داستانهاى مدرس

غلامرضا گلى زواره

- ۱۰ -


به كورى چشم دشمنان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رضاخان عمدا به مازندران مسافرت نمود تا آنكه گفته شود ترور مدرس در غيبت و مسافرت شاه بوده و بدون دخالت شهربانى صورت گرفته است و موجب سوء ظن و برانگيختن خشم مردم بر عليه شاه نگردد. اما در زندان لحظه شمارى مى كرد تا خبر قتل مدرس را به وى برسانند ولى متوجه شد كه سيد در جريان ترور تنها زخمى شده و از آن حادثه جان سالم بدر برده است . براى آنكه تظاهرى كرده باشد و كسى به وى مشكوك نگردد (با وجود آنكه از زنده ماندن مدرس در باطن خشمگين شده بود) تلگراف تفقدى در احوال پرسى مدرس به تهران مخابره نمود. سرتيپ درگاهى معروف به چاقو وارد بيمارستان شد و تلگراف رضاخان را تسليم مدرس ‍ نمود. در اين تلگراف آمده بود: بحمدالله به وجود مبارك آسيبى نرسيده است . مدرس هم در جواب آن گفت : ((به كورى چشم دشمنان مدرس هنوز زنده است ))

جنايت سبب فتح نمى شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رئيس شهربانى (درگاهى ) كه سراسيمه به بيمارستان شتافته بود، اصرار داشت مدرس را از جاى خود حركت ندهند و مى گفت اين حركت براى مزاج حال آقا بد است ولى معلوم نبود مى خواست با بدن مجروح مدرس ‍ در آن بيمارستان نظامى چه كند! امام جمعه خويى كه نگران حال مدرس ‍ بود و از سويى به بيمارستان نظميه اعتمادى نداشت دستور داد مردم تخت مدرس را سردست بلند كرده و به همان حال او را به مريضخانه احمدى در خيابان سپه ببرند. در طول مسير دكتر شيخ (احياءالدوله )، ملايرى ، امام جمعه خويى و عده زيادى از دوستان و مريدان آقا، مراقب حالش بودند. گرچه حال مدرس مساعد بود و خطرى او را تهديد نمى كرد ولى چون گلوله داخل بدن بود و دست چپ هم شكسته بود، تحت عمل جراحى قرار گرفت و بازوى چپ او را گچ گرفته و بازوى راست را كه صدمه كمى ديده بود بستند.
وقتى مدرس در بيمارستان براى خارج نمودن گلوله هاى سربى روى تخت عمل قرار گرفت ، گفت : ((انگليسيها اشتباه مى كنند. آنها نمى دانند جنايت سبب فتح و موفقيت نمى شود)) متعاقب انتشار واقعه ترور مدرس علما و روحانيون تهران ، نمايندگان مجلس و اعضاى هيئت دولت به بيمارستان دولتى (احمدى ) آمده و از وضع حال مدرس احوالپرسى و كسب اطلاع نمودند.(169)

مصاحبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ساعت سه بعدازظهر روز هشتم آبان خبرنگار روزنامه ايران در بيمارستان دولتى (احمدى ) با مدرس ملاقات نمود و پس از آنكه حال سيد براى پذيرايى مساعد شد، مصاحبه اى را با مدرس انجام داد: سؤ ال : حالت مزاجى حضرتعالى فعلا چطور است ؟
جواب : حالت مزاجيم فعلا خوب است و عيبى ندارد.
سؤال : صبح چه ساعتى از منزل حركت نموديد.
جواب : من همه روزه براى تدريس صبح قبل از آفتاب به مدرسه مى روم و امروز هم حسب المعمول در همان موقع از منزل حركت كردم .
سؤال : از كدام طرف سابقا تشريف مى برديد و امروز از كدام سمت رفتيد؟
جواب : هميشه از كوچه سردارى روبروى كوچه ميرزا محمود وزيرى مى رفتم و امروز هم از همان راه رفتم .
سؤال : در كجا تصادف نموديد.
جواب : نزديك اواخر كوچه و چيزى به كوچه پشت مسجد نداشتيم كه اين تصادف اتفاق افتاد.
سؤال : از جلو حمله كردند يا عقب سر؟
جواب : بعد از آنكه من رد شدم فورا حمله شد و از عقب سر، تير خالى كردند؟
سؤال : ملتفت شديد چند نفر بودند؟
جواب : ملتفت نشدم ولى از اطراف بود و معلوم شد دو سه نفر بودند.
سؤال : آنها را ديديد و شناختيد و سابقا ديده بوديد؟
جواب : آنها را ديدم ولى سابقا نديده بودم و نمى شناختم .
سؤال : گلوله به كجا اصابت كرد؟
جواب : چندين تير خالى شد، دو تير به بازوى چپ اصابت كرد و خون خيلى جارى شد.
مدرس در شرح حال كه براى درج در روزنامه اطلاعات تهيه كرد و در شماره 249 آن روزنامه درج شد (170) درباره اين حادثه مى نويسد: ((جنب مدرسه سپهسالار اول آفتاب كه به جهت تدريس به مدرسه مى رفتم ، در همين ايام تقريبا ده نفر مرا احاطه نمودند و فى الحقيقه تير باران كردند، از تيرهاى زياد كه انداختند چهار عدد كارى شد، سه عدد به دست چپ مقارن پهلو جنب همديگر زير مرفق و بالاى مرفق و زير شانه ، حقيقتا تيراندازان قابلى بودند. در هدف كردن قلب خطا نكردند ولى مشية الله سبب را بى اثر نمود، يك عدد هم به مرفق دست راست خورد...))

