داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۲۷ -


گفتارى پيرامون داستان داوود (ع ) 
1. سرگذشت داوود (ع ) در قرآن 
در قرآن كريم از داستانهاى آن جناب به جز چند اشاره ، چيزى نيامده ، يك جا به سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت اشاره كرده كه در آن جنگ ، جالوت را به قتل رسانده و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذار نموده و حكمتش داده و آنچه مى خواسته بدو آموخته است . در جاى ديگر به اين معنا اشاره فرموده كه او را خليفه خود كرد، تا در بين مردم حكم و داورى كند، و فصل الخطاب (كه همان علم داورى بين مردم است ) به او آموخته . و در جاى ديگر به اين معنا اشاره فرموده كه خدا او و سلطنتش را تاءييد نموده و كوهها و مرغان را مسخر كرد تا با او تسبيح بگويند. و جايى ديگر به اين معنا اشاره كرده كه آهن را براى او نرم كرد تا با آن هر چه مى خواهد و مخصوصا زره درست كند.
2. ذكر خير داوود (عليه السلام ) در قرآن 
خداى سبحان در چند مورد او را از انبيا شمرده و بر او و بر همه انبيا ثنا گفته ، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده : ((و آتينا داود زبورا)) (ما به داوود زبور داديم ) و نيز فرموده : ((به او فضيلت و علم داديم )) و نيز فرموده : ((به او حكمت و فصل الخطاب داديم ، و او را خليفه در زمين كرديم )) و او را به اوصاف ((اواب )) و ((دارنده زلفا و قرب در پيشگاه الهى )) و ((دارنده حسن مآب ستوده )).
3. داستان دو متخاصم 
((و هل اتئك نبؤ ا الخصم اذ تسوّروا المحراب اذ دخلوا على داود ففزع منهم قالوا لا تخف خصمان بغى بعضنا على بعض فاحكم بيننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الى سواء الصراط ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة وحدة فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب قال لقد ظلمك بسؤ ال نعجتك الى نعاجه و ان كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض الا الّذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم و ظنّ داود انّما فتنه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب فغفرنا له ذلك و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب ))
آيا از داستان آن مردان متخاصم كه به بالاى ديوار محراب آمدند خبر دارى ؟ وقتى كه بر داوود درآمدند از ايشان بيمناك شد گفتند: مترس ! ما دو متخاصم هستيم كه بعضى بر بعضى ستم كرده تو بين ما به حق داورى كن و در حكم خود جور مكن و ما را به سوى راه راست رهنمون شو. اينك اين برادر من است كه نود و نه گوسفند دارد و من يك گوسفند دارم او مى گويد: اين يك گوسفندت را در تحت كفالت من قرار بده و در اين كلامش مرا مغلوب هم مى كند. داوود گفت : او در اين سخنش كه گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد به تو ظلم كرده و بسيارى از شريكها هستند كه بعضى به بعضى ديگر ستم مى كنند مگر كسانى كه ايمان دارند و عمل صالح مى كنند كه اين دسته بسيار كمند. داوود فهميد كه ما با اين صحنه او را بيازموديم پس طلب آمرزش كرد و به ركوع درآمد و توبه كرد. ما هم اين خطاى او را بخشوديم و به راستى او نزد ما تقرب و سرانجام نيكى دارد.
آنچه از آيات استفاده مى شود: دقت در آياتى كه متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزد داوود (عليه السلام ) است بيش از اين نمى رساند كه اين داستان صحنه اى بوده كه خداى تعالى براى آزمايش داوود در عالم تمثل به وى نشان داده تا او را به تربيت الهى تربيت كند و راه و رسم داورى عادلانه را به وى بياموزد، تا در نتيجه هيچ وقت مرتكب جور در حكم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد.
اين آن معنايى است كه از آيات اين داستان فهميده مى شود، و اما زوايدى كه در غالب روايات هست ، يعنى داستان ((اوريا)) و همسرش ، مطالبى است كه ساحت مقدس انبيا از آن منزه است ، كه در بيان آيات و بحث روايتى مربوط به آن ، محصل كلام مى آيد.
4. داستان داوود (ع ) در روايات 
در الدرالمنثور به طريقى از انس و از مجاهد و سدى و به چند طريق ديگر از ابن عباس ، داستان مراجعه كردن دو طايفه متخاصم به داوود (عليه السلام ) را با اختلافى كه در آن روايات هست نقل كرده است . و نظير آن را قمى در تفسير خود آورده . و نيز در عرائس و كتبى ديگر نقل شده ، و صاحب مجمع البيان آن را خلاصه كرده كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
داوود (عليه السلام ) بسيار نماز مى خواند، روزى عرضه داشت : بار الها ابراهيم را بر من برترى دادى و او را خليل خود كردى ، موسى را برترى دادى و او را كليم خود ساختى . خداى تعالى وحى فرستاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كرديم ، به امتحاناتى كه تاكنون از تو چنان امتحانى نكرده ايم ، اگر تو هم بخواهى امتيازى كسب كنى بايد به تحمل امتحان تن در دهى . عرضه داشت : مرا هم امتحان كن .
پس روزى در حينى كه در محرابش قرار داشت ، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بگيرد، كبوتر پرواز كرد و بر دريچه محراب نشست . داوود بدانجا رفت تا آن را بگيرد. ناگهان از آنجا نگاهش به همسر ((اوريا)) فرزند ((حيان )) افتاد كه مشغول غسل بود. داوود عاشق او شد، و تصميم گرفت با او ازدواج كند. به همين منظور اوريا را به بعضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره بايد پيشاپيش تابوت باشى (و تابوت عبارت است از آن صندوقى كه سكينت در آن بوده ). اوريا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.
بعد از آنكه عده آن زن سرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نام سليمان شد. روزى در بينى كه او در محراب خود مشغول عبادت بود، دو مرد بر او وارد شدند، داوود وحشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستيم كه يكى به ديگرى ستم كرده - تا آنجا كه مى فرمايد - و ايشان اندكند.
