داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۱۱ -


انسان و خودخواهى

از حضرت امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمودند: چهار طايفه در جهنم به قدرى بر آنها عذاب سخت است كه اهل جهنم از عذاب و بوى تعفن آنها در زحمت مى‏باشند:

اول: آنها سوال مى‏شود كه در دنيا چه كردى به اين عذاب مبتلا گرديدى؟

مى‏گويد: بر ذمه من حق الناس بسيار بود كه از دنيا رفتم، پس از من كسى بدهى مرا ادا نكرد به اين جهت مبتلا به چنين عذاب سختى گرديده‏ام.

دومى: كسى است روده‏هاى او از شكمش بيرون آمده به زير پاى اهل جهنم ماليده مى‏شود، از او سوال مى‏شود عمل تو در دنيا چه بوده؟ مى‏گويد: من از ترشح بول اجتناب نمى‏كردم و باكى نداشتم، بول به بدن يا لباس من اصابت كند و لذا به اين عذاب مبتلا گرديدم.

سومى: كسى است كه از دهن او چرك و تعفن مى‏ريزد، از او سوال مى‏كنند در دنيا چه كردى كه خداوند تو را به اين عذاب مبتلا كرده؟ مى‏گويد: من در منيا هرگاه سخنى از كسى مى‏شنيدم اضافه مى‏كردم و او را به طرف مقابل خبر كشى مى‏كردم.

شخص چهارمى كسى است كه گوشت بدن او را با مقراض مى‏كنند و به دهانش مى‏گذراند كه بخورد، به او مى‏گويد: مگر در دنيا چه مى‏كردى كه به عذاب مبتلا گرديدى؟ مى‏گويد: من كسى بودم كه در دنيا غيبت مردم را مى‏كردم، خداى متعال هم مى‏فرمايد: ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه‏(166)

آيا دوست داريد يكى از شماها گوشت برادرتان بخورد نه آنكه دوست ندارد، بلكه تنفر دارد از اين عمل‏(167).

هنگامى كه انسان ترس از خداوند نداشته، قهرا گناه مى‏كند و از اثر كثرت گناه قلب قساوت پيدا مى‏كند، آن وقت گناه سنگين باشد عذابش هم شديد است، روايت در اين هم وارد شده است:

قال موسى بن جعفر (عليه السلام): كلما احدث الناس من الذنوب من البلاء ما لم يكونوا يعدون‏(168)

معصيت جديد سبب مى‏شود كه خداوند به بلاء جديد انسان را گرفتار نمايد.

انس بن مالك خائن حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله

از ابى جعده نقل شده گفت: در بصره بودم بر خورد كردم به انس بن مالك كه ده سال خدمتگزار رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله بودم ديدم مبتلا به مرض برص شده و از دو چشم‏نابينا گرديده گفتم: اين چه مرضى است در تو مى‏بينم مدتها خدمتگزار رسول خدا صلى‏الله عليه و آله بودى و آن حضرت فرموده: مومن مبتلا به مرض برص نمى‏شود انس سر به زير انداخت و اشكش جارى گرديد گفت: من به دعاى بنده صالح خدا مبتلا شده‏ام، گفتم: بنده صالح كيست؟

گفت: از من درگذر و سوال نكن افرادى كه در آنجا بودند اصرار كردند گفت: اكنون ناچارم بگويم يك روز رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مرا امر كرد ده نفر از اصحاب حاضر كنم پس از انجام اين عمل بساطى كه (فرش) يكى از بزرگان يك قبيله به خدمت حضرت هديه آورده بود پهن نمودم و آنها را امر كرد روى آن بساط نشستند و به من فرمودند اى انس تو هم به روى اين بساط بشين و آنچه را كه در اين سفر ديدى به من خبر بده.

انس گفت: چون ما همه روى آن فرش قرار گرفتيم على (عليه السلام) باد را امر كرد تا اينكه ما را آن فرش حركت از مكانى به مكان ديگر سير مى‏داد تا اينكه باز على (عليه السلام) باد را امر كرد كه ما را به روى زمين بگذارد و چون روى زمين قرار گرفتيم.

فرمودن آيا مى‏دانيد در چه زمينى مى‏باشيد؟

عرض كرديم: خدا و رسول و وصى او دانا مى‏باشد فرمود: اين كوه آرامگاه اصحاب كهف مى‏باشد برخيزيد با اصحاب كهف سلام كنيد پس اول مرتبه ابوبكر و عمر بر در جلو غار آمدند و بر آنها سلام كردند و لكن جوابى نشنيدند پس ساير اصحاب دو تا دو تا بر مى‏خواستند و در جلو غار مى‏آمدند و سلام مى‏كردند لكن جواب نمى‏شنيدند.

