دختري در حال غرق شدن

محمدرضا سماك اماني

- ۱ -


مقدمه

دنياى امروز، دنياى ارتباطات و گفتمان فرهنگ ها و تمدن هاست. عصر ما، عصر شكوفايى انديشه ها و به نقد كشيده شدن واژه واژه فرهنگ هاست. در جهان كنونى با وجود بسيارى وسايل ارتباط جمعى، نه مى توان انديشه اى را پنهان ساخت و نه مى توان از بيان تفكر و گمانه اى جلوگيرى كرد. اكنون هيچ افقى از معرفت بشرى از چالش مصون نيست و هيچ باورى نمى تواند با تكيه بر بايدها و نبايدها، بدون دليل باقى بماند.

بنابراين، برخلاف برخى گمانه ها كه جنگ تمدن ها را اجتناب ناپذير تصور كرده اند ـ كه البته حتى از طرح و نقد آن هم گريزى نيست ـ بهترين راه دست يازيدن به گوهر كمال گفت گوى منطق مدار و حق محور است.

در يك بحث بخردانه، اگر مدار حق حكومت كند راه بر بارورى انديشه ها هموار خواهد شد و سره از ناسره و درست از نادرست جدا خواهد گرديد; بى آن كه حريم حرمتى شكسته شود.

اميد آن كه فرجام بشر با حق مدارى به ساحل سعادت بيانجامد و منطق حقيقت جويى دستگير او در تلاطم توفان ندانستن ها و به بى راهه رفتن ها باشد.

* * *

كاكايى ها بالاى سر مردم در پرواز بودند. جمعيت روى پل موج مى زد. زن جوانى روى پل مى گريست. دختر خردسالى در حال غرق شدن بود. يوسف از بالاى پل پريد; سمت دختر خردسال شنا كرد; او را گرفت و به ساحل باز گرداند.

جمعيت به سرعت از پله هاى كنار پل پايين آمدند و به طرف ساحل رودخانه دويدند. زنِ جوان، زودتر از همه به آن جا رسيد و دخترش را در آغوش كشيد. زن و دختر در آغوش هم مى گريستند. يوسف روى ساحل شنى نشسته بود و نفس نفس مى زد. نسيم وزيدن گرفت و باران ملايمى آغاز شد. مردم به سوى سايبان هاى مغازه هاى كنار رودخانه دويدند. زن با گريه، از يوسف تشكر كرد. باران تندتر شد. زن ه0مراه دخترش به طرف مغازه هاى كنار رودخانه رفت. يوسف بلند شد، خود را به روى پل رساند و به طرف ميدان اصلى شهر حركت كرد. باران سيل آسا مى باريد. تازه به ميدان رسيده بود كه پرايدى آلبالويى رنگ كنار پاهايش ترمز كرد. در پرايد باز شد. يوسف خم شد و به داخل ماشين نگاه كرد. دختر جوانى پشت فرمان بود.

ـ بفرماييد بالا!

يوسف سرش را پايين انداخت و گفت: خيلى ممنون!

دختر گفت: كجا؟

ـ راضى به زحمت شما نيستم.

ـ خواهش مى كنم، تعارف نكنيد.

يوسف نگاهى به خيابان انداخت. باران همچنان مى باريد و تاكسى ها به سرعت از برابر انبوه مسافران مى گذشتند. چاره اى نداشت. سوار شد و ماشين حركت كرد. دختر جوان همان طور كه مشغول رانندگى بود، زير چشمى نگاهى به يوسف انداخت.

كجا تشريف مى بريد؟

ـ ايستگاه.

ـ بعدش؟

ـ رضوان شهر.

دختر تمام حواسش متوجه يوسف بود. ماشين به آرامى حركت مى كرد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود، كه به ايستگاه رسيد. يوسف نگاهى به دختر انداخت و گفت: خيلى ممنون، همين جا پياده مى شم.

ـ من مى رم تالش، بين راه مى رسونمت.

ـ نمى خوام مزاحم بشم، متشكرم.

ـ خواهش مى كنم. مزاحم چيه، رساندن انسان فداكارى مثل شما افتخاره.

يوسف لبخند زد و گفت: شما هم...