پس يكى از آن دو به ديگرى نگاه كرد و خنديد، داوود فهميد كه اين دو متخاصم دو فرشته اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده ، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بيندازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس ‍ داوود (عليه السلام ) توبه كرد و آن قدر گريست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و روييد.
آنگاه صاحب مجمع البيان مى گويد - و چه خوب هم مى گويد - داستان عاشق شدن داوود سخنى است كه هيچ ترديدى در فساد و بطلان آن نيست ، براى اينكه اين نه تنها با عصمت انبيا سازش ندارد، بلكه حتى با عدالت نيز منافات دارد، چطور ممكن است انبيا كه امينان خدا بر وحى او و سفرايى هستند بين او و بندگانش ، متصف به صفتى باشند كه اگر يك انسان معمولى متصف بدان باشد، ديگر شهادتش پذيرفته نمى شود و حالتى داشته باشند كه به خاطر آن حالت ، مردم از شنيدن سخنان ايشان و پذيرفتن آن متنفر باشند؟!.
مؤ لف : اين داستان كه در روايات مذكور آمده از تورات گرفته شده ، چيزى كه هست نقل تورات از اين هم شنيعتر و رسواتر است ، معلوم مى شود آنهايى كه داستان مزبور را در روايات اسلامى داخل كرده اند، تا اندازهاى نقل تورات را - كه هم اكنون خواهيد ديد - تعديل كرده اند.
5. داستان عاشق شدن داود (ع ) در تورات ! 
اينك خلاصه آنچه در تورات ، اصحاح يازدهم و دوازدهم ، از سموئيل دوم آمده :
شبانگاه بود كه داوود از تخت خود برخاست ، و بر بالاى بام كاخ به قدم زدن پرداخت ، از آنجا نگاهش به زنى افتاد كه داشت حمام مى كرد، و تن خود را مى شست ، و زنى بسيار زيبا و خوش منظر بود.
پس كسى را فرستاد تا تحقيق حال او كند. به او گفتند: او ((بتشبع )) همسر ((اورياى حثى )) است ، پس داوود رسولانى فرستاد تا زن را گرفته نزدش ‍ آوردند، و داوود با او هم بستر شد، در حالى كه زن از خون حيض پاك شده بود، پس زن به خانه خود برگشت ، و از داوود حامله شده ، به داوود خبر داد كه من حامله شده ام .
از سوى ديگر اوريا در آن ايام در لشكر داوود كار مى كرد و آن لشكر در كار جنگ با ((بنى عمون )) بودند، داوود نامه اى به ((يوآب )) امير لشكر خود فرستاد، و نوشت كه اوريا را نزد من روانه كن ، اوريا به نزد داوود آمد، و چند روزى نزد وى ماند، داوود نامه اى ديگر به يوآب نوشته ، به وسيله اوريا روانه ساخت و در آن نامه نوشت : اوريا را ماءموريت هاى خطرناك بدهيد و او را تنها بگذاريد، تا كشته شود. يوآب نيز همين كار را كرد. و اوريا كشته شد و خبر كشته شدنش به داوود رسيد.
پس همين كه همسر اوريا از كشته شدن شوهرش خبردار شد، مدتى در عزاى او ماتم گرفت ، و چون مدت عزادارى و نوحه سرايى تمام شد، داوود نزد او فرستاده و او را ضميمه اهل بيت خود كرد. و خلاصه همسر داوود شد، و براى او فرزندى آورد.
و اما عملى كه داوود كرد در نظر رب عمل قبيحى بود. لذا رب ، ((ناثان )) پيغمبر را نزد داوود فرستاد. او هم آمد و به او گفت در يك شهر دو نفر مرد زندگى مى كردند يكى فقير و آن ديگرى توانگر، مرد توانگر گاو و گوسفند بسيار زياد داشت و مرد فقير به جز يك ميش كوچك نداشت ، كه آن را به زحمت بزرگ كرده بود در اين بين ميهمانى براى مرد توانگر رسيد او از اينكه از گوسفند و گاو خود يكى را ذبح نموده از ميهمان پذيرايى كند دريغ ورزيد، و يك ميش مرد فقير را ذبح كرده براى ميهمان خود طعامى تهيه كرد.
داوود از شنيدن اين رفتار سخت در خشم شد، و به ناثان گفت : رب كه زنده است ، چه باك از اينكه آن مرد طمعكار كشته شود، بايد اين كار را بكنيد، و به جاى يك ميش چهار ميش از گوسفندان او براى مرد فقير بگيريد، براى اينكه بر آن مرد فقير رحم نكرده و چنين معامله اى با او كرده .
ناثان به داوود گفت : اتفاقا آن مرد خود شما هستيد، و خدا تو را عتاب مى كند و مى فرمايد: بلاء و شرى بر خانه ات مسلط مى كنم و در پيش رويت همسرانت را مى گيرم ، و آنان را به خويشاوندانت مى دهم ، تا در حضور بنى اسرائيل و آفتاب با آنان هم بستر شوند، و اين را به كيفر آن رفتارى مى كنم كه تو با اوريا و همسرش كردى .
داوود به ناثان گفت : من از پيشگاه رب عذر اين خطا را مى خواهم . ناثان گفت : خدا هم اين خطاى تو را از تو برداشت و ناديده گرفت و تو به كيفر آن نمى ميرى ، و ليكن از آنجا كه تو با اين رفتارت دشمنانى براى رب درست كردى كه همه زبان به شماتت رب مى گشايند، فرزندى كه همسر اوريا برايت زاييده خواهد مرد.
پس خدا آن فرزند را مريض كرد و پس از هفت روز قبض روحش فرمود، و بعد از آن همسر اوريا سليمان را براى داوود زاييد.
