مادر واقعى آن كودك هستيد؟ آن زن گفت : به خدا قسم كه كار خوبى نكردى اى خليفه ! اى عمر تو حمله مى كنى بر زنى كه خداوند پرده بر روى گناهان او كشيده و تو اكنون مى خواهى آن پرده را پاره كنى و او را سوار كنى و اين كار تو ناپسند است .
عمر كه از حرفهاى آن زن شرمگين شده بود، گفت : اى زن راست گفتى .
حال برويد و شما آزاد هستيد. سپس رو به آن زن كرد كه كودك را يافته بود و گفت : از اين پس از آن زنها ديگر پرس و جو نكن و در ضمن به آن كودك نيز ديگر مهربانى نكن !! اما دوباره از دستور خود پشيمان شد.(262)
ديه كودك  
روزى زن آوازه خوانى را نزد عمر آوردند. آن زن كه آبستن بود به شدت ترسيد و در راه رفتن به پيش عمر، سقط كرد. هنگامى كه عمر از جريان آگاه شد، در اين رابطه از نزديكانش سؤ ال كرد كه آيا در اين رابطه او هم مقصر است ؟ يا خير؟ همه گفتند: بر تو ايرادى نيست . تو رهبر و ادب كننده مردم هستى و اين اشكالى ندارد. على عليه السلام در اين زمان فرمود: اينها اگر براى خودشان گفتند: كه مسلما خطا و اشتباه كرده اند. و اگر براى رضايت تو گفته اند، تو ضرر خواهى كرد. آنها خير و صلاح تو را نمى خواهند. در واقع ديه آن بچه بر گردن تو است . چون آن زن از ترس تو سقط كرده است . پس ‍ بايد ديه آن كودك را بدهى .(263)
زن مضطره  
زنى را نزد عمر آوردند كه زنا داده بود و اقرار هم كرده بود. عمر دستور داد كه آن زن را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام كه موضوع را فهميدند، فرمودند: اى عمر! اندكى صبر كن . شايد او عذرى داشته كه اين عمل زشت را مرتكب شده ؟ سپس رو به آن زن كرده و فرمودند: اى زن چه چيزى موجب شده كه اين كار را بكنى ؟ زن گفت : مرا دوست و همكارى بود كه در ميان شتران او آب و شير بود. ولى در ميان شتران من نه آب بود و گفت : اگر مى خواهى آب بخورى ، بايد خود را در اختيار من بگذارى .
من تا سه مرتبه امتناع كردم ولى ديگر طاقت نداشتم و ترسيدم كه از تشنگى بميرم ، بنابراين ناچار شدم كه خود را در اختيار او بگذارم .
پس از شنيدن اين جملات حضرت فرمودند: الله اكبر كسى كه مضطر و بيچاره باشد، نه سركشى است و نه دشمن و گناهى بر او نيست .
بدرستيكه خداوند بخشنده و مهربان است .(264)
دستور ناآگاهانه خليفه  
زنى را آوردند نزد عمر كه آبستن بود. او اقرار كرد كه زنا داده است . عمر دستور داد كه آن زن را سنگسار كنند.
حضرت على عليه السلام آن زن را ديد كه او را براى سنگسار مى بردند.
حضرت على عليه السلام او را برگرداند و به عمر فرمود: تو بر او حكومت و تسلط دارى ، اما بر طفلى كه در شكم دارد، تسلطى ندارى . شايد تو او را در گرفتن اقرار، شكنجه داده اى . عمر گفت : آرى او را شكنجه داده ام . حضرت فرمود: آيا نشنيده اى كه پيغمبر اسلام فرمود: حدى نيست ، براى كسى كه بعد از شكنجه اقرار كند. اقرار و اعتراف او ديگر ارزشى ندارد، عمر كه از پاسخ حضرت تعجب كرده بود، گفت : بانوان عاجز هستند از اين كه فرزندى مانند على بن ابى طالب عليه السلام بزايند. به درستى كه اگر على عليه السلام نبود، عمر هلاك مى شد.(265)
جهل خليفه به سنت  
به عمر خبر رسيد كه زنى از قريش در زمان عده اش با مردى از بنى ثقيف ازدواج كرده است ، عمر، عقد آنها را باطل اعلام كرد و آنها را عقوبت كرد عمر به زن گفت كه ديگر با او ازدواج نكند و مهريه زن را گرفت و در بيت المال قرار داد.