در كفنم بگذاريد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى روز شهيد بزرگوار مرحوم سيد مجتبى نواب صفوى در جلسه اى كه سيد اسماعيل مدرس (فرزند آقا) حضور داشت ، با مخاطب قرار دادن سيد اسماعيل ، گفت : پسر عمو جان از مدرس بگو، سيد اسماعيل پس از توصيف بخشى از زندگانى پدر به خاطره اى اشاره كرد كه آن را در ذيل مى آوريم : شبى كه براى دستگيرى مدرس به خانه اش ريختند يك بقچه اى پيدا كردند كه در آن بسته اى بود.
ماءمورى كه آن را يافته بود. گفت : هان پيدا كردم ، فكر مى كرد اسناد و مدارك و يا نامه هاى اشخاص موثر را بدست آورده است . وقتى بسته را گشود. پيراهن خون آلودى را در آن مشاهده كرد. اين پيراهن مربوط به زمانى بود كه مدرس را در پشت كوچه سردارى هدف گلوله قرار دادند و سيد آن را نگاهدارى كرده و به خانه آورد و در آن بقچه قرار داد و بعد به اهل خانه توصيه نمود كه ((اين پيراهن را در كفنم بگذاريد)) (171) در ضمن شهيد سيد مجتبى نواب صفوى در گفته اى از مدرس باين شرح نام مى برد:
((دم خروسها از زير پرده جنايت پيدا شده و پشيمان شده اند، ملت آنروز خفته بودند امروز بيدار شدند و ديدند كه همه چيز خود را باخته اند، عزيزترين رجال خود مثل شيخ فضل الله نورى حضرت شهيد مظلوم آية الله حاج آقا جمال اصفهانى و حاج آقا نورالله اصفهانى و حضرت شهيد معظم سيد حسن مدرس را از دست داده اند.)) (172)

از من مى ترسد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دوران معالجه مدرس 64 روز به طول انجاميد كه بخشى از اين مدت را در بيمارستان و مدتى هم در خانه بسترى و تحت مداوا بود تا بهبود نسبى يافت . اولين بارى كه مدرس پس از سوء قصد در مجلس حاضر شد، جلسه 47 روز يكشنبه 11 ديماه 1305 بود كه در اين روز طى نطقى درباره بودجه سخن گفت . چون مدرس مرد تسليم و سازش در مقابل استبداد و استعمار نبود، بعد از اين جريان خود را براى تحمل مشقات و رنجهاى بعدى آماده ساخت . او مى دانست كه رضاخان به هر فردى كوچكترين سوء ظنى پيدا كند، او را نخواهد بخشيد و حالا كه مبارزه سرسختانه شاه و خودش آشكار است ، مسلم است كه بايد منتظر حادثه جديدى باشد.
همان روزها مدرس در پاسخ يكى از نزديكان خود كه مى پرسد از اين پس ‍ در مبارزات خود اميد موفقيت هم داريد؟ پاسخ مى دهد: من در اين كشمكش چشم از حيات خود پوشيده و از مرگ باك ندارم اما آرزو دارم ، اگر كشته شدم خونم غمت نريزد و براى اسلام و مسلمين فايده اى داشته باشد بارها گفته بود كه : من تنها، از دستگاه عظيم شهربانى ، ارتش و... نمى ترسم ولى سردار سپه ، با تمام قدرت و جلال سلطنتش از من مى ترسد!(173)

تير جفا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از علماى شيعه فقيه مبارز و مجتهد ژرف انديش حاج آقا نور الله اصفهانى مى باشد، وى كه مقيم اصفهان بود، در انقلاب مشروطيت ايران و مبارزه با حكومت استبدادى نقش موثرى را بعهده داشته است . پس از استقرار رژيم مشروطه عضو انجمن ولايتى بود و از طرف مراجع تقليد بعنوان يكى از پنج نفر مجتهد طراز اول انتخاب گرديده بود ولى در مجلس ‍ دوم شركت ننمود.
آيت الله شهيد سيد حسن مدرس در مبارزات حاج آقا نورالله همواره هنگام و دوش بدوش وى مبارزه مى كرده و از او بنام يك مجاهد نستوه و روحانى مصلح و پرهيزگار سخن گفته است .
رضاخان در پى آن بود تا با تغيير لباس ، دگرگون نمودن برنامه هاى مدارس ، تظاهر به فسق و فجور، تاءسيس كاباره و مشروب فروشى ، انتشار موسيقى مبتذل ، با سنتهاى دينى و باورهاى مذهبى مردم از در ستيز برآيد و اين در حالى است كه با انتخابات فرمايشى دوره هفتم و جو اختناق عوامل رضاخان نمى گذارند مدرس به مجلس راه يابد و ديگر زبان برايى چون مدرس در مجلس نيست تا با برنامه هاى غلط و ضد دينى رضاخان مخالفت كرده و آنها را افشا نمايد.
حاج آقا نورالله اصفهانى كه ديد رضاخان مى خواهد مظاهر دينى و شعائر مذهبى را كم رنگ نمايد، عليه او قيام كرد و به اتفاق آقال كمال الدين نجفى (شريعتمدار)، سيدالعراقين ، آية الله فشاركى ، مير سيد محمد صادق خاتون آبادى و بيش از يكصد نفر از روحانيون اصفهان به قم مهاجرت نمود و در آنجا طى دعوت نامه اى از علماى اسلام و روحانيون بلاد ديگر خواست تا به قم آمده و متحد در راه انجام وظايف شرعى و دينى قيام و اقدام نمايند. گروه زيادى از علما دعوت حاج آقا نورالله را اجابت كردند. جلسات علما تشكيل مى شود، صحن حضرت معصومه (س ) مفروش شده و ناطقين درباره مفاسدى كه در پيش است سخنرانى مى نمايند و خواستار جلوگيرى از موسيقى مبتذل و مفاسدى مانند آن مى شوند.
چون حاج آقا نورالله در سراسر كشور شهرت داشت و وجهه مذهبى وى ميان مردم قوى بود، رضاشاه از اين برنامه نگران شد و چون اين قيام در كابينه مخبرالسلطنه هدايت (آبانماه 1306) بود، به وى ماءموريت داد كه به قم رفته با حاج آقا نورالله و ساير علما وارد مذاكره شده و اسباب رضايت آنان را فراهم نمايد.
مخبرالسلطنه با تمام تقاضاهاى حاج آقا نورالله كه يكى از آنها حضور پنج نفر نمايندگان مراجع در مجلس مقننه ايران بود، موافقت نمود ولى حاج آقا نورالله به دولت اطلاع داد تا تقاضاهايش از تصويب مجلس نگذرد به قيام خود خاتمه نخواهد داد و همچنان در قم خواهد ماند.
دولت لوايح آنرا تهيه و به مجلس فرستاد ولى در همين اثنا طى توطئه اى برنامه ريزى شده دكتر شفاءالدوله (رئيس بهدارى قم ) اين عالم شيعى را مسموم كرد و در شب چهارم ديماه 1306 حاج آقا نورالله چشم از جهان فرو بست و قيام از بين رفته و علماء هم پراكنده شدند. لوايح پيشنهادى نيز تصويب نشد.(174)