6. داستان داود (ع ) در نگاه امام رضا و امام صدق (ع ) 
و در كتاب عيون است كه - در باب مجلس رضا (عليه السلام ) نزد ماءمون و مباحثه اش با ارباب ملل و مقالات - امام رضا (عليه السلام ) به ابن جهم فرمود: بگو ببينم پدران شما درباره داوود چه گفته اند؟
ابن جهم عرضه داشت : مى گويند او در محرابش مشغول نماز بود كه ابليس ‍ به صورت مرغى در برابرش ممثل شد، مرغى كه زيباتر از آن تصور نداشت . پس داوود نماز خود را شكست و برخاست تا آن مرغ را بگيرد. مرغ پريد و داوود آن را دنبال كرد، مرغ بالاى بام رفت ، داوود هم به دنبالش به بام رفت ، مرغ به داخل خانه اوريا فرزند حيان شد، داوود به دنبالش رفت ، و ناگهان زنى زيبا ديد كه مشغول آب تنى است .
داوود عاشق زن شد، و اتفاقا همسر او يعنى اوريا را قبلا به ماءموريت جنگى روانه كرده بود، پس به امير لشكر خود نوشت كه اوريا را پيشاپيش تابوت قرار بده ، و او هم چنين كرد، اما به جاى اينكه كشته شود، بر مشركين غلبه كرد. و داوود از شنيدن قصه ناراحت شد، دوباره به امير لشكرش نوشت او را همچنان جلو تابوت قرار بده ! امير چنان كرد و اوريا كشته شد، و داوود با همسر وى ازدواج كرد.
راوى مى گويد: حضرت رضا (عليه السلام ) دست به پيشانى خود زد و فرمود: ((انا لله و انا اليه راجعون )) آيا به يكى از انبياى خدا نسبت مى دهيد كه نماز را سبك شمرده و آن را شكست ، و به دنبال مرغ به خانه مردم درآمده ، و به زن مردم نگاه كرده و عاشق شده ، و شوهر او را متعمدا كشته است ؟
ابن جهم پرسيد: يا بن رسول اللّه پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود؟
فرمود: واى بر تو خطاى داوود از اين قرار بود كه او در دل خود گمان كرد كه خدا هيچ خلقى داناتر از او نيافريده ، خداى تعالى (براى تربيت او، و دور نگه داشتن او از عجب ) دو فرشته نزد وى فرستاد تا از ديوار محرابش بالا روند، يكى گفت ما دو خصم هستيم ، كه يكى به ديگرى ستم كرده ، تو بين ما به حق داورى كن و از راه حق منحرف مشو، و ما را به راه عدل رهنمون شو. اين آقا برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم ، به من مى گويد اين يك ميش خودت را در اختيار من بگذار و اين سخن را طورى مى گويد كه مرا زبون مى كند، داوود بدون اينكه از طرف مقابل بپرسد: تو چه مى گويى ؟ و يا از مدعى مطالبه شاهد كند در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع صاحب يك ميش حكم كرد، و گفت : او كه از تو مى خواهد يك ميشت را هم در اختيارش بگذارى به تو ظلم كرده . خطاى داوود در همين بوده كه از رسم داورى تجاوز كرده ، نه آنكه شما مى گوييد، مگر نشنيدهاى كه خداى عزّوجلّ مى فرمايد: ((يا داود انا جعلناك خليفة فى الاءرض فاحكم بين الناس بالحق ....))
ابن جهم عرضه داشت : يا بن رسول اللّه پس داستان داوود با اوريا چه بوده ؟
حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: در عصر داوود حكم چنين بود كه اگر زنى شوهرش مى مرد و يا كشته مى شد، ديگر حق نداشت شوهرى ديگر اختيار كند، و اولين كسى كه خدا اين حكم را برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج كند، داوود (عليه السلام ) بود كه با همسر اوريا بعد از كشته شدن او و گذشتن عده ازدواج كرد، و اين بر مردم آن روز گران آمد.
و در امالى صدوق به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه به علقمه فرمود: انسان نمى تواند رضايت همه مردم را به دست آورد و نيز نميتواند زبان آنان را كنترل كند همين مردم بودند كه به داوود (عليه السلام ) نسبت دادند كه : مرغى را دنبال كرد تا جايى كه نگاهش به همسر اوريا افتاد و عاشق او شد و براى رسيدن به آن زن ، اوريا را به جنگ فرستاد، آن هم در پيشاپيش تابوت قرارش داد تا كشته شود، و او بتواند با همسر وى ازدواج كند... .
