داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۱۰ -


غلبه نفس بر عقل

سيد جزائرى در زهرالربيع فرموده: در اصفهان مردى يك عصايى به زوجه‏اش زد بدون آنكه قصد كشتن زوجه را داشته باشد، اتفاقا زوجه‏اش با زدن يك عصا از دنيا رفت، زوج از اقارب زن ترسيد، آمد نزد مرد حيله گرى مشورت كرد كه تكليف چه مى‏شود؟ مرد حيله‏گر گفت: تو اين جوان را ببر ميان خانه و او را پهلوى زوجه به قتل برسان وقتى كه اقارب آن جوان مواخذه كردند، بگو: اين جوان با زوجه من مواقعه مى‏كرد و من هردو را كشتم، مرد بيچاره قبول كرد و رفت درب منزل خود ايستاد، ديد يك جوان بسيار زيبا و خوشگل مى‏آيد، او را دعوت كرد آورد خانه به قتل رسانيد.

بعد اقارب زن مطلع شدند شوهر زن به آنها گفت: اين جوان خيانت كرد من هم او را كشتم، گفتند: خوب كردى، اما آن مرد حيله‏گر يك جوان خوب و زيبايى داشت، شب ديد پسرش نيامد، رفت نزد آن مرد گفت: آنچه گفتم، اطاعت كردى، گفت: آرى همين كه نظرش افتاد به آن مقتول ديد فرزند خودش مى‏باشد، فريادش بلند شد كه با دست خودم فرزندم را به كشتن دادم، معلوم شد كه: من حفر بئرا لاخيه يوشك ان يوقع فيه هر كسى براى غير خود چاه بكند خودش در ته آن چاه است، درست است‏(149).

قاتل قصاص شد

اگر انسان عمل خوب انجام بدهد هم در دنيا نتيجه‏اش را مى‏بيند و هم در آخرت، عمل ناشايسته هم همينطور است مگر اينكه جبران كند و بعد توبه نمايد، در دارالسلام عراقى روايت شده است، حضرت موسى (عليه السلام) از خداوند تبارك و تعالى خواست كه بعضى از اسرار را براى او كشف نمايد، خطاب رسيد كه تحمل آن مشكل است.

حضرت موسى اصرار كرد، خطاب رسيد نزديك فلان چشمه خود را پنهان كن تا مشاهده نمايى اسرار ما را، حضرت موسى رفت نزديك آن چشمه و خود را در ميان شاخه‏هاى درختهايى كه آنجا بود پنهان كرد، پس ديد سوارى رسيد سر آن چشمه پياده شد، بدن خود را برهنه كرد و رفت ميان آب و بيرون شد، لباسهاى خود را پوشيد، هميان پولى از او افتاد و ملتفت نشد رفت.

پسر بچه‏اى رسيد هميان را برداشت و رفت، پس از آن كورى عصا زنان بر سر چشمه آمد نشست، صاحب هميان برگشت به آنجا و مطالبه هميان خود را از آن كور نمود، او هم به درشتى جواب او را داد، پس صاحب هميان حربه‏اى به آن كور زد و او را به قتل رسانيد و مراجعه كرد.

حضرت موسى عرض كرد:

پروردگارا چه حكمت بود كه هميان را آن پسر برداشت و رفت و عقوبت به آن كور بى تقصير وارد شد؟ خطاب رسيد اى موسى پدر آن پسر بچه مدتى نزد صاحب هميان مزدورى كرده بود و از دنيا رفته بود و اجرت او نزد صاحب هميان به اندازه آنچه در ميان هميان پول بود باقى مانده بود پس آن پسر بچه به حق خود رسيد، و اما آن كور پدر صاحب هميان را كشته بود و قاتل را خداوند به دست وارث به قتل رسانيد، اين بود عدالت خداوند(150).

خود خواهى و گناه

تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين‏(151)

ما اين آخرت و بهشت ابدى را براى آنان كه در زمين اراده علو و فساد و سركشى ندارد قرار داديم.

برادران و سروران گرامى، خواهران عزيز، حالات گذشتگان را به نظر بياوريد ببينيد كسانى كه مومن بودند و مومن هستند چه مقام معنوى را طى كردند و به كجا رسيدند.