ـ آره، ديدم با چه شجاعتى نجاتش داديد.

يوسف ديگر چيزى نگفت. دختر در هر فرصتى به يوسف نگاه مى كرد و حرف مى زد. يوسف ساكت بود و فقط گوش مى كرد. ماشين از ايستگاه گذشت و از شهر خارج شد. آفتاب در حال غروب بود. هنوز باران مى باريد. خورشيد كه خيس شده بود، زير آب پنهان مى شد. يوسف نگاهش به دريا بود و دختر نگاهش به يوسف. ماشين به آرامى از جاده ساحلى مى گذشت. امواج دريا طلايى بودند و مى درخشيدند. يوسف به غروبِ ساحل نگاه مى كرد و لذت مى برد. انگار تمام آينه هاى دنيا را شكسته و ريخته بودند توى دريا. دريا گُر گرفته بود. نور خورشيد در حال غروب همه چيز را طلايى كرده بود. اسب ها از كنار پرچين شاليزارها و خانه هاى روستايى به طرف جاده مى دويدند. دختر با ديدن آن ها، سرعت ماشين را كم كرد. ناگهان اسب ها به وسط جاده آمدند و پرايد ترمز كرد. يوسف به طرف شيشه جلوى ماشين پرت شد و سرش به شيشه خورد. دختر نگاهى به يوسف كرد و گفت: چيزى كه نشد، نه؟

يوسف لبخندى زد و گفت: خوشبختانه به

خير گذشت.

اسب ها از وسط جاده گذشتند و به طرف ساحل دريا دويدند. باران تندتر شده بود. ماشين حركت كرد. يوسف محو تماشاى دريا و غروب بود. نگاه دختر از يوسف كنده نمى شد: جوانى مؤمن، خوش سيما، چشم زاغ، مو بور، خوش قيافه، مؤدب، با وقار و دريا دل بود. 25 ـ 26 سالش مى شد. خدايا، اين همه خوشگلى در يك نفر! بهتره اسمشو بپرسم; اصلاً بهتره آدرسشو بگيرم; نه بهتره برسونمش درِ خونه اش. بعد لحظه اى در فكر فرو رفت و گفت: آقاى....؟

ـ اسمم يوسفه.

ـ آقا يوسف، شغل شما چيه؟

ـ معلم.

هوا تاريك شده بود. يوسف زُل زده بود به دريا. نزديك رضوان شهر رسيدند، يوسف گفت: ببخشيد، رضوان شهر پياده مى شم.

ـ كجا مى خواين برين؟ تو اين بارون و تاريكى ماشين گيرتون نمياد. مى رسونمت.

ـ نه، خيلى ممنون، راضى به زحمت نيستم.

ـ زحمت چيه، ماشين مال شماست، وقت منم كه ارزش نداره. حالا بگين كجا مى خواين برين، اگه خواستى مى تونى كرايه شو بدى.

يوسف لبخندى زد و گفت: شرفشاه.

دختر گفت: اوه، اين كه خيلى دوره. اين وقت شب ماشين پيدا نمى شه. خودم مى رسونمت، توفيق زيارت شرفشاه هم نصيبم مى شه. هر سال، روز عاشورا همراه بابام ميام شرفشاه! قربونش برم، آقا منو از مرگ نجات داد.

ماشين پيچيد جاده شرفشاه، يوسف گفت: شما آمدين شرفشاه؟

ـ آره، هر سال ميام. آخه نذر دارم. پنج سالم بود كه مريض شدم. پدرم منو پيش تمام دكترهاى گيلان و تهران برد، ولى نتيجه نداشت. همه از من قطع اميد كرده بودند. روز عاشورا منو برداشت و آورد شرفشاه و بست به ضريح. بعد اون قدر گريه كرد كه شب نشده شفامو از آقا گرفت. از اون روز به بعد، ديگه مريض نشدم. پدرم وقتى منو برد پيش دكترهايى كه قبلاً منو معاينه كرده بودن و جواب آزمايش ها و عكس ها رو ديده بودن، باور نمى كردن. همه گفتن شرفشاه شفام داده. پدرم نذر كرد هر سال منو بياره شرفشاه، اون جا، روز عاشورا غذا بپزه و به سينه زن ها بده.