اين قضاوت در ميان مردم شايع شد و به گوش على عليه السلام كه خدا او را سرافراز كند، رسيد، پس فرمود: خدا رحم كند خليفه را مهريه زن چه كار دارد با بيت المال ؟ آن مرد و زن نمى دانستند كه نكاح در عده جايز نيست
پس براى خليفه سزاوارتر است كه آن دو را برگرداند به سنت ، بعضى گفتند: پس شما چه مى گوئيد درباره آنها؟
حضرت فرمود: صداق و مهريه مال آن زن است به سبب آنچه كه آميزش با او را حلال دانسته و بين آنها هم جدايى انداخت و شلاقى هم بر آنها نيست و نبايد آنها را زد و عقوبت نمود
زن بايد عده اولى را تكميل كند، سپس عده دومى را تكميل نمايد سپس او را خطبه نمايد.پس چون اين قضاوت به گوش عمر رسيد، گفت : اى مردم نادانى ها را به سنت برگردانيد و همگان اعتراف كردند كه در آن روز عمر به دستور على عليه السلام برگشت .(266)
خليفه و نوزاد عجيب  
روزى زنى را نزد عمر آوردند كه فرزندى زائيده بود كه از نصف بالا داراى دو بدن و دو شكم و دو سر و چهار دست و دو عورت بود و در نيمه پائين داراى دو ران و دو ساق و دو پا مثل ساير مردم بود. پس عمر، اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را جمع كرد تا در رابطه با اين جريان ، نظر بدهند. هيچكدام نتوانستند جواب درستى در اين رابطه بدهند. عمر مانند هميشه به سراغ حضرت عليه السلام رفت و مشكل خود را به ايشان عرضه كرد. حضرت در جواب فرمود: بدرستى كه اين كار، براى آزمايش ‍ است . اى عمر اين زن را حبس كن و فرزندش را نيز حبس كن و براى آنها كسى را بگمار كه آنها را خدمت كند.
مخارج آنها را هم بطور معروف و متعارف بده . عمر به فرموده على عليه السلام عمل كرد. پس از مدتى آن زن و مرد و آن طفل عجيب بزرگ شد و مطالبه ميراث كرد. پس على عليه السلام فرمان داد به اين كه خدمتگزار خواجه اى براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه مادران متصدى مى شوند، از چيزهايى كه حلال نيست براى كسى جز براى خادم . بعد از مدتى يكى از بدنها خواستار ازدواج شد.
عمر كه از حل اين معما عاجز بود، از حضرت كمك خواست و حضرت فرمود: الله اكبر. تا سه روز دست نگه داريد. بزودى خداوند حكمى را جارى مى سازد. بعد از سه روز آن قسمت بدن او مرد. عده اى گفتند: كه آن قسمتى را كه مرده است ، از ديگر قسمت جدا كرده و كفن و دفن نمايند. عمر گفت : بسيار عجيب است كه ما زنده را براى حال مرده بكشيم . در اين هنگام بدن زنده فرياد برآورد كه : خدا براى شما كافى است . مرا مى كشيد و حال آنكه من شهادت مى دهم به يگانگى خدا و نبوت رسول الله و قرآن هم مى خوانم . حضرت على در اين رابطه فرمود: آن قسمت مرده را غسل دهيد و كفن نمائيد. آن قسمت همچنان همراه او باشد و يكى از ياران او در راه رفتن كمك كند. پس از سه روز آن قسمت مرده خشك مى شود و مى افتد. پس از سه روز آن قسمت مرده خشك شد و به راحتى از قسمت جدا شد. پس از سه روز ديگر آن قسمت زنده نيز از دنيا رفت .(267)
قانون خدا  
شبى عمر در هنگام شبگردى در مدينه ، مرد و زنى را ديد كه به عمل زشتى مشغول بودند، عمر در آن لحظه چيزى نگفت ولى فردا صبح در حضور مردم گفت : آيا اجازه مى دهيد اى مردم كه من به عنوان خليفه مسلمين مرد و زنى را حد بزنم به دليل اين كه آنها را در حال عمل زشتى ديده ام . مردم گفتند: تو خليفه هستى و اين حق را دارى كه آنها را حد بزنى . در اين هنگام حضرت على عليه السلام فرمود: اى عمر تو نمى توانى اين كار را انجام بدهى . تو اگر اين كار را الان انجام بدهى ، بايد حد را بر تو اجرا كرد.