ريشه فساد را قطع كنيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
گفته مى شود وقتى حاج آقا نورالله اصفهانى طى دعوتنامه اى از مدرس ‍ مى خواهد تا به قم بيايد مدرس در تلگرافى براى رهبر قيام قم مى نويسد:
((بسم الله الرحمن الرحيم ))
حضور مبارك حضرات موالى عظام شكرالله مساعيهم الجميله ، معروض ‍ مى دارم تلگراف احضاريه آقايان زيارت شد. اولا لو ترك القطا لنام (يعنى : اگر بگذارند مرغ حق ((شباهنگ )) مى خوابد. حضرت امام حسين (ع ) ضمن خطبه عاشورا فرموده اند: ((والله لو ترك القطا لنام ))
ثانيا تا آنچه عقيده است اظهار نشود اصلاح نمى شود، ثالثا حقير و آقايان اينجا مطيع نظريات هستيم ، رابعا موانع كم است كسراب بقيعه (175) الايه والسلام عليك فى 27 شهر ربيع الثانى .
عبدالعلى باقى در صفحه 313 كتاب ((مدرس مجاهدى شكست ناپذير)) اظهار مى دارد كه مدرس پس از ارسال تلگراف خود به قم مى رود و چون مى بيند جلسه قيام در خصوص جلوگيرى از برخى خلافها و مفاسد اجتماعى است مى گويد اكنون كه اجتماع بدين بزرگى تشكيل داده ايد، خواسته هاى شما كوچك و جزيى است ، بياييد و تصميم بگيريد كه ريشه فساد را قطع كنيد ريشه فساد، رضاخان است ، تا او بر سر قدرت است ، اعتنايى به اين حرفها ندارد.

راءى خودم چه شد؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
با به پايان رسيدن انتخابات دوره ششم مجلس (در 22 مرداد 1307) و فرا رسيدن دوره هفتم ، رضاخان تصميم مى گيرد به هر طريق ممكن از راه يافتن مدرس و همفكرانش به مجلس جلوگيرى كند، انتخابات اين دوره از طرفى كاملا فرمايشى است و از سوى ديگر همزمان با برگزارى آن اكثر ياران مدرس در تبعيدگاهها و زندانهاى مخوف بسر مى برند. به هنگام راءى دادن ، ماءمورين شهربانى و نظاميان ، مردم را تحت فشار قرار مى دادند تا از راءى دادن به مدرس خوددارى كنند.
با وجود اختناق شديد، مردم تهران تلاش زيادى مى كردند ولى عوامل رضاخان صندوقها و آراء را عوض نمودند و وقاحت را به حدى رساندند كه حتى يك راءى به نام مدرس از صندوقهاى تهران بيرون نيامد. از اين جهت يك روز مدرس در مجلس درس خود گفته بود:
اگر بيست هزار نفر از مردمى كه در دوره قبل راءى خود را به نام من در صندوق انداختند، همگى مرده باشند يا راءى نداده باشند، پس آن يك راءى كه خودم به خودم دادم چه شده است ؟!(176)
علاوه بر آنكه با حقه كثيف انتخاباتى ، مدرس از راه يافتن در خانه مردم (مجلس ) محروم گرديد گرفتار سخت ترين شرايط زندگى گشت ، با اين حال او كه دين و سياست را از هم جدا نمى داند، نمى تواند از فشارهايى كه بر مردم ايران وارد مى شود بى تفاوت بگذرد و در جلسات متعدد با وجود كنترل شديد جاسوسهاى رضاخان به روشنگريها و افشاگريهاى خود ادامه مى دهد.
رضاخان كه تحمل اين مسائل را ندارد، چون ديگر نمى تواند از طريق خدعه و نيرنگ اين مبارزه نستوه را بستوه آورد از طريق زور وارد مى شود و دستور بازداشت و تبعيد مدرس را صادر مى كند.

همين است و بس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زمانى كه نتايج انتخابات دوره هفتم اعلام مى شود يكى از نزديكان رضاخان نزد مدرس مى رود و مى گويد: اعليحضرت از شما احوالپرسى كردند و گفتند چون شما از تهران انتخاب نشده ايد، اگر تمايل داشته باشيد مى توانيد در يكى از شهرستانها داوطلب نمايندگى شويد و ايشان دستور مى دهند كه شما را انتخاب كنند.
مدرس با شنيدن اين سخن در حالى كه از شدت خشم برافروخته شده بود و دستانش مى لرزيد، در پاسخ به پيغام رضاخان به فرستاده وى گفت : ((به رضاخان بگو، اگر مردى انتخابات را آزاد بگذار تا ببينى مردم مرا از چندين شهر به عنوان نماينده خود انتخاب مى كنند. اگر من به دستور رضاخان نماينده بشوم بايد در مجلس را لجن گرفت )).
آن شخص ماءيوسانه به رضاخان مى گويد كه مدرس چنين گفت . شاه مجددا كسى را نزد مدرس مى فرستد و به او تكليف مى كند كه از سياست كناره گيرى كند. مدرس در جواب مى گويد: ((من وظيفه انسانى و شرعى خويش را دخالت در سياست و مبارزه در راه آزادى مى دانم و به هيچ وجه دست از سياست بر نمى دارم و هر كجا باشم همين است و بس )).

زور دولت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مى گويند موقعى كه انتخابات مجلس شورا نزديك شد و مدرس و يارانش ‍ خود را براى انتخابات آماده مى كردند، پيش از انجام انتخابات رضاخان به مدرس گفت بعضى از دوستان شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر است كه آنها را از شهرستانها انتخاب كنيم ، مدرس با خونسردى پاسخ داد: ((ياران من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت روانه مجلس ‍ شوند.))