داستان سليمان عليه السلام 
وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا دَاوُدَ وَ سلَيْمَنَ عِلْماً وَ قَالا الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى فَضلَنَا عَلى كَثِيرٍ مِّنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ(15)
وَ وَرِث سلَيْمَنُ دَاوُدَ وَ قَالَ يَأَيُّهَا النَّاس عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطيرِ وَ أُوتِينَا مِن كلِّ شىْءٍ إِنَّ هَذَا لهَُوَ الْفَضلُ الْمُبِينُ(16)
وَ حُشِرَ لِسلَيْمَنَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الانسِ وَ الطيرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ(17)
حَتى إِذَا أَتَوْا عَلى وَادِ النَّمْلِ قَالَت نَمْلَةٌ يَأَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسكِنَكمْ لا يحْطِمَنَّكُمْ سلَيْمَنُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ(18)
فَتَبَسمَ ضاحِكاً مِّن قَوْلِهَا وَ قَالَ رَب أَوْزِعْنى أَنْ أَشكُرَ نِعْمَتَك الَّتى أَنْعَمْت عَلىَّ وَ عَلى وَلِدَى وَ أَنْ أَعْمَلَ صلِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنى بِرَحْمَتِك فى عِبَادِك الصلِحِينَ(19)
وَ تَفَقَّدَ الطيرَ فَقَالَ مَا لىَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغَائبِينَ(20)
لاُعَذِّبَنَّهُ عَذَاباً شدِيداً أَوْ لاَاذْبحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنى بِسلْطنٍ مُّبِينٍ(21)
فَمَكَث غَيرَ بَعِيدٍ فَقَالَ أَحَطت بِمَا لَمْ تحِط بِهِ وَ جِئْتُك مِن سبَإِ بِنَبَإٍ يَقِينٍ(22)
إِنى وَجَدت امْرَأَةً تَمْلِكهُمْ وَ أُوتِيَت مِن كلِّ شىْءٍ وَ لهََا عَرْشٌ عَظِيمٌ(23)
وَجَدتُّهَا وَ قَوْمَهَا يَسجُدُونَ لِلشمْسِ مِن دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشيْطنُ أَعْمَلَهُمْ فَصدَّهُمْ عَنِ السبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ(24)
أَلا يَسجُدُوا للَّهِ الَّذِى يخْرِجُ الْخَب ءَ فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ يَعْلَمُ مَا تخْفُونَ وَ مَا تُعْلِنُونَ(25)
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ رَب الْعَرْشِ الْعَظِيمِ (26)
قَالَ سنَنظرُ أَ صدَقْت أَمْ كُنت مِنَ الْكَذِبِينَ(27)
اذْهَب بِّكِتَبى هَذَا فَأَلْقِهْ إِلَيهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنهُمْ فَانظرْ مَا ذَا يَرْجِعُونَ(28)
قَالَت يَأَيهَا الْمَلَؤُا إِنى أُلْقِىَ إِلىَّ كِتَبٌ كَرِيمٌ(29)
إِنَّهُ مِن سلَيْمَنَ وَ إِنَّهُ بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ(30)
أَلا تَعْلُوا عَلىَّ وَ أْتُونى مُسلِمِينَ(31)
قَالَت يَأَيهَا الْمَلَؤُا أَفْتُونى فى أَمْرِى مَا كنت قَاطِعَةً أَمْراً حَتى تَشهَدُونِ(32)
قَالُوا نحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شدِيدٍ وَ الاَمْرُ إِلَيْكِ فَانظرِى مَا ذَا تَأْمُرِينَ(33)
قَالَت إِنَّ الْمُلُوك إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسدُوهَا وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَ كَذَلِك يَفْعَلُونَ(34)
وَ إِنى مُرْسِلَةٌ إِلَيهِم بِهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةُ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسلُونَ(35)
فَلَمَّا جَاءَ سلَيْمَنَ قَالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا ءَاتَانَِ اللَّهُ خَيرٌ مِّمَّا ءَاتَاكُم بَلْ أَنتُم بهَدِيَّتِكمْ تَفْرَحُونَ(36)
ارْجِعْ إِلَيهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُم بجُنُودٍ لا قِبَلَ لهَُم بهَا وَ لَنُخْرِجَنهُم مِّنهَا أَذِلَّةً وَ هُمْ صغِرُونَ(37)
قَالَ يَأَيهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينى بِعَرْشهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونى مُسلِمِينَ(38)
قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الجِْنِّ أَنَا ءَاتِيك بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِك وَ إِنى عَلَيْهِ لَقَوِىُّ أَمِينٌ(39)
قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَبِ أَنَا ءَاتِيك بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْك طرْفُك فَلَمَّا رَءَاهُ مُستَقِراًّ عِندَهُ قَالَ هَذَا مِن فَضلِ رَبى لِيَبْلُوَنى ءَ أَشكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَن شكَرَ فَإِنَّمَا يَشكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ رَبى غَنىُّ كَرِيمٌ(40)
قَالَ نَكِّرُوا لهََا عَرْشهَا نَنظرْ أَ تهْتَدِى أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يهْتَدُونَ(41)
فَلَمَّا جَاءَت قِيلَ أَ هَكَذَا عَرْشكِ قَالَت كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسلِمِينَ(42)
وَ صدَّهَا مَا كانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ إِنهَا كانَت مِن قَوْمٍ كَفِرِينَ(43)
قِيلَ لهََا ادْخُلى الصرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشفَت عَن ساقَيْهَا قَالَ إِنَّهُ صرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِّن قَوَارِيرَ قَالَت رَب إِنى ظلَمْت نَفْسى وَ أَسلَمْت مَعَ سلَيْمَنَ للَّهِ رَب الْعَلَمِينَ(44)
15. ما به داوود و سليمان دانشى داديم و گفتند: سپاس خداى را كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤ من خويش برترى داد.
16. و سليمان وارث داوود شد و گفت : اى مردم ، به ما زبان پرندگان تعليم داده شده و همه چيزمان داده اند، كه اين برترى آشكارى است .
17. و سپاهيان سليمان از جن و انس و پرنده فراهم شدند و به نظم آمدند.
18. تا چون به وادى مورچه رسيدند، مورچه اى گفت : اى مورچگان ، به لانه هاى خود برويد تا سليمان و سپاهيان او بغفلت شما را پايمال نكنند.
19. سليمان لبخندى زد و از گفتار او خنديد و گفت : پروردگارا، مرا وادار كن تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده اى ، سپاس دارم و عملى شايسته كنم كه آن را پسند كنى و مرا به رحمت خويش در صف بندگان شايسته ات درآور.
20. و جوياى مرغان شد و گفت : چرا هدهد را نمى بينم ؟ مگر او غايب است ؟
21. وى را عذاب مى كنم ، عذابى سخت و يا سرش را مى برم ، مگر آنكه عذرى روشن بياورد.
22. كمى بعد شانه به سر و هدهد آمد و گفت : چيزى ديده ام كه تو نديده اى و براى تو از سبا خبر درست آورده ام .
23. زنى ديدم كه بر آنان سلطنت مى كند و همه چيز دارد و او را تختى بزرگ است .
24. وى را ديدم كه با قومش به جاى خدا آفتاب را سجده مى كردند و شيطان اعمالشان را برايشان زينت داده و از راه منحرفشان كرده و هدايت نيافته اند.
25. تا خدايى را سجده كنند كه در آسمانها و زمين هر نهانى را آشكار مى كند و آنچه را نهان كنند و يا عيان سازند، مى داند.
26. خداى يكتا كه خدايى جز او نيست و پروردگار عرش بزرگ است .
27. سليمان گفت : خواهيم ديد آيا راست مى گويى يا از دروغگويانى .