قانون خدا اين است كه براى اجراى حد بر آنان بايد چهار نفر شهادت بدهند، نه يك نفر پس تو اين حق را ندارى كه آنان را مجازات كنى .(268)
حد شراب  
روزى وليد بن عقبه را كه مردى فاسق بود و شراب نوشيده بود، به نزد عثمان آوردند، پس از اين كه افرادى شهادت دادند كه او را در حال باده خورى ديده اند، تصميم گرفته شد كه حد را بر او جارى سازند.
حضرت على عليه السلام دستور داد كه عبدالله بن جعفر طيار (ذى الجناحين ) حد را بر وليد جارى سازد.
عبدالله شروع كرد به حد زدن و على عليه السلام مى شمرد تا به چهل ضربه رسيد. سپس فرمود: اى عبدالله دست نگه دار. رسول خدا چهل ضربه مى زد و ابوبكر نيز گر چه عمر دستور داده بود كه هشتاد تازيانه بزنند و بازگشت به سنت پيامبر بسيار محبوب تر است .(269)
اثبات مادرى و پسرى  
روزى جوانى از انصار در نزد عمر با مادرش نزاع كرد. مادرش پس از اين درگيرى او را انكار كرد و گفت : كه اين پسر من نيست ، چند نفر هم گواهى دادند كه اين زن باكره است و فرزندى ندارد و آن جوان تهمت زده است .
عمر حكم كرد كه آن جوان را به علت تهمت زدن ، بزنند. حضرت على عليه السلام از جريان آگاه شد.
بنابراين در مسجد رسول الله بر منبر نشست و از زن پرسيد: كه آن جوان پسر تو است ؟ و آن زن انكار كرد. ولى آن جوان گفت : اين مادر من است . حضرت فرمود: اى جوان آن زن را انكار كن .
من پدر و حسن و حسين برادران تو مى شوند. آن جوان چنين كرد و حضرت به صاحبان زن فرمود: آيا حكم من درباره اين زن ، نافذ و قابل اجر است ؟ گفتند: آرى . حضرت على عليه السلام فرمود: اى كسانى كه در اينجا حاضر هستيد، شاهد باشيد كه من اين جوان را به ازدواج اين زن بيگانه در مى آورم .
سپس به قنبر دستور داد كه برود كيسه اى پول بياورد. قنبر كيسه اى درهم آورد و آنرا در دامن زن و به عنوان مهريه انداختند، حضرت به آن جوان فرمود: اى جوان ! دست زنت را بگير و برو. در اين هنگام زن فرياد زد: اى ابولحسن خدا را، خدا را كه اين آتش است . به خدا قسم كه او پسر من است . حضرت به او فرمود: چرا او را انكار كردى ؟ گفت : پدرش زنگى بود و برادران من مرا با او تزويج كردند. پس به اين جوان را فرستادم به فلان قبيله پس در ميان آنها بزرگ شد و من انكار كردم كه او پسر من باشد.
پس على عليه السلام آن جوان را به مادرش ملحق كرد و نسبتش ثابت شد.(270)
نادانى خليفه  
روزى عمر به يكى از اطرافيانش گفت : اى پسر يمان چگونه صبح نمودى ؟ او گفت : مى خواستى چگونه شب را به صبح برسانم ؟ به خدا قسم صبح كردم در حاليكه حق را مكروه دارم و فتنه را دوست دارم . شهادت مى دهم به چيزى كه نديده ام آنرا نگه مى دارم غير آفريده را و بدون وضو نماز مى خوانم و براى من در روى زمين چيزى است كه براى خدا در آسمان نيست . پس عمر خشمگين شد و خواست كه آن جوان را به شدت تنبيه كند، على عليه السلام كه از جريان مطلع شده بود عمر را ديدند در حالى كه عصبانى و خشمناك بود. عمر گفت :
به پسر يمان برخوردم . او در جواب سؤ الم كه چگونه صبح كردى ؟