آخر مرتبه على (عليه السلام) در جلو غار آمد و گفت: السلام عليكم يا اصحاب الكهف، پس همه ما شنيديم كه از ميان غار صدايى بلند شد: و عليك السلام ياوصى رسول الله رحمه الله و بركاته

على (عليه السلام) فرمودند: اى اصحاب كهف شما چرا جواب سلام ساير اصحاب پيغمبر را نداديد؟ گفتند اى خليفه آخر الزمان ما اجازه نداريم كه تكلم كنيم مگر با پيغمبر يا وصى او و اگر تو وصى پيغمبر نبودى با تو هم تكلم نمى‏كنيم، على (عليه السلام) به ما فرمود: آيا شنيديد آنچه را اصحاب كهف گفتند؟ عرض كرديم بله پس دستور داد تا اينكه هر كس بجاى خود روى فرش قرار گرفتيم، و باد ما را حمل كرد تا در مسجد رسول خدا در مدينه بروى زمين گذاشت پس رسول خدا صلى‏الله عليه و آله رو به من كرد و فرمود: اى انس آيا تو مى‏گويى آنچه را ديدى يا من بگويم گفتم: سخن از زبان شما شنيدن شيرين‏تر است.

پس حضرت همه جريان را از اول تا آخر نقل فرمودند و به من فرمود: اى انس اگر وصى من على (عليه السلام) بعد از من از تو در اين باب شهادت خواست كتمان مكن، و چون حضرت رسول از دنيا رفت و خلافت را از على (عليه السلام) گرفتند روزى على (عليه السلام) در حضور جمعى از من شهادت خواست فرمود: آنچه را در آن روز بساط و زيارت اصحاب كهف ديدى شهادت بده.

من گفتم: يا على پيرى مرا دريافته و همه چيز را فراموش كردم و از نظرم محو شده فرمود: اى انس آنچه را ديده‏اى در نظر داشته باشى و كتمان كنى خدا تو را به برص و كورى دل مبتلا مى‏گرداند با اين حال من كتمان شهادت نمودم و هنوز از مجلس برنخاسته بودم آثار نفرين حضرت را ديدم و مبتلا به برص و كورى چشم شدم‏(169).

ملاحظه فرموديد: انس بيچاره با كتمان كردن شهادت براى امير المومنين با اينكه حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله سفارش نموده بود دريغ كرد موجب نفرين على (عليه السلام) و غضب خدا قرار گرفت خود را به عذاب الهى مبتلا كرد دشمنى كرد هم با دينش و هم با جانش.

نامه‏اى به ابوذر كه درخواست موعظه شده بود

روايت شده يك نامه بدست ابوذر رسيد كه اين نامه از راه دور آمده، شخصى تقاضاى موعظه كرده چون ابوذر را كاملا مى‏شناخت كه مورد علاقه رسول الله است، ابوذر يك جمله نوشت و آن اين است: با آن كسى كه بيش از همه مردم او را دوست مى‏دارى با او بدى و دشمنى مكن، فرستاد آن شخص نامه را خواند سر در نياورد كه مقصود ايشان از اين جمله چيست؟

اين معلوم و روشن است كه انسان با دوست خود دشمنى نمى‏كند، اين چطور جمله است، از طرفى فكر كرد كه گوينده اين كلام ابوذر است چاره نيست بايد توضيح خواست.

ابوذر نوشت مقصودم از محبوب‏ترين افراد همان خودت هستى، يعنى: با خودت دشمنى مكن چون هر گناه كه انسان مى‏كند صدمه‏اش بر خودش وارد مى‏شود(170).

مرد شامى پدرش را در چه حال ديد؟

محمد بن مسلم از ابى عتبه روايت كرده كه گفت: من نزد امام باقر بودم كه مرد شامى به خدمت آن حضرت آمد، گفت: يا بن رسول الله من از دوستان شما هستم و من پدرى داشتم كه از دوستان بنى اميه بود ايشان بوستانى داشت و اموال خود را در آن محل دفن كرد براى محبتى كه مرا با اهل بيت بود از روى عداوت وصيت نكرد و آن مال را از من مخفى داشت پس آن حضرت مكتوبى نوشت و مهر كرد به آن جوان شامى داد و فرمود: كه مكتوب را به بقيع ببر و در ميان مقابر بايست و به آواز بلند بگو: يا در جان شخصى حاضر مى‏شود، تو مكتوب را به او بده، بگو: من فرستاده امام باقر هستم و آنچه مراد تو است از آن شخص طلب كن.