بوى تمشك هاى خيس همه جا را پر كرده بود. باران نم نم مى باريد. يوسف شيشه ماشين را پايين كشيد. به شرفشاه كه رسيدند، جلوى امامزاده ماشين توقف كرد. يوسف خواست از ماشين پياده شود كه دختر گفت: نه، ديگه نمى شه. بايد تا دمِ در خونه برسونمت.

يوسف چيزى نگفت و با اشاره كوچه اى را نشان داد. ماشين حركت كرد، داخل كوچه شد و انتهاى كوچه توقف كرد. يوسف پياده شد و از دختر تشكر كرد. دختر خداحافظى كرد و رفت.

يك هفته گذشت. يوسف در شاليزار بود و مشغول دروى برنج. عطر ساقه هاى برنج همه جا پيچيده بود. نسيم زلف هاى شاليزار را شانه مى كرد. يوسف با صداى بلند شعر مى خواند كه صداى بوق ماشين او را متوجه خود ساخت. عرق پيشانى اش را پاك كرد. نگاهى به دور و بر انداخت. پرايد آلبالويى رنگى كنار سيم خاردار شاليزار توقف كرده بود. يوسف داس را كنار شاليزار گذاشت و به طرف ماشين حركت كرد. همان دخترى بود كه هفته پيش او را رسانده بود شرفشاه. جلو رفت و سلام كرد. دختر جواب داد و گفت: اومدم سرى بهت بزنم و دعوتت كنم خونه ما. جريان فداكاريتو به پدرم گفتم، ازم خواست دعوتت كنم تا باهات آشنا بشه. داشتم مى رفتم خونتون ديدم اين جايى. خسته نباشى!

يوسف با لبخند گفت: خيلى ممنون. زحمت كشيديد تشريف آورديد. اين همه راه آمديد براى ديدن من؟

دختر لبخندى زد و گفت: آره، البته دعوتِ پدرم هم بود.

ـ مى بينيد كه فصل درو شده و من تنهام.

ـ جمعه، خودم ميام مى برمتون. ناهار خونه ما مى مونين، بعدم خودم برتون مى گردونم. چن ساعت بيشتر نمى شه.

يوسف به فكر فرو رفت: ماشين و سر و وضع دختر نشان مى ده باباش سرمايه داره. چرا دعوتم كرده؟ چرا آن روز مرا درِ خانه رساند؟ اين همه راه از تالش آمده اين جا كه چى؟

دختر به شاليزار خيره شده بود. ناگهان هوا ابرى شد. باد ملايمى شروع به وزيدن كرد. دختر رفت وسط شاليزار، داس را برداشت و مشغول درو شد. يوسف رفت جلو و گفت: خانم، لباس شما كثيف مى شه! راضى به زحمت نيستم.

ـ من عاشقِ ساقه هاى برنج و شاليزارم.

يوسف وسط شاليزار ايستاده بود و نگاه مى كرد به دختر. دختر انگار كارش درو كردن بود. خوب كار مى كرد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه باران شروع شد. با شروع باران، دختر كار را رها كرد و به طرف ماشين رفت. يوسف داس را در دست گرفت و مشغول دروى برنج شد. دختر از داخل ماشين، محو تماشاى يوسف بود. باران تندتر شده بود، ولى يوسف دست از كار نمى كشيد. با صداى بوق ماشين، يوسف دست از كار كشيد و به طرف ماشين رفت. دختر تمام حواسش به راه رفتن يوسف بود: خدايا، چه وقارى! اين پسره راه رفتنش هم با شكوهه.

پرايد به طرف روستا حركت كرد. مردان و زنان شاليكار، با ديدن پرايد، دست از كار كشيدند و به يوسف و دختر خيره شدند. پرايد از وسط شاليزارها گذشت و به شرفشاه رسيد. يوسف از دختر خواست اول روستا پياده اش كند، اما او نپذيرفت و جلوى در خانه يوسف ترمز كرد. يوسف گفت: كلبه ما لايق شما نيست; ولى حداقل بفرماييد چايى اى، شربتى... .

ـ باشه، فقط يه چايى.