گفت : صبح كردم ، در حاليكه از حق خوشم نمى آيد. حضرت فرمود: او راست گفته زيرا مرگ را كه حق است ناخوش مى دارد. عمر گفت : او مى گويد فتنه را دوست دارد. حضرت فرمود: باز هم راست گفته زيرا او مال و فرزند را دوست دارد و خداوند مى فرمايد: ((انما اموالكم و اولادكم فتنه )) عمر گفت : او شهادت مى دهد به چيزى كه نديده است . حضرت فرمود: راست مى گويد: او شهادت به يكتايى خدا و مرگ و قيامت و بهشت و جهنم و صراط مى دهد و هيچكدام را نديده است . عمر گفت : او گفته كه من حفظ مى كنم ، غير آفريده را. حضرت فرمود: باز هم راست مى گويد زيرا او كتاب تعالى را كه مخلوق نيست ، در دست دارد. عمر گفت : او بدون وضو نماز مى خواند. حضرت فرمود: او صلوات مى فرستند بر رسول خدا و صلوات بر او بدون وضو جايز است . عمر كه عصبانى بود گفت : ابولحسن چيز بزرگتر از همه اينها مى گويد. و آن اين است كه من در روى زمين چيزى دارم كه خدا در آسمان نداد. فرمود: راست گفت : زيرا او زن و فرزند دارد و خداوند منزه از داشتن زن و فرزند، منزه است ، پس عمر گفت : نزديك بود كه پسر خطاب هلاك شود، اگر على بن ابى طالب عليه السلام نبود.(271)
فصل نهم : داستانهايى از زندگانى خلفا 
آوازخوانى  
عبدالله پسر عباس مى گويد: يك بار در روزگار حكومت عمر ما به همراه او عده ديگرى از مهاجرين و انصار عازم سفر حج شديم . عمر در طول راه شروع كرد به خواندن قسمتى از يك ترانه با آواز. مردى از مردمان عراق كه همراهمان بود، گفت : اى خليفه ! كسانى جز تو بايد به اين كار مشغول باشند، نه تو، از شما بعيد است كه اين كار سخيف را انجام بدهيد. عمر كه بسيار شرمزده شده بود، بر پشت شترش زد و از ديگر شترسواران جدا شد. حال با اين سابقه درخشان چگونه مى توان داستانهايى را قبول كرد كه عمر، آوازخوانان را مى ترسانده و آنان جراءت اين كار را نداشته اند در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را چيزى نمى گفته .(272)
بوى خوش  
روزى براى عمر مشك خوشبوئى را آوردند. او دستور داد كه آنرا ميان مسلمين تقسيم كنند ولى خودش از آن مشك برنداشت و حتى بينى خود را گرفت كه بوى آن به دماغش نرسد. روزى كنار همسرش نشست و بوى مشك خوشبوئى را به دماغش خورد. به زنش گفت : اين بوى خوش از چيست ؟ زنش گفت : من آن مشك بيت المال را فروختم و انگشتم آغشته به آن شد. پس آن را به اثاث منزل ماليدم عمر كه از اين كار زن خود ناراحت شده بود، آن متاع را گرفت و با آب شست ، اما بويش نرفت . پس شروع كرد به خاك ماليدن و آب ريختن آن متاع تا آن كه بويش رفت . حال ما نمى توانيم اگر باد صبا بوى خوشى را از باغ و گلزارى به مشام عمر مى رسانيد، او با آن چه مى كرد؟ (273)
وسعت دادن به مسجد  
عباس بن عبدالمطلب خانه اى در كنار مسجد مدينه داشت عمر گفت : خانه ات را به من بفروش . من آنرا مى خواهم به مسجد مدينه اضافه كنم و آنرا وسعت بدهم . عباس قبول نكرد كه آنرا بفروشد. پس عمر گفت : كه آنرا به من هديه كن . عباس باز هم قبول نكرد. پس عمر گفت : پس خودت اين خانه را به مسجد اضافه كن .
عباس اين را هم نپذيرفت . عمر كه از اين برخورد عباس ناراحت بود، گفت : ميان من و خودت كسى را داور قرار مى دهيم .