پس آن جوان شامى مكتوب را گرفته متوجه بقيع شد.

راوى گويد: كه روز ديگر به خدمت آن حضرت مشرف شدم تا حقيقت حال آن جوان را معلوم كنم، ديدم كه آن جوان شامى پيش از من به خدمت آن حضرت مشرف شده و انتظار اذن دخول مى‏كشد، چون اندك ساعتى گذشت خادم بيرون آمد و اذن دخول داد.

پس با آن جوان در خدمت آن حضرت مشرف شديم، جوان شامى عرض كرد: يابن رسول الله شب گذشته به بقيع رفتم آنچه امر فرموده بوديد به عمل آوردم، شخص حاضر شد و گفت: در همين موضع باش تا من باز آيم، بعد از زمانى باز آمد با يك مرد سياهى در كمال كراهت جمال.

گفت: اين پدر تو است آنچه مى‏خواهى از او سوال كن، من گفتم پدر من مردى سفيد و قوى هيكل بود، اين سياه و ضعيف است، گفت: بلى، دوزخ او را متغير گردانيده و به اين هيئت ساخته، پس من پيش رفتم و از او پرسيدم كه تو پدر منى؟ گفت: بلى گفتم: اين چه حال است؟

گفت: اى فرزند خداوند عالم به انواع عذاب گرفتارم كرده، چون دوست بنى اميه بودم و از اهل بيت اجتناب مى‏كردم، امروز بسيار نادم و پشيمان هستم.

اى فرزند به طرف آن بوستان برو و در زير فلان درخت اموال من در آنجا است، مدفون كرده‏ام از آن اموال پنجاه هزار دينار ببر بده به خدمت حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) كه نذر آن حضرت است، بقيه مال خود باشد، سهم حضرت را داد از حضرت اجازه خواست مرخص شد، اين است عاقبت خود خواهى و دشمنى با اهل بيت‏(171).

آقاى نورى مصادف با سارق

مرحوم ثقه الاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستانى نقل كرده، ايشان مى‏گويد: كه پدرم از علما و بزرگ زمان خود بود و ساكن قريه نور بودند.

يك سيد محترم از اهل طالقان بود، عازم رشت بود تجار رشت بابت سهم امام و سهم سادات مقدار زيادى به او كمك مى‏كردند.

در يك سال وضع تجار بسيار خوب شده بود و به اين سيد دويست اشرفى در آن زمان خيلى پول بود به او داده بودند خواست از رشت حركت كند، اول بيايد قريه نور پيش پدرم علامه نورى، وقتى كه حركت مى‏كند در اثناء راه يك نفر سوار بر اسب بوده به اين بزرگوار رسيد تعارفى كرد و از سيد احوالپرسى كرد، سيد هم كاملا همه برنامه مسافرت را بيان كرد، غافل از اينكه اين مرد دزد است، مرد دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين است كه سيد را در جاى خلوتى پيدا كند پولهاى او را ببرد بيچاره هم خبر از جايى ندارد.

دزد پرسيد آقا كجا مى‏روى؟ سيد گفت: تا قريه نور دزد گفت: من هم تصادفا مى‏خواهم آنجا بروم با هم مى‏رويم در اثناء راه رسيدند به كنار دريا چند نفر ماهى‏گير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن اين دو نفر سيد و دزد نشستند پهلوى اين چند نفر ماهى گير كه چاى بخورند.

آنها دزد را كاملا مى‏شناختند سيد بيچاره هم مى‏شناختند دزد رفت براى تطهير ماهى گيرها به سيد گفتند رفيقت را از كجا پيدا كردى؟ گفت: همسفر من است آنها گفتند: آيا او را مى‏شناسى گفت: آدم خوبى است.

گفتند اين دزد است سيد ترسيد گفت: از كجا مى‏گويى گفتند: از ما باج مى‏گيرد.

گفت: به دادم برسيد براى خاطر جدم گفتند: ما هيچ كارى نمى‏توانيم بكنيم مگر اينكه وقتى كه آمد تو به يك بهانه‏اى برو ما او را مشغول مى‏كنيم تو خودت را به جنگل برسان.

دزد برگشت آمد نشست و مقدارى گذشت سيد هم رفت به مهانه تطهير كردن مقدارى گذشت و ماهى‏گير هم دزد را مشغول كردند پس از چند ساعتى دزد با خبر شد كه اينها كلاه سرش گذاشته‏اند طعمه را فرار داده‏اند.

دزد گفت: من خودم را به سيد مى‏رسانم و پولش را مى‏گيرم بعد او را مى‏كشم سپس مى‏آيم به حساب شماها مى‏رسم.