هر دو پياده شدند. پرچين خانه يوسف آن قدر كوتاه بود كه حياط و ايوان خانه را از كوچه مى شد ديد. دختر تمام حواسش به خانه يوسف بود. وارد حياط كه شدند، دخترى از اتاق پريد بيرون و روى ايوان ايستاد. دختر وسط حياط، زير باران ميخكوب شده بود و خيره به دختر كوچك نگاه مى كرد. يوسف گفت: خانم، بفرماييد!

دختر سلام كرد و يوسف جواب داد. همه روى ايوان نشستند. يوسف گفت: خانم، تا شما بنشينيد، چايى حاضر مى شه.

دختر گفت: بابا، من چايى رو آماده كردم. بارون كه اومد، سماور رو روشن كردم. مى دونستم برمى گردى.

دختر بهت زده بود. يوسف رفت آشپزخانه و با سينى چاى بازگشت: بفرماييد چايى!

ـ خيلى ممنون. اين كوچولو دختر شماست؟

ـ آره.

غصه همه وجود دختر را فرا گرفت: چقدر احمقم، چرا از اول نپرسيدم ازدواج كرده يا نه؟

ـ خانم، چايى سرد شد.

دختر به خود آمد. يوسف به او نگاه مى كرد. دختر طاقت از كف داد و پرسيد: خانم تشريف ندارن؟

يوسف دستانش را به سر دخترش كشيد. اشك در چشمانش حلقه زد: سه سال پيش فوت كرد!

ـ خدا بيامرزدش، خدا به شما صبر بده. ببخشيد، نمى خواستم ناراحتتون كنم!

ـ خدا اموات شما رو بيامرزه. اين دختر ثمره زندگى مشترك 5 ساله ماست.

دختر با اشاره از كودك خواست به طرفش بيايد. دستان كوچكش را گرفت و روى زانوى خود نشاند: اسمت چيه، عزيزم؟

ـ زينب.

ـ زينب، چه اسم خوبى!

ـ اسم شما چيه؟

ـ خديجه، خديجه حميدى.

مشغول خوردن چاى شدند. صداى اذان از بلندگوى امامزاده بلند شد. باران قطع شده بود. دختر بلند شد، رفت آشپزخانه و تمام استكان ها را شست. يوسف وسط ايوان به نماز ايستاد. خديجه در آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد. زينب به طرف آشپزخانه رفت. از لاى در، وضو گرفتن او را تماشا كرد. نماز يوسف كه تمام شد، رفت روى زانوانش نشست و گفت: بابا! خديجه  بلد نيست وضو بگيره. دستاشو از پايين به بالا مى شوره!

يوسف لبخندى زد و گفت: خوشگلم، وضوى او با ما فرق داره. حالا برو وضو بگير و بيا با هم نماز بخوانيم.

زينب مشغول وضو گرفتن شد. دختر از آشپزخانه بيرون آمد; و گفت: قبول باشه!

ـ قبول حق باشه!

ـ چادر نماز دارين؟

يوسف بلند شد و رفت داخل اتاق. دختر از پنجره به داخل اتاق نگاه كرد. يوسف صندوقى را باز كرد; چادر سفيد گُل دارى را بيرون آورد; بوييد; بوسيد و گريست به طورى كه قطرات اشك بر روى چادر ريخت. چشمانش را پاك كرد; از اتاق خارج شد و چادر را به دختر داد. دختر چادر را سر كرد. اندازه اش بود. پشت سر يوسف به نماز ايستاد. زينب با تعجب روى پله هاى ايوان ايستاده بود و به نماز خواندن دختر نگاه مى كرد. نماز كه خواندند، دختر خداحافظى كرد و رفت.

روز جمعه، اول صبح بود. يوسف به باغچه مى رسيد كه صداى بوق ماشين به گوشش خورد. به طرف كوچه نگاه كرد. دختر شيشه ماشين را پايين كشيد و براى يوسف دست تكان داد. يوسف به طرف ماشين رفت.

ـ سلام.

- سلام.

ـ حال شما خوبه.

ـ خيلى ممنون.

ـ بريم؟

ـ كجا؟

ـ آقا يوسف، يادتون رفت؟ قرار بود جمعه، ناهار منزل ما باشين.