ارتباط با ولى عصر (عليه السلام) پيدا كردند شما يقين بدانيد با اجتناب از گناه است كه انسان به مقصد مى‏رسد، اگر انسان به گناه اهميت ندهد خداوند تبارك و تعالى او را به اشد عذاب مبتلا مى‏كند و آن عمل خويش هم قبول نمى‏شود، چون خداوند عمل خوب را از شخص متقى مى‏پذيرد طبق آيه شريفه و كسانى كه مخالفت كردند و اطاعت از خدا و رسول نكردند چگونه خداوند آنها را هم در دين گرفتار كرد و هم در آخرت مبتلا مى‏كند.

سخنان حضرت امير المومنين (عليه السلام) را ملاحظه بفرماييد درباره شيطان چه مى‏فرمايد:

قال على (عليه السلام): فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد و كان قد عبد الله سته آلاف سنه لا يدرى امن سنى الدنياام من سنى الاخره عن كبر ساعه واحده فمن ذا بعد ابليس يسلم و على الله بمثل معصيته‏(152)

عبرت بگيريد از آنچه خدا درباره ابليس انجام داد خداوند اعمال طولانى او را و كوشش فراوان شيطان را نابود كرد و شش هزار سال كه معلوم نيست از سالهاى دنيا يا سالهاى آخرت است شما نمى‏دانيد خدا را عبادت كرد اما يك لحظه تكبر كرد همه را از بين برد و نابود كرد پس چگونه ممكن است كسى معصيت انجام دهد ولى اعمالش سالم بماند.

اينكه على (عليه السلام) مى‏فرمايد: شيطان شش هزار سال خدا را عبادت كرد اگر از سالهاى آخرت باشد يك روز از روزهاى آخرت معادل پنج هزار سال دنيا است حساب بشود تا معلوم شود چند ميليارد سال خواهد شد اين همه زحمت عبادت به يك عمل بد همه را نابود كرد و به عذاب ابدى گرفتار كرد خودش را.

قال على (عليه السلام): الدنيا دار ممر لا دار مقر و الناس فيها رجلان رجل باع نفسه فاوبقها و رجل اتباع نفسه فاعتقها

على (عليه السلام) مى‏فرمايد: دنيا خانه گذر گاه است نه خانه ماندن مردم در آن دو دسته‏اند: دسته‏اى خود را به خواهشهاى نفس بفروشد پس خويش را هلاكت گرداند.

دسته‏اى خود را به اطاعت و بندگى بخرد پس خود را از عذاب قيامت آزاد نمايد، خداوند مهربان در سوره‏هاى مختلف آيات زيادى درباره آگاه شدن انسان در روز قيامت، متذكر شده است، اما بشر غافل است روزى بيدار مى‏شود كه از هيچ كس كمك نمى‏شود مگر از اعمال صالح خود انسان.

حالا توجه شما را به چند آيه از آيات قرآن راجع به تنبه جلب مى‏نمايم، شايد به مجرد شنيدن اين آيات بتوانيم خودمان را كنترل نماييم و خدا را به غضب نياوريم، تمام اين گرفتارى بشر از اثر گناه است، خداوند براى گناهان جديد، بلاهاى جديد مبتلا مى‏كند.

آياتى كه اعلام خطر و انسان را آگاه مى‏كند

زنگ خطر به توسط آيات مختلف قرآن مجيد:

ثم اليه مرجعكم ثم ينبئكم بما كنتم تعلمون‏(153)

پس به سوى اوست مرجع شما پس خبر دهد شما را به آنچه بوديد كه مى‏كرديد (آنقدر خداوند به بنده‏اش لطف و مرحمت دارد و مهربان است اگر انسان از گناه توبه كند گويا اصلا گناهى نكرده است.)