سوار اسب شد به جنگل رفت سيد هم خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد صداى جانوران بلند شد از ترس جانوران بلند شد از ترس جانوران از درختى بالا رفت دزد هم به همان راهى كه سيد رفته بود، رفت تا در جنگل نزديك درخت رسيد اينجا بود كه ديگر نفهميد كه سيد كجا رفته شب شد دزد در پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند سيد هم كه معلوم است بالاى آن درخت تماشا مى‏كند مقدارى از شب گذشت دزد خواب رفت شغالى آمد صدا كرد يك دفعه به صداى يك شغال حدود بيست شغال از اطراف جنگل جمع شدند ولى آهسته آهسته كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى كه اول صدا كرد جمع شدند شغالها ديدند اين شغال اولى رئيس اينها بود رفت جلو بقيه پشت سر اين شغال اولى ولى آهسته آهسته خلاصه اول تفنگش را با دندان گرفت آورد اين طرف پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند تفنگ را در گودالى انداختند.

با چنگالان روى آن خاك ريختند بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جايى خاك كردند بعد زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار شود بعد تمام شغالها كم كم آمدند تا نزديك شدند همه با هم به آن دزد حمله كردند تا آن حركت كند پاره پاره كردند و همه با هم خوردند چيزى باقى نماند مگر استخوانهايش سيد هم از بالاى درخت نگاه مى‏كند صبح شد سيد از بالاى درخت آمد پايين شمشير و تفنگ دزد را برداشت زين اسب را هم روى اسب گذاشت سوار اسب دزد شده و به قريه نور پيش مرحوم نور حركت كرد(172).

تبديل مال حلال به حرام

نقل شده كه روزى على (عليه السلام) درب مسجد كوفه از شتر خود پياده شد و شتر را به شخصى دادند كه آنرا نگه دارد تا اينكه در مسجد كوفه نماز بخواند و مراجعت كنند چون از نماز فارغ شدند و بيرون تشريف آوردند ديدند شتر بدون دهنه و افسار در كنار مسجد ايستاده معلوم شد كه آن شخص دزديده و رفته.

حضرت مبلغى دادند تا اينكه از بازار افسار و دهنه‏اى خريدارى نمودند چون آن را نزد حضرت آوردند معلوم شد همان دهنه و افسار شتر حضرت است آن دزديده و در بازار فروخته فرستاده حضرت هم به عينه آن را خريدارى نموده حضرت فرمودند: ما ضرر نكرده‏ايم زيرا قصد داشتم همين مبلغ را به آن شخص كه شتر را نگه داشته بود بدهم اكنون مبلغ را داده‏ام دهنه و افسار را خريده‏ام لكن ضرر را آن شخص كرد كه عجله كرد و اين مبلغ را از دزدى تهيه نمود و صبر نكرد تا اينكه از راه حلال بدست او برسد(173).

شخص دزد چگونه مومن شد

نقل شده شخصى بود در مدينه بسيار ظاهر الصلاح بود لكن در بعضى از شبها از منازل اهل مدينه دزدى مى‏كرد تا اينكه شبى براى دزدى از ديوار خانه‏اى بالا رفت ديد در خانه اثاثيه زياد به چشم مى‏خورد و در ميان خانه به غير از يك زن كسى وجود ندارد بسيار خوشحال گرديد و گفت: امشب علاوه بر اينكه مال زياد به دست من آمد با اين زن هم زنا مى‏كنم.

لكن با خود فكر كرد كه من مگر آخر الامر دچار مرگ نمى‏شوم و خداوند ما را مواخذه اين گناه‏ها نمى‏كند بنا كرد نفس خود را ملامت كردن آخر الامر دست از كار دزدى و غيره كشيد و دست خالى مراجعت كرد.

فردا صبح خدمت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله رفت و در حضور آن حضرت نشسته كه آن زنى كه مى‏خواست مال او را سرقت نمايد و با او امر خلاف عفت بجاى آورد، خدمت حضرت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله شرفياب شد و عرض كرد يا رسول الله من زن بى شوهرى مى‏باشم و مال زيادى دارم و ديگر قصد نداشتم شوهر كنم ولكن شب گذشته متوجه شدم كه دزدى در خانه من آمده اگر چه چيزى نبرده ولكن من بسيار ترسدم و ديگر جرات ندارم تنها در خانه زندگى كنم شما شخصى را كه صلاح بدانيد براى شوهرى من اختيار فرماييد حضرت اشاره كرد به آن شخص و فرمودند: اگر ميل داريد تو را با او ترويج نمايم زن عرض كرد: مانعى ندارد.

حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله آن زن را براى آن شخص عقد بست و آن مرد شب بعد در همان منزل با آن زن ازدواج كرد و داستان خود را براى آن زن بيان كرد و نتيجه گرفت كه اگر من شب گذشته مى‏خواستم هم بستر شوم علاوه بر گناه پيش از يك شب به عيش نايل نمى‏شدم و لكن صبر كردم خداوند چنين مقدر كرد كه امشب از درب منزل بيايم و مادام العمر با تو زندگانى مرتب داشته باشم‏(174).

ابوالقاسم قشيرى و فضه

اگر كسى با خدا باشد خداوند با او است و اگر ترك گناه كند خواسته‏هايش عملى مى‏شود به قول رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله من كان لله كان الله له كسى كه براى خدا باشد خواهم براى او است.

يك بانو به عنوان يك كنيز چقدر استفاده معنوى كرده و مقامش به كجا رسيده حرف نمى‏زند مگر با آيه قرآن و او خادمه حضرت فاطمه زهرا (عليه السلام) است به نام فضه ابوالقاسم قشيرى نقل كرده كه روزى من در بيابان از كاروان عقب ماندم در آن حالى زنى را ديدم از او سوال كردم: اى بانو تو كيستى؟

در جواب گفت: فقل سلام فسوف يعلمون(175)، اول سلام كن بعد به سوال شما جواب بدهم كه چه كسى هستم، گفتم: سلام عليكم بعد سوال كردم در اين بيابان چه مى‏كنى؟

در جواب من گفت: من يهد الله فما له من مضل(176)، كسى را خدا هدايت كند براى او گمراهى نيست به قول آن شاعر:

اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى   نبرد رگى تا نخواهد خداى

گفتم: آيا از آدميان هستيد يا از پرى؟

در جواب گفت: با نبى آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد(177) اى فرزند آدم در مقام عبادت زينتهاى خودتان را بگيريد فهميدم كه ايشان از طايفه‏اى انس است.

گفتم: اى خواهر از كجا مى‏آيى؟

گفت: اولئك ينادون من مكان بعيد(178) آن مردم از مكان بسيار دور از سعادت و ايمان به اين كتاب حق دعوت مى‏شود از آيه فهميدم از سفر دور و از مكان دور را طى مى‏كند.

بعد سوال كردم: از مكان و از راه دور مى‏آييد به كجا اراده كرده‏اى برويد؟

در جواب من گفت: ولله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا(179) كسى كه توانايى دارد از حيث مال و سلامتى بدن و آزاد بودن راه واجب است به زيارت خانه خدا برود.

درك كردم اين بانو محترمه اراده حج را دارد سوال كردم: چند روز است از خانه بيرون آمدى؟

در جواب گفت: و لقد خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما فى ستا ايام‏(180) آسمانها و زمين و آنچه كه بين آنها است همه را در شش روز خلق كردم.

سوال كردم: آيا غذا ميل دارى؟

آيه قرآن خواند: و ما جعلناهم جسدا لا ياكلون الطعام و ما كانو خالدين‏(181) قرار نداديم جسدى را كه غذا نخورد دائمى هم نيست پند.

فهميدم كه گرسنه است غذا آوردم ميل كردند، بعد گفتن: مقدارى عجله كن تا به قافله برسيم.

ايضا جواب ما را به آيه قرآن دادند: لا يكلف الله نفسا الا وسعها(182) خداوند تكليف نمى‏كند هيچ نفسى را مگر به اندازه وسعت خود.

گفتم: بيا رديف من سوار شويد زودتر برسيم.

در جواب من اين آيه را خواند: لو كان فيهما الهه سته الا الله لفسدتا(183) اگر در آسمان و زمين به جز خداى يكتا خدايانى وجود داشته باشد همانا فساد در آسمان و زمين راه پيدا مى‏كند.

ناچار پياده شدم و او را سوار كردم باز آيه تلاوت كرد: سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كناله مقربين‏(184) پاك و منزه است خدايى كه او اين چهار پايان قوى را مسخر گردانيده و ما هرگز قادر به آن نبوديم.

رسيديم به يك كاروان گفتم: شما در اين قافله كسى داريد؟

شروع كرد آياتى قرائت كردن: يا داوود انا جعلناك خليفه فى الارض فحكم بين الناس بالحق‏(185) اى داوود قرار دادم شما را در روى زمين پيغمبر و جانشين خودم بين مردم به حق قضاوت كن.