عضو فاسد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى مدرس ديد هيچ حربه سياسى به بدن زره پوش سردار سپه كارگر نيست ، پيش خود گفت عضوى كه از طريق مصرف دارو درمان نشود، بايد جراحى كرد و آن را از ميان برداشت . با اين نقشه ارتباط خود را با گروهى از عشاير بختيارى و دوستان اصفهانى برقرار كرد و دور از چشم نظميه كه مى دانست تمام حركات او را زير نظر دارند براى از بين بردن رضاخان مصمم شد. سى بختيارى مسلح در ظاهر به عنوان كارگر ساختمانى براى تعمير ديوار پشت مسجد سپهسالار به خدمت او درآمدند.
كارگران روزها به گل و گچ ساختمان و مصالح آوردن مشغول بودند و شب به مشق تفنگ . قرار بود كه روز افتتاح دوره هفتم مجلس (14 مهر 1307) اين افراد به رضاخان يورش برده و كارش را تمام كنند. اما بر خلاف آنكه نقشه خوب طراحى شده بود يكى از افرادى كه خود را خيلى به مدرس ‍ نزديك كرده بود و ضمنا چشم شهربانى بود، موضوع را مرتب اطلاع مى داد!
رفته رفته مدرس پى به خيانت وى برد و از خوشبينى و حسن ظنش نسبت به اينگونه دوستان ماءيوس گرديد. شبى كه مى بايست فردايش طرح اجرا شود مدرس آرام و خونسرد چون هميشه ، فاصله مسجد تا خانه را پياده پيمود. در منزل سيد جلال الدين تهران منجم منتظر بود تا با مدرس علم هيئت بخواند، به مجرد رفتن سيد جلال ، ماءمورين به منزل مدرس يورش ‍ برده و او را دستگير نمودند.(177)

گاه از تو، گاه از من
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
با وجود آنكه مدرس شديدا تحت كنترل است و خانه سيد را جاسوسان و ماءموران به شدت تحت نظر دارند، باز هم دوستانى با خانه آقا مى روند و ارتباط خود را با مدرس حفظ نموده اند. آية الله سيد فخرالدين جزايرى چند روز قبل از دستگيرى آقا به ديدار مدرس رفت . وى مى گويد: ديدم كه سيد در حياط قدم مى زند و دستها را بر كمر گرفته و زمزمه مى كند. گوش فرا دادم و شنيدم كه اين ابيات را مى خواند و گويا حالت انتظارى را داشت :
اين كاخ كه مى باشد گاه از تو، گاه از من
جاويد نخواهد ماند، خواه از تو خواه از من
گردون چو نمى گردد بر كام هستى هرگز
گيرم كه تواند بود، مهر از تو ماه از من
با خويش درافتاديم تا ملك زكف داديم
از جنگ كسان شاديم ، داد از تو و آه از من
نه تاج كيانى ماند، نه افسر ساسانى
افسر زچه نالانى ، تاج از تو، كلاه از من
(178)

درها را بسته اند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد محمد وجداين (ره ) - از فضلا و محققين معاصر - طى خاطراتى مى گويد: آخرين بار كه به زيارت مدرس رفتم ، مهرماه سال 1307 بود، نزديكيهاى غروب در خانه تنها به دور باغچه اى كه چند درخت انار داشت ، قدم مى زد، نزديك رفتم ، سلام كردم و جوياى حال احوال آقا شدم ، پس از تعارفات معمول گفت : آشيخ محمد براى مبارزه با رضاخان چه نظرى دارى ؟
عرض كردم : آقا درها را بسته اند، مردم را سركوب و متفرق نموده اند و محيط ارعاب و وحشت بوجود آورده اند، علما هم كه عموما (بدليل اختناق زياد) خانه نشين شده اند، مدرس سر به آسمان كرد و اين دو بيت شعر را خواند:
درها همه بسته است الا در تو
تازه نبرد غريب ، الا بر تو
اى در كرم و عزت نور افشانى
خورشيد و ستارگان همه چاكر تو
محمد وجدانى افزوده كه هر جا گشتم اين ابيات را نيافتم .

برايم فرقى نكرده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سخت گيرى ، توقيف و گرفتارى براى طرفداران مدرس بوسيله شهربانى همچنان ادامه دارد. رضاخان سعى مى كند كه ديگر نامى از مدرس برده نشود. او مى كوشيد تا از شهرت و آوازه مدرس كاسته تا كم كم نام آن الگوى فضايل در بوته فراموشى قرار گيرد و هر گاه بخواهد سيد را دستگير كند سر و صدايى بپا نشود و خشم مردم برانگيخته نگردد.
زنى از بستگان آقا وقتى ديد مدرس در شرايط سخت و ناگوارى بسر مى برد و شديدا سيد را تحت كنترل گرفته اند و اجازه هيچ گونه فعاليتى به او نمى دهند با تاءثر، سخنى از سر دلسوزى گفت ، مدرس جوابش فرمود: بخدا قسم كه اگر آن روز در نجف با يك عباى فرسوده و مندرس و حجره بدون فرش زندگى مى كردم و آن اوقات كه مى ديديد اين خانه شكوه و جلالى داشت و اكنون كه ظاهرا همه درها را برويم بسته اند، در روح من هيچ اثرى نكرده است . من از كسى هراسان نيستم . آنها هراسانند كه نمى گذارند، مردم آزاد باشند و زندگى كنند.(179)