ـ شما فرموديد; ولى من قول كه ندادم.

ـ آقا يوسف، نشد ديگه. يه خواهش از شما كردم، شمام نه نگفتين، سكوت علامت چيه؟

ـ رضا، ولى من يوسفم.

هر دو خنديدند. اهالى روستا با نگاه معنادار از كنار آنان رد مى شدند. همسايه ها رفت و آمد دختر به خانه يوسف را زير نظر داشتند. يوسف نگاهى به حياط انداخت و گفت: زينب هنوز خوابه. نبايد به اين زودى بيدارش كنم.

ـ اشكال نداره، من مى رم امامزاده زيارت، هر وقت زينب خانم بيدار شد و صبحانه تونو خوردين، بياييد امامزاده. من اون جام.

ـ نمى شه، فرصتى ديگر... .

ـ نه، ناهار آماده و بابام منتظره.

ـ چشم. پس يك ساعت بعد، امامزاده.

خديجه سوار پرايد شد و به طرف امامزاده حركت كرد. يوسف هم داخل خانه شد و رفت آشپزخانه.

خديجه طورى به ضريح چسبيده بود كه توجه همه زائران را به خود جلب مى كرد. يوسف خيره شده بود به خديجه، باورش نمى شد يك دختر سنّى اين همه به امامزاده اعتقاد داشته باشد. او با باورهاى سنى هاى منطقه اش كه شافعى بودند، آشنايى داشت و مى دانست به اهل بيت(عليهم السلام) علاقه دارند; ولى اين همه علاقه و محبت از سنّى ها نديده بود.

بسيارى از روستاييان رضوان شهر را سنى ها تشكيل مى دادند. شيعيان و سنى هاى اين منطقه ساليان دراز در كنار يكديگر زيسته بودند و هيچ اختلافى نداشتند.

يوسف غرق تماشاى دختر بود و دختر در خلوت خويش با امامزاده سخن مى گفت: آقا جان، منو شفا دادى، ممنونم. جسم منو شفا دادى; ولى حالا روحم مريضه، گرفتار، دلم گرفتاره! كمكم كن. آقا جان، شفام دادى، بابام نذر كرد هر سال روز عاشورا منو بياره اين جا، تو رو زيارت كنم. هر سال ميام زيارتت. آقا، قربونت برم، اين همه دكتر و مهندس و سرمايه دار اومدن خواستگاريم قبول نكردم، ولى اين پسره خيلى با صفاس، مَرده، جوونمرده، اون بچه رو از مرگ نجات داد. از خدا بخواه ازدواج من و يوسف يه جورى، هر جور خودش مى خواد، جور بشه. اون دفعه بابام نذر كرد، حاجتش رو برآوردى. حالا من نذر مى كنم، اگه ازدواج من و يوسف سر بگيره، هر شب جمعه بيام زيارت.

يوسف نشسته بود و قرآن مى خواند كه خديجه آمد بالاى سرش: خدا قبول كنه!

ـ قبول حق ان شاءالله، آماده اى؟

ـ پس زينب كجاست؟

ـ حياط دنبال كفترها.

يوسف بلند شد، قرآن را بوسيد و در قفسه مخصوص گذاشت. هر دو از امامزاده خارج شدند. خديجه رفت زينب را در آغوش گرفت. آنگاه همراه يوسف از صحن امامزاده خارج شدند. مغازه دارهاى اطراف امامزاده به آنان مى نگريستند. همه آنان يوسف را مى شناختند و به او احترام مى گذاشتند. شايعاتى در روستا پيچيده بود. همه روستائيان درباره دخترى كه به خانه يوسف مى آمد، صحبت مى كردند.

پرايد جلوى ويلاى شيكى ترمز كرد. منظره قشنگى بود. اطراف ويلا را درختان بلند چنار پوشانده بود. كوه هاى تالش از دور نمايان بود. پدر خديجه از ويلا خارج شد و به طرف آنان آمد. مردى ميانسال به نظر مى رسيد. خيلى شيك پوش بود. آرام آرام گام برمى داشت. لبخند زنان به يوسف نزديك شد و با او روبوسى كرد: به به، آقا يوسف فداكار خوش آمدى.

