داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۱۵ -


جامه كعبه 
در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره در ذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكه نقل كرديم ، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه ، پرده اى بر در آن آويخت .
و اما پرده اى كه به همه اطراف كعبه مى آويزند، بطورى كه گفته اند، اولين كسى كه اين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابوبكر اسعد بود كه آن را با پرده اى نقره باف پوشانيد، پرده اى كه حاشيه آن با نخهاى نقره اى بافته شده بود. بعد از تبع نامبرده ، جانشينانش اين رسم را دنبال كردند، و سپس ‍ مردم با رواندازهاى مختلف آنرا مى پوشاندند، بطورى كه اين پارچه ها روى هم قرار مى گرفت و هر جامه اى مى پوسيد، يكى ديگر روى آن مى انداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيه پيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بين قبائل سهمى قرار داد) و رسم او همچنان در فرزندانش ‍ باقى بود، از آن جمله ابو ربيعة بن مغيره يكسال اين جامه را مى داد و يكسال ديگر قبائل قريش مى دادند.
در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن جناب كعبه را با پارچه هاى يمانى پوشانيد و اين رسم همچنان باقى بود، تا سالى كه ، خليفه عباسى به زيارت خانه خدا رفت ، خدمه بيت از تراكم پارچه ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردم اينقدر پارچه بر كعبه مى ريزند كه خوف آن هست ، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد. مهدى عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبه بياويزند. كه اين رسم همچنان تا امروز باقى مانده و البته خانه خدا، پيراهنى هم در داخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبدالمطلب بود، كه براى فرزندش عباس نذر كرده بود.
مقام و منزلت كعبه 
كعبه در نظر امت هاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آنرا تعظيم مى كردند و معتقد بودند به اينكه روح ((سيفا)) كه به نظر آنان اقنوم سوم است ، در حجر الاسود حلول كرده ، و اين حلول در زمانى واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديدار كردند.
و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان ، كعبه را تعظيم مى كردند، و معتقد بودند كه كعبه يكى از خانه هاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس ‍ است ، كه بر بالاى كوهى در اصفهان قرار دارد. و سوم ، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است . چهارم نوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است ، و ششم كاوسان مى باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است . و هفتم خانه اى است در بالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانه زحل است ، چون قديمى بوده و عمر طولانى كرده است .
فارسيان هم آن را تعظيم مى كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آن حلول كرده . و بسا به زيارت كعبه نيز مى رفتند.
يهوديان هم آن را تعظيم مى كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مى كردند، و در كعبه صورت ها و مجسمه هايى بود، از آن جمله تمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوب هاى از لام داشتند. و از آن جمله صورت مريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مى كرده و هم نصارا.
عرب هم آن را تعظيم مى كرده ، تعظيمى كامل و آن را خانه اى براى خداى تعالى مى دانسته و از هر طرف به زيارتش مى آمدند، و آن را بناى ابراهيم مى دانسته ، و مساءله حج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود.
توليت كعبه 
توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده ، تا آنكه قوم جرهم بر دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه اى از بنى كركر بودند و با قوم جرهم جنگ ها كردند. عمالقه همه ساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود در پائين مكه منزل مى كردند، همچنانكه جرهمى ها در بالاى مكه منزل برمى گزيدند.
با گذشت زمان دوباره روزگار به كام جرهمى ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تا توليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصد سال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن اضافاتى نسبت به آنچه در بناى ابراهيم بود پديد آوردند.
بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه بر آنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجام با جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعيل عمرو بن لحى بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته ، متولى امر خانه خدا شد، و اين عمرو همان كسى است كه بت ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد و اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت ((هبل )) بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بت هائى ديگر آورد، تا عده بت ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيش حنفيت و يكتاپرستى يكباره رخت بربست .