به سوى تبعيدگاه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سرتيپ محمدخان درگاهى - رئيس شهربانى تهران - با مدرس كينه و عدوات بخصوصى داشت و مى كوشيد زمينه اى بدست آورد تا عقرب صفت زهر خود را فرو بريزد. او نمى توانست مدرس را در سلامت ببيند، پرونده هايى ساخت تا براى يورش به خانه مدرس و دستگيرى آقا بهانه اى داشته باشد. شب دوشنبه شانزدهم مهرماه 1307 بود. حوالى غروب ، درگاهى ، سرهنگ راسخ ، سرهنگ اديب السلطنه و چند ماءمور ديگر روانه خانه مدرس مى شوند چند پاسبان مسلح كوچه ميرزا محمود را كه مدرس ‍ در آن اقامت دارد، تحت نظر دارند، ماشينى سر كوچه آماده مى كنند و سراسر محل را ماءمور مى گذارند.
درگاهى و همراهان به در خانه مدرس مى رسند و دق الباب مى كنند، خدمتكار مدرس در را باز مى كند، با گشوده شدن در، آن جنايتكاران به درون خانه مى ريزند و لحظاتى بعد چندين ماءمور وارد صحن منزل مدرس ‍ مى شوند. سرتيپ محمد درگاهى تا چشمش به مدرس مى افتد، بناى ناسزاگويى را مى گذارد و عربده مى كشد.
مدرس ياوه گويى هاى او را بى جواب نمى گذارد و جملاتى در تحقير و توهين وى بر زبان جارى مى كند درگاهى كه در اين لحظه عصبانى و خشمگين شده بود، به سوى مدرس هجوم برده و با چكمه لگدى بر سينه مدرس مى زند كه آقا تا مدتها از اين ضربه رنج مى برد.
نخست سيد اسماعيل - پسر بزرگ مدرس - را مضروب و در زير زمين خانه محبوس مى كنند. دكتر سيد عبدالباقى - فرزند ديگر سيد - از اتاق ديگر مى رسد و در صدد آن است تا نگذارد درگاهى پدر را مورد ضرب و شتم قرار دهد كه ماءمورين با وى گلاويز شده و نامبرده را پس از دستگيرى به شهربانى مى برند. خديجه بيگم مدرس به حمايت پدر برخاسته و با جنايتكاران شهربانى درگير طورى مضروب مى شود كه استخوان كتفش ‍ مى شكند و سالها از اين ناراحتى رنج مى برد. فاطمه بيگم مدرس ، دختر ديگر آقا، هيجان زده به صحن منزل مى ايد كه پاسبانها او را به زور روانه يكى از اتاقها مى كنند و چون مقاومت مى كند، در اثر ضربه اى كه به سرش ‍ وارد مى شود، بيهوش مى گردد.
در اين هنگام شهيد مدرس ، فرياد مى زند به كدام اجازه وارد خانه مردم مى شويد. مملكت اين قدر بى صاحب شده كه ماءمور نظم و انتظامات ، آشوب بپا كند و نگذارد مردم آرامش داشته باشند و عده اى بيگناه را مضروب و مجروح كند، درگاهى خودش را به روى مدرس انداخت و با مشت و لگد به جان او افتاد.
اما مدرس از جا در نرفت و با عصايش چند ضربه محكم به سر و صورت درگاهى زد، ضربه هاى عصا كه به سر و صورت درگاهى فرود مى آمد، آتش ‍ خشم او را بيش از پيش برافروخته مى كرد. درگاهى عصا را از دست مدرس ‍ بيرون آورد و به گوشه اى انداخت و پس از آنكه لگد ديگرى به مدرس زد و به ماءموران دستور دستگيرى آقا را داد. آنقدر در توقيف و دستگيرى مدرس ‍ شتاب دارند كه سيد را سر برهنه و بدون عبا از خانه بيرون مى برند و حتى نمى گذارند مدرس كفش به پاى نمايد.
لحظات غم انگيزى است كه قلب هر انسانى را محزون مى كند، درگاهى درصدد آن است كه آقا را شبانه از تهران خارج كند. او از احساسات پاك و علايق مردم تهران نسبت به مجتهد آگاه و روحانى مبارز خويش (مدرس ) آگاهى دارد و مى داند با وجود جو خفقان و وحشت ، اگر مردم تهران از اين ماجراى غم انگيز خبردار شوند، سراسر شهر را شورش و قيام فرا مى گيرد تو روزگار او و اربابش تيره و تار مى شود.
كيسه كرباسى را كه از قبل آماده كرده بودند بر سر سيد انداخته و او را از ميان ماءموران و افراد پليس - كه قدم به قدم گماشته بودند - عبور داده به ماشينى كه مهياى اين كار بود مى رسانند و شبانه او را به دامغان مى برند و چون عمامه مدرس در تهران مانده بود، بين راه كلاهى پوستى سياهرنگ مندرس - براى آنكه سرش برهنه نباشد و كسى هم او را نشناسد - بر سر او مى گذارند و با اين صورت او را به يكى از قلاع مخروبه خواف (از توابع تربت حيدريه و در حوالى مرز ايران و افغانستان ) مى برند.
مردم خواف غالبا پيرو مذهب تسنن بوده و از فقه حنفى تبعيت مى كنند و انتخاب اين محل به عنوان تبعيدگاه مدرس از آن جهت بوده كه اهالى خواف نسبت به محبوس بودن يك مجتهد شيعى حساسيت نداشته باشند. از سويى خواف در ناحيه اى دور افتاده و با فاصله زياد از مركز قرار گرفته بود.(180)

همان حسن هستم !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس زندگى سخت دوران تبعيد (آن هم در محلى مخروبه و دور افتاده ) را بر سازش با استبداد و ظلم ترجيح مى داد و نمى خواست تحت هيچ شرايطى با رضاشاه ستمگر كنار بيايد. در مدت اقامت او در خواف ، رضاخان دوبار سپهبد امان الله جهانبانى را به ديدن او مى فرستد و به سيد پيغام مى دهد كه اگر از سياست و دخالت در امور دولتى دست بردارد و تنها به مسايل مذهبى و امور شرعى بپردازد، او را آزاد خواهد كرد. رضاخان پيشنهاد كرده بود كه مدرس توليت آستان قدس رضوى را بپذيرد و يا به عراق برود و در آنجا با خيال راحت بقيه عمر خويش را به عبادت و تحصيل علم بگذراند.
مدرس به سپهبد جهانبانى گفت : ((به رضاخان بگو اگر من از تبعيدگاه خارج شوم ، باز همان سيد حسن هستم و تو همان رضاخان ، ما نمى توانيم با هم كنار بياييم . من تا آخر عمرم با شما مخالفت خواهم كرد و بنابراين فكر سازش و آشتى را از سر بيرون كن . من هرگز پيشنهادهاى تو را نخواهم پذيرفت آرى مدرس در تبعيدگاه هم سياست را عين ديانت مى داند و برايش جدايى دين از سياست مفهومى ندارد. ))(181)