آيه ديگر: زينا لكل امه عملهم ثم الى ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون‏(154)

زينت داديم از براى هر گروهى كردارشان را، پس بسوى پروردگارشان است بازگشت ايشان، پس خبر دهد ايشان را به آنچه بودند كه مى‏كردند (روز قيامت اعضا و جوارح انسان شهادت مى‏دهند به كردار هر شخص، اعضا صحبت مى‏كند، دهن بسته مى‏شود، خداوند خبر مى‏دهد آن روز را كه من و شما آگاه باشيم از آن روز وانفسا، توبه كنيم از گناه).

آيه ديگر در سوره ديگر: و سوف ينبئهم الله بما كانوا يصنعون‏(155)

زود باشد كه آگاه گرداند آنها را خدا به آنچه كه بودند، مى‏كردند.

آيه ديگر در سوره ديگر: ثم الينا مرجعكم فينبئكم بما كنتم تعملون‏(156)

پس بسوى ما است بازگشت شما، پس آگاه گردانم شما را به آنچه بوديد، كرديد.

انما امرهم الى الله ثم ينبئهم بما كانوا يفعلون‏(157)

جز اين نيست كه كارشان با خدا است پس دهد ايشان را به آنچه را بودند كه مى‏كردند.

آيه ديگر در سوره ديگر: و قد يعلم ما انتم عليه و يوم يرجعون اليه فينبئهم بما عملوا والله بكل شى‏ء عليم‏(158)

به تحقيق مى‏داند آنچه را شما بر آن هستيد و روزى كه برگردانيده مى‏شويد بسوى او، پس خبر مى‏دهد ايشان را به آنچه كردند و خدا به همه چيز دانا است.

آيه ديگر در سوره ديگر: الينا مرجعهم فينبئهم بما عملوا ان الله عليم بذات الصدور(159)

بسوى ما است بازگشت آنها پس خبر خواهيم داد به آنچه كردند به درستى كه خدا دانا است به اسرار سينه‏ها.

ايضا در سوره ديگر مى‏فرمايد: ثم تردون الى عالم الغيب و الشهاده فينبئكم بما كنتم تعملون‏(160)

پس برگردانيده مى‏شويد بسوى عالم و داننده پنهان و آشكارا پس خبر خواهد داد شما را به آنچه بوديد مى‏كرديد.

كل آياتى كه ذكر شد و چند آيه ديگر هست كه راجع تنبيه و آگاه كردن انسان را متذكر مى‏شود، من اميدوارم با احترام امام عصر (عليه السلام) از مضمون اين آيات حداكثر استفاده را كرده باشيم، به طرف معصيت نزديك نشويم.

اگر يك ساعتى حال خوبى پيدا كردى در آن نيمه‏هاى شب كه اكثر چشمها در خواب هستند و از چشمهاى شما اشكى جارى شد، بگو: پروردگارا عاقبت امور همه ما را ختم به خير بگردان و بعد دعا كنيد ظهور حضرت امام زمان (عليه السلام) را خداى متعال نزديك بگرداند فرج آن بزرگوار را.

بلعم بن باعورا و حضرت موسى (عليه السلام)

بلعم بن باعورا را مردى بود زاهد كه دويست سال خدا را عبادت مى‏كرد، در عصر حضرت موسى بود در اثر عبادت كارش به جايى رسيد كه عرش كرسى را مى‏ديد، دعايش مستجاب بود، مردم كه از ظهور موسى آگاه شدند خوف اينها را فراگرفت، پادشاه اردن اميران خود را نزد باعورا فرستاد، گفتند: دعا كن خدا شر موسى را از سرما برطرف سازد.

بلعم گفت: وجود انبيا لطف است و قدم آنها مبارك، من هرگز چنين دعايى نمى‏كنم، از بلعم مايوس شدند فكرى كردند مقدارى زياد پول و جواهر نزد زن او بردند، گفتند: از شوهر بخواهد كه دعا كند موسى مزاحم كار اين پادشاه در اين سرزمين نگردد، زن قبول كرد و نزد شوهر آمد، سعى كرد كه او دعا كند.