هر چه او گفت بايد بپذيرى . پس ابى بن كعب حاكم و داور شد و او گفت : كه در اين رابطه فقط رضايت عباس شرط است نه نظر خليفه . پس بايد او را راضى كنى . عمر گفت : آيا در اين رابطه در كتاب خدا يا سنت پيامبر حكمى صادر شده است ؟ ابى بن كعب گفت : آرى . اين كار سنت رسول الله است . زيرا رسول خدا فرموده است : سليمان بن داود وقتى مى خواست بيت المقدس را بنا كند، هر ديوارى را كه بنا مى كرد، چون صبح مى شد، خراب مى شد. پس پسرش به او سفارش كرد، ديگر ديوارى را بنا نكن مگر آن زمين را راضى كنى . بعد از اين صحبت عمر ديگر كارى به عباس ‍ نداشت . مدتى گذشت و عباس خودش به اين كار راضى شد و مسجد را توسعه داد.(274)
خوردن گوشت  
روزى عمر مردى از انصار را ديد كه تكه گوشتى را بدست گرفته است . عمر به او گفت : اى برادر اين چيست ؟ او گفت : اين گوشت است و من آنرا براى خانواده ام مى برم . عمر گفت : خوب است . فردا نيز عمر او را با همين وضع ديد. روز سوم نيز او را در همين حال ديد. پس ناراحت شد و با شلاقش بر سر او زد. آنگاه بالاى منبر رفت و گفت : ((اياكم و الاحمرين اللحم و النبيذ)) بر شما باد كه از دو سرخى دورى كنيد.))
((گوشت و مشروب زيرا كه اين دو تا فاسدكننده دين و تلف كننده مال است .))
واقعا كه چه فقه و فقاهتى !! نمى دانيم كه اساس آن كدام آيه و روايت است . او مگر فراموش كرده بود آيه ((بگو چه كسى حرام كرده زينتى را كه خدا براى بندگانش بيرون آورده )) و روايت ((بهترين خوراكى ها در دنيا و آخرت گوشت است و بهترين نوشيدنى ها در دنيا و آخرت آب است . )) (275)
نصيحت به خليفه  
عمران بن سواد، مى گويد: روزى نماز صبح را با عمر به جا آوردم و پس از آن به خانه اش رفتم و گفتم : اى خليفه ! مى خواهم تو را نصيحتى كنم . او خوشحال شده و گفت : آفرين بر تو. گفتم : اى عمر! امت تو از تو چهار ايراد گرفته اند. 1 تو عمره را حرام كردى . در ماههاى حج و حال آنكه رسول خدا اين كار را نكردند و آن حلال بود. 2 تو حرام كردى متعه زنان را و آن رخصتى از خدا بود كه ما از آن بهره مند مى شديم . 3 تو آزاد ساختى جاريه و كنيز را به زائيدن كه اگر بچه اش را زائيد، آزاد است بدون آزاد كردن آقايش ‍ 4 مردم از تو شكايت مى كنند كه با خشونت با آنها برخورد مى كنند و تازيانه شما هميشه بالاى سرشان است .
عمر كه از اين حرفها عصبانى شده بود، شلاقش را بلند كرد و بعد آرام شد و گفت : من فقط خير و صلاح مردم را مى خواستم نه چيز ديگر. من وظيفه دارم كه كسانى كه از راه حق منحرف مى شود، عقوبت كنم و آنها از ادامه انحراف باز دارم و من دراين راه از خودم دفاع مى كنم و اگر انگيزه داشتم ، استغفار مى كنم .(276)
ادعاى ايمان  
روزى به اطلاع عمر رساندند كه مردى در شام كه ادعا مى كند كه مؤ من است . عمر كه از اين جمله خشمگين شده بود، دستور داد كه فورا آن مرد را احضار كنند. چون او را آوردند، عمر به او گفت : اى مرد تو هستى كه ادعا مى كنى كه مؤ من هستى ؟ او گفت : آرى آن مرد من هستم ، اى خليفه ! عمر گفت : واى بر تو و از كجا اين ادعا را مى كنى ؟ با رسول خدا گروههاى مختلفى از مردم زندگى مى كردند. مشترك و منافق و مؤ من پس تو از كدام گروه هستى ؟
هر كس كه بگويد: من عالم هستم ، پس او جاهل است و هر كس كه بگويد كه من مؤ من هستم ، پس او كافر است ، پس خليفه آن مرد را به شدت سرزنش كرد. واقعا كه نمى دانيم دليل خليفه بر اين صحبت هاى خود چيست ؟ آيا غافل از آيات بسيارى در قرآن است كه در آن مردمى مدح شده اند كه افتخار مى كنند كه مؤ من هستند.(277)
هوش و حافظه خليفه  
اكثر تاريخ دانان و مفسران اهل تسنن اين حكايت را آورده اند كه عمر، سوره بقره را در دوازده سال آموخت و چون آنرا تمام كرد، كرده شترى را قربانى كرد. اين مطلب نشان دهنده دو مطلب است .