28. اين نامه مرا ببر و نزد ايشان بيفكن ، سپس برگرد ببين چه مى گويند.
29. (ملكه سبا) گفت : اى بزرگان مملكت ، نامه اى گرامى نزدم افكنده اند.
30. از جانب سليمان است و به نام خداى رحمان و رحيم است .
31. كه : بر من تفوق مجوييد و مطيعانه پيش من آييد.
32. گفت : اى بزرگان ، مرا در كارم نظر دهيد، كه من بدون حضور شما هيچ كارى را انجام نداده ام .
33. گفتند: ما نيرومند و جنگاورانى سختكوش هستيم ، ولى كار به اراده تو بستگى . ببين چه فرمان مى دهى تا اطاعت كنيم .
34. گفت : پادشاهان وقتى به شهر و كشورى وارد شدند، تباهش كنند و عزيزانش را ذليل سازند. كارشان همواره چنين بوده .
35. من هديه اى به سوى آنها مى فرستم ، ببينم فرستادگان چه خبر مى آورند.
36. و چون (فرستادگان ملكه سبا) نزد سليمان آمدند، سليمان گفت : آيا مرا به مال مدد مى دهيد؟ آنچه خدا به من داده ، بهتر از اين است كه به شما داده است . شماييد كه اين هديه در نظرتان ارج دارد و از آن خوشحاليد.
37. نزد ايشان باز گرد كه سپاهى به سوى شما آريم كه تحمل آن نياريد و از آنجا به ذلت و در عين حقارت بيرونتان مى كنيم .
38. گفت : اى بزرگان ، كدامتان پيش از آنكه ملكه سبا نزد من آيد تخت وى را برايم مى آورد؟
39. عفريتى از جن گفت : پيش از آنكه از مجلس خود برخيزى ، تخت را نزدت مى آورم ، كه براى اين كار توانا و امينم .
40. و آن كسى كه از كتاب اطلاعى داشت ، گفت : من آن را قبل از آنكه نگاهت برگردد (در يك چشم به هم زدن )، نزدت مى آورم . و چون تخت را نزد خويش پابرجا ديد، اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايدم كه آيا سپاس مى دارم يا كفران مى كنم . هر كه سپاس دارد، براى خويش مى دارد و هر كه كفران كند، پروردگارم بى نياز و كريم است .
41. (سليمان ) گفت : تختش را براى او وارونه كنيد، ببينم آيا آن را مى شناسد يا نه .
42. و چون بيامد، بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است ؟ گفت : گويى همين است . از اين پيش ، ما از اين سلطنت خبر داشتيم و تسليم هم بوديم .
43. و خدايش از آنچه كه به جاى او مى پرستيد، باز داشت كه وى از گروه كافران بود.
44. بدو گفتند: به حياط قصر داخل شو. و چون آن را بديد، پنداشت آبى عميق است و ساقهاى خويش را عريان كرد. سليمان گفت : اين (آب نيست بلكه ) قصرى است از بلور صاف . (ملكه سبا) گفت : من به خويش ستم كرده ام . اينك با سليمان مطيع پروردگار جهانيان مى شوم .
(از سوره مباركه نمل )
گفتارى پيرامون داستان سليمان (ع ) 
1. آنچه در قرآن از داستان او آمده 
در قرآن كريم از سرگذشت آن جناب جز مقدارى مختصر نيامده ، چيزى كه هست دقت در همان مختصر، آدمى را به همه داستانهاى او و مظاهر شخصيت شريفش راهنمايى مى كند.
يكى اينكه : آن جناب فرزند و وارث داود (عليه السّلام ) بود، كه در اين باره فرمود: و ((وهبنا لداود سليمان )) و نيز فرموده : ((و ورث سليمان داود)).
يكى ديگر اينكه خداى تعالى ملكى عظيم به او داد، جن و طير و باد را برايش مسخر كرد و زبان مرغان را به وى آموخت ، كه ذكر اين چند نعمت در كلام مجيدش مكرر آمده است ، در سوره بقره آيه 102، در سوره انبياء، آيه 81، در سوره نمل ، آيه 16 تا 18، در سوره سباء، آيه 12 تا 13 و در سوره ص ، آيه 35 تا 39.
قسمت سوم ، آن است كه به مساءله انداختن جسد، بر روى تخت وى اشاره مى كند، كه در سوره ص ، آيه 33 واقع است .
قسمت چهارم ، آيات مربوط به ((عرض صافنات جياد)) بر وى است ، كه در آيات 31 تا 33 سوره ص ، آمده است .
قسمت پنجم ، آياتى است كه به مساءله داورى او در مساءله افتادن گوسفند در زراعت پرداخته و اين آيات در سوره انبياء، آيه 78 تا 79 آمده است .
قسمت ششم ، اشاره به داستان مورچه است ، كه در سوره مورد بحث ، آيه 18 و 19 آمده .
قسمت هفتم ، آيات مربوط به داستان هدهد و ملكه سباء است ، كه در همين سوره ، آيات 20 تا 44 آمده .
قسمت هشتم ، آيه مربوط به كيفيت درگذشت آن جناب است كه در سوره سبا آيه 14 واقع شده .
2. آياتى كه آن جناب را مى ستايد 
در قرآن كريم ، در پانزده شانزده مورد نام آن جناب را آورده و ثناى بسيارى از او كرده ، بنده اش خوانده ، اوابش ناميده و فرموده : ((نعم العبد انه اواب )) و به علم و حكمتش ستوده و فرموده : ((ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما)) و نيز فرموده : ((و لقد آتينا داود و سليمان علما)) و باز فرموده : ((يا ايها الناس علمنا منطق الطير)) و او را از انبياء مهدى و راه يافته خوانده ، فرموده : ((و ايوب و يونس و هرون و سليمان )) و نيز فرموده : ((و نوحا هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان )).