بلعم گفت: اى زن در حق انبيا دعا نتوان كرد، زن سخت تاكيد كرد كه دعا كند، بلعم چون به زن زيباى خود علاقه داشت، ناچار قبول كرد از صومعه ديد شيرى قصد وى كرد، برگشت به زن خود گفت: ترك اين كار كن تا دعا نكنم، زن گفت: ممكن نيست، رها نمى‏كنم شما را، زيرا قوم موسى ما را هلاك مى‏كنند، بلعم گفت: هر كه به خدا ايمان آورد، هلاك نمى‏شود زن اصرار كرد و گفت: يا دعا كن و يا طلاق بده، بلعم برخاست براى صومعه، آنجا مارى ديد كه به طرف ايشان روى آورده، دوباره بازگشت جريان را به زن گفت.

باز بار سوم از فشار زن سر به سجده نهاد گفت: اى خدا موسى و قوم او را نگه دار، دعاى او مستجاب شد موسى و قومش تا چهل روز در تبه (صحرا است) بماندند و زندانى شدند، قوم موسى هر چه راه مى‏رفتند، شب مى‏ديدند جاى اولى هستند.

به حضرت موسى شكايت كردند، فرمود: مناجات مى‏كنم، در مناجات عرض كرد: پروردگارا تو مى‏دانى كه مرا جز اطاعت امر تو قصدى نيست ميان ما اين فاسقين جدايى بدهى، خطاب رسيد اى موسى بلعم بن باعورا دعا كرده اين سرزمين زندان امت تو بشود.

موسى عرض كرد: خداوندا بلعم در حق رسول تو دعا كرده و تو رد نكردى، اما اگر من در حق او دعا كنم قبول مى‏فرمايى، خطاب شد اى موسى هر چه دعا كنى مستجاب مى‏كنم.

موسى عرض كرد: پروردگارا هر چه از براى او گرامى‏تر است كه ايمان باشد از او بگير، ندا آمد كه دعاى تو را اجابت كرديم و بدان كه چون به شهر مى‏روى قبل از هر كس او پيش آيد و به او بگو در مقابل عبادت تو سه دعا ديگر حالا خواه اخروى باشد و خواه دنيوى اجابت مى‏كنم.

در اينجا خداوند اين قصه را به پيغمبر ما صلى‏الله عليه و آله خبر مى‏دهد كه اى پيامبر به امتّان خود بگو: و اتل عليهم نبا الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين‏(161)

اى محمد صلى‏الله عليه و آله قصه بلعم باعورا را بر امت خود بگو كه اسم اعظم را به او داديم تا هر وقتى كه بخواهد دعا كند او بر هواى نفس خود از زنش پيروى كرد، ما ايمان او را گرفتيم او هم تابع شيطان شد و از گمراهان گرديد، خلاصه موسى (عليه السلام) و هارون كه برادر او است به شهر اردن رفتند مردم آن شهر به استقبال آمدند و ايمان آوردند،

بلعم پيش قدم جمعيت بود كه موسى را اكرام كرد، موسى گفت: اى بلعم دعايى كه در حق ما كردى من نيز دعايى در حق تو كردم تا خدا ايمان تو را بگيرد وليكن بشارتى هم به تو مى‏دهم كه سه دعاى ديگر خداوند متعال در مقابل آن عبادات مستجاب مى‏نمايد اكنون هر حاجت كه دارى بخواه.

بلعم دلتنگ شد، رفت نزد عيالش گفت: اى زن نگفتم دعا در حق پيغمبران سزاوار نيست، خداوند ايمانم را گرفته، زن گفت: دويست سال عبادت خدا كردى، بلعم گفت: سه حاجت ما را خداوند فرموده مستجاب مى‏كنم.

زن گفت: يكى براى من و دو حاجت براى تو، بلعم گفت: اى زن اين را براى آخرت بخواهيم بهتر است تا دنيا، تا اينكه خداوند مرا از آتش عذاب نجات دهد، زن گفت: يك دعا براى من اين است كه دعا كن خداوند به من جمال بهترى بدهد، بلعم گفت: اى زن زيبايى تو از همه زنان عالم بهتر است.