آيه ديگرى تلاوت كرد: يا يحيى خذ الكتاب بقوه و آتيناه الحكم صبيا(186) اى يحيى كتاب آسمانى ما را به قوت نبوت فراگير و به او در همان سن كودكى مقام نبوت داديم.

آيه ديگرى خواند: و ما محمد الا رسول‏(187) حضرت محمد صلى‏الله عليه و آله نيست مگر پيامبرى از جانب خدا.

آيه ديگر قرائت كرد: يا موسى انى انا الله! العالمين‏(188) اى موسى آگاه باشيد كه منهم خداى يكتا خلق كننده همه موجودات.

ديدم ساكت شد آيه را نخواند فهميدم چهار نفر در قافله دارد آنها را صدا زدم بنامهاى اينها چهار نفر آمدند من سوال كردم از آن چهار نفر كه اين زن با شما چه نسبتى دارد؟

گفتند: اين بانو مادر ماست فضه خدمت كار و كنيز حضرت فاطمه زهرا عليها السلام است‏(189).

يك كرامت بزرگ از ميرزاى قمى

آيا شما به نظر مى‏آوريد كه بزرگان ما اين مقام معنوى را چگونه بدست آوردند چه رنجها كشيدند و چگونه عبادت خدا را كردند و نفس اماره را غالب شدند تا توانستند با امام عصر (عليه السلام) ارتباط پيدا كنند يا با عمل خارق‏العاده روبرو شدند چرا افرادى مى‏باشند سواد هم نداشتند ولى در بيدارى به محضر امام عصر (عليه السلام) رسيدند و قدمها را پيمودند با آن حضرت ولى اشخاص زيادى آرزو دارند حتى در عالم رويا امام عصر (عليه السلام) را ببينند لكن توفيق پيدا نمى‏كنند.

يك داستانى از مرحوم مغفور ميرزاى قمى كه مقبريه آن بزرگوار در قم مى‏باشد.

در دارالسلام عراقى از آقا حسين كزازى نقل كرده كه: بعد از وفات ميرزا قمى شخصى از اهل شيروان قفقازيه هميشه خدمتگزار مقبره مرحوم ميرزاى قمى بود بدون اجرت و حقوق، يك روز از او سوال كردند كه چه چيز وادار كرده شما را بر اين خدمت مجانى.

گفت: من اهل شيروان بودم و ثروت زيادى داشتم پس به قصد زيارت بيت الله الحرام از شهر خودم حركت كردم و بعد از فراغ از حج به قصد زيارت ائمه صلوات الله عليهم به كشتى نشستم بطرف عراق در حين سوار شدن به كشتى هميان من افتاد توى دريا.

اميد من قطع شد و حيران ماندم كه چه كنم بعضى اثاثيه خود را فروختم صرف كردم تا خود را به نجف اشرف رساندم رفتم حرم مطهر حضرت امير المومنين (عليه السلام) و متوسل به آن بزرگوار شدم كه من هميانم افتاده توى دريا پول و خرجى هم ندارم.

شب خوابيدم حضرت را در خواب ديدم به من فرمود: غصه مخور، برو قم و هميانت را از عالم جليل ميرزا ابوالقاسم قمى مطالبه كن بيدار شدم و تعجب نمودم كه هميان من به درياى عمان افتاده چطور مى‏شود به من برسد آن هم در قم.

خلاصه اطاعت كردم رفتم قم درب منزل ميرزاى را زدم خادمش آمد دم در گفت: ميرزا در خواب است صبر كن تا از خواب بيدار شود.

گفتم: من مرد غريبم اراده رفتن دارم.

خادم گفت: خودت درب خانه را بزن چون درب خانه را زدم صداى ميرزا بلند شد يا فلان صبر كن الساعه آمدم و مرا به اسم صدا زد تعجب من زيادتر شد ناگاه وقتى كه در را باز كرد عين هميان سربسته مرا از زير عبا بيرون كرد و به من داد و فرمود: برو به ولايت خود و تا من زنده هستم به احدى خبر ندهيد پس هميان را گرفتم و دستش را بوسيدم و رفتم به شيروان.

يك روز اين سرگذشت را براى عيالم نقل كردم تعجب زيادى كرد گفت: اگر چنين شخص جليلى را ديدى بايد مادام الحياه ملازم خدمتش مى‏شدى من برگشتم آمدم قم كه در خدمتش باشم لكن از دنيا رفته بود پس قصد كردم خادم قبر شريفش باشم بدون اجرت‏(190).