1 هوش و حافظه بسيار قوى خليفه !! 2 اهتمام او بر يادگيرى قرآن !!
پس خليفه بر اين حساب محتاج و نيازمند است كه تمام قرآن را در زمانى نزديك 150 سال ياد بگيرد. حال آنكه عمر او به اين وفا نكرد. پس چگونه مى توان ولايت مردم را بر عهده داشت و به احكام الهى ، آگاه نبود؟
در كتابهاى زيادى آمده است كه در پايان عمر به خليفه نسيان و فراموشى دست داد. او حتى عدد ركعات نمازش را فراموش مى كرد. پس مردى را پيش روى او قرار دادند كه او را تلقين كند و او را در قيام و ركوع راهنمايى كند.(278)
نهى خليفه از متعه  
روزى عمر در حالى كه در عرفات ايستاده بود، ناگاه مردى را ديد كه از سرش طيب و چيز خوشبوئى مى چكيد، پس عمر به او گفت :
واى بر تو اى مرد! مگر محرم نيستى ؟ آن مرد گفت : اى خليفه من محرم هستم عمر گفت : محرم ، ژوليده و خاك آلود است در حالى كه از مويت عطر مى چكد. آن مرد گفت : من تحصيل و تلبيه گفتم و براى عمره مفرده وارد مكه شدم و عيالم هم همراهم بود. پس از عمره ام فارغ شد تا آنكه عصر روز ترويه شد. تحصيل و تلبيه براى حج گفتم . عمر گفت : پس ديروز از زنش و عطر متمع و كامياب شده است . پس عمر در اين موقع نهى از متعه كرد و گفت به خدا قسم كه خيال مى كنيد، كه آزاد بگذارم بين شما و متعه را شما با زنانتان زير درخت بيد عرفه با آنها آميزش و جماع كنيد سپس برويد به قصد حج اين حكم عمر در حالى بود كه برخلاف سنت رسول الله بود از اين كار منع نمى كرد (279)
نماز بعد از عصر  
عمر دستور داد كه مردم بعد از نماز عصر و تا قبل از نماز مغرب ، نمازى نخوانند. روزى ((تميم دارى )) مشغول به جاى آوردن دو ركعت نماز بعد از نماز عصر بود. كه عمر او را ديد. او بلافاصله با شلاقش به تميم زد.
تميم پس از پايان نماز به عمر گفت : دليل اين كه مرا در نماز با شلاق زدى چه بود؟ او گفت : براى آنكه تو اين دو ركعت را بجا آوردى و من نهى از آن كرده بودم . تميم گفت : من اين را بجا آوردم با كسى كه از تو بهتر بود و آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است . عمر گفت : من مى ترسم كه مردم به اين دو ركعت قناعت نكرده و نماز عصر را به نماز شب متصل كنند. به همين دليل اين كار را منع كردم . واقعا كه عجب فقاهتى داشت خليفه . فقاهتى كه پشتوانه آن فقط شلاق بود، نه علم و منطق و آگاهى .(280)
تجسس خليفه به تهمت  
روزى مردى نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : فلانى دست از كارهاى نادرست خود بر نمى دارد و هميشه مشغول لهو و لعب و عياشى است .
عمر بدون اين كه در اين رابطه تحقيقى كند به سراغ آن مرد رفت و با عصبانيت به او گفت : اى مرد گفت : اى پسر خطاب ! آيا خداوند متعال در كتاب شريف قرآن تو را نهى كرده است كه در كار ديگران جاسوسى نكنيد؟ عمر كه به اشتباه خود پى برده بود، از همان راهى كه آمده بود، بازگشت و از اين دست حكايات كه نشان مى دهد، عمر بدون ترس و جو و تحقيق ، مسلمانان را توبيخ مى كرد، بسيار است .(281)
ارث پيامبر  
روزى عمر پسرش عبدالله را به نزد عايشه فرستاد و به او گفت كه به عايشه بگو كه عمر به او سلام مى رساند و نگويد كه اميرالمؤ منين سلام مى رساند. زيرا او ديگر اميرالمؤ منين نيست و سپس از او درخواست كند كه در صورت فوت عمر، او را در كنار آرامگاه پيامبر به خاك سپارند.