گفت: بايد دعا كنى، بلعم دعا كرد، خداوند چنان زيبايى به آن زن داد كه از جمالش عالم روشن شد، بلعم به نظر زنش زشت آمد و پريشانى او ظاهر شد، زن از خانه بيرون رفت، بلعم ناراحت شد، دعا كرد زنش سگ شد، او را از خانه بيرون كرد، در آستانه در مى‏نشست و گريه مى‏كرد و در فراق او فرزندانش گريه مى‏كردند، بنى اسرائيل و مردم شهر اردن جمع شدند.

گفتند: مادر فرزندان تو است، روا نيست كه سگ باشد، خدمت به تو كرده آخر الامر دعاى سومى را كرد زن صورت اولى كه در زندگى داشت بازگشت و به خانه آمد، بلعم سه دعاى او مستجاب شد و با بى‏ايمانى به صورت سگ از دنيا رفت‏(162).

عبدالله بن بزاز و حميد بن قحطبه

عبد الله بزاز پير مردى بود و از ايشان نقل شده است كه بين من و حميد بن قحطبه طوسى معامله‏اى در جريان بود، يك روز از نيشابور به طوس سفر كردم، چون حميدبن قحطبه از ورود من باخبر گرديد همان وقت مرا به حضور خود طلبيد، ظهر ماه رمضان بود وارد بر ايشان شدم، ديدم در خانه نشسته بر او اسلام كردم، آب آوردند دستهايم را شستم، سفره را پهن كردند غذاى مخصوص آوردند من فراموش كردم كه ماه رمضان است و روزه‏ام دست به طرف غذا دراز نمودم وقتى كه متذكر شدم از خوردن طعام امساك كردم.

حميد به من گفت: چرا غذا نمى‏خورى؟ گفتم: اى امير ماه روزه است من سالم هستم و روزه گرفته‏ام شايد امير عذرى دارند كه موجب افتار روزه مى‏باشد، آن ملعون گفت: هيچ علتى ندارد و تنم سالم است و عذرى ندارم، پس از اين جمله اشك از چشمانش سرازير گرديد و بعد از خوردن طعام سوال كردم كه چه شده؟ گفت: علت اين است موقعى كه هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم كرد موقعى كه بر او داخل شدم ديدم جلوش شمعى روشن است، شمشير برهنه در پيش خود گذاشته و خادمى پيش او ايستاده است، چون مرا ديد سرش را بلند كرد و گفت اطاعت تو از پيشواى مسلمين تا چه حدى و چه اندازه است؟ گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبردارى نمايم، هارون سرش را پايين انداخت، اجازه مرخصى داد، هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم، گفت: امير تو را مى‏خواهد، اين دفعه خوف و ترس بر من غلبه كرد و كلمه استرجاع را به زبان جارى ساختم: انا لله و انا اليه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا براى قتل طلبيده بود چون مرا ديد حيا كرد و خجالت كشيد.

اين دفعه يقينا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتى كه در حضورش رسيدم او را باز در همان حالت اول مشاهده كردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند كرد و باز گفت: اطاعت تو از خليفه رسول الله و نماينده پيغمبر خدا تا چه مقدار است؟ گفتم: با جان و مال و عيال و زن و بچه در اين حال تبسمى كرد و سرش را به زير انداخت و به من اجازه مرخصى داد وقتى كه وارد منزل دشم، توقف نكرده باز قاصدى آمد و گفت: امير تو را به حضور خوانده و او مرا پيش هارون برد، پس از ورود كلام سابق خود را تكرار كرد، اين دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عيال و دين و غيره اطاعت فرمان تو مى‏برم.

هارون چون اين حرف را از من شنيد، خنديد و به من گفت: اين شمشير را بردار و اين خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت كنيد.

پس خادم شمشير را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه‏اى وارد كرد در آن خانه بسته بود آن را باز كرد، آنگاه ديدم در وسط حياط چاهى است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهاى آنها نيز قفل است، خادم درب يك حجره را گشود، ديدم كه بيست نفر كه گيسوان بلند دارند و آن زلف بلند علامت و نشانه سيادت آن زمان بود و عده سالخورده و سفيد موى و جمعى در سن ميانسال و جمعى جوان و نورسيده بودند و همگى از فرزندان فاطمه زهرا و على عليهما السلام بودند، خادم روى كرد، به من گفت: اميرالمومنين هارون تو را مامور كرده اين‏ها را به قتل برسانى.