بعد به طرف ويلا حركت كردند. داخل ويلا كه شدند، يوسف به دور و برش نگاه كرد. در طول عمرش چنين ساختمانى نديده بود. روى مبل نشستند. پس از اندكى سكوت، خديجه به پدرش گفت: بابا جان، به زور آوردمش.

پدر تبسمى كرد و گفت: افتخار نمى دن آقا. بايدم ندن، آن همه فداكارى و بزرگى كجا و خانه حميدى خاك آلود شالى كوب كجا؟! اما حالا كه ما رو سعادتمند كرده، برو چايى اى، شربتى يه چيزى بيار تا بهش سخت نگذره.

يوسف نمى دانست چه بگويد. زير لب زمزمه مى كرد كه قابل نيستم. خديجه به طرف آشپرخانه رفت. حميدى با دست به دختر يوسف اشاره كرد جلو بيايد. وقتى جلو آمد، او را بوسيد و پرسيد:

ـ اسمت چيه؟

ـ زينب.

ـ بارك الله، چه اسم زيبايى.

آقاى حميدى و يوسف در حال صحبت بودند كه خديجه با سينى چاى وارد هال شد. چاى را كه خوردند، پدر يوسف پيشنهاد كرد به باغ پشت ويلا بروند. يوسف پذيرفت و همگى از ويلا خارج شدند. باغ بزرگ و زيبايى بود. درختان انجير، سيب، آلوچه، گردو، توت و انار در سرتاسر باغ ديده مى شد. گلخانه بزرگى هم در آخر باغ به چشم مى خورد. همگى زير سايه درخت گردو نشستند. نسيم ملايمى مىوزيد. حميدى دستى بر سر زينب كشيد و گفت: اگر يه شعر بخوانى، يه عالمه گردو برات مى چينم!

ـ شعر بلد نيستم، ولى چهارده تا سوره بلدم.

ـ چه بهتر، بخوان ببينم.

دختر يوسف تند تند سوره هاى كوچك را مى خواند و همه با لبخند به او نگاه مى كردند. سوره چهاردهم را كه خواند، پدر خديجه بلند شد; با چوب بلندى كه كنار درخت افتاده بود، به شاخه هاى درخت زد .چند گردو از درخت به پايين افتاد. آن ها را جمع كرد و به زينب داد: آقا يوسف، دختر خوبى دارى! قدرش را بدان. خودتون قرآن يادش دادين؟

ـ آره.

ـ به به، پدر كه دبير باشه، بچه خود به خود مى شه عالم. شما چى درس مى ديد؟

ـ عربى.

ـ به به! خيلى عاليه. كدام دانشگاه درس خوانديد؟

ـ تهران.

ـ كاش ادامه مى دادى.

ـ بعد از ليسانس، آمدم ولايت و زن گرفتم و بعدش هم كه تدريس و گرفتارى زندگى.

ـ راستى، شنيدم مادر زينب جان مرحوم شده.

ـ خدا بيامرزه اموات شما رو.

خديجه مشغول بازى با زينب بود، ولى حواسش به سخنان يوسف بود. حميدى به دخترش گفت: خديجه جان، برو ببين ناهار حاضره!

دختر در حالى كه دست زينب را گرفته بود، بلند شد و به طرف ويلا حركت كرد.

ناهار را كه خوردند، يوسف تشكر كرد. مى خواست خداحافظى كند كه حميدى گفت: نشد آقا جان، تا غروب ميهمان مايى. هنوز كارها داريم. بايد كتابخانه اين جا رو ببينى. معلم ها به كتاب خيلى علاقه دارند. نماز هم كه خواندى، ديگه كارى ندارى.

يوسف همراه حميدى به طرف كتابخانه رفت. كتابخانه بزرگى بود. حداقل دو ـ سه هزار جلد كتاب داشت. همه جور كتاب آن جا بود. از كتاب هاى عشقى و پليسى گرفته تا كتاب هاى مذهبى، تاريخى و سياسى. يوسف به طرف قفسه كتاب هاى مذهبى رفت; كتابى برداشت و مشغول مطالعه شد.