عبدالله پيش عايشه آمد و سلام عمر را به او ابلاغ كرد و گفت كه عمر مى خواهد در كنار قبر پيامبر و ابوبكر دفن شود و اكنون از شما اجازه مى خواهد.
عايشه گفت : من اين كار را براى خود مى خواستم ، اما حال كه عمر تقاضا كرده است ، باشد، من قبول مى كنم . عبدالله به نزد پدرش برگشت و خبر را اعلام كرد. عمر گفت : شكر خدا را كه در نزد من چيزى بهتر از اين خوابگاه نبود. هر گاه من جان دادم ، تابوت مرا به آنجا ببريد و اگر هم عايشه قبول نكرد، به قبرستان مسلمين ببريد. اى كاش خليفه به ما اعلام مى كرد كه جهت اجازه گرفتن از عايشه چيست ؟ مگر عايشه وارث حجره پيامبر بود؟ مگر آنها از قول پيامبر نمى گفتند: كه ((ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم . بلكه آنچه كه به ارث مى گذاريم ، صدقه است )) و با استناد همين حديث ، فدك را از دست فاطمه زهرا عليهم السلام گرفتند.(282)
راءى خليفه در تحقق بلوغ  
روزى يكى از قضات عراق براى عمر نامه اى نوشت كه در اين مكان جوانى دزدى كرده است ولى ما نمى دانيم كه بالغ است يا نه ؟ و حكم آن چيست ؟ عمر كه از شريعت اسلام آگاهى كافى نداشت ، در جواب نامه نوشت كه : آن جوان را وجب كنيد. اگر شش وجب بود، دستش را قطع كنيد. آن قاضى آن جوان را وجب كرد. آن جوان شش وجب يك بند انگشت كم بود پس او را رها كردند. در حالى كه آنچه از شريعت اسلام مى آيد: اين است كه احتلام يا روئيدن موهاى زهار از علايم بلوغ است و اندازه گرفتن با وجب جزء فقه خليفه است كه از بدعت هاى اوست و شايد او بيناتر باشد به اصول فقاهتش .(283)
نظر مردم  
روزى عمر از شام به طرف مدينه حركت كرد. او تصميم گرفت كه به تنهايى بيايد و در ميان راه به ميان مردم و قبايل برود تا بفهمد كه مردم در رابطه با حكومت او چه نظرى دارند و در چه وضع و حال زندگى مى كنند. در راه به خيمه پيرزنى برخورد. به سراغ او رفت . پيره زن گفت : خدا، پاداشى به عمر ندهد. عمر گفت : واى بر تو اى پيرزن چرا اين گونه حرف مى زنى ؟ پيرزن گفت : براى آنكه به خدا قسم از روزى كه او خليفه شد، يك دينار يا يك درهم از عطاياى او به من نرسيده است . عمر گفت : اى پيرزن در حالى كه تو در خيمه ات نشسته اى ، عمر چگونه از تو باخبر باشد؟ پيرزن گفت : سبحان الله . گمان نمى كردم كه كسى بر مردم ولايت كند و نداند كه در مشرق و مغرب سرزمين او چه مى گذرد. عمر كه از اين حرف بسيار تحت تاءثير قرار گرفته بود، با ناراحتى از پيرزن خداحافظى كرد و به راه خود ادامه داد. در حالى كه مى گريست و با خود مى گفت : واى بر تو اى عمر! همه از تو داناتر هستند. حتى پيرزن ها.(284)
شجره رضوان  
بعد از فوت پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله و سلم بعضى از مردم براى نمازخواندن به زير درختى مى رفتند كه در زير آن بيعت رضوان شده بود، اين خبر به گوش عمر رسيد. عمر مردم را تهديد كرد كه ديگر به سراغ آن درخت نروند و گفت : اى مردم ! مى بينم كه شما دوباره به بت پرستيدن برگشته ايد. بدانيد كه هيچكس حق ندارد از امروز، كنار اين درخت بيايد.
هر كس بيايد، او را با شمشير خواهم كشت . همچنانكه مرتد كشته مى شود و بعد از مدت زمانى هم دستور داد كه آن درخت را بريدند. اكثر تاريخ ‌دانان شيعه و سنى اين حكايت را نقل كرده و بر تعصبات خشك و بيجاى او مهر تاءييد زده اند.(285)
تجسس ممنوع  
عمر بن خطاب در شب تاريكى بيرون رفت . پس در يكى از خانه ها روشنى چراغ ديد و صداى سخنى . پس ايستاد كنار آن منزل كه تفتيش كند. پس ‍ غلام سياهى را ديد كه جلويش ظرفى است كه در آن شراب است و با او جماعتى هستند. پس كوشش كرد كه از در وارد شود نتوانست درب منزل بسته بود. پس از ديوار بالا رفت .