خادم آنها را يكى پس از ديگرى بيرون مى‏آورد و من گردن آنها را مى‏زدم، تا اينكه نفر آخرى را پيش كشيد، او را نيز كشتم و خادم نعش‏هاى آنها را به همان چاه انداخت.

سپس در حجره دومى را باز كرد. در آنجا نيز بيست نفر از فرزندان بچه‏هاى على (عليه السلام) و زهرا عليها السلام كه با زنجير بسته بودند خادم يكى پس از ديگرى را جلو مى‏آورد و من گردن مى‏زدم و به آن چاه مى‏انداختم تا نفر آخرى هم به قتل رسانيدم بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولى و دومى ديدم بيست نفر سيد از فرزندان فاطمه عليها السلام و على (عليه السلام) زندانى هستند.

خادم گفت: پيشواى مسلمين به تو دستور داده اينها را هم گردن بزنى همه آنها را كشتم و جسدشان را توى چاه انداخت، نوزده نفر آنها را گردن زدم، فقط يك پير مرد مانده بود، مانند ديگران گيسوانى داشت، خادم او را پيش كشيد او رو به من كرد و گفت: اى بدبخت چه عذر و بهانه حجت دارى در روز قيامت در حالى كه شصت نفر از فرزندان رسول الله صلى‏الله عليه و آله كشته‏اى؟

حميد مى‏گويد: سخنان آن سيد پير مرد بر من اثر كرد و لرزه بر اندامم افتاد، چون خادم اين حالت را در من ديد با حالت غضب به من نگاه كرد و كلمات درشت بر زبان خود جارى كرد لاجرم او را هم گردن زدم و به آن چاه انداختم، با اين همه كار نادرست نماز و روزه چه اثرى بر من دارد در حالتى كه شصت نفر از اولاد حضرت فاطمه عليها السلام و امير المومنين (عليه السلام) را به قتل رسانيدم بدون ترديد در عذاب دردناك الهى هستم و در آتش دوزخ ماندگارم‏(163).

ساربان كنار خانه خدا

نوشته‏اند يكى از كسانى كه در كربلا از امام حسين (عليه السلام) فاصله گرفت، بريده بن وائل مشهور به ساربان او با آنكه از امام جدا شده بود، شب يازدهم عاشورا به قتلگاه وارد شد و به منظور به دست آوردن انگشتر آن حضرت، انگشت امام (عليه السلام) را جدا كرد.

سعيد بن مسيب از اصحاب امام سجاد (عليه السلام) مى‏گويد: يك سال بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام) براى شركت در مراسم حج به مكه رفتم هنگام طواف مردى را ديدم كه دست‏هايش قطع شده و صورتش مانند پاره شب تاريك، سياه است و پرده كعبه را گرفته چنين دعا مى‏كند: اى خداى كعبه مرا بيامرز كه گمان ندارم مرا بيامرزى گرچه ساكنان آسمانها و زمين و همه مخلوقات شفاعت كنند، زيرا گناهم بسيار سنگين است.

سعيد مى‏گويد من و جمعى كنار او اجتماع كرديم و به او گفتيم: واى بر تو اگر تو ابليس باشى سزاوار نيست كه از رحمت خدا نااميد شوى، تو كيستى و گناه تو چيست؟