در اين باره است كه ((شحنه بن خلف جرهمى ))، ((عمرو بن لحى )) را خطاب كرده و مى گويد:

((يا عمرو انك قد احدثت آلهة
شتى بمكةحول البيت انصابا
و كان للبيت رب واحد ابدا
فقد جعلت له فى الناس اربابا
لتعرفن بان اللّه فى مهل
سيصطفى دونكم للبيت حجابا))
ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى همچنان در دودمان خزاعه بود كه حليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيار باز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعى داد. ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب ، به قصى بن كلاب بفروخت . و اين عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معامله زيانبار و احمقانه را به آن مثل زده و مى گويند: ((اخسر من صفقه ابى غبشان )).
در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريش منتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، و جريان به همين منوال ادامه يافت ، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مكه را فتح نمود و داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمه ها را محو نموده ، بت ها را شكستند و مقام ابراهيم را كه جاى دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى خودش كه همان محل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آن محل قبه اى ساخته شده داراى چهار پايه ، و سقفى بر روى آن پايه ها، و زائرين خانه خدا بعد از طواف ، نماز طواف را در آنجا مى خوانند.
روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنه دار است و ما به اين مقدار اكتفا نموديم ، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آن اخبار نيازمند مى شوند.
و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده ، اين است كه احدى از طوائف اسلام ، درباره شاءن آن اختلاف ندارند.
داستان ذوالقرنين 
وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(83)
إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْءٍ سبَباً(84)
فَأَتْبَعَ سبَباً(85)
حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَذَا الْقَرْنَينِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(86)
قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً(87)
وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(88)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(89)
حَتى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْمٍ لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(90)
كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(91)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(92)
حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(93)
قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(94)
قَالَ مَا مَكَّنى فِيهِ رَبى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكمْ وَ بَيْنهُمْ رَدْماً(95)
ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(96)
فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(97)
قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَكاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبى حَقًّا(98)
83. از تو از ذوالقرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم رساند.
84. ما به او در زمين تمكن داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم .
85. پس راهى را تعقيب كرد.
86. چون به غروبگاه آفتاب رسيد، آن را ديد كه در چشمه اى گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت . گفتيم : اى ذوالقرنين ، يا عذاب مى كنى يا ميان آنان طريقه اى نيكو پيش مى گيرى .
87 .گفت : هر كه ستم كند، زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش ‍ برند و سخت عذابش كند.
88. و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند، پاداش نيك دارد و او را از فرمان خويش ‍ كارى آسان گوييم .
89. و آنگاه راهى را دنبال كرد
90. تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم .
91. چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود، به طور كامل خبر داشتيم .
92. آنگاه راهى را دنبال كرد.
93. تا وقتى ميان دو كوه رسيد، مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند.
94. گفتند: اى ذوالقرنين ، ياءجوج و ماءجوج در اين سرزمين تباهكارند. آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى ؟
95. گفت : آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده ، بهتر است . مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حايلى كنم .
96. قطعات آهن پيش من آريد. تا چون ميان دو ديواره پر شد، گفت : بدميد. تا آن را بگداخت . گفت : روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم .
97. پس نه توانستند بر آن بالا روند و نه توانستند آن را نقب زنند.
98. گفت : اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد، آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است .
(از سوره مباركه كهف )
گفتارى پيرامون داستان ذوالقرنين 
1- داستان ذوالقرنين در قرآن 
قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده . البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذوالقرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين ((حمئة )) و يا ((حاميه )) فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است . و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده ، و در آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده .
و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده ، و در آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است . آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى كوره و قطر نموده است .
اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله ((يسئلونك عن ذى القرنين )) و ((قلنا يا ذا القرنين )) و ((قالوا يا ذى القرنين )) به خوبى استفاده مى شود، (از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده ، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش ‍ كرده اند ).
خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤ من به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است : ((هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا)) و نيز گفته : ((اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا و اما من آمن و عمل صالحا...))گذشته از اينكه آيه ((قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا))كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شد، و او را كمك مى كرده .
خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت ، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه ((انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا)) استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است .
جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است ، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساخته شده ، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است . و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته ، و قطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است .
2- داستان ذوالقرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ 
قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذوالقرنين و يا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند.
و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذوالقرنين باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى ((تبع )) داشته را به نام ذوالقرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله .
و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات : ((اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس )).
و در كتاب حزقيال اصحاح سى و هشتم آمده : ((خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال ، كن ، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته : اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال ، عليه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هائى در دو فك تو مى كنم ، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم ، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند)).
مى گويد: ((به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى )).
و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: ((و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته : اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك ، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم ، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم ، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم ، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى ، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشيهاى بيابان شوى ؟ بر روى زمين بيفتى ؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، و آتشى بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب ...)).
و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: ((فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امتهاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد)).
آنگاه مى گويد: ((پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين )).
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه ((ماجوج )) و يا ((جوج و ماجوج )) امتى و يا امتهائى عظيم بوده اند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.
اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است ، و حتما بايد سدى كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاى شمال چين باشد موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده امتى كه مدام رو به زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج و ماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب ((فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق )) ابن مسكويه ، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم ، كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است .
3- ذوالقرنين كيست و سدش كجاست ؟ 
مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:
الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است . آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده ، و يكى از پادشاهان چين به نام ((شين هوانك تى )) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض ‍ آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده ، و در سال 264 قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است ، پس ‍ ذوالقرنين همين پادشاه بوده .
و ليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته ، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همينطور، هر دو مى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است ، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به كارى نرفته .
ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند
و چه بسا به خود آشور و پايتختش ((نينوا)) هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گيرى مى زدند، بناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت كه گويا مراد از آن سد ((باب الابواب )) باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است و ليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟.
ج - صاحب روح المعانى نوشته : بعضيها گفته اند او، يعنى ذو القرنين ، اسمش فريدون بن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده ، و پادشاهى عادل و مطيع خدا بوده . و در كتاب صور الاقاليم ابى زيد بلخى آمده كه او مؤ يد به وحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانش تقسيم كرد، قسمتى را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، و چين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براى هر يك قانونى وضع كرد كه با آن حكم براند، و اين قوانين سهگانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چون اصلش ((سى ايسا)) يعنى سه قانون بوده .
و وجه تسميه اش به ذوالقرنين ((صاحب دو قرن )) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در روضة الصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد.
اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.
د- بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است ، و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده ، كه هميشه بر سر زبانها هست . و بر اين معنا رواياتى هم آمده ، مانند روايتى كه در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (عليه السلام ) نقل شده ، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )، و روايت وهب بن منبه كه هر دو در الدرالمنثور نقل شده .
و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين ، مانند معاذ بن جبل - به نقل مجمع البيان - و قتاده - به نقل الدرالمنثور نيز همين قول را اختيار كرده اند.
و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى كند او را به نام اسكندر ذوالقرنين مى نامد، فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد.
و خلاصه آنچه گفته اين است كه : قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته ، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است ، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس .
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصر به بناى شهر اسكندريه پرداخت ، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنى اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت ، و در قربانگاه (مذبح ) آنجا قربانى كرد، پس متوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقيها و قطبيها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس به سوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر ((زور)) و يا روميه مدائن از دنيا برفت ، و مدت سلطنتش ‍ دوازده سال بود.
خوب ، وقتى در قرآن ثابت شده كه ذوالقرنين بيشتر آباديهاى زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانهاى داشته باشد اسكندر بوده ، ديگر جاى شك باقى نمى ماند كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است .
اشكالى كه در اين قول است اين است كه : ((اولا اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر آباديهاى زمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است )) قبول نداريم ، زيرا چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست ، زيرا تاريخ ، سلاطين ديگرى را سراغ مى دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده كمتر هم نبوده است .
و ثانيا اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند، و بلكه آنها را انكار مى كند.
مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد كه ((ذو القرنين مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده ، همچنان كه قربانى كردنش براى مشترى ، خود شاهد آن است .