ـ چى هست، آقا يوسف؟

ـ تفسير كشاف زمخشرى.

ـ راستش 10 ـ 15 سال پيش همراه مرحوم خانمم و خديجه داشتيم مى رفتيم اراك، پيش داداشم كه ماشين نزديك قم خراب شد و يك روز قم مانديم. رفتيم زيارت حضرت معصومه و بازار. يك سرى كتاب هم خريديم; از جمله اين تفسير.

ـ پس عربى هم بلديد.

ـ نه خيلى، وقتى جوان بودم چند سال تو كشورهاى خليج كار كردم و يك چيزهايى ياد گرفتم. من عاشق تاريخم، مخصوصاً تاريخ ايران.

ـ خيلى خوبه، اهل مطالعه هم هستيد ماشاءالله.

ـ نه، به اندازه شما معلما كه نه; ولى مطلبى كه به اون معتقدم عدم تعصب در مطالعه است. ببين آقا يوسف من هم كتاب هاى شيعيان رو مى خوانم هم كتاب هاى خودمان رو. اين چيزيه كه من در شيعيان نديدم. الان ملاحظه بفرما تو اين اتاق هم كتاباى شما هست هم كتاباى بزرگان خودمان.

ـ البته حرف شما متين، اما كليّت نداره.

ـ من تا حالا خانه خيلى از آشناها و تاجراى شيعه رفتم، باور كنيد حتى يك جلد، آقا يوسف حتى يك جلد از بزرگان اهل سنت كه به هر حال بزرگان اسلامند، نديدم.

ـ مى دانيد آقاى حميدى، اين به معناى بى توجهى نيست. اگه خانه علماى بزرگ شيعه تشريف ببريد، مى بينيد بيش تر كتاب هاى دانشمندان اهل سنت رو دارند. الان نگاه بفرماييد به همين كتاب كشاف، عين مطالب كتاب هاى شيعيان در اون هست; مثلاً اين روايت، از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)پرسش شد: خويشان شما كه دوستى آنان بر ما واجب است، چه كسانى هستند؟ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: على و فاطمه و فرزندان آن دو.

يوسف كتاب را سرجايش گذاشت. كتاب ديگرى از قفسه برداشت و ادامه داد: يا مثلاً اين حديث از اين كتاب: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: به زودى امت من به 73 فرقه تقسيم مى شوند. همه آن ها در آتش هستند جز يك فرقه نجات يافته. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: مثل اهل بيت من در بين شما چون كشتى نوح است كه هر كس سوار آن شد نجات يافت و هر كس سوار نشد، غرق شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: من در ميان شما چيزى را مى گذارم كه اگر به آن چنگ زنيد، هيچ گاه گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترت خود; اهل بيتم. نيز رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «انا مدينةُ الْعِلْمِ وَ عَلىٌّ بابُها»; من شهر علمم و على دروازه آن.

يوسف بلند شد و كتاب را سرجايش گذاشت. حميدى گفت: چايى كه ميل داريد، بى تعارف.

ـ نه، خيلى ممنون! معمولاً يك ساعت بعدِ ناهار چايى مى خورم.

ـ اين كتابى كه الان چند تا روايتش رو خواندى، چى بود؟

ـ نمى دانم، گذاشتم سرجاش. الان پيداش مى كنم.

ـ نه، مى خوام ببينم در تفسير معتبرى مثل زمخشرى هم چنين رواياتى يعنى به اين زيادى هست؟

يوسف تفسير زمخشرى را برداشت و گفت: بله، من ديدم، خيلى; مثلاً اين صفحه، توجه بفرماييد: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: هر كس با دوستى آل محمد بميرد، شهيد مرده است. هر كس با دوستى آل محمد بميرد، مورد بخشش واقع مى شود. هر كس با دوستى آل محمد بميرد، شهيد مرده است. هر كس با دوستى آل محمد از دنيا برود، مؤمن و با ايمان كامل از دنيا رفته است. هر كس با دوستى آل محمد بميرد، فرشته مرگ او را به بهشت بشارت مى دهد. هر كس با علاقه به آل محمد بميرد، به سوى بهشت برده مى شود; آن گونه كه عروس را به خانه شوهرش مى برند. هر كس با كينه آل محمد بميرد، در روز قيامت در حالى وارد مى شود كه ميان دو چشمش نوشته شده است مأيوس از رحمت الهى. هر كس با كينه آل محمد از دنيا برود، كافر مرده است. هر كس با بغض آل محمد بميرد، بوى بهشت را استشمام نمى كند.