گوهر گرانبها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دو عضو آگاهى و بيست و پنج نفر سرباز و يك اتاق خراب ، مجموعه زندان و زندانبانان مدرس را تشكيل مى داد. مدرس مدت نه سال در اين قلعه زندانى بود و فقط شبهاى جمعه او را به گشت مى بردند. او هم به قبرستان مى رفت و در ضمن خواندن فاتحه براى اموات ، علايم مرموزى روى خاك اطراف قبر مى كشيد، همين كه ماءمورين با مدرس از قبرستان بيرون مى رفتند مريد با وفايى عين آن علامت را روى كاغذ نقش كرده و براى شيخ الاسلام ملايرى كه از دوستان وفادار مدرس بود، مى فرستاد.
ملايرى در جهت استخلاص مدرس تلاش زيادى نمود ولى هيچكدام از اقداماتش مؤ ثر واقع نگرديد. وى كوشيد تا بوسيله شخصى بنام دوست محمدخان ، مدرس را نجات دهد كه نامبرده كشته شد و عمليات نجات بجايى نرسيد. پس از آن ملايرى سعى كرد بوسيله حسين خان بچاق چى - رئيس ايل بچاقه چى در سيرجان - مدرس را از تبعيدگاه فرار دهد، ولى وى هم در نيمه راه از فرجام كار ترسيد و مدرس در همان قلعه خواف ماند. تنها كسى كه بعد از سپرى شدن دوره ديكتاتورى بطور آشكار به ياد مدرس افتاد باز همان شيخ الاسلام ملايرى بود كه در 27 مهرماه 1320 در مجلس شورا، طى نطقى نام آن سيد بزرگوار را با احترام فراوان بر زبان آورد و گفت :
عرض بنده امروز كه يكشنبه 27 مهرماه 1320 شمسى و 27 رمضان 1360 قمرى است ، مربوط به واقعه اى است كه در دنيا نظيرش كم اتفاق افتاد.
گر چه آقايان محترم اغلب راجع به استرداد املاك و پول و جواهر سخن سرايى فرموده اند ولى به عقيده مخلص گوهر گرانبهاى يك مملكت انسان و آدم آن كشور است كه اگر از دست رفت بلاعوض است ... همه آقايان محترم مى دانند به شهادت حق و تاريخ مثل مرحوم مدرس مقتلول سيدى بزرگ و شجاع كه تواءم باشد با بلندى فكرى و پاك دامنى نه من ديده ام و نه دانايى خبر دارد.(182)

تو در غربت مى ميرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزهايى كه مدرس در تبعيدگاه خواف بسر مى برد، فرستاده اى به قلعه خواف آمد تا از سوى رضاخان وضعه آقا را بررسى كند. مدرس به وى گفت : به رضاخان بگو اينجا جاى خوبى است و به من هم خوش مى گذرد. ترا هم روزى انگليسها كنارت گذاشته به جايى پرتابت مى كنند اگر قدرت داشتى و توانستى ، بيا همين جا خواف هر چه باشد بهتر از تبعيدگاهها و زندانهاى خارج از ايران است ولى من مى دانم كه در وطنم به قتل مى رسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهى مرد. (183)
پيش بينى مدرس در مورد رضاخان درست از آب درآمد چرا كه در 25 شهريور 1320 (ه‍ش ) هنگامى كه كشور ايران از سوى متفقين (امريكا، انگليس و روسيه ) اشغال شده بود از سلطنت بركنار شد و بلافاصله از طريق بندرعباس با كشتى به جزيره موريس واقع در شرق جزيره ماداگاسكار (در اقيانوس هند) رفت و در روز چهارم مرداد 1323 ه‍ش (5 شعبان 1362 ه‍ق ) در شهر ژوهانسبورگ افريقاى جنوبى مرد.(184)

تنها در تنگنا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس كسى بود كه در سراسر زندگى خود از هيچ كس چيزى نخواست و با ساده ترين لباس و كمترين غذا و كمترين وسايل زندگى كرد.
در خواف زندگى اين انسان والا به قدرى سخت و دشوار بود كه ناگزير شده بود در نامه محرمانه اى كه براى يكى از دوستان نوشته بود، بدان اشاره كند: ((حتى از نظر نان هم در تنگنا هستم و براى خفتن رواندازى ندارم .))
مدرس در اواخر اقامت خود در زندان خواف از نظر قواى بدنى به سختى ناتوان و ضعيف شده بود. بينايى يكى از چشمهايش را از دست داده بود و پشتش خميده و دردمند شده بود. يكى از افرادى كه در خاف به ملاقات او رفته بود، مى گفت اين مرد بزرگوار كه سالها زجر ديده و نابينا شده بود چه خطرى براى رضاخان داشت ؟ كجا را به تصرف در مى آورد؟ اگر او را آزاد مى گذاشتند چه مى كرد چرا به او نان نمى دادند؟ چرا حتى در خصوص ‍ نظافت محل زندگى او اقدامى نمى كردند؟
بعد كه اصلاح اين وضع ناهنجار را از شهربانى مى خواهند قدرى به وضع سيد رسيدگى كردند ولى سخت گيرى حاصل از وحشت از مدرس همچنان ادامه داشت . چنانچه حتى در نيمه هاى شب او را به حمام مى بردند كه مردم بيدار نباشند و در آن هنگام هم نظاميان كوچه اى را كه مسير مدرس ‍ بود قرق مى كردند و سلمانى را سپرده بودند كه ايشان (مدرس ) را نديده بگيرد و الا جانش در خطر است .
دكتر محمد حسين مدرسى (قانع ) خواهرزاده مدرس تصميم مى گيرد تا براى رفع تشويش و نگرانى خانواده مدرس به خواف مسافرتى بكند. ايشان در بهمن ماه 1307 با تحمل مشكلات فراوان خود را به خواف مى رساند.
دوران توقف نامبرده در خواف پنجاه روز به درازا مى كشد ولى موفق به زيارت آقا و ملاقات با مدرس نمى شود، سه ماه و اندى هم در مشهد مى ماند تا بلكه براى استخلاص آقا تلاشى انجام دهد كه بدون نتيجه مى ماند. (185)
دو يا سه سال پس از تبعيد آقا، دكتر سيد عبدالباقى (فرزند مدرس ) با فعاليتهاى زياد و با اجازه دولت و دستگاه شهربانى به اتفاق يك نفر ماءمور روانه خواف مى شود كه پدر زندانى خويش را زيارت كند. در تمام طول راه ماءمورين شديدا مراقب ايشان بوده اند. وقتى به خواف مى رسد، چند روزى در همان اتاقى كه مدرس زندانى بوده در خدمت پدر مى ماند، در حالى كه در تمام اين مدت ماءمور مخصوص آنان را تحت نظر داشته و هيچگاه پدر و پسر را تنها نمى گذاشته است . (186)