3. سليمان (عليه السّلام ) در عهد عتيق 
داستان آن جناب در كتاب ملوك اول آمده و بسيار در حشمت و جلالت امر او و وسعت ملكش و وفور ثروتش و بلوغ حكمتش سخن گفته ، ليكن از داستانهايش كه در قرآن ذكر شده ، جز همين مقدار نيامده كه : وقتى ملكه سباء خبر سليمان را شنيد و شنيد كه معبدى در اورشليم ساخته و او مردى است كه حكمت داده شده ، بار سفر بست و نزدش آمد و هدايايى بسيار آورد و با او ديدار كرد و مسائل بسيارى به عنوان امتحان از او پرسيد و جواب شنيد، آنگاه برگشت .
عهد عتيق بعد از آن همه ثناء كه براى سليمان كرده ، در آخر به وى اسائه ادب كرده و گفته كه : وى در آخر عمرش منحرف شد و از خداپرستى دست برداشته به بت پرستى گراييد و براى بتها سجده كرد، بتهايى كه بعضى از زنانش داشتند و آنها را مى پرستيدند.
و نيز مى گويد: مادر سليمان ، اول ، زن اورياى حتى بود، پدر سليمان عاشقش شد و با او زنا كرد و در همان زنا فرزندى حامله شد ناگزير داود ( از ترس رسوايى ) نقشه كشيد تا هر چه زودتر اوريا را سر به نيست كند و همسرش را بگيرد و همين كار را كرد، بعد از كشته شدن اوريا در يكى از جنگها، همسرش را به اندرون خانه و نزد ساير زنان خود برد، در آنجا براى بار دوم حامله شد و سليمان را بياورد.
و اما قرآن كريم ساحت آن جناب را مبرا از پرستش بت مى داند، همچنان كه ساحت ساير انبياء را منزه مى داند و بر هدايت و عصمتشان تصريح مى كند و در خصوص سليمان مى فرمايد: ((و ما كفر سليمان )).
و نيز، ساحتش را از اينكه از زنا متولد شده باشد منزه داشته است و از او حكايت كرده كه در دعايش بعد از سخن مورچه گفت : ((پروردگارا، مرا به شكر نعمتها كه بر من و بر پدر و مادر من ارزانى داشتى ملهم فرما)) كه در تفسيرش گفتيم از اين دعا برمى آيد كه مادر او از اهل صراط مستقيم بوده ، يعنى از كسانى كه خداوند بر آنان انعام كرده ، از نبيين و صديقين و شهداء و صالحين .
4. رواياتى كه در اين داستان وارد شده 
اخبارى كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هدهد و دنباله آن آمده ، بيشترش مطالب عجيب و غريبى دارد كه حتى نظائر آن در اساطير و افسانه هاى خرافى كمتر ديده مى شود، مطالبى كه عقل سليم نمى تواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ قطعى هم آنها را تكذيب مى كند و بيشتر آنها مبالغه هايى است كه از امثال كعب و وهب نقل شده است .
و اين قصه پردازان مبالغه را به جايى رسانده اند كه گفته اند: سليمان پادشاه همه روى زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامى موجودات زنده روى زمين از انس و جن و وحشى و طير، لشكريانش بودند. و او در پاى تخت خود سيصد هزار كرسى نصب مى كرد، كه به هر كرسى يك پيغمبر مى نشست ، بلكه هزاران پيغمبر و صدها هزار نفر از امراى انس و جن روى آنها مى نشستند و مى رفتند. و مادر ملكه سباء از جن بوده و لذا پاهاى ملكه مانند پاى خران ، سم دار بوده و به همين جهت با جامه بلند خود، آن را از مردم مى پوشاند، تا روزى كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش ‍ گرديد. و در شوكت اين ملكه مبالغه را به حدى رسانده اند كه گفته اند: در قلمرو كشور او چهار صد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهى را چهار صد هزار نظامى بوده و وى سيصد وزير داشته است ، كه مملكتش را اداره مى كردند و دوازده هزار سر لشكر داشته كه هر سرلشكرى دوازده هزار سرباز داشته ، و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غير قابل قبولى كه در توجيه آن هيچ راهى نداريم ، مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم . و اگر از خوانندگان عزيز ما كسى بخواهد به آنها دست يابد، بايد به كتب جامع حديث چون الدرالمنثور و عرائس و بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد.
ادب داوود و سليمان (ع ) در دعا و ثنا 
و از آن جمله ثنائى است كه قرآن از داوود و سليمان (عليهماالسلام ) چنين نقل فرموده :
((و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين )).
وجه ادبى كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار بردند و فضيلت علم خود را به خداوند نسبت دادند، روشن است ، چون مثل مردم بى ايمان علم خود را به خود نسبت ندادند، چنانكه قارون - بنابر نقل قرآن كريم - چنين كرد، و در پاسخ قومش كه نصيحتش كردند و به اين كه به مال خود نبالد اندرزش دادند، گفت : ((انما اوتيته على علم عندى )) و چنانكه قرآن كريم اين رذيله را از اقوام ديگرى نيز چنين نقل فرموده : ((فلما جاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم و حاق بهم ما كانوا به يستهزون )) و نبايد كلام داود و سليمان را حمل بر خودستائى و تكبر نمود و آن دو را سزاوار مذمت دانست ، زيرا غرض آن دو بزرگوار اين است كه به عنوان شكر نعمتى را كه خداوند به خصوص آن دو ارزانى داشته ذكر كنند و درست هم بوده ، سليمان و داود (عليه السلام ) بر بسيارى از مؤ منين فضيلت داشته اند، خداى تعالى هم از بسيارى از مؤ منين حكايت كرده كه از خداى خود فضيلت و برترى را درخواست كرده اند و علاوه بر اينكه مذمتشان نفرموده ، ايشان را به علو همت و بلندى طبع هم ستوده و فرموده : ((و الذين يقولون ربنا... و اجعلنا للمتقين اماما)).
و نيز از آن جمله دعائى است كه قرآن در ضمن داستان سليمان (عليه السلام ) و مورچگان از آن جناب نقل كرده و فرموده :
((حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون . فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين )).
اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمى كه خدايش ارزانى داشته بود انداخت ، ملكى كه اركان آن بوسيله مسخر بودن باد و جريانش به امر وى و همچنين مسخر بودن جن براى او به طورى كه هر چه بخواهد برايش بسازند و نيز به وسيله علم به زبانهاى طيور محكم و پا بر جا بود.
آرى سليمان (عليه السلام ) داراى چنين ملكى بود، و ليكن اين ملك و قدرت آن طورى كه در دلهاى ما به صورت شيرين ترين آرزوئى كه ممكن است انسانى بدان نائل شود جلوه مى كند در دل وى جلوه نداشت و ذلت عبوديت رااز يادش نبرد بلكه در نظرش به صورت نعمتى بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده ، و اين نظريه را از كسى مثل سليمان با داشتن چنين سلطنت و قدرتى بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، از گفتار آن مورچه فورا به ياد نعمت هاى پروردگارش افتاد و اين نعمت ها گر چه در حق او بسيار و بى شمار بود، ليكن مورد نظر او از نعمت در اين مقام همان ملك عظيم و سلطنت قاهره اش بود، و لذا از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح مى كند چون متوجه مى شود كه از كسى كه در اريكه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتارن يك ممدوح و مطلوب است ، براى خاطر همه اين جهات بود كه نخست از خداى خود خواست كه به وى توفيق اداى شكر نعمتش مرحمت كند و در ثانى اينكه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آنرا مقيد كرد به اينكه باعث خشنودى پروردگارش باشد، آرى او بنده اى است كه جز رضاى پروردگار و مولاى خود هدفى ندارد، او با عمل صالح كارى ندارد مگر براى اينكه باعث خشنودى پروردگارش است ، آنگاه در خواست توفيق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتى تكميل نموده و عرض كرد: و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور.
داستان يسع و ذوالكفل (عليهماالسلام ) 
وَ اذْكُرْ إِسمَعِيلَ وَ الْيَسعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كلُّ مِّنَ الاَخْيَارِ(48)
48. و به ياد آور اسماعيل و يسع و ذوالكفل را، و هر يك از اخيار بودند.
(از سوره مباركه ص )
خبرى از يسع و ذوالكفل (ع ) 
1. يسع و ذوالكفل (ع ) در قرآن 
خداى سبحان نام اين دو بزرگوار را در كلام مجيدش برده ، و آن دو را از انبيا شمرده ، و بر آن دو ثنا خوانده ، و آنها را از اخيار معرفى فرموده . و ذو الكفل را از صابران شمرده . در روايات هم نامى از اين دو پيغمبر ديده مى شود.
2. يسع و ذوالكفل (ع ) در روايات 
در بحار از كتاب احتجاج ، و كتاب توحيد، و كتاب عيون ، در ضمن خبرى طولانى كه حسن بن محمد نوفلى آن را از حضرت رضا (عليه السلام ) نقل كرده آمده : آن جناب در ضمن احتجاج عليه جاثليق نصارى به اينجا رسيد كه فرمود: يسع همان كارهايى را مى كرد كه عيسى (عليه السلام ) مى كرد، يعنى او نيز روى آب راه مى رفت ، و مردگان را زنده مى كرد، و كور مادرزاد، و بيمار برصى را شفا مى داد با اين تفاوت كه امت او قائل به خدايى او نشدند، و شما قائل به خدايى مسيح (عليه السلام ) شديد... .
و از قصص الانبياء نقل شده كه صدوق ، از دقاق ، از اسدى ، از سهل ، از عبد العظيم حسنى (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: نامهاى به امام جواد (عليه السلام ) نوشتم ، و در آن از ذوالكفل پرسيدم كه نامش چه بود؟ و آيا از مرسلين بود يا خير؟ در جوابم نوشت : خداى عزّوجلّ صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد كه سيصد و سيزده نفر آنان مرسل بودند، و ذوالكفل يكى از آن مرسلين است كه بعد از سليمان بن داوود مى زيست ، و در ميان مردم مانند داوود (عليه السلام ) قضاوت مى كرد، و جز براى خداى عزّوجلّ خشم نكرد، و نام شريفش ((عويديا)) بود، و او همان است كه خداى عزّوجلّ در كتاب عزيزش نامش را برده ، و فرموده : ((و اذكر فى الكتاب اسمعيل و اليسع و ذا الكفل كل من الاخيار)).
در كتاب قصص الانبياء ثعلبى دارد كه الياس پيغمبر وقتى به زنى از زنان بنى اسرائيل كه فرزندى به نام يسع بن خطوب داشت وارد شد، زن وى را منزل داده و ورودش را از دشمنانش مخفى داشت . الياس به پاس اين خدمت در حق فرزندش يسع كه به مرضى دچار بود دعا كرد و او عافيت يافت . يسع چون اين معجزه را بديد به الياس ايمان آورد و او را در ادعاى نبوتش ‍ تصديق نمود و ملازمتش را اختيار كرد. از آن ببعد هر جا كه الياس مى رفت يسع نيز همراهش مى رفت .
ثعلبى سپس داستان به آسمان رفتن الياس را ذكر كرده اضافه مى كند كه : در اين هنگام يسع او را بانگ زد كه اى الياس حالا كه مى روى تكليف مرا معلوم كن ، و مرا براى روزگار تنهاييم دستورى ده . الياس از آسمان كساى خود را انداخت ، و همين كسا علامت جانشينى يسع براى الياس در ميان بنى اسرائيل بود.
آنگاه مى گويد: خداوند به فضل خود يسع (عليهالسلام ) را به نبوت و رسالت به سوى بنى اسرائيل مبعوث نمود. و به وى وحى فرستاد، و او را به همان نحوى كه بنده خود الياس را تاءييد مى كرد تاءييد فرمود، و در نتيجه بنى اسرائيل به وى ايمان آورده و او را تعظيم نموده در هر پيشامدى راءى و امر او را متابعت مى كردند، و بدين منوال تا يسع در ميان بنى اسرائيل زنده بود حكم خداى تعالى در بين آنان نافذ و مجرى بود.