او گريه كرد و گفت: من خودم گناهم را مى‏شناسم، گفتم: گناه خود را براى ما بيان كن كه چيست؟ گفت: (بريده بن وائل) هستم مشهور به ساربان شتران امام حسين (عليه السلام) بودم همراه آن حضرت از مدينه به سوى عراق روانه شدم من اطلاع يافته بودم كه امام حسين (عليه السلام) لباس گران قيمت همراه دارد آرزو مى‏كردم روزى آن را به دست آورم تا اينكه به كربلا رسيدم و جريان شهادت امام حسين (عليه السلام) پيش آمد من خودم را پنهان كردم تا اين كه شب يازدهم شد به طمع آن لباس از تاريكى شب استفاده كرده كنار بدنهاى پاره پاره شهيدان آمدم به جستجو پرداختم تا اينكه پيكر سر بريده امام حسين (عليه السلام) را يافتم، هواى نفس بر من غالب شد تصميم گرفتم كه آن بند قيمتى را از زير جامه آن حضرت بيرون آوردم، با دستم آن را پيدا كردم ديدم گره بسيار خورده است، يكى از آن گره‏ها را گشودم ناگهان دست راست امام حسين (عليه السلام) حركت كرد و آن قسمت از لباس را محكم گرفت، هر چه توان داشتم خواستم دست او را رد كنم، نتوانستم هواى نفس بر من غلبه كرد تا وسيله‏اى پيدا كنم و دست آن حضرت را از مچ قطع نمايم شمشير شكسته‏اى يافتم و دست راست او را قطع كردم دستم را دراز كردم تا گره بند را گشايم، ناگاه دست چپ امام (عليه السلام) حركت كرد و آن قسمت از لباس را محكم گرفت دست چپ آن حضرت را نيز از مشت بريدم آنگاه دست بردم آن بند را بيرون آوردم ناگهان ديدم زمين لرزيد و هوا دگرگون شد.

شنيدم شخصى گريه جان سوز مى‏كنم و مى‏گويد: آه پدر جان، واى از اين كشته سر بريده، اى حسين جان، اى غريب، در اين هنگام من خود را بين كشته‏ها انداختم ناگاه سه نفر را با يك زن با جمعيت بسيار ديدم، فرشتگان همه جا را پر كرده بودند، آنها پيامبر و على و فاطمه و حسن عليهم السلام بودند، گريه مى‏كردند، ناگاه رسول خدا صلى‏الله عليه و آله ما ديد و به من فرمود: اى پست‏ترين انسانها لعنت خدا بر تو باد، با فرزند من چنين رفتار نمودى، خدا صورتت را سياه كند و دستهايت را در دنيا قبل از آخرت قطع نمايد، هنوز نفرين حضرت تمام نشده بود، دست‏هايم خشك شد و صورتم شب تاريك و سياه گرديد و به اين وضع گرفتار شدم، اكنون كنار خانه خدا آمده‏ام و از خدا مى‏خواهم به من لطف كند و من مى‏دانم، هرگز خدا مرا نمى‏آمرزد، حاضرين و هر كس كه اين موضوع را شنيد او را لعنت كرد(164).

بحرين تحت حكومت فرنگ

جماعتى از ثقات ذكر كرده‏اند كه: مدتى ولايت بحرين تحت حكومت فرنگ بود آنها مردى از مسلمانان را ولى بحرين كردند، شايد او بهتر خدمت كند و آن حاكم سنى ناصبى بود و وزيرى داشت از خودش بدتر بود و آن وزير پيوسته حيله و مكرها مى‏كرد براى كشتن اهل آن بلاد، در يكى از روزها وزير داخل شد بر حاكم و انارى در دست داشت، داد به حاكم او نظر كرد به آن انار ديد بر آن انار نوشته: لا اله الا الله محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله و چون حاكم ديد كه اين نوشته اصل انار است، كار انسان نيست، به وزير گفت: كه اين علامتى است بر باطل بودن مذهب رافضه، نظر شما چيست در اين باره؟

وزير گفت: اينها انكار دليل مى‏كنند تو آنها را حاضر كنيد و اين انار را نشان دهيد، اگر قبول نكردند مخير نماييد بين سه چيز: يا جزيه، يا جواب از اين انار و يا اينكه مردان را بكشى و زنان و بچه‏ها را اسير ببريد و مالشان را به غنيمت بردارى.

حاكم قبول كرد و علماء آنها را حاضر كرد و انار را نشان داد و گفت: اگر جواب نياوريد شماها را مى‏كشم و زنان را اسير مى‏كنم و مال شماها را بر مى‏دارم و يا اينكه بايد جزيه بدهيد، آنها متحير گرديدند كه چكار كنند، پس بزرگ آنها گفتند: اى امير سه روز ما را مهلت بده، شايد جوابى بياوريم، پس سه روز ايشان را مهلت داد و در مجلسى جمع شدند براى متفق شدن كه از صلحاى بحرين ده نفر اختيار نمايند، و از ميان ده نفر سه كس را اختيار كردند، پس از آن سه نفر را گفتند كه شما يكى امشب بيرون رو به سوى صحرا، خدا را عبادت كن و استغاثه نما با امام زمان كه او شايد به تو خبر دهد راه اصلى اين مسئله را.