آب انبار مخروبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
با وجود اين سختى ها و مشقات و بر خلاف آنكه مدرس وضع جسمى خوبى نداشت ، داراى روحيه اى بسيار شاداب و قيافه اى ملكوتى گشته بود اغلب اوقات را به عبادت و راز و نياز با خداوند مشغول و گاهى هم به مطالعه و نوشتن مى پرداخت . در باغچه زندان سيب ، پياز، بادمجان و انواع سبزى كاشته بود و مقدارى از اين محصولات را خود مصرف كرده و اضافه بر آن را مى دهد كه به شهر برده و بفروشند.
بادمجان را بدون روغن - با آب - مى پزد و مى خورد، گاهى هم خوراكش ‍ نان و ماست است ، شهربانى ماهيانه صد و پنجاه تومان براى مخارج آقا تعيين نموده بود كه پس از گذشتن چند سال از تبعيد با استفاده از اين پول ، آب انبار مخروبه خواف را تعمير نموده و براى استفاده اهالى ، آن را قابل استفاده مى كند. شخصى كه محل تبعيد وى خواف بود، نقل كرده كه روزى در ايام محبس به ديدار مدرس در قلعه خواف رفتم .
سعى كردم تنها و آرام بروم و ببينم كه سيد چه مى كند. وقتى نزديك شدم ، ديدم در گوشه باغچه نشسته و ختم ((امن يجيب )) مى خواند، با قدرى دقت ، متوجه شدم كه گويى در و ديوار با او هم صدا شده و مشغول تلاوت آيه قرآن است ، صبر كردم تا اينكه آقا برخاست . سلام كردم ، مرا شناخت و فرمود: اين مردك (رضاخان ) به زودى خواهد رفت ، آماده باشيد كه مملكت را نجات دهيد. (187)

ستاره محبوس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ماءمورينى كه محافظ مدرس بودند، ابتدا از نزديك شدن به آقا، بر حذر داشته مى شوند، ولى پس از چندى ماءمورين نگهبان از مريدان و حاميان آقا مى گردند. آنها در ظاهر حالتى خشن بخود مى گرفتند تا شك شهربانى را برنينگيزند و در حقيقت يار و پرستار باوفاى او بودند، آرى مدرس در زندان هم داراى آن چنان روحيه و رفتارى است كه در بين ماءمورين قلعه ، محبوبيت ايجاد مى كند.
ايادى مخصوص و جاسوسان وقتى كه از اين روابط مطلع مى شوند، ماءمورين را به جاى ديگر انتقال مى دهند و عده اى ديگر را به جاى آنها مى آورند، ولى طولى نمى كشد كه تازه واردين هم به آقا علاقه مند مى شوند و تحت تاءثير روح بزرگ و كمالات معنوى مدرس قرار مى گيرند. اين است كه هر سه ماه يكبار، ماءمورين را تغيير مى دهند. يكى از زندانبانان گفته بود: روزى كه به قلعه خواف آمدم ، چندان آشنايى با آقا نداشتم ، بعد از چندى فهميدم كه چه سيد بزرگوارى است ، يك روز سؤ ال كردم آقا براى شما اين نان و ماست و خوراك بادمجان كافى است ؟ اجازه دهيد تا غذاى بهترى برايتان تهيه كنيم ؟ آقا پاسخ داد:
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار منت خود به كه بار منت خلق
وقتى مدرس وضو مى گرفت و به نماز مى ايستاد، ماءموران زندان سعى مى كردند خود را سريعا به آقا برسانند و در نماز او شركت كنند.(188)

منشاء خير و بركت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردم خواف با وجود آنكه سنى مذهب بودند، نسبت به ميهمانان زندانى خويش علاقه خاص پيدا نموده و مدرس را بسيار دوست مى داشتند و غالبا از او درخواست مى كردند كه در پاره اى امور برايشان دعا كند.
كرامات زيادى از آقا ديده بودند و مدرس در مدت نه سالى كه در خواف بسر برد براى اهالى كاملا منشاء اثر بود و شخصيت ممتاز و برجسته او را همه شناخته بودند. به همين خاطر بود كه ماءمورين شهربانى او را در خواف به شهادت نرساندند.
مدرس كه در طول فعاليتهاى سياسى - اجتماعى خويش به وحدت بين مسلمانان و پيروان مذاهب اسلامى مذاهب اسلامى اهميت بسيارى مى داد در شهر خواف شيعيان و پيروان مذهب تسنن را به يكديگر نزديك كرد و باعث ازدواج بسيارى از دختران و پسران شيعه و سنى با يكديگر گرديد. حاج عبدالكريم ايدخانى از اهالى خوف با درود بر حضرت محمد (ص ) و طلب رحمت براى سيد مى گويد: آرى مدرس براى ما خير و بركت آورد اگر چه موفق به ديدار ايشان نشدم ولى نام مدرس براى ما مقدس ‍ است و زير لب اين شعر را زمزمه كرد:
بزرگان عالم نه هر كس شناسد
بزرگى تواند مدرس شناسد
(189)