در حالى كه شلاقش در دستش بود. آن جماعت چون او را ديدند، همگى فرار كردند. غلام سياه فرار نكرد و ايستاد و به عمر گفت : اى خليفه من گناهكارم و بر آن اعتراف مى كنم و از كرده هاى خود پشيمان هستم .
ولى اى خليفه ! اگر من يك گناه كرده ام ، تو سه گناه و خطا كرده اى . اول اين كه تو تجسس كرده اى در حالى كه خدا مى فرمايد: ((و لا تجسسوا)) دوم اين كه تو از راه ديوار آمدى در حالى كه خداوند مى فرمايد: ((و اتوا البيوت من ابوابها)). سوم اينكه تو وارد خانه شدى و سلام نكردى در حالى كه خداوند مى فرمايد لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانوا و تسلموا اعلى اهلها ((داخل منزلى غير از منازل خودتان نشويد، مگر آن كه با اهل آن ماءنوس باشيد و سلام كنيد بر اهل آن خانه .))(286)
ظرف آب و عسل  
روزى عمر از راهى مى گذشت . در راه تشنه شد به همين منظور از يكى از جوانان انصار تقاضا كرد به او مقدارى آب بدهد. آن جوان ظرف آبى را با عسل آميخته كرد و به او داد. عمر از آن نوشيدنى ننوشيد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد: ((اذهبتم طيباتكم فى صياتكم الدنيا)) ((آتش برديد در لذايذتان در زندگى دنيايتان )) آن جوان به عمر گفت : اى خليفه ! اين آيه اختصاص به تو يا يكى از اهل قبيله نيست . جلوتر آن آيه را نيز بخوان كه اين چنين است . و يوم يعرض الذين كفروا اعلى النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمعتم بها ((و روزى كه كفار را براى آتش ‍ مى اندازند، به آنها مى گويند: بر ديد پاكيزه هاتان در زندگى دنيا و تعيش ‍ كرديد به آن ))
عمر كه از پاسخ آن جوان شرمنده شده بود، گفت : ((كل الناس افقه من عمر)) همه مردم از عمر داناتر هستند.(287)
تاءويل كتاب خدا  
ابى سعيد خدرى مى گويد: ما حج نموديم با عمر بن خطاب ، پس چون داخل طواف شد رو به حجرالاسود نمود و گفت :
من مى دانم كه تو سنگى هستى كه نه ضرر دارى و نه منفعت و اگر من نديده بودم كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم تو را مى بوسيد، منهم هرگز تو را نمى بوسيدم . پس على عليه السلام كه رضوان خدا بر او باد فرمود: اى عمر! تو آگاه نيستى . اين سنگ هم زيان مى زند و هم نفع مى رساند و اگر تو فهميده بودى اين را از تاءويل كتاب خدا، مى دانستى كه آنچنان است كه من مى گويم . خداوند تعالى فرمايد: و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهور هم ذريتهم و اشهد هم على انفسهم ... (( و هنگامى كه پروردگار تو گرفت از اولاد آدم پشت هاى ايشان ذريه آنها را و گواه گرفت ايشان را بر خودشان ، پس چون اقرار و اعتراف كردند كه او پروردگار عز و جل است و ايشان بندگان اويند، نوشت پيمان و عهد ايشان را در پارچه نازكى و اين سنگ آن را بلعيد و او در روز قيامت برانگيخته شود.
در حاليكه براى او دو چشم و زبان و دو لب است . شهادت و گواهى مى دهد، درباره كسى كه آمد و آنرا در حاليكه وفا كرده به پيمانش . پس او امين الله است )) پس از شنيدن اين جملات عمر گفت : لا ابقانى الله بارض لست فيها يا اباالحسن . ((خدا نگذارد مرا در زمينى كه تو در آنجا نباشى )) و در عبارت ديگر گفت : پناه مى برم به خدا كه من زندگى كنم ، در ميان مردمى كه تو در ميان ايشان نباشى .(288)