داستان شيرين حضرت يوسف (عليه السلام)

ملاحظه بفرماييد سرگذشت حضرت يوسف در سن هفت سالگى چگونه با نفس خود در مقابل نفس اماره مبارزه كرده و صبر كرد تا اينكه به مقام سلطنت خدا پسندانه نايل آمد مخصوصا برادرانى كه با يوسف آن حركت را انجام دادند ولى از يوسف متقابلا عكس العملى ديده نشد يعنى حضرت يوسف با آنها مقابله به مثل انجام نداد بلكه محبت كرد با آنها(191).

خلاصه داستان را مفسران در تفسير سوره يوسف آورده‏اند بيان مى‏شود.

سلطان كشور مصر به نام وليد بن ريان، عزيز هم نخست وزيز اينها بوده سلطان خواب بسيار خطرناك و آشفته‏اى ديد خواب خود را به معربان رويا نقل كرد آنها از تعبير آن خواب عاجز شدند و نتوانستند مقصود از خواب را بدست بياورند از اين جهت گفتند از خواب سلطان بغير از آشفتگى چيزى به نظر نمى‏رسد.

در اين وقت ساقى و آب دهنده سلطان جلو آمد و گفت: پادشاه هنگامى كه من در زندان بودم خوابى ديدم هم من و هم رفيقم خواب خودمان را به يوسف صديق گفتيم و او خواب ما را تعبير كرد و هر چه گفته بود بدون كم و زياد مطابق واقع در آمد و اگر امر فرمايى داستان خواب را به او بگويم با فرمان سلطان ساقى رفت در زندان پيش حضرت يوسف و برگشت قصه خواب سلطان را به او گفت و تعبير آن را ابلاغ نمود. پادشاه دستور داد يوسف را از زندان خارج و پيش او بياورند هنگامى كه پادشاه مصر به يوسف نظر افكند حضرت با زبان عربى به او سلام كرد.

سلطان گفت: اين چه زبانى است؟

فرمود: زبان عمويم اسماعيل مى‏باشد، بعد از اين با زبان عبرانى و يهودى پادشاه را دعا كرد.

پادشاه پرسيد: اين چه زبانى است؟

فرمود: زبان پدرانم مى‏باشد، شهريار به فرموده مجمع البيان هفتاد زبان بلد بود با هر زبانى كه با يوسف سخن مى‏گفت با همان زبان از او جواب مى‏شنيد، سلطان تعجب كرد، شهريار گفت: دوست دارم روياى خودم را از زبان خودم بشنوم.

حضرت يوسف به سلطان جواب مثبت داد، پس از آن حضرت يوسف فرمود: اى شهريار تو در عالم خواب ديدى رود نيل شكافته شد و از كنار آن هفت راس گاو سفيد پوست و خيلى چاق بيرون آمدند و نوك پستانهايشان شير جارى و روان بود.

در اين حال كه نگاه مى‏كردى و خوشحال مى‏شدى، ديدى رود نيل بر زمين فرو رفت و آب آن تمام شد و خشكى او ظاهر گرديد و پس از آن هفت راس گاو لاغر و باريك و پريشان پديدار گشت در حالى كه پستان و شير نداشتند و داراى دندانهاى تيز نيشدار بودند و پنجه و چنگال هايشان مانند درنده بود پس با گاوهاى چاق به هم آميختند و مانند حيوانات درنده بر آنها يورش آورده و مورد حمله قرار دادند و آنها را دريده و گوشتهايشان را مى‏خوردند و در اين حال كه تو نظر مى‏كردى و از حادثه در حيرت بودى.

آنگاه ديدى هفت خوشه سنبل سبز، هفت خوشه ديگر كه خشك بودند از يك جاى زمين كه محل رشد بود روييده و بيرون آمده‏اند در اين وقت حيرت زده بودى و با خود گفتى: چطور و چگونه در يك نقطه معين هفت خوشه برومند و باردار با هفت خوشه ديگر كه خشك است روييده است در صورتى كه ريشه همه شان در زير آب و خاك مرطوب قرار گرفته است و در اين حال بادى وزيد و خوشه‏هاى خشك را بر خوشه‏هاى‏تر و تازه زد و بر روى آنها خوابانيد در اين حال آتشى پيدا گشته و همه خوشه‏هاى سبز و خرم را سوزانيد و به خاكستر تبديل نمود.

اين پايان خواب شما است پس از آن از خواب بيدار گشتى در حال وحشت زده، بعد فرمود: گاوهاى چاق و خوشه‏هاى سبز علامت وفور نعمت است و گاوهاى لاغر و سنبلهاى خشك نشانه خشكسالى و قحطى مى‏باشد. پس از پايان سالهاى قحطى از نعمت‏هاى گوناگون خداوند بهره‏مند خواهيد شد.