و نيز قرآن كريم فرموده ((ذو القرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مى كرده )) و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است .
و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج و ماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.
و در كتاب ((البداية و النهايه )) در باره ذوالقرنين گفته : اسحاق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذوالقرنين است ، و پدرش ‍ اولين قيصر روم بوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذوالقرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بوده است . (آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد:) او مقدونى يونانى مصرى بوده ، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته ، و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته ، و از اسكندر ذوالقرنين به مدت بس طولانى متاخر بوده .
و دومى نزديك سيصد سال قبل از مسيح بوده ، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده ، و همان كسى بوده كه دارا پسر دارا را كشته ، و ملوك فارس را ذليل ، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است .
در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردم گمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته ، و ذوالقرنين و مقدونى يكى بوده ، و همان كه قرآن اسم مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است ، و از همين راه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندر اول ، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است ، كه به طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده . و اما دومى مردى مشرك و وزيرش مردى فيلسوف بوده ، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزار سال فاصله بوده است ، پس اين كجا و آن كجا؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگر كسى بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند.
در اين كلام به كلامى كه سابقا از فخر رازى نقل كرديم كنايه مى زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاب او آنجا كه سرگذشت ذوالقرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا هم خطائى كه مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست ، براى اينكه در تاريخ اثرى از پادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده ، و سيصد سال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهت شمال سلطنت كرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن .
ه - جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در ((تاريخ عرب قبل از اسلام )) و ابن هشام در كتاب ((سيره )) و ((تيجان )) و ابو ريحان بيرونى در ((آثار الباقيه )) و نشوان بن سعيد در كتاب ((شمس العلوم ))و... - به طورى كه از آنها نقل شده - گفته اند كه ذوالقرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حمير بوده كه در يمن سلطنت مى كرده .
آنگاه در اسم او اختلاف كرده اند، يكى گفته : مصعب بن عبدالله بوده ، و يكى گفته صعب بن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و اين همان كسى بوده كه در محلى به نام بئر سبع به نفع ابراهيم (عليه السلام ) حكم كرد. يكى ديگر گفته : تبع الاقرن و اسمش حسان بوده . اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقب به ملكى كرب دوم بوده ، و او فرزند ملك تبع اول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش ((شمر يرعش )) بوده است .
البته در برخى از اشعار حميريها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذوالقرنين به عنوان يكى از مفاخر برده شده . از آن جمله در كتاب ((البداية و النهاية )) نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است :
و الصعب ذوالقرنين اصبح ثاويا
بالجنوفى جدث اشم مقيما
و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابى الحاضر براى ابن عباس ‍ اين اشعار را انشاد كرد:
قد كان ذوالقرنين جدى مسلما
ملكا تدين له الملوك و تحشد
و دو بيت ديگر كه ترجمه اش نيز گذشت .
مقريزى در كتاب ((الخطط)) خود مى گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده كه ذوالقرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده : ((و يسالونك عن ذى القرنين ...)) مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش ‍ بسيار آمده است ، و اسم اصلى اش صعب بن ذى مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح ، فرزند عار ملطاط، فرزند سكسك ، فرزند وائل ، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب ، فرزند يعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد، فرزند سام ، فرزند نوح بوده است .
و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميده شده اند. و ذوالقرنين تبعى بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشه كرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كه خيال كرده ذوالقرنين همان اسكندر پسر فيلبس ‍ است اشتباه كرده ، براى اينكه كلمه ((ذو)) عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است ، و اسكندر لفظى است رومى و يونانى .
ابو جعفر طبرى گفته : خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عموم علماى اهل كتاب است ، ولى بعضى گفته اند در ايام موسى بن عمران ، و بعضى ديگر گفته اند در مقدمه لشگر ذوالقرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل (عليه السلام ) بوده قرار داشته است . و اين خضر در سفرهايش با ذوالقرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است ، و به ذوالقرنين اطلاع نداده . از همراهان ذوالقرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماى اهل كتاب همين الا ن نيز زنده است .