مؤ لف : البته درباره ذوالكفل و يسع روايات متفرقه ديگرى درباره گوشه هايى از زندگى آن دو بزرگوار هست كه چون معتبر و قوى نبود و نمى شد بر آنها اعتماد كرد، از ايرادش صرف نظر كرديم .
داستان يونس عليه السلام 
وَ إِنَّ يُونُس لَمِنَ الْمُرْسلِينَ(139)
إِذْ أَبَقَ إِلى الْفُلْكِ الْمَشحُونِ(140)
فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ(141)
فَالْتَقَمَهُ الحُْوت وَ هُوَ مُلِيمٌ(142)
فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسبِّحِينَ(143)
لَلَبِث فى بَطنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ(144)
فَنَبَذْنَهُ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ سقِيمٌ(145)
وَ أَنبَتْنَا عَلَيْهِ شجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ(146)
وَ أَرْسلْنَهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ(147)
فَئَامَنُوا فَمَتَّعْنَهُمْ إِلى حِينٍ(148)
139. و يونس هم از پيامبران بود.
140. به يادش آور كه به طرف يك كشتى پر بگريخت .
141. پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد.
142. پس ماهى او را بلعيد در حالى كه خودش و يا مردم ملامتش مى كردند.
143.و اگر او از تسبيح گويان نمى بود،
144. حتما در شكم ماهى تا روزى كه مبعوث شوند باقى مى ماند.
145. ولى چون از تسبيح گويان بود ما او را به خشكى پرتاب كرديم در حالى كه مريض ‍ بود.
146. و بر بالاى سرش بوته اى از كدو رويانديم .
147. و او را به سوى شهرى كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند فرستاديم .
148. پس ايمان آوردند، ما هم به نعمت خود تا هنگامى معين (مدت عمر آن قوم ) بهره مندشان گردانيديم .
(از سوره مباركه صافات )
سرگذشت يونس (ع ) 
1. قرآن و سرگذشت يونس (ع ) 
قرآن كريم از سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده . در سوره صافات اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب به سوى قومى فرستاده شد و از بين مردم فرار كرده و به كشتى سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعيد. و سپس نجات داده شده و بار ديگر به سوى آن قوم فرستاده شد و مردم به وى ايمان آوردند. اينك آيات آن سوره از نظر خواننده مى گذرد.
((و ان يونس لمن المرسلين اذ ابق الى الفلك المشحون فساهم فكان من المدحضين فالتقمه الحوت و هو مليم فلو لا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون فنبذناه بالعراء و هو سقيم و انبتنا عليه شجرة من يقطين و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون فامنوا فمتعناهم الى حين )).
و در سوره انبياء متعرض تسبيح گويى او در شكم ماهى شده كه علت نجاتش از آن بليه شد، مى فرمايد:
((و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين )).
و در سوره قلم متعرض ناله اندوهگين او در شكم ماهى شده و سپس بيرون شدنش و رسيدن به مقام اجتباء را آورده ، مى فرمايد:
((فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم لو لا ان تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم فاجتباه ربه فجعله من الصالحين )).
و در سوره يونس متعرض ايمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ايشان شده ، مى فرمايد:
((فلو لا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين )).
خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده مى شود، با كمك قرائن موجود در اطراف اين داستان اين است كه : يونس (عليه السلام ) يكى از پيامبران بوده كه خدا وى را به سوى مردمى گسيل داشته كه جمعيت بسيارى بوده اند، يعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى كرده و آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيب عكس العملى نشان ندادند، تا آنكه عذابى كه يونس (عليه السلام ) با آن تهديدشان مى كرد فرا رسيد. و يونس ‍ (عليه السلام ) خودش از ميان قوم بيرون رفت .
همين كه عذاب نزديك ايشان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و توبه كردند خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مى ساخت ، از ايشان برداشت .
و اما يونس (عليه السلام ) وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان برداشته شده ، و گويا متوجه نشده كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده اند، لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت در حالى كه از آنان خشمگين و ناراحت بود. همچنان پيش رفت ، در نتيجه ظاهر حالش حال كسى بود كه از خدا فرار مى كند و به عنوان قهر كردن از اينكه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد دور مى شود، و نيز در حالى مى رفت كه گمان مى كرد دست ما به او نمى رسد، پس سوار كشتى پر از جمعيت شد و رفت .
در بين راه نهنگى بر سر راه كشتى آمد، چاره اى نديدند جز اينكه يك نفر را نزد آن بيندازند، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود، به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس درآمد، او را در دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت .
آنگاه خداى سبحان او را در شكم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت ، و حفظ كرد يونس (عليه السلام ) فهميد كه اين جريان يك بلا و آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرده و اين مؤ اخذه اى است از خدا در برابر رفتارى كه او با قوم خود كرد، لذا از همان تاريكى شكم ماهى فريادش بلند شد به اينكه : ((لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين )).
خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب و كنار دريا بيفكند. نهنگ چنين كرد. يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود. خداى تعالى بوته كدويى بالاى سرش رويانيد، تا بر او سايه بيفكند.
پس همين كه حالش جا آمد، و مثل اولش شد خدا او را به سوى قومش ‍ فرستاد، و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند، در نتيجه با اينكه أ جلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد.
و رواياتى كه از طرق امامان اهل بيت (عليهم السلام ) در تفسير اين آيات وارد شده ، با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضى از رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده ، هر دو در اين قسمت شريكند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مى شود چيزى ندارند، البته با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند، و ما هم به همين جهت از نقل آنها صرف نظر كرديم ، هم به دليلى كه گفتيم و هم به اين دليل كه يك يك آن احاديث خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است ، نه در مثال مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است ، علاوه بر اين ، وضع آن روايات طورى است كه اگر مراجعه كنى ، خواهى ديد نمى توان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآنى تصحيح كرد، حرفهايى دارد كه قابل تصحيح نيست .

 

next page

fehrest page

back page