حميدى بلند شد و كتابى را از قفسه برداشت: آقا يوسف، مى دانى ما شافعى هستيم. شافعى ها از بقيه اهل سنت به شيعيان نزديك ترند و علاقه خاصى به اهل بيت دارند. امام شافعى شعرى درباره مقام اهل بيت سروده كه الان پيداش مى كنم.

حميدى صفحات كتاب را ورق زد، يوسف تفسير زمخشرى را سرجايش گذاشت و روى مبل نشست. پدر يوسف شعر شافعى را خواند:

يا اهل بيت رسول الله حبّكم *** فرض من الله فى القرآن انزله

كفاكم من عظيم القدر انكم *** من لم يصل عليكم لا صلاة له

اى اهل بيت رسول خدا، دوستى شما از سوى خداوند در قرآنى كه نازل كرده، واجب شده است. در شأن والاى شما همين بس كه اگر كسى بر شما درود نفرستد، نمازش قبول نيست.

يوسف لبخندى زد و گفت: شعر زيبايى خوانديد. راست گفت شافعى; چون نماز بى تشهد قبول نيست. در تشهد هم كه بايد صلوات فرستاد. پس صلوات بر آل محمد(صلى الله عليه وآله) در نماز واجب است.

حميدى برخاست; به طرف يوسف رفت و گفت:

ـ از هر چه بگذريم، سخن خواب خوش تر است. اگر اهل استراحتى آقا جان، بفرما هر جا راحت ترى چند دقيقه اى استراحت كن. من پيرمرد كه عذرم موجه موجهِ... .

ـ يعنى بعد از ظهر مى خوابيد؟

ـ اى آقا خواب كه نه، چند دقيقه اى دراز مى كشيم.

نزديك غروب بود. يوسف با آقاى حميدى خداحافظى كرد و گفت: خب، قول داديد، ناهار منزل ما تشريف بياريد، جمعه آينده. فراموش كه نمى كنيد؟

ـ اى آقا، چه حرفى مى زنى، قول من قوله.

يوسف سوار ماشين شد و ماشين حركت كرد. خديجه همان طور كه مشغول رانندگى بود، نگاهى به يوسف انداخت و گفت: ماشّاالله آقايونم وقتى با هم مى شينن خيلى حرف مى زنن.

يوسف لبخندى زد و گفت: بابات كتاب هاى خوبى داره. ما معلما هم كه كارمان حرف زدنه.

زينب در صندلى عقب ماشين خوابش برده بود. يوسف نگاهى به دخترش انداخت و گفت: دخترم خيلى اذيت كرد. من و بابات گرم صحبت بوديم و زينب مزاحم شما!

ـ خواهش مى كنم. زينب كوچولو هم خوشگله، هم مهربونه، هم خوش صحبت.

ـ ببخشيد، هميشه با پدرتان تنهاييد؟

اشك در چشم هاى دختر حلقه زد. با صداى گرفته گفت: سه سال قبل رفته بوديم اروپا. توى يه تصادف، مادر و داداشم كشته شدند.

ـ خدا رحمتشان كنه.

ـ خدا اموات شما رو بيامرزه.

سكوتى طولانى در داخل ماشين حكمفرما شد. نزديك شرفشاه كه رسيدند، خديجه به يوسف گفت: شما هيچ چى درباره پدر و مادر و برادر و خواهرتون نگفتين.

ـ تمام اقوامم انزلى هستند. من سه ماه بعد از ازدواج، چون خانمم مريض شد، آمدم شرفشاه تا نزديك پدر و مادرش باشه. مرحوم اهل شرفشاه بود.

ـ خدا رحمتش كنه.

ماشين به شرفشاه رسيد. يوسف پياده شد و در حالى كه زينب را در آغوش داشت، با دختر خداحافظى كرد.