شهريار گفت: اى يوسف صديق تكليف چيست؟

حضرت فرمود: دستور بدهيد گندم و جو زياد بكارند، انبارهاى بزرگ و سيلوهاى متعدد بسازند به مقدار خوراك بردارند مابقى را با خوشه و ساقه‏هايش در انبارها ذخيره نمايند براى سالهاى قحطى در اين صورت غلات و طعامها رفع نيازمنديها را خواهد نمود.

سلطان گفت: من كسى را ندارم كه از عهده اين كار بر آيد زيرا مى‏دانم شخصى برازنده اين مقام و پست در دستگاه من وجود ندارد.

حضرت يوسف فرمود: خزينه‏هاى زمين و انبارهاى آن را به من بسپاريد و مرا حافظ بر آن قرار بده براى آنكه درستكارم و هرگز خيانت از من رخ نمى‏دهد و نيز به همه زبانها آگاهم و مى‏توانم مردهايى كه براى گرفتن غله از نقاط مختلف مصر با زبانهاى گوناگون به دربار تو راه خواهند يافت رفع نياز كنم و به حساب غله كاملا رسيدگى نموده و دقيقا مورد بررسى قرار دهم.

سلطان موافقت كرد و مقام نخست مزيرى را به او واگذار نمود .بلكه به گفته عده‏اى از مفسران پادشاه دست از سلطنت كشيد و همه امور مملكت را به آن حضرت سپرد، هنگامى كه حضرت يوسف نخست وزيرى را پذيرفت در مدت هفت سال هر مقدارى كه گندم گرد آورده بود در انبارها ذخيره كرد براى روز گرفتارى موقعى كه بى‏حاصلى آغاز گرديد حضرت به فروختن گندم مشغول شد.

سال اول: گندم را در برابر درهم و دينار فروخت، به طورى كه در مصر و اطاف آن طلا ونقره نماند مگر اينكه در خزينه مملكت يوسف گرد آمد.

سال دوم: گندم را فروخت در مقابل جواهرات و سنگهاى گرانبها، تا اينكه در مصر و حومه جواهرى باقى نماند جز اينكه در خزينه كشور حضرت يوسف انباشته گرديد.

در سال سوم: گندم را فروخت در مقابل حيوانات حتى در مصر و اطراف آن هيچ گوسفندى و شترى نماند جز اينكه در مملكت حضرت يوسف جمع آورى شد.

سال چهارم: گندمها را فروخت در برابر كنيزان و بردگان تا اينكه در مصر و پيرامون آن غلام و كنيزى نماند مگر اينكه در اختيار حضرت يوسف قرار گرفت.

سال پنجم: گندمها با جوها را فروخت خانه و ملك و زمين خريدارى كرد تا اينكه در مصر و حوالى آن ملك شخصى باقى نماند جز اين كه به تصرف حضرت يوسف در آمد.

سال ششم: گندم و جوها را فروخت در مقابل زمين‏هاى قابل كشت و نهرهاى آب را خريدارى تا اينكه در مصر و اطراف آن كشتزار و رودخانه بزرگ و كوچك باقى نماند مگر اينكه در تسلط حضرت يوسف (عليه السلام) بود.

سال هفتم: گندم و ساير غلات را فروخت در برابر قبول بردگى افراد آزاد و در سلطه خود در آورد تا اينكه در مصر و پيرامون آن شخص حر و آزاد نماند مگر اينكه برده و غلام زر خريد آن حضرت گرديد پس حضرت يوسف مالك تمام مردان و زنان آزاده و غلامان و همه دارايى كشور شد.

حضرت يوسف بعد از سپرى شدن سالهاى قحطى هنگامى كه گشايش در كارهاى مردم صورت گرفت و به وفور نعمت رسيدند به سلطان گفت: راى تو در آنچه كه خداوند به من عطا فرموده مالك همه اهل مصر شده‏ام اظهار كن.

سلطان گفت: اى يوسف صديق هر چه را كه تو بپسندى همان است.

حضرت يوسف فرمود: خدا را شاهد و گواه مى‏گيرم بر اينكه همه اهل مصر را آزاد و رها ساختم و ثروت و بردگانشان را نيز برگردانده و پس دادم و همچنين انگشتر شاهنشاهى و تخت سلطنت و تاج پادشاهى را كه به من واگذار نموده بودى به خودت برگردانيدم مشروط بر اينكه مثل دوران من كشور دارى نمايى حكومت تو مثل حكومت من بوده باشد.

اين بود خلاصه نفس زكيه و خدمت حضرت يوسف به اهل مصر(192).