ولى ديگران گفته اند: ذو القرنينى كه در عهد ابراهيم (عليه السلام ) بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است .
ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد ازذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است :
ذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است : وى تبعى بوده داراى تاج . در آغاز سلطنت ستمگرى كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت ، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت .
و اما اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خوانده اند، از ابن عباس پرسيدند ذوالقرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده ؟ گفت : از حمير بود و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى به وى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمين رسيد و سدى بر ياجوج و ماجوج ساخت .
بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده ؟ گفت : او مردى حكيم و صالح از اهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته به درياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنا نهاد.
از كعب الاحبار پرسيدند كه ذوالقرنين كه بوده ؟ گفت : قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (عليه السلام ) بوده . و رجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده اند.
و همدانى در كتاب انساب گفته : كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيد پدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است . هيثم گفته : عميكرب فرزند سبا برادر حمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا و مهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد از مهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت . و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمرو هم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت . و اين ابا الصعب همان ذوالقرنين اول است ، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشير در باره او مى گويد:
فمن ذا يعادونا من الناس معشرا
كراما فذو القرنين منا
و حاتم و نيز در اين باره است كه حارثى مى گويد:
سموا لنا واحدا منكم فنعرفه
فى الجاهلية لاسم الملك محتملا
كالتبعين و ذى القرنين يقبله
اهل الحجى فاحق القول ما قبلا
و در اين باره ابن ابى ذئب خزاعى مى گويد:
و منا الذى بالخافقين تغربا
و اصعد فى كل البلاد و صوبا
فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا
و فى ردم ياجوج بنى ثم نصبا
و ذلك ذوالقرنين تفخر حمير
- بعكسر قيل ليس يحصى فيحسبا
همدانى سپس مى گويد: (علماى همدان مى گويند: ذوالقرنين اسمش ‍ صعب بن مالك بن حارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك ، و در باره ذوالقرنين گفته هاى زيادى هست .
و اين كلامى است جامع ، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذوالقرنين مختص به شخص مورد بحث نبوده بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذوالقرنين اول ، و ذو القرنينهاى ديگر.
و ثانيا ذوالقرنين اول آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج را قبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيم خليل (عليه السلام ) و يا بعد از او بوده - و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر را در بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم (عليه السلام ) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد - پس به هر حال ذوالقرنين هم قبل از اسكندر بوده . علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است .
بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دو جهت باقى مى ماند.
يكى اينكه اين ذوالقرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است ؟.
دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتى بوده اند؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن ، و يا پيرامون يمن ، از قبيل سد مارب است يا نه ؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براى آشاميدن ، و يا زراعت بوده است ، نه براى جلوگيرى از كسى . علاوه بر اينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته ، در حالى كه قرآن سد ذوالقرنين را اينچنين معرفى نموده .
و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و... كسى نبوده ، و آنها نيز همه ملتهايى متمدن بوده اند ؟.
يكى از بزرگان و محققين معاصر ما اين قول را تاييد كرده ، و آن را چنين توجيه مى كند: ذوالقرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده ، پس او اين نيست ، بلكه اين يكى از ملوك صالح ، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده ، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه ((ذى )) لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: ذى همدان ، و يا ذى غمدان ، و يا ذى المنار، و ذى الاذغار و ذى يزن و امثال آن .
و اين ذوالقرنين مردى مسلمان ، موحد، عادل ، نيكو سيرت ، قوى ، و داراى هيبت و شوكت بوده ، و با لشگرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته ، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولى شده ، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا به ساحل اقيانوس غربى رسيده ، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرو مى رود.
سپس از آنجا رو به مشرق نهاده ، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده . مردى بوده بسيار حريص و خبره در بنائى و عمارت . و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيده ، و از آنجا به تركستان ، و ديوار چين برخورده ، و در آنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود.

 

next page

fehrest page

back page