همه جا زندان است
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حاج صالح از برادران اهل سنت و ساكن خواف مى گويد: در ايام تبعيد مدرس در خواف از طرف شهربانى در خانه من آمدند و گفتند كار اصلاح و حمام ايشان بر عهده توست و اين مساءله را بايد پنهان بدارى ، اول من امتناع كردم و گفتم نمى پذيرم كه با تهديد جلادان رضاخان روبرو شدم و به ناچار قبول كردم ... اول فكر مى كردم كه با فرد ساده اى روبرو هستم ولى در موقع ديدار با ايشان فهميدم كه با سيد بزرگوارى مواجهم . بعد از آن پذيرفتم كه با جان و دل خدمتكارشان باشم .
در روزهاى اول ، ماءمورين بالاى سرمان بودند و حرفى بين ايشان و من رد و بدل نگرديد... اما رفته رفته اين سخت گيرى كاهش يافت ... روزى آقا مى خواستند كه لباسى از كرباس محلى براى ايشان تهيه شود و عجيب اينكه اصرار داشت حتى نخ آن بايد ايرانى باشد. من نمى توانم آنچه از آقا ديدم برايتان بگويم چرا كه آنچه از اين شهيد بزرگ ديدم ((محبت بود)) و ((نه )) گفتن به تمام جلادان رضاخانى .
حاج صالح از سوى عده اى از علماى اهل سنت مقيم خواف نزد مدرس ‍ رفت و به او گفت : اگر بخواهيد از خواف فرار كنيد، روحانيون شهر به شما كمك مى كنند. مدرس پاسخ داد: نه نمى خواهم با فرار خود، مردم زحمتكش شهر را به دردسر بيندازم . حاج صالح با شنيدن اين پاسخ به مدرس گفت : پس لااقل به بام زندان برويد و نفسى تازه كنيد. مدرس گفت : ((تا وقتى كه ظلم هست ، همه جا زندان است )) (190)

يادگار ماندگار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه شهيد مدرس در زندان خواف اقامت داشت و زن و شوهرى چندين سال متوالى لباسهاى ايشان را مى شستند. مدرس به پاس زحمات اين دو، هدايايى را به آنان تقديم مى نمود. از جمله آنها پيراهنى است كه سيد به آنها اهدا كرده بود. اين زن و شوهر كه حدود صد سال از عمر خود را پشت سر گذارده اند، هديه گرانبها و يادگار معنوى مرحوم مدرس را در اختيار امام جمعه كاشمر قرار دادند امام جمعه كاشمر هم اين اثر ارزشمند را به مقام معظم رهبرى ، حضرت آيت الله خامنه اى تقديم كردند. رهبر انقلاب ، پيراهن پيشواى مبارز و مجاهد در دوران سياه اختناق رضاخان را جهت حفظ و نگهدارى و قرار گرفتن در معرض ديد مردم ، به موزه آستان قدس رضوى اهدا نمودند.
متن دستخط مقام معظم رهبرى :
اين يادگار منسوب به مرحوم آيت الله مدرس طاب ثراه بخاطر ارزش ‍ معنوى آن به آستان قدس رضوى عليه السلام اهداء مى گردد. روح آن بزرگوار شاد باد كه در دوران سياه اختناق رضاخان از مجاهدت در راه خدا خسته نشد و از بذل جان در اين راه دريغ نورزيد. اميد است توفيق الهى شامل حال كارگزارانى شود كه امروز در دوران حاكميت دين خدا محصول عينى آن مجاهدت را در قالب جمهورى اسلامى به چشم مى بينند و بتوانند به وظيفه خود عمل كنند. ((سيد على خامنه اى )) (191)

حكمت و رحمت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
به هنگامى كه مدرس در قلعه خواف تبعيد بود به فاصله كمى فرزندانش از محل تبعيد او آگاه مى شوند. سيد اسماعيل - فرزند مدرس - نخستين نامه را مى نويسد و از پدر براى امور زندگى كسب تكليف مى كند. مدرس در پاسخ وى مى نويسد:
((نور چشم ، آقا سيد اسماعيل نظر به اينكه جواب هر چه زودتر به شما برسد به مجرد وصول ، در صفحه مقابل سواد كاغذ خودتان تصديع دارم كه مقامات مربوطه را ان شاءالله به سرعت سير نموده مقصود شما حاصل شود.
اى بنده خدا! شما يك مشت ذريه آن رسول (ص ) هستيد و ايتام آل محمد (ص ) محسوب مى شويد. حوائج را از خداوند بخواهيد. از من و امثال من چه بر مى آيد.
دست بيچاره چون به جان نرسد
چاره جز پيرهن دريدن نيست
سپس مدرس در اين نامه مطالبى را در صلاح انديشى گذران امور زندگى اهل خانه مى نويسد. سيد اسماعيل در نامه ديگر باز هم در خصوص زندگى خود و خانواده و فرزندان مدرس كسب تكليف مى كند، مدرس در پاسخ ، چنين مى نويسد:
((نور چشم ، آقا سيد اسماعيل كاغذ شما در بهتر وقتى كه شب نيمه شعبان باشد، رسيد. از سلامتى شما خشنود شده ، شكر خدا را بجا آوردم . الحمدالله من هم سالم مى باشم . خوب بود از احوالات آقا سيد عبدالباقى ، هر قدر اطلاع داشتيد بنويسيد، بعد از اين فراموش نكنيد، مختصر كاغذ شما اين بود كه از نامساعدتى آقا ميرزا ابوالقاسم ، رشته زراعت كردن شما گسيخته و مايه معاش شما مختل شده است . چند روز جواب تاءخير شد. خواستم با تاءمل در اطراف ، تكليف شما را معين كنم ولى جواب را در پاكت خودتان گذاردم تا مسير خود را زودتر طى كرده به شما برسد. اولا به آقا ميرزا ابوالقاسم بگوئيد:
هر بد كه مى كنى تو نپندار آن بدى
ايزد فروگذارد و گردون رها كند
قرض است كارهاى بدت پيش روزگار
در هر كدام عصر كه خواهد ادا كند
ثانيا نور چشم من :
خدا گرببندد زحكمت درى
زرحمت گشايد در ديگرى
و سپس فرزند را در خصوص رفع مشكلات زندگى و امور خانه و زراعت راهنمايى مى كند. اين نامه در شعبان 1349 ه‍ق توسط مرحوم مدرس در زندان خواف نوشته شده است . (192)

 

next page

fehrest page

back page