آن شخص بيرون رفت، عبادت كرد، استغاثه نمود به حضرت صاحب الامر (عليه السلام)، آن شب خبرى نشد، شب دوم ديگرى رفت عبادت كرد، خبرى نشد، ناراحتى‏ها بيشتر شد، شب سوم نفر سومى را فرستادند كه اسم او محمد بن عيسى بود و او سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شب بسيار شب تاريكى بود، او مشغول دعا و گريه و توسل شد و استغاثه به حضرت صاحب الامر كرد.

چون آخر شب شد، شنيد مردى به او خطاب كرد كه محمد بن عيسى چرا به اين حال مى‏بينم تو را و چه شده بيرون آمدى بسوى بيابان؟ او گفت: كه اى مرد واگذار مرا من براى امر عظيمى بيرون آمدم و آن را ذكر نمى‏كنم مگر از براى امام خودم گفت: اى محمد بن عيسى منم صاحب الامر ذكر كن حاجت خود را، محمد بن عيسى گفت: اگر تو امام زمان هستى، قصه را مى‏دانى.

فرمود: بلى راست مى‏گويى بيرون آمدى براى قصه انار عرض كردم بلى، حضرت فرمود: در توى خانه وزير لعنه الله عليه درخت انار است وقتى كه آن درخت باردار شد و بار آورد وزير از گل به شكل انارى ساخته و دو نصف كرده و در ميان نصف هر يك از آنها بعضى از آن كلمات را نوشته و در كوچكى انار در دار درخت بود.

انار را در ميان آن قالب گلى گذاشت و آن قالب را با آن انار بست و چون انار بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند، اينطور شده است، حالا صبح به نزد حاكم برو و به او بگو كه جواب مسأله را آوردم لكن ظاهر نمى‏كنم مگر در خانه وزير، پس وقتى كه به خانه وزير مى‏شوى به جانب راست هنگامى كه داخل شدى غرفه‏اى خواهى ديد.

پس به حاكم بگو كه جواب نمى‏گويم مگر در آن غرفه در اين حال وزير مانع مى‏شود از دخول آن غرفه، شما اصرار كنيد بر اينكه جلوتر بروى و نگذاريد وزير تنها برود وقتى كه داخل غرفه شدى در آن قرفه طاقچه‏اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست او را بگير كه در آن قالب گلى است كه آن ملعون حيله كرده او را در حضور حاكم آن انار را در آن قالب بگذاريد تا حيله او معلوم گردد.

علامت ديگر آنست كه چون انار را بشكنى بغير از دود و خاكستر چيزى ديگر از آن معلوم نگردد و بگو به حاكم اگر حقيقت اين مطلب را مى‏خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد در حضور مردم انار را بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.

چون محمد بن عيسى اين معجزه را از امام (عليه السلام) شنيد شاد گرديد، در مقابل حضرت زمين را بوسيد و با شادى بسوى منزل خود رفت، صبح به نزد حاكم رفتند و به دستور امام (عليه السلام) انجام داد، حاكم گفت: چه كسى به تو اين امور را خبر داد؟ گفت: امام زمان (عليه السلام)، وزير گفت: كيست امام شما؟ گفت: ائمه اطهار عليهم السلام.

از اول يك يك شماره كرد تا رسيد به امام زمان (عليه السلام)، حاكم گفت: دست خود را بده كه من بيعت كنم بر اين مذهب كه من گواهى مى‏دهم كه نيست خدايى مگر خداى يگانه و گواهى مى‏دهم كه حضرت محمد صلى‏الله عليه و آله رسول خدا است و خليفه بلافصل او على (عليه السلام) است و همه ائمه را اقرار نمود و بعد امر كرد وزير را به قتل رسانيدند(165).